نمایش سایه‌ها.


<نمایش سایه‌ها> از هرمن هسه را در خرداد ۱۳۹۰ ترجمه کردم.

نمای بیرونی قصر از سنگِ شفاف ساخته شده بود و با پنجره‌های بزرگش به رودِ راین و به باتلاق و به چشم‌اندازی وسیع و روشن و بادخیز از آب می‌نگریست، نی و مراتع، و در فاصلۀ دور و پهناور کوه‌های جنگلی آبی رنگْ قوس مرتعش لطیفی می‌ساختند که حرکت ابرها از آنها پیروی می‌کردند، و نورِ قصرها و خانه‌های رعیتی‌اش فقط هنگام وزش بادِ گرم در دوردستْ کوچک و سفید قابل رؤیت بود. نمای جلو قصر خود را در جریان آهستۀ آب خودپسندانه و خوشحال مانند زنی جوان منعکس می‌ساخت، شاخه‌های سبز روشن درختچه‌های زینتی‏ِ قصر خود را تا سطح آب خم کرده بودند، و قایق‌های سفید رنگِ نقاشی شده ونیزیِ سراسر دیوار بر روی امواج آب تاب می‌خوردند. کسی در این سمتِ آفتابگیر و ساکتِ قصر زندگی نمی‌کرد. اتاق‌ها از زمان ناپدید شدنِ همسر بارون خالی بودند، فقط کوچک‌ترین آنها خالی نبود؛ و در آن مانند سابق فلوریبرتِ شاعر زندگی می‌کرد. خانم بارون برای همسرش و قصر او ننگ به بار آورده بود، و از ملتزمینِ بشاش و فراوانش دیگر کسی بجز شاعرِ خاموش و قایق‌های سفید رنگِ ونیزی چیزی باقی‌نمانده بود.
بارون بعد از آن بداقبالی در پشت قصر زندگی می‌کرد. اینجا یک برجِ بلند از دوران رومیانْ آزادانه ایستاده و حیاطِ تنگ را تاریک ساخته بود، دیوارها تاریک و نمناک بودند، پنجره‌ها باریک و کوتاه، و چسبیده به حیاطِ سایه‌دار پارکِ تاریکی با تعدادِ فراوانی از درختان سالخوردۀ افرا، صنوبر و آلش‏ قرار گرفته بود.
شاعر در یک تنهائیِ خلل‌ناپذیر در سمت آفتابیِ قصر زندگی می‌کرد. غذایش را از آشپزخانه دریافت می‌کرد و بارون را اغلب روزهای متمادی نمی‌دید.
او به یکی از دوستان قدیمی‌اش که یک بار مهمان او بود و فقط توانست یک روز فضاهای مهمان بیزار کنِ آن خانۀ بی‌روح را تحمل کند تعریف کرد: "ما در این قصر مانند سایه زندگی می‌کنیم." فلوریبرت در آن زمان در مهمانی‌های همسرِ بارون افسانه و اشعارِ عاشقانه می‌خواند و بعد از رفتن وی بدون آنکه کسی از او سؤال کند در آنجا مانده بود، زیرا که راحتیِ بی‌تکلفش خیلی بیشتر از کوچه‌های جهان و نبردِ بخاطرِ نان می‌ترسید تا از تنهائی در این قصرِ غم‌انگیز. مدت زیادی می‌گذشت که او دیگر شعر نمی‌سرائید. وقتی او وزش بادهای جنوبی بر روی جریانِ آب و بر مردابِ زرد و قوس‌های کوه‌های آبی رنگ در آن دوردست‌ها و حرکت ابرها را تماشا می‌کرد، و وقتی شب‌ها در پارکِ قدیمی نوسانِ درختان بلند را می‌شنید، شعرهای بلندی را طراحی می‌کرد، اشعاری که بی‌واژه بودند و نمی‌توانستند هرگز نوشته شوند. یکی از این شعرها <نفسِ خدا> نام داشت و در بارۀ بادِ گرم جنوب بود، و یکی به نام <تسلیِ روح> که در شرح مشاهدۀ علفزارِ رنگینِ بهاری بود. فلوریبرت نمی‌توانست این اشعار را بگوید یا بخواند، زیرا که آنها خالی از واژه بودند، اما او گاهی آنها را در رویا می‌دید و احساس می‌کرد، بخصوص در شب. ضمناً او روزهایش را بیشتر اوقات در دهکده می‌گذراند، جائیکه او با کودکانِ مو طلائی بازی می‌کرد یا خانم‌های جوان و باکره‌ها را به خنده وامی‌داشت، بدین شکل که او کلاهش را انگار که آنها زنان محترم و متشخصی می‌باشند برایشان از سر برمی‌داشت. بهترین روزهایش اما وقتی بود که خانم آگنس را می‌دید، آگنس زیبا را، آگنس معروف را با آن صورت باریکِ دخترانه‌اش. سپس به او سلام می‌داد و تعظیم بلند بالائی می‌کرد، و زنِ زیبا سرش را تکان می‌داد و می‌خندید، به چشمان خجالتزده او می‌نگریست و بعد لبخندزنان مانند پرتو آفتاب به رفتن ادامه می‌داد.
خانم آگنس در تنها خانۀ کنارِ پارکِ رو به زوالِ قصر که در قدیم متعلق به بارون بود زندگی می‌کرد. پدرِ خانم آگنس جنگلبان بود و این خانه را بخاطر خدمات ویژه‌ای از پدرِ مالکِ فعلی هدیه گرفته بود. خانم آگنس خیلی جوان ازدواج کرده و بعد از بیوه شدن دوباره به محل تولدش بازگشته بود، حالا بعد از مرگِ پدرش در آن خانه به همراه یک خدمتکار و عمۀ نابینایش زندگی می‌کرد.
خانم آگنس لباس‌های ساده اما زیبا و همیشه تازه‌ای با رنگ‌های لطیف می‌پوشید، صورت جوانش باریک و دخترانه بود و موهای قهوه‌ایِ بافته‌شده‌اش به دور گردنِ لطیفش می‌پیچید. پیش از آنکه بارون همسرش را با افتضاح از خود براند عاشق آگنس بود، و حالا دوباره از نو عاشق او شده بود. او صبح‌ها آگنس را در جنگل ملاقات می‌کرد و شب‌ها او را با قایق به کلبۀ ساخته شده از نی در مرداب می‌برد، و آگنس در آنجا صورت خندان دخترانه‌اش را به ریش زود سفید شدۀ او می‌چسباند و انگشتان لطیفش با دست‌های او که مانند شکارچیان خشن بودند بازی می‌کردند.
خانم آگنس هر روزِ تعطیل به کلیسا می‌رفت، دعا می‌کرد و به مستمندان پول می‌داد. او پیش زنان پیر و نیازمندِ دهکده می‌رفت، به آنها کفش هدیه می‌داد، موهای نوهایشان را شانه می‌زد و در خیاطی کمک‌شان می‌کرد و هنگام ترک کردنِ آنهاْ درخشش خفیفِ فردِ جوانِ مقدسی را از خود در کلبه‌هایشان برجای می‌گذاشت. خانم آگنس محبوبِ تمام مردها بود، و اگر کسی مورد علاقه‌اش قرار می‌گرفت و اگر کسی در زمان مناسبی پیش او می‌رفت به او اجازه داده می‌شد علاوه بر بوسیدن دستش یک بوسه هم از دهان او بستاند، و اگر آنکس فردی خوش‌شانس و بلند بالا بود، شاید این جرئت را بدست می‌آورد که شب‌ها از پنجرۀ خانه او بالا برود.
همه این را می‌دانستند، بارون هم این را می‌دانست، و با این وجود زنِ زیبا لبخندزنان و با نگاهی معصومانه مانند دختری که انگار هیچ امیالِ مردانه‌ای نمی‌توانند او را لمس کنند راه خود را می‌رفت. بعضی اوقات معشوق جدیدی پیدا می‌گشت و به او مانند یک زیبائیِ دست‌نیافتنی با احتیاط اظهار عشق می‌کرد، بعد با غرورِ سعادتمندِ یک فاتح با او به خوشگذرانی می‌پرداخت و متعجب می‌گشت که مردها زن را از او دریغ نمی‌کردند و به او لبخند می‌زدند. خانۀ آگنس تنها و ساکت مانند یک پریِ جنگلی در کنار پارکِ تاریک قرار داشت و از گل‌های رز پیچنده و بالارونده پوشیده شده بود، و او در این خانه زندگی می‌کرد، از آن خارج می‌شد و به آن بازمی‌گشت، تازه و لطیف مانند یک گل رز در صبحِ تابستان و با درخششی پاک در صورتِ کودکانه و موی بافته شدۀ آویزان بر گردن زیبایش. زن‌های فقیر و پیر او را دعا می‌کردند و دست‌هایش را می‌بوسیدند، مردها به او سلام می‌دادند، تعظیم می‌کردند و بعد به رویش لبخند می‌زدند، کودکان پیشش می‌دویدند و از او تقاضای چیزی می‌کردند و می‌گذاشتند که او صورت‌شان را نوازش کند.
بارون گاهی از او می‌پرسید: "چرا تو این کارها را می‌کنی؟" و او را با چشمانی تیره تهدید می‌کرد.
خانم آگنس در حال بافتن مویش جواب می‌داد: "مگر تو حقی به گردن من داری؟" او بیشتر از همه فلوریبرتِ شاعر را دوست می‌داشت. وقتی او را می‌دید قلبش به طپش می‌افتاد. وقتی شاعر حرف‌های ناشایست در بارۀ خانم آگنس می‌شنید متأثر می‌گشت، سرش را تکان می‌داد و آن حرف‌ها را باور نمی‌کرد و وقتی کودکان در بارۀ خانم آگنس صحبت می‌کردند انگار که او به ترانه‌ای گوش سپرده باشد شروع به درخشیدن می‌کرد. و زیباترین فانتزی‌اش وقتی بود که او خانم آگنس را در رویا می‌دید. بعد تمام آن چیزهائی را که دوست می‌داشت و به نظرش زیبا می‌آمدند به کمک می‌گرفت، بادِ جنوبی و آن دوردست‌هایِ آبی رنگ و تمام علفزارهای بهاری درخشنده را، و با آنها خانم آگنس را احاطه می‌کرد و تمام اشتیاق و صمیمیتِ زندگیِ بی‌فایدۀ کودکانه‌اش را در این تصویر می‌گنجاند. عصر روزی در اوایل تابستانْ بعد از یک سکوت طولانی کمی زندگیِ تازه به جان قصرِ مُرده دمیده می‌شود. شیپور با صدای بلندی در باغ به صدا می‌آید، یک ماشین داخل می‌گردد و با سر و صدا توقف می‌کند. برادرِ آقای مالکِ قصر به همراه نوکرش که مرد بزرگ و زیبائی بود و یک سبیل نوک تیز و چشمانی مانند چشمان سربازان خشمگین داشت به مهمانی آمده بود. او در آبِ رود راین شنا می‌کرد، برای تفریح به مرغان دریائیِ نقره‌ای رنگ شلیک می‌کرد، اغلب در نزدیک شهر به اسب‌سواری می‌پرداخت و مست به خانه بازمی‌گشت، گهگاهی شاعر را دست می‌انداخت و هرچند روز یک بار با برادرش دعوا و مرافعه می‌کرد. هزاران چیز را به او توصیه می‌کرد، به او پیشنهادِ نوسازی قصر و نصبِ دستگاه‌های جدید را می‌داد، اصلاح و تغییرات که انگار کار سهلی می‌باشند توصیه می‌کرد، زیرا که او به علت ازدواج ثروتمند بود و برادرش فقیر و غالباً در گرفتاری و با بدبختی زندگی می‌کرد.
در اولین هفتۀ اقامت خود بخاطر آمدن پیش برادرش پشیمان گشته بود. با این وجود او در آنجا می‌ماند و از رفتن اصلاً حرفی به میان نمی‌آورد، کاری که برای برادرش جالب نبود. او خانم آگنس را دیده و شروع به ریختن طرح دوستی با او کرده بود.
مدت زیادی طول نمی‌کشد که خدمتکار یک لباس تازه که هدیه‌ای از بارونِ غریبه بود برای زن زیبا می‌برد. مدت زیادی طول نمی‌کشد که خدمتکار در کنار دیوارِ پارک از نوکرِ بارون غریبه نامه و گل برای خانم آگنس دریافت می‌کند. و باز هم مدت زیادی طول نمی‌کشد که بارونِ غریبه در یک بعد از ظهرِ تابستانی خانم آگنس را در یک کلبۀ جنگلی ملاقات می‌کند و دست و دهانِ کوچک و گردن سفیدش را می‌بوسد. اما وقتی خانم آگنس را در روستا می‌دید کلاه اسب‌سواریش را برای او از سر برمی‌داشت و او مانند یک دختر هفده ساله از بارونِ غریبه تشکر می‌کرد.
دوباره زمان کوتاهی گذشته بود که شبی بارونِ غریبه قایقی که درون آن یک پاروزن و یک زن نشسته بودند را بر روی رود در حرکت می‌بیند. و آنچه که بارونِ کنجکاو در تاریکیِ شب نتوانسته بود صد در صد تشخیص دهدْ چند روز بعد بر او معلوم‌تر می‌گردد. زنی را که او بعد از ظهر در کلبۀ جنگلی در آغوش گرفته و با بوسه‌های خود به آتش کشیده بود حالا هنگام شب با برادرش بر روی رودِ تاریک راین با قایق می‌راند و در کنار ساحل با او ناپدید گردیده بود.
بارونِ غریبه سخت عصبانی گشت و رویاهای پلیدی در سر پروراند. او با خانم آگنس مانند یک قطعه شکارِ سرگرم‌کننده عشقورزی نکرده بودْ بلکه مانند کشفی ارزشمند. و از اینکه چنین پاکیِ لطیفی شکار تبلیغاتش شده استْ هنگام هر بوسه‏ از شادی و تعجب در ترس بود. به این خاطر به او بیشتر از بقیه زن‌ها عشق ورزیده بود، او به زمانِ جوانی خود فکر کرده و این زن را با حقشناسی و توجه و لطافت در آغوش کشیده بود، زنی را که در شب با برادرش در مسیرهای تاریک می‌رفتند. حالا او سبیلش را به دندان می‌گیرد و چشمانش از خشم می‌درخشند.
فلوریبرتِ شاعر بی‌تأثیر از تمام آنچه رخ داده بود و بی‌خیال از خفگیِ مخفیِ هوا که بر قصر حاکم بودْ روزهای آرام زندگی خود را می‌گذراند و از اینکه آقای مهمان گاهی او را دست می‌انداخت و اذیتش می‌کرد خوشش نمی‌آمد، اما او به چنین کارهائی از قدیم عادت داشت. او از غریبه اجتناب می‌کرد، تمام روز را در روستا یا نزد ماهیگیران در کنار ساحل راین می‌گذراند، و در گرمای معطرِ شب فانتزی‌هائی پرسه‌زن طرح‌ریزی می‌کرد. و یک روز صبح متوجه می‌گردد که در کنار دیوارِ حیاطِ قصر اولین گل‌های رز در حال شکفتن‌اند. در سه تابستانِ آخری اولین گل‌های این رزِ کمیاب را روی پله کنار در خانۀ خانم آگنس قرار داده بود، و او از اینکه برای چهارمین بار اجازه داشت این هدیه را همراهِ کارت بی‌نامی برای عرض ارادت پیشکش خانم آگنس کند بی‌نهایت خوشحال بود.
در بعد از ظهر همان روز بارونِ غریبه در جنگل با زنِ زیبا دیدار می‌کند. او از زن سؤال نمی‌کند که دیشب و پریشب کجا بوده است. او با یک تعجبِ تقریباً وحشت‌انگیز به چشمان بی‌گناه و آرام وی نگاه می‌کرد و قبل از رفتن به او می‌گوید: "من امشب بعد از تاریک شدن آسمان میام پیشت. یکی از پنجره‌ها را باز بگذار!"
زن با لطافت می‌گوید: "امروز نه، امروز نه."
"اما من می‌خوام بیام."
"یک دفعه دیگه، باشه؟ امروز نه، من نمی‌تونم."
"من امشب میام، یا امشب و یا اینکه هرگز دیگه نمیام. تو هر کار دلت می‌خواد بکن."
زن از او جدا شده و براه خود می‌رود.
بارونِ غریبه هنگام غروب کنار رود در کمین می‌ایستد تا اینکه تاریکی همه‌جا را در برمی‌گیرد. اما از آمدن قایق خبری نمی‌شود. بنابراین به سمت خانۀ معشوقه‌اش به راه می‌افتد. خود را در میان بوته‌ها مخفی می‌سازد و تفنگ را روی زانویش قرار می‌دهد.
شبِ ساکت و گرمی بود، گل یاسمن عطر افشانی می‌کرد و آسمان خود را در پشت ابرهای کوچکِ سفید رنگ با ستاره‌های کم‌نور و کوچک پُر ساخته بود. یک پرنده در عمق جنگل آواز می‌خواند، فقط یک پرنده.
هنگامیکه تاریکی کاملاً حکمفرما گشت، مردی با قدم‌های آهسته و تقریباً دزدکی از گوشۀ ساختمان نمایان می‌گردد. او برای ناشناس ماندن کلاهش را تا پائین پیشانی به زیر کشیده بود، اما هوا آنقدر تاریک بود که او در حقیقت اصلاً احتیاج به این کار نداشت. او یک دسته رز سفید رنگ که نور خفیفی می‌دادند در دستِ راست نگاه داشته بود. کمین‌کننده چشمانش را تیز می‌کند و ضامن اسلحه را می‌کشد.
مردِ کلاه به سر در کنار ساختمان سرش را بالا می‌آورد و به خانه که هیچ چراغی در آن روشن نبود نگاه می‌کند. بعد به طرف درِ خانه می‌رود، خود را خم کرده و دستگیرۀ آهنی در را می‌بوسد.
در این لحظه تیری شلیک می‌شود و پژواک خفیفش در داخل پارک می‌پیچد. مردِ گل به دست از زانو خم می‌گردد و از پشت بر روی سنگریزه‌ها سقوط می‌کند و بعد از تکانِ آرامی بی‌حرکت باقی می‌ماند.
شلیک‌کننده لحظه‌ای در مخفیگاهش صبر می‌کند، اما کسی نمی‌آید، و در خانه هم سکوت بر قرار بود. بنابراین با احتیاط به سمت خانه می‌رود و خود را بر روی فردِ تیر خورده که کلاه از سرش افتاده بود خم می‌کند. پریشان‌حال و متعجب فلوریبرتِ شاعر را تشخیص می‌دهد.
او آه بلندی می‌کشد و می‌گوید: "شاعر هم!" و آنجا را ترک می‌کند. گل‌های رزِ سفید رنگ بر روی زمین پراکنده گشته بودند و یکی از آنها در میان خونِ شاعرِ کشته شده قرار داشت. در روستا ناقوس‌ها یک ساعت ‏نواختند. آسمان خود را با ابرهای سفیدِ بیشتری پوشاند و ابرهای سفید در اطرافِ برجِ عظیمِ قصر که مانند یک غول به خواب ابدی فرو رفته بود خود را بسط دادند. رودخانۀ راین با امواج آرامش ترانه‌ای ملایم زمزمه می‌کرد و در داخل پارکِ سیاه پرندۀ تنها تا نیمه‌شب آواز می‌خواند.
(1906)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر