قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
در پختگی انسان جوانتر میشود.
<در پختگی انسان جوانتر میشود> از هرمن هسه را در مرداد سال ۱۳۸۸ ترجمه گرده بودم.
سالخوردگی گاهی به تو کمک میکند
تا بعضی چیزها را نادیده انگاری.
وقتی پیرمردی سرش را تکان میدهد
و یا چند کلمهای غر میزند تعدادی از مردم در این خِردی روشن میبینند، و
تعدای دیگر آن را یکسره آهک بستن ذهن میپندارند؛ و اما آیا اینکه رفتار آن
پیرمرد نسبت به جهان در حقیقت حاصلیست از تجربه و خرد او و یا تنها نتیجۀ اختلال در
گردش خون بدون تحقیق میماند، حتی بوسیلۀ خودِ آن فرد سالخورده.
زمستانی
خاکستری رنگ.
یک روز زمستانی خاکستری رنگ
است
خاموش و تقریباً بینور،
یک پیرمرد عبوس، که مایل
نیست دگر با دیگران حرف بزند.
او به رود گوش میدهد و به
جوانکها که باانگیزه و شوقِ تمام عبور میکنند؛
به نظرش گستاخ و بیهوده میآیند،
قدرتی بیتاب.
او چشمانش را طعنهآمیز ریز
کرده
و تاریکی بیشتر میگردد،
او کاملاً آهسته شروع میکند
به بارش برفی آرام،
میکشد پارچهای بر رخ خویش.
در رویای پیرمردانۀ او
غرش نافذ شیرها
و نزاع مورچگان در لمیزرع درختِ
کوهی،
مزاحم بودند.
تمام این قیل و قالها او را
میخنداند
با همه اهمیتشان؛
و او آهسنه میباراند همچنان
برفی آرام
تا تاریکی شب.
***
نباید برایمان حفظِ گذشته و
یا کپی کردن آن مهم باشد، بلکه باید توانا در تعییرپذیریْ تازهها را تجربه کرده و
با نیروی خویش شاهد باشیم.
تا این حد سوگواری برای
شکستْ طوریکه به آن آویزان بمانیم خوب و جالب نمیباشد و مفهوم زندگی حقیقی را نمیدهد.
(از نامهای به خواهرش آدله
در سال ۱۹۱۶)
مرد بودن
در پنجاه سالگی.
ز گهواره تا تخت روان
پنجاه سالی درازا دارد،
و بعد مرگ آغاز میگردد.
آدم سبکمغز میگردد، آدم
پژمرده میگردد،
آدم اهمالکار میگردد، آدم
دهاتی میگردد
و موهای باقیماندۀ سر به
لعنت شیطان هم دیگر نمیارزد.
همچنین دندانهای سوراخ شده
نیز پیِ فلوتزنی میروند،
و بجای آنکه ما با وجد
دختران جوان را در بغل گرفته
به خود بفشریم،
کتابی از گوته میخوانیم.
اما یک بار دیگر قبل از
پایان
میخواهم یک چنین دخترکی تور
کنم،
با چشمانی روشن و موهایی تابدار،
دهان و پستان و گونههایش را
بوسیده،
او را از بارِ دامن و شورت
آسوده کنم.
و سپس، به نام خدا،
میتواند مرگ مرا دریابد،
آمین.
***
آدم به طرز نفرین شدهای
آهسته و خُرد خُرد میمیرد: هر دندان، عضله و استخوان طوری جداگانه خداحافظی میکنند
که انگار آدم با تک تکشان در رابطهای صمیمانه به سر میبرده است.
(از نامهای بیتاریخ)
ما باید خود را خیلی رنج
دهیم و بسیار تلخیها را ببلعیم تا تُرد و ساکت گردیم ... موقعیت یک موشک خیلی
بهتر است. موشک در زیباترین لحظۀ عمر خود فیشششی میکشد و نیست میگردد.
(از نامهای به ارنست
کرایدولف در سال ۱۹۱۶)
گام آخر
پائیز.
باران پائیزی در جنگلِ خاکستری آشوب به پا کرده است،
دره در بادِ سردِ صبحگاهی
بخود میلرزد،
میوههای درخت شاهبلوط محکم
میافتند،
میترکند و میخندند خیس و
قهوهای.
پائیز در زندگی من آشوب براه
انداخته است،
برگهای پاره پاره گشته را
میبرد باد با خود
و به لرزش انداخته تک تکِ
شاخهها را ــ میوه کجا مانده است؟
من عشق شکوفه میدادم، و رنج
میوۀ آن بود.
من ایمان شکوفه میدادم، و
میوۀ آن نفرت بود.
باد شاخههای بایر مرا میشکند،
من به ریش باد میخندم، هنوز
در برابر طوفانها پایدارم.
میوۀ من چه خواهد بود؟ هدفم
چیست! ــ من شکوفه دادهام،
هدف شکوفه دادن بود، و حال
پژمرده میگردم،
پژمردن هدف من است و نه چیزی
دیگر،
هدفهایی که دل میطلبد
کوتاهند.
خدا در من میزید، خدا در من
میمیرد، خدا رنج میبرد
در سینۀ من، این هدف برایم
کافیست.
راه و یا بیراهه، شکوفه یا
میوه،
همه یکی میباشند، فقط نامهایی
هستند.
دره در بادِ صبحگاهی سرد به
خود میلرزد،
میوههای درخت شاهبلوط محکم
سقوط میکنند
و میخندند زلال و محکم. من
هم همراه با آنها میخندم.
***
این نشست کردنِ در پیری خوبی
خود را دارد، بیتفاوت بودن در برابر بیرون را دو برابر میکند، بخصوص در برابر
تاریخ جهان و شرکتهای سهامی با مسئولیتِ نامحدود که تاریخ جهان را میسازند.
(از نامهای به اُتو باسلر
در سال 1950)
خانه عوض کردن با شروع پیری
سخت و سختتر میگردد و عاقبت ماشین مُردهکشی مقبولتر از هر ماشین اسبابکشی میگردد.
(از نامهای به هلنه ولتی در سال 1931)
انسان در پیری هنگامیکه منظم
بخوابد و هیچ درد سختی نداشته باشد خیلی فروتن و قانع و تقریباً از زندگی راضی میگردد.
(از نامهای به هانس هایبر
در سال ۱۹۴۸)
شاخه
شکوفهها.
همیشه به عقب و جلو
تلاش میکند شاخۀ شکوفهها
در باد،
همیشه به بالا و پائین
تلاش میکند قلبم مانند یک
کودک
میان روزهای سیاه و سفید،
میان ابرها و نفی کردنها.
تا شکوفهها پراکنده شوند
و شاخه به بار بنشیند،
تا قلب از کودکی اشباع گردد،
به آرامش برسد و اعتراف کند:
بیهوده نبود بازی پُر آشوب و
پُر شوقِ زندگی.
انگشتی که
آسمان را نشان میداد.
استاد دیجه یوکوشه، آنگونه
که برایمان روایت شده بود، طبعی آرام و لطیف داشت و چنان فروتن بود که از
واژه و تعلیم دادن کاملاً دست شسته بود، زیرا که واژه ظاهر است، و برای
اجتناب از هر ظاهری او منصف و محتاط بود.
در جائیکه بعضی شاگردان،
راهبین و نوآموزان از معنای جهان، از والاترین ارزش با بیانی اصیل و با
جرقههای فکر با آسایش خاطر رودهدرازی میکردند، او در سکوت در برابر هر
طغیانی نگهبانی میداد، و وقتی آنها با سؤالهای جدی یا بیهوده پیش او میآمدند
و از معنی نوشتههای قدیمی، از نامههای بودا، از شناخت، از شروع جهان و زوال
آن میپرسیدند، او همچنان ساکت میماند، و تنها آهسته با انگشت سمت آسمان را
نشان میداد.
و این انگشتِ اشارۀ صامتِ سخنور هر
روز باطنیتر و گوشزدکنندهتر میگردید: او صحبت میکرد، او میآموزاند،
تحسین میکرد، تنبیه میکرد، و چنان مخصوص به خود بسوی قلبِ جهان و حقیقت راهنمائی
میکرد، که بعد برخی از شاگردان، این انگشت را ترقیِ آرام میفهمیدند، سپس ترفیع یافته
و بیدار میگشتند.
***
ما رنج و بیماری را تجربه
کردیم، ما دوستانی را با مرگشان از دست دادیم، و مرگ نزد ما نه تنها از بیرون به
پنجره میکوبد، بلکه همچنین در درون ما نیز مشغول کار است و پیشرفت کرده، و زندگی
که روزی چنان بدیهی بود، حال نفیس گشته و مورد تهدید همیشگی قرار دارد، و این
دارائی بدیهی خود را به یک دوام مشکوک اجارهای تبدیل نموده است.
اما اجاره با مهلت فسخ
نامعلوم ارزش خود را به هیچوجه از دست نداده و خطر آن را حتی باارزشتر ساخته است.
ما همچنان مانند قبل زندگی را دوست میداریم و میخواهیم به آن وفادار بمانیم، و
قبل از هرچیز بخاطر عشق و رفاقت که مانند شرابی اصیل است که با گذشت زمان از حجم و
ارزشش کاسته نمیشود، بلکه به آن افزوده میگردد.
(از نامهای به ماکس واسمر
در سال ۱۹۵۷)
گوش فرا
دادن.
نغمهای چنین لطیف، نسیمی
چنین تازه
میان روزِ خاکستری رنگ در گذر
است،
ترسان، مانند پر پر زدن بال
پرندگان
خجول، مانند عطر خوش بهار.
از سمت ساعات صبحِ زندگی
خاطرات در وزشاند،
و مانند رگبار نقره بر سرِ بحر
لرزان میگذرند.
از امروز به دیروز دور به
چشم میآید،
راهی دراز به فراموشیهای
نزدیک،
راه درازی که در آن قِدمت
قرار دارد و افسانه،
و باغی با یک درِ باز.
شاید امروز جدم بیدار باشد،
همان که هزار سال از خاموشیاش
میگذرد
و حالا با صدای من حرف میزند،
و خود را در خون من گرم میسازد.
شاید قاصدکی پشت در ایستاده
و حالاست که نزد من داخل
اتاق شود،
شاید، قبل از آنکه روز به
پایان برسد،
من به خانه برسم.
***
یخاطر میآوری که در کودکی
فاصلۀ میان دو جشن تولد چه دراز بود! در دوران پیری این فاصله مرتب کوتاهتر میگردد.
(از نامهای به پسرش برونو
در سال ۱۹۶۰)
چه تند میگذرد!
تا همین چند وقت پیش کودکی
بیش نبودم،
میخندیدم بلند در پوست صاف
خود،
و اکنون پیرمردی گشتهام،
که سبکمغزانه نخهایش را میریسد،
که با چشمان قرمزش ابلهانه
مینگرد،
و نمیتواند دیگر با قامتی
راست راه برود.
آه که چه سریع پژمرده گشتن
رخ میدهد:
دیروز سرخ، امروز ابله،
دو روز دیگر مرگ!
اگر معشوقهام کلاه از سرم
برنمیداشت
و همسرم ترکم نکرده بود،
هنوز هم آوازخوان از کوچهها
میگذشتم،
شکفته و پُر گل بر روی
تختخوابم دراز میکشیدم،
اما اگر زنها تو را به حال
خود رها سازند،
بعد، پسرم، خود را از دست
رفته بدان،
برای خود ویسکی تدارک کن و
هشیار بمان؛
و این؛ یعنی که تو برای ترکِ صحنه و غروب کردن احضار میگردی.
***
در برابر قانونی که در میان
انسانها معتبر است، آنکه پیرتر است اگر عشق کسی را که خیلی جوانتر از اوست
بپذیرد و بعد او را مأیوس کند مقصر است، زیرا که فرد مسنتر باید عاقلتر و با
احتیاطتر باشد.
(از نامهای به همسرش روت در سال 1925)
مردن.
وقتی کودکان را در حال بازی
میبینم
و بازی آنها را دیگر درک نمیکنم
و خندههایشان بیگانه و
ابلهانه به گوش میآید،
آه، این از دشمن شریریست
که من فکر میکردم تا ابد از
آن به دور خواهم ماند،
گوشزدی که دیگر بیطنین است.
وقتی عاشق و معشوقی را میبینم
و راضی به رفتن ادامه میدهم
بیشوقِ دستیابی به بهشت،
آه که این چشمپوشیِ آرامیست
بر عمق قلب شعر گفتن،
که جوانی را نوید ابدیت میداد.
وقتی سخنان بدخواهانه
میشنَوَم
و دیگر برآشفته نمیگردم
و طوری در آرامش میگذرم که
انگار آن را نشنفتهام،
آه، سپس قلب به تکان میآید
آرام و بدون درد،
و نور مقدس خاموش میگردد.
***
پیر شدن در حقیقت روندی
طبیعیست و آدم در سن ۶۵ یا ۷۵ سالگی، اگر که نخواهد جوانتر باشد، مسلماً به
همان سلامتی و حالت معمولیِ یک فرد ۳۰ یا ۵۰ ساله است. اما متأسفانه انسان همیشه متناسب با
سن خود بر روی یک پله قرار ندارد، او اغلب در باطن در حال شتاب به جلوتر از سن خود
است، و بیشتر اوقات هم اما از سن خود عقب میماند ــ و به این دلیل ضمیر خودآگاه و
حس زندگی کمتر از بدن جاافتاده و پخته میگردد و در برابر پدیدههای طبیعی مقاومت
میکند و خواستار چیزی از خود میشود که توانا به انجامش نیست.
(از نامهای به هانس
اشتورتسناِگر در سال ۱۹۳۵)
در پختگی انسان جوانتر میشود.
در نزد من هم چنین است، هر چند باید توضیح کوچکی نیز بدهم که من در حقیقت حس زندگیِ دوران کودکی را همواره در خود زنده نگاه داشته و بزرگسالی و پیریام را همیشه
بعنوان نوعی از کمدی حس کردهام.
(از نامهای به ورنر شیندلر
در سال ۱۹۲۲)
مراحل.
مانند هر شکوفه که میپژمرد
و هر جوانی
که په پیری پشت میکند،
شکوفه میدهد هر مرحله از زندگی،
شکوفه میدهد همچنین هر حکمت
و هر تقوا
در زمان مقتضی و اجازه ندارد
تا ابد دوام یابد.
قلب باید با هر ندای زندگی
آماده برای وداع باشد و
شروعی تازه،
تا با رشادت و بدون سوگواری
در دیگری، در پیوندی جدید
داخل شود.
و هر آغازی یک جادو به همراه
دارد،
جادوئی که نگهدار ماست و
کمکی برای زندگی کردنمان.
ما باید شاداب از تمامی مکانها
عبور کنیم،
و به هیچ مکانی مانند وطن
آویزان نمانیم،
روح جهان مایل نیست دست و
پایمان را به بند کشد،
او میخواهد که ما را پله به
پله ترقی و تکامل دهد.
با سختی در مکانی از زندگی
بومی میشویم
و صمیمانه خود را به آن عادت
میدهیم، اینچنین سست شدن شروع به تهدید میکند،
تنها کسی که برای عزیمت و
سفر کردن آماده است،
ممکن است این عادت فلج کننده
را از خود دور سازد.
شاید هم ساعت فرارسیدن مرگ
به روی ما حتی درهای تازهای
بگشاید،
ندای زندگی در ما هرگز پایان
نخواهد پذیرفت ...
بسیار خوب، پس ای دل، وداع
کن و شفا یاب!
***
اینها بهترین اسلحه در
مقابله با رسوائی زندگیاند: شجاعت، کلهشق بودن و صبوری. شجاعت، کلهشق بودن را
تقویت میکند و باعث تفنن میگردد و صبوری آرامش میبخشد. متأسفانه آنها معمولاً
دیر در زندگی بدست میآیند و در دوران ازپاافتادگی و مرگ بسیار بیشتر به آنها احتیاج
است.
(از نامهای به <ه.س>
در ۱۹۵۰)
اشتیاق دیدار وطنِ از دست
رفته شباهت زیادی با سوگواری بخاطر دوران کودکی و باورهای آن دوران دارد. ما نباید
به این اشتیاق توجه کنیم و آن را پرورش دهیم و بخاطر آن بیمار شویم، بلکه باید
توجه و مراقبتمان بر نیروی روحِ زمانِ حال و واقعیت متمرکز گردد. امروز یک قسمت بزرگ
از انسانها بیوطناند و باید با از خود گذشتگی کوشش کنند که مکانهای جدید،
انسانها و تکالیف در غربت را جانشین وطن خویش سازند.
(از نامهای به یک انسان
جوان در سال ۱۹۶۰)
زبان
بهار.
هر کودکی میداند که بهار چه
میگوید:
زندگی کن، نمو نما، گل ببار
آور، امیدوار باش، عاشق شو،
شاد باش و به تمایلات نو
بپرداز،
تسلیم باش و از زندگی به خود
هراس مده!
هر پبرمردی میداند که بهار
چه میگوید:
پیرمرد بگذار که دفنت کنند،
جایت را به جوانکانِ شاد و سر
حال واگذار،
تسلیم باش و از مردن به خود
هراس مده!
***
بهار اغلب برای مردم پیر
زمان مطبوعی نیست. همانگونه که باد گرم و خشک در درختان میوزد و هر درخت پیری را
شاخه به شاخه بازدید و معاینه میکند تا که شاید شاخهای را برای خم کردن و شکستن
مناسب تشخیص دهد، بهار نیز بر مردم پیر میوزد تا تشخیص دهد که آیا آنها کاملاً
پوسیدهاند یا خیر.
با این وجود اما بهار فصل
زیبائیست.
(از نامهای به کارل کلوتر
در سال ۱۹۴۸)
برادرم
مرگ.
به نزد من هم یک بارخواهی
آمد،
تو فراموشم نخواهی کرد،
و رنج به پایان میرسد،
و زنجیر پاره میگردد.
مانند ستارهای سرد
بر بالای نیازمندی من،
هنوز غریبه و دور به چشم میآئی،
ای مرگ، ای برادر عزیز.
اما روزی نزدیک خواهی گشت
و سراپا آتش _
بیا، محبوب من، من اینجا
نشستم،
مرا در آغوش گیر، من از آنِ تو هستم.
***
از اولین و طبیعیترین عکسالعمل
در برابر از دست دادن انسانی که دوستش میداریم درد و شِکوه است. اینها به ما کمک
میکنند از میان سوگواری و رنج اولیه عبور کنیم، اما کافی نیستند تا ما را با
مردگان پیوند دهند.
این را در سطحی بدوی فرقۀ
مردگان انجام میدهند: قربانی کردن، تزئین کردنِ قبر، مجسمه ساختن. در سطح ما اما
باید قربانی کردن برای مردگان در روح خودمان به مرحله اجرا در آید، با کمک اندیشه،
با یادآوری دقیق، با بازسازی آن انسان دوستداشتنی فوت گشته در درونمان. اگر
استعداد این کار را داشته باشیم آنوقت شخص فوت گشته همچنان در کنارمان راه میرود،
تصویر او نجات یافته است و به ما کمک میکند درد را ثمربخش گردانیم.
(از نامهای بیتاریخ)
احتضار نیز روندِ زندگیست و
چیزی از روند تولد کمتر ندارد. این دو میتوانند حتی اغلب با هم اشتباه گرفته
شوند.
(از نامهای بیتاریخ)
تمام مرگها.
تمام مرگها را مردهام،
تمام مرگها را میخواهم باز
بمیرم،
مرگِ چوبین در درخت را بمیرم،
مرگِ سنگی در کوه را،
مرگِ خاکی در ماسه و سنگریزه
را،
ورق ورق مردن در خش خش علفهای
تابستانی
و مرگِ خونین و فقیرانۀ
انسان را.
دوباره میخواهم مانند گُلی
زاده شوم،
میخواهم دوباره مثل درخت،
مثل علف زاده شوم،
مثل ماهی و گوزن، مثل پرنده
و پروانه.
و در هر شکل
بکشانَد شوق مرا سوی آن سطحی
که آخرین رنج است،
رنج انسان.
آه ای کمانِ سفت و سخت که
لرزانی
هنگامیکه اشتیاق مانند دستی
قوی
هر دو قطبِ زندگی را به سمت
یکدیگر مایل به خم کردن است!
هنوز اغلب و کراراً تو باز
در پیِ شکار من از تولد تا
مرگ خواهی بود
در پیِ آفرینشهای مسیری پُر
درد
آفرینشهای مسیری با شکوه.
***
سالخوردگی آن دشمنی که باید
به جنگَش برویم یا حتی از آن خجالت بکشیم نمیباشد. سالخوردگی یک کوهِ لغزانیست
که روی ما را میپوشاند، گازیست خزنده که آهسته ما را خفه میکند.
(از نامهای به رولف شوت در سال ۱۹۳۹)
گاهی.
گاهی، وقتی پرندهای میخواند
یا وقتی باد در شاخهها میپیچد
یا سگی در دورترین خانۀ قریه
پارس میکند،
بعد باید مدتی طولانی گوش
بسپارم و سکوت کنم.
روح من در گذشته به پرواز میآید،
تا هزاران سالِ فراموش گشتۀ
پیش از این
پرنده و بادِ در وزش
شبیه به من و برادران من
بودند.
روح من یک درخت میگردد
و یک حیوان و یک تکه ابر.
تغییریافته و غریب بازمیگردد
روحم
و از من سؤال میکند. چگونه
باید جواب دهم؟
***
البته باید میان قطع امید
کردنِ پیرمردی خسته که دیگر جهان برایش جذابیت چندانی ندارد و ایمان باطنی و واقعیاش
تفاوت قائل گشت. دلیل این خستگی جسمانیست و نباید به این معنی باشد که چون من
جهانِ امروز و بوی تعفنش را با رغبت ترک میکنم بنابراین از جهان و بشریت یک بار
برای همیشه ناامید گشتهام. من زوال را احساس میکنم و نزدیک شدن زشتی را میبینم،
اما این هم نیز به پایان خود خواهد رسید و در یک جهانِ کاملاً ویران گشته هم تمام
آن امکانات و آرزوهائی که انسان در خود حمل میکند میتوانند شکوفه دهند.
(از نامهای به گئورگ شوارتس
در سال ۱۹۵۱)
ما سالخوردگان چه باید میکردیم
اگر این را نمیداشتیم: کتاب مصور خاطرات، گنجینهای از تجربهها! حتماً زندگی
شکوهآمیز و فقیرانه میبود. اما حالا ما ثروتمندیم و نه تنها بدنی مستعمل را به
سمت خط پایان و استقبال از فراموشی حمل میکنیم، بلکه حاملین آن گنجینهایم که تا
آخرین لحظۀ نفس کشیدنِ ما زنده و درخشان است.
(از نامهای بیتاریخ)
***
آنچه که در مقابل شور و
هیجان به خردمندی دوران پیری مربوط میشود قضیۀ خوبیست، اما از آنجائیکه
سالخوردگی نیز بخشی از زندگیست، بنابراین همچنان به همراه خود موقعیتهای تازهای
خلق میکند که ما در برابرشان پختگی لازم را نداریم، زیرا که آنها تازهاند و خردِ تازهای نیز میطلبند. به این ترتیب آدم به تجربه کردنها و حماقتهایش ادامه میدهد
و از جوانترها بجز یک پوئنِ مثبت در صبوری برتریِ دیگری ندارد.
(از نامهای به الزه مارتی
در سال ۱۹۴۵)
***
سالخورده گشتن به طریقی که
در شأن انسان است و کسب آن پختگی و سلوکی که همراه آن بدست میآید هنر سختیست؛
روح ما اغلب یا جلوتر از جسم ما در حرکت است یا عقبتر از آن، و برای اصلاح این
اختلافْ آن لرزشِ درونیِ احساس زندگی، آن لرزش و اضطرابِ ریشهای که همیشه و همیشه در
مراحل مختلفِ زندگی و در بیماریها به ما هجوم میآورند ضروریست. به نظر من میرسد،
آدم اجازه دارد در مقابل آنها کوچک باشد و خود را کوچک احساس کند، مانند کودکان که
پس از یک اختلال در زندگی بوسیله گریه و عجز دوباره به تعادل دست مییابند.
(از نامهای به یوزف فاین
هالس در سال ۱۹۳۵)
من چنین تصمیم گرفته بودم که
باید زندگیم پا را از مرز تجربه و ادراکِ نفسانی فراتر نهد، یک ترقی از مرحلهای به
مرحلۀ دیگر که میبایست از درونِ مکانی به مکان دیگر عبور و پشت سر نهاده گردد،
درست مانند یک موسیقی از یک تِم به تِمی دیگر، از یک ضربآهنگ به ضربآهنگی دیگر
اجرا گردد، و پس از نواخته گشتن، کامل گردیده و خود را پایان یافته میانگاشت،
خستگی نمیشناخت، هرگز خوابآلوده نمیبود، همواره بیدار و حضوری کامل میداشت. در
ارتباط با تجربههای بیداری احساس کردم که چنین مکانها و مراحلی وجود دارند و
اینکه گاهگاهی آخرین لحظه از یک مرحلۀ زندگی ته رنگی از پژمردگی و خواست مُردن به
همراه دارد که بعد آدم را به سمت یک مکان جدید، یک بیداری و بسوی شروعی تازه هدایت
میکند.
(از تیلهبازی در سال ۱۹۴۳)
***
آدم ابتدا در زمان سالخوردگی
کمیابی زیبائی را میبیند، و اینکه حقیقتاً چه معجزه بزرگیست وقتی که گلها در
میان کارخانهها و توپهای جنگی نیز میرویند و شعر در میان روزنامهها و اوراق
بهادار هنوز زنده است.
(از نامهای به هانس کاروسا
در سال ۱۹۳۰)
تجدید
دیدار با نینا.
هنگامیکه من بعد از ماهها
غیبت به تپهام در تِسین بازمیگردم، هر بار باز زیبائیش غافلگیرم میکند و تکانم
میدهد، بعد بیشک دائم در خانه نخواهم بود، بلکه باید ابتدا خود را در خاک کاشته
و ریشههای مکندۀ تازه دهم، باید رابطه برقرار کنم، عادات و رسوم را بازیافته و
پیش از آنکه زندگی روستائی دوباره شروع به مورد علاقه قرار گرفتنم کند، اینجا و
آنجا از نو نقطه اتصالی با گذشته و زادگاه جستجو کنم. این فقط چمدانها نیستند که
باید گشوده شوند و ابتدا کفشهای روستائی و لباسهای تابستانی از آنها خارج گردند،
همچنین باید مشخص گردد که آیا در اثنای زمستان باران قابل ملاحظهای درون اتاق
خواب باریده است، که آیا همسایهها هنوز زندهاند، باید بررسی گردد در مدت این شش
ماه چه چیزی اینجا دوباره تغییر یافته است، و چندین قدم از روند آهسته بیبکارت
ساختن این مناطق که زمانی دراز پاکی خود را حفظ کرده بودند با دعای خیر مدنیت به
جلو برداشته شده است. صحیح است، در قسمتهای پائین گردنه دوباره یک شیب کامل جنگلی
را بیدرخت ساختهاند، و در آنجا ویلائی ساخته خواهد شد، و در کنار یکی از پیچها،
خیابان ما را عریض کردهاند و این کار دلیل نابودی یکی از باغهای سحرانگیز قدیمی
شده است. آخرین اسبهای نامهرسانی منطقۀ ما از میان رفته و ماشینها جایگزین آنها
شدهاند، ماشینهائی که برای کوچههای قدیمی و تنگ اینجا بزرگند. در نتیجه من دیگر
هرگز پیئرو پیر در لباس آبی رنگ نامهرسانان با درشکهای زرد رنگ و آن دو اسب
زیبایش که از کوه خش خشکنان رو به پائین میآید را نخواهم دید، هرگز دیگر نخواهم
توانست او را در کافه <گروتو دل پاچه> برای نوشیدن یک گیلاس شراب و یک
استراحت کوتاهِ غیررسمی بفریبم. افسوس، و هرگز دیگر نخواهم توانست بر فراز لیگونو
در حاشیۀ جنگل باشکوه، بهترین محل نقاشی کردن بنشینم: یک غریبه جنگل و مراتع را
خریده و با سیم خاردار دور آنجا را حصار کشیده است، و در آنجائیکه آن دو درخت
زیبای زبانگنجشک قرار داشتند حالا یک گاراژ ساخته شده است.
چمنهای زیر تاکها اما سبز
شدهاند و مانند همیشه از زیر برگهای پژمرده مارمولکهای آبی مایل به سبز خش خشکنان
به بیرون میجهند، جنگل از گلهای همیشه بهار، گلهای شقایق و شکوفههای توتفرنگی
آبی و سفید رنگ شده است، و دریا از میان رنگ سبز تازۀ جنگل نور خفیف سرد و ملایمی
رو به بالا میتاباند ...
در هر حال، یک تابستان کامل
در برابرم قرار دارد، یک بار دیگر آرزو میکنم که چند ماهی اینجا به من خوش بگذرد
و بتوانم در تعطیلات روزهای درازی را بدون آشفتگی زندگی کنم، دوباره از دست نقرس
کمی نجات یابم، با رنگهایم کمی بازی کنم و زندگی را کمی شادتر و پاکتر از آنچه در
زمستانها و در شهرها امکانپذیر میباشد پشت سر نهم. سالها با سرعت میگریزند ــ
کودکان پابرهنهای که من چندین سال پیش بعد از اسبابکشی به این دهکده در حال دویدن
بسوی مدرسه میدیدم، حالا ازدواج کرده یا روبروی ماشین تحریری در لوگانو یا میلان نشستهاند، و سالخوردگان آن
سالها، مردم پیر دهکده در این میان فوت کردهاند.
ناگهان نینا را به یاد میآورم
ــ آیا او هنوز زنده است؟ خدای بزرگ، چرا من آنقدر دیر به یاد نینا افتادم! نینا
دوست من است، یکی از بهترین دوستانِ اندکی که من در این حوالی دارم. او ۷۸ ساله است و در دورترین روستایِ کوچک این ناحیه
زندگی میکند، در ناحیهای که دست مدنیت هنوز به آن نرسیده است. مسیر خانه او
سراشیبی و خستهکننده است، برای رفتن به خانۀ او باید در زیر آفتاب چندین کیلومتر
از کوه پائین و از آنجا دوباره از کوهی دیگر بالا بروم. اما من فوراً براه میافتم
و ابتدا از میان تاکستان و سراشیبی جنگل میگذرم، بعد کژ از میان درۀ تنگ و سبز
عبور میکنم و بعد به آن سراشیبیای میرسم که تابستانها پوشیده از گلهایِ
سیکلامن و در زمستان پر از رزهای زمستانیست. از اولین کودکِ روستا میپرسم که
نینای پیر چه میکند. وَه، برایم تعریف میشود که او هنوز غروبها کنار دیوار
کلیسا مینشیند و تنباکو به بینی میکشد. راضی و شاکر به رفتن ادامه میدهم:
بنابراین او هنوز زنده است، من هنوز او را از دست ندادهام، او مرا با مهربانی
پذیرا خواهد گشت و البته اندکی غر و لند و شکایت خواهد کرد، با این وجود اما باز
به من سرمشق درستی از یک انسانِ پیر و گوشهگیر خواهد داد، پیر گوشهگیری که
سالخوردگیش، نقرساش، فقر و گوشهگیریاش را استوار و خندان تحمل میکند و در پیش
جهان هیچگونه دلقکبازی و کرنشی نمیکند، بلکه به رویش تف میاندازد و مصمم است تا
آخرین ساعات زندگی نه از دکتر و نه از کشیش کمک طلب کند.
از کنار عبادتگاه کوچکی میگذرم
و از روشنائی جاده داخل سایه یک ویرانۀ تاریکِ بسیار قدیمی میشوم که پیچ در پیچ و
سرکش بر روی صخرهای بر پشت کوه ایستاده و هیچ زمانی را، هیچ روز دیگری بجز بازگشت
دائمی خورشید و هیچ تغییری بجز تغییر فصول را نمیشناسد. دهه به دهه و قرن به قرن.
زمانی نیز این دیوارهای کهنه و پیر فرو خواهند ریخت، و این راههای تو در تویِ
تاریک و زیبای غیربهداشتی تغییر بنا خواهند داد و با سیمان، حلبی، آب لولهکشی،
بهداشت، گرامافون و بقیه کالاهای تمدن مجهز خواهند گشت، بر بالای استخوانهای نینا
یک هتل با مِنویِ غذای فرانسوی بنا خواهد گشت یا یک برلینی ویلائی تابستانی خواهد
ساخت. حالا، اما اینجا هنوز وجود دارد، و من پس از گذشتن از مسیری سنگی با برآمدگیهای
بلند، از پلههای کج سنگی بالا رفته داخل آشپزخانه دوستم نینا میشوم. آنجا مانند
همیشه بوی سنگ، خنکی، دوده، قهوه و بویِ تُند سوختِ چوبِ تازه میدهد، بر روی کفِ
سنگی جلوی بخاریِ غولآسای دیواریِ نینای پیر بر روی چارپایهای کوتاه نشسته است و
در اجاق آتشی براه انداخته که دود آن کمی اشگاش را درآورده، و با انگشتان کج شده
از نقرس باقیماندۀ چوبها را درون آتش میاندازد.
"سلام نینا، آیا هنوز
مرا میشناسید؟"
"اه، آقای شاعر، دوست
عزیزم، خوشحالم که دوباره میبینمت!"
او خود را برای بلند شدن
آماده میکند، من ابداً راضی به این کار نیستم، برای از جابرخاستن وقت زیادی لازم
دارد، با اعضای آهار خوردۀ بدن انجام این کار پُر زحمت است. جعبه چوبی تنباکو در
دست چپِ لرزانش جای داشت و به دور سینه و کمر خود یک پارچۀ پشمی سیاه رنگ بسته
بود. در صورت پیر و زیبای پرندهای شکاریْ چشمانی نافذ و زیرکْ غمناک و طعنهآمیز
نگاه میکردند. نینا طعنهآمیز و رفیقانه نگاهم میکند، او گرگ بیابان را خوانده
است، و در حقیقت میداند که من یک آقا و نویسنده میباشم و با این وجود کار زیادی
انجام نمیدهم، که من تنها در تِسین به اینسو و آنسو در حرکتم و خوشبختی را با
وجودیکه هر دو تا اندازهای سفت و سخت بدنبالش بودیم همانقدر کم به چنگ آوردهام
که او بدست آورده است. افسوس! البته پیش همه زیبا به چشم نمیآئی، در نزد بعضی
بیشتر مانند یک جادوگر پیر میمانی، با چشمانی ملتهب، با اعضائی خمیده گشته، با
انگشتانی کثیف و با لکه تنباکو کنار بینی. اما چه بینی زیبائی بر چهرۀ چروکیده یک
عقاب! چه حالتی، وقتیکه او ابتدا خود را آماده برخاستن میکند و بعد با آن اندام
نحیف سرپا میایستد! و چه باهوش، چه مغرور، چه تحقیرآمیز اما خیرخواهانه نگاه
چشمان خوش ترکیب، رها و بیترس تو میباشند! نینایِ پیر، تو چه دختری زیبا، چه زنی
زیبا، جسور و زنی اصیل باید بوده باشی! نینا مرا به یاد تابستانهای گذشته میاندازد،
یاد دوستانم، یاد خواهرم و به یاد معشوقههائی که او همۀ آنها را میشناسد، در این
میان او با دقت مواظب دیگ است، جوشیدن آب را میبیند، قهوۀ آسیاب شده را از کشوی
دستگاه قهوه خُردکنی داخل دیگ میتکاند، یک فنجان قهوه برایم درست میکند، تنباکو
برای به بینی کشیدن به من تعارف میکند، و حالا کنار آتش مینشینیم، قهوه مینوشیم،
داخل آتش تف میاندازیم، تعریف میکنیم، میپرسیم، رفته رفته ساکت میشویم،
چیزهائی از نقرس، از زمستان و از ابهامات زندگی میگوئیم.
"نقرس! نقرس یک فاحشه
است، یک فاحشه لعنتی! یک فاحشه کثیف! امیدوارم نصیب شیطان گردد! امیدوارم نابود
شود. خوب، از فحش دادن دست بکشیم! من از آمدن شما خوشحالم، خیلی خوشحالم. دوستی ما
باید همچنان ادامه یابد. وقتی آدم پیر میشود دیگر کسی به سراغش نمیآید. حالا
من ۷۸ سالم
است."
او دوباره با زحمت از جا
برمیخیزد و به اتاق مجاور میرود، جائیکه به کنار آینه عکسهای کهنه و زرد شدهای
وصل شدهاند. من میدانم، حالا او برایم یک هدیه جستجو میکند. او چیزی پیدا نمیکند
و به من یکی از عکسها را بعنوان هدیه تعارف میکند و وقتی من آن را نمیپذیرم
مجبور میشوم در عوض یک بار دیگر از تنباکو به دماغ بکشم.
آشپزخانۀ دود گرفته دوستم نه
خیلی تمیز است و نه ابداً بهداشتی، کف اتاق از تف پُر شده و کاه از سوراخهای
صندلی پارهشده آویزان است، و تعداد کمی از میان شما خوانندگان با کمال میل راضی
به نوشیدن از این قهوهدان خواهد گشت، از قهوهدان حلبی کهنهای که از دوده سیاه و
از باقیماندۀ خاکستر خاکستری رنگ شده است و سالهاست که قهوه خشک و غلیظ شدۀ لبههایشْ
پوستهای سخت تشکیل داده. ما در اینجا خارج از زمان و جهانِ امروز زندگی میکنیم،
البته تا اندازهای نامرتب، مستعمل و غیربهداشتی، اما در عوض نزدیکِ جنگل و کوه،
نزدیکِ بزها و مرغها (آنها غدغدکنان در آشپزخانه میدوند)، نزدیک ساحرهها و قصهها.
قهوه بار آمده در قهوهجوش حلبی کج شده فوقالعاده خوشمزه شده است، یک قهوه سیاه
کهربائی رنگِ قوی با اندکی از عطر و مزۀ تلخ
دودِ چوب. برای من همنشینی و قهوه نوشیدن و فحشها و واژههای لطیف و صورت پیر و
جسور نینا بیاندازه مطلوبتر از دوازده دعوت به چای همراه با رقص، از دوازده شب
گفتگوهای ادبی در حلقه روشنفکران معروف میباشد ــ هرچند من مطمئناً مایل نیستم
ارزش نسبی این چیزهایِ زیبا را منکر شوم.
حالا آفتاب در بیرون ناپدید
میگردد، گربه نینا داخل میشود و روی زانوی او میپرد، روشنائی آتش نور بیشتری بر
دیوارهای سنگی با آهک پوشیده شده میتاباند. چه سرد و چه ظالمانه باید زمستان در
این بلندی، در این غار خالی سنگی بوده باشد، در اینجا هیچ چیز بجز آتش کوچکی که در
اجاق سو سو میزند، و این زن پیر و تنهای مبتلا به نقرس، بدون همصحبت و بجز گربه و
سه مرغ وجود ندارد.
گربه دوباره آشپزخانه را ترک
میکند. نینا باز از جا برمیخیزد، بزرگ و مانند شبحی با قامتی لاغر و استخوانی و
با طره مویِ سفید رنگی بر بالای نگاهِ جدیِ صورت یک پرنده شکاری در تاریکروشن میایستد.
او به من اجازه رفتن نمیدهد. او از من دعوت کرده که هنوز یک ساعتِ دیگر مهمان او
باشم و حالا میرود تا نان و شراب بیاورد.
(نوشته شده در سال 1927)
در پیری.
جوان بودن و کار نیک انجام
دادن کار آسانیست،
و از پَستی و زشتیها به دور
ماندن؛
اما خندیدن، به وقتی که
ضربان قلب ترا مانند دزدان ترک میگوید،
کاریست که آموخته باید
گردد.
و آنکه این را آموخته، او
پیر نمیباشد،
او هنوز روشن در میان آتش
ایستاده
و با نیروی بازوی خویش
دو قطبِ این جهان را میرساند
به همدیگر.
و چون ما مرگ را آنجا در
انتظار ایستاده میبینیم،
بیا نگذار که از رفتن
بازایستیم.
که میخواهیم به پیشواز مرگ
بشتابیم،
که میخواهیم او را ز در
رانیم.
مرگ نه اینجاست و نه آنجا،
او همهجا در گذر است.
او در من و توست،
همان لحظه که ما به زندگی
خیانت میکنیم.
***
چون مردم سالخورده بجز پند
دادن به جوانان کار دیگری از دستشان ساخته نیست، بنابراین من هم به تو یک اندرز و
ایماء میدهم، زیرا که شصت سالگی بهترین لحظۀ مناسب برای این کار است. در این سن
زمان آن رسیده است که آدم کمی از غرور مردانگی ــ جوانی و لجاجت صرفنظر کند و با
زندگی که تا حال به آن فرمان رانده است اندکی ملایمتر و هوشیارتر رفتار نماید. به
این جهت موشکاف و خوشخو بودن در برابر ناتوانائیها و بیماریها ضروریست؛ آدم
نباید بیش از این بر سرشان غر بزند و با زور آنها را به سکوت وادارد، بلکه باید
کمی تسلیمشان گشت و تملقشان را گفت، باید از خود مراقبت کرده و با کمک پزشک و
دارو، و همینطور با رفع خستگی بیشتر، دوره استراحتِ طولانیتر و فاصله انداختن در
کار به آنها ادای احترام کرد، زیرا که آنها مأمور بزرگترین قدرت موجود جهان میباشند.
(از نامهای به ماکس واسمر
در سال ۱۹۴۷)
از زمان
قدیم.
در زادگاهم معلمی پیر زندگی
میکند، یکی از آن خوبهایش که هر ساله به من یک نامه مینویسد. او در خانۀ کوچکِ
دورافتادهای میان یک باغ در سکوت و تفکر زندگی خود را میگذراند، و اگر در شهر
کسی به خاک سپرده شود، معمولاً فردِ فوت شده یکی از شاگردان قدیمی او بوده است.
این پیرمردِ گرامی اخیراً باز برایم نامهای نوشت. و گرچه من شخصاْ از نظر دیگری
پیروی میکنم و در پاسخ نامهاش هم قویاً مخالفتم را اعلام کردم، به نظرم اما
دیدگاه او در بارۀ زمان قدیم و زمان جدید قابل مطالعه آمد، طوریکه من این قسمت از
نامه او را اینجا برای خواندن میآورم:
"... چون گاهی پیش میآید
که من فکر میکنم جهانِ امروز از جهانی که در دوران جوانیِ من وجود داشته و معتبر
بوده است بوسیله شکافی بزرگ جدا گردیده، حتی بیشتر از جدا افتادنِ نسلها از هم.
نمیتوانم مطمئن باشم، و چنین به نظر میرسد که تاریخنگاری میآموزد که عقیدۀ من
یک اشتباه بیش نیست، اشتباهی که مردم پیر از هر جنسیتی به دامش گرفتار میگردند.
زیرا که جریان تکامل دائمیست و پدران در همۀ اعصارْ مغلوب پسران گردیده و دیگر
درک نشدهاند. با این وجود من نمیتوانم احساسی را عوض کنم که به من میگوید ــ
حداقل در ملت و سرزمینم ــ در دهههای پیش همهچیز بسیار اساسیتر تغییر یافته و
انگار که تاریخ ما یک نوع حرکت سریعتری نسبت به زمانهای قدیم به خود گرفته است.
آیا باید اعتراف کنم که در
این جهش روح زمان چه مطلبی اصلیتر به نظر من میآید؟ اینجا، خلاصه کنم، در همهجا،
کاهش محسوسی از حرمت و نجابت برقرار است. من نمیخواهم زمانهای گذشته را ستایش
کنم. میدانم که در هر زمان تنها اقلیت کوچکی از خوبان و سودمندان وجود داشتهاند،
یک متفکر در برابر هزار سخنران، یک پرهیزگار در برابر هزار بیروح، یک آزاده در
برابر هزار بیفرهنگ. در حقیقت شاید تک تکِ چیزها در قدیم بهتر از امروز نبوده
باشد، اما در مجموع چنین به نظر من میآید که چند دهه قبل در عاداتِ زندگی ما
عموماً نجابت و تواضع بیشتری از امروز وجود داشته است. حالا اما همه چیز با همهمهای
بلندتر و خودخواهی بیشتری انجام میگیرد، و جهان با اطمینان کامل فریاد میدارد که
در آستانۀ زمانهای طلائی ایستاده است، در حالیکه کسی راضی و شاکر نیست.
همهجا ناگهان در بارۀ فرهنگ
نطق میکنند، از زیبائی و از هویت میگویند، موعظه میکنند و نوشته علمی منتشر میسازند!
اما چنین به نظر میآید که بصیرتِ فهم اینکه همۀ این چیزهای با ارزش تنها در آرامش
و رشدِ شبانه میتوانند تکامل یابند کاملاً فراموش گشته است. هر علم و شناختی در
عجله است و میخواهد فوری به بر نشسته و موفقیتهای آشکاری بدست آورد.
شناختِ یک قانون طبیعی که در
حقیقت رویدادی عالی و درونیست با شتابی پُر مخاطره به مرحله عمل کشانده میشود ــ
مانند آنکه اگر انسان قانون رشد یک درخت را شناخته باشد بتواند آن را به رشد سریعتری
وادار سازد. و همهجا اینچنین ریشهها را زیر و رو میکنند، و نوعی آزمایش علمی و
طلاسازی در جریان است که مایلم به آنها بدگمان باشم. دیگر برای دانشمندان و شعرا
چیزی که آدم دربارهشان سکوت کند وجود ندارد. در بارۀ همهچیز گفتگو و بر روی
هرچیز نور انداخته و افشا میشود، و هر پژوهشی میخواهد فوری یک دانش گردد. یک
شناختِ نو و کشف تازۀ محققی پیش از آنکه کاملاً به پایان رسیده باشد را در روزنامهها
مورد پسند عامه رسانده و استثمار میکنند. و هر کشف کوچکِ یک تشریحکننده یا
جانورشناس فوری علوم انسانی را هم مرتعش میسازد! یک آمار ویژه و یک اکتشاف
میکروسکوپی فلاسفه و آموزشهای روحی متخصصین الهیات را تحت تأثیر قرار میدهد. و
فوری شاعری هم آنجاست که در بارۀ آن رمانی بنویسد. تمام آن سؤالهای قدیمی و مقدس
در بارۀ ریشههای زندگیمان موضوع گفتگو متداولی گشته که از هر نَفَس مُد در علم و
هنر لمس و تأثیر پذیرفته است. چنین به نظر میآید که دیگر هیچ سکوتی، هیچ صبوریای،
و همچنین هیچ تفاوتی میان بزرگ و کوچک وجود ندارد.
در زندگی روزانه نیز آشکارا
چنین است. قواعد زندگی، تعالیم بهداشتی، خانهها ــ و شکل مبلها و دیگر وسائلی که
مصرفی دراز مدت دارند همواره استحکامی مناسب را میطلبیدهاند که امروزه مانند
مُدِ لباس با عجله عوض میگردند. هر ساله در هر قلمروی قله را فتح کرده و کار
نهائی را به انجام میرسانند. و تمام اینها در زندگی هر خانواده شکافی شرور میان
درون و بیرون ایجاد کرده است، میان جهانِ درون و جهانِ خارج که دلیل انهدام عرف و
هنر زندگی کردن شده است و ویژگی اصلی آن کمبود حیرتانگیزی از فانتزی میباشد.
به نظرم میآید که تقریباً
بیماریِ اصلی زمانه ما همین کمبود فانتزی میباشد. فانتزیْ مادر خشنودی و رضایت
است، مادر مزاح و هنر زندگی کردن. و فانتزی تنها بر روی بنیان یک تفاهم باطنی میان
انسان و قلمرو ساده او میشکفد. این قلمرو نه به زیبائی احتیاج دارد و نه به عجیب
بودن و افسونگری. ما باید فقط وقت داشته باشیم که با آن رشد کنیم، و وقت امروزه
همهجا غالباً نایاب است. کسی که فقط لباسهای نو بر تن میکند، لباسهائی که باید
او زود به زود عوض کرده و نوترش را بخرد، به این ترتیب او یک قطعه زمین برای رشدِ
فانتزی از دست میدهد. او نمیداند که چه جاندار، گرامی، بامحبت، مضحک، پُرخاطره و
مهیج یک کلاهِ کهنه، یک شلوار اسبسواریِ کهنه، یک نیمتنۀ کهنه میتواند باشد: و
همینطور یک میز و صندلی قدیمی، یک کمدِ باوفای قابل اطمینان، دودکش یک اجاق یا
پاشنهکش مخصوص چکمه. وانگهی فنجانی که کسی از آن از زمان کودکی چای مینوشد، کمد
پدربزرگها، ساعت قدیمی!
البته ضروری نیست که دائم در
یک محل و در فضاهای یکسان و با وسائل مشابه زندگی کرد. میتواند فردی تمام دوران
زندگیاش را در سفر و بیوطن گذرانده و با وجود این بیشترین فانتزیها را داشته
باشد. اما او هم مطمئناً قطعهای کوچک و دوستداشتنی که هرگز مایل به جدا کردن خود
از آن نیست به همرا خواهد داشت، حال میخواهد آن قطعۀ کوچکِ جادوئی یک انگشتر باشد
یا یک ساعت جیبی، یک چاقوی قدیمی و یا یک کیف پول.
انگار من به بیراهه کشیده
شدم. منظورم این بود که امروزه اشتیاق به تغییرْ انسان را فقیر میسازد و به قدرتِ
روح صدمه میزند، به این نحو که از جهانبینی تا وسائل خانه را از استحکام منزجر
میسازد، مردم برای شعر گفتن، خلق کردن و زندگی کردن با اشیاء برای کودکان مشکل میآفرینند،
بدینگونه که آنها را بوسیله اسباببازی و کتابهای مصور فراوانی وسوسه میکنند. و
برای بزرگسالان پیرو هر عقیدهای، هر درک و اتکای درونیای مشکل خلق میکنند، در
حالی که کاملاً بدون زحمت و ارزان آنچه را که باید آهسته و با فداکاری حاصل گردد
در هر آلونکی برای فروش عرضه میدارند. حالا هرکس فکر میکند که باید همه چیز را
قاپید، و هیچ کاری برایش آسانتر از آن نیست که از کلیسا به بیدینی، از آنجا به
داروین، از آنجا به بودا، از آنجا به نیچه یا ارنست هِکل یا جای دیگر جست و خیز
کند، بدون آنکه در راه تحصیل به خود زحمت زیادی بدهد. آگاه بودن بدون ضرورت تحصیل
کاملاً آسان گشته است.
البته بشریت به این خاطر
نابود نخواهد گشت. و همینطور امروز هم البته مانند همیشه افرادی با استعدادِ باطنی
یافت میگردند که بر همۀ راهها و کامیابیهای ساده چشم میپوشانند. اما انجام این
کار را برایشان مشکل ساختهاند. و زندگی در کل به حد میانگینی از روابط روزانه و
خانگی تنزل یافته است. شاید وقتگذرانی بیهوده و احمقانهای بوده باشد وقتیکه در
قدیم بسیاری از پدران خانواده لودگی خوشایندی میکردند، وقتی یکی فلوت مینواخت،
یکی تمرین هنرهای کالیوگرافی میکرد، یکی قطعات ساعتها را از هم جدا و باز به هم
وصل میکرد، کس دیگری با کاغذ، مقوا و چسب کارهای هنری دستی میساخت. اما این
کارها بیضرر بودند و آنها هم با این کارها خشنود. و اگر برای یک نابغه و برای هر
فرد میرنده نارضائی همیشه تشنهای ضروری و سودمند است، پس بنابراین برای مقدار
زیادی از خشنودیهای جزئی هم نمیتواند ضرورت و سودمندیِ کمتری داشته باشد، اگر که
باید همه چیز با هم در تعادل باشند.
در قدیم برای خانوادهها و
همینطور برای اتحادیههای بزرگتر هم حتی خاطرات صمیمی مشترکی وجود داشته است، یک
وابستگی در چیزهای کوچکِ دنیای خارج که با قدرتی پنهانی به تأثیرگذاری خود ادامه
میداد و یک حس خانگی با ارزش پدید میآورد. یک شناخت از کوچکترین حرکتهای دستهجمعی
وجود داشت که برای انسانهای واقعبین خطرناک اما برای انسانهای خیالباف سرچشمۀ
اتحادی باطنیتر و همچنین مخزنی برای مزاح و خوشی بوده است. چیزهای به اصطلاح اصلی
فراوانی وجود داشته است که میل و توجه انسان را به خود جلب میکرده و چون این
تجربهای دوجانبه بوده است، بنابراین از آن لحنی شاد و مطبوع در معاشرت و گفتگو
بوجود آمده بود. البته امروزه هم هنوز هر خانوادۀ درست و صحیحی مرغوبیت، اسرار،
متلک گفتنها و زبان رمزی خود را داراست، و این نیز همیشه همینطور برجا خواهد
ماند. اما خارج از محدودۀ خانواده بیشتر جوامع فاقد این رنگ و حالند، و با هزینه
کردن برای لباسها، غذاها، مکان و احساس نمیتوان هرگز کمبود آسایش را پُر ساخت
..."
این نامه را معلم پیر من
برایم نوشته است. همانطور که گفتم، با عقیدۀ او کاملاً موافق نیستم. اما چنین به
نظرم میآید که چیزی در آن نهفته است.
(نوشته شده در سال ۱۹۰۷)
گاهی
اوقات
وقتی روزهای دور دورانِ
کودکی
ناگهان ذهن مرا از خود پُر
میسازد
افسانهای قدیمی را میماند
تجلی جهان در سرود شاعری
بعد باید آرام چشمها را
بسته
و در آن زمانِ شفافِ شفاف
دلواپس و مانند کسی فکر کنم
که از جرم سنگینی پشیمان
گشته.
***
هرچه انسان پیرتر میشود و
در واقع باید دلیل کمتری برای آویزان ماندن به زندگی داشته باشد، به همان اندازه
نیز کودنتر و ترسوتر از مرگ به هراس میافتد. حریصانهتر و کودکانهتر به آخرین
قطعات غذا و به چند دوست باقیمانده حمله میبرد. و باز آرزو میکند و مانند همیشه
برای امیدوار بودن دلایلی مییابد. امروز من، در حالیکه گرسنگی زندگی نامطلوب
پنجاه سالگی برایم دردسر گشته، به زمانی دیرتر امید دارم، به آن زمانیکه روشنائی و
آرامشش آنسوی سالهای بحرانی عمرم قرار <ماه مارس در شهر> در سال ۱۹۲۷)
***
من اشتیاق فراوانی به مُردن
دارم، اما نه به مرگی زودرس و نابالغ، و با تمام اشتیاق به بلوغ و دانش هنوز هم
عمیق و خونین عاشق حماقت شیرین و شوخ زندگیام. دوست عزیز من! ما میخواهیم هر دو
را با هم مالک باشیم، دانشی زیبا و حماقتی شیرین. ما هنوز میخواهیم به کرات با
همدیگر گام برداریم و با همدیگر سکندری بخوریم، هر دو باید گوارا باشند.
(از نامهای به والتر
شِدِلین در سال ۱۹۱۷)
***
من اغلب از استواری سخت و
محکمی که مانع مرگ طبیعت ما میگردد تعجب میکنم. مطیع، اگر هم به هیچوجه از روی
رضا، آدم به اوضاع خو میگیرد، اوضاعی که پریروز طاقتفرسا به نظر میآمده است.
(از نامهای به پتر زورکمپ
در سال ۱۹۵۶)
***
مقابله با دردهای جسمانی
وقتیکه مدت درازی ادامه دارند، البته یکی از سختترین کارها است. آنهائیکه طبیعتی
پهلوان دارند در مقابل درد مقاومت میکنند، کوشش میکنند درد را انکار کنند و مانند
فیلسوفان رواقی رُم دندانهایشان را به هم میفشرند، اما هرچه هم این حالت زیبا
باشد، اما ما تمایل داریم که به واقعیتِ غلبه بر درد مشکوک شویم. من اما با دردهای
سخت همیشه به این نحو کنار آمدهام که در مقابلشان مقاومت نکردهام، بلکه خودم را
بدست آنها سپردهام، مانند کسی که خود را بدست سکر و مستی یا ماجرا میسپرد.
(از نامهای به گئورگ
راینهارت در سال ۱۹۳۰)
***
آدم میتواند بین پنجاه تا
هشتاد سالگی چیزهای زیاد زیبائی را تجربه کند، تقریباً همانقدر زیاد مانند دهههای
پیشین زندگی. پشت سر نهادن هشتاد سالگی را من به شما توصیه نمیکنم، بعد از هشتاد
سالگی دیگر چیزی قشنگ نیست.
(از نامهای به گونتر بویمر
در سال ۱۹۶۱)
دگرگونی
معکوس.
به خلق و خو و استحکامی شل و
خاص زندگی دوران پیری این نیز تعلق دارد که زندگی مقدار زیادی از حقیقت یا آنچه به
حقیقت نزدیک است را از دست میدهد، و حقیقت که در واقع تا اندازهای شکل نامرئی از
زندگیست نازکتر و شفافتر میگردد، و هستی مطالبهاش از ما پیران را دیگر مانند
قدیم با زور و بیمبالاتی اعتبار نمیبخشد، و اینکه حقیقت اجازۀ صحبت، بازی و
معامله کردن با خود را به ما میدهد. برای ما سالخوردگان دیگر این زندگی نیست که
حقیقت دارد، بلکه این مرگ است که حقیقیست، و ما در انتظار آمدنش از بیرون نیستیم،
ما خوب میدانیم که او در ما زندگی میکند؛ ما در واقع در برابر دردها و مشقتهائی
که بخاطر همسایه بودن با مرگ به سراغمان میآیند مقاومت میکنیم، اما نه در برابر
خود مرگ، ما مرگ را پذیرفتهایم و اگر از خود اندکی بیشتر از گذشته مراقبت و
پرستاری میکنیم، بدین معنیست که همزمان با آن مراقب و پرستار مرگِ هم هستیم، مرگ
در کنار و درون ما جا دارد، مرگ هوای ما، مرگ وظیفه و حقیقت ما میباشد.
به این نحو محیط زیست و
حقیقتی که روزگاری ما را احاطه کرده بود حالا خیلی زیاد از واقعیت، آری حتی از
احتمالات خود را از دست میدهد و دیگر بدیهی و معتبر نیست، ما میتوانیم حقیقت را
راحت تایید و راحت هم تکذیب کنیم، ما سالخوردگان تا اندازهای بر حقیقت تسلط داریم.
در این میان زندگی روزانه نوعی از سوررئالیستی بازیگوشانه بدست میآورد که دیگر
چندان به درد سیستمهای محکم و قدیمی نمیخورد، دیدگاهها و لحنها خود را جابجا
میکنند، گذشته ارزشش از اکنون بالاتر رفته و آینده تمام جذابیتش را از دست میدهد.
از این جهت کردار هر روزۀ ما اگر که از نگاه شعور و قواعد کهنه مشاهده و دقت گردد،
اندکی بیمسئولیتی، سبکسری و بازیگوشی به خود میگیرد، این همان رفتاریست که در
زبان عامیانه به آن <بچه شدن> میگویند و این حرف به حقیقت خیلی نزدیک است،
و شک ندارم که من بیخبر و اجباراً مقدار زیادی از واکنشهای بچگانه در برابر محیط
زیست به نمایش میگذارم. اما آنها آنطور که مشاهده و مراقبه به من آموزانده به
هیچوجه همیشه بدون اطلاع و بدون کنترل کردن رخ نمیدهند. همچنین کارهای کودکانه،
نامناسب، بیثمر و بازیگوشانه میتوانند با آگاهی کامل (یا نیمهکامل؟) و با شیوهای
شبیه به لذت بردن از بازی بوسیله سالخوردگان انجام گیرد، همانطور که کودک آن را
درک میکند، وقتیکه او با عروسک صحبت یا فقط بوسیله شوق و حال و اعتقاد باغ مخصوص
سبزیکاری مادرش را به یک جنگل بکر پُر از ببرها، مارها و قبیلۀ سرخپوستان جادو میکند.
یک مثال: این روزها قبل از
ظهر بعد از خواندنِ پست به باغ میروم. من میگویم <باغ>، اما در واقع یک
سراشیبی تقریباً تُند و پوشیده از چمن به حال خود رها شده با تعدادی تراس تاک است،
جائیکه هر شاخهای از انگور بوسیله کارگران قدیمی روزمزد خوب نگهداری میشود، بقیه
چیزها اما گرایش شدیدی به تبدیل شدن به جنگل دارند. جائیکه تا دو سال پیش چمنزار بوده
حالا از علفِ نازک و بیحاصل پوشیده شده است، در عوض اما گلهای شقایق، گل شیپوری،
انواع و اقسام تمشکها، همینطور اینجا و آنجا هم شاتوت و خلنگ، و در میان آنها همهجا
خزه مانند پشم رشد کرده است. در این خزهزار میبایست گوسفندان خوب چرا میکردند و
زمین توسط سمهایشان محکم میگردید تا که چمنزار نجات مییافت، اما ما نه گوسفند
داریم و نه کودی برای چمنزار از مرگ نجاتیافته، و بدین سان ریشههای محکم و درهم
فرورفتۀ تمشکِ وحشی و رفقایش سال به سال بیشتر به داخل چمنزار میخزند، و زمین
چمنزار با این کار باز به زمین یک جنگل مبدل میگردد.
من این دگرگونی معکوس را
بسته به حال و احوالم با ناخشنودی یا با لذت بردن تماشا میکنم. گاهی در یک قطعه
چمن کوچکِ در حال مرگ مشغول به کار میشوم، با انگشتان و چنگال باغبانی به جان
گیاهان هرز رشد کرده میافتم، بدون هیچ دلسوزی خزهها را دسته دسته از میان چمنهای
به ستوه آمده خارج میسازم، یک سبد پُر از بوتههای تمشک با ریشه میکَنم، بدون
آنکه به سود این کار باور داشته باشم، زیرا که باغبانی من در طول این سالها یک
بازی کاملاً زاهدانه بیمعنی و بیفایده گشته است، بدین معنی که برای من تنها معنای
بهداشتِ شخصی و صرفهجوئی دارد. من، وقتیکه درد در چشم و سرم مزاحمت ایجاد میکند
به انطباقی جسمانی، به یک تغییر در فعالیتِ مکانیکی محتاجم. برای رسیدن به این هدف
کشف به ظاهر کار باغبانی و زغالسازی در این سالیان دراز نه تنها باید به تغییر
جسمانی و تمدد اعصاب من خدمت کند، بلکه همچنین کمکی است به عبادت کردن، به ادامۀ
بافتن تارهای فانتزی و تمرکز بر حالات روحی. ــ بنابراین گاهی چمنزارم را برای
جنگل شدن بزحمت میاندازم. و زمانی دیگر، جلوی آن تپه خاکی میایستم که زمانی
پوشیده از بوتههای تمشک بود و ما بیست سال پیش آن را در کنار حاشیه جنوبی ملک خود
پیریزی کرده بودیم، این تپه تشکیل شده است از خاک و تعداد بیشماری سنگ که هنگام
حفاری خندق برای جلوگیری از پیشرفتِ جنگل همسایۀ خود بدست آوردیم. حالا این تپه با
خزه، علفهای جنگلی، سرخسها و با انواع تمشکها ملافه شده است، و تعدادی درخت
مجلل، بخصوص یک درخت زیزفونِ سایهافکن بعنوان طلیعه جنگلی که آهسته در حال هجوم
آوردن است آنجا ایستادهاند. من در این پیش از ظهر خاص هیچگونه مخالفتی با خزه و
بوتهها، و هیچ شکایتی علیه رو به زوال گذاردن و جنگل نداشتم، بلکه رشد جهانِ
گیاهان وحشی را با شگفتی و لذت مشاهده میکردم. و در چمنزار همهجا گلهای نرگس با
شاخ و برگی گوشتالو ایستاده بودند، نه هنوز کاملاً شکوفا، و نه هنوز با جامی باز و
سفید، بلکه جامی با رنگ زردِ نرمی از رنگِ گل فریزیا.
آرام در میان باغ قدم میزدم،
به شاخه و برگِ رزهای جگری رنگِ جوان و به ساقه خالی از برگ کوکبها که تازه شکفته
بودند و خورشید صبحگاهی بر آنها میتابید نگاه میکردم، در میان آنها ساقههای
فربه زنبقهای تُرک با نیروی زندگی شگرفی سعی به بالا کشیدن خود داشتند. از پائین،
صدای آبپاش مرد باوفای تاکستان لورنسو را میشنوم و تصمیم میگیرم در باره سیاستهای
مختلف مربوط به باغ با او مشورت کنم. مسلح به تعدادی وسیلۀ کار آهسته از تراسی به
تراس دیگر پائین میروم، از دیدار خوشههای سنبل در میان چمنها که من سالها پیش
صدها پیاز از آن را در سرازیری تپه کاشتم خوشحال بودم و پیش خود فکر میکردم کدام
یک از باغچهها امسال برای گل آهاری مناسب میباشد، با خوشحالی به شکوفههای گل شببوی
زرد و با ناراحتی به نقصها و شکننده بودن ردیفهای بالای حصار نگهداری تودۀ کود
گیاهی که از شاخههای به هم بافتهگشته ساخته شده بود و بالاترین سطح آن از ریزش شکوفههای
گل کاملیا کاملاً سرخ و زیبا شده بود نگاه میکردم. من کاملاً به قسمت هموار زمین
تا باغچه سبزیجات پائین میروم، به لورنسو سلام میدهم و موضوع گفتگوی از پیش
طراحی شده را با پرسیدن از حال او و زنش و با تبادل نظر در بارۀ هوا به میان میکشم.
عالیه، اینطور که معلومه مقداری باران خواهد آمد، این عقیدۀ من بود. لورنسو که
تقریباً همسن من است، تکیه به بیل خود میدهد، نگاه کوتاه و کجی به ابرهای در حال
حرکت میاندازد و سر خاکستریش را تکان میدهد. امروز باران نخواهد بارید. هرگز نمیتوان
مطمئن بود، اتفاقهای غیرمنتظره هم رخ میدهند، اگرچه ...، و دوباره حیلهگرانه
چپکی به آسمان مینگرد، سرش را این بار با انرژی بیشتری تکان میدهد و برای خاتمه
دادن به بحث باران میگوید: "نه، سینیوره"
ما مشغول صحبت کردن از
سبزیجات میشویم، از پیازهای تازه کاشته شده میگوئیم، من همه چیز را ستایش میکردم
و موضوع صحبت را به سمت آنچه در نظر داشتم میکشاندم. این حصار نگهداری کودِ گیاهی
دیگر نمیتواند مدت درازی استقامت کند، من پیشنهاد میدهم که آن را تعمیر کنیم،
البته نه هم اکنون که کارهای زیادی برای انجام دادن وجود دارند، شاید در حوالی
پائیز یا زمستان؟ او موافق بود، و ما قرار گذاشتیم هنگامیکه او مشغول به این کار
میشود بهتر است که نه تنها حصار را با شاخههای سبز شاهبلوط، بلکه همچنین نردههای
چوبی آن را هم مرمت کند. البته این حصار و نردههای چوبی نگاهدارندۀ آن در حقیقت
یک سالی مقاومت خواهند کرد، اما بهتر است که ... بله، من گفتم، حالا که ما از حصار
نگهداری کود صحبت میکنیم، بهتر است که او در پائیز دوباره تمام خاکهای خوب را
برای باغچههای قسمت بالائی مصرف نکند، بلکه برای من هم مقداری برای گلهای روی
تراسها کنار بگذارد، حداقل به اندازۀ چند گاریدستی پُر. بسیار خوب، و بعد نمیبایستی
فراموش کنیم که امسال توتفرنگیها را تکثیر و توتفرنگیهای باغچۀ قسمت پائین را
که چند سالی از در کنار حصار قرار گرفتن آنها میگذرد برچینیم. گاهی اینچیز به
یاد من و گاهی آنچیز و چیزهای دیگر خوب و سودمند برای تابستان، برای سپتامبر و
برای پائیز به یاد او میافتاد. و بعد از آنکه ما در بارۀ همه چیز صحبت کردیم، من
به قدمزدن ادامه داده و لورنسو دوباره مشغول کار میشود، و ما هر دو از نتیجۀ
مذاکرۀ خود راضی بودیم.
به ذهن هیچیک از ما دو نفر
خطور نکرد به واقعیتِ امری که برای هر دو نفر ما کاملاً آشنا بود اشارهای کند،
کاریکه میتوانست مزاحم گفتگوی ما گشته و آن را غیرواقعی گرداند. ما بیتکلف و بیریا،
یا تقریباً بیریا، با هم مذاکره کردیم. و با این وجود لورنسو مانند من خوب میدانست
که این گفتگو و نقشههای کشیده شده نه در حافظۀ او و نه در یاد من خواهد ماند، که
ما هر دو آنها را در کمتر از چهارده روز و ماهها قبل از موعد تعمیر حصار و تکثیر
توتفرنگی فراموش خواهیم کرد. گفتگوی بامدادیِ ما در زیر آسمانی که تمایل به
باریدن نداشت تنها بخاطر نَفس ِ خواستِ گفتگو انجام شده بود، یک بازی، یک تنوع، یک
عمل قشنگ بدون نتیجه. برایم مدتی کوتاه بصورت خوب و پیر لورنسو نگاه کردن و وسیلۀ
سیاستمداری او قرار گرفتن لذتبخش بود، سیاستمداری که برای شریک خود، بدون آنکه او
را جدی بنگارد دیواری محافظ از زیباترین احترام را در مقابلش قرار میدهد. همچنین
بخاطر همسن و سال بودن یک حس برادری به همدیگر داریم، و مخصوصاً وقتی یکی از ما یک
بار شدید بلنگد یا انگشتان ورم کرده برایش اشکال تولید کند، البته در بارهاش
بدیگری حرفی زده نمیشود، اما آن دیگری ملتفت گشته و با اندکی برتری میخندد و این
بار احساس رضایتی که بر پایه یک یگانگی و همدلیست میکند، در حالیکه در این لحظه
هر یک خود را با رضایت خاطر نیرومندتر از دیگری حس میکند، حسی که با یک تأسف و
پیشبینی کردنِ روزیکه دیگر آن دیگری کنار او نخواهد ایستاد همراه است.
(از <یاداشتهائی پیرامون
عید پاک" در سال ۱۹۵۴)
پند.
تو باید طوری با تمام چیزها
برادر و خواهر باشی،
که آنها کاملاً به درونت
رخنه کنند،
و میان مالِ من و مالِ تو
فرق ندهی.
هیچ ستارهای، هیچ شاخ و
برگی نباید سقوط کند ــ
بدون آنکه تو با آنها از بین
نروی!
و اینگونه خواهی توانست با
همهچیز
هر ساعت باز زنده شوی.
***
من یک مرد سالخوردهام و
جوانی را دوست میدارم، اما دروغی بیش نیست اگر بگویم که جوانی علاقهام را خیلی
به خود جلب میکند. برای افراد سالخورده، بویژه در زمان چنین امتحان سختی مانند
حالا تنها یک سؤالِ جذاب وجود دارد: سؤال در بارۀ روح، ایمان، شیوه پرهیزکاری و
درکی که از عهدۀ آزمایش برآمده و بر رنج و مرگ پیروز گشته است. بر رنج و مرگ پیروز
گشتن از وظایف سالخوردگیست. همراه نوسان و جنبش بودن، در وجد و در هیجان بودن از
حالاتِ جوانیست. آنها میتوانند با همدیگر دوست باشند، اما آنها با دو زبانِ
مختلف با هم گفتگو میکنند.
(از نامهای به ارنست
کاپهلِر در سال ۱۹۳۳)
***
من مایلم برایتان در نبرد با
پیری توانائی و صبوری آرزو کنم، در نبردی که هم میتوان برندۀ شکست شد و هم مغلوب
پیروزی گشت.
(از کارت پستالی به زیگفرید
زگر در سال ۱۹۵۰)
***
باقی ماندن و دندان به جگر
گرفتن هم برای خود ارزشی دارد، و مزه اشارۀ شاخۀ خمگشته در کنار درخت پیری را میدهد.
(از نامهای به مانوئل گاسِر
در سال ۱۹۲۸)
کسب مقام
در کهولت.
میان سالخوردگان و
سالخوردگانِ پیرتر رابطهای خاص برقرار است. حداقل برای من چنین است: وقتی یک
دوستِ جوان یا یک همکار با شصت یا هفتاد ساله شدن ناگهانیاش مرا غافلگیر میسازد،
یا از ناراحتی قلب شکایت دارد و سیگار کشیدن را باید ترک کند، یا دکترای افتخاری،
ریاست افتخاری و شهروند افتخاری یا بوسیله برخی دیگر از نشانههای پیری مورد هجوم
قرار میگیرد، بعد من از مشاهدۀ اینکه آنجا فردی که ما حماقتهای دوران جوانیاش
را تا همین چند وقت پیش با ملایمتی دوستانه تحمل میکردیم، حالا ناگهان جایش را در
میان بزرگسالان و شایستگان مطالبه میکند و با موی خاکستری یا سفید، مزین به
عناوین افتخاری و نشانههای افتخار به حلقۀ سالخوردگان داخل میشود کمی گرفتار شوک
میشوم. با لجاجتِ دوران سالخوردگی در ضمیر ناخودآگاهم توقع داشتم، آری، مطمئن
بودم که جوانترها مدام جوان میمانند و من خود را برای همیشه در ارتباط با جوانان
نگاه خواهم داشت.
البته پس از فائق گشتن بر
این شوکِ کوچک دیگر ارتقاء یافتن فردِ جوانتر را نوعی از گستاخی یا ادعا بحساب نمیآورم،
بلکه با فردِ پیر گشته چیزی مانند همدردی احساس میکنم، بدین معنی که: چون واقعیتها
تغییرناپذیر بودنِ خود را آشکار ساختهاند، لجاجتِ دوران پیریِ من فوری دوباره یک
فاصله میان من و دوست جوانتر برقرار میسازد. زیرا من با تکبری پیرانه چنین تصور
میکنم که برای او این ملازمتهای سنین کهولت، جشنهای سالانه و بزرگداشتها و
همچنین شکایتها هنوز نور خفیفی از تازگی و اهمیتِ اولین تجربه را دارا میباشند،
آری، بانی جشن هفتاد سالگی دوباره چیزی حس میکند که تا اندازهای شبیه به مراسم
پذیرش آئین مسیحی روزگار جوانی یا دیپلمه گشتن وی میباشد؛ او به یک مرحلۀ بالاتر
دستیافته و به فضائی نو داخل گشته؛ و به همراه احساس قطع امید همچنین بوی
خوشایندی از تشریفات آمیخته میگردد، احتمالاً جشنی با گوشت گوزن و آهو، شراب و
شامپاین در کار است، و فرد مقام یافته در حلقۀ سالخوردگان با خوشحالی تمام این
چیزها را هنوز کمی جدی میانگارد، او با هیجان به سخنان نماینده مجلس فدرال یا
رئیسجمهور گوش میسپارد، با اندوه به بیخطر بودن و شادمانی جشنهای گذشته مینگرد
و بنابراین طوریکه من استنباط کردهام او در مقایسه با ما سالخوردگان پیرتر یک
تازهکار و جوانی بیش نیست. زیرا ما سالخوردگان پیرتر تصور میکنیم که برخلاف این
خودپسندیها و در کنار همسایگی سردِ مرگ بودن زندگیای خردمندانه که با وقاری
همراه با خودداریست را طلب میکند، و فقط بندرت در لحظات شفافِ مخصوصی متوجه میگردیم
که یک سالخوردگی کامل چه کم با پیری، و دانش ما چه کم با خیالِ باطل و خودپسندی
تفاوت دارد، که ما سفیهانه به کسانی اعتماد میکنیم که هنوز مانند ما بر آن بلندیِ
رفیع که ما ایستادهایم نایستادهاند. و در این لحظۀ شفاف همچنین ما دوباره میدانیم
که چگونه زمانی در کودکی یا نوجوانی و یا جوانی در بارۀ سالخوردگان و سالخوردگانِ
پیرتر فکر میکردیم و میخندیدیم، و اینکه این خنده ابداً آنطور که بعد از دههها
میخواهد به نظر ما برسد بیخبر و احمقانه نبوده است. آری، و اینکه در پایان فقط
آن خردِ پیری که در دوبارهـکودکـشدن موجود است دوام خواهد داشت.
اکثراً در حلقۀ دوستانِ
تقریباً جوانتر خود با این دست از بازیهای فکر در برابر خبر شصت سالگی، هفتاد سالگی
یا هفتاد و پنج سالگی روز تولدشان واکنش نشان میدهم. این بازیهای فکر تلاشیست
که من با تشویشی شوخ برای ممانعت از اینکه با هر گوشزدی بسرعت انقضای مدت و باطل
شدن زندگیمان بر ما سالخوردگان مسلط گردند. به تضادهای این زندگی که وجوهِ غمانگیزش
غالباً و راحت توسط افراد مضحک نادیده گرفته میشود این هم تعلق دارد که ما
هنرمندان با نیمهای از روحمان در آنی بشدت عاشق میگردیم و هیچ چیز مانند
<لحظه>، مانند کوتاهی عمر و تغییر سریع ژستهای زندگی اینچنین مفتونمان نمیسازد،
و در نیمۀ دیگر روح این اشتیاق عمیق به استمرار، به مبحث اجسام ایستا، به ناگزیر
بودنِ تحمل و تسلی دادن تا ابدیت قرار دارد، اشتیاقی که ما را همیشه مجبور میسازد
تا برای کارهای محال دوباره تقلا کنیم: معنوی و جاودانه ساختن آنچه نابود شدنیست،
متبلور کردن مایعات و اجسام بیثبات، محکم نگاه داشتن <لحظه>. کسب آنچه
خردمند در چشمپوشی خردمندانه برای هر عملی برایش کوشش میکند: فسخ کردن زمان، که
ما هنرمندان معکوس آنرا انجام میدهیم: بوسیله شدیدترین فعالیت در خدمتِ محکم
نگهداشتن و جاودانه ساختن.
(از نامهای به ارنست مورگنتالِر
در ۱۹۵۷)
ما به خلیجهای کشف نشدۀ
دریای جنوب کنجکاویم، به قطبهای جهان، به درک کردن باد، به جاری بودن، به آذرخشها،
به بهمنها ــ اما ما به مرگ بینهایت کنجکاوتریم، به آخرین و جسورانهترین ماجرای
این هستی. زیرا ما معتقدیم که میدانیم از تمام شناختها و حادثهها تنها آنهائی
سزاوار و رضایتبخش میتوانند باشند که ما بخاطرشان با کمال میل زندگی را بدهیم.
(از <میل سفر>
در سال ۱۹۱۰)
***
وقتی فردی سالخورده گردیده و
کار خود را به پایان رسانده است، حق اوست که خود را در آرامش با مرگ دوست گرداند.
او نیازمند به انسانها نیست. او آنها را میشناسد و بقدر کافی آنها را دیده است.
آنچه برای او ضروریست سکوت است. ملاقات کردنِ فردی سالخورده و او را مخاطب قرار
دادن و با پُرگوئی عذاب دادن شایسته نمیباشد. از در منزل او رد شدن، طوریکه انگار
آنجا خانۀ هیچکس نیست مناسب است.
(اندرزی که هسه بعد از اعطاء
جایزه نوبل به در خانهاش آویزان ساخت)
اولین برف
پیر گشتهای تو ای سالِ سبز،
پژمرده مینگری و برف در موی
خود حمل میکنی،
خسته میروی و مرگ در قدم
داری ــ
همراهیت میکنم من، من با تو
میمیرم.
مردد میرود قلبِ کورهراهِ
اضطرب را،
وحشتزده میخوابد در برف
دانۀ زمستانی.
چند شاخه شکانده باد،
که زخمهایشان اکنون زرهپوش
من گردیده!
چند مرگِ تلخ را مردهام من!
تولدی تازه پاداش هر مرگ
بود.
خوشامدی مرگ، تو ای مدخل
ظلمانی!
آنسو به صدا آید واضح آواز
زندگانی.
پایان
تابستان.
چلۀ تابستان در جنوبِ کوههای
آلپ زیبا و عالی بود. از دو هفته پیش آن ترس پنهانی بخاطر بپایان رسیدن تابستان را
هر روز احساس میکردم، ترسی را که من بعنوان قویترین چاشنی اضافی آنچه زیبائیست
میشناسم. بیش از هر چیز از کوچکترین نشانۀ یک رعد و برق میترسم، زیرا با آغاز
شروع نیمۀ ماه آگوست میتواند هر رعد و برقی راحت تغییر ماهیت دهد، میتواند
روزهای متمادی ادامه یابد و بعد باید تابستان را تمام شده بحساب آورد، حتی اگر
وقتی هم که هوا بهبود مییابد. اتفاقاً اینجا در جنوب تقریباً جزئی از قواعد گشته
که چلۀ تابستان توسط یک چنین رعد و برقی گردنش بشکند، که سریع، سوزان و با رعشه
خاموش گشته و مجبور به مُردن شود. وقتی پس از روزهای متمادی لرزشهای وحشی یک چنین
رعد و برقی در آسمان سپری میگردد، وقتی هزاران صاعقه، کنسرتِ بیپایان تندر و
ریزش وحشیانه و سریع باران از صدا افتاده و پایان مییابد، بعد آسمان در یک صبح یا
بعد از ظهر از میان ابر تبخیر گشته خنک و لطیف نگاه میکند، پوشیده از رنگهای
خجستۀ پائیزی، و سایهها در چشمانداز کمی واضحتر و سیاهتر میگردند، رنگهایشان
را از دست داده و شکلی نسبی مییابند، درست مانند فردی پنجاه ساله که تا همین
دیروز هنوز فعال و تازه به نظر میآمد و بعد از یک بیماری، بعد از یک رنج، بعد از
یک ناامیدی ناگهان بر چهرهاش رشته نخهای کوچکِ فراوان و در تمام چین و چروکها
نشانههای کوچکِ فرسایش بنشیند. آخرین رعد و برق تابستانی اینچنین ناگوار و
احتضارش هراسانگیز است، اکراهِ وحشیاش در مخالفت با مُردنِ اجباری، خشم دردآور
عالی او، لگدپرانی به اطراف و بلند شدن بر روی دو پای جلو اما همه بینتیجه است،
بعد از مقداری سر و صدا عاجز شده و باید خاموش گردد.
اینطور به نظر میآید که چلۀ
تابستان امسال آن پایان دراماتیک و وحشیانه را به خود نگیرد (هرچند این امکان هنوز
وجود دارد) و به نظر میرسد که مرگ لطیف و آهسته از پیری مُردن را برگزیده است. من
پایان تابستان را نزد هیچ نشانۀ دیگری چنین ویژه و بینهایت زیبا احساس نکردهام،
چنین باطنی مانند بازگشت به خانه در غروب بعد از یک پیادهروی یا بعد از صرف یک
غذای شبانه روستائیست: نان، پنیر و شراب در مهمانخانۀ کوچکی در جنگل. ویژگی این
شبها توزیع کردن حرارت، افزایش آهسته و خاموش سردی هوا، شبنم شبانه و فرار بینهایت
ساکت و خم گشته و در حال دفاع از خود تابستان است. وقتی آدم دو یا سه ساعت بعد از
غروبِ آفتاب هنوز در راه باشد، نمایش این جنگ را میبیند که خود را در هزار موج
ظریف آشکار میسازد. بعد حرارتِ روزانه سینهخیز بر هر جنگل انبوه، بر هر بوتهزار
و بر هر راه باریکی مینشیند و در تمام مدت شب محکم و استوار کنار زندگانی میایستد
و تک تکِ حفرهها و بادگیرها را میکاود. جنگلهای سمت شبانۀ تپه در این ساعت از
شب پُر از مخزنهای بزرگِ حرارتند، دور تا دور جویده گشته از سرمای شبانه، و نه
تنها به هر فرورفتگی زمین و مسیر هر نهری، بلکه همینطور به هر رهگذر و هر جنگل
انبوهی شیوه و درجات مختلف حرارت خود را دقیق و بینهایت واضح آشکار میسازد. درست
شبیه به اسکیبازی که بتواند در حین عبور از یک مسیر کوهستانی تمام شکل زمین را،
هر بلندی و پستی آن را، درازا ــ و هر گوشه و کنار کوهستان را کاملاً قابل درک در
قوزک پای خود احساس کند، طوریکه بعد از چندین بار تمرین بتواند هنگام حرکت از این
احساس در قوزک پا تصویر کاملی از دامنۀ کوه را بخواند، اینچنین من اینجا در عمق
سیاهی شبِ بیمهتاب از موجهای لطیف حرارت تصویر دشت را میخوانم. من قدم بداخل یک
جنگل میگذارم، بعد از برداشتن سه قدم از حرارتی رو به فزون مانند حرارت لطیف کورهای
گداخته استقبال میشوم، من دریافتهام که افزایش و کاهش یافتن این حرارت بستگی به
انبوهی جنگل دارد؛ هر مسیر نهر خالی از آب که در واقع مدتها دیگر آبی در خود
ندارد، اما با وجود این هنوز در زمین باقیماندهای از خیسی را حفظ کرده است و بودن
خود را بوسیله خنکی درخشندهای اعلام میدارد. درجه حرارت نقاط مختلف یک دشت در هر
فصلی از سال مختلف است، اما آدم آن را تنها در این روزهای مرحله تغییر چلۀ تابستان
به پائیز زودرس چنین قوی و واضح احساس میکند. مانند رزهای سرخ کوههای بایر در
زمستان، مانند رطوبت زیاد هوا و رشد گیاهان در بهار، مانند حرکت دستهجمعی شبانۀ
کرمهای شبتاب با شروع تابستان، بدینسان این پیادهروی عجیبِ شبانه از میان امواج
متغییر حرارت در آخرین روزهای تابستان بخاطر کسب تجربه نفسانیست، تجربهای که
بیشتر بر سرشت و حس زندگی تأثیرگذار است.
درست مانند دیشب، هنگامیکه
من از مهمانخانۀ کوچک جنگلی به خانه بازمیگشتم، آنجا در کنار پیچ نزدیک گورستان
سانتابوندیو خنکی خیس چمنزار و دریا برای استقبال ازمن حمله آوردند! مانند حرارت
مطبوع جنگل که عقب ماند و با بزدلی زیر اقاقیها، شاهبلوطها و درختان توسکا خزید
و خود را مخفی ساخت! مانند جنگل که از خود در برابر پائیز و مانند تابستان که از
خود در برابر مرگِ اجباری دفاع کرد! به این نحو انسان هم در دوران پیری، در
زمانیکه تابستانش غروب میکند، در برابر پژمردگی و مردن، در برابر نفوذ سرمای
جهان، در برابر نفوذ سرما در درون خونِ خویش از خود استقامت نشان میدهد! و مجدداً
با صمیمیت خود را با بازیها و نغمههای کوچکِ زندگی که با هزار زیبائی دوستداشتنی
سطح روئی خود، با رگبار لطیف رنگهایش، با پاورچین فرار کردنهای سایه ابرها خود
را خندان و وحشتزده به ناپایدارترینها محکم میچسباند مشغول میسازد، مُردنِ خود
را میبیند و از آن ترس و تسلی میآفریند، و لرزان هنر مُردن را میآموزد. اینجا
مرز میان جوانی و پیری قرار گرفته است. بعضی در چهل سالگی یا زودتر از این خط
گذشتهاند، بعضی نیز آن را دیرتر در پنجاه یا شصت سالگی رد میکنند. اما این همیشه
یکسان عمل میگردد: بجای هنر زندگی یک هنر دیگر شروع به جالب گشتن میکند، بجای
آموزش و تزکیه و خالص ساختن شخصیت خود، کاهش و انحلال آن ما را به خود مشغول میسازد،
و ناگهان، تقریباً از امروز به فردا، خود را پیر احساس میکنیم، افکار، دلبستگیها
و احساسات جوانان دیگر برایمان غریبه میگردند. در این روزهای گذار است که چنین
نمایشات کوچک و لطیفی مانند ذوب گشتن و آهسته مُردن یک تابستان میتوانند بر ما
تأثیر گذارده و ما را تکان دهند، قلب ما را با شگفتی و ارتعاش پُر و ما را خندان و
لرزان سازند.
جنگل هم دیگر مانند دیروز
سبز نیست و برگ انگورها شروع به زردتر نشان دادن خود کردهاند، شاهتوتها در پیش
پای انگورها در حال آبی و ارغوانی رنگ شدناند. و کوهها هنگام غروب رنگ بنفش به
خود میگیرند و آسمان سایه روشنی از رنگ زمرد، سایهروشن زمرد رنگی که رو به سمت
پائیز هدایت میگردد. بعد چه؟ بعد باز دیگر از شبهای گروتو و از شنای عصرانه در
دریای آگنو خبری نخواهد بود، و خارج از خانه زیر درختان شاهبلوط نشستن و نقاشی
کردن هم به پایان خواهد رسید. خوشا به سعادت کسی که بعد وطنی برای بازگشت دارد،
بخاطر انجام کاری عزیز و مؤثر، بخاطر انسانهای عزیز، بخاطر هرکه او در وطن دارد!
کسی که اینها را نداشته باشد، کسی که این خیالات باطل برایش شکسته و خُرد گردیده
است برای فرار از دست سرمای آغاز گشته به بستر میخزد یا به مسافرت میرود، و
بعنوان مهاجر اینجا و آنجا انسانهائی را که دارای وطناند مشاهده میکند، مردمی
را که دارای اجتماعاند، مردمی که به مشاغل و حرفۀ خود اعتقاد دارند، او کار کردن
آنها را، به خود زحمت دادن و کوشش کردنشان را با دقت مشاهده میکند، و میبیند که
چگونه همهجا بر بالای تمام ایمانهای خوب آنها و تمام کوششهایشان ابرهای جنگ،
انقلاب و سقوط بعدی آهسته و نامرعی به خود وسعت میدهند و این ابرها تنها برای آدمهای
تنبل و بیکار، کافران و ناامیدان ــ و برای سالخوردگانی که بجای خوشبینی گم شده،
علاقههای کوچک و لطیف خود را جانشین حقایق تلخ ساختهاند قابل رویت است. ما
سالخوردگان میبینیم که چگونه با به نوسان آمدن پرچم خوشبینانِ جهان هر روز کاملتر
میگردد، که چگونه هر ملتی خود را همواره الهیتر، همواره بینقصتر، همواره
مجازتر برای خشونت و حملهای مسرتبخش احساس میکند، که چگونه مُدها و ستارههای
جدید در هنر، در ورزش و در دانش پیدا میگردند، نامها میدرخشند، بالاترینها از
روزنامهها میچکند، و چگونه همه چیز از زندگی گداخته است، از حرارتها، از شور و
شوق، از ارادۀ قوی به زندگی و سرمست از خواست نمردن. ازلی و نیرومند است نمایش
زندگی، البته بدون محتوا، اما جنبشی جاودانه و مقاومتیست ابدی در برابر مرگ.
هنوز وقوع بعضی از چیزهای
خوب پیش از آنکه پائیز دوباره وارد زمستان گردد در راه است. انگورهای سبز رنگ نرم
و شیرین خواهند گشت، مردان جوان هنگام برداشتِ محصول آواز خواهند خواند، و دختران
جوان با چارقدهای رنگی خود مانند گلهای صحرائی در میان شاخ و برگ پژمرده تاکستان
خواهند ایستاد. هنوز وقوع بعضی از چیزیهای خوب در پیش است، و بعضی چیزها هم که
امروز تلخ به نظر میآیند بعد از آموختن بهتر هنر مُردن روزی شیرین خواهند گشت.
فعلاً ما تا بالغ گشتن انگورها و تا افتادن میوههای بلوط صبر خواهیم کرد، و
امیدوار خواهیم بود که از ماه شب چهارده بعدی لذت ببریم، و البته ساعت به ساعت
پیرتر خواهیم گشت، اما هنوز هم مرگ را با فاصلهای خیلی زیاد در دوردستها ایستاده
میبینیم. آنگونه که یک شاعر گفته است:
با شکوه است برای سالخوردگان
اجاق و شرابی سرخ
و در پایان یک مرگ لطیف ــ
اما دیرتر، امروز نه!
(نوشته شده در سال ۱۹۲۶)
دودکش پاککن
کوچلو.
همسرم میبایست بعد از ظهر
سهشنبه در روز کارنوال برای مدت کوتاهی به لوگانو برود. او میخواست مرا متقاعد
سازد که اگر او را همراهی کنم بعد خواهیم توانست لحظه کوتاهی نیز پرسه زدن یا شاید
هم حرکت دسته جمعی افرادی که به صورتشان ماسک زدهاند را تماشا کنیم. من حوصلۀ این
کار را نداشتم، نیمهفلج از آزار دردی که هفتهها در تمام مفاصلم پیچیده بود حتی
فکر کردن به اینکه باید پالتویم را بپوشم و داخل ماشین شوم باعث بیدار شدن احساس
انزجار در من میکرد. اما بعد از مقداری کلنجار رفتن با خود شجاعت بدست آورده و
جواب مثبت دادم. ما به آنسو راندیم، من نزدیک شیفلِنده پیاده شدم، بعد همسرم برای
پیدا کردن جای پارک به راه میافتد و من در زیر آفتابی کمنور اما محسوس در وسط
شلوغی یک عبور و مرور که با متانت در جریان بود منتظر میمانم. لوگانو در روزهای
معمولی یک شهر کاملاً بشاش و با محبت است، اما امروز در تمام کوچهها و میادین شاد
و شوخ به همه میخندید، کت و دامنهای رنگی میخندیدند، صورتها میخندیدند، خانههای
کنار پیاتسا با پنجرههای لبریز از آدمها و ماسکها میخندیدند، و امروز حتی سر و
صدا هم میخندید، سر و صدائی متشکل از فریاد کشیدن، از امواج خروشانی از خندهها و
نداها، از قطعهای از موسیقی، از نعرۀ مضحک یک بلندگو، از فریاد شوخ طلبِ کمک
خواستن دخترها که بوسیله جوانکها با کاغذهای رنگی و به بزرگی یک مشت مورد حمله
قرار گرفته بودند، و ظاهراً قصد اصلیشان از این کار این بود که بدهان دخترانی که
مورد اصابت قرار میگرفتند تا حد امکان کاغذهای رنگی فرو کنند. همه جای سنگفرشهای
کوچه و خیابان از کاغذهای رنگی پوشیده شده بود، آدمها در زیر طاق بازارچه بر روی
کاغذها مانند اینکه بر روی خزه یا شن راه میروند، نرم و لطیف عبور میکردند.
همسرم زود بازگشت و ما در
گوشهای از میدان پیاتسا ایستادیم. به نظر میآمد که میدان کانونِ جشن
باشد. در میدان و در پیادهرو از آدم پُر بود، علاوه بر گروههای بیشمار رنگارنگِ
یک آمد و شد لاینقطع توسط زوجهای پرسهزن و کسانی که دستهجمعی در حرکت بودند در
جریان بود و تعداد زیادی کودک با لباسهای مخصوص بالماسکه در بینشان دیده میشد.
و در آنسوی میدان یک صحنه نمایش بر پا گشته بود که از تنها بلندگوی آن چندین نفر
با حرارت استفاده میکردند: یک سخنران، یک خواننده فولکلور با گیتار، یک دلقک چاق
و عدهای دیگر. مهم نبود که کسی گوش میداد یا نمیداد، میفهمید یا نمیفهمید، در
هر حال وقتی دلقک کاری انجام میداد همه در خندیدن شرکت میجستند، بازیگران صحنه و
مردم با همدیگر در حال بازی بودند، صحنه نمایش و تماشاگران همدیگر را متقابلاً
تهیج میکردند، این مبادلهای پیوسته از حسننیت، برانگیزاندن، میل به شوخی و
آمادگی برای خندیدن بود. همینطور یک نوجوان از طرف سخنران به همشهریهایش معرفی میگردد،
یک هنرمند جوان و دوستدار تفننی استعدادهای مهم که ما را بوسیله چیرهدستی در تقلید
صدای حیوانات و سر و صداهای دیگر مسرور ساخت.
قرار بر این بود که یکربع
ساعت در شهر بمانیم، اما ما بیش از نیمساعت با رضایت برای تماشا و برای گوش سپردن
در شهر ماندیم، برای من توقف در یک شهر، در میان مردم، و در شهری که در آن جشن
برپا است کاری کاملاً غیرعادی، نیمه ترسناک و نیمه مستیآور است، من هفتهها و ماههای
متمادی در کارگاه و باغ خود تنها زندگی میکنم، بندرت خود را دیگر بزحمت میاندازم
تا جادۀ متصل به دهکده یا فقط مسیر ملکمان را تا آخر بروم. حالا من ناگهان در وسط
یک شهر خندان و شاد میان جمعیتی که از هر سو فشار میآوردند ایستاده بودم، با
دیگران میخندیدم و از تماشای چهرههای گوناگون و شگفتانگیز آدمها لذت میبردم،
دوباره من یکی در میان بسیاری، متعلق به آنها و همراه جنبش بودم. البته نمیتوانست
مدت درازی به این شکل ادامه یابد، بزودی پاهای سرد، خسته و پُر از دردم سیر گشته و
میل خانه رفتن خواهند کرد، بزودی همچنین مستی کوچک و دوستداشتنی تماشا کردن و گوش
سپردن، نظاره کردن هزاران چهرۀ چنین عجیب، چنین زیبا، چنین جالب و دوستداشتنی و
گوش سپردن به انواع و اقسام صداها، صدای گفتگوها، خندهها، فریادها، صداهای
گستاخانه، صداهای نجیبانه، صداهای بالا، پائین، گرم یا تُند مرا خسته و مستأصل
خواهند ساخت؛ شادمانه تسلیم شدن به لذت بردنهای فراوان چشم و گوش، ناتوانی و آن
ترس نزدیک به سرگیجه در برابر یورش تأثیراتی که قابل کنترل کردن نمیباشند را در
پی خواهد داشت. در اینجا حتماً توماس مَن "میشناسم، میشناسم" بریست را
نقلقول خواهد کرد. حالا، اگر کسی برای فکر کردن به خود زحمت میداد متوجه میگردید
که فقط ضعف پیری در این ترس بیش از حد در برابر فراوانی، در برابر پُری جهان، در
برابر شعبدهبازی درخشان مادر گیتی مقصر نبود. و همینطور اگر بخواهم با واژگان
روانشناسان بیانش کنم، ترس از بازگشت به خویش در رابطه با از عهده برآمدن آزمایش
در برابر محیط زیست. برای چنین ترس و خستگی شبیه به سرگیجه دلایل نسبتاً بهتر
دیگری نیز وجود داشتند. وقتی من به آدمهائی که در این نیمساعت در میدان پیاتسا
کنار من ایستاده بودند نگاه میکردم، چنین به نظرم میرسید که آنها مانند ماهیها
تنبل، خسته، راضی، بی هیچ تعهدی در آب انتظار میکشند، و چنین به نظر میآمد که
چشمهایشان عکسها را و گوشهایشان صوتها را طوری ضبط میکنند که انگار در پشت
چشم نه فیلمی نشسته است، نه یک مغز، نه یک مخزن و آرشیو و در پشت گوش نه یک
گرامافون یا یک ضبطصوت که در هر ثانیه مشغول به کار، در حال گردآوری، در حال
ربودن، در حال طرح ریختنند ، و نه تنها موظف به لذت بردن، بلکه خیلی بیشتر از آن
بخاطر محفوظ نگاه داشتن برای بازگو کردن اتفاقی آنها و موظف به بالاترین درجه از
دقت میباشند. خلاصه، من دوباره یک بار دیگر اینجا ایستادهام، نه مانند یک
تماشاگر و نه مانند یک تماشگر و شنوندۀ بیتعهد، بلکه بعنوان یک نقاش با دفتر
طراحی در دست، مشغول به کار و متمرکز.
زیرا که برای ما هنرمندان
این کار نوعی از لذت بردن و جشن گرفتن و متشکل از کار و تعهد بود، و با این حال
لذت میداد ــ تا جائیکه نیرو کفایت میکرد، تا جائیکه چشمها به اینسو و آنسو
نگاه کردنهای سریع به صحنه و دفتر طراحی را تحمل میکردند، تا جائیکه آرشیوها در
مغز هنوز فضا و قابلیت انبساط در اختیار داشتند. من این را نمیتوانستم برای
همسایگان خود توضیح دهم، اگر این کار از من خواسته میشد، یا اگر من خودم میخواستم
این کار را بکنم، زیرا که احیاناً آنها میخندیدند و میگفتند: "مرد عزیز، از شغل خود خیلی شکایت نکنید! شغلتان تنها تماشا
کردن و نقاشی کردن احتمالی چیزهای خندهدار است، و ممکن است چنین به نظرتان بیاید
که وقتی شما در حال تلاش و کوشش هستیید ما خوشگذرانی و تنپروری میکنیم. اما ما
حقیقتاً در ایام تعطیلات هستیم، آقای همسایه، و در اینجا جمع شدهایم تا از آن لذت
ببریم، نه اینکه مانند شما به شغلمان بپردازیم. سینیوره، شغل ما اما مانند شغل شما زیبا نیست، و اگر شما
مجبور میشدید که در کارگاهایمان، در مغازهها، کارخانهها و ادارهها کار ما را
فقط برای یک روز انجام دهید، خیلی سریع از بین میرفتید." او حق دارد، همسایۀ
من، کاملاً حق با اوست؛ اما این هیچ کمکی نمیکند، من هم فکر میکنم که حق با من
است. با این همه به یکدیگر حقایق خود را بدون کینه بگوئیم، دوستانه و با کمی شوخی؛
هر کس این تمایل را دارد که خود را کمی توجیه کند، اما نه این آرزو را که بدیگران
آسیب برساند.
پیدا شدن چنین افکاری، تصور
کردن چنین گفتگوئی و اثبات بیگناهی آغاز امتناع و خسته شدن من و وقت بازگشت به
خانه و جبران استراحت بعد از ظهر از دست داده شده بود. افسوس، چه کم از عکسهای
زیبای این نیمساعت در مغزم بایگانی و نجات داده شدند! صدها، شاید زیباترینشان،
از چشمها و گوشهای عاجز من بدون برجاگذاشتن ردی از خود لغزیدند و گم گشتند!
با این وجود یکی از هزاران
عکس برایم باقی ماند و باید برای دوستان در دفتر طراحی کشیده شود.
تقریباً در تمام مدت اقامتم
در این جشن یک قامتِ خیلی ساکت نزدیک من ایستاده بود، در این نیمساعت کلمهای از
او نشنیده بودم، حتی یک بار هم او را در حال تکان خوردن ندیدم، او در یک تنهائی
عحیب یا در یک حالت جذبگشتگی در میان ازدحام و عبور و مرور مردم رنگارنگ، بیحرکت
و مانند یک عکس خیلی زیبا ایستاده بود. او یک کودک بود، یک پسر کوچک، حداکثر میتوانست
هفت سال داشته باشد، یک پسر کوچلوی زیبا با صورتی کودکانه و معصوم، برای من
دوستداشتنیترین صورت در بین صدها صورت دیگر. پسر لباس بالماسکۀ سر تا سر سیاهی بر
تن داشت، کلاه سیلندر بر سر و یک دستش را از میان نردبانی عبور داده بود، یک فرچه
پاک کردنِ دودکش بخاری نیز به شانهاش آویزان بود، همه چیز با دقت و قشنگ کار شده
بود، و صورت زیبای کودک کمی با دوده یا چیزی دیگر سیاه گشته بود. بر عکس تمام
بزرگسالانی که خود را شبیه به چینیها، دزدها، مکزیکیها و نجبا گریم کرده و
کاملاً برعکس کسانی که بر روی صحنه به فعالیت مشغول بودند او هیچ نوع آگاهی از
اینکه لباس بالماسکه بر تن دارد و یک دودکش پاککن را به نمایش میگذارد نداشت، و
کمتر از آن اینکه این لباس خیلی خوب هم به او میآید. نه، او کوچک و ساکت در محل
خود ایستاده بود، بر روی پاهائی که در کفشهای کوچک قهوهای رنگی جا داشتند،
نردبان کوچک سیاه رنگ بر روی شانهاش قرار داشت، گهگاهی بدون آنکه او متوحه گردد
کمی به اینسو و آنسو هل داده میشد و یا تنه میخورد، او ایستاده و شگفتزده با آن
چشمان رویائی وجذاب آبی رنگ و آن صورت کودکانه با لپهای سیاه شده رو به بالا به
سمت پنجرۀ خانهای که ما روبرویش ایستاده بودیم نگاه میکرد. آنجا در کنار پنجرهای
که به ارتفاع دو متر بالای سرهایمان قرار داشت کودکانی خوشحال و کمی بزرگتر از او
دور هم جمع بودند، میخندیدند، فریاد میزدند و همدیگر را هول میدادند، همه با
صورتهای رنگی و تغییر قیافه داده شده، و هر از گاهی از دستانشان و از بستههائی
که در دست داشتند بارانی از کاغذهای ریز رنگی بر سر ما میبارید.
چشمهای پسر معتقد، مجذوب، و
با تعجب و تحسین خجستهای به سمت بالا نگاه میکردند، گرسنه و استوار. هیچ آرزوئی
و هیچ طمعی در این نگاه نبود، تنها از خودگذشتگیای شگفتانگیز بود و وجدی شاکر.
نمیتوانستم تشخیص دهم آن چه چیزیست که روح این پسر کوچک را چنین به تعجب واداشته
و اجازۀ تجربه جادو شدن و سعادت تماشا کردن را به او داده است. شاید شکوه رنگ لباسها،
یا اولین درک زیبائی صورت دختران، و یا استراقسمع کردن پسری تنها و بدون برادر و
خواهر به جیک جیک سعادتمند کودکان زیبا در آن بالا بوده باشد، شاید هم چشمان پسرک
تنها شیفته و جادوی ریزش ملایم باران رنگهائی بود که هر از گاهی از دستان آن
کودکان به پائین میریخت، خود را پراکنده بر روی سرها و لباسهایمان و متراکمتر
بر روی سنگفرشها میافشاند و مانند شن نرمی زمین را میپوشاند.
حال من هم شبیه به این پسر
کوچک بود. همانطور که او نه خود، نه معنا و قصد پوشیدن لباس بالماسکه، نه جمعیت و
نمایشهای دلقک و نه موج انفجار خنده و دستزدنهای مردم را احساس میکرد و فقط
اسیر منظره میان پنجره بود، نگاه و قلب من نیز بدینگونه در میان ازدحام اینهمه عکس
فقط به یک عکس متعلق و تسلیم بود، به صورت کودکانۀ نشسته در میان کلاه و جامه سیاه
او، به بیگناهی و تأثیرپذیریاش برای زیبائیها، و به سعادت ناخودآگاهش.
(نوشته شده در سال ۱۹۵۳)
خدا
نگهدار، جهان بانو.
جهان در تکه تکه خُردههای
شیشه جای دارد،
روزگاری او را بسیار دوست میداشتیم،
حالا برای ما مُردن دیگر
زیاد وحشتانگیز نمیباشد.
نباید به جهان دشنام داد.
او که چنین رنگین و وحشیست،
جادوی کهنه همچنان
میوزد به دور عکس او.
ما میخواهیم راضی جدا گردیم
از بازی بزرگ او:
او به ما شوق و اندوه بخشید،
او به ما عشق فراوان بخشید.
خدانگهدار، جهان بانو، و
بیارای
خود را باز جوان و لغزان،
ما از بخت تو
و فغانت سیرابیم.
***
نمایشی بالاتر از انسانی که
خردمند گشته و تعصب دنیوی و شخصی را ترک کرده است وجود ندارد.
(از نامهای بیتاریخ)
در این اواخر تکانی سریع در
من اتفاق افتاد. پیر و پوسیده گشتن به رشد کردن در روزگاران جوانی شباهت دارد، در
جهش رو به جلو و حرکات تند و سریع. بر عکس: ممکن است پیر گشتن قدمهای آهسته و
مداوم خود را دارا باشد، قدمهای آهستهای که آدم متوجهشان نمیشود، اما گاهی
ناگهان مانند خیزبرداشتن میگردد، و آدم آن را خیلی خوب حس میکند ... مشقتها رشد
میکنند و اغلب برای ایستادگی در برابر آنها به مساعدت کامل روح و روان احتیاج میگردد.
(از نامهای به فلیکس
لوتسکندورف در سال ۱۹۶۲)
***
این روزها کتاب یکی از چینیهای
پیر را میخواندم: اگر مردهها را به خانه بازگشتگان بنامیم، بنابراین زندگان سیاح
هستند. کسیکه نمیداند به کجا سیاحت میکند بیوطن است. اگر تنها یک انسان وطنش را
از دست داده باشد، بدینسان آنرا ناعادلانه خوانند. حال اگر تمام جهان وطنش را از
دست بدهد، دیگر کسی نیست که آنرا ناعادلانه نامد.
(از نامهای بیتاریخ به
آلیس لویتهولد)
***
در حقیقت جوانان با کمال میل
از مرگ صحبت میکنند، اما هرگز به آن نمیاندیشند. در نزد سالخوردگان برعکس است.
جوانان فکر میکنند که زندگیشان جاودانه است و میتوانند به این خاطر تمام خواهشها
و اندیشهها را به حال خود رها سازند. سالخوردگان متوجه شدهاند که در جائی یک
پایان است و اینکه آنچه کسی برای خود اندوخته و هر آنچه انجام داده بخاطر هیچ و
پوچ بوده است و در پایان در سوراخی میافتد.
(از <گرترود> در
سال ۱۹۰۹)
***
فرد مُرده، نه بر حسب تصادف،
نه عبث، نه ظالمانه و شرورانه و نه به زور جدا گردیده، بلکه وظیفه زندگیش به آخر
رسیده بوده است، و او بجای دیگر رفته تا با هیبتی تازه دوباره بازگردد و به فعالیت
ادامه دهد. البته "وظیفه اش به پایان رسیده بود" بدین معنا نیست که او
نمیتوانسته سالیان درازی هنوز زندگی پُرباری داشته باشد، یا اینکه او قابل معاوضه
است. اما برای خود او، برای عمیقترین معنای زندگیش، به هدف خود دست یافته است، او
پخته گشته بود، و اگر هم با کمال میل نمرده باشد، امروز هم از آنچه که او بوده
آگاه است و میداند از آن چیزی کم و تار و مار نگردیده. این عقیدۀ من است. مرگ
وجود ندارد. زندگی جاودان است، هر انسانی در عمق وجود خود دارای یک <من> است
که مرگ آن را ویران نمیسازد ... البته من به دیدن حضور شخص مُرده معتقد نیستم، یا
رابطه داشتن با <ارواح>. اما من با اطمینان کامل معتقد به اشتراک در روح و
عمل با کسانیکه ما را ترک کردهاند میباشم. ما نه در مرگ، بلکه فقط در زندگی آنچه
را که در مردگان جاودانه و فناناپذیر میباشد پیدا میکنیم.
(از نامهای به آنه رویمِلین
در سال ۱۹۲۰)
آخرین سفر
از این نوع.
من مردی را میشناختم که
نزدیک به شصت سال از عمرش میگذشت و زندگیای روشنفکرانه پشت سر گذارده بود، از آن
روشنفکرانی که نزدشان اغلب بیتوجهی به جسم اتفاق میافتد و جسم خیلی زودتر از حد
معمول از عقل پیر و نحیف میگردد، و بر این مرد هم چنین رفته بود: با اینکه او نه
کارمند دولت بود و نه نگرانی بدست آوردن نان را داشت، نه در شهر بزرگی که در آن
زندگی طاقتفرساست ساکن بود و نه واقعاً خانهنشینی میکرد، با این وجود پیری قبل
از موعود خود را بر قامت او نقاشی کرده و ضعیفاش ساخته بود، و با این وجود وقتی
انرژیاش را صرف کار و افکارش میکرد، انرژی هنوز همان انرژی قدیم به نظر میآمد،
اما به محض اینکه او آن را بخاطر کوشش جسمانی و تصمیمهای ارادی به کار میبرد، تا
حد خطرناکی انرژی از او میگریخت و فوری خسته میگشت، در حالیکه مردم این روشنفکر
را بخاطر حفظ تازگی جوانپسندانه کارهایش ستایش میکردند، زندگی جسمانی و روزانهاش
آهسته آهسته مانند زندگی یک آدم پیر و بیمار شده بود که انواع و اقسام ناراحتیها
و دردها را دارد، کسیکه باید مراقب غذا و نوشیدن خود باشد و در اتاق خوابش هر روز
بیشتر و بیشتر از شیشههای شربت، پماد و لولههای دراز قرص انباشته میگردد.
بدینسان سالخوردگی با
استواریِ نامحسوس، بیصدا و آرامی که با آن سیب رسیده میگردد و نور در هنگام شب
خود را از زمین به کنار میکشد بر او مسلط گشته و دست بر گردنش انداخته بود. بعضیها
میگویند که روند زندگی در طبیعت جهشی انجام میگیرد، اما من بیشتر به عقیدهای که
به آرامی و جریان قدرت نامحسوس طبیعت معتقد است تمایل دارم، همانگونه که شاعر
اشتیفتر در پیشگفتار کتاب <سنگهای رنگی> توصیف کرده است. نزد انسان گونه
دیگریست، انسان در تجربه و مراقبه اغلب گمان میبرد چنین جهشهائی را میبیند، به
این نحو که آنچه او فکر میکرده آهسته و پس از آمادگی ناگهان رشد کرده و رسیده
جلوی چشمانش از ساقه به زمین میافتد. و برای اکثر مردم در رابطه با پیر شدن
یکچنین اتفاقی رخ میدهد؛ پیر گشتن نامحسوس رخ میدهد، اما لحظاتی وجود دارند که
در برابر سالخوردگان ناگهان آینهای نگه داشته میشود، یک آزمایش تحمیل میگردد، و
ویرانی نامرعیمانده ناگهان خشن و اغلب وحشتانگیز خود را بر آنان فاش میگرداند.
مردی که در بارهاش صحبت است
در دوران جوانی سفر زیادی کرده بود. بخصوص هر ساله یک بار به ایتالیا سفر میکرد و
در آنجا روزها یا گاهی هفتهها در میان شهرهای قدیمی و ستایشبرانگیز و شهرهای
کوچک به قدمزدن میپرداخت، کنار کلیساهای بزرگ و برجها رو به بالا نگاه میکرد،
مجموع آثار هنرهای قدیمی را تک تک سیاحت میکرد، یک تمرین که از زمان وینکِلمن و
گوته خیلیها آن را ادامه دادند، و سرمشق حقیقی او دانشمندی بود که او بیشتر از
همه دوست میداشت، یاکوب بورکهارد از شهر بازل.
به این ترتیب علاوه بر
میلان، فلورانس و ونیز با تعداد زیادی از شهرهای ایتالیا آشنا شد و بعضی از آنها
بقدری به نظرش جالب و زیبا آمدند که او بارها دوباره به آنجاها مسافرت کرد. اما
شهرهای دیگر را که به اندازه کافی اغوا کننده و نویدبخش بودند بازدید نکرد، نه به
این خاطر که این شهرها پرت افتاده بوده باشند و رفتن به آنجاها زحمت داشت، بلکه
برعکس شهرهائی بودند که در مسیرهای اصلی راهآهن قرار داشتند و این مرد ایستگاههای
راهآهن را اغلب دیده بود و میشناخت، هر بار با این فکر از این شهرها عبور میکرد
که یک بار هم اینجا پیاده خواهد شد و دانستههای کتابیاش در باره آنجا را به عکسهائی
زنده تبدیل خواهد نمود، و البته هربار هم با این فکر که برای اینکار هنوز وقت
دارد و احتیاج به عجله کردن نیست.
آخرین سفر از این دست که او
را به دریاچه گاردا و ایزئو به برِشا کشاند، سفری بود با یک رانندگی طولانی و بینهایت
زیبا از آرونا تا انتهای شمالی دریا، همراه با هوائی مانند شیشه شفاف و بادی گرم و
هیجانانگیز که در لاگو ماجوره به پایان رسید، و او در آن زمان، آنطور که بعدها
بهنظرش آمد، سختتر از همیشه از ایتالیا خداحافظی کرد.
او این سفر را که آخرین
مسافرتش به ایتالیا بود در بهار سال ۱۹۱۴ انجام داد، زیرا که مدت کوتاهی پس از آن جنگ
جهانی شروع شده بود، و بعد از خاتمه جنگ چیزهای دیگری وجود داشت که مرد بجای
سفرهای زیبا و آموزنده به آنها میبایست فکر کند، جوانی و قسمتی از لذت زندگی برای
او محو شده بود، و سال از پی سال میگذشت، سالهای سخت و سالهای تحملپذیر، و
آهسته، همانگونه که روشنائی با فرارسیدن شب گم میشود و فروکش میکند تا اینکه همه
چیز خاکستری میگردد، جوانی و اشتیاق سفر نیز از زندگی و از احساس مرد به همراه
بعضی غرائز و نورهای دیگر فروکش کرده و گمشده بود، او حالا به این شکل آنجا
ایستاده، جائیکه ما با او مواجه شدیم، در شصت سالگی، مردی کوشا با ذهنی که هنوز
خسته نگردیده، اما یک مرد با عادات و شکایتها، با مشغله زیاد روزانه و ایام کم
تعطیلات، با فاصله بزرگی تا مرگ باقیمانده، و هنوز مبتلا به بیماریهای بزرگ
نگردیده، اما با این وجود پژمرده و با سختی قادر به حرکت، نه دوستدار ضیافتی و
اتفاق غیرمنتظرهای، و نه قادر به گرفتن تصمیمی سریع، او دیگر آن سیاح و مسافر
کنجکاو نبود، کسیکه چشمانداز کوهی دور و آبی رنگ، یا یک ابر معلق طلائی در افق
قادر گردد قلب او را بخاطر شوق سفر و عشق سیراب نشده برای دیدن زیبائیهای جهان به
طپش اندازد.
در سال گذشته چندین ضرر و
ضربه به او اصابت کرد، و در حین تحمل این رنجها حس میکرد که آنها تا ریشه نیروی
حیاتش او را زخمی ساختهاند. اما از پی این سال نامرغوب و زشت سال دوستانه و خوبی
میآید، نشانههایی از عشق و وفاداری دوستان قدیم به او میرسند، و کم کم دوباره
اعتماد بدست آورده و عادت میکند که بدون مقاومت یا طعنه سالروز جشن تولد شصت
سالگی خود را که در پیش بود تحمل کند، آری به این خاطر در سکوت خوشحال گردد. او
همچنین در این حالت ملایم و شاداب روانی شروع به بازی و کرشمه با این فکر میکند
که شاید بد نباشد یک بار دیگر به ایتالیا سفر کند، شاید بد نباشد که یک بار دیگر
پس از بیست سال هیجان و ماجراهای کوچک زندگی در سفر را با مسافرتی به سمت توسکانا
یا اومبریا، با پیادهروی در میان شهرهای زیبا و ناآشنا و مناظر طبیعی دوباره
امتحان کند. اگر چه سالیانی میگذشت که او از مسافرت، و مطلقاً از سفر فقط بخاطر
تفریح کردن دست شسته بود و اغلب به اندازه کافی نارضایتی خود را با اینگونه از
سفرها که در این بین مُد شدهاند ابراز میکرد، سفرهائی که انسانها از آن در
حقیقت کمتر از قدیم لذت نمیبرند، اما در چشم او آنها انسانهائی متفاوت و ناشایست
به نظر میآمدند.
این توافق با آژانس مسافرتی،
این سوءاستفاده از وضعیت فعلی ارزش پول، این سفرهای سریع و سطحی در میان کشورهائی
که زبان و فرهنگشان را مسافرها نمیشناسند، در حالیکه ونیز به دهکدهای برای
تفریح شبانه ساحلی، مارسی به یک رستوران برای سوپ ماهی، فلسطین و مصر به دکوراسیونهائی
برای مهمانهای نازپرورده از هتلهای لوکس تبدیل شدهاند، تمام اینها به چشم او
انهدام و با خاک یکسان شدن معنا میداد، و وقتی به او ایراد گرفته میشد که جهان
جوانتر شده است و بجای مسافرتهای فاضلانه و عمیق به شیوه گوته یا هومبولت امروزه
مردم بدرستی بیشتر مسافرتهای سهلتر، سادهتر و قابل هضمتر را ترجیح میدهند،
استخرهای ساحلی را، ورزش را، ولنگاری و اخلاق رنجور نگشته از روح جوانان را، بعد
او میخندید و غیردوستانه و سرد میگفت: در اینکه انسانها بیشتر جوانپسندتر شدهاند
شکی نیست، بزودی دیگر به استخرهای ساحلی و محلهای ورزش هم احتیاج نخواهند داشت،
بلکه، بیشتر جوانپسندتر میگردند و به خوشیهای انگشت شست مکیدن بسنده میکنند.
در حال حاضر چنین به نظر میرسد که او این اظهار نظرهای عبوسانه را فراموش کرده
باشد، در هر صورت اجازه نداد که چنین نظراتی مانع از این گردند که او خود به سفر و
به ایتالیا فکر نکند ...
(نوشته شده در سال ۱۹۳۶)
در باره
سالخوردگی.
سالخوردگی مرحلهای از زندگی
ما است و مانند تمام مراحل زندگی چهره، هوا، حرارت، شادیها و نیازهای خود را
دارد. ما سالخوردگان با موهای سفید مانند بقیۀ افراد جوان تکالیف مخصوص به خود را
داریم، تکالیفی که حضور ما را مفهوم میبخشند، و همچنین یک بیمار در حال مرگ که به
زحمت مکالمهای تلفنی در جهان دنیوی را انتظار میکشد هم تکلیف خود را دارد و باید
کارهائی ضروری و مهم انجام دهد. پیر بودن هم مانند جوان بودن وظیفهای زیبا و مقدس
است، و همینطور آموختن مرگ و مُردن هم مانند بقیه وظایفِ ارزشمند کاری پُر ارزش
است ــ به شرطی که این وظیفه با حرمت به مفهوم پاکی زندگی به انجام رسد. یک
سالخورده که از پیر بودن، موهای سفید و نزدیکی مرگ به خویش متنفر است و میترسد
نمیتواند نمایندهای شایسته در این مرحله از زندگی خود باشد، درست مانند یک فرد
جوان و انسانی قوی که از شغل و کار روزانهاش متنفر میباشد و از زیر بار آن شانه
خالی میکند.
خلاصه کنم: برای این که فرد
سالخورده بتواند مفهوم حضور خویش را برآورده سازد و وظیفۀ خود را منصفانه انجام
دهد، باید با پیری و هرآنچه که پیری با خود به همراه دارد موافق گردد، باید آن را
تایید کند. بدون این پذیرفتن، بدون این صمیمیت به آنچه طبیعت از ما میطلبد ارزش و
مفهوم روزهای ما ــ بیتفاوت از اینکه پیر یا جوان میباشیم ــ گم میشوند، و ما
زندگی را میفریبیم.
همه میدانند که دوران
سالخوردگی مشقتها به همراه دارد و این که در آخر آن مرگ ایستاده است. آدم باید
سال به سال بیشتر قربانی و چشمپوشی کند. آدم باید بدگمانی به نیروها و حسهای خود
را بیاموزد. مسیری که تا همین چند وقت پیش یک پیادهروی کوچک بود، دراز و خسته
کننده میگردد، و روزی فرا میرسد که ما نمیتوانیم دیگر این راه را برویم. باید
از غذاهائی که در طول عمر خود با میل خوردهایم چشمپوشی کنیم. خوشیها و لذات
جسمانی کمتر میگردند و باید هربار برایشان بهای گزافی پرداخت. و بعد تمام نقصها
و بیماریها، ضعیف گشتن حسها، خسته و شُل شدن اعضای بدن، دردهای فراوان، بویژه در
شبهائی که درازند و وحشتناک ــ تمام اینها حقیقت تلخیست که نمیتوان انکارشان
کرد.
اما این فقیرانه و غمناک است
اگر فقط خود را به این روند انهدام تسلیم گردانده و نبینیم که سالخوردگی نیز
فواید، امتیازات، چشمههای تسلی و خوشیهای خود را دارد. هنگامی که دو فرد پیر
همدیگر را ملاقات میکنند، نباید فقط از نقرس لعنتی، از اعضای بیحس گشته و نفستنگی
خود در وقت بالا رفتن از پله حرف بزنند، آنها نباید فقط رنجهایشان و خشمهایشان
را رد و بدل کنند، بلکه همچنین از ماجراها و تجربههای شاد و تسلیبخش خود که کم
هم نیستند میتوانند حرف بزنند.
وقتی من اینسوی مثبت و زیبای
زندگی سالخوردگان را به یاد میآورم و اینکه ما مو سفیدان منبعی از نیرو، از
صبوری، و شادی را نیز میشناسیم که در زندگی جوانان نقشی بازی نمیکنند، بعد به
خود حق نمیدهم که از تسلاهای دین و کلیسا صحبت کنم. این کار مربوط به کشیش است.
اما یقیناً میتوانم از چند
استعدادی که سالخوردگی به ما هدیه میدهد با سپاس و قدردانی نام ببرم. با ارزشترین
این استعدادها در نزد من داشتن گنجینهای از عکسهاست، عکسهائی که فرد سالخورده
بعد از زندگی درازی در ضمیر خود حمل میکند و با محو گشتن فعالیتش با نوعی احساس
کاملاً متفاوت به آنها رجوع میکند. هیبت و چهره انسانهائی که مدت شصت و هفتاد
سال است دیگر بر روی زمین نیستند در ما به زندگی خود ادامه میدهند، به ما تعلق
دارند، با ما همصحبتاند و با چشمانی زنده به ما مینگرند. خانهها، باغها، و
شهرهائی که در این بین محو یا به کلی عوض شدهاند را بطور غیرمنتظرهای مانند سابق
میبینیم، و کوهستانهای دور و سواحل دریاهائی را که ما دهها سال پیش در هنگام
سفر دیدهایم همچنان تازه و رنگی در کتاب مصور خود دوباره مییابیم. دیدن، با دقت
ملاحظه و تفکر کردن بیشتر و بیشتر به یک عادت و تمرین تبدیل میگردد، و نامحسوس بر
روان و رفتار نظارتگر کل رفتارمان تأثیر میگذارد.
ما سالخوردگان هم مانند
بسیاری دیگر از انسانها از امیال، رویاها، آزها و علاقهها مورد تعقیب قرار گرفتهایم،
و سالها و دههها به زندگی ما هجوم آوردهاند، بیصبرانه، کنجکاو، پر توقع و از
موفقیتها یا ناامیدگشتنها شدیداً به هیجان آمدهایم ــ و امروز، با احتیاط کتاب
مصور زندگی خودمان را ورق میزنیم، و از خوبی و زیبائی توان گریختن از آن تعقیب و
شتاب و رسیدن به حیات متقکرانه متحیر میگردیم.
اینجا، در این باغ
سالخوردگان، بعضی از گلها میرویند که ما در گذشته به ندرت در اندیشه مراقبت کردن
از آنها بودیم. اینجا گل صبر میروید، یک گیاه ارزنده، ما متینتر و بخشندهتر میگردیم،
و هرچه میل ما به دستاندازی و عمل کردن کمتر میگردد، به همان اندازه نیز استعداد
تماشا کردن و گوش سپردن به زندگی طبیعت و زندگی همنوع در ما قویتر میگردد، و ما
میتوانیم بدون عیبجوئی و با شگفتیهای تازه در بارۀ سالخوردگی و گوناگونی آن
اجازه دهیم که از کنارمان عبور کند، گاهی با مشارکت و اظهار تأسف در سکوت، گاهی با
خنده، با شادی، با شوخی.
اخیراً در باغ خود ایستاده
بودم، آتشی روشن ساخته و با ساق و برگ و شاخههای خشک به آن غذا میدادم. در این
هنگام زن سالخورده حدوداً هشتاد سالهای به باغ نزدیک و از کنار درختِ خفچه رد میشود،
با دیدن آتش میایستد و مرا تماشا میکند. من سلام میکنم، در این وقت او میخندد
و میگوید: "کاملاً حق با شماست با این آتش کوچکتان. در سن و سال ما آدم
باید کم کم شروع کند با جهنم دوستی کردن." با این حرف کلید یک گفتگو بین من و
او زده میشود، گفتگوئی که در آن ما از رنجهای جورواجور و محرومیتهای خود به
همدیگر شکایت کردیم، اما همواره با لحنی شوخ. و در پایان گفتگویمان اعتراف کردیم
که با این وجود ما آنچنان وحشتناک هم پیر نیستیم و تا مادامی که در دهکده هنوز
سالخوردهترین ما، زن صد ساله زنده است، به زحمت میتوانیم در گروه سالخوردگان
بحساب آورده شویم.
وقتی آدمهای خیلی جوان با
برتری نیرو و بیاطلاعیشان پشت سر ما میخندند و قدم برداشتنهای پُر زحمت ما را،
چند تار موی سفید و گردنهای چروکمان را مضحک مییایند، سپس به یاد میآوریم که
چگونه ما نیز روزی با داشتن نیرو و بیخبری مانند آنها میخندیدیم، و بعد در پیش
خود آدمی دست دوم و شکستخورده به نظر نخواهیم آمد، بلکه خوشحال میشویم از اینکه
ما این مرحله از زندگی را گذرانده و بزرگتر و اندکی عاقلتر و صبورتر شدهایم.
(نوشته شده در سال ۱۹۵۲)
حقیقت نمونهای از آرمان
مطلوب جوانیست، عشق اما برعکس نوعی از آرمان انسان جاافتادهایست که دوباره برای
تجزیه شدن و مُردن آماده به خود زحمت دادن است. نزد انسانهای متفکر شعله اشتیاق
برای حقیقت زمانی خاموش میگردد که دریابند انسان برای شناخت حقیقت واقعی به اندازهای
بد استعداد است که بنابراین جستجوی حقیقت در اصل نمیتواند حرفهای انسانی و
بشردوستانه باشد. اما همینطور کسانی هم که هرگز به چنین ادراکی نمیرسند در تجربه
کردن ناخودآگاه خود چرخش یکسانی متحمل میگردند.
دارای حقیقت بودن، حق داشتن،
دانستن، توانا به تشخیص خوب و بد از هم بودن، و از این جهت قضاوت کردن، مجازات
کردن، محکوم کردن، توانستن و اجازه داشتن براه انداختن جنگ ــ اینها در خور جوانیست
و برازندۀ جوانان نیز میباشد. وقتی آدم پیرتر میگردد و در کنار این آمالها میماند،
بنابراین آن مقدار کم از استعداد برای بیداری، برای حس کردن آن حقیقت فوقبشری که
ما انسانها همگی دارای آن هستیم نیز در او میپژمرند.
(از نامهای به فانی شیلر
در سال ۱۹۳۱)
ندائی از
ماوراء میثاقها.
اخیراً از طرف مرد جوانی که
برایم نامهای نوشته بود، با لقب "پیر و خردمند" مخاطب قرار گرفته شدم.
او نوشته بود: "من به شما اعتماد دارم، زیرا که میدانم شما پیر و
خردمندید." من اتفاقاً در این لحظه وقت بیشتری برای خواندن نامههای رسیده
داشتم و نامهای را که مانند صدها نامه دیگر به چشم میآمد برداشته و بدون توجه به
جزئیات اول یک جمله و چند واژه از آن بیرون کشیدم، آنها را با دقت کافی ملاحظه و
از ماهیتشان سؤال کردم. آنجا نوشته شده بود "پیر و خردمند" و این میتوانست
یک پیرمرد خسته و بدخلق گشته را که در سراسر زندگی طولانی و پُر بارش خود را اغلب
به حقیقت بیاندازه نزدیکتر از حالا که وضعیتی چندان رضایتبخش ندارد به هوس
خندیدن وادارد. پیر، بله، من پیر بودم، این درست بود، پیر و کهنه، مأیوس و خسته. و
اما واژۀ "پیر" میتوانست کاملاً معنی دیگری را هم بیان کند! وقتی مردم
از اسطورههای پیر، خانهها و شهرهای پیر، درختان پیر، جوامع پیر، آئینهای پیر میگفتند،
واژۀ "پیر" مطلقاً چیزی از بیارزش کردن، استهزا یا تحقیر با خود به
همراه نداشت. بنابراین من حتی از کیفیتهای پیری هم فقط خیلی کم میتوانستم برای
خود استفاده کنم؛ من مایل بودم از معانی متعدد این واژه فقط نیمۀ منفیاش را
برداشت کرده و برای خود در نظر بگیرم. حالا، ممکن است برای نویسندۀ جوانِ نامه
واژۀ "پیر" یک فرد خوش منظر، ریش خاکستری، با لبخندی ملایم، از یکسو رقتانگیز،
و از سوی دیگر شایسته احترام معنا و ارزش داشته باشد؛ حداقل برای من در زمانهائی
که هنوز پیر نبودم همیشه این معنی را میداد. بسیار خوب، میشد این واژه را قبول
کرد، فهمید و بعنوان لقب گرامی داشت.
اما حالا واژۀ
"خردمند"! بله، واقعاً چه معنائی باید این واژه میداد؟ اگر آن معنا یک
هیچ چیز، چیزی کلی، چیزی مبهم، یک اصطلاح متداول، یک حرف تو خالی بوده باشد،
بنابراین آدم میتوانست آن را اصلاً حذف کرده و ننویسد. و اگر که چنین نبوده، اگر
میبایست آن واژه حقیقتاً دارای معنی باشد، چگونه میتوانستم من پی به این معنی
ببرم؟ روش قدیمی <تداعی آزاد معانی> که اغلب از آن استفاده میکردم به یادم
میآید. من کمی استراحت میکنم، در اتاق چند بار قدم میزنم، به خودم یک بار دیگر
واژۀ "خردمند" را میگویم و منتظر آمدن اولین فکر به ذهن میمانم. و
حقیقتاً اولین واژهای که بخاطرم میرسد، واژۀ سقراط بود. به هر حال از هیچ چیز
بهتر بود، این فقط یک واژه نبود، این یک نام بود، و در پشت نام مفهومی ذهنی
نایستاده بود، بلکه یک قامت، یک انسان ایستاده بود. حالا مفهوم لاغر خِرد چه ربطی
با نام آبدار و واقعی سقراط داشت؟ تشخیص دادنِ آن کار آسانی بود. خِرد آن صفتیست
که توسط معلمین مدرسه و اساتید دانشگاه، توسط شخصیتهای مهم در سخنرانیهای سالنهای
پُر ازدحام، توسط سرمقالهنویسان و پاورقینویسان به محض اینکه آنها در بارۀ سقراط
صحبت میکردند ناگزیر اول از همه به او اهدا میگردید. سقراط خردمند. خردِ سقراط
ــ یا آنگونه که فردِ مهم سخنران خواهد گفت: خردِ یک سقراط. بیشتر از این در بارۀ
این خرد گفته نمیشد. اما یقیناً بلافاصله بعد از شنیدن حرفهای توخالی، یک واقعیت،
یک حقیقت، یعنی سقراط حقیقی، کسی که با وجود تمام افسانههای با پردۀ چیندار تزئین
داده شده با قامتی قوی و کاملاً متقاعدکنندۀ خود را نمایان میساخت. و این قامت،
این مرد آتِنی پیر با صورت زشتِ خوبش در بارۀ حقیقت خود بدون سوءتفاهم و صریح
اطلاع داده بود، و قاطعانه اعلام کرده بود که او چیزی، مطلقاً چیزی نمیداند، و به
هیچوجه ادعائی بر مسند خرد ندارد ...
بنابراین من پیر خردمند آنجا
در برابر سقراطِ پیر و نابخرد ایستاده بودم و باید از خود دفاع میکردم یا خجالت
میکشیدم. برای خجالت کشیدن به اندازه کافی علت وجود داشت؛ زیرا من علیرغم تمام
نیرنگها و دقتها خیلی خوب میدانستم نوجوانی که مرا خردمند نامیده است، این را
به هیچوجه فقط بخاطر نادانی و جهل جوانی انجام نداده، بلکه من فرصت انجام این کار
را به او داده بودم، او را فریفته بودم، کم و بیش اختیار انجام این کار را توسط
بعضی از واژههای شاعرانهام که در آنها چیزی مانند تجربه و کنکاش، چیزی مانند
حکمت و خردِ قدیم احساس میگردد به او داده بودم، و گرچه من بیشترین "حکمتهای"
شعرگونه و جدولبندی گشتهام را بعداً دوباره به شکلی نقادانه مورد سؤال قرار میدهم،
آنها را تغییر داده و باطل میسازم، اما با این حال باز در مجموع، در تمام مدتِ
زندگی و کارم بیشتر <آری> گفتهام تا <نه>، بیشتر موافق بودهام یا
بیشتر بجای نبرد کردن سکوت اختیار کردهام، اغلب بقدر کافی برای رسوم روحانی،
اعتقاد، زبان و عادات احترام قائل گشتهام. در اینجا و آنجای نوشتههای من مطمئناً
یک آذرخش احساس میگشت، یک شکاف در ابرها و پردهآرائی عکسهای سنتی محراب، یک
شکاف که تهدیدی فاجعهآمیز در پشتش مانند روحی در حرکت بود، و اشاره شده بود که
مطمئنترین ثروتِ یک انسان فقر اوست و نانِ واقعی او گرسنگیاش میباشد؛ اما رویهمرفته
من هم مانند بقیه انسانها خود را بیشتر وقف شکلهای زیبای جهان و سنتها میکردم،
باغهائی از فوگها، سوناتها، سنفونیهای تمام رنگهای سرخ آتشین و تهدیدآمیز
آسمان و بازیهای جادوئی و دلجوئیهای زبان را به تمام ماجراهائی که زبان در آنها
توقف میکرد و به هیچ تبدیل میگشت ترجیح میدادم، زیرا تجربه غیرقابل تصور و وصف
درونی جهان فقط برای یک لحظه بینهایت زیبا، شاید فرخنده، شاید لحظهای مرگبار
مانند راز و شگفتی به ما نگاه میکند. اگر نویسندۀ جوانِ نامه به من بعنوان یک
سقراطِ بیخرد نگاه نمیکرد، بلکه بعنوان یک خردمند به مفهوم پرفسور و پاورقینویس
مینگریست، به این ترتیب میتوانستم رویهمرفته به او حق بدهم ...
تحقیق و بررسی واژههای
"پیر و خردمند" سودی برایم نداشت. حالا برای اینکه کارم به نحوی با این
نامه به پایان برسد مسیر معکوس را انتخاب میکنم و برای یافتن توضیح بجای واژههای
منفرد به محتوای نامه میپردازم، به موضوعی که مرد جوان را به نوشتن این نامه
واداشته است. و آن طرح یک سؤال بود، ظاهراً یک سؤال خیلی ساده، بنابراین جواب به
آن هم باید ظاهراً خیلی ساده باشد. سؤال این بود: "آیا زندگی معنا دارد، و
آیا بهتر نیست که یک گلوله در مغز خود شلیک کنیم؟" در نگاه اول چنین به نظر
میرسد که این سؤال اجازه جوابهای زیادی را نمیدهد. من میتوانستم جواب دهم: خیر
عزیزم، زندگی بیمعناست، و حقیقتاً بهتر است که و غیره. یا میتوانستم بگویم: عزیز
من، البته که زندگی دارای معناست، و راه نجات بوسیله گلوله، حرفش را هم نزن. یا
اینکه: البته زندگی بیمعناست، اما با وجود این آدم احتیاج به کشتن خود ندارد. یا
اما: زندگی البته معنی خوبِ خود را دارد، اما منصفانه با آن برخورد کردن یا درک
کردنش آنقدر سخت میباشد که آدم بهتر است خود را با یک گلوله و غیره.
با اولین نگاه میشد چنین
فرض کرد که این میتواند تقریباً تمام جوابهای ممکن سؤالِ مرد جوان باشد. اما
بزودی، به محض جستجو کردن جوابهای دیگر درمیابم که نه تنها چهار یا هشت، بلکه صد
و هزار جواب وجود دارند. و اما، میتوان قسم یاد کرد که برای این نامه و نویسندۀ
آن در حقیقت فقط و فقط یک جواب، فقط و فقط یک در به سوی آزادی و تنها یک راه برای
نجات از جهنم نیازش وجود دارد.
برای یافتن این جواب منحصر
به فرد نه سالخوردگی به من کمک میکند و نه خرد. سؤال نامۀ مرا به کلی در گوشهای
تاریک قرار داده بود، زیرا آن خردهائی که من در اختیار دارم، و همچنین آن خردهائی
که کشیشهای پیرتر و باتجربهتر در اختیار دارند، برای کتابها و موعظهها، برای
سخنرانیها و مقالهها البته بسیار عالی و قابل استفاده است، اما نه برای این مورد
خاص و واقعی، نه برای این ناخوش صادقی که در حقیقت ارزش سالخوردگی و خرد را خیلی
بیش از حد ارج مینهد، و نه برای کسی که این سؤال برایش کاملاً جدیست و واژههای
سادهاش تمام اسلحهها، نیرنگها و فنها را از دستم خارج ساختهاند:
"من به شما اعتماد
دارم."
حالا چگونه باید به چنین
سؤال کودکانه و جدی این نامه پاسخ داده شود؟
از نامه چیزی به سویم پرواز
میکند، چیزی در برابرم میدرخشد، چیزیکه من بیشتر با عصبهایم تا با عقل، بیشتر
با معده یا سیستم عصبی سمپاتیکم تا با تجربه و خرد حس کرده و متوجه میشوم: پرده
نازک بخاری از حقیقت، یک آذرخش از پارگی ابرهای خمیازهکش، یک بانگ از آن سمت، از
آن سوی میثاقها و اطمینانها، و چارهای بجز شانه خالی کردن و سکوت، و یا اما
فرمان بردن و پذیرای آن بانگ گشتن وجود ندارد. شاید هنوز امکان انتخاب داشته باشم،
شاید هنوز بتوانم به خودم بگویم: من به این جوان بیچاره نمیتوانم کمک کنم، من هم
مانند او کم میدانم، شاید بتوانم نامه را در پائینترین قسمت از نامههای روی هم
انباشته گشته قرار دهم و آنقدر نیمهآگاهانه برای در آن زیرماندن و به تدریج
ناپدید شدنش مراقبت کنم تا اینکه فراموشش کنم. اما وقتی من به این فکر میکردم
همزمان میدانستم: من وقتی میتوانم او را فراموش کنم که به نامه جواب داده شده
باشد، و در حقیقت صحیح جواب داده شده باشد. اینکه من آن را میدانم، اینکه من از
آن مطمئنم از تجربه و خرد سرچشمه نمیگیرد، از نیروی آن بانگ و از مواجه شدن با
حقیقت میآید. بنابراین این نیرو از جائی میآید که من جوابم را خواهم آفرید، اما
نه دیگر از خودم، از تجربه، از دانائی، از تمرین، از انسانیت، بلکه از خودِ حقیقت،
از تراشه ناچیز حقیقتی که آن نامه نزد من حمل کرده است. بنابراین آن نیروئی که به
این نامه جواب خواهد داد در خود نامه پنهان است، خود نامه جوابِ خود را خواهد داد،
خودِ مرد جوان به خودش جواب خواهد داد. وقتی این نامه از من، یک سنگ، یک سالخورده
و خردمند، جرقهای برمیخیزاند، بنابراین این چکش اوست، ضربههای اوست، نیاز اوست،
این تنها نیروی خود اوست که جرقه را زنده میسازد.
من اجازه ندارم سکوت کنم و
نگویم که این نامه با همین سؤال بارها برایم فرستاده شده است، خوانده و جواب داده
یا بیجواب گذاشتهام. اما نیروی نیاز همیشه با هم برابر نیستند، فقط این ارواح
قوی و ناب نیستند که در ساعت مشخصی میآیند و چنین سؤالاتی مطرح میسازند، همچنین
نوجوانان ثروتمندی با رنجها و از خود گذشتگی نصفه و نیمهشان هم میآیند. یکی از
آنها برایم نوشته بود که تصمیم را به عهدۀ من گذاشته است، یک <آری> از طرف
من، و او شفا خواهد یافت، و یک <نه>، به این ترتیب او خواهد مرد ــ ــ و با
آنکه طنین آن نیرومند بود، من اما این درخواست را گوشزدی به خودخواهی خویش حس
کردم، به نقاط ضعفم، و بعد به داوری نشستم: این نویسندۀ نامه نه توسط <آری>
من شفا خواهد یافت و نه با <نه> گفتن من خواهد مُرد، بلکه همچنان مشکل خود
را آبیاری خواهد کرد و سؤالش را شاید با بعضی دیگر از سالخوردگان و خردمندان مطرح
خواهد ساخت، خود را با جوابها کمی تسلی داده و کمی سرگرم خواهد گشت، و کلکسیون
پاسخهای بدست آمده را در پوشهای جای خواهد داد.
اگر من معتقدم که این نامهنویس
امروزی یک چنین فردی نیست، اگر من او را جدی میگیرم، به اعتمادش پاسخ میدهم و
مایلم به او کمک کنم، این کار از طرف من رخ نمیدهد، بلکه توسط او، این نیروی اوست
که دستانم را هدایت میکند، حقیقت اوست که از میان میثاق خردِ سالخوردگی برای خود
راه باز میکند، پاکی اوست که مرا هم به بیریائی وادار میسازد، و نه یک تقوا، یک
صدقه، یک بخاطر انسانیت، بلکه بخاطر زندگی و حقیقت، درست به همان شکل که بعد از
بازدم، با وجود همۀ نیتها یا جهانبینیها بعد از لحظه کوتاهی اجباراً دوباره دم
میآید. ما این عمل را انجام نمیدهیم، این عمل در ما رخ میدهد.
و حالا وقتی نیاز مرا در
آغوش گرفته، و آذرخش زندگی واقعی بر من میبارد، و هوای نازک غیرقابل تحمل آن مرا
به انجام کاری سریع مجبور ساخته، بنابراین دیگر جای فکر و شک کردن باقی نمیماند
تا آن را مورد بررسی و تشخیص قرار دهم، بلکه من باید طلب او را اجابت کرده و نباید
آگاهی و نظرم را به او تحمیل کنم، بلکه تنها چیزی که میتواند به او کمک کند، در
حقیقت جوابی است که مرد جوان میخواهد، و فقط محتاج شنیدنش از یک دهان دیگر است،
تا بتواند احساس کند که آن پاسخ خود اوست، نیاز خود اوست که آن را التماس میکرده
است.
خیلی چیزها لازم است تا یک
نامه سؤالِ یک ناشناس را تمام و کمال به گیرندۀ آن منتقل کند، زیرا که نویسندۀ
نامه با وجود حقیقی و ضروری بودنِ نیازش، فقط میتواند با نشانههای متداول خود را
بیان کند. او پرسید: "آیا زندگی دارای معناست؟" و این سؤال مانند دردِ
جهانِ یک جوان دقیق و ابلهانه به گوش میآید. اما منظور نویسندۀ نامه از زندگی فقط
و فقط زندگی خود اوست و ربطی با فلسفهها، جزمها یا حقوق بشر ندارد، و او به
هیچوجه نمیخواهد از حکمتِ فرضی من یک نظریه بشنود یا یک دستورالعمل هنری برای
مفهوم بخشیدن به زندگی بگیرد؛ خیر، او میخواهد که نیاز واقعیاش توسط یک انسان
حقیقی دیده شود، یک لحظه به اشتراک درآید، و بدینوسیله برای این بار بر آن چیره
شود. و اگر من خواهش او را برآورده سازم، بدینسان آنکه به او کمک میکند من نیستم،
بلکه آن حقیقتِ نیاز اوست که جامۀ پیری و خردمندی را از تن من پیر و خردمند دریده
و موجی آهنین و گداخته از واقعیت بر پیکر لختم میریزد.
(از <اسرار> در
سال ۱۹۴۷)
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر