<رؤیای زیبا> از هرمن هسه را در فروردین سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
هنگامیکه مارتین هابِرلند در سن
هفده سالگی در اثر ذاتالریه فوت کرد، همه از مرگ او و استعدادهای فراوانش با تأسف
صحبت میکردند و از اینکه نتوانسته قبل از مرگ بخاطر استعدادهایش به موفقیت و
محبوبیت دست یافته و به پولِ نقد برسدْ او را جوان ناکام میخواندند.
این حقیقت دارد، مرگِ این جوانِ
زیبا و با استعداد برای من هم تأسفانگیز بود، و من با کمی اندوه با خود میاندیشیدم:
مگر چه مقدار استعداد در جهان وجود دارد که طبیعت میتواند با آنها چنین سهلانگارانه
رفتار کند! اما برای طبیعت بیاهمیت است که ما دربارۀ او چه فکر میکنیم، و آنچه
به استعداد مربوط میشود، در حقیقت آنقدر فراوانیِ استعداد است که هنرمندانِ ما
بزودی بجای مستمعین فقط دارای همکارانِ هنرمند خواهند گشت.
با این حال نمیتوانم بخاطر مرگ
مردِ جوان با این فرض که با فوتش ضرری متوجهاش شده و بهترین و زیباترینهایِ زندگی
که برایش معین گردیده بیرحمانه از او ربوده گشتهْ دلسوزی کنم.
به هر حال کسی که با خوشی و در
سلامتی هفده سال زندگی کرده و دارای والدین خوبی بوده است باید حتماً در بسیاری از
موارد قسمتِ زیباترِ زندگی را تجربه کرده و پشت سر نهاده باشد، و اگر زندگیاش
چنین کوتاه به سر میرسد و از کمبود دردی بزرگ و تجربهای نافذ و شیوۀ زندگیای
وحشی به یک قطعه سمفونیِ بتهوونی مبدل نگردیده، اما لااقل میتواند یک موسیقی مجلسیِ کوچکِ یوزف هایدنی گردیده باشد، و این را نمیتوان در بارۀ زندگیِ بسیاری از انسانها
ادعا کرد.
در مورد این مردِ جوان،
اطمینانِ کامل دارم که حقیقتاً زیباترینهای زندگی و تمام آن تجاربی را که برایش
ممکن بودند تجربه کرد، او چند جرعهای از موسیقیِ غیرزمینی نوشیده بود و به این
دلیل مرگش ضروری به نظر میآمد، زیرا بعد از آن دیگر هیچ زندگیای نمیتوانست بجز
نوائی ناهمگون به گوشش برساند. اینکه این شاگردِ دبیرستانی خوشبختی خود را فقط در
رؤیا تجربه کرد، مطمئناً نمیتواند چیزی از او بکاهد، زیرا که اکثر انسانها رؤیای
خود را شدیدتر از زندگیشان تجربه میکنند.
این دانشآموز دبیرستانی در
دومین روزِ بیماری خود، سه روز پیش از مرگش، همراه با شروع تب خواب زیر را میبیند:
پدرش دست خود را روی شانۀ او
قرار داده بود و میگفت: "من خیلی خوب درک میکنم که تو دیگر نمیتوانی پیش
ما چیز زیادی یاد بگیری. تو باید مردِ بزرگ و خوبی شوی و خوشبختیِ ویژهای که آدم
نمیتواند در خانه آن را بدست آورد از آنِ خود سازی. دقت کن: تو حالا باید اول از
کوهِ شناخت بالا بروی، بعد باید کارهای خوب انجام دهی، و بعد باید عشق را بیابی و
خوشبخت گردی."
ریش پدر در اثنایِ گفتن آخرین
کلمات درازتر و چشمانش بزرگتر شده بودند، او برای لحظهای مانند یک پادشاهِ
سالخورده به چشم میآمد. پدر سپس پیشانی پسرش را میبوسد و از او خداحافظی میکند.
پسر از پلههای پهن و زیبای آنجا که مانند قصری به چشم میآمد پائین میرود و وقتی
به خیابان میرسد و قصد ترک کردن شهرِ کوچک را داشت با مادرش مواجه میشود که او را
صدا میزد: "آره مارتین، تو میخواهی بدون خداحافظی از من عزیمت کنی؟"
او پریشان حواس مادرش را نگاه میکند و چون او را زنده، جوانتر و زیباتر از زمانی
که در خاطر داشت روبروی خود ایستاده میبیندْ بنابراین خجالت میکشد بگوید که او
تصور میکرده مادرش مدتهاست مُرده است. آری، تقریباً چیزی دخترانه در خود داشت
طوریکه وقتی مادرش او را بوسید قرمز گشت و جرئت نکرد او را ببوسد. مادر با نگاهی
روشن و آبی رنگ به چشمان او مینگریست، نگاهی که مانند نوری در او نفوذ میکرد و
هنگامیکه مارتین آشفته و با عجله از آنجا میرفت برای او سر تکان داد.
او در جلوی شهر بجای جاده و دره
با راهِ مالرو بدون آنکه تعجب کند یک بندر میبیند، بندری که یک کشتیِ از مُد افتاده
با بادبانی قهوهای که تا آسمانِ طلائی رنگ امتداد داشت لنگر انداخته بود، درست
مانند عکسِ محبوب او از کلود لورین، کشتیای که او بیدرنگ جهت رفتن به سمت کوهِ آگاهی
بر آن سوار میشود.
کشتی و آسمانِ طلائی رنگ اما
ناگهان دوباره از دید او غیب میگردند و بعد از لحظهای هابِرلند خود را مانند
بیدارگشتهای در جادهای بسیار دور از خانه مییابد که به سمت کوهی در دوردست که
در سرخیِ شب گداخته به نظر میآمد امتداد داشت. اما هرچه او راه میپیمود باز
به کوه نمیرسید. خوشبختانه پرفسور زایدلر پا به پایِ او کنارش در حرکت بود و
پدرانه میگفت: "اینجا بجز حالتِ ازسویی هیچ ساز و ساختِ دیگری محلی از
اعراب ندارد و شما فقط با استفاده از آن میتوانید ناگهان خود را در وسط همه چیز بیابید." او بلافاصله تبعیت میکند و یک حالتِ ازسویی به یادش میافتد که تا اندازهای کلِ گذشتۀ او و
جهان را در خود داشت و چنان به هر نوع از زمانِ گذشته نظم و ترتیب داد که همه چیزِ زمان حال و آینده شفاف گشتند. و پس از آن او ناگهان خود را روی کوه ایستاده میبیند،
اما در کنار او پرفسور زایدلر نیز ایستاده بود و ناگهان او را <تو> خطاب
کرد. هابِرلند هم پرفسور را <تو> خطاب میکند. زایدلر رازی را برایش فاش میسازد
و میگوید که در حقیقت پدر او میباشد، و هنگام صحبت کردن چهرهاش هرچه بیشتر شبیهِ پدر او میگشت. در شاگردِ دبیرستانی عشقِ به پدر و عشقِ به علم یکی گشته و هر دو قویتر
و زیباتر میگردند، و در حالیکه او نشسته بود و میاندیشید و در محاصرۀ شگفتیهای
آگاهی قرار گرفته بود، پدر در کنارش میگوید: "خب، حالا به اطرافت نگاه
کن!"
در اطرافِ آنجا روشنیِ توصیفناپذیری
وجود داشت و همه چیز در جهان شفاف و منظم بود؛ او کاملاً درک کرد که چرا مادرش
مُرده بوده و با این حال هنوز زنده است؛ او عمیقاً متوجه گشت که چرا ظاهرِ انسانها،
سنتها و زبانشان چنین مختلف اما از یک ماهیت و برادر بودهاند، او رنج و احتیاج و
زشتی را طوری ضروری و خواستۀ خدا یا سرنوشت درک کرد که آنها زیبا و روشن گشته و با
صدای بلند برای او از نظم و شادیِ جهان صحبت کردند. و قبل از آنکه کاملاً متوجه
گردد که حالا او بر روی کوهِ آگاهی ایستاده و خردمند گشته، احساس کرد که برای کاری
برگزیده شده است، و گرچه او از دو سال پیش دائماً در بارۀ شغلهای مختلف فکر میکرده،
اما هرگز نتوانسته بوده است تصمیم به انتخاب شغلی بگیرد. حالا اما کاملاً دقیق و
محکم میدانست که او یک معمارِ ساختمان بوده است، و دانستن این موضوع و نداشتن
کوچکترین شکی در آن برایش باشکوه بود.
بلافاصله آنجا سنگ سفید و
خاکستری، تیرهای چوبی و ماشینآلات قرار میگیرند، انسانهای زیادی در آن اطراف
ایستاده بودند و نمیدانستند چه باید بکنند؛ او اما با دستهایش آنها را راهنمائی
میکرد و توضیح و دستور میداد، نقشهها را در دستهایش گرفته بود و فقط لازم بود ایماء
و اشاره کند، و بدین نحو انسانها به حرکت میافتادند و خشنود بودند که یک کارِ معقول انجام میدهند. آنها سنگها را بلند میکردند و چرخدستیها را هل میدادند،
میلهها را برمیافراشتند و الوارها را میتراشیدند، و در تمام دستها و در هر
چشمی ارادۀ معمارِ ساختمان فعال بود. خانه کم کم ساخته شده و به قصری با سر درِ مثلثی شکل و ایوانها، حیاطها و پنجرههای قوسدار که یک زیبائی طبیعی، ساده و
آتشین را به نمایش میگذاردند تبدیل میگردد، و این واضح بود که ساختن تعدای از
این ساختمانها برای محو گشتنِ رنج و نیاز، ناخرسندی و خشمِ از جهان ضروری به نظر میآمد.
مارتین با به پایان رسیدن ساختِ عمارت خوابآلود شده بود و دیگر دقت کافی نداشت، او چیزی مانند موسیقی و سر و صدایِ جشن و سرور از اطراف شنید و خود را با جدیت و خشنودیِ عجیبی تسلیمِ یک خستگیِ عمیق و
زیبا ساخت. وقتی در اثر این خستگی مادرش را دوباره میبیند که دست او را در دست
گرفته استْ هشیاریش رو به بالا صعود میکند. در این لحظه او میدانست که مادرش میخواهد
با او به سرزمین عشق برود، و او آرام و پُر امید گشت و تمام آن چیزهائی را که در
این سفر تجربه کرده و انجام داده بود از یاد برد؛ فقط یک روشنائی و یک وجدانِ کاملاً پاکیزهگشته از سمت کوهِ شناخت و از سمتِ قصری که ساخته بود برایش میدرخشیدند.
مادر لبخندی میزند و دست او را
در دستِ خود میگیرد و از سراشیبی به یک چشماندازِ تاریک داخل میشود، پیراهن مادر
آبی رنگ بود و هنگام قدمزدن از چشم او محو میگردد و وقتی او متوجه میشود که
پیراهن آبی رنگ مادر همان درۀ دور و آبی رنگ بوده است، دیگر نمیدانست که آیا مادر
حقیقتاً پیش او بوده یا نه و دچار یک غمگینی میشود و بر روی علفزار مینشیند و
بدون درد، تسلیم و جدی همانطور که او قبلاً هنگام انگیزۀ آفرینشْ ساختمان را ساخته
و در زمان خستگی استراحت کرده بود شروع به گریستن میکند. هنگام اشگ ریختن احساس
میکند که حالا با شیرینترین چیزی که یک انسان میتواند آن را تجربه کند
روبرو خواهد گشت، و وقتی سعی میکند در این باره تعمق کند، در حقیقت خوب میدانست
که آن چیز فقط عشق میتواند باشد، اما او نمیتوانست بدرستی عشق را تجسم کند و
در آخر بطور احساسی نتیجه میگیرد که عشق باید چیزی شبیه به مرگ باشد، چیزی شبیه
به تحقق بخشیدن و شبیه به شبی که بدنبالش دیگر هیچ چیزی اجازه آمدن نخواهد داشت.
او هنوز به این موضوع تا آخر
فکر نکرده بود که دوباره همه چیز طور دیگر میگردد. در آن پائین، در درۀ آبی رنگ
موسیقیِ مطبوعی نواخته میشد، و دوشیزه فوسلر دخترِ شهردار از روی چمنها میگذشت، و
ناگهان او میدانست که این دختر را دوست میدارد. دختر چهرهای مانند همیشه داشت،
اما لباسی کاملاً ساده پوشیده بود، لباسی زیبا مانند یک زنِ یونانی، و هنوز مدتی از
بودنش در آنجا نمیگذشت که شب فرا میرسد و دیگر چیزی بجز یک آسمانِ پُر از ستارههای
بزرگ و درخشان دیده نمیشد.
دختر روبروی مارتین از حرکت میایستد
و به او لبخند میزند و دوستانه طوری که انگار منتظر او بوده است میگوید:
"که اینطور، عاقبت آمدی؟"
مارتین میگوید "آره،
مادرم راه را به من نشان داد. من حالا دیگر همۀ کارها را انجام دادهام، خانه
بزرگی که قصد ساختنش را داشتم تمام شده. تو باید در آن خانه زندگی کنی."
دختر اما فقط لبخند میزد و
چهرهاش تقریباً مادرانه به نظر میآمد، متفکر و کمی غمگین مانند یک آدم بالغ.
مارتین میپرسد: "حالا باید
چه کار کنم؟" و دستهایش را روی شانۀ دختر قرار میدهد. دختر خود را به جلو
خم میکند و بقدری از نزدیک به چشمان مارتین نگاه میکند که او کمی میترسد، و
حالا چیزی بجز چشمانِ درشت و آرامِ دختر و در بالای آنها تعداد زیادی ستاره در یک
مهِ طلائی رنگ نمیدید. ضربان قلبش با شدت و دردآور میزد.
دخترِ زیبا لبش را بر روی لب او
میگذارد، و در این هنگام جسم مارتین ذوب میگردد و تمام ارادههایش او را ترک میکنند.
آن بالا ستارهها، در تاریکیِ آبی رنگ آهسته شروع به طنین انداختن میکنند، و در
حالیکه مارتین حس میکرد او حالا عشق و مرگ و شیرینترین چیزی را که یک انسان میتواند
تجربه کند میچشد، به صدا و حرکتِ گردش دایرهوارِ جهانِ اطرافش گوش میداد، و بدون
آنکه لبش را از لبِ دختر بردارد و بدون آنکه دیگر چیزی از جهان بخواهد و آرزو کند،
احساس میکند که او و دختر و همه چیز در گردشِ دایرهوار فرو میروند، او چشمانش
را میبندد و با سرگیجهای خفیف بر بالای جادهای که تا ابد از پیش تعیین شده است
به پرواز میآید، بر بالای آن جادهای که هیچ شناختی و هیچ کرداری و هیچ چیزِ دنیویْ دیگر انتظار او را نمیکشند.
(1912)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر