<آنچه شاعر
در شب دید> از هرمن هسه را در تیر سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
روز در
ماه ژوئیه در جنوب با گداختگی رو به پایان بود، کوهها با قلههای گلگونِ خود در
بخارِ آبی رنگِ تابستانی شناور بودند، هوای شرجی مشغول جوشاندن محصولِ فراوان
مزرعهها بود، ذرتهای بلند و چاقِ فراوانی مستقیم ایستاده بودند، محصول بسیاری از
کشتزارها درو گشته بود، گرد و غبارِ ولرمِ جاده که بوئی مانند آرد میداد در رایحۀ
گلهای شیرین و رسیدۀ مزارع و باغها جاری بود. زمین هنوز در انبوهِ چمنهایش مانع
از گرمای روز میگردید، دهکدهها از شیروانیهای طلائی رنگِ خود نوری خفیف و گرم
بر شفق میتاباندند.
عاشق و
معشوقی در جادۀ داغ از دهکدهای به دهکده دیگر میرفتند، آرام و بیهدف میرفتند،
با به تأخیر انداختنِ وداع میرفتند، گاهی دست در دست با کمی فاصله از هم و گاهی در
آغوش هم و شانه به شانه هم میرفتند. زیبا و معلق میرفتند، در لباسهای راحتِ تابستانی
که نور خفیفی میدادند، با کفشهای سفیدی بر پا در تبِ ملایمِ شبانگاهی به فرمان عشق گام برمیداشتند، دختر با صورت و گردنی سفید، مرد با پوست
قهوهای سوخته، هر دو باریک اندام و راست قامت، هر دو زیبا، هر دو با حسی یکی گشته
و انگار که از یک قلب تغذیه و هدایت میگردند، هر دو اما عمیقاً متفاوت و بسیار
دور از هم بودند. لحظهای بود که در آن رفاقت قصد داشت به عشق و بازی به سرنوشت
مبدل گردد. هر دو به این لحظه میخندیدند، و هر دو جدی و تقریباً غمگین بودند.
در این
ساعتِ روز کسی در جاده دیده نمیشد، کارگرانِ مزارع کار روزانۀ خود را به پایان
رسانده و به خانههایشان بازگشته بودند. عاشق و معشوق در نزدیکیِ یک خانۀ ییلاقی
که از میان درختان طوریکه انگار هنوز آفتاب بر آن میتابد واضح دیده میشد میایستند
و خود را در آغوش میگیرند. مرد با ملایمت دختر را با خود به کنار جاده میکشد،
آنجا دیوار کوتاهی کشیده شده بود، و برای اینکه زمان بیشتری پیش هم بمانند، برای
اینکه مجبور نباشند به دهکده و پیش مردم بازگردند و برای اینکه از باقیماندۀ راهِ
مشترکشان استفاده نکنند بر روی دیوار مینشینند. آنها آرام بر روی دیوار در میان میخکها
و سنگهای خُرد گشته و شاخ و برگ پیچکهای بالای سرشان نشسته بودند. صداهایی از
داخل دهکده توسط گرد و خاک و بوی خوش عطر به سمتشان میآمد، صدای بازی کودکان،
آوای یک مادر، خندههای مردانه و صدای خجولانۀ یک پیانوی پیر از راه دور. آن دو
ساکت نشسته بودند، به یکدیگر تکیه داده و صحبت نمیکردند، هر دو تاریک شدن آسمان
را از میان شاخ و برگهای بالای سر خود، سرگردانی رایحههای خوشبو را در اطراف خود و هوای گرم را در همان لحظۀ اول که از شبنم و رگبارِ خنک مطلع میگرددْ حس میکردند.
دختر جوان
بود، خیلی جوان و زیبا بود، باریکاندام بود و گردن بلند و روشنش بطور شگفتانگیزی
از میان لباس نازکش و بازوان و دستهای لاغر و دراز و روشنش از
میان آستینهائی کوتاه و گشادش بیرون زده بود. دختر عاشقِ دوست خود بود، در باره او خیلی چیزها میدانست،
او را خیلی خوب میشناخت و از دوستیشان مدت مدیدی میگذشت. بارها به درازی یک آن
به زیبائیها و به جنسیت خود اندیشیدند، بارها خداحاقظی را به عقب انداختند و
بازیگوشانه و کوتاه همدیگر را بوسیدند. مرد دوست دختر بود، کمی هم مشاور و معتمدش،
او فردِ بزرگتر و داناتر بود، و فقط گاهی، فقط برای لحظههای کوتاهی یک آذرخش ضعیف
بر آسمانِ دوستیشان پدیدار گشته بود، یک خاطرۀ کوتاه و دوستداشتنی که نشان میداد
در میان آن دو فقط رفاقت و اعتماد برقرار نمیباشد، بلکه خودخواهی، میلِ به قدرت و
همینطور دشمنیای شیرین و کششی جنسی نیز نقش بازی میکند. حالا اینها میخواستند
پخته شوند، حالا اینها میخواستند دیگری را شعلهور سازند.
مرد هم
زیبا بود، اما جوانی و شکوفائی درونی دختر را نداشت. او خیلی مسنتر از دختر بود،
او از عشق و از سرنوشت چشیده بود، کشتیشکستگی و راهِ نجات را تجربه کرده بود.
تفکر و اعتماد به نفس در چهرۀ لاغر و قهوهایش سخت نقش بسته بود. در آن شب اما
نگاهش لطیف و بخشنده بود. دستش با دستِ دختر بازی میکرد و آرام و با احتیاط بر
روی بازو و پشت گردن، بر روی شانهها و سینههای دختر لیز میخورد، مسیرهای
بازیگوشِ کوتاهی از نوازش. همزمان در حالیکه دهانِ دختر از چهرۀ کم نور و ساکتِ
شبانگاهی به سمت دهان او میآمد، غنچه کرده و منتظر مانند یک گل، در خلال گسترش
لطافت در مرد و گرسنگیِ اوج گیرندۀ شوق در وی، او مدام به این فکر میکرد و این را
میدانست که معشوقههای فراوانِ دیگری به همین نحو با او شبهای تابستانی را
گذرانده بودند، و میدانست که انگشتانش بر روی بازوان دیگری، بر روی موهای دیگری،
دورِ شانهها و تهیگاههای دیگری تمام آن مسیرهای لطیف را طی کرده بودهاند، و
اینکه او چیزهای دانسته را دوباره میآزماید، و تجربهها را دوباره تکرار میکند،
و اینکه این بار اما این هجومِ احساس بخاطر این دختر از نوعی دیگر است، چیزی زیبا و
دوستداشتنی، ولی دیگر چیز تازهای نبود، چیز نشنیدهای دیگر نبود، دیگر برای اولین
بار و آن چیز مقدس نبود.
او با خود
اندیشید، این نوشیدنی را هم میتوانم سر بکشم، او فکر کرد، این نوشیدنی هم شیرین و
شگفتانگیز است، و من شاید بتوانم این شکوفۀ جوان را بهتر دوست بدارم، آگاهتر،
محتاطتر، لطیفتر از یک جوان و از ده یا پانزده سالِ قبلِ خودم. من میتوانم او را
ظریفتر، هوشیارانهتر، دوستانهتر از هرکس از آستانۀ اولین تجربه عبور دهم، من
میتوانم این شرابِ اصیل و دوستداشتنی را اصیلانهتر و شاکرتر از هرکس بچشَم. اما
من نمیتوانم از او پنهان نگاه دارم که بعد از سکرْ سیریِ از مستی سر میرسد، من نمیتوانم
بیشتر از اولین مستی نقشِ یک عاشق را آنگونه که او در رویا میبیند برایش بازی کنم،
نقشِ یک همیشه مست را. من او را در حال لرزیدن و گریه کردن خواهم دید و سرد و در
پنهان ناشکیبا خواهم گشت. من از آمدنِ آن لحظه خواهم ترسید و اکنون نیز از آن لحظه
در وحشتم، چونکه او باید با چشمانی باز هشیاریِ بعد از مستی را مزه کند و بعد
دیگر چهرهاش مانند یک گل نخواهد بود و ترسی تکاندهنده بخاطر از دست دادنِ دخترانگیش
چهرۀ واقعی او را از شکل خواهد انداخت.
آنها روی
دیوار در میان گلها و علفها ساکت نشسته بودند، فرورفته درهم، گهگاه از رگبارِ شهوت تر گردیده و خود را تنگتر درهم فرو میکردند. آنها به ندرت چیزی به هم میگفتند،
یک کلمه با لکنتزبانیِ کودکانه: عزیزم – محبوبم – کوچولو – آیا منو دوست داری؟
در این
لحظه از خانۀ ییلاقی که حالا شفافیتش در میان شاخ و برگهای تیرۀ درختان در حال از
بین رفتن بود یک کودک، یک دختربچۀ کوچک، شاید ده ساله، پابرهنه، بر روی پاهای
باریک و قهوهای، با لباس سیاه و کوتاه، با موی سیاه و بلندِ پخش شده بر صورتِ قهوهای
روشنش خارج میگردد. در حالِ بازی کردن از خانه خارج
میشود، مردد، کمی خجالتی، با طنابی برای پَرش در دست، پاهای کوچکش بیصدا در
خیابان میرفتند. او بازی کنان و لی لی کنان به نزدیک محلی که عاشق و معشوق نشسته
بودند میآمد. وقتی او به آن دو رسید قدمهایش را آهستهتر کرد، طوریکه انگار
مایل نیست از آنجا رد شود، طوریکه انگار چیزی مانند گل بنفشه که پروانه را جذب میکند
در آنجا او را جذب خود کرده است. آهسته سلامش را ترنم میکند «buona sera». دختر
بزرگتر از روی دیوار سرش را دوستانه برای او تکان میدهد. مرد دوستانه جواب میدهد:
«Ciao, cara mia»
دختر از
کنارشان آهسته رد میشود، و رفتنش را بیشتر و بیشتر به تأخیز میانداخت، بعد از
پنجاه قدم میایستد، برمیگردد، مردد، دوباره نزدیکتر میآید و از نزدیکِ عاشق و
معشوق رد میشود، خجالتزده و خندان نگاهشان میکند، به رفتن ادامه میدهد و در
باغ خانۀ ییلاقی ناپدید میگردد.
مرد میگوید:
"چه دختر زیبائی بود!"
زمان
کوتاهی میگذرد، غروب خود را کمی تاریکتر ساخته بود که دختربچه دوباره از دروازۀ
باغ خارج میشود. لحظهای میایستد و به مسیرِ خیابان مخفیانه نگاه میکند،
دیوارها، تاکستان و عاشق و معشوق را با دقت از نظر میگذراند. بعد شروع به دویدن
میکند، چهارنعل بر روی پاشتههای مانند فنر و لختش در کنار خیابان میدوید، از
کنار آن دو رد میشود، بعد از طی مسافتی دور میزند و بازمیگردد، تا دروازۀ باغ
میدود، یک دقیقه میایستد و دوباره میدود و دو بار، سه بار چهارنعل دویدنش را در
سکوت تکرار میکند. آن دو ساکت دختربچه را نگاه میکردند که چگونه میدوید، که
چگونه بازمیگشت، که چگونه دامن سیاهِ کوتاهش به دور پاهای باریک کودکانهاش میپیچید.
آنها احساس میکردند که این یورتمه رفتن بخاطر آن دو میباشد، که از آنها جادو
پرتو افکن است، که این دختربچه در رویایِ کودکانهاش حس عشق و مستیِ خاموشِ عاطفه را
درک میکند.
دویدنِ
دختر حالا به یک رقص مبدل شده بود، پرواز کنان و لی لی کنان نزدیکتر میآمد. آن
قامتِ کوچک در شب و در جادۀ سفید تنها میرقصید. رقصش از سرِ احترام بود، رقص کوتاه
و کودکانهاش ترانه و نمازی برای آینده و برای پیشواز از عشق بود. جدی و با پشتکار
فداکاریش را به انجام میرساند، به این سمت و آن سمت پرواز میکرد، و عاقبت خود را
در باغِ تاریک از چشم پنهان ساخت.
دختر میگوید:
"او مفتون ما شده بود. او عشق را درک میکند."
مرد ساکت
بود و فکر میکرد: شاید این دختربچه در مستیِ رقصِ کوتاهش زیباتر و کاملتر از آنچه
بتواند هرگز از عشق تجربه کند لذت برده باشد. او فکر میکرد: شاید ما دو نفر هم از
عشقمان بهتر و عمیقتر لذت بردهایم و آنچه بعد بتواند اتفاق بیفتد چیزی بجز پوستهای از اشتیاق نخواهد بود.
مرد بلند
میشود و دوستِ دخترش را از روی دیوار بغل کرده پائین میآورد و میگوید: "تو
باید بری. دیر شده. من تا چهارراه همراهت میام."
آنها
همدیگر را در آغوش گرفته تا چهارراه میروند. هنگام خداحافظی همدیگر را داغ میبوسند،
از هم جدا و از هم دور میشوند، هر دو اما دوباره برمیگردند، دوباره همدیگر را میبوسند،
بوسه دیگر مزۀ شادی نداشت و فقط مزۀ تشنگیِ داغی میداد. دختر با سرعت میرود و مرد
مدت درازی رفتن او را نگاه میکند. و گذشته نیز در این لحظه در کنارش ایستاده بود،
اعمالِ انجام داده او به چشمانش نگاه میکردند: خداحافظیای دیگر، بوسههای
شبانگاهی دیگر، لبها و نامی دیگر. غم به او حمله میآورد، او آهسته در جاده به
راه میافتد و ستارهها بر بالای درختان در حال ظهور بودند.
افکار مرد
در این شبی که قادر به خوابیدن نگشت به این نتیجه رسیدند:
تکرار
کردن گذشته بیفایده است. شاید بتوانم هنوز عاشق تعدادِ دیگری از زنان شوم، شاید
چند سالی هنوز چشمانم روشن باشند و دستانم لطیف، و بوسهام مورد علاقۀ آنها باشد.
بعد باید وداع کرد. بعد باید وداعی که من میتوانم امروز داوطلبانه انجام دهم در
شکست و یأس انجام گیرد. بعد چشمپوشیای که امروز یک پیروزیست فقط باعث شرمساری میگردد.
به این جهت من باید همین امروز چشمپوشی کنم، باید همین امروز وداع کنم.
خیلی
چیزها امروز آموختم، خیلی چیزها هنوز باید بیاموزم. باید از آن دختربچه که با رقصِ آرامش به ما لذت بخشید بیاموزم. در او بعد از دیدنِ دو دلداه در شبْ عشق شکوفا گشته
بود، یک موج اولیه، یک انفجارِ زیبای حسِ شوق در خون این دختربچه جاری شده بود، و
چون هنوز قادر به عشقورزی نبود بنابراین شروع به رقصیدن کرده بود. چنین رقصیدنی را
من هم باید بیاموزم، باید حرصِ شهوت را به موسیقی مبدل سازم و هوسرانی را به عبادت.
بعد خواهم توانست همیشه عاشق باشم. بعد مجبور نخواهم گشت که گذشته را مدام بیفایده
تکرار کنم. این راه را میخواهم بروم.
(1924)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر