هنگام آبجو خوری.(2)

من می‌پرسم: "خوب که چی؟ چه سودی برای تو داره اگه اونو بکشی؟". "افسوس، هیچ سودی نداره، اما من یک چنین قهرمانیم! می‌دونی، من به اطرافم نگاه می‌کنم، مردم رو خوب تماشا می‌کنم و فکر می‌کنم که چه کاری با آنها ... من چنین قهرمانی هستم، می‌دونی، همه چیز میان انگشت‌های من آب می‌شه، من یک قدم هم به جلو برنداشتم. گاهی مایلم به انگلیس یا به آمریکا فرار کنم، اما از دست افکارم که نمی‌تونم فرار کنم، و مادرم هم پیر شده. سال پیش حتی در رشته فلسفه ثبت نام کردم، بعد شروع به عادت دادن خود به درس و دانشکده کردم. تصورشو بکن، من یک برنامه درسی نوشتم، خیلی دقیق و مرتب روزها و ساعات شروع درس‌ها، تمرین‌ها و سمینارها رو در دفتر ثبت کردم. بسیار خوب! همونطور که گفتم دقیق و مرتب نوشتم، جریان این بود که من به اصطلاح شروع به تکامل بخشیدن ظاهر کرده بودم، اول چیزهای کم ارزش و بعد می‌بایست چیزهای مهم‌تر در نوبت قرار بگیرند. من سر کلاس‌ها می‌رفتم." در اینجا او ریاکارانه لبخندی می‌زند. "... به کتابخانه دانشکده، سر تمرینات و حتی به یک محفلی برای چای نوشی در حلقه دوستان می‌رفتم. در گفتگو با دانشجویانِ قدیمی تر تأکید می‌کردم که دانشجوی دانشکده فلسفه هستم و حتی با وجد آشکاری می‌گفتم که کار سختیه اما من جبران خواهم کرد و به بقیه خواهم رسید. یک یاوه‌گوئی پیرمردانه. خوب، و حالا، حالا همه چیز رو دور ریختم و آبجومو می‌نوشم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر