جانور پیر.(1)


شصت سال پیش برای اولین بار به من واکسن زده شد. و حالا هم گذاشتم که به من واکسن بزنند. یکی از آشنایان که دو پسر دارد وضعش مانند شماست، او می‌گوید که نزد پسرانش اثری از آبله دیده نمی‌شود، اما آثار زخم‌های آبله هنوز در او دیده می‌شود. می‌دانید، دیروز در تلویزیون دیدم که چگونه بیماری آبله در وروچلاف شیوع پیدا کرده است. آنها شهر را نشان دادند، بیمارستان‌ها و بیماران را. واقعاً وحشتناک بود. یک نفر تمام صورتش پر از جای زخم بود و بر پشتش مانند نخود زخم پاشیده شده بود. بعد هم یک پسر کوچک را نشان دادند، شاید هفت ساله، آبله تا نزدیک چشم‌هایش پیش رفته بود و از زخم‌ها خون می‌آمد ... وقتی خداوند کاری می‌کند، دیگر هیچ چیز و هیچکس نمی‌تواند کمک کند ... درست می‌گم؟"
"به چه دلیل باید خدا مردم را به وسیله بیماری آبله تنبیه کند ...؟"
"خوب، پس شما چی فکر می‌کنید؟"
"هر قضاوتی به شیوه خودش، اما خدا مردم را یقیناً با بیماری آبله تنبیه نمی‌کند و همینطور برای هیچ جنگی توطئه نمی‌چیند ..."
"حق با شماست، من شصت و نه سال دارم، اما هنوز به یاد دارم، وقتیکه هشت ساله بودم و عمه‌ام از جشنِ بخشودگیِ گناهان آمد، من از او خواهش کردم که مرا با خود به دهکده‌اش ببرد، او خاله تعمیدی من بود. اما او نمی‌خواست، او گفت که در آنجا بیماری آبله رواج پیدا کرده. اما من آنقدر خواهش کردم تا اینکه مرا به همراه خود برد. آنجا در دهکده زنی را دیدم. یک زن بیمار. او سی سالش بود، هنوز جوان. می‌دانید، او را من بر روی تخت بیماری دیدم. بدن او کاملاًٌ از چسب پر شده بود. مانند یک قطعه جای زخم. تمام صورتش و روی لب‌هایش هم چسب زده شده بود. وقتی که کشیش را آوردند، او پرسید: برای چه مرا به اینجا خواندید، مگر نمی‌بینید که این زن دهانش را نمی‌تواند باز کند؟ زیرا آن زمان مردم نادان‌تر بودند و با وجود این که واکسن وجود داشت اما نمی‌گذاشتند که به آنها واکسن بزنند، من واکسن زده‌ام ... ایزابل! ایزابل، لعنتی، کجا می‌خوای بری! حتماً می‌خواد آب بخورد ... من قبل از جنگ بیست سال تمام در مزرعه کار کردم. بعد ده سال بر روی زمین دیگری پیش آقای نیوینسکی کار کردم.
من مانند دیگران از ویلاهایشان که در وطنِ قدیمی خود داشتند صحبت نمی‌کنم. ما قدیم در مزرعه کار می‌کردیم. وقتی جنگ جهانی دوم شروع شد، گاو را فروختیم، شوهرم با پول آن یک اسب خرید و شروع به کار برای مردم کرد. آلمانی‌ها او را در سال ۱۹۴۲ با گاریش گرفتند، و او بدون هیچ ردی ناپدید شد. او دو نامه نوشت، یکی را از آن سوی رودخانه باگ و دومین نامه را از نزدیکی کی‌یِف، فقط همین دو نامه. من برای حکومت نامه نوشتم، آنها به من جواب دادند که شوهر من کشته شده است. برای حقوق بازنشستگی اقدام کردم، آنها به من گفتند که باید زودتر و از محل سکونت آن زمان این کار را می‌کردم. آدم باید این را از کجا بداند؟ حالا پهلوی پسرم زندگی می‌کنم. یا اینکه می‌بایست به گومولکا، رهبر حزب کارگران نامه می‌نوشتم، شما چی فکر می‌کنید؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر