هنگام آبجو خوری.(1)


گارسون از میان ابری از دود و بخار به سوی ما می‌آید و دو لیوان، یک چَتور از ارزان‌ترین ودکاها و دو ساندویچ لِه شده که دو برگ نازک تَره مانند سیبیل از دو سر نان بیرون زده بود جلوی ما قرار می‌دهد. در حالیکه هنریک نگاهش را لجبازانه به مردِ شکم گنده که خدا می‌داند چندمین آبجوی خود را حریصانه در حلق می‌ریخت دوخته بود به صحبت ادامه می‌دهد.
"او اینجا می‌شیند و غذا می‌بلعد. آیا فکر می‌کنی که در سر او فقط یک فکر ناراحت کننده، یک تردید می‌جنبد؟ آیا فقط یک بار به فکرش خطور کرده شاید درست نباشد که او اینجا نشسته و مردم در اطرافش می‌رقصند. می‌دونی، من کاملاً مطمئنم که در بعضی از داد و ستدهای کثیف خودشو قاطی کرده. قیافه‌شو نگاه کن ... آدم می‌تونه فوری ببینه که این خوک قادر به تمام رذالت‌هاست."
من به هنریک نگاه می‌کنم، او خیلی به هیجان آمده بود، تقریباً بلند و با ادا و اطوار صحبت می‌کرد؛ من روده‌درازی او را که مدام خشن‌تر می‌شد گوش می‌کردم و این احساس را داشتم که چیز دیگری در پشت این لفاظی خوابیده است.
"چیه، چی می‌خوای؟" من شانه‌هایم را به سرعت عقب می‌کشم. "چرا عصبانی می‌شی! او هم یک مشتری مثل بقیه مشتری‌هاست، داره آبجوشو می‌نوشه، کجای این کار ایراد داره؟"
با فریاد می‌گوید "او یک مشتری مانند بقیه مشتری‌هاست" و خودش را به من نزدیک می‌کند. "تو حق داری، او یک مشتری مثل همه مشتری‌هاست و آبجوی خود را می‌نوشد." او لبخند شکنجه شده‌ای می‌زند. "درست به همین دلیل، می‌فهمی؟ او قبل از جنگ اینجا می‌نشست، در میان آلمانی‌ها در اینجا غذا می‌خورد، حالا باز هم اینجا نشسته، در کنار همون میز و آبجوشو می‌نوشه."
غرولندکنان می‌گویم: "مگه چی می‌شه؟ مگه تو کار بهتری انجام می‌دی؟"
"من ..." او لبخندی می‌زند. " چطوری باید اینو بهت توضیح بدم که من ..." هنریک خود را به من نزدیک‌تر می‌سازد. "من می‌تونم یک چنین خوکی رو بدون اینکه خم به ابرو بیارم بکشم، کسی مثل اونو، می‌فهمی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر