هنگام آبجو خوری.(5)


مادر من هم درست همین کار رو می‌کرد. پیشبند می‌بست و چارقد به سر می‌کرد، همونطور که همه جا، در شهر و در روستا به وفور وجود داشت. به این شکل او در روستا برای خرید کردن می‌رفت. اما تو چی فکر می‌کنی گوستاو، این چه احساسیه اگر آدم کسی رو خوب بشناسه ...". هنریک دستم را می‌گیرد. "مادرم آن پارچه رو که از آن صحبت کردم چند سالی بر سر می‌کرد، در حقیقت باید آنرا می‌شناختم، گاهی شب‌ها کنار تختم می‌آمد و رویم رو با آن می‌پوشاند. یک روسری نازک و رنگ و رو رفته بود، چطور می‌تونست چنین پارچه‌ای باعث گرما بشه ... یک روسری رو می‌شه اشتباه گرفت، اما چشم‌ها را ..." هنریک آنرا تکرار می‌کند: "... چشم‌ها."
جوانکی که جلوی ما نشسته بود چای خود را جرعه جرعه هورت می‌کشید. هنریک با اشاره دست درخواست دو آبجو می‌کند. وقتی او در حال گفتن "دو آبجو" بود با چنان لبخند کجی به من نگاه می‌کرد که انگار می‌خواهد از کلمات من سبقت بگیرد، زیرا او می‌پنداشت که من خواهم گفت: "لعنتی چرا به خاطر آن مردک در میخانه غرغر می‌کنی، چونکه او آبجو می‌نوشید؟ حماقت محض!"
هنریک حالا آهسته با من صحبت می‌کرد، اما خوانا و یکنواخت، طوریکه انگار او جزئی از یک قانون اساسی یا یک قرارداد را تلاوت می‌کند؛ در حین تمام تعریف‌های خالی از هیجانش نه سرم را بلند و نه به او نگاه کردم؛ من نمی‌دانم چه مدت صحبت‌هایش ادامه داشت، یکربع و یا یکساعت.
"پشت این میز آدم می‌تونه مردمی رو که داخل تالار می‌شوند ببیند، آدم می‌تونه اینجا بشیند، آبجوی خود را بنوشد و مراقب باشد ..."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر