عاقبت دکتر کنولگِه.


<عاقبت دکتر کنولگِه> از هرمن هسه را در شهریور سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.

آقای دکتر کنولگِه دبیر دبیرستان که قبل از موعود خود را بازنشسته و تمام وقتش را صرف تحقیقِ زبانشناسی کرده بود، قطعاً اگر روزی نفس‌تنگی و رماتیسمش او را برای یک دوره استراحتِ پزشکی همراه با رژیم غذایی برنمی‌انگیزاندْ هرگز در ارتباطِ با گیاهخواران و گیاهخواری قرار نمی‌گرفت.
نتیجۀ این دوره بقدری عالی بود که او از آن به بعد هرساله چندین ماه، معمولاً در جنوب، در یکی از آسایشگاه‌ها و یا پانسیون‌های گیاهخواری به سر می‌برد، و با وجود ضدیت داشتن با هرچه غیرمعمول و عجیب و غریب است با افرادی به معاشرت برخاست که مناسب او نبودند و ملاقات‌های نادر و اجتناب‌ناپذیرشان به خانۀ خود را ابداً دوست نمی‌داشت.
دکتر کنولگِه در بعضی از سال‌ها در فصل بهار و اوایل تابستان و گاهی هم در ماه‌های پائیز زندگی خود را در یکی از پانسیون‌های دوستانۀ گیاهخواری که تعدادشان کم هم نبودْ در کنار سواحل جنوبی فرانسه و یا سواحل دریاچه ماجوره گذراند. او با انسان‌های مختلفی در این مکان‌ها آشنا شد و به بعضی از چیزها عادت کرد؛ به کسانیکه پابرهنه راه می‌رفتند و به حواریونِ مو بلند، به متعصبین روزه‌گیری و غذاهای لذیذِ گیاهی، و در این آخرین عادت دوستانی نیز یافته بود، و چون غذاهای سنگین ایجاد درد و زحمت می‌کردند و برایش ممنوع بود، بنابراین در خوشخوراکی خود را در قلمرو میوه و سبزیجات آموزش داده بود.
به هیچوجه به هر سالاد کاسنی‌ای قانع نبود و همیشه پرتقال ایتالیایی را بر پرتقال کالیفرنیایی ترجیح می‌داد. بعلاوه برای او گیاه‌خواری چندان مهم نبود و فقط وسیله‌ای بود برای معالجۀ در حین استراحت همراه با رژیم غذایی و حداکثر گهگاهی برای تمام آن مشتقاتِ زبانیِ جدید در پهنۀ گیاه‌خواری از خود شوق نشان می‌داد، مشتقاتی که برای او بعنوان زبان‌شناس عجیب و غریب بودند: خام‌خوار، میوه‌خوار، گیاه‌خوار و مخلوط‌خوار!
خودِ دکتر متعلق به گروهِ مخلوط‌خواران بود، زیرا نه تنها میوه و سبزیجاتِ خام بلکه پختۀ آنها و همچنین غذاهای تهیه شده با شیر و تخم‌مرغ را هم می‌خورد. و از اینکه گیاه‌خوارانِ حقیقی و بیش از همه خام‌خوارانِ ناب و متعهد از این کارِ او متنفرند بی‌خبر نبود. اما او خود را از دعواهای متعصبانۀ این برادران دور می‌داشت و برخلاف بعضی از همکاران، بخصوص اتریشی‌ها که موقعیت خود را بر روی کارت‌ویزیت هم می‌ستودند، تعلق خود به طبقۀ مخلوط‌خواران را تنها با اعمالش نشان می‌داد.
همانطور که گفته شد، کنولگِه درواقع به این مردم نمی‌خورد. او با آن صورتِ قرمز و آرام و اندامِ پهنش کاملاً برعکسِ برادران گیاه‌خوارِ دیگر ــ که اغلب لاغر و نگاهی ریاضت کشیده داشتند و بیشترشان لباسی رویایی بر تن و موهای خود را تا پایین شانه بلند کرده و زندگی خویش را بعنوان متعصبین، مقلدین و فدائیانِ ایده‌های ویژۀ خود می‌گذراندند ــ به چشم می‌آمد.
کنولگِه زبانشناس و میهن‌پرست بود و نه افکار و ایده‌های اصلاح‌طلبانۀ اجتماعی این برادران گیاه‌خوار و نه نوعِ زندگی غیرعادی آنها برایش جالب بود.
تیپ او طوری بود که در کنار ایستگاه‌های راه‌آهن و کشتی در لوکارنو و یا پالانسِنوْ خدمتکارانِ هتل‌های شیک برخلاف همیشه که هر رسولِ گیاه‌خوار کلم قمری‌ای را از راهی دور می‌توانستند بو بکشند به او اما با اطمینان هتل‌هایشان را توصیه می‌کردند و کاملاً متعجب می‌گشتند وقتی که یک چنین آدمِ آراسته و محترمی چمدانش را بدستِ یک خدمتکار تالیزیایی ویا سِرسی و یا به خَربَرانِ تپۀ وریتا می‌داد.
با این وجود او با گذشت زمان خود را در این محلِ غریب کاملاً سالم و سرحال حس می‌کرد. او فردی خوشبین بود، آری، تقریباً کسی که زندکی را هنرمندانه می‌گذراند. و بتدریج در بین نبات‌خوارانِ تمام کشورها که به آن مکان آمده بودند، بخصوص در میان فرانسویان و برخی از دوستدارانِ صلح و گونه سرخان دوستانی پیدا کرد که در کنارشان می‌توانست سالادِ تازه و هلویِ خود را بدون مزاحمت و همراه با گفتگویِ سر میزِ غذا آسوده خاطر بخورد، بدون آنکه متعصبی اصولگرا مخلوط‌خوار بودنش را و یا یک بودیستِ برنج‌خوارْ بی‌اعتنا بودنِ او به مذهب را سرزنش کند.
روزی چنین اتفاق می‌افتد که دکتر کنولگِه ابتدا بوسیله روزنامه‌ها و بعد مستقیماً از دوستانش خبر تأسیسِ انجمن بزرگِ بین‌المللی گیاه‌خواران را می‌شنود، انجمنی که قطعه زمینِ بزرگی در آسیای صغیر خریداری کرده و از تمام برادران گیاه‌خوارِ جهان دعوت به عمل آورده بود تا با قیمت بسیار مناسب بعنوان مهمان و یا برای همیشه آنجا ساکن گردند. مؤسسین این انجمن مردانی از گروه‌های ایده‌آلیستِ گیاه‌خوار آلمانی، هلندی و اتریشی بودند که سعی‌شان تشکیل نوعی صهونیسم گیاه‌خواران بود تا بتوانند برای طرفداران و مقلدینِ ایمانشان سرزمینی در محلی از جهان که شرایطِ طبیعی برای یک زندگی ایده‌آل و مناسبِ حالِ آنها را دارا باشد خریداری کرده و آنجا را بصورت خودگردان اداره کنند.
تأسیس این انجمن در آسیای صغیر شروعِ کار بود. دعوت‌ها و فراخوان‌هایشان <به تمام دوستان گیاه‌خوار و دوستداران گیاه‌خواری، به تمام عریان‌ها و بهسازانِ زندگی> و قول‌هایشان چنان زیبا به گوش می‌آمد که دکتر کنولگِه هم نتوانست در برابر این آهنگِ اشتیاق‌برانگیزِ برخاسته از بهشت مقاومت به خرج داده و برای پائیز بعدی بعنوان مهمان ثبت نام می‌کند.
می‌بایستی در آنجا میوه و سبزیجاتِ عالی و تازه به وفور تولید شود، آشپزخانۀ بزرگِ مرکزی بوسیله مؤلف <راه‌های رسیدن به بهشت> اداره می‌شد، و مخصوصاً برای بسیاری زندگی کردن در آنجا بدون مزاحمت و ریشخند شدن از جهانِ شرورْ مطبوع و خوشایند بود. برای هر نوع از گیاه‌خواری و پوشیدنِ هر نوع لباس آزادی کامل داشتند و تنها ممنوعیتْ نوشیدن الکل و خوردن گوشت بود.
از تمام نقاط جهان مردمِ عجیب و غریب آمدند، دسته‌ای به این خاطر تا آنجا در آسیای صغیر بالاخره سکوت و آرامشِ مطابقِ طبیعت‌شان را بیابند، عده‌ای هم آمده بودند تا از تجمعِ این مشتاقانِ سعادت معاش خود بگذرانند و سودی به جیب زنند. در این رابطه معلمین و کشیش از تمام کلیساها، هندوهای قلابی، غیب‌بین‌ها، معلمین زبان، ماساژ دهنده‌ها، مغناطیسیون، جادوگران و دعانویسان آمده بودند.
این ملت کوچک بیشتر از کلاه‌بردارانِ کوچک و آفتابه دزد تشکیل شده بود، زیرا که آنجا سودهای کلان در دسترس نبود و بیشترِ این مردان هم فقط بدنبال بدست آوردن خرجِ غذای خود بودند که در کشورهای جنوبی برای یک گیاه‌خوار خیلی ارزان بود.
بیشترِ این مردمِ آمریکایی و اروپاییِ گمراه گشته مانند بسیاری دیگر از گیاه‌خواران تنها باری که بر دوش حمل می‌کردندْ ترس و خجالت‌شان از کار کردن بود. آنها نه طلا می‌خواستند و نه تمتع می‌جستند، در پیِ قدرت و تفریح نبودند، بلکه قبل از هرچیز می‌خواستند بدون زحمت و کار زندگیِ ساده و بی‌تکلفی را بگذرانند. بعضی از آنها پای پیاده سراسرِ اروپا را بارها بعنوان تمیزکنندۀ دستگیرۀ درِ خانۀ رفقایِ هم‌منشِ پولدار خود یا بعنوان پیغمبرانِ واعظ و یا دکتران حاذق طی کرده بودند، و کنولگِه هنگام ورود به کوئیزایسانا بعضی از آشنایان قدیمی را دید که در لایپزیگ هر از گاهی بعنوان گدا به دیدار او می‌آمدند.
اما قبل از هر چیز او با مردانِ بزرگ و قهرمانانی از شعبِ مختلفِ گیاه‌خواری مواجه شد. مردانِ آفتاب‌سوختۀ صندل‌پوشی که ریش و موی بلندی داشتند و در شنل‌های سفید مانند قهرمانانِ افسانۀ تورات در آنجا قدم می‌زدند و دیگران لباس‌های ورزشی از کتانِ روشن بر تن داشتند. بعضی از مردان با لُنگی که خود از الیاف درخت بافته بودند عورت‌شان را پوشانده و لخت در حال آمد و شد بودند.
کم کم گروه‌های مختلف و حتی اتحادیه‌های سازمان داده شده تأسیس گشتند. میوه‌خواران محل‌های مشخصِ خود را داشتند، روزه‌گیرانِ ریاضت‌کش گوشه‌ای دنج را برگزیده بودند، پرستندگانِ نور نیز در محلی دیگر دور هم جمع می‌گشتند. ستایشگرانِ پیغمبر آمریکایی دیویس نیز معبدی ساختند و در یکی از تالارهای آن نماز جماعت می‌خواندند.
دکتر کنولگِه ابتدا با خجالت در این ازدحامِ عجیب به رفت و آمد می‌پرداخت. او به سخنرانی‌های معلمی به نام کلاوبر می‌رفت که به زبان آلمانیِ خالص به خلق‌های جهان در بارۀ ماجراهایی که در سرزمینِ آتلانتیس رخ داده گزارش می‌داد و از یوگی ویشیناندا که نام واقعی‌اش بپو سیناری است با شگفتی تعریف می‌کرد که توانسته پس از ده‌ها سال ریاضت عاقبت موفق شود تا ضربانِ قلب خود را بطور ارادی تا یک سوم پایین بیاورد.
این مستعمره حتماً در اروپا در میان جهانِ شاغلین و سیاست تأثیری مانند یک دارالمجانین بر جای می‌گذاشت و یا بصورت نمایشی خنده‌دار و خیالی دیده می‌شد، اما اینجا در آسیای صغیر این چیزها تا اندازه‌ای درک می‌گردید و ناممکن به چشم نمی‌آمد. بعضی اوقات می‌شد افرادی را دید که در خلسۀ تحققِ رویای محبوب‌شان با نوری روحانی در چهره و یا با جاری بودن اشگِ شوق از چشمْ با در دست داشتن گلی در حال رفت و آمد بودند و با هرکه مواجه می‌گشتند همراه با بوسه‌ای صلح‌خواهانه به او سلام می‌دادند.
چشمگیرترین گروه اما میوه‌خوارانِ اصیل بودند. این گروه از هر نوع معبد و خانه و تشکیلاتی چشم‌پوشی کرده و هیچگونه تلاشی بجز آنکه طبیعی‌تر و به اصطلاحِ خودشان <به زمین نزدیک‌تر شوند> نمی‌کردند. آنها زیر آسمان زندگی می‌کردند و فقط میوۀ درخت و بوته که به زمین می‌افتاد را می‌خوردند. آنها در تحقیرِ بقیه گیاه‌خواران افراط می‌کردند و یکی از آنها به دکتر کنولگِه رک و راست گفته بود که خوردنِ برنج و نان درست مانند عمل کثیفِ خوردنِ گوشت است و او نمی‌تواند میان گیاه‌خواری که شیر می‌نوشد و یک باده‌گسار اختلافی پیدا کند.
در میان میوه‌خواران برادری شایسته احترام وجود داشت به نام یوناس که از پایدارترین و کامیاب‌ترین نمایندگانِ این فرقه و سرآمدشان بود.
او پارچه‌ای به دور کمر خود بسته بود که با زحمت قابل تمیز دادن با بدن پُر موی قهوه‌ای رنگش بود. او بر روی درخت کوچکی زندگی می‌کرد و حرکت چابک و زبردستانه‌اش بر روی شاخه‌های درخت را می‌شد مشاهده کرد. انگشتان شست و انگشتان بزرگ پاهای او به شکل حیرت‌انگیزی در حال کوتاه شدن بودند، و تصور کردن اینکه او خود را با تمام وجود و تصمیمی راسخ در سراسر زندگی برای بازگشتِ به طبیعت آماده ساخته و در آن نیز موفقیت حاصل کرده است سخت نبود.
تعداد اندکی او را در جمع خود برای مسخره کردنْ گوریل خطاب می‌کردند. گذشه از این یوناس در سراسرِ ولایتِ خود از احترام و ستایش خاصی برخوردار بود.
این خام‌خوارِ بزرگ از استفاده کردن زبان برای صحبت کردن چشم‌پوشی کرده بود. گاهی اوقات هنگامیکه برادران و یا خواهران در کنار این درختِ کوچک دور هم جمع شده و به صحبت می‌پرداختند، او بر روی شاخه‌ای در کنار آنها می‌نشست و برای به سر حال آوردن‌شان به زور لبخندی می‌زد یا امتناعِ خود را با خندیدن نشانِ آنها می‌داد، اما هیچ سخنی نمی‌گفت و سعی می‌کرد با اشاره بفهماند که زبان او بی‌خطاترین زبان‌های طبیعت است و بزودی زبانِ جهانیِ تمام گیاه‌خواران و طبیعت‌گراها خواهد شد.
دوستان نزدیکش هر روز پیش او بودند، از آموزش او در بارۀ هنرِ جَویدن و پوست‌کندنِ گردو بهره می‌بردند و در این تکاملی مترقی و با حرمت می‌یافتند و همزمان نگرانی از اینکه او را بزودی از دست خواهند داد در آنها رشد می‌کرد، زیرا احتمال می‌دادند که او پس از مدت کوتاهی برای پیوستنِ کامل به طبیعت به کوه‌های جنگلیِ زادگاه خویش باز خواهد گشت.
بعضی از مشتاقانِ وی به این علت که این موجود شگفت‌انگیز چرخش در دایرۀ زندگی را به اتمام رسانده و مسیرِ نقطۀ آغاز تکاملِ انسان را دوباره یافته است پیشنهاد می‌دهند تا او را مانند خدایی ستایش کنند. اما هنگامیکه آنها با این نیت یک روز صبح زود به هنگام طلوع آفتاب برای دیدارش بسوی درخت رفته و پرستش او را با آواز شروع می‌کنند، ناگهان تجلیل‌شونده بر روی ساقۀ بزرگ و محبوبش ظاهر می‌گردد، پارچۀ بسته به کمر خود را بدست گرفته و تمسخرآمیز در هوا به نوسان می‌آورد و میوه سفتِ درخت کاج به سوی پرستشگران پرتاب می‌کند.
دکتر کنولگِۀ ما با تمام ذراتِ روح و روانِ قانع خویش با این یوناسِ کامل گشته؛ این <گوریل> مخالفت داشت. هرآنچه بخاطر انحراف‌های جهانبینیِ گیاه‌خواران و موجودات دیوانۀ متعصب قلب او را در سکوت جریحه‌دار ساخته بود، بطور وحشتناکی در این مرد جمع بود و او را آزار می‌داد و حتی به نظر می‌رسید که گیاه‌خواریِ معتدل او را نیز به سختی به باد تمسخر گرفته است.
در سینۀ دانشمندِ خودساخته، فروتن و آزرده گشتۀ ما شأن انسانی سر بلند می‌کند و او که بسیاری از دگراندیشان را با صبوری و متانت تحمل کرده بود، اما قادر نبود از محلِ زندگی این مردْ بدون احساسِ نفرت و خشم نسبت به او گذر کند.
و گوریل که بر روی شاخۀ درخت انواع مختلفی از مشتاقان، هم‌مسلکان و منتقدین را با دقت از زیر نظر می‌گذراند، تنفر دکتر کنولگِه از خود را بطور غریزی بو کشیده بود و او هم ضدیتی با دکتر کنولگِه در خود احساس می‌کرد. خشمی حیوانی در حال رشد کردن بود. هرگاه دکتر از آنجا عبور می‌کرد نگاهی اهانت‌آمیز و سرزنش‌بار به ساکن آنجا می‌انداخت و او هم جواب این نگاه را با نشان دادن دندان و غرشی خشمگین پاسخ می‌داد.
کنولگِه تصمیم می‌گیرد یک ماهِ بعد آنجا را ترک کرده و به وطنش بازگردد. در شبی مهتابی تقریباً ناخواسته به یک پیاده‌روی در نزدیکی درخت می‌پردازد. او با اندوه به زمان‌های گذشته که در سلامتیِ کامل بعنوان یک گوشت‌خوار و فردی معمولی در میان مردمی همسان خود زندگی می‌کرد فکر می‌کند و به یاد سال‌های زیباترِ پبشین بی‌اختیار ترانه‌ای قدیمی از دوران دانشجویی را با سوت می‌زند.
در این وقت مردِ جنگلی تحریک و وحشی شده از صدای سوت با سروصدا از بوته‌زار خارج گشته و تهدیدآمیز در حال جنباندن چماقِ بدقواره و سنگینی خود را جلوی دکتر کنولگِه قرار می‌دهد. اما دکتر غافلگیر شدۀ ما بقدری به خشم آمده بود که پا به فرار نمی‌گذارد، بلکه احساس می‌کند زمانِ آن رسیده است و او باید با دشمنانش به ستیزه برخیزد. غضبناک و با تبسم تعظیمی کرده و تا آنجا که برایش مقدور بود با صدایی پُر از تمسخر و اهانت می‌گوید:
«با اجازۀ شما خودم را معرفی می‌کنم. دکتر کنولگِه.»
ناگهان گوریل فریادِ غضبناکی کشیده، چماقش را دور می‌اندازد و خود را بر روی دکتر کنولگِه نحیف پرتاب کرده و در یک چشم به هم زدن با دستانِ هراس‌انگیزش او را خفه می‌کند.
روز بعد جسد دکتر را می‌یابند. بعضی‌ها ارتباط مرگ او را حدس می‌زدندْ اما کسی جرأت نمی‌کرد کاری بر علیه یوناس میمون که متین بر سر شاخه‌ای پوست گردوهایش را می‌کند انجام دهد.
تعداد اندکی از دوستانِ دکتر که در طی اقامت در بهشت با هم آشنا شده بودند او را در همان نزدیکی به خاک می‌سپارند و بر روی سنگ‌قبر ساده‌اش چنین می‌نویسند: دکتر کنولگِه، مخلوط‌خوار از آلمان.
(1910)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر