تقریباً در تمام مدت اقامتم در این جشن یک قامتِ خیلی ساکت نزدیک من ایستاده
بود، در این نیمساعت کلمهای از او نشنیده بودم، حتی یک بار هم او را در حال تکان خوردن
ندیدم، او در یک تنهائی عحیب یا در یک حالت جذبگشتگی در میان ازدحام و عبور و مرور
مردم رنگارنگ، بیحرکت و مانند یک عکسِ خیلی زیبا ایستاده بود. او یک کودک بود، یک
پسر کوچک، حداکثر میتوانست هفت سال داشته باشد، یک پسر کوچلوی زیبا با صورتی کودکانه
و معصوم، برای من دوستداشتنیترین صورت در بین صدها صورت دیگر. پسر لباس بالماسکه سر
تا سر سیاهی بر تن داشت، کلاه سیلندر بر سر و یک دستش را از میان نردبانی عبور داده
بود، یک فرچه پاک کردن دودکش بخاری نیز به شانهاش آویزان بود، همه چیز با دقت و قشنگ
کار شده بود، و صورت زیبای کودک کمی با دوده یا چیزی دیگر سیاه گشته بود. بر عکس تمام
بزرگسالانی که خود را شبیه به چینیها، دزدها، مکزیکیها و نجبا گریم کرده و کاملاً
بر عکس کسانی که بر روی صحنه به فعالیت مشغول بودند او هیچ نوع آگاهی از اینکه لباس
بالماسکه بر تن دارد و یک دودکش پاککن را به نمایش میگذارد نداشت، و کمتر از آن اینکه
این لباس خیلی خوب هم به او میآید. نه، او کوچک و ساکت در محل خود ایستاده بود، بر
روی پاهائی که در کفشهای کوچک قهوهای رنگی جا داشتند، نردبان کوچک سیاه رنگ بر روی
شانهاش قرار داشت، گهگاهی بدون آنکه او متوحه گردد کمی به این سو و آن سو هل داده میشد
و یا تنه میخورد، او ایستاده و شگفتزده با آن چشمان رویائی وجذاب آبی رنگ و آن صورت
کودکانه با لُپهای سیاه شده رو به بالا به سمت پنجره خانهای که ما روبرویش ایستاده
بودیم نگاه میکرد. آنجا در کنار پنجرهای که به ارتفاع دو متر بالای سرهایمان قرار
داشت کودکانی خوشحال و کمی بزرگتر از او دور هم حمع بودند، میخندیدند، فریاد میزدند
و همدیگر را هول میدادند، همه با صورتهای رنگی و تغییر قیافه داده شده، و هر از گاهی
از دستانشان و از بستههائی که در دست داشتند بارانی از کاغذهای ریز رنگی بر سر ما
میبارید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر