نمایش سایه‌ها.


<نمایش سایه‌ها> از هرمن هسه را در خرداد ۱۳۹۰ ترجمه کردم.

نمای بیرونی قصر از سنگِ شفاف ساخته شده بود و با پنجره‌های بزرگش به رودِ راین و به باتلاق و به چشم‌اندازی وسیع و روشن و بادخیز از آب می‌نگریست، نی و مراتع، و در فاصلۀ دور و پهناور کوه‌های جنگلی آبی رنگْ قوس مرتعش لطیفی می‌ساختند که حرکت ابرها از آنها پیروی می‌کردند، و نورِ قصرها و خانه‌های رعیتی‌اش فقط هنگام وزش بادِ گرم در دوردستْ کوچک و سفید قابل رؤیت بود. نمای جلو قصر خود را در جریان آهستۀ آب خودپسندانه و خوشحال مانند زنی جوان منعکس می‌ساخت، شاخه‌های سبز روشن درختچه‌های زینتی‏ِ قصر خود را تا سطح آب خم کرده بودند، و قایق‌های سفید رنگِ نقاشی شده ونیزیِ سراسر دیوار بر روی امواج آب تاب می‌خوردند. کسی در این سمتِ آفتابگیر و ساکتِ قصر زندگی نمی‌کرد. اتاق‌ها از زمان ناپدید شدنِ همسر بارون خالی بودند، فقط کوچک‌ترین آنها خالی نبود؛ و در آن مانند سابق فلوریبرتِ شاعر زندگی می‌کرد. خانم بارون برای همسرش و قصر او ننگ به بار آورده بود، و از ملتزمینِ بشاش و فراوانش دیگر کسی بجز شاعرِ خاموش و قایق‌های سفید رنگِ ونیزی چیزی باقی‌نمانده بود.
بارون بعد از آن بداقبالی در پشت قصر زندگی می‌کرد. اینجا یک برجِ بلند از دوران رومیانْ آزادانه ایستاده و حیاطِ تنگ را تاریک ساخته بود، دیوارها تاریک و نمناک بودند، پنجره‌ها باریک و کوتاه، و چسبیده به حیاطِ سایه‌دار پارکِ تاریکی با تعدادِ فراوانی از درختان سالخوردۀ افرا، صنوبر و آلش‏ قرار گرفته بود.
شاعر در یک تنهائیِ خلل‌ناپذیر در سمت آفتابیِ قصر زندگی می‌کرد. غذایش را از آشپزخانه دریافت می‌کرد و بارون را اغلب روزهای متمادی نمی‌دید.
او به یکی از دوستان قدیمی‌اش که یک بار مهمان او بود و فقط توانست یک روز فضاهای مهمان بیزار کنِ آن خانۀ بی‌روح را تحمل کند تعریف کرد: "ما در این قصر مانند سایه زندگی می‌کنیم." فلوریبرت در آن زمان در مهمانی‌های همسرِ بارون افسانه و اشعارِ عاشقانه می‌خواند و بعد از رفتن وی بدون آنکه کسی از او سؤال کند در آنجا مانده بود، زیرا که راحتیِ بی‌تکلفش خیلی بیشتر از کوچه‌های جهان و نبردِ بخاطرِ نان می‌ترسید تا از تنهائی در این قصرِ غم‌انگیز. مدت زیادی می‌گذشت که او دیگر شعر نمی‌سرائید. وقتی او وزش بادهای جنوبی بر روی جریانِ آب و بر مردابِ زرد و قوس‌های کوه‌های آبی رنگ در آن دوردست‌ها و حرکت ابرها را تماشا می‌کرد، و وقتی شب‌ها در پارکِ قدیمی نوسانِ درختان بلند را می‌شنید، شعرهای بلندی را طراحی می‌کرد، اشعاری که بی‌واژه بودند و نمی‌توانستند هرگز نوشته شوند. یکی از این شعرها <نفسِ خدا> نام داشت و در بارۀ بادِ گرم جنوب بود، و یکی به نام <تسلیِ روح> که در شرح مشاهدۀ علفزارِ رنگینِ بهاری بود. فلوریبرت نمی‌توانست این اشعار را بگوید یا بخواند، زیرا که آنها خالی از واژه بودند، اما او گاهی آنها را در رویا می‌دید و احساس می‌کرد، بخصوص در شب. ضمناً او روزهایش را بیشتر اوقات در دهکده می‌گذراند، جائیکه او با کودکانِ مو طلائی بازی می‌کرد یا خانم‌های جوان و باکره‌ها را به خنده وامی‌داشت، بدین شکل که او کلاهش را انگار که آنها زنان محترم و متشخصی می‌باشند برایشان از سر برمی‌داشت. بهترین روزهایش اما وقتی بود که خانم آگنس را می‌دید، آگنس زیبا را، آگنس معروف را با آن صورت باریکِ دخترانه‌اش. سپس به او سلام می‌داد و تعظیم بلند بالائی می‌کرد، و زنِ زیبا سرش را تکان می‌داد و می‌خندید، به چشمان خجالتزده او می‌نگریست و بعد لبخندزنان مانند پرتو آفتاب به رفتن ادامه می‌داد.
خانم آگنس در تنها خانۀ کنارِ پارکِ رو به زوالِ قصر که در قدیم متعلق به بارون بود زندگی می‌کرد. پدرِ خانم آگنس جنگلبان بود و این خانه را بخاطر خدمات ویژه‌ای از پدرِ مالکِ فعلی هدیه گرفته بود. خانم آگنس خیلی جوان ازدواج کرده و بعد از بیوه شدن دوباره به محل تولدش بازگشته بود، حالا بعد از مرگِ پدرش در آن خانه به همراه یک خدمتکار و عمۀ نابینایش زندگی می‌کرد.
خانم آگنس لباس‌های ساده اما زیبا و همیشه تازه‌ای با رنگ‌های لطیف می‌پوشید، صورت جوانش باریک و دخترانه بود و موهای قهوه‌ایِ بافته‌شده‌اش به دور گردنِ لطیفش می‌پیچید. پیش از آنکه بارون همسرش را با افتضاح از خود براند عاشق آگنس بود، و حالا دوباره از نو عاشق او شده بود. او صبح‌ها آگنس را در جنگل ملاقات می‌کرد و شب‌ها او را با قایق به کلبۀ ساخته شده از نی در مرداب می‌برد، و آگنس در آنجا صورت خندان دخترانه‌اش را به ریش زود سفید شدۀ او می‌چسباند و انگشتان لطیفش با دست‌های او که مانند شکارچیان خشن بودند بازی می‌کردند.
خانم آگنس هر روزِ تعطیل به کلیسا می‌رفت، دعا می‌کرد و به مستمندان پول می‌داد. او پیش زنان پیر و نیازمندِ دهکده می‌رفت، به آنها کفش هدیه می‌داد، موهای نوهایشان را شانه می‌زد و در خیاطی کمک‌شان می‌کرد و هنگام ترک کردنِ آنهاْ درخشش خفیفِ فردِ جوانِ مقدسی را از خود در کلبه‌هایشان برجای می‌گذاشت. خانم آگنس محبوبِ تمام مردها بود، و اگر کسی مورد علاقه‌اش قرار می‌گرفت و اگر کسی در زمان مناسبی پیش او می‌رفت به او اجازه داده می‌شد علاوه بر بوسیدن دستش یک بوسه هم از دهان او بستاند، و اگر آنکس فردی خوش‌شانس و بلند بالا بود، شاید این جرئت را بدست می‌آورد که شب‌ها از پنجرۀ خانه او بالا برود.
همه این را می‌دانستند، بارون هم این را می‌دانست، و با این وجود زنِ زیبا لبخندزنان و با نگاهی معصومانه مانند دختری که انگار هیچ امیالِ مردانه‌ای نمی‌توانند او را لمس کنند راه خود را می‌رفت. بعضی اوقات معشوق جدیدی پیدا می‌گشت و به او مانند یک زیبائیِ دست‌نیافتنی با احتیاط اظهار عشق می‌کرد، بعد با غرورِ سعادتمندِ یک فاتح با او به خوشگذرانی می‌پرداخت و متعجب می‌گشت که مردها زن را از او دریغ نمی‌کردند و به او لبخند می‌زدند. خانۀ آگنس تنها و ساکت مانند یک پریِ جنگلی در کنار پارکِ تاریک قرار داشت و از گل‌های رز پیچنده و بالارونده پوشیده شده بود، و او در این خانه زندگی می‌کرد، از آن خارج می‌شد و به آن بازمی‌گشت، تازه و لطیف مانند یک گل رز در صبحِ تابستان و با درخششی پاک در صورتِ کودکانه و موی بافته شدۀ آویزان بر گردن زیبایش. زن‌های فقیر و پیر او را دعا می‌کردند و دست‌هایش را می‌بوسیدند، مردها به او سلام می‌دادند، تعظیم می‌کردند و بعد به رویش لبخند می‌زدند، کودکان پیشش می‌دویدند و از او تقاضای چیزی می‌کردند و می‌گذاشتند که او صورت‌شان را نوازش کند.
بارون گاهی از او می‌پرسید: "چرا تو این کارها را می‌کنی؟" و او را با چشمانی تیره تهدید می‌کرد.
خانم آگنس در حال بافتن مویش جواب می‌داد: "مگر تو حقی به گردن من داری؟" او بیشتر از همه فلوریبرتِ شاعر را دوست می‌داشت. وقتی او را می‌دید قلبش به طپش می‌افتاد. وقتی شاعر حرف‌های ناشایست در بارۀ خانم آگنس می‌شنید متأثر می‌گشت، سرش را تکان می‌داد و آن حرف‌ها را باور نمی‌کرد و وقتی کودکان در بارۀ خانم آگنس صحبت می‌کردند انگار که او به ترانه‌ای گوش سپرده باشد شروع به درخشیدن می‌کرد. و زیباترین فانتزی‌اش وقتی بود که او خانم آگنس را در رویا می‌دید. بعد تمام آن چیزهائی را که دوست می‌داشت و به نظرش زیبا می‌آمدند به کمک می‌گرفت، بادِ جنوبی و آن دوردست‌هایِ آبی رنگ و تمام علفزارهای بهاری درخشنده را، و با آنها خانم آگنس را احاطه می‌کرد و تمام اشتیاق و صمیمیتِ زندگیِ بی‌فایدۀ کودکانه‌اش را در این تصویر می‌گنجاند. عصر روزی در اوایل تابستانْ بعد از یک سکوت طولانی کمی زندگیِ تازه به جان قصرِ مُرده دمیده می‌شود. شیپور با صدای بلندی در باغ به صدا می‌آید، یک ماشین داخل می‌گردد و با سر و صدا توقف می‌کند. برادرِ آقای مالکِ قصر به همراه نوکرش که مرد بزرگ و زیبائی بود و یک سبیل نوک تیز و چشمانی مانند چشمان سربازان خشمگین داشت به مهمانی آمده بود. او در آبِ رود راین شنا می‌کرد، برای تفریح به مرغان دریائیِ نقره‌ای رنگ شلیک می‌کرد، اغلب در نزدیک شهر به اسب‌سواری می‌پرداخت و مست به خانه بازمی‌گشت، گهگاهی شاعر را دست می‌انداخت و هرچند روز یک بار با برادرش دعوا و مرافعه می‌کرد. هزاران چیز را به او توصیه می‌کرد، به او پیشنهادِ نوسازی قصر و نصبِ دستگاه‌های جدید را می‌داد، اصلاح و تغییرات که انگار کار سهلی می‌باشند توصیه می‌کرد، زیرا که او به علت ازدواج ثروتمند بود و برادرش فقیر و غالباً در گرفتاری و با بدبختی زندگی می‌کرد.
در اولین هفتۀ اقامت خود بخاطر آمدن پیش برادرش پشیمان گشته بود. با این وجود او در آنجا می‌ماند و از رفتن اصلاً حرفی به میان نمی‌آورد، کاری که برای برادرش جالب نبود. او خانم آگنس را دیده و شروع به ریختن طرح دوستی با او کرده بود.
مدت زیادی طول نمی‌کشد که خدمتکار یک لباس تازه که هدیه‌ای از بارونِ غریبه بود برای زن زیبا می‌برد. مدت زیادی طول نمی‌کشد که خدمتکار در کنار دیوارِ پارک از نوکرِ بارون غریبه نامه و گل برای خانم آگنس دریافت می‌کند. و باز هم مدت زیادی طول نمی‌کشد که بارونِ غریبه در یک بعد از ظهرِ تابستانی خانم آگنس را در یک کلبۀ جنگلی ملاقات می‌کند و دست و دهانِ کوچک و گردن سفیدش را می‌بوسد. اما وقتی خانم آگنس را در روستا می‌دید کلاه اسب‌سواریش را برای او از سر برمی‌داشت و او مانند یک دختر هفده ساله از بارونِ غریبه تشکر می‌کرد.
دوباره زمان کوتاهی گذشته بود که شبی بارونِ غریبه قایقی که درون آن یک پاروزن و یک زن نشسته بودند را بر روی رود در حرکت می‌بیند. و آنچه که بارونِ کنجکاو در تاریکیِ شب نتوانسته بود صد در صد تشخیص دهدْ چند روز بعد بر او معلوم‌تر می‌گردد. زنی را که او بعد از ظهر در کلبۀ جنگلی در آغوش گرفته و با بوسه‌های خود به آتش کشیده بود حالا هنگام شب با برادرش بر روی رودِ تاریک راین با قایق می‌راند و در کنار ساحل با او ناپدید گردیده بود.
بارونِ غریبه سخت عصبانی گشت و رویاهای پلیدی در سر پروراند. او با خانم آگنس مانند یک قطعه شکارِ سرگرم‌کننده عشقورزی نکرده بودْ بلکه مانند کشفی ارزشمند. و از اینکه چنین پاکیِ لطیفی شکار تبلیغاتش شده استْ هنگام هر بوسه‏ از شادی و تعجب در ترس بود. به این خاطر به او بیشتر از بقیه زن‌ها عشق ورزیده بود، او به زمانِ جوانی خود فکر کرده و این زن را با حقشناسی و توجه و لطافت در آغوش کشیده بود، زنی را که در شب با برادرش در مسیرهای تاریک می‌رفتند. حالا او سبیلش را به دندان می‌گیرد و چشمانش از خشم می‌درخشند.
فلوریبرتِ شاعر بی‌تأثیر از تمام آنچه رخ داده بود و بی‌خیال از خفگیِ مخفیِ هوا که بر قصر حاکم بودْ روزهای آرام زندگی خود را می‌گذراند و از اینکه آقای مهمان گاهی او را دست می‌انداخت و اذیتش می‌کرد خوشش نمی‌آمد، اما او به چنین کارهائی از قدیم عادت داشت. او از غریبه اجتناب می‌کرد، تمام روز را در روستا یا نزد ماهیگیران در کنار ساحل راین می‌گذراند، و در گرمای معطرِ شب فانتزی‌هائی پرسه‌زن طرح‌ریزی می‌کرد. و یک روز صبح متوجه می‌گردد که در کنار دیوارِ حیاطِ قصر اولین گل‌های رز در حال شکفتن‌اند. در سه تابستانِ آخری اولین گل‌های این رزِ کمیاب را روی پله کنار در خانۀ خانم آگنس قرار داده بود، و او از اینکه برای چهارمین بار اجازه داشت این هدیه را همراهِ کارت بی‌نامی برای عرض ارادت پیشکش خانم آگنس کند بی‌نهایت خوشحال بود.
در بعد از ظهر همان روز بارونِ غریبه در جنگل با زنِ زیبا دیدار می‌کند. او از زن سؤال نمی‌کند که دیشب و پریشب کجا بوده است. او با یک تعجبِ تقریباً وحشت‌انگیز به چشمان بی‌گناه و آرام وی نگاه می‌کرد و قبل از رفتن به او می‌گوید: "من امشب بعد از تاریک شدن آسمان میام پیشت. یکی از پنجره‌ها را باز بگذار!"
زن با لطافت می‌گوید: "امروز نه، امروز نه."
"اما من می‌خوام بیام."
"یک دفعه دیگه، باشه؟ امروز نه، من نمی‌تونم."
"من امشب میام، یا امشب و یا اینکه هرگز دیگه نمیام. تو هر کار دلت می‌خواد بکن."
زن از او جدا شده و براه خود می‌رود.
بارونِ غریبه هنگام غروب کنار رود در کمین می‌ایستد تا اینکه تاریکی همه‌جا را در برمی‌گیرد. اما از آمدن قایق خبری نمی‌شود. بنابراین به سمت خانۀ معشوقه‌اش به راه می‌افتد. خود را در میان بوته‌ها مخفی می‌سازد و تفنگ را روی زانویش قرار می‌دهد.
شبِ ساکت و گرمی بود، گل یاسمن عطر افشانی می‌کرد و آسمان خود را در پشت ابرهای کوچکِ سفید رنگ با ستاره‌های کم‌نور و کوچک پُر ساخته بود. یک پرنده در عمق جنگل آواز می‌خواند، فقط یک پرنده.
هنگامیکه تاریکی کاملاً حکمفرما گشت، مردی با قدم‌های آهسته و تقریباً دزدکی از گوشۀ ساختمان نمایان می‌گردد. او برای ناشناس ماندن کلاهش را تا پائین پیشانی به زیر کشیده بود، اما هوا آنقدر تاریک بود که او در حقیقت اصلاً احتیاج به این کار نداشت. او یک دسته رز سفید رنگ که نور خفیفی می‌دادند در دستِ راست نگاه داشته بود. کمین‌کننده چشمانش را تیز می‌کند و ضامن اسلحه را می‌کشد.
مردِ کلاه به سر در کنار ساختمان سرش را بالا می‌آورد و به خانه که هیچ چراغی در آن روشن نبود نگاه می‌کند. بعد به طرف درِ خانه می‌رود، خود را خم کرده و دستگیرۀ آهنی در را می‌بوسد.
در این لحظه تیری شلیک می‌شود و پژواک خفیفش در داخل پارک می‌پیچد. مردِ گل به دست از زانو خم می‌گردد و از پشت بر روی سنگریزه‌ها سقوط می‌کند و بعد از تکانِ آرامی بی‌حرکت باقی می‌ماند.
شلیک‌کننده لحظه‌ای در مخفیگاهش صبر می‌کند، اما کسی نمی‌آید، و در خانه هم سکوت بر قرار بود. بنابراین با احتیاط به سمت خانه می‌رود و خود را بر روی فردِ تیر خورده که کلاه از سرش افتاده بود خم می‌کند. پریشان‌حال و متعجب فلوریبرتِ شاعر را تشخیص می‌دهد.
او آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: "شاعر هم!" و آنجا را ترک می‌کند. گل‌های رزِ سفید رنگ بر روی زمین پراکنده گشته بودند و یکی از آنها در میان خونِ شاعرِ کشته شده قرار داشت. در روستا ناقوس‌ها یک ساعت ‏نواختند. آسمان خود را با ابرهای سفیدِ بیشتری پوشاند و ابرهای سفید در اطرافِ برجِ عظیمِ قصر که مانند یک غول به خواب ابدی فرو رفته بود خود را بسط دادند. رودخانۀ راین با امواج آرامش ترانه‌ای ملایم زمزمه می‌کرد و در داخل پارکِ سیاه پرندۀ تنها تا نیمه‌شب آواز می‌خواند.
(1906)

گردباد.

<گردباد> از هرمن هسه را در مرداد سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

اواسط دهۀ نود بود و من آن زمان دوران کارآموزی خود را در کارخانۀ کوچکی در شهر پدری‌ام که همان سال برای همیشه ترکش کردم می‌گذراندم. حدود هجده سال از سنم می‌گذشت و از اینکه دوران جوانیِ زیبائی داشتم اصلاً چیزی نمی‌دانستم، با وجودیکه من از آن هر روز لذت می‌بردم و خودم را مانند پرنده‌ای در هوا احساس می‌کردم. برای افراد سالخورده‌ای که ممکن است نتوانند دیگر اتفاقات سال‌های گذشته را مو به مو به یاد آورند لازم است فقط این نکته را یادآوری کنم: در آنسالی که من از آن صحبت می‌کنم ناحیۀ ما توسط یک گردباد یا طوفانی که نظیرش نه قبلاً دیده شده بود و نه بعداً دیده گشت مورد حمله واقع گردید. در آن سال این اتفاق رخ داد. من دو سه روز قبل از آن با قلمِ بنائی به دستِ چپم ضربه‌ای وارد کرده بودم. دستم سوراخ شده و باد کرده بود، باید آن را پانسمان می‌کردم و اجازه نداشتم به کارگاه بروم.
بخاطر دارم که در تمام ایامِ پایانیِ آن تابستان هوا در درۀ تنگِ ما بطور بی‌سابقه‌ای شرجی و خفه بود و گاهی آسمان روزهای متمادی منقلب بود و پی در پی رعد و برق می‌زد. ناآرامی داغی در طبیعت موجود بود و من البته فقط بطور ناخودآگاه و مبهم از آن متأثر گشتم و چیزهای کمی از آنها در خاطرم باقیمانده است. برای مثال وقتی من شب‌ها برای ماهیگیری می‌رفتم، ماهی‌ها را بخاطر شرجی و گرم بودنِ هوا بطور غریبی برانگیخته مییافتم، آنها بدون نظم به هم فشار می‌آوردند، اغلب از آبِ ولرم به بالا می‌جهیدند و مانند کورها اسیرِ قلاب ماهیگیری می‌گشتند. حالا عاقبت هوا کمی خنکتر و آرامتر شده بود، رعد و برق کمتر می‌زد، و در سحرگاه هوا کمی بوی پائیز می‌داد.
یک روز صبح با یک کتاب و یک تکه نان در ساک برای تفریح کردن از خانه خارج گشتم. همانطور که از دوران کودکی به آن عادت داشتم اول از پشتِ خانه به باغ که هنوز در سایه قرار داشت رفتم. صنوبرهائی که پدرم کاشته بود و من آنها را از زمانی که کاملاً جوان و مانند میله‌ای نازک بودند می‌شناختمْ ستبر و بلند ایستاده بودند و در زیرشان توده‌های برگ‌سوزنیِ قهوه‌ای رنگ ریخته بود، و سال‌ها می‌گذشت که در آنجا انگار چیزی بجز گلِ همیشه‌بهار نمی‌خواست سبز شود. و در نزدیک آنجا بوته‌های گلِ مورد علاقۀ مادرم در یک حاشیه باریک و دراز قرار داشتند که درخشش و شادی زیادی پخش می‌کردند، و ما هر یکشنبه برای تهیه دسته‌گلی بزرگ از آنها می‌چیدیم. در آنجا گیاهی بود با شنگرف سرخ و دسته‌ای از گل‌های کوچک به نام عشقِ سوزان، و بر شاخه‌های نازکِ یک بوتۀ لطیف گل‌هائی به شکل قلب‌های سرخ و سفید آویزان بودند که مردم آنها را قلبِ خانم‌ها می‌نامیدند، و بوته‌ای دیگر نخوتِ بدبو نام داشت. شاخه‌های بلندِ گل مینا که هنوز به گل ننشسته بودند در نزدیک هم قرار داشتند، و در میانشان کرمی چاق با خارهای نرم و گیاه مضحک پَرپَهَن می‌خزیدند، و این حاشیه باریک و درازِ باغچۀ محبوب و رویائی ما بود، زیرا در آنجا بسیاری از گل‌های عجیب و غریب طوری کنار هم قرار داشتند که برایمان عجیب‌تر و بهتر از تمام گل‌های رز در دو باغچۀ گِرد دیگر بودند. وقتی بر آنجا خورشید می‌تابید و پیچک‌های روی دیوار شروع به درخشیدن می‌کردند، بعد هر بوته زیبائی مخصوص به خود را می‌گرفت، گلایول‌ها با رنگ‌های نافذ خیلی به خود می‌نازیدند، گیاه وانیلِ قهوه‌ای رنگ مانند افسون‌گشته‌ای غرقِ بوی دردآور خود می‌شد، بوته دُم روباه تسلیم گشته و پژمرده رو به پائین آویزان می‌گشت، گلِ زبان در قفا اما خود را بر روی انگشتان پا قرار می‌داد و ناقوس‌های متعدد تابستانیش را به صدا می‌آورد. زنبورها در کنار ترکه‌های طلائی و در میان گل‌های شیپوری با صدای بلند و به صورت گروهی پرواز می‌کردند، عنکبوت‌های کوچک و قهوه‌ای رنگی با سرعت بر روی پیچک‌ها به جلو و عقب می‌دویدند؛ بر بالای شقایق‌ها آن پروانه‌های سریع و بلهوس با بدن‌های چاق و بال‌های شیشه‌ای که مشتاق و یا دُم کبوتر نامیده می‌گشتند وزوزکنان می‌لرزیدند.
با لذت بردن از تعطیلات از گلی به سوی گل دیگر می‌رفتم، در اینجا و آنجا یک گل آذین‌چتریِ معطر را می‌بوئیدم یا محتاطانه با انگشت کاسبرگِ گُلی را باز می‌کردم تا به درونش نگاه کرده و گودال‌های رنگپریده و مرموز و نظم خاموشِ شریان‌ها و مادگیِ شبیه به رشته نخ‌هائی با موهای نرم و راه‌آب‌های کریستال مانندش را مشاهد کنم. در این حال آسمانِ ابری صبحگاهی را مطالعه می‌کردم که بی‌نظمی آشفته و عجیبی از نخ‌های راه راهِ بخار و ابرهای کوچکِ پشمی و پرزدار آن را پوشانده بود. به نظر می‌آمد که امروز حتماً دوباره یک رعد و برق بزند، و من تصمیم داشتم بعد از ظهر چند ساعتی به ماهیگیری بروم. و با این امید که کرم‌خاکی پیدا کنم با جدیت چند سنگِ آهکیِ آتشفشانی حاشیۀ باغچه را به کناری می‌زنم و مشغول جستجو می‌گردم، اما فقط جمعی از سوسک‌های خاکیِ خشک و خاکستری رنگ آنجا می‌خزیدند و آشفته به هر سمتی در حال گریختن بودند.
من به این می‌اندیشیدم که حالا چکار باید کرد، اما چیزی بلافاصله به فکرم نمی‌رسید. پیش از این سال‏ در آخرین تعطیلاتم کاملاً یک نوجوان بودم. آنچه را که من در آن زمان با کمال میل انجام می‌دادم، مانند به هدف شلیک کردن با کمانی از شاخۀ درخت فندق، بادبادک هوا کردن و منفجر ساختن سوراخ موش‌ها در مزارع با باروت، تمام این کارها دیگر نور و جذابیتِ آن زمان را از دست داده بودند، طوریکه انگار یک قسمت از روحم خسته شده باشد و نخواهد دیگر هرگز به نداهائی که روزی برایش عزیز بودند و شادی به ارمغان می‌آوردند جوابی بدهد.
تعجب‌زده و با اندوهی خاموش در منطقۀ کاملاً آشنای شادی‌هایِ دوران نوجوانی‌ام به اطراف می‌نگریستم. باغِ کوچک، ایوان‌هائی با گل تزئین‌گشته و حیاطِ تَر و پُر سایه با آن سنگفرش‌ها و خزه‌های سبز به من نگاه می‌کردند و چهره‌ای متفاوت از قبل داشتند، و حتی گل‌ها نیز تا اندازه‌ای از جادوی پایان‌ناپذیرشان کاسته شده بود. در گوشۀ باغ بشگه‏‏ قدیمی با لوله‌ای برای هدایتِ آب بی‌تکلف و خسته‌کننده قرار داشت؛ و من آنجا در قدیم برخلافِ خوشایندِ پدرم نیمی از روز شیر بشگه را باز می‌کردم و با جریان آبِ آن چرخ‌های آسیابِ چوبی‌ام را به حرکت می‌انداختم، در مسیر آبِ کانال، سد‏ و نهرهای مصنوعی می‌ساختم و گاهی سیل‏ به راه می‌انداختم. بشگه آب پوسیده گشته برای من محبوبی وفادار و یک سرگرمی بود، و در حالیکه من بشگه را نگاه می‌کردم حتی طنین آن سعادتِ کودکی در گوشم پیچید، فقط این طنین مزۀ غم‌انگیزی می‌داد، و بشگه دیگر نه سرچشمه بود، نه جریان آب و نه آبشار نیاگارا.
اندیشناک از روی پرچین بالا می‌روم، یک نیلوفر آبی رنگ صورتم را لمس می‌کند، آن را از شاخه می‌چینم و در دهان قرار می‌دهم. من حالا تصمیم گرفته بودم به گردش بروم و از بالای کوه شهرمان را تماشا کنم. پیاده‌روی یکی از کارهای نیمه خوشحال کننده‌ای بود که در زمان نوجوانی‏ نمی‌توانست به ذهنم خطور کند. یک پسربچه به قدم‌زدن نمی‌پردازد بلکه مانند یک راهزن، یک شوالیه یا یک سرخپوست به جنگل می‌رود، او بعنوان یک قایقران، یک ماهیگیر و یا یک آسیاب‌ساز به کنار رود می‌رود، او در چمنزارها برای شکارِ پروانه‌ها و مارمولکها می‌دود. و بدینسان چنین به نظر می‌آمد که پیاده‌روی کردنِ من مانند کارِ با ارزش و تا اندازه‌ای کسل‌کنندۀ آدمی بالغ است که درست نمی‌داند باید با خود چه کند.
نیلوفر آبی رنگ خیلی زود پژمرده گشت و من بعد از دور انداختن آن شاخه‌اش را که مزۀ تند و تلخی داشت می‌جویدم. در کنار برجستگی خاکیِ کنارِ ریل قطار، جائی که یک بوتۀ بلندِ گل طاووسی ایستاده بودْ مارمولک سبز رنگی از کنار پاهایم می‌گریزد، در این وقت دوران کودکی باز در من بیدار می‌گردد، و من آرام نگرفتم و دویدم و نوک پا راه رفتم و کمین کردم تا اینکه عاقبت حیوان وحشت‌زده را که مانند خورشید داغ بود در دستانم نگاه داشتم. به چشمان کوچک و مانندِ جواهر براقش نگاه کرده و با طنینی از سعادتِ سابقِ دوران شکارْ بدن نرم و نیرومند و پاهای خشن‌اش را که در حال تقلا و از خود دفاع کردن بودند میان انگشتانم احساس می‌کنم. اما بعد شوق این کار از بین می‌رود و من دیگر نمی‌دانستم با آن حیوانِ اسیر چه باید بکنم. او دیگر مهم نبود و برایم شادی‌ای به بار نمی‌آورد. من خودم را خم کرده و دستم را باز می‌کنم، مارمولک لحظه‌ای تعجب‌زده با پهلوهائی که سریع در حال تنفس کردن بودند بی‌حرکت می‌ماند و بعد تند در میان علف‌ها ناپدید می‌گردد. یک قطار بر روی ریل‌های آهنیِ براق از آنجا و از کنار من عبور می‌کند، من دور شدنش را نگاه می‌کنم و برای لحظه‌ای به وضوح حس می‌کنم که اینجا دیگر نمی‌تواند برایم شوقی حقیقی برویاند، و مشتاقانه آرزوی دور گشتن با این قطار و راندن به سمت جهان را می‌کردم.
من برای اطمینان از اینکه نگهبان راه‌آهن در آن نزدیکی نیست اطرافم را می‌پائیدم، و چون چیزی نه دیده می‌شد و نه شنیده بنابراین سریع از روی ریل به آن سمت پریدم و از صخرۀ سنگیِ کوتاه و قرمز رنگی که هنوز سوراخ‌های سیاهِ حاصل از انفجار در بعضی از جاهای آن از راه‌آهن قابل رویت بودند بالا رفتم. به بالا سُریدن برایم کاری آشنا بود، من با محکم نگهداشتن بوتۀ مقاومِ گل طاووسی خود را بالا کشیدم. در سنگِ سرخْ گرمایِ خشکِ خورشید تنفس می‌کرد، هنگام بالا رفتن شن داغ داخل آستین‌هایم می‌گشت و وقتی من به بالایِ سر خود نگاه می‌کردم، آسمان گرم و درخشان در بالای دیوار سنگی و عمودی به طرز عجیبی نزدیک و محکم ایستاده بود. و ناگهان من در آن بالا بودم، من توانسته بودم با محکم نگاه داشتن ساقۀ خاردار کوچکِ اقاقیا و با کمک گرفتن از زانوهایم خود را با زور به بالا بکشم و حالا بر روی علفزاری با یک سراشیبی تُند بودم.
در گذشته این بیابان کوچک و ساکت که در پائینِ سرازیریِ تُند و کوتاهش قطارها عبور می‌کنند محل اقامت خوبی برایم بود. علاوه بر علف‌های محکم و دست‌نخوردۀ بوته‌های کوچکِ گل رز با خارهای ریز و چند درختِ ضعیف و کوچک اقاقیا که باد آنها را کاشته بود نیز اینجا وجود داشتند و از میان برگ‌های نازک و شفافشان خورشید می‌درخشید. من زمانی بعنوان رابینسون کروسو بر روی این جزیره چمنی که کنارش صخره‌ها‏ی سرخ‏ رنگی ایستاده بودند سکونت می‌کردم، این پهنۀ متروک متعلق به هیچکس نبود، فقط افراد شجاع و ماجراجوئی که با صعودی عمودی آن را فتح می‌کردند صاحبش می‌گشتند. در اینجا من در دوازده سالگی نامم را با اسکنه بر روی سنگ کندم و داستانِ کودکانه و درامی در بارۀ رئیس شجاعِ قبیلۀ سرخپوستِ در حال سقوطی را نوشتم.
چمنِ آفتاب سوخته مانند دسته‌ای موْ رنگپریده و سفید در سرازیری تُند آویزان بود، شاخ و برگِ از حرارت سرخ گشتۀ سروِ کوهی بوی تند و تلخی در هوای گرم و بی‌باد می‌داد. من در دشتِ بی‌حاصل و خشک می‌رفتم، برگ‌های لطیفِ اقاقیا را که در نظمی ظریف با رنج‏ زیر آفتابِ سوزانِ آسمانِ بیکران آبی رنگ استراحت می‌کردند دیدم و به فکر فرو رفتم. به نظرم می‌آمد که وقت مغتنمی‌ست تا زندگی و آینده‌ام را پیش چشمانم گسترش دهم.
اما قادر نبودم چیز تازه‌ای کشف کنم. من فقط عجز عجیب و غریبی می‌دیدم که مرا از همه جهت تحدید می‌کرد، رنگ باختن و پژمردگیِ وحشتناکِ شادی‌های آزمون گشته و افکارِ عزیز گشته را می‌دیدم. شغلم نمی‌توانست جایگزین خوبی برای تمام آن سعادت کودکانه و آنچه که باید با اکراه از دست می‌دادم باشد، من شغلم را کم دوست می‌داشتم و مدت درازی هم به آن وفادار نماندم. آن شغل برایم چیزی نبود بجز مسیری به سمت جهانی که در جائی از آن باید بدون شک خرسندیِ تازه‌ای یافت می‌گشت. این چه نوع جهانی می‌توانست باشد؟
آدم می‌توانست جهان را ببیند و پول کسب کند، آدم دیگر قبل از به عهده گرفتن و انجام دادنِ کاری احتیاج به سؤال کردن از پدر و مادر خود نداشت، آدم می‌توانست یکشنبه‌ها بولینگ بازی کند و آبجو بنوشد. اما من می‌دیدم که تمام این کارها فرعی و بی‌اهمیت‌اند و به هیچوجه معنای زندگی‌ای که انتظارم را می‌کشید نمی‌دهند. معنای واقعیِ زندگی جای دیگری بود، جائی عمیق‌تر، زیباتر، اسرارآمیزتر، جائی که باید رغبت و رضایتی عمیق مخفی باشد وگرنه قربانی دادن برای خرسندی‌های نوجوانی بی‌معنا می‌گردند، و من چنین احساس می‌کردم که این معنا ارتباطی تنگ با دخترها و عشق دارد.
من از عشق خوب می‌دانستم، من بعضی از عاشق و معشوق‌ها را دیده و بعضی از اشعار عاشقانۀ زیبا و مست‌کننده را خوانده بودم. خود من هم حتی چندین بار عاشق شده و در رویا کمی از شیرینی‌اش‏ چشیده بودم، همان شیرینی‌ای که بر سر آن یک مرد زندگی‌اش را می‌گذارد، همان شیرینی‌ای که معنای اقدامات و تلاش‌های اوست. من همکلاسی‌هائی داشتم که دوستِ دختر داشتند، و در کارگاهِ کارآموزی همکارانی داشتم که بدون خجالت کشیدن می‌توانستند از سالن‌های رقص یکشنبه‌ها و از وارد شدنشان به اتاق خانم‌ها از راه پنجره تعریف کنند. با این حال عشق برایم هنوز یک باغِ دربسته بود که جلوی دروازه‌اش خجول و مشتاق انتطار می‌کشیدم.
ابتدا در آخرین هفته، کمی قبل از آن حادثه با قلمِ بنائی و زخمی شدنِ دست چپمْ اولین ندای شفاف عشق بر من ابلاغ گشت، و از آن زمان به بعد من در این وضعیت ناآرام و اندیشناکِ یک وداع‌کننده بودم، از آن زمان به بعد زندگیِ قبلی‌ام برای من به گذشته مبدل و معنای آینده برایم خوانا شده بود. کارآموزِ سال دوم کارگاه‌مان یک شب شانه به شانه‌ام آمد و در راهِ خانه برایم تعریف کرد یاری زیبا برایم می‌شناسد که تا حال دوست پسری نداشته است و کسی بجز مرا نمی‌خواهد، و برایم کیفِ پولِ ابریشمی‌ای بافته و می‌خواهد آن را به من هدیه کند. اسم او را نمی‌خواست بگوید، من خودم باید می‌توانستم آن را حدس بزنم. عاقبت بعد از اصرار کردن و پرسیدنْ موضوع را بی‌ارزش جلوه دادم، او ایستاد ــ ما در آن لحظه بر روی محلِ گذر روی پُل بالای آب بودیم ــ و آهسته گفت: "او همین حالا دارد از پشتِ سر ما می‌آید." نیمه امیدوار و نیمه وحشت‌زده که کاش این فقط یک شوخی بیمزه باشدْ شرمسارانه سرم را به عقب چرخاندم. در این وقت دختر جوانی که از ریسندگی خارج شده بود در پشت سر ما از پله‌های پُل بالا می‌آمد، برتا فویگتلین را من از مراسم پذیرشِ آئین مسیحیت می‌شناختم. او می‌ایستد، مرا نگاه می‌کند، لبخند می‌زند و آرام سرخ می‌شود، تا اینکه تمام صورتش در شعله‏ قرار می‌گیرد. من با سرعت می‌دوم و به خانه می‌روم.
از آن به بعد او دوبار به دیدنم آمد، یک بار در کارگاهِ ریسندگی، جائی که ما کار می‌کردیم، و یک بار در شب هنگام خانه رفتن، اما او فقط سلام کرد و بعد گفت: "وقتِ کار تو هم تموم شد؟" این یعنی که آدم مایل است سر صحبت را باز کند، من اما فقط سر تکان دادم و گفتم بله و با خجالت به رفتن ادامه دادم.
حالا افکارم به این داستان محکم آویزان بودند و راهی نمی‌یافتند. دوستداشتنِ یک دخترِ زیبا را اغلب در رویا با اشتیاقی عمیق احساس می‌کردم. حالا آنجا یکی بود، زیبا و بور و از من کمی بلندقدتر که می‌خواست او را ببوسم و در آغوشم استراحت کند. او قد بلند و قوی بود، او سفید و سرخ بود و چهره‌ای زیبا داشت، موی فرفری‌اش در کنار گردن در سایه‏ بازی می‌کرد، و نگاهش پُر از عشق و انتظار بود. اما من هرگز به او فکر نمی‌کردم، من هرگز عاشق او نبودم، من هرگز در رویاهای لطیف بدنبالش نرفتم و هرگز نام او را در میان متکا با لرزش زمزمه نکردم. من هر وقت که مایل بودم اجازه داشتم او را نوازش کنم، اما من نمی‌توانستم او را مقدس شمرده و جلویش زانو بزنم و عبادتش کنم. نتیجه این کار چه بود؟ من چه باید می‌کردم؟
ناراضی از بسترِ چمنی‌ام بلند می‌شوم. آه که زمانۀ بدی بود. اگر خدا می‌خواست و کارآموزیم همین فردا تمام می‌شد بعد می‌توانستم رهسپار سفر شوم، خیلی دور از اینجا، و همه چیز را فراموش کرده و باز از صفر آغاز می‌کردم.
برای اینکه فقط کاری انجام داده باشم تا خود را زنده احساس کنم تصمیم می‌گیرم به قله کوه صعود کنم، هرچند این کار از اینجا خیلی پُر زحمت بود. آدم در آن بالا بر فراز شهرِ کوچک می‌توانست دوردست را ببیند. شیب را در هوای طوفانی تا صخره‌های بالائی پیمودم، خود را میان سنگ‌ها با فشار به بالا کشیدم و به بالاترین مسیرِ بعدی رسیدم، جائی که کوه با غریبه‌نوازی غریبه بود و در بوته‌ها و تکه سنگ‌هایِ شُل ادامه پیدا می‌کرد. غرق در عرق و با نفس‌تنگی به قله می‌رسم و در جریانِ هوای ضعیف و آفتابی آن بلندی آزادانه‌تر نفس می‌کشم. گل‌های سرخِ پژمرده گشته به پیچک‌ها شل آویزان بودند و وقتی لمس‌شان می‌کردم برگ‌های خسته و رنگپریده خود را آویزان می‌ساختند. همه جا تمشک‌های سبز و کوچکی روئیده بود که فقط سمتِ با آفتاب تماس گرفته‌شان اولین نورهای خفیفِ قهوه‌ای رنگ به خود گرفته بود. پروانه‌های خاردار بی سر و صدا در سکوتِ گرما پرواز می‌کردند و در هوا جرقه‌های رنگارنگ می‌کشیدند؛ بر روی چتری از گیاه بومادران تعداد بی‌شماری سوسک با خال‌های قرمز و سیاه نشسته بودند، یک تجمع ساکت و عحیب، و بصورت خودکار پاهای بلند و باریک خود را تکان می‌دادند. مدت‌ها از ناپدید شدن ابرها می‌گذشت و آسمان رنگ آبی خالصی داشت که نوک‌های سیاه درختان کاج نزدیک کوه‌های جنگلی آن را به دو نیمه تقسیم می‌کرد.
من بر بالاترین صخره، جائی که ما در دوران تحصیل همیشه آتشِ پائیزانۀ خود را روشن می‌کردیم توقف و به اطراف نگاه می‌کنم. روشنائی رود و درخشش سدهای آهنیِ آسیاب را در عمقِ نیمه سایه‌دارِ دره می‌بینم، و در عمقِ تنگش شهر قدیمی‌مان دیده می‌شد که دودِ اجاق بر بالای بام‌های قهوه‌ای رنگشان ساکت و شیبدار در هوا بالا می‌رفت. آنجا خانۀ پدری، پُل قدیمی و کارگاه ما قرار داشت که در آن من شعلۀ کوچک و قرمز آتشِ آهنگری را می‌دیدم، و در پائینِ رود کارگاه ریسندگی قرار داشت که بر سقفِ صافش علف روئیده بود و در پشت شیشه‌های براقش برتا فویگتلین همراه با عده دیگری مشغول کار بود. آه او! من نمی‌خواستم از او چیزی بدانم.
شهر پدری‏ با تمام باغ‌ها، محل‌های بازی و گوشه و کنارهایش از آن پائین با همان صمیمیتِ قدیمی به من نگاه می‌کرد، اعدادِ طلائی ساعتِ کلیسا حیله‌گرانه در آفتاب می‌درخشیدند، و خانه‌ها و درختان در کنار رودخانه در سیاهیِ سردی منعکس بودند. فقط من تغییر یافته بودم، و تقصیر از من بود که میان من و این تصویر حجابی شبح مانند از خودبیگانگی آویزان بود. در این منطقۀ کوچک از دیوارها، رود و جنگلِ خرسندی و اطمینان دیگر شامل حالِ زندگی من نمی‌گشت، تقصیر از آن رشته نخ‌های محکمی بود که زندگیم را هنوز به این مکان‌ها‏ وصل می‌کردند، زندگی‌ای که دیگر واکس‌خورده و محصور نبود، بلکه همه‌جا با موجی از اشتیاق از فرازِ مرزهای تنگ به مکانی فراخ ریشه می‌دواند. در حالیکه با یک غمِ غریب به پائین نگاه می‌کردم تمام امیدهای محرمانۀ زندگی‌ام و کلمات پدر و کلمات شاعرِ محترم همراه با نذرِ مخفیانۀ خودِ من در ذهنم اوجِ باشکوهی می‌گیرند، و چنین به نظرم می‌آمد که مرد شدن و سرنوشت را آگاهانه در دستان خود نگاه داشتن باید یک امر جدی اما چیزی خوشمزه باشد. و بلافاصله این فکر به تردیدی که مرا بخاطر قضیه برتا فویگتلین به ستوه آورده بود نوری می‌تاباند. او می‌تواست زیبا باشد و مرا دوست بدارد؛ اما خوشبختی را چنین آماده و بی‌زحمت از دستان دختری هدیه گرفتن رسم و عادت من نبود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده و شوق صعود در من از بین رفته بود، در حال فکر کردن از مسیرِ عابرین به سمت شهر پائین می‌آیم، از زیر پُل کوچکِ راه‌آهن که من همیشه تابستان‌ها در میان گیاهانِ گزنه کرم‌های سیاهِ خزدار از تیرۀ طاووس به غنیمت می‌بردم و از کنار دیوار گورستانی که روبروی دروازه‌اش یک درختِ گردوی خزه گرفته سایه پهنی افراشته بود می‌گذرم. دروازه باز بود و من از داخل آن صدای شُر شُر فواره را می‌شنیدم. محل جشن و بازیِ شهر درست در کنار گورستان قرار داشت، مردم در جشن ماهِ مه و جشن پیروزی بر ارتش فرانسه در ماه سپتامبر آنجا غذا و نوشابه می‌خوردند و صحبت می‌کردند و می‌رقصیدند. حالا گورستان در سایۀ درختانِ خیلی قدیمی و قدرتمندِ بلوط ساکت و فراموش گشته بر روی شنهای سرخ قرار داشت.
این پائین در دره، در جادۀ آفتابیِ مسیر رودخانه، گرمای ظهر بی‏رحم و ‏سوزان بود، و خانه‌های روبروی رودخانه در زیر اشعۀ تیز آفتاب قرار داشتند، درخت کم‌پشتِ زبان گنجشک و برگِ نازک درختِ افرا در حال زرد شدن بودند. همانطور که عادتم بود برای تماشای ماهی‌ها به سمت رود رفتم. داخلِ مانندِ شیشه شفافِ آبِ رودخانه علفهای بلند و متراکم و ریش‌دارِ آبی مثل موج‏ تکان می‌خوردند، و در میانشان در تاریکی، و در شکافهائی که برایم کاملاً آشنا بودند اینجا و آنجا ماهیِ چاق و تنبلی بی‌حرکت ایستاده و پوزه‌اش را در برابر جریان آب نشانه رفته بود، و در سطح بالا گاهی ماهیهای جوان در دسته‌های کوچک به شکار مشغول بودند. من به خود گفتم چه خوب شد که امروز صبح به ماهیگیری نیامدم، اما هوا و آب و نوعی که ماهیِ سیاه و پیرِ ریش‌دار در میان دو قطعه سنگِ گرد در آبِ شفاف برای استراحت ایستاده بود به من این نوید را می‌داد که امروز عصر احتمالاً چیزی برای صید پیدا خواهد شد. من محل را بخاطر سپردم و به رفتن ادامه دادم و وقتی از هوای داغ و کورکنندۀ جاده از میان درِ ورودی به راهروی مانند زیرزمین خنکِ خانه داخل شدم نفس عمیقی کشیدم.
هنگام غذا، پدرم که حس ظریف هواشناسی داشت گفت: "من فکر می‌کنم دوباره رعد و برق بزند." من ایراد گرفتم و گفتم نه کوچک‌ترین ردِ ابری در آسمان و نه هیچ اثری از بادِ جنوبی دیده می‌شود، اما او لبخند زد و گفت: "احساس نمی‌کنی که هوا چه برانگیخته است؟ ما خواهیم دید."
البته هوا بقدر کافی شرجی بود، و کانالِ فاضلاب بوئی شدید مانند شروعِ باد گرم و خشک می‌داد. من کمی دیرتر بخاطر کوهپیمائی و تنفس هوای گرم احساس خستگی می‌کردم و در ایوان پشت به باغ نشستم. با هشیاری ضعیفی که اغلب با چرت زدن قطع می‌گردید داستانِ ژنرال گوردون، قهرمانِ خارطوم را می‌خواندم، و حالا هرچه بیشتر به نظر من هم چنین می‌آمد که باید بزودی رعد و برقی بزند. آسمان مانند قبل همچنان کاملاً آبی بود، اما هوا مرتب دلتنگ‌کننده‌تر می‌گردید، طوریکه انگار لایه‌های ابرهای سرخ‌گشته‌ای جلوی خورشید را که شفاف در بلندی ایستاده بود گرفته‌اند. در ساعت دو بعد از ظهر بداخل خانه می‌روم و شروع به آماده کردنِ وسائل ماهیگیری‌ام می‌کنم. در حین بررسیِ نخ‌ها و قلابها هیجان درونی شکار را از پیش احساس میکردم و با حقشناسی متوجه گشتم که فقط این لذتِ عمیق و پُر شور هنوز برایم باقیمانده است.
گرمای عجیبِ هوای آن بعد از ظهر و فشار سکوتش هنوز در خاطرم مانده است. من با سطلِ ماهی به پائین رودخانه تا اولین پُلِ عابر پیاده که تا نیمه در سایهِ خانه‌های بلند قرار داشت رفتم. آدم می‌توانست در نزدیکی کارگاهِ ریسندگی صدای یکنواخت و به خواب‌برندۀ وزوزِ ماشین‌های ریسندگی را که بی‌شباهت به پرواز زنبور نبود بشنَوَد، و ارۀ مدور در چوب‌بُریِ بالائی هر دقیقه جیغِ دندانه‌دار و شریرانه‌ای می‌کشید. وگرنه آنجا کاملاً ساکت بود. پیشه‌وران به زیر سایه کارگاه‌شان عقب‌نشینی کرده بودند و کسی در کوچه دیده نمی‌شد. پسربچۀ کوچک و لختی میان سنگ‌های خیس در کنار آسیاب منتظر ایستاده بود و در جلوی کارگاه تخته‌چوب‌های خام را به دیوار تکیه داده بودند که در آفتاب بوی بسیار تندی پخش می‌کرد، بوی خشک تا جائی که من ایستاده بودم می‌آمد و وقتی با رایحۀ آب که کمی بوی ماهی می‌داد مخلوط می‌شد خیلی واضح حس می‌گشت.
ماهی‌ها متوجۀ هوای غیرعادی گشته و رفتارشان بلهوسانه شده بود. چند ماهیِ چشم‌قرمز در پانزده دقیقۀ اول گیر قلاب افتادند، یک ماهیِ سنگین و پهنِ قرمز رنگ و زیبائی وقتی که او را تقریباً در دست داشتم نخ قلابم را پاره می‌کند. بلافاصله پس از آن ناآرامی‌ای در ماهی‌ها پدید می‌آید، ماهی‌های چشم‌قرمز به عمق لجن رفته و دیگر به طعمه‌ها نگاه نمی‌کردند، در سطح بالا اما گروهِ ماهی‌های جوان و یک ساله‌ای که مرتب در گله‌های جدید مانند یک فراری رو به بالای رود شنا می‌کردند نمایان می‌گردند. همه‌چیز به این موضوع اشاره داشت که هوای دیگری قصد نشان دادنِ خود را دارد، اما باد مانند شیشه‌ای ساکت ایستاده و آسمان خالی از ابرهای تیره بود.
به نظرم چنین می‌آمد که انگار باید فاضلابِ فاسدی ماهی‌ها را رمانده باشد، و چون من هنوز تمایلی به تسلیم شدن نداشتم بنابراین برای یافتن محل جدیدی کانالِ کنار کارگاهِ ریسندگی را بخاطر می‌آورم. هنوز مدتی از پیدا کردن محلی در کنار یک آلونک و درآوردن وسائل ماهیگیری‌ام نگذشته بود که کنار پنجرۀ راه‌پله کارگاه ریسندگی برتا پیدا می‌شود، بطرف من نگاه کرده و برایم دست تکان می‌دهد. من اما طوریکه انگار او را ندیده‌ام خود را روی قلاب ماهیگیری‌ام خم می‌کنم.
آب در کانالِ دیوار کشیده شدۀ تاریک در جریان بود و عکس من در آن با طرحی موجدار و لرزان، نشسته و سر در میانِ کفِ پاها انعکاس داشت. برتا که هنوز کنار پنحره ایستاده بود مرا با اسم صدا می‌زند، من اما بی‌حرکت به آب خیره مانده بودم و سرم را به سمت او نچرخاندم.
ماهیگیری دیگر فایده نداشت، اینجا هم ماهی‌ها شتابزده مانند انجام دادن کارهای فوری به اینسو و آنسو شنا می‌کردند. خسته شده از گرمای خفقان‌آور و بدون داشتن توقعِ چیزی دیگر از این روز بر روی دیوارِ کوچک همچنان نشسته باقی ماندم و آرزو می‌کردم که کاش شب زودتر فرا می‌رسید. پشت سرم در کارگاهِ ریسندگی صدای وزوزِ دائمی ماشین‌ها بر پا بود، آبِ داخلِ کانال با شُر شُرِ آرامی خود را آهسته به دیوارهای خیس و سبز گشته از خزه می‌مالید. من در بی‌تفاوتیِ خوا‏ب‌آوری به سر می‌بردم و فقط به دلیل تنبلی در گلوله کردنِ دوبارۀ نخ ماهی‌گیری آنجا نشسته بودم.
ناگهان بعد از گذشتِ شاید سی دقیقه با یک احساسِ نگرانی و ناراحتی عمیقی از این تنبلی بیدار گشتم. کورانی درهم و ناآرام با اکراه به دور خود می‌چرخید، هوا فشرده و بیمزه شده بود، چند پرستو وحشتزده و کاملاً نزدیک به سطح آب به دور از آنجا پرواز می‌کردند. سرم گیج می‌رفت و من تصور می‌کردم که شاید گرمازده شده‌ام، بوی آبِ رود شدیدتر به مشام می‌آمد و حسی نامطبوع شروع به فتح از معده تا سرم می‌کند و به عرق کردن مجبورم می‌سازد. من نخ ماهیگیری را کمی می‌کشم و دست‌هایم را با قطرات آبِ آن خنک می‌سازم و به جمع‌آوری وسائلم می‌پردازم.
وقتی از جا برخاستم، دیدم که در محلِ جلوی کارگاهِ ریسندگی گرد و خاک به شکل ابرهای کوچکِ بازیگوشی در حال چرخشند، ناگهان ابرها بالا رفته، به هم می‌پیوندند و به یک ابر تبدیل می‌گردند. بالاتر، در هوای به هیجان آمده پرنده‌ها سریع در حال فرار بودند، و بلافاصله بعد از آن هوا در پائینِ دره مانند طوفانی از یک برفِ قوی شروع به سفید شدن می‌کند. باد بطرز عجیبی سرد شده بود و مانند دشمنی از بالا بر من حمله آورد، نخ ماهیگیری را از آب کَند، کلاهم را از سر پراند و مانند مشتزنی بر صورتم کوبید.
ناگهان بادِ سفید رنگِ آن فاصلۀ دور که تا چند لحظۀ قبل هنوز مانند یک دیوار برفی بر بالای بام‌ها ایستاده بود در دور و بر من ظاهر می‌گردد، سرد و دردآور، آبِ کانال مانند آبِ زیر ضربات چرخ‌آسیاب به بالا می‌جهید، نخ ماهیگیری ناپدید شده بود و در اطراف من بیابانی سفید و خروشان نفس نفس زنان و ویرانگر حمله‏ آورده بود، ضربات به دست‌ها و سرم اصابت می‌کردند، زمین در کنارم به هوا می‌جهید و شن و قطعات چوب در هوا می‌چرخیدند.
همه چیز برایم غیرقابل درک شده بود؛ من فقط احساس می‌کردم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است که می‌تواند خطرناک باشد. با سرعت و مانند کسی که از وحشت و اتفاقِ غیرمنتظره‌ای کور گشته است خود را به آلونک رسانده و داخل آن می‌شوم. آنجا حاملی آهنی را محکم نگاه می‌دارم و قبل از درک کردن موضوع چند ثانیه‌ای بی‌حس و بی‌نفس دچار سرگیحه و ترسی حیوانی می‌گردم. یک طوفان که مانندش را تا حال ندیده یا امکان وقوعش را نمی‌دادم اهریمنانه از آنجا عبور می‌کرد، در بالا زوزۀ وحشیانه‏ و تهدید‏آمیزی طنین‌انداز بود، بر روی بامِ صافِ آلونک و بر کف آن در جلوی در ورودی تگرگ‌های درشتی به شکل تودۀ چاق و سفیدی سقوط می‌کردند، دانه‌های چاقِ یخ داخل شده و به سمت من قل می‌خوردند. غوغای تگرگ‌ها و باد وحشتناک بود، آب کف بر دهان آورده و در شکل امواج پُر تلاطمی خود را به کنار دیوارهای کانال می‌کوبید.
من دیدم همه چیز؛ تخته‌ها، تکه‌های سنگِ روی سقفِ خانه‏‌ها و شاخه‌های درختان از جا کنده می‌شوند و به هوا می‌روند، و خیلی زود سنگ‌های سقوط کرده و قطعات ساروج‌ها توسط تگرگ‌های پرتاب شده پوشیده می‌گردند؛ من صدای سقوط آجرها را که انگار زیر ضرباتِ سریعِ چکش می‌شکستند و خُرد گشتن شیشه و سقوط ناودان‌ها را می‌شنیدم.
حالا دختری از کارگاه خارج گشته و در میان حیاطِ از یخ پوشیده شده با لباسی که در طوفان پر پر می‌زد به سمت آلونک می‌آمد. تلوتلو خوران می‌جنگید و از میان طوفانِ زشت و ویرانگر به من نزدیک‌تر می‌شد. او وارد آلونک می‌شود، بطرف من می‌دود و صورت ساکتِ غریب‌ـ‌آشنائی با چشمان بزرگ و مهربان و با لبخندی دردمندانه کاملاً در نزدیکِ نگاهم به نوسان می‌آید، یک دهانِ ساکت و گرم دهانم را می‌جوید و مدت درازی مرا نفس‌گیرانه و سیری‌ناپذیر می‌بوسد، دست‌ها به دور گردنم انداخته می‌شوند و موی بلوند و خیس به گونه‌ام فشرده می‌گردد، و در حالی که طوفانِ تگرگ جهان را به لرزه انداخته بود، طوفانِ عشقی گنگ و تهدیدآمیز ترسناک‌تر و عمیق‌تر به من هجوم می‌آورد.
ما بدون کلامی بر روی تنۀ چوبی تنگ در آغوش هم نشسته بودیم، من با خجالت و تعجب موی برتا را نوازش می‌کردم و لبانم را به لبان غنچه‌ایش فشار می‌دادم، گرمای شیرین و دردآوری مرا در برمی‌گیرد. من چشمان خود را می‌بندم و او سرم را به زانوها و به سینه‌اش که به شدت می‌زد می‌فشرد و صورت و مویم را آرام با دست‌هایش نوازش می‌کند.
وقتی از سقوط در تاریکی سرگیجه‌آوری بیدار گشته و چشم‌هایم را باز می‌کنم، چهرۀ جدی او را در زیبائی غم‌انگیزی بالای سرم می‌بینم که چشمانش جستجوگرانه به من نگاه می‌کردند. رگۀ باریکِ خونِ قرمزِ روشنی از پیشانی سفیدی که از زیر موهای ژولیده‌اش نمایان بود بر روی صورت و گردنش راه افتاده بود.
من با ترس می‌پرسم: "چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"
او عمیق‌تر به چشمانم نگاه می‌کند، لبخند ضعیفی می‌زند و آهسته می‌گوید: "فکر کنم آخر زمان فرا رسیده است"، و سر و صدای تهدیدآمیز طوفان کلماتش را می‌رباید.
من می‌گویم: "تو داری خونریزی می‌کنی."
"کار تگرگه. حرفشو نزن! آیا می‌ترسی؟"
"نه. اما تو؟"
"من نمی‌ترسم. اوه، حالا تمام شهر زیر و رو می‌شه. آیا تو منو اصلاً دوست نداری؟"
من ساکت و مات در چشمان شفافش که پُر از عشقی غمگین بود نگاه می‌کنم، و در حالیکه او خود را روی من خم کرده بود و دهانش محکم و بلعنده بر روی دهان من قرار داشت من ثابت در چشمان جدی‌اش نگاه می‌کردم، و در کنار چشم چپ او بر روی پوستِ سفید و جوانش خونِ نازک و سرخ روشنی جاری بود. و در این بین حواس من مانند مستی گیج می‌خورد و قلبم مرددانه در تلاش بود تا در این طوفان و بر خلاف میلش ربوده نشود. من بلند می‌شوم، و او تأسف را در نگاهم می‌خواند.
در این وقت برتا خود را عقب می‌کشد و خشمگین نگاهم می‌کند، و وقتی من از روی تأسف و نگرانی دستم را به سویش دراز می‌کنم او با هر دو دستش آن را می‌گیرد، صورتش را در آن جای می‌دهد، زانو می‌زند و شروع به گریستن می‌کند، و اشگ‌های گرم روی دستانِ مرتعش من می‌ریزند. خجالتزده او را نگاه می‌کردم، سرش در حال گریه کردن روی دستم قرار داشت و دسته موی نرمی بر روی گردنش سایه انداخته بود. با خود فکر کردم که اگر او کسی دیگری می‌بود، کسی که واقعاً دوستش می‌داشتم و می‌توانستم روحم را به او دهم حالا چه کاوش لطیفی با انگشتانم در این دسته مویِ نرم و شیرینش می‌کردم و این گردن سفید را می‌بوسیدم! اما خونم آرامتر شده بود و من از دیدنِ زانو زدن کسی که من بخاطرش مایل به وقف کردن جوانی و غرورم نبودم دچار عذاب شده بودم.
تمام این اتفاق که بر من مانند یک سالِ افسون‌زده گذشت و امروز نیز هنوز با صدها ایماء و جنبشِ کوچک از آن زمان در ذهنم باقیست در واقع فقط کمتر از یک دقیقه طول کشید. یک روشنائی غیرمنتظره بداخل آلونک می‌تابد، قطعات خیس آبی آسمان در بی‌گناهی آشتی‌طلبانه‌ای ظاهر می‌گردند، و ناگهان طنین بلندِ طوفان سریع از صدا می‌افتد و یک سکوتِ باورنکردنی و شگفت‌انگیز ما را احاطه می‌کند.
با تعجب از اینکه هنوز زنده‌ام از آلونک که برایم مانند غاری باشکوه و رویائی بود خارج می‌شوم. زمینِ حیاط انگار که توسط اسب‌ها لگدمال شده باشند‏ مچاله شده بود و زشت به چشم می‌آمد، همه‌جا پُر از تودههای تگرگِ بزرگِ یخ‌بسته بود، چوب و سطل ماهیگیری‌ام گم شده بود. کارگاه پُر از فریادِ آدم‌ها بود و من از میان صدها شیشۀ شکسته به شلوغیِ سالنها و با عجله خارج شدنِ آدم‌ها از درها نگاه می‌کردم. زمین پُر از خرده‌های شیشه و آجرهای شکسته شده بود و یک ناودانِ حلبیِ کنده شده در ژستی خم شده و کج بر روی نیمی از ساختمان رو به پائین آویزان بود.
حالا همۀ آن چیزهائی را که همین حالا رخ داده بودند فراموش کرده و دیگر چیزی بجز یک کنجکاویِ وحشی و مضطرب برای دیدن آنچه واقعاً رخ داده و خرابی‌ای که هوا به بار آورده است احساس نمی‌کردم. تمام پنجرههای شکستۀ کارگاه و سفال‌های سقوط کرده و خُردگشتۀ بامش در نگاهِ اول کاملاً ویران و غمگین‌کننده دیده می‌شدند، با این حال تمام این خرابی‌ها در مقایسه با تأثیر وحشتناکی که گردباد بر من گذاشته بود اصلاً آنچنان هم وحشتناک نبودند. من رها گشته و همچنین نیمه متعجب نفس راحتی می‌کشم: خانه‌ها مانند قبل سر جای خود قرار داشتند و کوه‌ها هم در دو سمتِ دره در جای خود بودند. نه، جهان به آخر نرسیده بود.
اما وقتی من کارگاه را ترک کرده و از روی پُل به اولین کوچه رسیدم، مصیبت آنجا چهرۀ خیلی بدتری از خود نشان می‌داد. جادۀ باریک از خُرده‌شیشه و پنجره‌های شکسته پوشیده شده بود، دودکش‌ها به پائین سقوط کرده و قسمت‌هائی از بام را با خود کنده بودند، مردم وحشتزده و شاکی کنار درِ خانه‌های خود درست همانطور که در عکس‌های شهرهایِ محاصره و فتح‌گشته دیده بودم ایستاده بودند. سنگ و شاخۀ درختان راه را سد کرده و سوراخِ پنجره‌ها همه‌جا به خُرده‌شیشه‌ها خیره نگاه می‌کردند، پرچین باغ‌ها بر روی زمین افتاده و یا روی دیوارها آویزان بودند. مردم کودکان گم شده را جستجو می‌کردند و گفته می‌شد در مزارع تعدادی در اثر ضربات تگرگ کشته شده‌اند. مردم قطعات تگرگ‌هائی به بزرگی تخم کلاغ و بزرگتر از آن را به هم نشان می‌دادند.
من هنوز هیجانزده‌تر از آن بودم که برای مشاهدۀ خسارات خانه و باغِ خودمان به خانه بروم؛ و چون سالم مانده بودم به این فکر هم نیفتادم که ممکن است کسی فقدانم را احساس کرده و نگران شود. تصمیم می‌گیرم بجای تلو تلو خوردن رویِ شیشه‌خرده‌ها بجائی دیگر سر بزنم و محل مورد علاقه‌ام وسوسه‌گرانه به ذهنم می‌آید، محل قدیمیِ برگزاری جشنِ کنار گورستان که من در سایه‌اش تمام جشن‌های بزرگِ دوران کودکی خود را برگزار کرده بودم. با تعجب پی می‌برم که من چهار/پنج ساعتِ قبل بعد از بالا رفتن از کوه و در راهِ بازگشت به خانه از آنجا عبور کرده بودم؛ چنین به نظرم می‌آمد که مدت‏ درازی از آن زمان گذشته است.
و بدینسان از کوچه خارج گشته و از روی پُلِ پائینی گذشتم. در راه از میان شکافِ باغی مناره سرخِ ماسه‌سنگیِ کلیسایمان را سالم و برجا دیدم و ورزشگاه فقط کمی آسیب دیده بود. دورتر یک مهمانخانۀ قدیمی که من از بامش آن را شناختم مهجور ایستاده بود. مهمانخانه مانند همیشه آنجا ایستاده بود، اما به طور غریبی دگرگون گشته به چشم می‌آمد، من دلیلش را فوری متوجه نگشتم. بعد از دقت کافی به یاد آوردم که جلوی مهمانخانه همیشه دو سپیدار قرار داشتند. این دو درخت دیگر آنجا نبودند. یک تماشاگهِ آشنای باستانی ویران گشته بود، به یک محل دوستداشتنی بی‌حرمتی روا شده بود.
در این وقت فکرم به سمت گمانِ بدی می‌رود، باید بیش از این و هنوز چیزهای ارزنده‌تری ویران گشته باشند. به ناگهان با نگرانیِ‏ تازه‌ای‏ حس کردم چه زیاد وطنم را دوست می‌دارم و چه عمیق قلب و سلامتی‌ام به این بام‏ها و مناره‌ها، پُل‌ها و کوچه‌ها، به باغ‌ها و جنگل‌ها وابسطه‌اند. در هیجانی نو و با نگرانی سریعتر به راه افتاده تا اینکه به محلِ برگزاری جشنِ کنار گورستان رسیدم.
من آنجا آرام ایستاده بودم و محلِ بهترین خاطراتم را که کاملاً ویران گشته بود نگاه می‌کردم. شاه‌بلوط‌های پیر که در زیر سایه‌هایشان ما جشن‌های خود را بر پا می‌ساختیم و تنه‌های قطورشان را ما بچه مدرسه‌ای‌ها سه نفره و چهار نفره بزحمت می‌توانستیم بغل کنیم شکسته و خاموش افتاده بودند، با ریشه‌هائی از جا کنده شده و رو به هوا قرار گرفته‏ و سوراخ‌هائی به بزرگیِ یک خانه در کنارشان که در حالِ خمیازه کشیدن بودند. حتی یک درخت هم در جای خود قرار نداشت. آنجا مانند میدان جنگی وحشتناک شده بود، زیزفون‌ها و افراها هم شکسته و افتاده بودند، درخت در کنار درخت. آن محلِ وسیع به ویرانه‌ای از شاخه‌ها، تنۀ درختانِ قطع گشته، ریشه‌ها و تپه‌های خاک مبدل شده بود، تنه‌های قویِ بعضی از درخت‌ها هنوز در خاک جای داشتند، اما بی‌تاج، خم‌گشته و قطع گردیده با هزاران محلِ زخم سفید و لخت.
امکان جلو رفتن وجود نداشت، میدان و خیابان از کُنده و بقایایِ درختان بسته شده بود، و آسمانِ خالی بر ویرانیِ تمام درختانی که من از دوران کودکی بخاطر سایه‌های پهن و مقدس‌شان می‌شناختم خیره شده بود.
به نظرم چنین می‌آمد که انگار این منم که با تمام ریشه‌های مخفی کَنده شده‏ و در روزِ سنگدل و شعله‌ور قی شده‌ام. روزهای متمادی به اطراف می‌رفتم و مسیری به سوی جنگل نمی‌یافتم، هیچ سایه آشنایِ درختِ گردوئی، هیچکدام از درختان بلوط را که در کودکی از آنها بالا می‌رفتیم دیگر نیافتم، دور تا دور شهر به مساحت وسیعی همه چیز ویران شده بود، درختانِ دامنۀ جنگل مثل چمن خرد و کوتاه شده بودند، ریشه‌های لاشه‌های درختان لخت و محزون رو به خورشید بودند. در بین من و کودکیِ من شکافی ایجاد شده بود و وطنم دیگر آن وطن قدیمی نبود. شیرینی و حماقتِ سالیانِ پیش از این از من کَنده شده بود، و من خیلی زود پس از آن واقعه برای مرد شدن و قبولی در امتحانِ زندگی شهر را ترک کردم، شهری که سایه‌های اولیه‌اش در این روزها مرا لمس کرده بودند. 
(1913)

رؤیای زیبا.


<رؤیای زیبا> از هرمن هسه را در فروردین سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

هنگامیکه مارتین هابِرلند در سن هفده سالگی در اثر ذات‌الریه فوت کرد، همه از مرگ او و استعدادهای فراوانش با تأسف صحبت می‌کردند و از اینکه نتوانسته قبل از مرگ بخاطر استعدادهایش به موفقیت و محبوبیت دست یافته و به پولِ نقد برسدْ او را جوان ناکام می‌خواندند.
این حقیقت دارد، مرگِ این جوانِ زیبا و با استعداد برای من هم تأسف‌انگیز بود، و من با کمی اندوه با خود می‌اندیشیدم: مگر چه مقدار استعداد در جهان وجود دارد که طبیعت می‌تواند با آنها چنین سهل‌انگارانه رفتار کند! اما برای طبیعت بی‌اهمیت است که ما دربارۀ او چه فکر می‌کنیم، و آنچه به استعداد مربوط می‌شود، در حقیقت آنقدر فراوانیِ استعداد است که هنرمندانِ ما بزودی بجای مستمعین فقط دارای همکارانِ هنرمند خواهند گشت.
با این حال نمی‌توانم بخاطر مرگ مردِ جوان با این فرض که با فوتش ضرری متوجه‏‌اش شده و بهترین و زیباترین‏‌هایِ زندگی که برایش معین گردیده بی‌رحمانه از او ربوده گشتهْ دلسوزی کنم.
به هر حال کسی که با خوشی و در سلامتی هفده سال زندگی کرده و دارای والدین خوبی بوده است باید حتماً در بسیاری از موارد قسمتِ زیباترِ زندگی را تجربه کرده و پشت سر نهاده باشد، و اگر زندگی‏‌اش چنین کوتاه به سر می‌رسد و از کمبود دردی بزرگ و تجربه‌ای نافذ و شیوۀ زندگی‌ای وحشی به یک قطعه سمفونیِ بتهوونی مبدل نگردیده، اما لااقل می‌تواند یک موسیقی مجلسیِ کوچکِ یوزف هایدنی گردیده باشد، و این را نمی‌توان در بارۀ زندگیِ بسیاری از انسان‌ها ادعا کرد.
در مورد این مردِ جوان، اطمینانِ کامل دارم که حقیقتاً زیباترین‌های زندگی و تمام آن تجاربی را که برایش ممکن بودند تجربه کرد، او چند جرعه‌ای از موسیقیِ غیرزمینی نوشیده بود و به این دلیل مرگش ضروری به نظر می‌آمد، زیرا بعد از آن دیگر هیچ زندگی‌ای‏ نمی‌توانست بجز نوائی ناهمگون به گوشش برساند. اینکه این شاگردِ دبیرستانی خوشبختی خود را فقط در رؤیا تجربه کرد، مطمئناً نمی‌تواند چیزی از او بکاهد، زیرا که اکثر انسان‌ها رؤیای خود را شدیدتر از زندگیشان تجربه می‌کنند.
این دانش‌آموز دبیرستانی در دومین روزِ بیماری خود، سه روز پیش از مرگش، همراه با شروع تب خواب زیر را می‌بیند:
پدرش دست خود را روی شانۀ او قرار داده بود و می‌گفت: "من خیلی خوب درک می‌کنم که تو دیگر نمی‌توانی پیش ما چیز زیادی یاد بگیری. تو باید مردِ بزرگ و خوبی شوی و خوشبختیِ ویژه‌ای که آدم نمی‌تواند در خانه آن را بدست آورد از آنِ خود سازی. دقت کن: تو حالا باید اول از کوهِ شناخت بالا بروی، بعد باید کارهای خوب انجام دهی، و بعد باید عشق را بیابی و خوشبخت گردی."
ریش پدر در اثنایِ گفتن آخرین کلمات درازتر و چشمانش بزرگ‌تر شده بودند، او برای لحظه‌ای مانند یک پادشاهِ سالخورده به چشم می‌آمد. پدر سپس پیشانی پسرش را می‌بوسد و از او خداحافظی می‌کند. پسر از پله‌های پهن و زیبای آنجا که مانند قصری به چشم می‌آمد پائین می‌رود و وقتی به خیابان می‌رسد و قصد ترک کردن شهرِ کوچک را داشت با مادرش مواجه می‌شود که او را صدا می‌زد: "آره مارتین، تو می‌خواهی بدون خداحافظی از من عزیمت کنی؟" او پریشان حواس مادرش را نگاه می‌کند و چون او را زنده، جوان‌تر و زیباتر از زمانی که در خاطر داشت روبروی خود ایستاده می‌بیندْ بنابراین خجالت می‌کشد بگوید که او تصور می‌کرده مادرش مدت‌هاست مُرده است. آری، تقریباً چیزی دخترانه در خود داشت طوری‏که وقتی مادرش او را بوسید قرمز گشت و جرئت نکرد او را ببوسد. مادر با نگاهی روشن و آبی رنگ به چشمان او می‌نگریست، نگاهی که مانند نوری در او نفوذ می‌کرد و هنگامیکه مارتین آشفته و با عجله از آنجا می‌رفت برای او سر تکان داد.
او در جلوی شهر بجای جاده و دره با راهِ مالرو بدون آنکه تعجب کند یک بندر می‌بیند، بندری که یک کشتیِ از مُد افتاده با بادبانی قهوه‌ای که تا آسمانِ طلائی رنگ امتداد داشت لنگر انداخته بود، درست مانند عکسِ محبوب او از کلود لورین، کشتی‌ای که او بی‌درنگ جهت رفتن به سمت کوهِ آگاهی بر آن سوار می‌شود.
کشتی و آسمانِ طلائی رنگ اما ناگهان دوباره از دید او غیب می‌گردند و بعد از لحظه‌ای هابِرلند خود را مانند بیدارگشته‌ای در جاده‌ای بسیار دور از خانه می‌یابد که به سمت کوهی در دوردست که در سرخیِ شب گداخته به نظر می‌آمد امتداد داشت. اما هرچه او راه می‌پیمود باز به کوه نمی‌رسید. خوشبختانه پرفسور زایدلر پا به پایِ او کنارش در حرکت بود و پدرانه می‌گفت: "اینجا بجز حالتِ ازسویی هیچ ساز و ساختِ دیگری محلی از اعراب ندارد و شما فقط با استفاده از آن می‌توانید ناگهان خود را در وسط همه چیز بیابید." او بلافاصله تبعیت می‌کند و یک حالتِ ازسویی به یادش می‌افتد که تا اندازه‌ای کلِ گذشتۀ او و جهان را در خود داشت و چنان به هر نوع از زمانِ گذشته نظم و ترتیب داد که همه چیزِ زمان حال و آینده شفاف گشتند. و پس از آن او ناگهان خود را روی کوه ایستاده می‌بیند، اما در کنار او پرفسور زایدلر نیز ایستاده بود و ناگهان او را <تو> خطاب کرد. هابِرلند هم پرفسور را <تو> خطاب می‌کند. زایدلر رازی را برایش فاش می‌سازد و می‌گوید که در حقیقت پدر او می‌باشد، و هنگام صحبت کردن چهره‌اش هرچه بیشتر شبیهِ پدر او می‌گشت. در شاگردِ دبیرستانی عشقِ به پدر و عشقِ به علم یکی گشته و هر دو قوی‌تر و زیباتر می‌گردند، و در حالیکه او نشسته بود و می‌اندیشید و در محاصرۀ شگفتی‌های آگاهی قرار گرفته بود، پدر در کنارش می‌گوید: "خب، حالا به اطرافت نگاه کن!"
در اطرافِ آنجا روشنیِ توصیف‌ناپذیری وجود داشت و همه چیز در جهان شفاف و منظم بود؛ او کاملاً درک ‏کرد که چرا مادرش مُرده بوده و با این حال هنوز زنده است؛ او عمیقاً متوجه گشت که چرا ظاهرِ انسان‌ها، سنت‌ها و زبانشان چنین مختلف اما از یک ماهیت و برادر بوده‌اند، او رنج و احتیاج و زشتی را طوری ضروری و خواستۀ خدا یا سرنوشت درک کرد که آنها زیبا و روشن گشته و با صدای بلند برای او از نظم و شادیِ جهان صحبت کردند. و قبل از آنکه کاملاً متوجه گردد که حالا او بر روی کوهِ آگاهی ایستاده و خردمند گشته، احساس کرد که برای کاری برگزیده شده است، و گرچه او از دو سال پیش دائماً در بارۀ شغل‌های مختلف فکر می‌کرده، اما هرگز نتوانسته بوده است تصمیم به انتخاب شغلی بگیرد. حالا اما کاملاً دقیق و محکم می‌دانست که او یک معمارِ ساختمان بوده است، و دانستن این موضوع و نداشتن کوچکترین شکی در آن برایش باشکوه بود.
بلافاصله آنجا سنگ سفید و خاکستری، تیرهای چوبی و ماشین‌آلات قرار می‌گیرند، انسان‌های زیادی در آن اطراف ایستاده بودند و نمی‌دانستند چه باید بکنند؛ او اما با دست‌هایش آن‌ها را راهنمائی می‌کرد و توضیح و دستور می‌داد، نقشه‌ها را در دست‌هایش گرفته بود و فقط لازم بود ایماء و اشاره کند، و بدین نحو انسان‌ها به حرکت می‌افتادند و خشنود بودند که یک کارِ معقول انجام می‌دهند. آن‌ها سنگ‌ها را بلند می‌کردند و چرخ‌دستی‌ها را هل می‌دادند، میله‌ها را برمی‌افراشتند و الوارها را می‌تراشیدند، و در تمام دست‌ها و در هر چشمی ارادۀ معمارِ ساختمان فعال بود. خانه کم کم ساخته شده و به قصری با سر درِ مثلثی شکل و ایوان‌ها، حیاط‌ها و پنجره‌های قوس‌دار که یک زیبائی طبیعی، ساده و آتشین را به نمایش می‌گذاردند تبدیل می‌گردد، و این واضح بود که ساختن تعدای از این ساختمان‌ها برای محو گشتنِ رنج و نیاز، ناخرسندی و خشمِ از جهان ضروری به نظر می‌آمد.
مارتین با به پایان رسیدن ساختِ عمارت خواب‌آلود شده بود و دیگر دقت کافی نداشت، او چیزی مانند موسیقی و سر و صدایِ جشن و سرور از اطراف ‏شنید و خود را با جدیت و خشنودیِ عجیبی تسلیمِ یک خستگیِ عمیق و زیبا ساخت. وقتی در اثر این خستگی مادرش را دوباره می‌بیند که دست او را در دست گرفته استْ هشیاریش رو به بالا صعود می‌کند. در این لحظه او می‌دانست که مادرش می‌خواهد با او به سرزمین عشق برود، و او آرام و پُر امید گشت و تمام آن‏ چیزهائی را که در این سفر تجربه کرده و انجام داده بود از یاد ‏برد؛ فقط یک روشنائی و یک وجدانِ کاملاً پاکیزه‌گشته از سمت کوهِ شناخت و از سمتِ قصری که ساخته بود برایش می‌درخشیدند.
مادر لبخندی می‌زند و دست او را در دستِ خود می‌گیرد و از سراشیبی به یک چشم‌اندازِ تاریک داخل می‌شود، پیراهن مادر آبی رنگ بود و هنگام قدم‌زدن از چشم او محو می‌گردد و وقتی او متوجه می‌شود که پیراهن آبی رنگ مادر همان درۀ دور و آبی رنگ بوده است، دیگر نمی‌دانست که آیا مادر حقیقتاً پیش او بوده یا نه و دچار یک غمگینی می‌شود و بر روی علفزار می‌نشیند و بدون درد، تسلیم و جدی همانطور که او قبلاً هنگام انگیزۀ آفرینشْ ساختمان را ساخته و در زمان خستگی استراحت کرده بود شروع به گریستن می‌کند. هنگام اشگ ریختن احساس می‌کند که حالا با شیرین‌ترین چیزی که یک انسان می‌تواند آن را تجربه کند روبرو خواهد گشت، و وقتی سعی می‌کند در این باره تعمق کند، در حقیقت خوب می‌دانست که آن چیز فقط عشق می‌تواند باشد، اما او نمی‌توانست بدرستی عشق را تجسم کند و در آخر بطور احساسی نتیجه می‌گیرد که عشق باید چیزی شبیه به مرگ باشد، چیزی شبیه به تحقق بخشیدن و شبیه به شبی که بدنبالش دیگر هیچ چیزی اجازه آمدن نخواهد داشت.
او هنوز به این موضوع تا آخر فکر نکرده بود که دوباره همه چیز طور دیگر می‌گردد. در آن پائین، در درۀ آبی رنگ موسیقیِ مطبوعی نواخته می‌شد، و دوشیزه فوسلر دخترِ شهردار از روی چمن‌ها می‌گذشت، و ناگهان او می‌دانست که این دختر را دوست می‌دارد. دختر چهره‌ای مانند همیشه داشت، اما لباسی کاملاً ساده پوشیده بود، لباسی زیبا مانند یک زنِ یونانی، و هنوز مدتی از بودنش در آنجا نمی‌گذشت که شب فرا می‌رسد و دیگر چیزی بجز یک آسمانِ پُر از ستاره‌های بزرگ و درخشان دیده نمی‌شد.
دختر روبروی مارتین از حرکت می‌ایستد و به او لبخند می‌زند و دوستانه طوری که انگار منتظر او بوده است می‌گوید: "که اینطور، عاقبت آمدی؟"
مارتین می‌گوید "آره، مادرم راه را به من نشان داد. من حالا دیگر همۀ کارها را انجام داده‌ام، خانه بزرگی که قصد ساختنش را داشتم تمام شده. تو باید در آن خانه زندگی کنی."
دختر اما فقط لبخند می‌زد و چهره‌اش تقریباً مادرانه به نظر می‌آمد، متفکر و کمی غمگین مانند یک آدم بالغ.
مارتین می‌پرسد: "حالا باید چه کار کنم؟" و دست‌هایش را روی شانۀ دختر قرار می‌دهد. دختر خود را به جلو خم می‌کند و بقدری از نزدیک به چشمان مارتین نگاه می‌کند که او کمی می‌ترسد، و حالا چیزی بجز چشمانِ درشت و آرامِ دختر و در بالای آن‌ها تعداد زیادی ستاره در یک مهِ طلائی رنگ نمی‌دید. ضربان قلبش با شدت و دردآور می‌زد.
دخترِ زیبا لبش را بر روی لب او می‌گذارد، و در این هنگام جسم مارتین ذوب می‌گردد و تمام اراده‌هایش او را ترک می‌کنند. آن بالا ستاره‌ها، در تاریکیِ آبی رنگ آهسته شروع به طنین انداختن می‌کنند، و در حالیکه مارتین حس می‌کرد او حالا عشق و مرگ و شیرین‌ترین‏ چیزی را که یک انسان می‌تواند تجربه کند می‌چشد، به صدا و حرکتِ گردش دایره‌وارِ جهانِ اطرافش گوش می‌داد، و بدون آنکه لبش را از لبِ دختر بردارد و بدون آنکه دیگر چیزی از جهان بخواهد و آرزو کند، احساس ‏می‌کند که او و دختر و همه چیز در گردشِ دایره‌وار فرو می‌روند، او چشمانش را می‌بندد و با سرگیجه‌ای خفیف بر بالای جاده‌ای که تا ابد از پیش تعیین شده است به پرواز می‌آید، بر بالای آن جاده‌ای که هیچ شناختی و هیچ کرداری و هیچ چیزِ دنیویْ دیگر انتظار او را نمی‌کشند.
(1912)

ماجرای دو بوسه.


<ماجرای دو بوسه> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

پیِرو‏ تعریف می‌کرد:
ما چندین بار در آن شب در بارۀ بوسه صحبت کرده و در این باره که کدام نوع بوسه لذتبخش‌ترین بوسه‌ها می‌باشد مشاجره کردیم. جوابِ به این سؤال کار جوانان است؛ برای ما آدم‌های سالخورده زمانِ آزمون و تلاش گذشته است و در بارۀ چنین چیزهای مهمی فقط از خاطراتِ مه گرفته‌مان می‌توانیم کمک بگیریم. بنابراین می‌خواهم از خاطرۀ ضعیفم برایتان داستان دو بوسه‌ای را تعریف کنم که همزمان بعنوان شیرین‌ترین و تلخ‌ترین بوسه در سراسر زندگی‌ام بودند.
هنگامی که من بین شانزده و هفده سال سن داشتم، پدرم هنوز صاحب آن خانۀ ییلاقی در بولونیا از منطقۀ کوهستانیِ آپنین بود که من قسمت اعظمِ سال‌های کودکی‌ام را در آن گذراندم، بخصوص آن دوران کودکی و نوجوانی را که برایم امروز ــ شما آزادید آن را درک کنید یا نکنید ــ از زیباترین دوران زندگیم به نظر می‌آید. من تا حال حتماً بارها به بازدیدِ آن خانه رفته یا آن را بعنوان محل استراحتم قرار داده بودم، اگر که آن خانه توسط یک میراثِ ناخوشایند به تملکِ پسرعمویم در نمی‌آمد، پسرعموئی که من تقریباً از دوران کودکی حوصلۀ تحمل کردنش را نداشتم و در ضمن نقش اصلی را او در داستانم بازی می‌کند.
تابستانِ زیبا و نه چندان گرمی بود، پدرم همراه من و همان پسرعمو در آن ویلای کوچک به سر می‌برد. در آن زمان از مرگ مادرم مدت‌ها می‌گذشت. پدرم هنوز سال‌های خوبِ عمرش را می‌گذراند، یک نجیب‌زادۀ اصیل که برای ما بچه‌ها در اسب‌سواری و شکار، نبرد و بازی کردن و در هنرِ زندگی و دوست داشتن یک سرمشق بود. او هنوز به آسانی و تقریباً مانند یک جوان راه می‌رفت، زیبا بود و قد بلندی داشت و بزودی بعد از آن زمان دوباره برای دومین بار ازدواج کرد.
پسرعمویم که آلوایز نام داشت در آن زمان بیست و سه ساله بود و باید اعتراف کنم که جوانی زیبا بود. نه تنها لاغر اندام و خوش‌هیکل بود و موی فرفریِ بلند و گونه‌هائی بشاش و گلگون داشت، بلکه با ظرافت و فریبنده حرکت می‌کرد، یک فردِ خوش‏ صحبتِ سودمند و یک خواننده بود، خیلی خوب می‌رقصید و حتی در آن زمان در منطقۀ ما مشهور بود که او خیلی زود مورد علاقۀ زن‌ها قرار می‌گیرد و به این جهت حسادتِ مردان را برمی‌انگیخت. دلایل قانع کننده‌ای وجود داشتند که چرا من و او مطلقاً از همدیگر خوشمان نمی‌آمد. او با من رفتاری متکبرانه یا خیرخواهانه‌ای نامطبوع و کنایه‌آمیز داشت، و چون عقل من بیشتر از سنم رشد کرده بود، این نوع رفتار و دستِ کم گرفتن را توهین‌آمیز می‌دانستم و مرتباً آزارم می‌داد. بعنوان ناظری خوب بعضی از دسیسه‌ها و اسرارش را هم کشف کردم، کاریکه البته برای او واقعاً نامطبوع بود. چند باری کوشش کرد با رفتاری چاپلوسانه و دوستی‌ای متظاهرانه مرا بخرد، اما من فریبش را نخوردم. اگر فقط کمی سنم بیشتر بود و باهوش‌تر می‌بودم، می‌توانستم با حرف‌شنوی‏ او را به چنگ آورم و در لحظه‌ای مناسب از هستی ساقطش سازم ــ مردمِ کامیاب و نازپرورده را می‌توان براحتی فریفت! من اما در حقیقت آنقدر بالغ بودم که از او متنفر باشم، اما هنوز خیلی بچه بودم تا بتوانم اسلحه‌های دیگری را بعنوان احتیاط و عناد بشناسم، و بجای آنکه تیرهای او را با ظرافت سمی ساخته و دوباره بسویش پرتاب کنم، آنها را بخاطر خشمی ضعیفْ عمیق‌تر در گوشتم فرو می‌کردم. پدرم به بیزاری ما از یکدیگر که از چشمش مخفی نمانده بود می‌خندید و ما را دست می‌انداخت. او به آلوایزِ زیبا و خوش‌سلیقه علاقه داشت و نمی‌گذاشت که رفتار دشمنانۀ من باعث شود تا او را اکثراً دعوت نکند.
بنابراین در آن تابستان هم همه با هم زندگی می‌کردیم. خانۀ ییلاقی ما کنار تپه قرار داشت و از بالای تاکستان دشتِ بسیار فراخی دیده می‌شد. خانه تا آنجائی که من می‌دانم در زمان تسلط آلبیسی و توسط یک فردِ تبعیدی‏ از فلورانس ساخته شده بود. یک باغ زیبا در پیرامون خانه قرار داشت که پدرم دورِ آن را دیوار کشیده و سمبُلِ خود را بر سنگی کنده و بر روی مدخل آویزان کرده بود، در حالی که بر بالای در ورودیِ خانه هنوز سمبُلِ اولین مالک که بر یک سنگِ شکسته کنده شده بود و به زحمت تشخیص داده می‌شد آویزان بود. کمی نزدیک‌تر به کوهْ محلِ شکار خوبی قرار داشت که من هر روز با اسب یا پیاده از آن می‌گذشتم، گاهی تنها و گاهی همراه پدرم که به من در آن زمان شکارِ با باز را می‌آموخت.
همانطور که گفتم، من تقریباً هنوز یک نوجوان بودم و از طرفی هم دیگر یک نوجوان نبودم، بلکه درست در وسط آن زمانِ کوتاه و عجیبی ایستاده بودم که جوان‌ها میان شادابیِ گمشدۀ کودکی و سن بلوغی که هنوز از راه نرسیده است بر روی یک جادۀ داغ میان دو باغِ در بسته سفر می‌کنند، بی‌دلیل به شهوت‌رانی می‌پردازند و بدون دلیل غمگین می‌گردند. البته من تعداد زیادی اشعارِ ترسینی و شبیه به آن سروده بودم، با آنکه خیال می‌کردم از اشتیاقِ یک عشق واقعی در حال مُردنم، اما هنوز بجز تصاویرِ شاعرانۀ رویاییِ عاشق چیز دیگری نشده بودم. بدین نحو زندگیم در تبی دائمی می‌گذشت، تنهائی را دوست داشتم و چنین به نظرم می‌آمد که بی‌نهایت ناخرسندم. و مخفی نگاه داشتن این وضع زجر و دردم را دو برابر می‌ساخت. زیرا نه پدرم و نه آلوایزِ منفور بعد از آگاهی از آن مرا از دست‌انداختن در امان می‌گذاشتند. اشعار زیبایم را هم دوراندیشانه‌تر از یک خسیس که سکه‌های طلایش را مخفی می‌کند در صندوقی مخفی ساختم، و وقتی هم که صندوق دیگر به اندازه کافی مطمئن به نظر نمی‌آمد، آن را به جنگل می‌بردم و چال می‌کردم، اما هر روز برای اطمینان به آنجا سر می‌زدم.
در یکی از این گنج چال کردن‌ها یک بار بر حسب تصادف پسرعمویم را در کنار جنگل در حال انتظار می‌بینم. و چون او مرا ندیده بود بنابراین بدون چشم گرفتن از او جهت دیگری را انتخاب کردم، زیرا که هم از روی کنجکاوی و هم بخاطر دشمنی عادت کرده بودم او را مرتب زیر نظر داشته باشم. پس از لحظه‌ای دختر خدمتکار جوانی که در خانه‌داری به ما کمک می‌کرد را دیدم که از سمت مزارع به آنسو آمد و خود را به آلوایز نزدیک ساخت. آلوایز دست‌هایش را به دور کمر دختر جوان می‌بندد، دختر را به خود می‌فشرد و بعد به همراه او در جنگل ناپدید می‌گردد.
در این لحظه تبِ مخصوصی مرا در بر گرفت و همزمان یک حسادتِ آتشین به پسرعموی مسن‌ترم که او را هنگام چیدن میوه‌ای دیدم که برای چیدن آن من هنوز کوچک بودم احساس کردم. هنگام شام نگاه نافذی به چشمانش انداختم، زیرا فکر می‌کردم که می‌توان به نحوی از نگاه و لبش خواند که او دختر را بوسیده و با او عشق‌بازی کرده است. اما او مانند همیشه به چشم می‌آمد و بشاش و پُر حرف بود. از آن لحظه به بعد دیگر نمی‌توانستم بدون احساس شهوتِ وحشتناکی به آن دختر خدمتکار و آلوایز نگاه کنم، شهوتی که برایم هم مطبوع بود و هم دردآور.
یک روز در اواسط تابستان پسرعمویم خبر آورد که دارای همسایه شده‌ایم. یک مردِ ثروتمند از بولونیا همراه با همسر زیبا و جوانش که آلوایز آنها را از خیلی قبل می‌شناخت به خانۀ ییلاقی خود که کمتر از نیمساعت با خانۀ ما فاصله داشت و در پائین کوه قرار گرفته بود اسباب‌کشی کرده‏ بودند.
این آقا با پدر من هم آشنا بود، و من فکر می‌کنم که او حتی خویشاوندیِ دوری هم با مادر فوت شده‌ام که از خاندانِ پپولی بوده داشته است، اما کاملاً مطمئن نیستم. خانۀ مرد در بولونیا نزدیک کالج اسپانیا قرار داشت و مالکِ خانۀ ییلاقی اما همسرش بود. او و همسر و سه فرزندش که در آن زمان هنوز هیچکدامشان متولد نشده بودند حالا همگی مُرده‌اند، و همینطور از آن عده‌ای که آن زمان در آنجا جمع بودند هم بجز من فقط پسرعمویم آلوایز زنده است، و او هم حالا مانند من پیرمردی گشته، البته این دلیل نمی‌شود که حالا ما برای یکدیگر عزیزتر شده باشیم.
فردای آن روز هنگام پیاده‌روی آن مرد را دیدیم. ما به او سلام کردیم و پدرم بعد از احوالپرسی از او دعوت کرد تا به همراهِ همسرش بزودی پیش ما به مهمانی بیایند. به نظر می‌آمد که مرد پیرتر از پدرم نباشد؛ اما نمی‌شد این دو مرد را با هم مقایسه کرد، زیرا که پدرم بلندقد بود و خوش هیکل، اما دیگری کوچک‌اندام و بی‌قواره بود. او به پدرم احترام زیادی گذاشت و چند کلمه‌ای هم با من صحبت کرد و قول داد که فردا به اتفاق همسرش پیش ما خواهد آمد و بعد از تشکر از ما خداحافظی کرد.
روز بعد پدر سفارش غذای خوبی را داد و به احترام بانوی غریبه دسته‌گلی هم روی میز گذاشت. ما با خوشحالی و هیجان منتظر میهمان‌ها بودیم و وقتی آنها آمدند، پدر تا دمِ درِ باغ به پیشوازشان رفت و شخصاً به خانم برای پیاده شدن از اسب کمک کرد. ما با خوشی دور میز نشستیم و من در حین غذا خوردن آلوایز را بیشتر از پدرم تحسین می‌کردم. او به خوبی می‌دانست که چگونه حرف‌های خنده‌دار، چاپلوسانه و سرگرم کننده برای غریبه‌ها، بخصوص برای خانمِ غریبه تعریف کند که همه خوشحال شده و لذت ببردند و صحبت و خنده لحظه‌ای قطع نشود. در این مهمانی بود که تصمیم گرفتم من هم این هنر با ارزش را بیاموزم.
بیشتر از هر چیز اما تماشای بانوی نجیب‌زاده مشغولم ساخته بود. او فوق‌العاده زیبا بود، باریک اندام و بلندبالا، لباس زیبائی بر تن داشت، و حرکاتش طبیعی و جذاب بودند. دقیقاً به یاد می‌آورم که در انگشتان دستِ چپ سه انگشتر طلا با سنگ‌های درشت و بر گردنش یک گردنبندِ سه ردیفۀ ساختِ فلورانس حمل می‌کرد. و من بعد از آنکه او را بقدر کافی در حین غذا خوردن تماشا کردم تا حد مرگ عاشقش شده و برای اولین بار آن اشتیاقِ شیرین و نابود کننده‌ای که بسیار خوابش را دیده و در بارۀ‏ آن شعر سروده بودم را در کلِ واقعیتش احساس کردم.
همگی بعد از پایان غذا اندکی استراحت کرده، سپس به باغ رفتیم و زیر سایۀ درخت‌ها نشستیم و از صحبت در بارۀ موضوعاتِ مختلف لذت بردیم. من یک قصیدۀ لاتینی از حفظ خواندم و کمی تشویق شدم. شب در بالکنِ سرپوشیده غذا خوردیم و هنگامی که هوا شروع به تاریک شدن کرد مهمان‌ها قصد رفتن کردند. من بلافاصله پیشنهاد کردم که آنها را همراهی کنم؛ اما آلوایز قبلاً به خدمتکار گفته بود که اسبش را آماده کند. آنها خداحافظی کردند، سه اسب به حرکت افتاد و من ایستاده بودم و آنها را تماشا می‌کردم.
در غروب و در شبِ آن روز برای اولین بار این فرصت را بدست آوردم تا کمی از ماهیت عشق تجربه کنم. به همان اندازه که با تماشای آن بانو در تمام روز سعادتمند بودم، بلافاصله پس از رفتن او درمانده و دلشکسته گشتم. پس از گذشت یک ساعتْ به خانه بازگشتنِ پسرعمو، باز کردنِ درِ خانه و به اتاقِ خواب رفتنش را با درد و حسادت می‌شنوم. بعد تمام شب را بدون آنکه قادر به خوابیدن باشم با آه کشیدن و بیقراری در تختخواب گذراندم. من کوشش می‌کردم تا چهرۀ آن بانو را دقیقاً بخاطر آورم، چشمانش را، مو و لبانش را، دست‌ها و انگشتانش و تمامِ آن واژه‌هائی را که در طول روز به زبان آورده بود. من نام او، ایزابلا را بیشتر از صد بار لطیف و غمگین برای خود تکرار کردم، و این یک معجزه بود که فردای آن روز کسی متوجه چهرۀ پریشانم نگشت. تمام روزم را برای یافتن خدعه و راه‌هائی گذراندم تا بتوانم با بکار بردنشان موفق به دیدار دوبارۀ آن بانوی زیبا شوم و احتمالاً مهربانی‌ای از سویش نصیبم گردد. البته من بیهوده به خود زحمت می‌دادم، من تجربه‌ای در این مورد نداشتم، و گاهی مردم، حتی خوشبخت‌ترین آدم‌ها هم عاشقی را با یک شکست آغاز می‌کنند.
فردای آن روز به خود جرأت رفتن به سمت خانه ییلاقیشان را دادم، کاری که خیلی آسان و مخفیانه می‌توانستم انجام دهم، زیرا که خانه نزدیک جنگل قرار داشت. من خود را محتاطانه در حاشیۀ جنگل مخفی ساختم و ساعت‌ها خانه را زیر نظر گرفتم، اما بجز دیدن یک طاووسِ تنبل و چاق، یک خدمتکار زنِ در حال آواز خواندن و پرواز دسته‌ای کبوترِ سفید چیزی ندیدم. و حالا دیگر هر روز به محل اختفایم می‌رفتم، و دو یا سه بار شانس دیدن بانو ایزابلا در حال پرسه زدن در باغ یا ایستاده در پشت پنجره نصیبم گشت.
بتدریج جسورتر شدم و تا باغِ خانه که درش تقریباً همیشه باز بود و توسط بوته‌های بلندی محافظت می‌گشت پیش رفتم. در زیر بوته‌ها طوری خودم را مخفی ساختم که می‌توانستم چندین مسیر را زیر نظر داشته باشم، و همچنین کاملاً نزدیک باغِ میوه‌ای بودم که ایزابلا صبح‌ها با طیب خاطر در آن به سر می‌برد. نیمی از روز را بدون احساس کردن گرسنگی یا خستگی آنجا می‌ایستادم، و هر بار با دیدن بانوی زیبا از ترس و سعادت می‌لرزیدم.
روزی در جنگل شوهر او را دیدم، و چون می‌دانستم که بانوی زیبا در خانه تنها است پس با خوشحالی‌ای دوچندان به سمت پُستِ نگهبانی‌ام شتافتم. این بار بیشتر از همیشه جلوتر رفتم و خود را کاملاً نزدیکِ ساختمان در یک بوتۀ تاریکِ برگِ‏ بو پنهان ساختم. با شنیدن صدائی از داخل خانه مطمئن گشتم که ایزابلا در خانه است. یک بار هم فکر کردم که صدای او را شنیده‌ام، اما صدا آنقدر آهسته بود که به آن مطمئن نبودم. برای دیدن او صبورانه در کمینگاهِ پُر زحمتم انتظار می‌کشیدم و همزمان دائم در وحشت بودم نکند شوهرش به خانه بازگردد و مرا تصادفاً پیدا کند. پنجرۀ‏ خانۀ کوچکِ ییلاقی متأسفانه با یک پردۀ آبی رنگ از جنس ابریشم پوشانده شده بود، طوریکه من نمی‌توانستم داخل خانه را ببینم. در عوض دانستن اینکه در آن محل از ویلا کسی نمی‌توانست مرا ببیند کمی آرامم می‌ساخت.
بعد از بیشتر از یک ساعت انتظار کشیدن چنین به نظرم آمد که پردۀ آبی رنگ تکان می‌خورد، طوریکه انگار کسی پشتِ پرده ایستاده است و سعی می‌کند از میان شکاف پنهانی به باغ نگاه کند. من خودم را خوب مخفی ساختم و با هیجانی زیاد منتظر ماندم ببینم چه رخ می‌دهد، زیرا من بیشتر از سه قدم تا پنجره فاصله نداشتم. عرق از روی پیشانیم جاری بود و قلبم با شدت می‌زد، طوریکه می‌ترسیدم شاید کسی صدای ضربان قلبم را بشنود.
چیزی که بعد اتفاق افتاد بدتر از فرورفتن تیری در قلبِ بی‌تجربه‌ام بود. پرده با یک حرکتِ سریع به کناری کشیده می‌شود و مردی مانندِ برق، اما کاملاً آهسته از پنجره به بیرون می‌پرد. من بلافاصله بعد از رها ساختن خود از هراسِ ناشناخته دچار وحشتِ جدیدی می‌شوم، زیرا یک لحظه بعدْ از چهرۀ مردِ جسورْ دشمنِ خود یعنی پسرعمویم را می‌شناسم. مانند یک آذرخش ناگهان دوباره به خود می‌آیم. من از خشم و حسادت می‌لرزیدم و نزدیک بود که از جا بجهم و با چنگ و دندان به پسرعمویم حمله کنم.
آلوایز از روی زمین بلند می‌شود، لبخندی می‌زند و با احتیاط به اطراف خود نگاه می‌کند. ایزابلا هم فوری از درِ خانه خارج می‌شود و با احتیاط به طرف او می‌رود، لبخندی به او می‌زند و لطیف و آهسته زمزمه می‌کند: "برو حالا، آلوایز، برو! خداحافظ!"
همزمان خود را به طرف آلوایز خم می‌کند، آلوایز او را در آغوش می‌گیرد و دهانش را بر دهان او می‌فشرد. آنها فقط یک بار همدیگر را بوسیدند، اما آنقدر طولانی و مشتاقانه و آتشین که ضربان قلبم در این لحظه به هزار رسیده بود. من هرگز چنین شوری را که تا آن زمان فقط از اشعار و داستان‌ها می‌شناختم از چنین فاصلۀ اندکی ندیده بودم، و دیدن فشارِ لب‌های سرخ، تشنه و حریصِ بانویِ من بر لبان پسرعمویم تقریباً دیوانه‌ام ساخته بود.
آقایان، این بوسه برای من همزمان شیرین‌ترین و تلخ‌ترین بوسه‌ای بود که خودِ من تا حال به کسی داده و یا از کسی دریافت کرده‌ام ــ شاید با یک استثناء که باید در باره‌اش فوراً بشنوید.
در همان روز، در حالیکه روح من هنوز مانند یک پرندۀ زخمی‏ در حال لرزش بود، ما دعوت می‌شویم که فردا به ویلای آن زن و شوهر برویم. من نمی‌خواستم به همراهشان بروم، اما پدرم به من دستورِ همراه گشتن را داد. بدین ترتیب یک شبِ دیگر را هم با درد و بی‌خوابی گذراندم. بعد سوار اسب‌هایمان شدیم و در حالی که من بی‌اندازه مضطرب بودم و حال و حوصله حسابی نداشتم به آهستگی به سوی خانۀ آنها راندیم و از میان دروازه و آن باغی که من اغلب پنهانی داخل شده بودم گذشتیم. آلوایز با لبخندی بر لب که مرا دیوانه می‌ساخت خانۀ کوچکِ ییلاقی و بوته‌های برگِ بو را تماشا می‌کرد.
البته در سر میز غذا این بار هم چشمان من بدون وقفه به بانو ایزابلا دوخته شده بود، اما هر نگاه برایم عذابی به همراه داشت، زیرا که روبروی او آلوایزِ منفور نشسته بود و من نمی‌توانستم بدون مجسم کردنِ کاملاً شفافِ صحنۀ دیروز بانوی زیبا را تماشا کنم. با این وجود دائم به لبانِ دلربایش نگاه می‌کردم. غذاها و شراب‌های عالی بر روی میز چیده شده بود، گفتگوئی زنده و شاد در جریان بود؛ اما برایم هیچ لقمه‌ای خوشمزه نبود و من جرأت نکردم حتی با گفتن یک کلمه در گفتگویشان شرکت کنم.
بعد از ظهر، با اینکه همه خوشحال بودند، اما برای من خیلی طولانی و بد مانند یک <هفتۀ توبه> به نظر می‌آمد.
در اثنای خوردن شام خدمتکار اعلام کرد که قاصدی در حیاط ایستاده و می‌خواهد با آقای خانه صحبت کند. بنابراین مردِ خانه از ما عذرخواهی می‌کند، قول می‌دهد که زود بازگردد، و می‌رود. گفتگو را عمدتاً پسرعمویم هدایت می‌کرد. اما پدرم، آنطور که من فکر می‌کنم، پی به رازِ آلوایز و ایزابلا برده بود و با کمی کنایه و سؤال‌های عجیب از سر به سر گذاشتن آن دو لذت می‌برد. مثلاً از بانو پرسید: "بانوی عزیز، لطفاً بگید، به کدام یک از ما سه نفر با کمال میل بوسه می‌دهید؟"
در این وقت بانوی زیبا با صدای بلند خندید و کاملاً جدی گفت: "بیشتر از همه به این جوان زیبا!" و در این حال از روی صندلی‌اش بلند می‌شود، مرا بسوی خود می‌کشاند و می‌بوسد ــ اما این بوسه مانند بوسۀ دیروزی طولانی و ملتهب نبود، بلکه سبک بود و سرد.
و من فکر می‌کنم این تنها بوسه‌ای بوده که برایم بیشتر از بوسۀ هر معشوقه در زندگی لذت و درد به همراه داشته است.
(1902)