یگانگی در پی تضادها.


<یگانگی در پی تضادها> از هرمن هسه را در مهر سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودیم.

اعدام
استاد و دوازده یارش در مسیر پیادهروی از کوه پائین آمدند و خود را به دیوارِ یک شهر بزرگ که جلوی دروازۀ آن جمعیت بزرگی جمع شده بود نزدیک ساختند. وقتی نزدیک‌تر شدند، محلِ اعدامی را که برپا شده بود می‌بینند. و جلاد مشغول کار بود، یک انسانِ از زندان و شکنجه ضعیف شده‌ای را برای بردن به طرفِ کندۀ زیرِ تبرِ خود از گاریِ بیگاری‌کشیِ برده‌ها با خشونت بیرون می‌کشید. مردم به اطرافِ محلِ نمایش فشار می‌آوردند، محکوم را مسخره می‌کردند و به رویش تف می‌انداختند و گردن زدنش را با رغبت و در غوغائی شاد تماشا می‌کردند. همراهان از هم سؤال می‌کنند: "این چه کسی‌ست و چه کاری باید کرده باشد که جمعیت چنین وحشیانه خواهانِ مرگش هستند؟ ما کسی را نمی‌بینیم که همدردی یا گریه کند."
استاد غمگین می‌گوید: "فکر کنم که او یک مرتد باشد." آنها به رفتن ادامه می‌دهند و چون به جمعیت می‌رسند، حواریون دلسوزانه از مردم نام و اتهامِ مردی که کنار کندۀ تبرِ جلاد زانوزده دیده بودند را سؤال می‌کنند.
مردم عصبانی جواب می‌دهند: "او یک از دین برگشته است. آهای، سر لعنتی‌شو پائین آورد! سرشو قطع کن! این سگ می‌خواست به ما یاد بده که شهرِ بهشت فقط دارای دو دروازه است، و ما خوب می‌دونیم که تعداد دروازه‌ها دوازده عدد است!"
حواریون با تعجب رو به استاد کرده و می‌پرسند: "استاد، چطور تونستی حدس بزنی که محکوم یک مرتده؟"
او لبخندی می‌زند و در حال رفتن آهسته می‌گوید: "دانستنش سخت نبود. اگر او یک قاتل یا یک دزد و یا یک تبهکار می‌بود، بنابراین در میان مردم ترحم و همدردی پیدا میگشت. خیلی‌ها گریه می‌کردند، بعضی ادعای بیگناهیش را می‌کردند. ــ اما کسی که ایمانِ خودش را داراست، مردم سرش را بدون ترحم از بدن قطع می‌کنند، و جسدش جلوی سگ‌ها انداخته می‌شود."

ایمان من
من نه تنها در مقاله‌هایم در مناسبت‌های مختلف به اعتقادم اعتراف کرده‌ام، بلکه همچنین تقریباً ده سال پیش هم کوشش کردم آن را در کتابی بنویسم. نام کتاب سیدارتا است، و محتوای اعتقادِ در آن از طرف دانشجویان هندی و کشیش‌های ژاپنی غالباً بررسی و مورد بحث واقع گشت، اما از طرف همکاران مسیحیشان این کار انجام نگرفت.
اینکه ایمان من در این کتاب نام و چهره‌ای هندی دارد اتفاقی نیست. من مذهب را به دو فرم تجربه کرده‌ام، بعنوان کودک و نوۀ پروتستانتی متدین و درستکار و بعنوان خوانندۀ مکاشفه‌های هندی، که در میان آنها من بالاتر از همه اوپانیشادها، باگاوادگیتا و سخنان بودا را قرار می‌دهم. و همچنین این هم تصادف نبود که من در میان یک مسیحیتِ زنده و واقعی رشد کردم، اولین جنبش دینداریِ مخصوص به خودم را در فُرم هندی تجربه کردم. پدر من هم مانند مادر و پدرِ مادرم تمام دوران زندگی‌اش را بعنوان مبلغ مذهبی در مأموریت‌های مسیحی در هندوستان گذراند، و با وجود آنکه ابتدا در یکی از عموزاده‌هایم و در من این شناخت پیدا گشت که نمی‌تواند فقط یک سلسله مراتبِ مذهبی وجود داشته باشد، اما پدر، مادر و پدربزرگ نه فقط یک آشنائی زیاد و تا اندازه‌ای دقیق به انواع اعتقادات هندی داشتند، بلکه یک نیمه همدلی با آنها هم در نزدشان وجود داشت. من معنویتِ هندی را درست مانند مسیحیت از کودکی تنفس و لمس کردم.
مسیحیت را اما برعکس در فُرمی رادیکال، سخت و منحصر به فرد در زندگی‌ام آموختم، در یک فُرمِ ضعیف و گذرائی که به سختی هنوز زنده و تقریباً در حال ناپدید شدن است. من آن را بعنوان پروتستانتیسم با رنگی از پارسائی شناختم، و آن تجربه‌ای عمیق و قوی بود؛ زیرا که زندگیِ اجداد و پدر مادرم را خدا معین می‌کرد و آنها زندگی خود را وقف خدمت به او کرده بودند. اینکه انسان‌ها زندگی خود را بعنوان ملکِ خدا می‌بینند و نه در غریزۀ جنسیِ خودخواهانۀ خویش، بلکه سعی می‌کنند طوری زندگی کنند که خدمت و قربانی در پیش خدا بحساب آید، و این بزرگترین تجربه و میراثِ زمانِ کودکی زندگی‌ام را سخت تحت تأثیر خود گذاشت. من <جهان> و مردم جهان را هرگز کاملاً جدی نگرفتم و در این دورانِ سالخوردگی کمتر هم جدی می‌گیرم. اما آن مسیحیتی که در نزد اولیای من بعنوان زندگیِ وعده داده شده، بعنوان خدمت و قربانی، بعنوان جامعه و تکلیف با آنکه بزرگ و نجیب بود ــ اما ما کودکان از آنْ فُرم‌های مذهبی و نسبتاً فرقهای می‌شناختیم و به این جهت خیلی زود به نظر من مشکوک آمد و تا حدی کاملاً غیرقابل تحمل گشت. در این رابطه برخی احکام و اشعاری گفته و خوانده میشد که شاعر درونم خود را توهین‌شده حس می‌کرد، و هنگامیکه کودکیِ اولیه به پایان رسیدْ بر من به هیچوجه مخفی نماند که انسان‌هائی مانند پدر و پدربزرگم به این خاطر که مانند کاتولیک‌ها نه یک تعهدِ ثابت و دگم دارند، نه یک مراسمِ حقیقی و پذیرفته شده و نه یک کلیسای حقیقتاً واقعیْ چه زیاد رنج می‌بردند و خود را بزحمت می‌انداختند.
اینکه کلیسای به اصطلاح پروتستانت وجود نداشتهْ بلکه پروتستانتیسم در تعداد زیادی از کلیساهای کوچکِ محلی ویران گردیده بود، اینکه داستانِ این کلیساها و رؤسایش، یعنی شاهزادگان پروتستانتی که برایشان چیزی شریفتر از پاپ‌های توهین شده کلیسا نبود، پاپ‌هائی که از خیلی قبل تقریباً هرچه مسیحیت و فداکاری‌های حقیقی برای امپراطوری خداست را دیگر در این کلیساهای زاویه‌ای خسته کننده برگزار نمی‌کردند، بلکه در جاهای خیلی زاویه‌دارتری، اما در عوض از این فُرم مشکوک و گذرا انجمن‌های مذهبی گداخته و از خواب بیدار گشتند ــ همۀ اینها برایم از همان ایام جوانی دیگر یک راز نبود، هرچند در خانه پدری از کلیسای محلی و فُرم‌های سنتی فقط با احترام صحبت می‌گشت (یک احترامی که من آن را کاملاً حقیقی حس نمی‌کردم و خیلی زود به آن مشکوک گشتم.) همچنین در دوران مسیحیت جوانی‌ام از کلیسا هیچ نوع تجربه مذهبی بدست نیاوردم. دعا و عباداتِ خانگی و شخصی، سبک زندگی پدر و مادرم، فقر پادشاهانه‏ و ‏گشاده‏‌دستی‌شان برای فلاکت، برادریِ آنها با همنوع مسیحی خود، نگرانی‌شان بخاطر مشرکین، البته آنها غذای روحی تمام زندگی فداکارانۀ نوع مسیحی خود را نه از کلیسا و نه از روزهای عبادیِ یکشنبه‌هاْ بلکه از انجیل‌خوانی کسب می‌کردند، تعالیمِ مورد تایید برای آموزش کودکان هیچ تجربه‌ای برایم به ارمغان نیاورد.
البته حالا جهانِ شعر و مذهبِ هندی در مقایسه با این مسیحیتِ تنگ چلانده گشته، با این آیه‌های تقریباً شیرین و با این کشیش‌ها و موعظه‌گرانِ اغلب خسته‌کننده بسیار وسوسه‌انگیزتر بود. اینجا هیچ نزدیکی‌ای مرا به ستوه نمی‌آورد، اینجا نه بوی منبرِ خالی و خاکستری رنگ را می‌داد و نه آن ساعات پرهیزگارانۀ درس انجیل را، اینجا فانتزی‌هایم فضا برای پرواز داشتند، من می‌توانستم اولین پیام‌های جهان هندی را بدون آنکه مقاومتی در من ایحاد کنند دریافت کنم، و تأثیرشان در من همیشگی‌ست.
بعدها مذهب شخصی من شکل‌هایش را اغلب تغییر داده است، اما نه هرگز به معنای تغییر ناگهانیِ دین، اما همواره در راه رشد و تکاملی آرام. اینکه چرا سیدارتای من <عشق> را بالاتر از <شناخت> قرار می‌دهد، و چرا دگم را رد می‌کند و تجربه در وحدت را در مرکزیت قرار می‌دهد را ممکن است کسی بعنوان تمایلی باقیمانده از مسیحیت، آری بعنوان ردی از پروتستانتِ صادقانه در او درک کند.
بعد از آنکه با جهان معنویِ هندی و با جهان معنویِ چینی که تکامل‌های تازه‌ای در آنها وجود داشتند آشنا شدم؛ مفاهیم کلاسیک چینی از تقوائی که کونفوتسه (کنفوسیوس) و سقراط بعنوان برادر بر من آشکار ساختند و حکمت پنهانِ لائوتسه با دینامیک عرفانی‌اش مرا خیلی زیاد بخود مشغول ساختند. همچنین دوباره امواجی از تأثیرگذاریِ مسیحیت در ارتباط با چند کاتولیک از رده‌های بالای معنوی به سراغم آمد، بخصوص در ارتباط با دوستم هوگو بال، کسی که انتقادِ بی‌امانش به رفرمیست‌ها را می‌توانستم بدون آنکه کاتولیک شوم تائید کنم. من آن زمان کمی هم فعالیت و سیاستِ کاتولیک‌ها را زیر نظر داشتم و می‌دیدم که چگونه از شخصیتِ پاک و بزرگ هوگو بال از طرف کلیسای خودش و نمایندگانِ روحانی و سیاسی آن، بسته به روند اقتصادی، گاهی استفاده تبلیغاتی می‌شود و گاهی او را کنار گذارده و حاشا می‌کنند.
ظاهراً این کلیسا هم مکانِ ایده‌آلی برای مذهب نبود، ظاهراً اینجا هم جاه‌طلبی و لافزنی، نزاع و تمایل به قدرت‌طلبی در جریان بود، ظاهراً اینجا هم زندگیِ مسیحی خود را با کمال میل به جاهای خصوصی و پنهان کشانده بود.
مسیحیت در زندگی مذهبیِ من نقش غالب را داراست، البته نه بعنوان تنها مذهب و بیشتر بعنوان یک مسیحیت عرفانی تا مسیحیتی کلیسائی، و بدون زد و خورد زنده نیست، اما بدون جنگ در کنار ایمانی به رنگ هندی‌ـ‌آسیائی به سر می‌برد که تنها دگم آن تفکرِ وحدت است. من هرگز بدون مذهب زندگی نکردم و نمی‌توانستم یک روز بدون آن زندگی کنم، اما در تمام عمر بدون کلیسا توانستم زندگی کنم. کلیساهای ویژۀ جداگانۀ مذهبی و سیاسی برای من همیشه، و بیش از هر زمان در اثنایِ جنگ جهانی بعنوان کاریکاتوری از ناسیونالیسم، و ناتوانی تعهدِ پروتستانت‌ها به یک وحدت بین‌المللی همیشه نمادی از اتهام به ناتوانیِ آلمان برای وحدت به نظر می‌آمد. در سال‌های دور با چنین افکاری به کلیسای کاتولیک رُم با مقداری احترام و حسادت نگاه می‌کردم، و شوق پروتستانتیِ من برای فُرمی محکمتر، برای سُنت و برای بروزِ آشکار روح امروز هم به من کمک می‌کند تا احترامم را به این تشکل‌های بزرگ فرهنگیِ مغرب‌زمین حفظ کنم. اما این کلیسای کاتولیک قابل تحسین هم برای من فقط با فاصله قابل تحسین است، و به محض اینکه من به آن نزدیکتر شوم، مانند اندام هر انسانی بوی تند خون و خشونت می‌دهد، بوی سیاست و فرومایگی. با این حال، گاهی به کاتولیک‌ها بخاطر امکان دعا کردنشان در برابر یک محراب به جای اتاقک‌هائی اغلب تنگ و اعتراف کردنشان از میان یک سوراخ به جای اینکه همیشه آنها را فقط به طعنه و تمسخر مورد نقدی مهجورانه قرار دهندْ حسادت می‌کنم.

آنچه مهم است
رفتار ما در زندگی بیشتر بستگی به دین‌مان دارد تا افکارمان. من به هیچ دگماتیسم مذهبی‌ای‏ معتقد نیستم، از این جهت به خدائی هم که انسان‌ها را خلق کرده و برایشان این امکان را بوجود آورده تا در کشتن همدیگر بوسیله گلوله‌های سنگ پیشرفت کنند و کشتن با سلاح‌های اتمی را بیاموزند و به آن افتخار کنند ایمان ندارم. از این رو معتقد نیستم که این تاریخ خونین جهان معنایش در نقشۀ خردمندانه یک حکومتِ الهی نهفته باشد که چیزی ناشناخته اما الهی‏ و شگفت‌انگیزی را برای ما طرح‌ریزی کرده است. اما با این حال من هم دارای یک مذهبم، یک دانش که به غریزه مبدل شده است، حسی از مفهوم یک زندگی. من از تاریخ جهان نمی‌توانم چنین استنباط کنم که انسانْ خوب، نجیب، دوستدار صلح و فداکار می‌باشد، اما به اینکه در میان آن امکاناتی که به او داده شده استْ امکانِ نجیب و زیبایِ تلاش برای نیکی، صلح و زیبائی نیز در دسترسش می‌باشد و در شرایط مناسب می‌تواند به شکوفه بنشیندْ صد در صد معتقدم و به آن اطمینان دارم، و اگر این ایمان به تایید نیاز داشته باشد، بنابراین می‌توان آن را در تاریخ جهان در کنار فاتحین، دیکتاتورها، قهرمانان جنگ و تولیدکنندگان بمب و همچنین پدیده‌هائی مانند بودا، سقراط، مسیح، کتب مقدس هندی‌ها، یهودیان و چینی‌ها و تمام آثار حیرت‌انگیز انسان‌های صلح‌طلبِ جهانِ هنر یافت. سر یک پیامبر در میان ازدحام مجسمه‌ها بر مدخل یک گنبد، چند ریتم موسیقی از مونته‌وردی، باخ، بتهوون، یک عدد بومِ نقاشی از روخیر، از گوآردی یا رنوآر کافی‌اند تا تمامِ بازیِ قدرت و جنگ تاریخِ بی‌رحم جهان را به مخالفت خوانند و جهانی دیگر، روح‌دار و در مجموع جهانی سعادتمند ترسیم کنند. وانگهی، دوام آثار هنری خیلی مطمئنتر و طولانیتر از آثارِ خشونت است و هزاران سال بیشتر زنده می‌مانند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر