<عاشق گشتن سعادت است> از هرمن هسه را در آبان سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
زندگی تنها با عشق معنا مییابد:
یعنی: هرچه ما بیشتر عاشق و توانا به از خود گذشتن باشیم، معنای زندگی نیز بیشتر
میگردد.
(از <نامهای به ماریانه
ودِل>، 1956)
***
نبوغْ نیروی عشق است و
اشتیاق برای سرسپردگی.
(از <نابغه جوان>،
1950)
***
سعادتِ فداکاری را بچشید،
سعادتِ بینیازی را، سعادتِ همکاریِ آمادۀ خدمت بودن را! هیچ مسیرِ دیگری شما را
چنین سریع به درونیترینِ تمامِ دانشها هدایت نمیکند: به دانشِ یگانگی و تقدسِ زندگی. هیچ مسیرِ دیگری هم شما را چنین مطمئن به مقصدِ تمام هنرهای زندگی، به غلبهای
شاد بر خودخواهی نمیرساند ــ نه با صرفنظر کردن از شخصیت، بلکه توسط بالاترین
تکاملش!
(از <درود به جوانان
جهان>، 1922)
***
این یکی از حکمتهای شایانِ
توجه اما رازِ سادۀ زندگیست، که هر فداکاریِ خالی از نفسپرستی، هر مشارکت و هر عشق
ما را ثروتمندتر میسازد، در حالی که هر تلاشی بخاطر مال و قدرت نیروهایمان را میدزدد
و ما را فقیرتر میسازد. این را هندیها میدانستند و تعلیم میدادند، و سپس
خردمندانِ یونان، و بعد عیسی مسیح ... از آن پس نیز هزاران تن از خردمندان و
شاعرانِ دیگر که آثارشان با گذشت زمان از بین نمیرود، در حالیکه ثروتمندان و
پادشاهانِ معاصرِ آنان گم و فراموش گشتهاند. شما ممکن است این را به عیسی مسیح یا
به افلاطون، به شیلر یا به اسپینوزا ربط دهید، در همه جا آخرین حکمت این است که نه
قدرت، نه ثروت و نه دانش، بلکه تنها عشق است که خجسته میسازد. به نظر میرسد هر
ازخودگذشتگی، هر چشمپوشیِ با عشق، هر همدردیِ فعالانه، هر از خود بیگانگی یک عطا
کردن و یک خودـربودن است و با این حال یک ثروتمندتر و بزرگتر گشتن و تنها راهیست
که به جلو و به بالا هدایت میکند.
(از <کریسمس>، 1907)
***
وقتی تو عشقت را به یک انسان
نشان میدهی، او نیز برای این کار با تشکر و عشقِ خود به تو پرداخت میکند؛ اما
وقتی تو یک سوسک، ماهی یا پرنده یا یک گیاه یا بوته را در امان میداری، تو این
کار را برای خدا میکنی.
(از <مرگ برادر
آنتونیو>، 1904)
***
عشق هادی به همۀ نتایج و درک
کردنهاست، و ما زمانی توانائیِ دوست داشتنِ صحیح را خواهیم داشت که پرتگاه درونیمان
را بشناسیم و با همسازی با بعضی از ایدهآلهای تودۀ مردم خود را راضی نسازیم. در
هر کدام از ما کلِ زمین و بشریت دوباره بازمیگردد، از نو تلاش کنید، برای تغییراتِ جدید کوشش کنید.
(از <نامهای به مارتین
دورنه>، 1918)
***
اینکه هر عشق فاجعۀ عمیقِ خود
را داراست، بر اینکه نباید دیگر عاشق گشت دلالت نمیکند!
(از <نامهای به چسکو
کومو>، 1903)
***
هر حرکتِ روح، که در آن او
خود و زندگیاش را احساس کند، عشق میباشد. بنابراین خوشبخت کسیست که توانا به
زیاد عاشق شدن است. اما عشق و اشتیاق کاملاً مانند هم نیستند. عشق عاقل گشتۀ
اشتیاق میباشد؛ عشق نمیخواهد صاحب شود؛ عشق میخواهد فقط عاشق باشد.
(از <دفتر خاطرات
مارتین>، 1918)
***
باز میخواهد دهانِ خندانم
به دیدار لبانت آید،
تا مرا بوسهکنان برکت
بخشند،
انگشتان دوستداشتنیات را میخواهم
نگاه دارم
و با انگشتانم آنها را بازیکنان
خم سازم.
نگاه تشنهام را به نگاهت
پیوند زنم،
بدنم را در عمق موهایت جا دهم،
میخواهم با اعضای جوانِ
همیشه بیدارم
جنبش اعضای تو را وفادارانه
پاسخ داده
و با آتش عشقی همیشه تازه
زیبائی تو را هزاران بار نو
سازم،
تا اینکه ما کاملاً سیر و
راضی هر دو
سعادتمند بر بالایِ هر رنجی
به سر بریم،
تا اینکه ما روز و شب و
امروز و دیروز
بیآرزو پرواز کنیم،
تا اینکه از فراز تمام اعمالها
و کردارها
مانند سعادتمندان به صلح
مبدل گردیم.
(1913)
***
ما باید عشقمان را تا حد
امکان آزاد نگاه داریم تا بتوانیم آن را هر لحظه هدیهاش کنیم. ما همیشه برای
چیزهائی که عشقمان را هدیه میکنیم بیش از ارزششان بها میدهیم، و به این خاطر
رنجِ فراوانی جاری میگردد.
(از <نامهای به کارل
زلیگ>، 1920)
***
من یک ستایشگرِ بیوفائی،
تعویض و فانتزیام. من اعتقادی به این ندارم که عشقم را بر نقطهای از زمین میخکوب
کنم. من فکر میکنم آنچه را که ما دوست میداریم، همیشه فقط یک تمثیل است و بس.
جائی که عشقِ ما گیر کند و به وفاداری و فضیلت تبدیل گردد، آنجا این عشق برایم
مشکوک خواهد گشت.
(از <پیادهروی>،
1907)
***
از آنچه مربوط به عشق میشود،
میتوان گفت که فقط مجردها عشقِ حقیقی را میشناسند. اگر یک زن مردی را بدون انتظارِ پول، ازدواج و سرپرستی از خود و فرزندانش دوست داشته باشد، به این ترتیب او آن مرد
را واقعاً دوست میدارد. مردِ دیگری که تمام اینها را برای زن فراهم میسازد، هرگز
نمیتواند بداند که آیا همسرش او را بخاطر خودش یا فقط بخاطر این مزایا دوست
دارد.
(از <برتهولد>، 1907)
***
آدم بیشترِ کارها در زندگی را
فقط بخاطر زن انجام میدهد، حتی اگر هم دلایلِ دیگری ادعا کند.
(از <روز تلف گشته>،
1926)
***
جرقههای کوتاهِ عشق،
خوشامدید؛
بوسه بر شما، ای چشمانِ آبی
و قهوهای،
خوشامدی، مادر ابدی، ای زن!
ای بازیِ خواهش، و ای
ماجراجوئی رنگارنگ،
میدانم، تو را دوست داشتن
منجر به مرگ خواهد گشت،
پروانۀ رویائی من سریع میمیرد.
اجازه نده روزی در این تاریکی فاسد گردم،
بگذار در میان شعلههای آتش
جان دهم!
(از شعر <راهی به سوی
مادر>، 1926)
***
موسیقی روحِ تمام هنرهاست.
(از «دیلتانت»، در سال 1898)
***
آلمان در موسیقیِ خود متدینتر،
داناتر و بالغتر از واژهایش است.
(از <با تشکر از
گوته>، 1931)
***
موسیقی چیزی نیست جز زمان،
زمانی قابل لمس و در ریتم تقسیم گشته. و البته سعادتبخشیِ موسیقی در این است که
ما زمان را در آن همواره بعنوان زمان حالِ ناب تجربه میکنیم، موسیقی بر خلاف روح
که در پیشِ اکثر مردم خیلی بیشتر در زمان گذشته و بخصوص در زمان آینده زندگی میکندْ زمان گذشته و زمان آیندهای نمیشناسد. هر امید، هر ترس و اضطرابْ تصوریست از
چیزی مربوط به آینده.
(از <نامهای به پسرش
مارتین>، 1940)
***
بعضی از شعرهای بیاهمیتِ
شاعران توسط یک آهنگسازِ بلندپایه معروف میگردد. و برعکس: بدترین آهنگها در
دراز مدت هم توانا به صدمه زدن به اشعار خوب نیستند.
(از <نامهای به هربرت
شوایکرت>، 1952)
***
شما نباید هرگز با وجدانی
ناراحت به کنسرت بروید و یا کتاب بخرید ... سکههای ناچیزِ شما برای هنر به بقاء
انسانها و ایدههائی کمک میکند که سقوطشان بدتر از بزرگترین انقراضهاست.
(از <نامهای به ماریا
برنهارت>، 1949)
***
مزاح، واسط میان آرمان و
واقعیت است.
(از <سفر نورنبرگ>،
1925)
***
برای اینکه به اشتباه مرتکب
جدی گرفتن این زندگیِ مضحک نشویم باید از صرفهجوئی در مصرفِ جادو پرهیز کنیم.
(از <کارتپستالی به
ویلهلم هِکر>، 1920)
***
برای کسی که در برابر حماقت
دارای یک درجه عقل بیشتر استْ اسلحۀ دیگری بجز مزاح برایش باقینمیماند.
(از <نامهای به هانس هسه>، 1950)
***
وقتی آدم با مردمِ دیوانه سر
و کار دادْ بهترین کارْ وانمود کردن به عاقل بودن است.
(از <گفتکو با پدر> از
برونو هسه>، 1961)
***
سخن پُر شور چیز زیبائیست و برازندۀ انسانهای جوان. برای مردم پیر اما مزاح، لبخند، جدی
نگرفتن، تبدیل جهان به یک عکس و مشاهدۀ همه چیز طوری که انگار بازیِ ابرهای فرارِ شبانهاند مناسبتر است.
(از <ابرهای شبانه>،
1926)
***
در جهان زندگی کردن، طوریکه
انگار جهانی وجود ندارد، از قانون حمایت کردن، طوریکه انگار بالای قانون ایستادهای، مالک گشتن، طوریکه انگار مالک هیچ چیز نیستی،
گذشت کردن، طوریکه انگار گذشتی در کار نیست ــ تمام این درخواستهای فرموله گشته و اغلب دوستداشتنی و حکمتِ سطح بالایِ
یک زندگیْ تنها با مزاح قادر به تحققاند.
(از <گرگ بیابان>،
1925-1927)
***
هرچه دلقک بزرگتر باشد، هرچه ناگوارتر و درماندهتر حماقتِ ما را به فُرم مضحکی نشان دهد، آدم بیشتر باید بخندد! اما چه زیاد همه میل به
خندیدن دارند! مسافت طولانیای را در سرما تا خارج از شهر میروند، پول میپردازند، مدت طولانیای انتظار میکشند، در نیمهشب به خانه بازمیگردند، فقط به این خاطر که بتوانند چند لحظه بخندند.
(از <سفر نورنبرگ>،
1925)
***
مزاح کریستالیست که فقط در دردی عمیق و دائمی رشد میکند. مردمِ سالم وقتی هر از گاهی اخباری از این دست میخوانند: که کمدین بسیار محبوب و موفقی ناباورانه خود
را در اثرِ دچار به مالیخولیایِ آنی غرق ساخته است، بر روی پاهای خود میکوبند، قاه قاه میخندند و سپس متعجب گشته و کمی میرنجند.
(از <سفر نورنبرگ>،
1925)
***
مناسبتهای متعددی برای مأیوس گشتن از انسانیت وجود دارند.
اما چون ناامیدی روندی غیرمنطقیست، بنابراین باید تحمل کرده و به کرات با عقل،
صبر و همچنین با طنابِ دارِ مزاح بیازمائیم.
(از <نامهای به گرهارد کیرشهوف>، 1949)
***
تمام موضوعات و تیترهای
طنزنویسان ــ مهم نیست مایل به نوشتن چه چیزی باشند ــ بهانهای بیش نیستند، در حقیقت همۀ آنها همیشه فقط یک موضوع
دارند: غم و اندوهِ زندگی خرابِ انسان و تعجب از اینکه با این وصف این زندگیِ پُر از
بدبختی چنین زیبا و ارزشمند میتواند باشد.
(از <سفر نورنبرگ>،
1925)
***
زندگیْ عاشقِ قرار داده شدنِ حوادثِ خندهدار در
کنار وقایعِ عمیق و جدیست.
(از <برگ آلبومی بیتاریخ>)
***
تمام طنزهای سطح بالاْ با خود
را جدی به حساب نیاوردن آغاز میگردند.
(از <گرگ بیابان>،
1925-1927)
***
[به منتقدانم]
من نه کاتولیکم و نه بودیست،
نه یهودی و نه مسلمان. من یک
شاعرم،
یک نقاش و همچنین یک باغبان،
مختصر اینکه: یک مزرعۀ ساده ــ، جنگل ــ و قادرِ مطلقِ چمنستانم.
(1959)
***
شادی نه اتلاف وقت است و نه
از خود راضی بودن. شادی بالاترین دانش است و عشق، بله گفتن به تمامِ واقعیتهاست و بیداری بر لبۀ تمامِ اعماقها و پرتگاهها.
(از <تیلهبازی>، 1931-1942)
***
شادی فضیلتِ مقدسین و شوالیهها و رازِ زیبائی و مادۀ واقعی هر هنریست. شاعری که
شکوه و ترسِ زندگی را در گامهای رقصانِ اشعارش میستاید و نوازندهای که آن را مینوازدْ آورندۀ نورند، افزایشدهندۀ شادی و روشنائی بر
روی زمینند، اگر
هم که ابتدا ما را به گریه و تنشهای دردناک اندازند.
(از <تیلهبازی>، 1931-1942)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر