میوه بدن.


Tadeosz Rozewicz
ماه بر بالای منطقه مسکونی ایستاده بود و بر صومعۀ سفید رنگ و دودکش سیاه کارخانه، بر پنجره‌های پوشیده خانه‌ها، بر شاخ و برگ درختان و بر ساقه علف‌ها می‌تابید. سکوت حکم می‌راند و در شهر کوچک هیچ خبری نبود. دیواری که پادگان را در محاصره خود داشت بلند و خاموش بود و لبه آن به وسیله شیشه‌های شکسته شدۀ نوک تیز و درخشنده‌ای تزئین شده بود. مأموری در درون محوطه پادگان مشغول نگهبانی بود. گروه‌های پارتیزان در تاریکی شب در منطقه مسکونی در حرکت بودند اما پلیس‌های نظامی دیده نمی‌شدند. تنها راکت‌های منور در آسمان سیاه رنگ می‌لغزیدند، به این نشانه که آنجا، در پشت دیوار، مردان مسلح غریبه‌ای زندگی می‌کنند که هنگام طلوع آفتاب بیرون آمده و کار روزانه خود را شروع خواهند نمود. حالا سکوت بر قرار بود. صومعه سفید رنگ از میان درختان مانند کوه یخِ بزرگی سر به فلک کشیده بود. در عبادتگاه، مردی روبروی محرابِ اصلی مانند یک صلیب دراز کشیده بود. او آنجا دراز کشیده بود و صورتش بر روی زمینِ سرد قرار داشت. لب‌های بی‌خونش تکان می‌خوردند و سنگ‌های خیس را لمس می‌کردند. مرد دست‌های خود را در امتداد شانه گشوده بود و دعا می‌کرد. کلمات او در جریان تیره‌ای از رؤیا غرق و ربوده می‌گردیدند. فراموش کرده بود که او کجا بوده و چه می‌کرده است. او بارها به خاطر یک مرگ زیبا و سعادتمند برای خود دعا کرده بود. و آن تنها چیزی بود که او به خاطرش التماس می‌کرد. بر بالای جایگاهِ عبادت که نور کمی بر آن می‌تابید، مجسمه مریم مقدس با کودکی در بغل قرار داشت. دور تا دور بر دیوارهای محراب، ردیفی از نقاشی‌های کوچکِ رنگ و روغن آویزان بود. در هر عکسی یک معجزه ترسیم شده بود. قدیمی‌ترین عکس‌ها مربوط به زمان‌های خیلی قدیم بودند. کتیبه‌های لاتین و لهستانی از لُردها، کاپیتان‌ها، شهروندان و دهقانانی که رحمت خداوند شامل حالشان شده بود گزارش می‌دادند. تصویر آتشسوزی‌هائی که خاموش شده بودند، همانطور که آدم شمعی را فوت و خاموش می‌سازد، شهرها و روستاهائی که به وسیله یک پالتوی آبی رنگ در برابر طاعون محافظت گردیده و غرق‌گشتگان و کودکان مُرده‌ای که دوباره به زندگی بازگردانده شده بودند. یک نقش خاکستری رنگ سوار بر ابری به سوی آسمان در حال صعود بود. راهب در این شب به خاطر یک مرگ سعادتمند دعا نمی‌کرد، او برای دو مرد ناشناس که اجسادشان در محل زباله پشت کارخانه افتاده بود دعا می‌کرد. آنها چه آدم‌هائی می‌توانستند باشند؟ تبهکار، سرباز؟ شاید قبل از مرگ حتی فرصت نکرده که با آه و ناله از مسیح و مریم نام ببرند. بر روی آشغال‌ها لخت افتاده و انتظارِ روز قیامت را می‌کشیدند. با فرشته‌های آسمان بودن آنها را خشنود خواهد ساخت ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر