<گردباد> از
هرمن هسه را در مرداد سال ۱۳۹۰ ترجمه
کرده بودم.
اواسط دهۀ نود بود و من آن
زمان دوران کارآموزی خود را در کارخانۀ کوچکی در شهر پدریام که همان سال برای
همیشه ترکش کردم میگذراندم. حدود هجده سال از سنم میگذشت و از اینکه دوران جوانیِ زیبائی داشتم اصلاً چیزی نمیدانستم، با وجودیکه من از آن هر روز لذت میبردم و
خودم را مانند پرندهای در هوا احساس میکردم. برای افراد سالخوردهای که ممکن است
نتوانند دیگر اتفاقات سالهای گذشته را مو به مو به یاد آورند لازم است فقط این
نکته را یادآوری کنم: در آنسالی که من از آن صحبت میکنم ناحیۀ ما توسط یک گردباد
یا طوفانی که نظیرش نه قبلاً دیده شده بود و نه بعداً دیده گشت مورد حمله واقع
گردید. در آن سال این اتفاق رخ داد. من دو سه روز قبل از آن با قلمِ بنائی به دستِ
چپم ضربهای وارد کرده بودم. دستم سوراخ شده و باد کرده بود، باید آن را پانسمان
میکردم و اجازه نداشتم به کارگاه بروم.
بخاطر دارم که در تمام ایامِ پایانیِ آن تابستان هوا در درۀ تنگِ ما بطور بیسابقهای شرجی و خفه بود و گاهی
آسمان روزهای متمادی منقلب بود و پی در پی رعد و برق میزد. ناآرامی داغی در طبیعت
موجود بود و من البته فقط بطور ناخودآگاه و مبهم از آن متأثر گشتم و چیزهای کمی از
آنها در خاطرم باقیمانده است. برای مثال وقتی من شبها برای ماهیگیری میرفتم،
ماهیها را بخاطر شرجی و گرم بودنِ هوا بطور غریبی برانگیخته مییافتم، آنها بدون نظم به هم فشار میآوردند، اغلب از
آبِ ولرم به بالا میجهیدند و مانند کورها اسیرِ قلاب ماهیگیری میگشتند. حالا عاقبت
هوا کمی خنکتر و آرامتر شده بود، رعد و برق کمتر میزد، و در سحرگاه هوا کمی بوی
پائیز میداد.
یک روز صبح با یک کتاب و یک
تکه نان در ساک برای تفریح کردن از خانه خارج گشتم. همانطور که از دوران کودکی به
آن عادت داشتم اول از پشتِ خانه به باغ که هنوز در سایه قرار داشت رفتم. صنوبرهائی
که پدرم کاشته بود و من آنها را از زمانی که کاملاً جوان و مانند میلهای نازک
بودند میشناختمْ ستبر و بلند ایستاده بودند و در زیرشان تودههای برگسوزنیِ قهوهای
رنگ ریخته بود، و سالها میگذشت که در آنجا انگار چیزی بجز گلِ همیشهبهار نمیخواست
سبز شود. و در نزدیک آنجا بوتههای گلِ مورد علاقۀ مادرم در یک حاشیه باریک و دراز
قرار داشتند که درخشش و شادی زیادی پخش میکردند، و ما هر یکشنبه برای تهیه دستهگلی
بزرگ از آنها میچیدیم. در آنجا گیاهی بود با شنگرف سرخ و دستهای از گلهای کوچک
به نام عشقِ سوزان، و بر شاخههای نازکِ یک بوتۀ لطیف گلهائی به شکل قلبهای سرخ و
سفید آویزان بودند که مردم آنها را قلبِ خانمها مینامیدند، و بوتهای دیگر نخوتِ
بدبو نام داشت. شاخههای بلندِ گل مینا که هنوز به گل ننشسته بودند در نزدیک هم
قرار داشتند، و در میانشان کرمی چاق با خارهای نرم و گیاه مضحک پَرپَهَن میخزیدند،
و این حاشیه باریک و درازِ باغچۀ محبوب و رویائی ما بود، زیرا در آنجا بسیاری از گلهای
عجیب و غریب طوری کنار هم قرار داشتند که برایمان عجیبتر و بهتر از تمام گلهای
رز در دو باغچۀ گِرد دیگر بودند. وقتی بر آنجا خورشید میتابید و پیچکهای روی
دیوار شروع به درخشیدن میکردند، بعد هر بوته زیبائی مخصوص به خود را میگرفت،
گلایولها با رنگهای نافذ خیلی به خود مینازیدند، گیاه وانیلِ قهوهای رنگ مانند
افسونگشتهای غرقِ بوی دردآور خود میشد، بوته دُم روباه تسلیم گشته و پژمرده رو
به پائین آویزان میگشت، گلِ زبان در قفا اما خود را بر روی انگشتان پا قرار میداد
و ناقوسهای متعدد تابستانیش را به صدا میآورد. زنبورها در کنار ترکههای طلائی و
در میان گلهای شیپوری با صدای بلند و به صورت گروهی پرواز میکردند، عنکبوتهای
کوچک و قهوهای رنگی با سرعت بر روی پیچکها به جلو و عقب میدویدند؛ بر بالای
شقایقها آن پروانههای سریع و بلهوس با بدنهای چاق و بالهای شیشهای که مشتاق و
یا دُم کبوتر نامیده میگشتند وزوزکنان میلرزیدند.
با لذت بردن از تعطیلات از
گلی به سوی گل دیگر میرفتم، در اینجا و آنجا یک گل آذینچتریِ معطر را میبوئیدم
یا محتاطانه با انگشت کاسبرگِ گُلی را باز میکردم تا به درونش نگاه کرده و گودالهای
رنگپریده و مرموز و نظم خاموشِ شریانها و مادگیِ شبیه به رشته نخهائی با موهای نرم
و راهآبهای کریستال مانندش را مشاهد کنم. در این حال آسمانِ ابری صبحگاهی را
مطالعه میکردم که بینظمی آشفته و عجیبی از نخهای راه راهِ بخار و ابرهای کوچکِ
پشمی و پرزدار آن را پوشانده بود. به نظر میآمد که امروز حتماً دوباره یک رعد و
برق بزند، و من تصمیم داشتم بعد از ظهر چند ساعتی به ماهیگیری بروم. و با این امید
که کرمخاکی پیدا کنم با جدیت چند سنگِ آهکیِ آتشفشانی حاشیۀ باغچه را به کناری میزنم
و مشغول جستجو میگردم، اما فقط جمعی از سوسکهای خاکیِ خشک و خاکستری رنگ آنجا میخزیدند
و آشفته به هر سمتی در حال گریختن بودند.
من به این میاندیشیدم که
حالا چکار باید کرد، اما چیزی بلافاصله به فکرم نمیرسید. پیش از این سال در
آخرین تعطیلاتم کاملاً یک نوجوان بودم. آنچه را که من در آن زمان با کمال میل
انجام میدادم، مانند به هدف شلیک کردن با کمانی از شاخۀ درخت فندق، بادبادک هوا
کردن و منفجر ساختن سوراخ موشها در مزارع با باروت، تمام این کارها دیگر نور و جذابیتِ آن زمان را از دست داده بودند، طوریکه انگار یک قسمت از روحم خسته شده باشد و
نخواهد دیگر هرگز به نداهائی که روزی برایش عزیز بودند و شادی به ارمغان میآوردند جوابی بدهد.
تعجبزده و با اندوهی خاموش در
منطقۀ کاملاً آشنای شادیهایِ دوران نوجوانیام به اطراف مینگریستم. باغِ کوچک،
ایوانهائی با گل تزئینگشته و حیاطِ تَر و پُر سایه با آن سنگفرشها و خزههای سبز
به من نگاه میکردند و چهرهای متفاوت از قبل داشتند، و حتی گلها نیز تا اندازهای
از جادوی پایانناپذیرشان کاسته شده بود. در گوشۀ باغ بشگه قدیمی با لولهای
برای هدایتِ آب بیتکلف و خستهکننده قرار داشت؛ و من آنجا در قدیم برخلافِ
خوشایندِ پدرم نیمی از روز شیر بشگه را باز میکردم و با جریان آبِ آن چرخهای
آسیابِ چوبیام را به حرکت میانداختم، در مسیر آبِ کانال، سد و نهرهای مصنوعی میساختم
و گاهی سیل به راه میانداختم. بشگه آب پوسیده گشته برای من محبوبی وفادار و یک
سرگرمی بود، و در حالیکه من بشگه را نگاه میکردم حتی طنین آن سعادتِ کودکی در
گوشم پیچید، فقط این طنین مزۀ غمانگیزی میداد، و بشگه دیگر نه سرچشمه بود، نه
جریان آب و نه آبشار نیاگارا.
اندیشناک از روی پرچین بالا
میروم، یک نیلوفر آبی رنگ صورتم را لمس میکند، آن را از شاخه میچینم و در دهان
قرار میدهم. من حالا تصمیم گرفته بودم به گردش بروم و از بالای کوه شهرمان را
تماشا کنم. پیادهروی یکی از کارهای نیمه خوشحال کنندهای بود که در زمان نوجوانی
نمیتوانست به ذهنم خطور کند. یک پسربچه به قدمزدن نمیپردازد بلکه مانند یک
راهزن، یک شوالیه یا یک سرخپوست به جنگل میرود، او بعنوان یک قایقران، یک ماهیگیر
و یا یک آسیابساز به کنار رود میرود، او در چمنزارها برای شکارِ پروانهها و
مارمولکها میدود.
و بدینسان چنین به نظر میآمد که پیادهروی کردنِ من مانند کارِ با ارزش و تا
اندازهای کسلکنندۀ آدمی بالغ است که درست نمیداند باید با خود چه کند.
نیلوفر آبی رنگ خیلی زود
پژمرده گشت و من بعد از دور انداختن آن شاخهاش را که مزۀ تند و تلخی داشت میجویدم.
در کنار برجستگی خاکیِ کنارِ ریل قطار، جائی که یک بوتۀ بلندِ گل طاووسی ایستاده بودْ مارمولک سبز رنگی از کنار پاهایم میگریزد، در این وقت دوران کودکی باز در من
بیدار میگردد، و من آرام نگرفتم و دویدم و نوک پا راه رفتم و کمین کردم تا اینکه
عاقبت حیوان وحشتزده را که مانند خورشید داغ بود در دستانم نگاه داشتم. به چشمان
کوچک و مانندِ جواهر براقش نگاه کرده و با طنینی از سعادتِ سابقِ دوران شکارْ بدن نرم
و نیرومند و پاهای خشناش را که در حال تقلا و از خود دفاع کردن بودند میان
انگشتانم احساس میکنم. اما بعد شوق این کار از بین میرود و من دیگر نمیدانستم
با آن حیوانِ اسیر چه باید بکنم. او دیگر مهم نبود و برایم شادیای به بار نمیآورد.
من خودم را خم کرده و دستم را باز میکنم، مارمولک لحظهای تعجبزده با پهلوهائی
که سریع در حال تنفس کردن بودند بیحرکت میماند و بعد تند در میان علفها ناپدید
میگردد. یک قطار بر روی ریلهای آهنیِ براق از آنجا و از کنار من عبور میکند، من
دور شدنش را نگاه میکنم و برای لحظهای به وضوح حس میکنم که اینجا دیگر نمیتواند
برایم شوقی حقیقی برویاند، و مشتاقانه آرزوی دور گشتن با این قطار و راندن به سمت
جهان را میکردم.
من برای اطمینان از اینکه
نگهبان راهآهن در آن نزدیکی نیست اطرافم را میپائیدم، و چون چیزی نه دیده میشد
و نه شنیده بنابراین سریع از روی ریل به آن سمت پریدم و از صخرۀ سنگیِ کوتاه و قرمز
رنگی که هنوز سوراخهای سیاهِ حاصل از انفجار در بعضی از جاهای آن از راهآهن قابل
رویت بودند بالا رفتم. به بالا سُریدن برایم کاری آشنا بود، من با محکم نگهداشتن
بوتۀ مقاومِ گل طاووسی خود را بالا کشیدم. در سنگِ سرخْ گرمایِ خشکِ خورشید تنفس میکرد،
هنگام بالا رفتن شن داغ داخل آستینهایم میگشت و وقتی من به بالایِ سر خود نگاه
میکردم، آسمان گرم و درخشان در بالای دیوار سنگی و عمودی به طرز عجیبی نزدیک و
محکم ایستاده بود. و ناگهان من در آن بالا بودم، من توانسته بودم با محکم نگاه
داشتن ساقۀ خاردار کوچکِ اقاقیا و با کمک گرفتن از زانوهایم خود را با زور به بالا
بکشم و حالا بر روی علفزاری با یک سراشیبی تُند بودم.
در گذشته این بیابان کوچک و
ساکت که در پائینِ سرازیریِ تُند و کوتاهش قطارها عبور میکنند محل اقامت خوبی
برایم بود. علاوه بر علفهای محکم و دستنخوردۀ بوتههای کوچکِ گل رز با خارهای ریز
و چند درختِ ضعیف و کوچک اقاقیا که باد آنها را کاشته بود نیز اینجا وجود داشتند و
از میان برگهای نازک و شفافشان خورشید میدرخشید. من زمانی بعنوان رابینسون کروسو
بر روی این جزیره چمنی که کنارش صخرههای سرخ رنگی ایستاده بودند سکونت میکردم،
این پهنۀ متروک متعلق به هیچکس نبود، فقط افراد شجاع و ماجراجوئی که با صعودی
عمودی آن را فتح میکردند صاحبش میگشتند. در اینجا من در دوازده سالگی نامم را با
اسکنه بر روی سنگ کندم و داستانِ کودکانه و درامی در بارۀ رئیس شجاعِ قبیلۀ سرخپوستِ
در حال سقوطی را نوشتم.
چمنِ آفتاب سوخته مانند دستهای
موْ رنگپریده و سفید در سرازیری تُند آویزان بود، شاخ و برگِ از حرارت سرخ گشتۀ سروِ کوهی بوی تند و تلخی در هوای گرم و بیباد میداد. من در دشتِ بیحاصل و خشک میرفتم،
برگهای لطیفِ اقاقیا را که در نظمی ظریف با رنج زیر آفتابِ سوزانِ آسمانِ بیکران
آبی رنگ استراحت میکردند دیدم و به فکر فرو رفتم. به نظرم میآمد که وقت مغتنمیست
تا زندگی و آیندهام را پیش چشمانم گسترش دهم.
اما قادر نبودم چیز تازهای
کشف کنم. من فقط عجز عجیب و غریبی میدیدم که مرا از همه جهت تحدید میکرد، رنگ
باختن و پژمردگیِ وحشتناکِ شادیهای آزمون گشته و افکارِ عزیز گشته را میدیدم. شغلم
نمیتوانست جایگزین خوبی برای تمام آن سعادت کودکانه و آنچه که باید با اکراه از
دست میدادم باشد، من شغلم را کم دوست میداشتم و مدت درازی هم به آن وفادار
نماندم. آن شغل برایم چیزی نبود بجز مسیری به سمت جهانی که در جائی از آن باید
بدون شک خرسندیِ تازهای یافت میگشت. این چه نوع جهانی میتوانست باشد؟
آدم میتوانست جهان را ببیند
و پول کسب کند، آدم دیگر قبل از به عهده گرفتن و انجام دادنِ کاری احتیاج به سؤال
کردن از پدر و مادر خود نداشت، آدم میتوانست یکشنبهها بولینگ بازی کند و آبجو
بنوشد. اما من میدیدم که تمام این کارها فرعی و بیاهمیتاند و به هیچوجه معنای
زندگیای که انتظارم را میکشید نمیدهند. معنای واقعیِ زندگی جای دیگری بود، جائی
عمیقتر، زیباتر، اسرارآمیزتر، جائی که باید رغبت و رضایتی عمیق مخفی باشد وگرنه
قربانی دادن برای خرسندیهای نوجوانی بیمعنا میگردند، و من چنین احساس میکردم
که این معنا ارتباطی تنگ با دخترها و عشق دارد.
من از عشق خوب میدانستم، من
بعضی از عاشق و معشوقها را دیده و بعضی از اشعار عاشقانۀ زیبا و مستکننده را
خوانده بودم. خود من هم حتی چندین بار عاشق شده و در رویا کمی از شیرینیاش چشیده
بودم، همان شیرینیای که بر سر آن یک مرد زندگیاش را میگذارد، همان شیرینیای که
معنای اقدامات و تلاشهای اوست. من همکلاسیهائی داشتم که دوستِ دختر داشتند، و در
کارگاهِ کارآموزی همکارانی داشتم که بدون خجالت کشیدن میتوانستند از سالنهای رقص
یکشنبهها و از وارد شدنشان به اتاق خانمها از راه پنجره تعریف کنند. با این حال
عشق برایم هنوز یک باغِ دربسته بود که جلوی دروازهاش خجول و مشتاق انتطار میکشیدم.
ابتدا در آخرین هفته، کمی
قبل از آن حادثه با قلمِ بنائی و زخمی شدنِ دست چپمْ اولین ندای شفاف عشق بر من
ابلاغ گشت، و از آن زمان به بعد من در این وضعیت ناآرام و اندیشناکِ یک وداعکننده
بودم، از آن زمان به بعد زندگیِ قبلیام برای من به گذشته مبدل و معنای آینده برایم
خوانا شده بود. کارآموزِ سال دوم کارگاهمان یک شب شانه به شانهام آمد و در راهِ
خانه برایم تعریف کرد یاری زیبا برایم میشناسد که تا حال دوست پسری نداشته است و
کسی بجز مرا نمیخواهد، و برایم کیفِ پولِ ابریشمیای بافته و میخواهد آن را به من
هدیه کند. اسم او را نمیخواست بگوید، من خودم باید میتوانستم آن را حدس بزنم.
عاقبت بعد از اصرار کردن و پرسیدنْ موضوع را بیارزش جلوه دادم، او ایستاد ــ ما در
آن لحظه بر روی محلِ گذر روی پُل بالای آب بودیم ــ و آهسته گفت: "او همین
حالا دارد از پشتِ سر ما میآید." نیمه امیدوار و نیمه وحشتزده که کاش این
فقط یک شوخی بیمزه باشدْ شرمسارانه سرم را به عقب چرخاندم. در این وقت دختر جوانی
که از ریسندگی خارج شده بود در پشت سر ما از پلههای پُل بالا میآمد، برتا
فویگتلین را من از مراسم پذیرشِ آئین مسیحیت میشناختم. او میایستد، مرا نگاه میکند،
لبخند میزند و آرام سرخ میشود، تا اینکه تمام صورتش در شعله قرار میگیرد. من
با سرعت میدوم و به خانه میروم.
از آن به بعد او دوبار به
دیدنم آمد، یک بار در کارگاهِ ریسندگی، جائی که ما کار میکردیم، و یک بار در شب
هنگام خانه رفتن، اما او فقط سلام کرد و بعد گفت: "وقتِ کار تو هم تموم
شد؟" این یعنی که آدم مایل است سر صحبت را باز کند، من اما فقط سر تکان دادم
و گفتم بله و با خجالت به رفتن ادامه دادم.
حالا افکارم به این داستان
محکم آویزان بودند و راهی نمییافتند. دوستداشتنِ یک دخترِ زیبا را اغلب در رویا با
اشتیاقی عمیق احساس میکردم. حالا آنجا یکی بود، زیبا و بور و از من کمی بلندقدتر
که میخواست او را ببوسم و در آغوشم استراحت کند. او قد بلند و قوی بود، او سفید و
سرخ بود و چهرهای زیبا داشت، موی فرفریاش در کنار گردن در سایه بازی میکرد، و
نگاهش پُر از عشق و انتظار بود. اما من هرگز به او فکر نمیکردم، من هرگز عاشق او
نبودم، من هرگز در رویاهای لطیف بدنبالش نرفتم و هرگز نام او را در میان متکا با
لرزش زمزمه نکردم. من هر وقت که مایل بودم اجازه داشتم او را نوازش کنم، اما من
نمیتوانستم او را مقدس شمرده و جلویش زانو بزنم و عبادتش کنم. نتیجه این کار چه
بود؟ من چه باید میکردم؟
ناراضی از بسترِ چمنیام بلند
میشوم. آه که زمانۀ بدی بود. اگر خدا میخواست و کارآموزیم همین فردا تمام میشد
بعد میتوانستم رهسپار سفر شوم، خیلی دور از اینجا، و همه چیز را فراموش کرده و
باز از صفر آغاز میکردم.
برای اینکه فقط کاری انجام
داده باشم تا خود را زنده احساس کنم تصمیم میگیرم به قله کوه صعود کنم، هرچند این
کار از اینجا خیلی پُر زحمت بود. آدم در آن بالا بر فراز شهرِ کوچک میتوانست
دوردست را ببیند. شیب را در هوای طوفانی تا صخرههای بالائی پیمودم، خود را میان
سنگها با فشار به بالا کشیدم و به بالاترین مسیرِ بعدی رسیدم، جائی که کوه با
غریبهنوازی غریبه بود و در بوتهها و تکه سنگهایِ شُل ادامه پیدا میکرد. غرق در
عرق و با نفستنگی به قله میرسم و در جریانِ هوای ضعیف و آفتابی آن بلندی آزادانهتر
نفس میکشم. گلهای سرخِ پژمرده گشته به پیچکها شل آویزان بودند و وقتی لمسشان میکردم
برگهای خسته و رنگپریده خود را آویزان میساختند. همه جا تمشکهای سبز و کوچکی
روئیده بود که فقط سمتِ با آفتاب تماس گرفتهشان اولین نورهای خفیفِ قهوهای رنگ به
خود گرفته بود. پروانههای خاردار بی سر و صدا در سکوتِ گرما پرواز میکردند و در
هوا جرقههای رنگارنگ میکشیدند؛ بر روی چتری از گیاه بومادران تعداد بیشماری
سوسک با خالهای قرمز و سیاه نشسته بودند، یک تجمع ساکت و عحیب، و بصورت خودکار
پاهای بلند و باریک خود را تکان میدادند. مدتها از ناپدید شدن ابرها میگذشت و
آسمان رنگ آبی خالصی داشت که نوکهای سیاه درختان کاج نزدیک کوههای جنگلی آن را
به دو نیمه تقسیم میکرد.
من بر بالاترین صخره، جائی
که ما در دوران تحصیل همیشه آتشِ پائیزانۀ خود را روشن میکردیم توقف و به اطراف
نگاه میکنم. روشنائی رود و درخشش سدهای آهنیِ آسیاب را در عمقِ نیمه سایهدارِ دره
میبینم، و در عمقِ تنگش شهر قدیمیمان دیده میشد که دودِ اجاق بر بالای بامهای
قهوهای رنگشان ساکت و شیبدار در هوا بالا میرفت. آنجا خانۀ پدری، پُل قدیمی و
کارگاه ما قرار داشت که در آن من شعلۀ کوچک و قرمز آتشِ آهنگری را میدیدم، و در
پائینِ رود کارگاه ریسندگی قرار داشت که بر سقفِ صافش علف روئیده بود و در پشت شیشههای
براقش برتا فویگتلین همراه با عده دیگری مشغول کار بود. آه او! من نمیخواستم از
او چیزی بدانم.
شهر پدری با تمام باغها،
محلهای بازی و گوشه و کنارهایش از آن پائین با همان صمیمیتِ قدیمی به من نگاه میکرد،
اعدادِ طلائی ساعتِ کلیسا حیلهگرانه در آفتاب میدرخشیدند، و خانهها و درختان در
کنار رودخانه در سیاهیِ سردی منعکس بودند. فقط من تغییر یافته بودم، و تقصیر از من
بود که میان من و این تصویر حجابی شبح مانند از خودبیگانگی آویزان بود. در این
منطقۀ کوچک از دیوارها، رود و جنگلِ خرسندی و اطمینان دیگر شامل حالِ زندگی من نمیگشت،
تقصیر از آن رشته نخهای محکمی بود که زندگیم را هنوز به این مکانها وصل میکردند،
زندگیای که دیگر واکسخورده و محصور نبود، بلکه همهجا با موجی از اشتیاق از فرازِ مرزهای تنگ به مکانی فراخ ریشه میدواند. در حالیکه با یک غمِ غریب به پائین نگاه
میکردم تمام امیدهای محرمانۀ زندگیام و کلمات پدر و کلمات شاعرِ محترم همراه با
نذرِ مخفیانۀ خودِ من در ذهنم اوجِ باشکوهی میگیرند، و چنین به نظرم میآمد که مرد
شدن و سرنوشت را آگاهانه در دستان خود نگاه داشتن باید یک امر جدی اما چیزی خوشمزه
باشد. و بلافاصله این فکر به تردیدی که مرا بخاطر قضیه برتا فویگتلین به ستوه
آورده بود نوری میتاباند. او میتواست زیبا باشد و مرا دوست بدارد؛ اما خوشبختی
را چنین آماده و بیزحمت از دستان دختری هدیه گرفتن رسم و عادت من نبود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده و
شوق صعود در من از بین رفته بود، در حال فکر کردن از مسیرِ عابرین به سمت شهر پائین
میآیم، از زیر پُل کوچکِ راهآهن که من همیشه تابستانها در میان گیاهانِ گزنه کرمهای
سیاهِ خزدار از تیرۀ طاووس به غنیمت میبردم و از کنار دیوار گورستانی که روبروی
دروازهاش یک درختِ گردوی خزه گرفته سایه پهنی افراشته بود میگذرم. دروازه باز بود
و من از داخل آن صدای شُر شُر فواره را میشنیدم. محل جشن و بازیِ شهر درست در
کنار گورستان قرار داشت، مردم در جشن ماهِ مه و جشن پیروزی بر ارتش فرانسه در ماه
سپتامبر آنجا غذا و نوشابه میخوردند و صحبت میکردند و میرقصیدند. حالا گورستان
در سایۀ درختانِ خیلی قدیمی و قدرتمندِ بلوط ساکت و فراموش گشته بر روی شنهای سرخ
قرار داشت.
این پائین در دره، در جادۀ
آفتابیِ مسیر رودخانه، گرمای ظهر بیرحم و سوزان بود، و خانههای روبروی رودخانه
در زیر اشعۀ تیز آفتاب قرار داشتند، درخت کمپشتِ زبان گنجشک و برگِ نازک درختِ
افرا در حال زرد شدن بودند. همانطور که عادتم بود برای تماشای ماهیها به سمت رود
رفتم. داخلِ مانندِ شیشه شفافِ آبِ رودخانه علفهای بلند و متراکم و ریشدارِ آبی مثل موج تکان میخوردند،
و در میانشان در تاریکی، و در شکافهائی که برایم کاملاً آشنا بودند اینجا و آنجا ماهیِ چاق و تنبلی بیحرکت ایستاده و پوزهاش را در برابر جریان آب نشانه رفته بود، و در
سطح بالا گاهی ماهیهای جوان در دستههای کوچک به شکار مشغول بودند. من به خود گفتم چه خوب شد
که امروز صبح به ماهیگیری نیامدم، اما هوا و آب و نوعی که ماهیِ سیاه و پیرِ ریشدار
در میان دو قطعه سنگِ گرد در آبِ شفاف برای استراحت ایستاده بود به من این نوید را
میداد که امروز عصر احتمالاً چیزی برای صید پیدا خواهد شد. من محل را بخاطر
سپردم و به رفتن ادامه دادم و وقتی از هوای داغ و کورکنندۀ جاده از میان درِ ورودی
به راهروی مانند زیرزمین خنکِ خانه داخل شدم نفس عمیقی کشیدم.
هنگام غذا، پدرم که حس ظریف
هواشناسی داشت گفت: "من فکر میکنم دوباره رعد و برق بزند." من ایراد
گرفتم و گفتم نه کوچکترین ردِ ابری در آسمان و نه هیچ اثری از بادِ جنوبی دیده میشود،
اما او لبخند زد و گفت: "احساس نمیکنی که هوا چه برانگیخته است؟ ما خواهیم
دید."
البته هوا بقدر کافی شرجی
بود، و کانالِ فاضلاب بوئی شدید مانند شروعِ باد گرم و خشک میداد. من کمی دیرتر
بخاطر کوهپیمائی و تنفس هوای گرم احساس خستگی میکردم و در ایوان پشت به باغ
نشستم. با هشیاری ضعیفی که اغلب با چرت زدن قطع میگردید داستانِ ژنرال گوردون،
قهرمانِ خارطوم را میخواندم، و حالا هرچه بیشتر به نظر من هم چنین میآمد که باید
بزودی رعد و برقی بزند. آسمان مانند قبل همچنان کاملاً آبی بود، اما هوا مرتب
دلتنگکنندهتر میگردید، طوریکه انگار لایههای ابرهای سرخگشتهای جلوی خورشید
را که شفاف در بلندی ایستاده بود گرفتهاند. در ساعت دو بعد از ظهر بداخل خانه میروم
و شروع به آماده کردنِ وسائل ماهیگیریام میکنم. در حین بررسیِ نخها و قلابها هیجان درونی شکار را از پیش احساس میکردم و با حقشناسی متوجه گشتم که فقط این لذتِ عمیق و
پُر شور هنوز برایم باقیمانده است.
گرمای عجیبِ هوای آن بعد از
ظهر و فشار سکوتش هنوز در خاطرم مانده است. من با سطلِ ماهی به پائین رودخانه تا
اولین پُلِ عابر پیاده که تا نیمه در سایهِ خانههای بلند قرار داشت رفتم. آدم میتوانست
در نزدیکی کارگاهِ ریسندگی صدای یکنواخت و به خواببرندۀ وزوزِ ماشینهای ریسندگی را
که بیشباهت به پرواز زنبور نبود بشنَوَد، و ارۀ مدور در چوببُریِ بالائی هر دقیقه
جیغِ دندانهدار و شریرانهای میکشید. وگرنه آنجا کاملاً ساکت بود. پیشهوران به
زیر سایه کارگاهشان عقبنشینی کرده بودند و کسی در کوچه دیده نمیشد. پسربچۀ کوچک
و لختی میان سنگهای خیس در کنار آسیاب منتظر ایستاده بود و در جلوی کارگاه تختهچوبهای
خام را به دیوار تکیه داده بودند که در آفتاب بوی بسیار تندی پخش میکرد، بوی خشک
تا جائی که من ایستاده بودم میآمد و وقتی با رایحۀ آب که کمی بوی ماهی میداد
مخلوط میشد خیلی واضح حس میگشت.
ماهیها متوجۀ هوای غیرعادی
گشته و رفتارشان بلهوسانه شده بود. چند ماهیِ چشمقرمز در پانزده دقیقۀ اول گیر
قلاب افتادند، یک ماهیِ سنگین و پهنِ قرمز رنگ و زیبائی وقتی که او را تقریباً در دست داشتم نخ قلابم را پاره میکند. بلافاصله پس از آن ناآرامیای
در ماهیها پدید میآید، ماهیهای چشمقرمز به عمق لجن رفته و دیگر به طعمهها
نگاه نمیکردند، در سطح بالا اما گروهِ ماهیهای جوان و یک سالهای که مرتب در گلههای
جدید مانند یک فراری رو به بالای رود شنا میکردند نمایان میگردند. همهچیز به
این موضوع اشاره داشت که هوای دیگری قصد نشان دادنِ خود را دارد، اما باد مانند
شیشهای ساکت ایستاده و آسمان خالی از ابرهای تیره بود.
به نظرم چنین میآمد که
انگار باید فاضلابِ فاسدی ماهیها را رمانده باشد، و چون من هنوز تمایلی به تسلیم
شدن نداشتم بنابراین برای یافتن محل جدیدی کانالِ کنار کارگاهِ ریسندگی را بخاطر
میآورم. هنوز مدتی از پیدا کردن محلی در کنار یک آلونک و درآوردن وسائل ماهیگیریام
نگذشته بود که کنار پنجرۀ راهپله کارگاه ریسندگی برتا پیدا میشود، بطرف من نگاه
کرده و برایم دست تکان میدهد. من اما طوریکه انگار او را ندیدهام خود را روی
قلاب ماهیگیریام خم میکنم.
آب در کانالِ دیوار کشیده
شدۀ تاریک در جریان بود و عکس من در آن با طرحی موجدار و لرزان، نشسته و سر در
میانِ کفِ پاها انعکاس داشت. برتا که هنوز کنار پنحره ایستاده بود مرا با اسم صدا
میزند، من اما بیحرکت به آب خیره مانده بودم و سرم را به سمت او نچرخاندم.
ماهیگیری دیگر فایده نداشت،
اینجا هم ماهیها شتابزده مانند انجام دادن کارهای فوری به اینسو و آنسو شنا میکردند.
خسته شده از گرمای خفقانآور و بدون داشتن توقعِ چیزی دیگر از این روز بر روی دیوارِ کوچک همچنان نشسته باقی ماندم و آرزو میکردم که کاش شب زودتر فرا میرسید. پشت
سرم در کارگاهِ ریسندگی صدای وزوزِ دائمی ماشینها بر پا بود، آبِ داخلِ کانال با شُر
شُرِ آرامی خود را آهسته به دیوارهای خیس و سبز گشته از خزه میمالید. من در بیتفاوتیِ خوابآوری به سر میبردم و فقط به دلیل تنبلی در گلوله کردنِ دوبارۀ نخ ماهیگیری
آنجا نشسته بودم.
ناگهان بعد از گذشتِ شاید سی
دقیقه با یک احساسِ نگرانی و ناراحتی عمیقی از این تنبلی بیدار گشتم. کورانی درهم و
ناآرام با اکراه به دور خود میچرخید، هوا فشرده و بیمزه شده بود، چند پرستو وحشتزده و کاملاً نزدیک به
سطح آب به دور از آنجا پرواز میکردند. سرم گیج میرفت و من تصور میکردم که شاید
گرمازده شدهام، بوی آبِ رود شدیدتر به مشام میآمد و حسی نامطبوع شروع به فتح از
معده تا سرم میکند و به عرق کردن مجبورم میسازد. من نخ ماهیگیری را کمی میکشم و
دستهایم را با قطرات آبِ آن خنک میسازم و به جمعآوری وسائلم میپردازم.
وقتی از جا برخاستم، دیدم که
در محلِ جلوی کارگاهِ ریسندگی گرد و خاک به شکل ابرهای کوچکِ بازیگوشی در حال
چرخشند، ناگهان ابرها بالا رفته، به هم میپیوندند و به یک ابر تبدیل میگردند.
بالاتر، در هوای به هیجان آمده پرندهها سریع در حال فرار بودند، و بلافاصله بعد
از آن هوا در پائینِ دره مانند طوفانی از یک برفِ قوی شروع به سفید شدن میکند. باد
بطرز عجیبی سرد شده بود و مانند دشمنی از بالا بر من حمله آورد، نخ ماهیگیری را از
آب کَند، کلاهم را از سر پراند و مانند مشتزنی بر صورتم کوبید.
ناگهان بادِ سفید رنگِ آن
فاصلۀ دور که تا چند لحظۀ قبل هنوز مانند یک دیوار برفی بر بالای بامها ایستاده
بود در دور و بر من ظاهر میگردد، سرد و دردآور، آبِ کانال مانند آبِ زیر ضربات چرخآسیاب
به بالا میجهید، نخ ماهیگیری ناپدید شده بود و در اطراف من بیابانی سفید و خروشان
نفس نفس زنان و ویرانگر حمله آورده بود، ضربات به دستها و سرم اصابت میکردند،
زمین در کنارم به هوا میجهید و شن و قطعات چوب در هوا میچرخیدند.
همه چیز برایم غیرقابل درک
شده بود؛ من فقط احساس میکردم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است که میتواند
خطرناک باشد. با سرعت و مانند کسی که از وحشت و اتفاقِ غیرمنتظرهای کور گشته است
خود را به آلونک رسانده و داخل آن میشوم. آنجا حاملی آهنی را محکم نگاه میدارم و
قبل از درک کردن موضوع چند ثانیهای بیحس و بینفس دچار سرگیحه و ترسی حیوانی میگردم.
یک طوفان که مانندش را تا حال ندیده یا امکان وقوعش را نمیدادم اهریمنانه از آنجا
عبور میکرد، در بالا زوزۀ وحشیانه و تهدیدآمیزی طنینانداز بود، بر روی بامِ صافِ آلونک و بر کف آن در جلوی در ورودی تگرگهای درشتی به شکل تودۀ چاق و سفیدی سقوط
میکردند، دانههای چاقِ یخ داخل شده و به سمت من قل میخوردند. غوغای تگرگها و
باد وحشتناک بود، آب کف بر دهان آورده و در شکل امواج پُر تلاطمی خود را به کنار
دیوارهای کانال میکوبید.
من دیدم همه چیز؛ تختهها،
تکههای سنگِ روی سقفِ خانهها و شاخههای درختان از جا کنده میشوند و به هوا میروند،
و خیلی زود سنگهای سقوط کرده و قطعات ساروجها توسط تگرگهای پرتاب شده پوشیده میگردند؛
من صدای سقوط آجرها را که انگار زیر ضرباتِ سریعِ چکش میشکستند و خُرد گشتن شیشه و
سقوط ناودانها را میشنیدم.
حالا دختری از کارگاه خارج
گشته و در میان حیاطِ از یخ پوشیده شده با لباسی که در طوفان پر پر میزد به سمت
آلونک میآمد. تلوتلو خوران میجنگید و از میان طوفانِ زشت و ویرانگر به من نزدیکتر
میشد. او وارد آلونک میشود، بطرف من میدود و صورت ساکتِ غریبـآشنائی با چشمان
بزرگ و مهربان و با لبخندی دردمندانه کاملاً در نزدیکِ نگاهم به نوسان میآید، یک
دهانِ ساکت و گرم دهانم را میجوید و مدت درازی مرا نفسگیرانه و سیریناپذیر میبوسد،
دستها به دور گردنم انداخته میشوند و موی بلوند و خیس به گونهام فشرده میگردد،
و در حالی که طوفانِ تگرگ جهان را به لرزه انداخته بود، طوفانِ عشقی گنگ و
تهدیدآمیز ترسناکتر و عمیقتر به من هجوم میآورد.
ما بدون کلامی بر روی تنۀ
چوبی تنگ در آغوش هم نشسته بودیم، من با خجالت و تعجب موی برتا را نوازش میکردم و
لبانم را به لبان غنچهایش فشار میدادم، گرمای شیرین و دردآوری مرا در برمیگیرد.
من چشمان خود را میبندم و او سرم را به زانوها و به سینهاش که به شدت میزد میفشرد
و صورت و مویم را آرام با دستهایش نوازش میکند.
وقتی از سقوط در تاریکی
سرگیجهآوری بیدار گشته و چشمهایم را باز میکنم، چهرۀ جدی او را در زیبائی غمانگیزی
بالای سرم میبینم که چشمانش جستجوگرانه به من نگاه میکردند. رگۀ باریکِ خونِ قرمزِ روشنی از پیشانی سفیدی که از زیر موهای ژولیدهاش نمایان بود بر روی صورت و گردنش
راه افتاده بود.
من با ترس میپرسم: "چه
شده؟ چه اتفاقی افتاده؟"
او عمیقتر به چشمانم نگاه
میکند، لبخند ضعیفی میزند و آهسته میگوید: "فکر کنم آخر زمان فرا رسیده
است"، و سر و صدای تهدیدآمیز طوفان کلماتش را میرباید.
من میگویم: "تو داری
خونریزی میکنی."
"کار تگرگه. حرفشو نزن!
آیا میترسی؟"
"نه. اما تو؟"
"من نمیترسم. اوه،
حالا تمام شهر زیر و رو میشه. آیا تو منو اصلاً دوست نداری؟"
من ساکت و مات در چشمان
شفافش که پُر از عشقی غمگین بود نگاه میکنم، و در حالیکه او خود را روی من خم
کرده بود و دهانش محکم و بلعنده بر روی دهان من قرار داشت من ثابت در چشمان جدیاش
نگاه میکردم، و در کنار چشم چپ او بر روی پوستِ سفید و جوانش خونِ نازک و سرخ روشنی
جاری بود. و در این بین حواس من مانند مستی گیج میخورد و قلبم مرددانه در تلاش
بود تا در این طوفان و بر خلاف میلش ربوده نشود. من بلند میشوم، و او تأسف را در
نگاهم میخواند.
در این وقت برتا خود را عقب
میکشد و خشمگین نگاهم میکند، و وقتی من از روی تأسف و نگرانی دستم را به سویش
دراز میکنم او با هر دو دستش آن را میگیرد، صورتش را در آن جای میدهد، زانو میزند
و شروع به گریستن میکند، و اشگهای گرم روی دستانِ مرتعش من میریزند. خجالتزده
او را نگاه میکردم، سرش در حال گریه کردن روی دستم قرار داشت و دسته موی نرمی بر
روی گردنش سایه انداخته بود. با خود فکر کردم که اگر او کسی دیگری میبود، کسی که
واقعاً دوستش میداشتم و میتوانستم روحم را به او دهم حالا چه کاوش لطیفی با
انگشتانم در این دسته مویِ نرم و شیرینش میکردم و این گردن سفید را میبوسیدم! اما
خونم آرامتر شده بود و من از دیدنِ زانو زدن کسی که من بخاطرش مایل به وقف کردن
جوانی و غرورم نبودم دچار عذاب شده بودم.
تمام این اتفاق که بر من
مانند یک سالِ افسونزده گذشت و امروز نیز هنوز با صدها ایماء و جنبشِ کوچک از آن
زمان در ذهنم باقیست در واقع فقط کمتر از یک دقیقه طول کشید. یک روشنائی غیرمنتظره
بداخل آلونک میتابد، قطعات خیس آبی آسمان در بیگناهی آشتیطلبانهای ظاهر میگردند،
و ناگهان طنین بلندِ طوفان سریع از صدا میافتد و یک سکوتِ باورنکردنی و شگفتانگیز
ما را احاطه میکند.
با تعجب از اینکه هنوز زندهام
از آلونک که برایم مانند غاری باشکوه و رویائی بود خارج میشوم. زمینِ حیاط انگار
که توسط اسبها لگدمال شده باشند مچاله شده بود و زشت به چشم میآمد، همهجا پُر
از تودههای تگرگِ
بزرگِ یخبسته بود، چوب و سطل ماهیگیریام گم شده بود. کارگاه پُر از فریادِ آدمها
بود و من از میان صدها شیشۀ شکسته به شلوغیِ سالنها و با عجله خارج شدنِ آدمها از درها نگاه میکردم.
زمین پُر از خردههای شیشه و آجرهای شکسته شده بود و یک ناودانِ حلبیِ کنده شده در
ژستی خم شده و کج بر روی نیمی از ساختمان رو به پائین آویزان بود.
حالا همۀ آن چیزهائی را که
همین حالا رخ داده بودند فراموش کرده و دیگر چیزی بجز یک کنجکاویِ وحشی و مضطرب
برای دیدن آنچه واقعاً رخ داده و خرابیای که هوا به بار آورده است احساس نمیکردم.
تمام پنجرههای شکستۀ
کارگاه و سفالهای سقوط کرده و خُردگشتۀ بامش در نگاهِ اول کاملاً ویران و غمگینکننده
دیده میشدند، با این حال تمام این خرابیها در مقایسه با تأثیر وحشتناکی که
گردباد بر من گذاشته بود اصلاً آنچنان هم وحشتناک نبودند. من رها گشته و همچنین
نیمه متعجب نفس راحتی میکشم: خانهها مانند قبل سر جای خود قرار داشتند و کوهها
هم در دو سمتِ دره در جای خود بودند. نه، جهان به آخر نرسیده بود.
اما وقتی من کارگاه را ترک
کرده و از روی پُل به اولین کوچه رسیدم، مصیبت آنجا چهرۀ خیلی بدتری از خود نشان
میداد. جادۀ باریک از خُردهشیشه و پنجرههای شکسته پوشیده شده بود، دودکشها به
پائین سقوط کرده و قسمتهائی از بام را با خود کنده بودند، مردم وحشتزده و شاکی
کنار درِ خانههای خود درست همانطور که در عکسهای شهرهایِ محاصره و فتحگشته دیده
بودم ایستاده بودند. سنگ و شاخۀ درختان راه را سد کرده و سوراخِ پنجرهها همهجا به
خُردهشیشهها خیره نگاه میکردند، پرچین باغها بر روی زمین افتاده و یا روی
دیوارها آویزان بودند. مردم کودکان گم شده را جستجو میکردند و گفته میشد در
مزارع تعدادی در اثر ضربات تگرگ کشته شدهاند. مردم قطعات تگرگهائی به بزرگی تخم
کلاغ و بزرگتر از آن را به هم نشان میدادند.
من هنوز هیجانزدهتر از آن
بودم که برای مشاهدۀ خسارات خانه و باغِ خودمان به خانه بروم؛ و چون سالم مانده
بودم به این فکر هم نیفتادم که ممکن است کسی فقدانم را احساس کرده و نگران شود.
تصمیم میگیرم بجای تلو تلو خوردن رویِ شیشهخردهها بجائی دیگر سر بزنم و محل
مورد علاقهام وسوسهگرانه به ذهنم میآید، محل قدیمیِ برگزاری جشنِ کنار گورستان که
من در سایهاش تمام جشنهای بزرگِ دوران کودکی خود را برگزار کرده بودم. با تعجب
پی میبرم که من چهار/پنج ساعتِ قبل بعد از بالا رفتن از کوه و در راهِ بازگشت به
خانه از آنجا عبور کرده بودم؛ چنین به نظرم میآمد که مدت درازی از آن زمان گذشته
است.
و بدینسان از کوچه خارج گشته
و از روی پُلِ پائینی گذشتم. در راه از میان شکافِ باغی مناره سرخِ ماسهسنگیِ کلیسایمان را سالم و برجا دیدم و ورزشگاه فقط کمی آسیب دیده بود. دورتر یک
مهمانخانۀ قدیمی که من از بامش آن را شناختم مهجور ایستاده بود. مهمانخانه مانند
همیشه آنجا ایستاده بود، اما به طور غریبی دگرگون گشته به چشم میآمد، من دلیلش را
فوری متوجه نگشتم. بعد از دقت کافی به یاد آوردم که جلوی مهمانخانه همیشه دو
سپیدار قرار داشتند. این دو درخت دیگر آنجا نبودند. یک تماشاگهِ آشنای باستانی
ویران گشته بود، به یک محل دوستداشتنی بیحرمتی روا شده بود.
در این وقت فکرم به سمت گمانِ بدی میرود، باید بیش از این و هنوز چیزهای ارزندهتری ویران گشته باشند. به
ناگهان با نگرانیِ تازهای حس کردم چه زیاد وطنم را دوست میدارم و چه عمیق قلب و
سلامتیام به این بامها و منارهها، پُلها و کوچهها، به باغها و جنگلها وابسطهاند.
در هیجانی نو و با نگرانی سریعتر به راه افتاده تا اینکه به محلِ برگزاری جشنِ کنار
گورستان رسیدم.
من آنجا آرام ایستاده بودم و
محلِ بهترین خاطراتم را که کاملاً ویران گشته بود نگاه میکردم. شاهبلوطهای پیر
که در زیر سایههایشان ما جشنهای خود را بر پا میساختیم و تنههای قطورشان را ما
بچه مدرسهایها سه نفره و چهار نفره بزحمت میتوانستیم بغل کنیم شکسته و خاموش
افتاده بودند، با ریشههائی از جا کنده شده و رو به هوا قرار گرفته و سوراخهائی
به بزرگیِ یک خانه در کنارشان که در حالِ خمیازه کشیدن بودند. حتی یک درخت هم در
جای خود قرار نداشت. آنجا مانند میدان جنگی وحشتناک شده بود، زیزفونها و افراها
هم شکسته و افتاده بودند، درخت در کنار درخت. آن محلِ وسیع به ویرانهای از شاخهها،
تنۀ درختانِ قطع گشته، ریشهها و تپههای خاک مبدل شده بود، تنههای قویِ بعضی از
درختها هنوز در خاک جای داشتند، اما بیتاج، خمگشته و قطع گردیده با هزاران محلِ زخم سفید و لخت.
امکان جلو رفتن وجود نداشت،
میدان و خیابان از کُنده و بقایایِ درختان بسته شده بود، و آسمانِ خالی بر ویرانیِ تمام درختانی که من از دوران کودکی بخاطر سایههای پهن و مقدسشان میشناختم خیره
شده بود.
به نظرم چنین میآمد که
انگار این منم که با تمام ریشههای مخفی کَنده شده و در روزِ سنگدل و شعلهور قی
شدهام. روزهای متمادی به اطراف میرفتم و مسیری به سوی جنگل نمییافتم، هیچ سایه
آشنایِ درختِ گردوئی، هیچکدام از درختان بلوط را که در کودکی از آنها بالا میرفتیم
دیگر نیافتم، دور تا دور شهر به مساحت وسیعی همه چیز ویران شده بود، درختانِ دامنۀ
جنگل مثل چمن خرد و کوتاه شده بودند، ریشههای لاشههای درختان لخت و محزون رو به
خورشید بودند. در بین من و کودکیِ من شکافی ایجاد شده بود و وطنم دیگر آن وطن قدیمی
نبود. شیرینی و حماقتِ سالیانِ پیش از این از من کَنده شده بود، و من خیلی زود پس از
آن واقعه برای مرد شدن و قبولی در امتحانِ زندگی شهر را ترک کردم، شهری که سایههای
اولیهاش در این روزها مرا لمس کرده بودند.
(1913)