<قربانی عشق> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
سه سال بعنوان دستیار در یک
کتابفروشی مشغول به کار بودم. در آغاز ماهی هشتاد مارک حقوق دریافت میکردم، بعد
نود مارک و سپس حقوقم به نود و پنج مارک رسید، و من از اینکه خرج زندگیم را خودم
در میآوردم و احتیاج به قرض گرفتنِ پول از دیگران نداشتم خشنود و مغرور بودم.
آرزویم پیشرفت در یک کتابفروشی که در آن کتابهای عتیقه خرید و فروش میگردد بود.
در چنین جائی میتوانستم مانند یک کتابدار در کتابهای قدیمی زندگی کنم و حروفِ سربی و حکاکیِ روی چوبها را تاریخگذاری کنم. در کتابفروشیهایِ خوب شغلهائی با
حقوق ماهانۀ دویست و پنجاه مارک و بیشتر وجود داشتند. البته، تا آن زمان راه
طولانیای در پیش داشتم، و شرطِ رسیدن به آن نیز کار کردن بود و کار کردن.
جغدهای عجیب و غریبی میان
همکارانم وجود داشتند. اغلب چنین به نظرم میآمد که انگار کتابفروشی پناهگاهی برای
هر نوع از خط خارج شدهای میباشد. کشیشانِ لامذهب گشته، دانشجویانِ پیر و تباه
گردیده، دکترهای فلسفه بیکار، سردبیرانی بیمصرف و افسرانی بازنشسته همکارانم
بودند. بعضی از آنها دارای همسر و چند فرزند بودند و لباسهای کهنه و غمانگیزی
بر تن داشتند، و بعضی دیگر تقریباً با خیالی آسوده زندگی میکردند، اما اکثرشان در
سومین هفته از ماه آه در بساط نداشتند تا روزهای باقی ماندۀ تا آخرِ ماه را با آبجو
و پنیر و سخنانِ خودستایانه بگذرانند. همۀ آنها اما باقیماندهای از رفتارِ محترمانه و طرز بیان فاضلانه از زمانهای گذشته دارا بودند و یقین داشتند که فقط
بخاطر بدشانسیِ ظالمانهای به چنین روزی گرفتار شدهاند.
همانطور که گفتم همکارانم
آدمهای عجیب و غریبی بودند. اما مردی مانند کولومبَن هاس را هرگز
ندیده بودم. او یک روز برای تقاضای کار به دفتر کتابفروشی آمد و بر حسب اتفاق یک
شغلِ کم اهمیت وجود داشت که او سپاسگزارانه آن را قبول کرد و بیش از یک سال به آن
کار مشغول بود. او در حقیقت نه کار قابل توجهای انجام میداد و نه حرفِ قابل توجهای
میزد و نه نوع دیگری از بقیه همکاران زندگی میکرد، اما آدم میتوانست به راحتی
متوجه گردد که او همیشه چنین زندگیای نداشته است. سنش میتوانست کمی بیش از پنجاه
سال باشد و مانند یک سرباز بلند قد بود. حرکات بدنش نجیب و سخاوتمندانه بودند و
نگاهش طوری بود که من در آن زمان فکر میکردم شاعران باید چنین نگاهی داشته باشند.
گاهی اتفاق میافتاد که هاس
با من به کافه میرفت، زیرا او احساس کرده بود که من او را مخفیانه تحسین میکنم و دوست میدارم. بعد او در بارۀ زندگی سخنان
حکیمانه بر زبان میراند و به من اجازه میداد پولِ مشروبش را حساب کنم. در ماه
ژوئیه شبی بخاطر روز تولدم به اتفاق برای خوردن شامِ مختصری به رستوران رفتیم، ما
شراب نوشیدیم و در اثر هوای گرمِ شبْ در پائین رود و در میان خیابانی مشجر به قدمزدن
پرداختیم. در کنار آخرین درخت زیزفون یک نیمکتِ سنگی قرار داشت که او روی آن دراز
کشید و من هم روی چمن نشستم و او برایم شروع به صحبت کرد.
"شما یک شغارۀ جوان
هستید و هنوز چیزی از زندگی در جهان نمیدانید. و من یک گاو پیر هستم، وگرنه چیزی
را که حالا برایتان تعریف خواهم کرد هرگز تعریف نمیکردم. اگر شما پسری شایسته
باشیدْ آنچه را که برایتان تعریف میکنم پیش خود نگاه خواهید داشت و در بارۀ آن
یاوهسرائی نخواهید کرد. اما هرطور که میل شماست.
اگر به من خوب نگاه کنید
نویسندهای کوچک با انگشتانی کج گشته میبینید و یک شلوار وصلهدار. و اگر قصد
کشتنم را هم میداشتید من مقاومتی نمیکردم، زیرا که دیگر در من چیز زیادی برای
کشتن باقی نمانده است. و اگر من به شما بگویم که زندگیم یک گردباد و یک آتش بوده
است، به این ترتیب شما فقط به من خواهید خندید، بفرمائید بخندید! اما شاید هم شما
شغارۀ جوان وقتی مرد پیری در یک شبِ تابستانی برایتان داستانی را تعریف میکند او
را مسخره نکنید.
شما حتماً عاشق بودهاید،
اینطور نیست؟ چندین بار عاشق شدهاید، آیا درست حدس میزنم؟ بله، بله. اما شما
هنوز نمیدانید که دوست داشتن یعنی چه. من میگویم که شما از عاشقی بیخبرید. آیا
برایتان یک بار پیش آمده که تمامِ یک شب را گریسته و یک ماه تمام بد خوابیده باشید؟
شاید هم شعر سروده و یک بار کمی به خودکشی فکر کرده باشید؟ بله، من اینها را میشناسم.
اما باید بدانید که این عشق نیست، عشق چیز دیگریست.
تا ده سال پیش من هنوز مردی
محترم بودم و به بهترین انجمنها تعلق داشتم. من کارمند اداره و افسرِ ذخیره بودم،
ثروتمند و مستقل و دارای یک اسب، یک مستخدم، خانهای راحت و یک زندگی خوب
بودم. لژ مخصوصی در تئاتر داشتم و صاحب یک مجموعۀ کوچکِ هنری بودم، به سفرهای
تابستانی میرفتم، اسبسواری و ماهیگیری میکردم، شبهای ایامِ مجردی را با شرابِ سرخ و سفیدِ فرانسوی میگذراندم و صبحانه شامپاین و شرابِ شیرین اسپانیایی مینوشیدم.
من سالها به این چیزها عادت
داشتم، و با این وجود خیلی آسان از آنها صرفنظر کردم. مگر غذا خوردن و نوشیدن،
اسبسواری کردن و راندن چه اهمیتی دارند، آیا درست نمیگویم؟ یک کمی فلسفه و همه
اینها خندهدار و قابل چشمپوشی میگردند. همینطور اجتماع و شهرتِ خوب داشتن و
اینکه مردم بخاطر احترام به کسی کلاه از سر برمیدارند نیز گرچه مطبوع است اما در
واقع بیاهمیت میباشند.
هی، مگر ما نمیخواستیم از
عشق صحبت کنیم؟ بسیار خوب عشق چیست؟ بخاطر محبوبِ خویش مُردن و امروزه چنین کاری به
ندرت انجام میگیرد. البته این یکی از زیباترین کارهاست. ــ حرفم را قطع نکنید! من
از عشقِ دو نفره، از بوسیدن و در کنار هم خوابیدن و ازدواج کردن صحبت نمیکنم. من
از عشقی میگویم که به تنها حسِ یک زندگی تبدیل شده باشد، به عشقی که اگر هم به آن
پاسخ داده شود باز غریب میماند. عشق یعنی اینکه تمام خواستهها و دارائیهای یک
انسان فقط بخاطر یک هدف مصرف گردد و اینکه هر قربانی دادن به شهوت مبدل شود. این
نوع عشق خشنودی ببار نخواهد آورد، این عشق میسوزاند و باعث رنج و ویرانی میگردد،
این عشق آتش است و نمیتواند قبل از به آتش کشاندنِ آنچه سرِ راهش سوزاندنیست خاموش
گردد.
در بارۀ زنی که من دوست میداشتم لازم نیست چیزی بدانید. شاید که او بینهایت
زیبا و شاید هم فقط قشنگ بوده است، شاید که یک نابغه و شاید هم هیچکدام از اینها
نبوده باشد. آه خدای من، مگر چه اهمیتی دارد! او ورطهای بود که من باید در آن فرو
میرفتم، او دستِ خدا بود، دستی که یک روز زندگیِ بیاهمیتِ مرا از من ربود. و از آن
لحظه به بعد این زندگیِ بیاهمیتْ بزرگ و شاهانه گشت، متوجه هستید؟ ناگهان زندگی
دیگر زندگیِ آن مرد موفق نبود، بلکه زندگیِ یک خدا و یک کودک بود، یک زندگیِ سریع و
بیپروا، زندگیای که میسوزاند و زبانه میکشید.
از آن به بعد تمام چیزهائی
که برایم مهم بودند ناچیز و کسلکننده گشتند. من از چیزهائی غفلت میورزیدم که
هرگز از آنها غافل نمیگشتم. من برای دیدن فقط یک لحظه از لبخند زدنِ آن زن دروغ میبافتم
و برای دیدارش به سفر میرفتم. من بخاطر او هرآنچه که میتوانست به او لذت بخشد
بودم؛ بخاطر او من خوشحال بودم و جدی، پُر حرف و ساکت، دقیق و دیوانه، ثروتمند و
فقیر. وقتی او متوجه شد که من عاشقش شدهام به دفعات مرا آزمود. خدمت کردن به او
برایم لذتبخش بود، امکان نداشت آرزوئی بکند و من نتوانسته باشم آن را به راحتی
برآورده سازم. بعد مطمئن شد که من بیشتر از هر مردِ دیگری او را دوست میدارم، و با
گذشتِ زمان مرا درک کرد و عشقم را پذیرفت. ما هزار بار همدیگر را دیدیم، ما با هم
مسافرت کردیم و بخاطر با هم بودن و فریفتنِ جهان کارهائی ناشدنی انجام دادیم.
حالا میتوانستم خوشبخت
باشم. او مرا دوست داشت. و شاید مدتی هم خوشبخت بودم.
اما من قصدِ فتح کردن این زن
را نداشتم. وقتی من مدتی از آن خوشبختی لذت بردم و دیگر احتیاج به قربانی دادن
نداشتم، زمانی که بدون زحمت دادن به خودْ یک لبخند و یک بوسه و یک شبِ عاشقانه از او
گرفتمْ شروع به بیقراری کردم. من نمیدانستم چه کمبودی دارم، من بیش از آنچه که
همیشه آرزویش را داشتم بدست آورده بودم. اما با این وجود باز هم بیقرار بودم.
همانطور که قبلاً گفتم من قصد نداشتم این زن را تصرف کنم. اینکه این اتفاق برایم
رخ داد فقط یک تصادف بود. نیتِ من این بود که بخاطر عشقم رنج ببرم، و وقتی فتح
کردنِ معشوق شروع کرد که درمان این رنج و خنک کنندۀ آن گردد، بیقراری به سراغم
آمد. تا مدت معینی توانستم آن را تحمل کنم، اما بعد ناگهان مرا به اضطراب واداشت و
من زن را ترک کردم. مرخصی گرفتم و به یک سفر طولانی رفتم. از ثروتم در آن زمان
خیلی زیاد کاسته شده بود، اما برایم مهم نبود. من به سفر رفتم و بعد از یک سال
بازگشتم. یک سفرِ عجیب و غریب! هنوز مدتی از رفتنم نگذشته بود که آتشِ قدیمی دوباره
در من شعلهور شد. هرچه دورتر میرفتم و هرچه بیشتر از مدتِ سفر میگذشت به همان
نسبت هم شور و شوق عذابآورتر به سراغم بازمیگشت، و من این را میدیدم و خوشحال
میگشتم و به سفر ادامه میدادم، یک سالِ تمام، تا اینکه شعله غیرقابل تحمل گردید و
مرا دوباره به در کنارِ معشوق بودن مجبور ساخت.
من دوباره به خانه بازگشتم و
او را عصبانی و بسیار آزرده خاطر یافتم. او خود را تسلیم من کرده و خوشبختم ساخته
بود، و من در عوض او را ترک کرده بودم! او دوباره یک معشوق داشت، اما من میدیدم
که این مرد را دوست ندارد. او فقط برای انتقام گرفتن از من این مرد را پذیرفته
بود.
من نمیتوانستم به او بگویم
و یا برایش بنویسم که دلیلِ دوریِ من از او چه بوده و چه چیز دوباره مرا بسوی او
کشانده است. آیا خودم دلیل آن را میدانستم؟ بنابراین دوباره برای بدست آوردن دلش
شروع به جنگیدن کردم. من بخاطر شنیدن یک کلمه یا دیدن لبخندی از او دوباره راههای
درازی را پیمودم، از کارهای مهم غافل ماندم و متحملِ پرداختِ رقمهای درشتی گشتم. او
معشوقش را بیرون کرد، اما چون دیگر به من اعتمادی نداشت بنابراین بزودی معشوق
دیگری گرفت. با این وجود بعضی وقتها از دیدنم خوشحال میشد. گاهی در مهمانیِ شام
یا در تئاتر ناگهان چشم از اطراف برمیگرفت و نگاهِ ملایم و پرسشگرانهاش را به
سمت من میگرداند.
او هنوز فکر میکرد که من
دارای ثروت زیادی هستم. من این تصور را فقط به این خاطر در او بوجود آورده و آن را
زنده نگاه داشته بودم که اجازه داشته باشم کارهایش را انجام دهم، کارهائی که او
هرگز اجازۀ انجام دادنشان را به مرد فقیری نمیداد. قبلاً به او هدیه میدادم، اما
حالا دیگر این کار ثمری نداشت و من برای خوشحال کردن او باید راههای جدیدی مییافتم،
باید قربانیهای تازهای میدادم. من کنسرتهائی برگزار کردم که نوازندگانِ محبوب
او آهنگهای دلخواهش را مینواختند و میخواندند. من لژ مخصوصی برایش کرایه کردم
تا بتوانم بلیط ورودی برای افتتاح هر نمایشی را به او هدیه کنم. او دوباره عادت
کرد که به من اجازه دهد برایش هزاران کار انجام دهم.
من در یک گردابِ همیشگی و
تندِ انجام دادنِ کارهایش گرفتار بودم. دارائیم تمام شده بود، حالا بدهکاریها و
هنرهای بدست آوردن پول شروع گشتند. من نقاشیهایم، ظروفِ چینیِ قدیمی و اسبم را
فروختم و بجای آن یک ماشین خریداری کردم که در احتیار او قرار دهم.
بعد اوضاع چنان سخت شد که
پایان ماجرا را روبرویم میدیدم و در حالی که امیدوار بودم او را دوباره از آن خود
سازم آخرین چشمه در حال خشک شدن بود. اما من نمیخواستم تسلیم شوم. من هنوز دارای
شغل بودم، نفوذ داشتم و از موقعیت اجتماعیِ معتبری برخوردار بودم. و اینها به چه
دردی میخوردند اگر که در راهِ خدمت به او به کار نمیرفتند؟ پس از آن بود که من
شروع به اختلاس و دروغ گفتن کردم و دیگر از مأمورِ اجرای دادگاه ترس نداشتم، زیرا
که از چیزهای بدتری باید میترسیدم. اما اینها رایگان نبود. او دومین معشوقِ خود را
هم بیرون کرد و حالا من مطمئن بودم که او یا مرا برمیگزیند یا هیچکس را.
بله، او مرا انتخاب کرد. او
به سوئیس رفت و به من اجازه داد که پیش او بروم. فردای آن روز درخواست مرخصی کردم.
بجای مرخصی بخاطر جعلِ اسناد و اختلاس در اموال عمومی دستور دستگیریم صادر شد. چیزی
نگوئید، این کار ابداً لازم نیست. من خودم میدانم. اما میدانید که خوار گردیدن و
مجازات شدن و آخرین پیراهنِ تنِ خود را باختن هم شعله و شور و اجرتِ عشق بوده است؟
شما جوانِ عاشق، آیا این را میفهمید؟
مردِ جوان، من برای شما یک
قصه تعریف کردم. کسی که آن را تجربه کرد من نیستم. من حسابدارِ فقیری هستم که به
شما اجازه داد به یک بطر شراب دعوتش کنید. اما حالا میخواهم به خانه بروم. نه،
شما تشریف داشته باشید، من به تنهائی میروم، شما تشریف داشته باشید!"
(1906)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر