در پختگی انسان جوانتر می شود.(40)


ما به خلیج‌های کشف نشده دریای جنوب کنجکاویم، به قطب‌های جهان، به درک کردن باد، به جاری بودن، به آذرخش‌ها، به بهمن‌ها _ اما ما به مرگ بی‌نهایت کنجکاوتریم، به آخرین و جسورانه‌ترین ماجرای این هستی. زیرا ما معتقدیم که می‌دانیم از تمام شناخت‌ها و حادثه‌ها تنها آنهائی سزاوار و رضایت‌بخش می‌توانند باشند که ما به خاطرشان با کمال میل زندگی را بدهیم.
(از "میل سفر" در تاریخ ۱۹۱۰)
***
وقتی فردی سالخورده گردیده و کار خود را به پایان رسانده است، حق اوست که خود را در آرامش با مرگ دوست گرداند. او نیازمند به انسان‌ها نیست. او آنها را می‌شناسد و بقدر کافی آنها را دیده است. آنچه برای او ضروری‌ست سکوت است. ملاقات کردن فردی سالخورده و او را مخاطب قرار دادن و با پرگوئی عذاب دادن شایسته نمی‌باشد. از درِ منزل او رد شدن، طوریکه انگار آنجا خانه هیچکس نیست مناسب است.
(اندرزی که هسه بعد از اعطاء جایزه نوبل به در خانه‌اش آویزان ساخت)
***
اولین برف
پیر گشته‌ای تو ای سالِ سبز،
پژمرده می‌نِگری و برف در موی خود حمل می‌کنی،
خسته می‌روی و مرگ در قدم داری _
همراهیت می‌کنم من، من با تو می‌میرم.
مردد می‌رود قلب کوره‌راهِ اضطرب را،
وحشت‌زده می‌خوابد در برف دانه زمستانی.
چند شاخه شکانده باد،
که زخم‌هایشان اکنون زره‌پوش من گردیده!
چند مرگ تلخ را مرده‌ام من!
تولدی تازه پاداش هر مرگ بود.
خوش آمدی مرگ، تو ای مدخلِ ظلمانی!
آن سو به صدا آید واضح آواز زندگانی.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر