<مهمان
ماساگاتها> از هرمن هسه را در شهریور سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.
گرچه بدون شک وطنم ــ اگر که در حقیقت وطنی داشته باشم،
از تمام کشورهای جهان از لحاظ راحتی و تجهیزاتِ باشکوه برتر است، با این وجود
اخیراً یک بار دیگر شوقِ مهاجرت را احساس کردم و سفری به سرزمینِ دوردستِ ماساگاتها
کردم، جاییکه از زمان کشفِ باروت دیگر هرگز نرفته بودم.
مشتاق بودم ببینم تا چه اندازه این خلقِ معروف و دلیر که
جنگجویانش بر کوروش کبیر پیروز گشته بودند در این میانه تغییر کرده و خود را با
رسوم زمان حال تطبیق داده است.
و حقیقتاً که توقع من از ماساگاتهای شرافتمند بیش از حد
نبود. مانند تمام کشورهایی که خود را پیشرفته بحساب میآورند بلندپروازند و تازگیها
هم خبرنگاری را به استقبال هر غریبهای که خود را به مرز آنها نزدیک کند میفرستند
ــ حتی اگر این غریبهها افرادی برجسته، شایان احترام و ممتاز نباشند، و مسلماً
برای این مردمِ خاص ــ بستگی به مقامشان ــ خیلی بیشتر حرمت قائل میگردند.
این نوع از مهمانان اگر بوکسور و یا قهرمان فوتبالِ جهان
باشند از طرف وزیر بهداشت؛ و اگر قهرمان شنا باشند از طرف وزیر فرهنگ، و اگر صاحب
مدال رکوردشکنیِ جهان باشند از طرف پرزیدنت و یا معاونش استقبال میگردند.
برای استقبال از من اما مراسمی آنچنانی لازم نبود، و چون
من یک نویسنده هستم فقط یِِک خبرنگارِ ساده برای استقبال از من به مرز فرستاده شده
بود، یک مرد جوان، پسندیده و با قامتی زیبا که از من قبل از ورود به داخلِ کشور
تقاضا کرد شرح کوتاهی از جهانبینی و بویژه عقیدهام در بارۀ ماساگاتها را بیان
کنم.
بنابراین در این میان این رسم زیبا هم در اینجا معمول
شده بود.
میگویم: «آقای عزیز، به من که بر زبان باشکوهتان بطور
ناقص مسلطم اجازه دهید به ضروریترینها قناعت کنم. بدیهیست که جهانبینیِ من
مانند جهانبینی مردمِ کشورهاییست که به آن سفر میکنم. آنچه مربوط به شناخت مردم
و کشورِ بلندآوازۀ شماستْ از کتاب کلیو اثر هرودوتِ
بزرگ سرچشمه گرفته است. تحسینی عمیق برای شجاعتِ ارتش قدرتمند و برای یادگار
معروفِ آن شهبانوی قهرمانتان تومیریس قائلم، افتخارِ بودن در کشور شما را نیز مدتها
پبش از این داشتهام و حال میخواهم این دیدار را پس از سالها دوباره زنده کنم.»
خبرنگارِ ماساگاتی با صدای کمی گرفته میگوید: «نظر
لطف شماست. نام شما برایمان ناآشنا نیست. وزیر تبلیغاتِ ما آنچه در بارۀ کشورمان
گفته و نوشته میشود را موشکافانه تعقیب میکند، به این خاطر نوشتۀ شما در روزنامهای
در بارۀ رسوم و عادات ماساگاتها که در 30 سطر به چاپ رسیدْ از چشم ما مخفی نمانده است. برای من افتخاری خواهد بود تا شما را در
این سفر همراهی کرده و نشانتان دهم چقدر زیاد رسوم ما از زمانِ اولین سفر شما
تغییر کرده است.»
آهنگ گرفتۀ صدایِ مرد جوان به من فهماند که اظهارات
گذشتهام در بارۀ ماساگاتها که قلبانه دوستشان داشته و تحسینشان میکردمْ اینجا در این کشور ابداً با بدرقه مواجه نشده است.
لحظه کوتاهی به بازگشت فکر کردم، من شهبانو تومیریس را
به یاد آوردم که سرِ بریدۀ کوروش کبیر را در کوزهای پُر از خون قرار داده بود، و
دیگرِ فضایلِ اصیلِ این خلق معنویتشناسِ سرزنده را به یاد آوردم. اما عاقبت
پاسپورت و ویزایم را دادند، و زمانۀ تومیریس هم به پایان رسیده بود.
حالا راهنمایم دوستانه به من میگوید: «معذرت میخواهم،
میبخشید از اینکه مجبورم اول شما را با وجود اقامتِ قبلی در این کشور در رابطه با
اعتقادتان امتحان کنم. فکر نکنید که مدرکی بر ضد شما وجود دارد؛ نه ابداً. این کار
فقط بخاطر تشریفات و مقررات است و همچنین به این دلیل که شما خود را به هرودوت
منصوب کرده و یکطرفه به قاضی رفتهاید. همانطور که میدانید در آن زمان هیچگونه
خدماتِ تبلیغی و فرهنگیِ رسمی وجود نداشته است و شاید به این دلیل اظهاراتِ
تقریباً سهلانگارانۀ او در بارۀ کشورمان را بتوان بخشید، اما برای ما قابل قبول
نمیتواند باشد که یک نویسندۀ امروزی دانستههای خود را تنها از هرودوت بدست آورده
باشد. بنابراین همکارِ گرامی خواهش میکنم، خیلی کوتاه به من بفرمایید که شما در
بارۀ ماساگاتها چگونه فکر میکنید و چه احساسی نسبت به آنها دارید.»
آه کوتاهی کشیدم. از قرار معلوم این مردِ جوان مایل نبود
کار را برایم آسان سازد. مقررات را بهانه قرار داده بود و بر اجرای آن اصرار میورزید.
در جوابش گفتم: «بدیهیست، من دقیقاً آگاهم که نه تنها
ماساگاتها قدیمیترین، پرهیزکارترین، متمدنترین و در عین حال شجاعترین مردم
موجودِ جهاناند، که ارتشِ میلیونیِ شکستناپذیری دارند، که دارای بزرگترین
ناوگان جهانیاند و دارای شخصیتی شکستناپذیر و همزمان از بامحبتترین مردم گیتی
میباشند، زنهایشان از زیباترین زنهای جهانند و مدارس و تأسیساتِ عمومیشان
سرمشقِ تمام دنیاست، علاوه بر این بر دیگرِ خلقهای بزرگ و معتبر و غیرمعتبر جهان
در مقام فضیلت والاترند، طوریکه در برابر خارجیها به احساس برتر بودنِ خود اهمیتی
نداده و مهربان و شکیبا از هر بیگانۀ فقیری انتظار دارند تا خود را با آنکه از
کشوری بیاهمیتتر میباشند همسطح ماساگاتها احساس کنند. من در این باره
اهمال نخواهم کرد و در کشورم صادقانه در بارۀ آن خواهم نوشت.»
راهنمایم مهربانانه میگوید: «بسیار عالی، شما در واقع
هنگام برشمردنِ فضایلِ ماساگاتها حق مطلب را، یا بهتر است بگویم حقایق مطلب را
خوب ادا کردید.
می بینم که آگاهی شما از آنچه در ابتدا به نظر میآمد
بهتر است، و از صمیم قلب آمدنِ شما به کشور زیبایمان را خوشامد میگویم. اما هنوز
بعضی از جزئیات برای کامل کردنِ شناسایی شما ضروریاند. آنچه بخصوص جلب توجهام را
کرد این است که شما از دو دستاوردِ بزرگ ما سخنی به میان نیاوردید: از ورزش و از
مسیحیت. آقای عزیز، این یک ماساگاتی بود که در مسابقۀ بینالمللیِ پرشِ از پشت با
چشمان بسته رکورد جهان را با 11,098 شکست.»
مؤدبانه اضافه میکنم: «کاملاً درست است، مگر میشود آن
را از یاد برد! اما شما به آئین مسیحیت هم بعنوان رشتهای که خلق شما رکورددار آن
است اشاره کردید. اجازه دارم از شما خواهش کنم که کمی در این باره روشنم کنید؟»
مرد جوان میگوید: «بسیار خب، من فقط میخواستم اشارهای
کنم به اینکه اگر شما در بارۀ این نکته در سفرنامهتان به نحو عالی و دوستانه چند
سطری بنویسید حتماً مقبول ما واقع خواهد گردید. ما برای مثال در شهر کوچکی کنار
کوهِ ارس یک کشیش پیر داریم که در سراسر زندگی خود 63000 بار مراسم عشاء ربانی را
بجا آورده است، و در یک شهر دیگر کلیسای مشهور و مدرنی وجود دارد که همه چیز آن از
سیمان است، و در حقیقت از سیمانهای بومی: دیوارها، مناره، کفِ زمین، ستونها،
محرابها، سقف، حوض غسل تعمید، منبر و غیره. همه چیز از سیمان است، حتی
شمعدانها و جعبۀ اعانات.»
عجب!، فکر کردم بگویم حتماً در آنجا یک کشیش سیمانی و
منبر سیمانی هم دارید، اما سکوت کردم.
راهنمایم ادامه میدهد: «ببینید، من میخواهم با شما
روراست باشم. ما علاقه داریم مسیحی بودن خود را تا حد امکان تبلیغ کنیم. اگرچه
کشورمان قرنهاست که مسیحیت را پذیرفته و از آئینهای پرستش و خدایان دیرینِ
ماساگاتها دیگر هیچ اثری نیست، با این وجود اما حزبِ کوچکِ زیاده از حد پُرشوری
در این کشور وجود دارد که مایل است ایزدانِ پیرِ زمان کوروش پادشاه ایران و شهبانو
تومیریس را دوباره معمول کند. میدانید، البته این هوی و هوس را تنها تعداد اندکی
خیالباف در سر میپرورانند و مطبوعاتِ کشورهای همسایه هم به این قضیۀ مضحک بها
داده و آن را به سازماندهیِ جدیدِ سیستم نظامی ما ارتباط میدهند. دیگران به ما
مشکوکند و فکر میکنند قصد منسوخ کردن مسیحیت را داریم تا بتوانیم در جنگ بعدی
آخرین ممانعتهای باقیماندۀ تصمیمگیریِ نهایی برای بکار بردن تمامی ابزارِ
نابودکننده را آسانتر سازیم. و به این دلیل است که ما از تأکید بر مسیحی بودنِ
کشورمان به گرمی استقبال میکنیم. ابداً قرار بر این نیست که بخواهیم اعمال نفوذی
در گزارش نوشتن سفرِ شما کنیم. درضمن، این مطلبی که به شما خواهم گفت بهتر است پیش
خودمان بماند: اگر قبول کنید و مطلبِ خلاصهای در بارۀ مسیحی بودن ما بنویسیدْ نتیجهاش دعوت شما به یک مهمانیِ خصوصی نزد صدراعظم کشورمان خواهد
بود.»
من جواب میدهم: «در حقیقت آئین مسیحیت رشته اصلی من
نیست، اما در این باره فکر خواهم کرد. ــ و حالا بسیار خوشحالم از اینکه میتوانم
دوباره آن مجسمۀ مجلل را که نیاکانتان بخاطر اسپارگاپیسِ دلیر بنا نهادهاند
ببینم.»
همکارم غرغرکنان میپرسد: «اسپارگاپیس؟ او دیگر چه کسی
است؟»
«پسر بزرگ تومیریس همان کسی که رسواییِ فریب خوردن از
کوروش را نتوانست تحمل کند و در زندان خود را کشت.»
راهنمایم میگوید :«آهان، البته. میبینم که شما مدام به
هرودوت بازمیگردید. بله، این مجسمه باید در حقیقت خیلی زیبا بوده باشد و بطرز
عجیبی هم از روی زمین ناپدید گشته است. گوش کنید! همانطور که شما هم از آن مطلع میباشید،
ما علاقه شدیدی به علم داریم، بویژه برای پژوهش عهد عتیق، و کشور ما در خاکبرداری
و نقبزنیها در هر متر مربع زمین بخاطر مقاصد پژوهشی در مقام سوم و یا چهارم آمار
جهانی قرار دارد. این حفاریهایِ بیوقفه که اکثراً برای دستیابی به اشیاء ماقبل
تاریخ انجام میگرفتند تا نزدیکی آن مجسمۀ زمان تومیریسها ادامه پیدا کرد و
اتفاقاً خاک آن ناحیه سود بیشتر و بخصوص استخوانهای ماموت ماساگاتی را وعده میداد.
پس از چندی حفارها کوشش میکنند تا از عمق زمین مجسمه را بیرون بکشند و در حین این
کار مجسمه سقوط میکند! اما باقیماندۀ آن باید در موزه برای دیدار عموم آزاد
باشد.»
بعد او مرا بسوی ماشینی هدایت میکند و ما در حال
گفتگویِ سرزندهای بر جادهای که در دل خاک این کشور کشیده شده بود میرانیم.
(1927)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر