<بینوا> از هرمن هسه را در فروردین سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.
دهها سال پیش، هنگامی که من
به قصه بینوا فکر میکردم، برایم این فقط یک قصه بود، و چنین به نظرم
آمد که باور کردنش آسان است و همچنین دانستن اینکه من آن را روزی تعریف خواهم کرد
چندان هم برایم سخت نبود.
اما اینکه داستانسرایی
هنریست که پیشفرضهایش برای ما امروزیها، یا برای من، مفقود شدهاند و به این
خاطر انجام آن تنها میتواند تقلیدی از فُرمهای غالب باشد، در این میان برایم
روشنتر شده است.
به این دلیل تمام ادبیاتمان،
تا آنجا که توسط نویسندگان جدی تلقی شده و با آن حقیقتاً با مسؤلیت برخورد میشود،
همواره سختتر، استفهامیتر و در عین حال بیپرواتر شده است. زیرا که امروز هیچیک
از ما نویسندگان نمیدانیم چه اندازه انساندوستی و جهانبینی ما، زبان، نوع ایمان
و مسؤلیت، نوع وجدان و سرشتمان برای دیگران، برای خوانندهها و همکاران،
خویشاوندان و دوستانمان روشن و قابل فهم میباشد.
ما با مردمی صحبت میکنیم که
آنها را کم میشناسیم و میدانیم که آنها نشانهها و واژههای ما را مانند یک
زبانِ خارجی میخوانند، شاید هم با خوشی و با کوشش، اما با درکِ بسیار تقریبی آنها.
در حالیکه ترکیب و مفهومِ کلیِ روزنامههای سیاسی، یک فیلم، یک خبر ورزشی برایشان
بدیهیتر، قابل اطمینانتر و بینقصتر و قابل وصولتر هستند.
بدینسان من این صفحات را مینویسم،
نوشتههایی که در اصل فقط حکایتِ خاطرهای از دوران کودکیام میباید بشود، نه
برای پسران و یا نوههایم که کمتر بهدردشان میخورد، و نه برای خوانندههای دیگر،
به استثنایِ تعداد انگشتشماری از انسانها که زمان و جهانِ کودکیشان تقریباً مانند
دورانِ کودکی من بوده است، اگرچه برای آنها هم جان کلام این قصه که حکایت کردنش
ناممکن است نادیدنیست (جانکلامی که ماجرای شخصی من است)، شاید اما لااقل تصاویر،
پشتِ صحنه، آرایشِ صحنه و لباسهایِ صحنه را دوباره بشناسند.
اما نه، یادداشتهایم برای
آنها هم نوشته نمیشوند، و همینطور تا حدی آماده کردن و در معرضِ دیدِ دیگران قرار
دادنِ آن هم نمیتواند دلیلِ حکایتِ آن بشود، زیرا آرایشهای صحنۀ نمایش و
لباسهاْ مدت درازیست که دیگر داستان را تشکیل نمیدهند. بنابراین من ورق کاغذهای خالی را با حروف الفبا پُر میسازم، نه با این قصد و امید که با آنها
به کسی دسترسی پیدا کنم، و یا اینکه نوشتههایم برای او همان معنی را بدهد که برای
من میتوانست بدهد، بلکه بخاطر همان غریزۀ مشهور و گاهی غیرقابلِ توضیح برای کارِ مهجورانه،
برای بازی در انزواست، کاری که مانند غریزهْ مطیعِ هنرمند است، با وجودیکه او
اتفاقاً مخالفِ به اصطلاح غریزهای است که امروزه از دیدِ ملت، روانشناسی و یا
پزشکی تعریف میگردد.
ما در مکانی ایستادهایم، در
کنار مسیری یا انحنای راهِ انسانیت، که یکی از علامتهای مشخصهاش این است که دیگر
ما در بارۀ انسانها هیچ چیز نمیدانیم، زیرا که ما بیش از حد خود را با او مشغول
ساختهایم، زیرا که بیش از حد موادِ اولیه در بارۀ او در دست است، زیرا که مردمشناسی،
آگاهی از انسانها و جسارت برای سادهسازی شرط اول است که ما واجد آن میباشیم. به
این نحو، کامیابترین و مدرنترین سیستمهای الهیاتِ این زمان هم به چیزی بیشتر از
اینکه دانستن در بارۀ خدا کاملاً غیرممکن است تأکید نمیورزند، این چنین هراسان
انسانشناسیِ ما از خود محافظت میکند وقتیکه بخواهد در بارۀ ذاتِ انسانها چیزی
بداند و آن را بیان کند. بنابراین احوال عالمین مدرنِ دینِ استخدام شده و
روانشناسان درست مانند احوال ما نویسندگان است: از بنیانها اثری نیست، همه چیز مشکوک و
سؤالبرانگیز است، همه چیز نسبی و بهم ریختهاند، و با این همه آن غریزه برای کار
و بازیِ بیوقفه ادامه دارد، و مردانِ علم و دانش هم مانند ما هنرمندان با جدیت به کوشش
برای تکاملِ زبان و وسایلِ مشاهده خود ادامه میدهند تا حداقل مقداری از دیدگاههای
دقیق از نیستی یا هرج و مرج را بدست آورند.
حالا، ممکن است کسی تمام اینها
را بعنوان نشانهای از سقوط یا بحران و مرحلۀ تکاملِ اجباری بهحساب آورد ــ چون آن
غریزه در ما زنده است و تا هنگامیکه ما در پیِ آن روانیم و بازیِ مهجورانهمان را که
در حقیقت بازیِ بیسر و صدا و مالیخولیاوار اما لذتبخشیست، با تمام مشکوک بودنش و
با وجود تمام تنگناها باز همچنان ادامه میدهیم تا با آن کمی بیشتر احساس زنده
بودن و یا اثبات بیگناهی کنیم، بنابراین دیگر جایی برای افسوس خوردن باقی نمیگذارد،
با این وجود ما آن همکارانی را که از کار در تنهایی خسته شده و تسلیم اشتیاقِ اجتماع، نظم، شفافیت و تقدیر گردیدهاند و کلیسا و مذهب و یا آنچه که این دو
بعنوان جانشینی مدرن عرضه میکنند را راهِ نجاتی مطمئن به حساب میآورند خوب درک
میکنیم.
ما تکروها و تغییرناپذیرانِ
لجوج اگر چه در کنارِ انزوایمان باید نفرین و مجازات را هم تحمل کنیم، اما همچنین
باید در این انزوا با تمام این تفاسیر یک نوع امکانِ زندگی پدید آوریم که همان خلقِ امکان است نزد هنرمند.
آنچه که به من مربوط میشود،
انزوای من هم در حقیقت تا اندازهای کامل است، و آنچه به نقد و یا تایید، به دشمنی
و یا برادرخواندگی از جمعی که بوسیله زبان موفق به ارتباط با آنها شدهام مربوط
است را معمولاً از یک گوش وارد و از گوش دیگر خارج میکنم، مانند آرزوی سلامتی و
طول عمر کردن برای بیمارِ دم مرگی که دوستانش وقت ملاقات زیر گوش او زمزمه میکنند
و او آن را نمیشنود.
اما اگر هم این انزوا، این
به خارج پرتاب شدن از نظم و اجتماعات و این خودـراـهمسازـنساختن و یا قادر
نبودن به خودـراـهمسازـساختنْ نوع سادهای از حضور و نداشتنِ تکنیکِ زندگی
معنا شود باز اما هنوز خیلی مانده است که معنای جهنم و یأس را بدهد.
انزوای من نه تنگ است و نه
خالی، در حقیقت انزوای من به من اجازۀ زندگیِ نوعی از حضورِ رایجِ امروز را نمیدهد،
اما در عوض برای مثال، زندگی کردن در صد نوع از حضور در گذشته را برایم سهل میسازد،
شاید هم صد نوع حضور در آینده را. انزوای من یک تکۀ بینهایت بزرگ از جهان در فضایش
دارد. و مهمتر اما این است که این انزوا خالی نیست، پُر است از عکسها.
انزوایم خزانهایست از
داراییهایی که به تصاحب آوردهام، از گذشتۀ من گشتنِ من، از سرشتی همجنس گشته. و
اگر غریزه هنوز برای کارها و بازیها در من کمی نیرو ذخیره دارد، فقط بخاطر این
عکسهاست. ثابت نگاه داشتن یکی از این هزاران عکس و اجرا و طراحی کردن آن، هرچند
یک ورق خاطره بر ورقهای فراوانِ دیگر اضافهتر کردن با گذشت زمان برایم هرچه بیشتر
پیچیدهتر و پُر زحمتتر گردیده، اما از جذابیتش هیچ کم نشده است. و مخصوصاً طراحیها
و ثبت آن عکسهایی که متعلق به اوایلِ زندگیام هستند، عکسهایی که میلیونها بار
به وسیلۀ پیشامدها و برداشتهایی که بعدها کردهام پوشانده شده و با این وجود رنگ
و نورِ خود را حفظ کردهاند.
زمانی که من پذیرایِ این عکسهای
قدیمی شدم هنوز یک انسان، یک پسر، یک برادر و یک کودکِ خدا بودم و نه کیسهای پُر
از غرایز، عکسالعملها، روابط و انسانی با جهانبینیِ امروزم.
من سعی میکنم زمان، صحنۀ
نمایش و افرادِ صحنۀ کوچک را مشخص کنم. اما همه چیز دقیقاً با مدرک قابل اثبات
نیست؛ مثلاً سال و فصل، و همینطور تعداد دقیق اشخاصی که ماجرا را کاملاً لمس
کردند.
بعد از ظهر است، احتمالاً در
بهار و یا تابستان، و من در آنموقع بین پنج و هفت سالم بود و پدرم بین سیوپنج و
سیوهفت سال سن داشت.
گردش و قدمزدنِ یک پدر بود
با فرزندانش، و اشخاص عبارت بودند از: پدر، خواهرم آدله، من، شاید هم خواهر کوچکترم
مارولا؛ چیزیکه دیگر قابل اثبات نیست، و بعلاوه کالسکهای هم به همراه داشتیم که
در آن یا همین خواهر کوچکمان و یا اما به احتمالِ بیشتر جوانترین برادرمان هانس خوابیده بود که هنوز قادر به صحبت کردن و راه رفتن نبود.
صحنۀ نمایش گردش و قدمزدن
در چند خیابان خارج از محدودۀ اشپالنکواتییر در بازل سالهای هشتاد است که خانۀ
ما در میانشان، در نزدیکی شوتسنهاوز در اشپالنرینگوِگ قرار داشت، جائیکه آن زمان
هنوز این پهنای فعلی را نداشت، زیرا دو سومش بوسیلۀ خط آهنی که تا مقصدِ الزاس
ادامه داشت اشغال شده بود.
آنجا منطقهای آرام و شاد در
دورترین حاشیۀ آن زمانِ شهرِ بازل بود که مردمی از طبقۀ نیمه متوسط در آن زندگی میکردند
و چند صد قدم دورترْ دشتِ بیکران شوتسنماته، معدن سنگ و اولین خانههای روستایی
کنارِ مسیری که به سمت آلشویل میرفت قرار داشت، و گاهی در یکی از اسطبلهای تاریک
و گرمِ آنجا شیر تازه دوشیده شده از گاو به ما کودکان میدادند و ما از آنجا یک سبدِ کوچکِ تخممرغ با خود به سوی خانه حمل میکردیم، مشوش و مغرور از اینکه برای انجام
دادنِ این کار به ما اطمینان شده است.
مردمِ اطرافِ خانۀ ما شهروندان
بیآزاری بودند، تعداد اندکی صنعتگر و بیشتر اما مردمی بودند که محل کارشان در شهر
بود و بعد از پایان کار کنار پنجره دراز کشیده و پیپ میکشیدند و یا در باغ کوچکِ جلوی خانهشان خود را با چمن و سنگریزه مشغول میساختند.
قطار مقداری سر و صدا براه
میانداخت، و ما از نگهبانان راهآهن میترسیدیم، نگهبانانی که در محلِ تقاطع جاده
با ریل قطار، بین خیابان آو و خیابان آلشویلِر در یک اتاق چوبی با پنجرهای بسیار
کوچک اقامت داشتند و هر وقت ما میخواستیم توپ، کلاه و یا تیرهای کمانمان را که داخلِ گودال پرتاب میشدند نجات دهیم، مانند آنکه موی شیطان را آتش زده باشند به سرعت
پیدایشان میشد. گودال درست در میان ریل قطار و خیابان قرار داشت و بجز نگهبانانیکه
ما ازشان وحشت داشتیم کسی اجازه قدم گذاردن به داخل آن را نداشت.
هیچ چیزِ آن نگهبانان خوشایندِ من نبود بجز آن شیپورِ کوچک برنجیای که براستی جذاب بود و آنها آن را بوسیله تسمهای
روی شانۀ خود آویزان میکردند و قادر بودند با دمیدن در آن با وجودیکه شیپور تنها
دارای یک تُن بود تمامِ درجههای غضب یا خوابآلودگیِ آن لحظۀ خود را بیان کنند.
نگهبانان در چشم من مردانی
بودند که قدرت، دولت، قانون و نیروی انتظامی را نمایندگی میکردند. با این وجود،
رفتارِ یکی از آنها با من بطور غیرمنتظرهای انسانی و مهربان بود.
یک روزِ آفتابی در خیابان
مشغول بازی با شلاق و فرفرهام بودم که او با اشارۀ دست مرا پیش خود خواند، یک سکه
در دستم قرار داد و با مهربانی از من خواهش کرد برایش از مغازهای در آن نزدیکی
پنیر لیمبورگر بخرم.
من شادمانه اینکار را
پذیرفتم. در مغازه، فروشنده پنیر را در کاغذی پیچید و بدستم داد، پنیری که البته
سفت بودنِ آن و بویش برایم غریب و مشکوک بود.
وقتی از خرید بازگشتم،
نگهبان را داخلِ اتاقک چوبی منتظرِ خود دیدم و من خوشحال از این موضوع برای تحویل
دادن پنیر و باقیماندۀ پول برای اولین بار به اتاقی که از مدتها پیش آرزوی دیدنش
را داشتم داخل میشوم.
اما در اتاق بجز شیپورِ زیبای
زرد رنگ که در آن لحظه به میخی آویزان بود و در کنار آن عکسِ مردی در یونیفرم
نظامی با سبیلی پُرپشت که از روزنامه بریده شده و روی دیوارِ چوبی چسبیانده شده
بود، از چیزهای با ارزشِ دیگر خبری نبود.
اما متأسفانه مهمان بودنم
نزد قانون و قوه مجریه سرانجام با یک یأس و خجالتزدگی که میباید برایم بینهایت
ناگوار بوده باشد ــ زیرا نتوانستهام آن را تا امروز فراموش کنم ــ به پایان
رسید.
نگهبان که آن روز سرحال و
مهربان بود بعد از گرفتن پنیر و بقیۀ پول نمیخواست مرا بدون تشکر و پاداش مرخص
کند.
او از جعبۀ باریکی قرص نانی
خارج ساخته قطعهای از آن را میبرد، قطعه بزرگی هم از پنبر بریده و روی نان میگذارد
و با گفتن نوشجان آن را به من میدهد.
قصد داشتم همراه با نان از
آنجا پا به فرار گذارده و به محض دور شدن از چشم او آن را دور بیندازم، اما چنین
به نظر میآمد که او از قصدم آگاه گشته و یا اینکه مایل است حالا هنگام خوردن غذای
مختصری حتماً کسی او را همراهی کند و با درشت و تهدیدآمیز کردنِ چشمانش اصرار داشت
که من همانجا فوری نان را بخورم.
میخواستم مؤدبانه تشکر کنم
و خودم را به محلی امن برسانم، زیرا خیلی خوب متوجه شده بودم؛ زیاده از حد خوب، که
او بیاعتنایی و اکراهم نسبت به هدیهاش را دوست نداشتنِ غذای مورد علاقۀ خود به
حساب آورده و آن را توهین تلقی خواهد کرد. و اینطور هم بود.
من وحشتزده و غمگین با لکنتِ زبان چیزی بدون فکر کردن زمزمه کرده، نان را کنار صندوق میگذارم، خود را به طرف
در چرخانده و سه چهار قدم از مرد که دیگر جرئت نگاه کردن به او را نداشتم فاصله
میگیرم، سپس با آخرین شتاب از در خارج شده و با سرعت بسوی خانه میگریزم.
در جهانِ کوچکِ شادی که من
زندگی میکردم، تنها چیزِ نامأنوس و تنها روزن و پنجره بسوی تیرگیها، پرتگاهها و
خطراتی که حضورشان در جهان برایم در آن زمان دیگر بیگانه نبودند، مواجه شدن با
نگهبانان، این نمایندگان قدرت در همسایگیمان بود.
برای مثال یک بار از یک
میخانۀ نزدیک به شهر عربدۀ مستانۀ بادهگساری را شنیدم، یک بار هم مردی را دیدم با
کتی ژنده که دو پلیس او را با خود میبردند و یک بار دیگر هنگام شب در راهِ خانه،
سر و صدای گنگ و وحشتناکِ جدال چند مرد مرا چنان به وحشت انداخت که خدمتکارمان
آنا که مرا همراهی میکرد مجبور شد مسافتی مرا در
بغل گیرد.
و چیز دیگری هم بود که بیتردید
مضر، نفرتانگیز و کاملاً شیطانی به نظرم میآمد، و آن بوی منحوسِ حوالیِ کارخانهای
بود که من با رفقای بزرگسالتر از خودم بارها از کنار آن عبور کرده بودیم و محیط
زیست آنجا دارای یک نوع جوّ مشخص از انزجار، خفقان و عصیان بود که وحشتی عمیق در
من زنده میساخت، احساسی که خویشاوندیِ غریبی با آن حسی که نگهبانان راهآهن و
پلیس در من ایجاد میکردند داشت، احساسی که نه تنها اضطراب و ناتوانی را بر من
تحمیل میکرد بلکه ته رنگی از ناراحتیِ وجدان هم برایم مهیا میساخت. زیرا اگرچه در
حقیقت من هنوز تجربۀ دیدار با پلیس را نداشتم و قدرتشان را احساس نکرده بودم، اما
اغلب از خدمتکاران و یا دوستانم این تهدیدِ اسرارآمیز را میشنیدم: "صبر کن،
حالا پلیس را خبر میکنم"، و همچنین مانند دعوا با نگهبانان راهآهن هربار
چیزی مانند گناه و جرم در کنار من جای داشت، جرم و گناهی برخاسته از نقضِ یک قانون
آّشنا.
اما آن خوفها، آن تأثیرها،
صداها و بوها مرا دور از خانه مییافتند، در داخل شهر، آنجایی که همه چیز پُر سر
و صدا و هیجانانگیز و یقیناً اتفاقات بینهایت جالب میافتاده است.
جهانِ کوچکِ ساکت و تمیز
خیابانهای مسکونی حومۀ شهرِ ما با آن باغچههای کوچکِ جلوی خانهها و بندِ رختها
در پشت آنها از این نوع تأثیر و اخطارها کمتر داشتند، آنجا بیشتر به ایمان داشتن
به یک انسانیت منظم، دوستانه و بیشیلهپیله برتری میدادند.
اینجا و آنجا در میان
کارمندان، پیشهوران و بازنشستگان همچنین همکاران پدر و یا دوستانِ مادرم زندگی
میکردند، مردمانی که با مبلغینِ مسیحی که از نژاد یهود نبودند سر و کار داشتند،
مبلغینِ بازنشسته، مبلغینِ در مرخصی، زنان بیوه مبلغینی که فرزندانشان به مدارسِ تعلیمِ مبلغ میرفتند، تعداد زیادی متدینِ مهربان از آفریقا، هندوستان و چین که به
وطن بازگشته بودند، مردمی که من آنها را در حقیقت به هیچوجه در سرآغاز زندگیام
نمیتوانستم با مقام و منزلتِ پدرم در یک جایگاه قرار دهم، اما مردمی بودند که
زندگیای شبیه به زندگیِ پدرم داشتند و یکدیگر را در جمع خود با <تو>،
<برادر> و یا <خواهر> خطاب میکردند.
بدین وسیله من به اشخاصِ داستانم میرسم که سه بازیگر اول آن: پدرم، یک گدا و من هستیم، و دو تا سه بازیگر
فرعی دیگر، یعنی خواهرم آدله و شاید هم دومین خواهرم و برادر کوچکم هانس که کالسکهاش
را ما هُل میدادیم. در بارۀ او قبلاً یک بار در خاطراتم نوشتهام؛ او در این گردش و
پیادهروی در این بازی شرکت نداشت و آن را لمس نکرد، بلکه فقط پسربچۀ کوچکی
بود که هنوز نمیتوانست حرف بزند و ما همگی دوستش میداشتیم و هُل دادن کالسکهاش
برای ما و همینطور پدر لذتبخش بود.
خواهرم مارولا هم به شرطی که
در آن بعد از ظهر در گردش و پیادهروی همراهمان بوده باشد، بعنوان بازیگر به حساب
نمیآید، او هم در آن زمان هنوز کوچک بود. با این حال میبایست از او نام برده میشد،
زیرا اگرچه فقط امکان آن داده میشود که همراه ما بوده است، اما او با آن نامش
مارولا که در حوالی ما نامی عجیب و غریب و ناآشناتر از نامِ خواهر دیگرم آدله برای
اهالی به گوش میرسیدْ مقداری از اتمسفر و رنگآمیزی خانوادۀ ما را نشان میدهد.
مارولا نامِ خودمانی از ماریا
بود که ریشۀ روسی داشت و در کنار بسیاری از علاماتِ مشخصۀ دیگر تا اندازهای از
ماهیت غریب و منحصر به فردِ خانوادۀ ما را که از آمیزش ملیتهای مختلف بوجود آمده
بود بیان میکرد.
پدر ما در حقیقت مانند مادر،
پدربزرگ و مادربزرگمان در هندوستان بوده است، در آنجا مقدار کمی زبان هندی آموخته
و در خدمتِ هیئت مذهبی سلامتیش را از دست داده است، اما این در پیرامون ما چیزی
ویژه و درخور توجهای نبود، مانند این میمانست که انگار ما خانوادهای دریانورد
بوده و در شهری بندری لنگر انداختهایم.
همۀ آن <برادران> و
<خواهرانِ> هیئت مذهبی نیز در هندوستان، کنار خط استوا، نزد مردم غریبهِ سیاهپوست و سواحل نخلستانی آن دوردستها بودهاند، آنها هم میتوانستند دعای
ربانی را به چند زبانِ غریبه بخوانند، سفرهای طولانی بر روی دریا و در خشکی سوار بر
الاغ و یا با گاریهایی که بوسیله گاو نر کشیده میشدند داشتهاند و میتوانستند
برای ما کودکان وقتی اجازه رفتن به موزه در طبقۀ همکف خانۀ هیئتِ مذهبیِ تحت هدایت
آنها را داشتیم، در بارۀ مجموعههای حیرتانگیز گردآوری شده در موزه توضیحاتِ دقیق
داده و گاهی حکایتهای پُر حادثه تعریف کنند.
اگر چه بقیۀ مبلغینِ مذهبی و
همسرانشان در حقیقت به سفرهای دور، از هندوستان گرفته تا چین، کامرون و یا بنگال
پرداخته بودند اما با این وجود آنها تقریباً همگی یا اهل شواب بودند و یا اهل
سویس، و اگر یک بار یکی از اهالی بایرن و یا یک اتریشی در بین آنها بود جلب توجه
میکرد. اما پدر ما که دختر کوچک خود را مارولا صدا میکرد، از یک دوردستِ غریبتر
و ناشناختهتر میآمد، او از روسیه میآمد، او یک آلمانیـروسی بود، و تا لحظۀ
مرگ از لهجههای محلی که در اطراف او و بوسیلۀ همسرش و فرزندانش صحبت میشد پرهیز
داشت و آلمانیِ ناب را با لهجهۀ سویسیـآلمانی صحبت میکرد.
این آلمانیِ غیرعامیانه، اگرچه بعضی از اهالیِ خانه به آن انس نداشتند اما خیلی دوستداشتنی بود و به آن افتخار
میکردیم، ما همینطور هم هیبتِ لاغر، ظریف و شکننده، پیشانیِ اصیل و بلند و پاک، و
نگاهِ اغلب رنجور اما متعهد به رشادت و رفتارِ نیکش را دوست میداشتیم، نگاهی که
دیگران را به آن جزء نیکِ درون رجعت میداد.
این را دوستانِ اندکش میدانستند
و ما کودکان هم خیلی زود به آن پی بردیم که او نه یک آدمِ همه فن حریف بلکه یک
بیگانه، یک پروانۀ نجیب و کمیاب و یا پرندهای از مناطق دور دست است که بسوی ما
پرواز کرده، پرندهای که بخاطر لطافت و رنج بردنش و بخاطر یک دردِ غربتِ پنهانی
منزوی گشته است.
اگر ما مادر را بطور طبیعی و
بخاطر نزدیکی، گرما و خانوادهای که بر پایۀ مهربانی بنا ساخته بود دوست میداشتیم،
پدر را هم به همین نحو و با اندکی از احترام، از حجب و تحسین دوست میداشتیم.
هرچقدر هم تلاش برای یافتن
حقیقت مأیوس کننده و غیرواقعی باشد، اما مانند کوشش کردن برای فُرم و زیبایی دادن
به چنین یادداشتهایی ضروریاند، وگرنه چنین یادداشتهایی نمیتوانند به هیچوجه
ارزش داشته باشند.
شاید بتوان ادعا کرد که تلاش
من بخاطر حقیقت مرا به آن نزدیک نمیسازد، اما با این وجود شاید به نحوی از
انحاء که حتی شاید بر خود من هم ناشناخته باشد این تلاش کاملاً بیهوده نباشد.
و من چنین بودم. هنگامیکه
اولین سطور این گزارش را مینوشتم معتقد بودم اگر از مارولا نام نبرم سادهتر
خواهد بود و صدمهای به چیزی نخواهد زد، برای اینکه برایم کاملاً مشکوک بود که آیا
او در این داستان جای دارد یا نه. اما دیدیم که او لازم بود، لااقل فقط بخاطر
نامش.
گاهی برای نویسندگان و
هنرمندان پیش میآید که برای خلق اثری بخاطر این و آن هدفِ ارزشمندْ صادقانه و
صبورانه تلاش کردهاند و اگرچه آن هدف را بدست نیاوردهاند اما به هدفها و
تأثیرات دیگری دست یافتهاند که ابداً و یا خیلی کم از آن آگاهی داشته و برایشان
مهم بوده است.
تصور کردن اینکه <بعد از
تابستان> یکی از جدیترین و مقدسترین کارهای آدالبرت شتیفتر است که او با صبر
و صداقتِ تمام بر روی آن کار کرده سخت نمیباشد، اثری که بخشی از آن امروز اما برای
ما یکنواخت گشته است.
و با این وجود چیزی که در
کنارِ این یکنواختیست و ارزش والای حضورش این یکنواختی را تحتالشعاعِ خود قرار میدهد،
همان صداقت و صبوری و کوشش در نبردیست که برای نویسنده از اهمیتی مهم برخوردار
است و بدون تحملِ آنها این اثر نمیتوانست خلق گردد.
من هم باید این چنین به خود
زحمت دهم و تا آنجا که برایم مقدور است حقیقت به چنگ آورم.
برای این کار باید سعی کنم
پدرم را دوباره همانگونه مجسم کنم که او در آن روزِ پیادهروی حقیقتاً بوده است،
زیرا تمام شخصیت او در نگاهِ کودکانۀ من در آن روز برایم آشکار نبوده، و امروز هم
چنین است. بلکه من باید سعی کنم او را دوباره طوری ببینم که بعنوان کودکی در آن
روزها میدیدم.
من او را تقریباً شخصی بینقص
و تقلیدناپذیر میدیدم؛ روحِ باوقار و پاکی که به هیبت انسان ظاهر گشته است؛
رزمنده، دلاور و شکیبا که گوشهگیری و بیوطن بودن ظرافت طبعش را ملایمتر، عشقش
را گرمتر و مهرش را افزونتر ساخته بود.
آن زمان هنوز برخی تردیدها
در بارۀ او و برخی انتقادات از او را نمیشناختمْ اما کشمکش با او برایم ناآشنا
نبود. در این کشمکشها اگرچه او بعنوان قاضی، اخطار کننده، مجازات کننده و یا
بخشنده در مقابلم قرار داشت، ولی همیشه حق با او بوده است، همیشه من سرزنش یا
جریمه را با دانش و آگاهی خودم تأیید میکردم، هنوز دچار تضاد و جنگِ با او و عدالت
و تقوایِ او نشده بودم، اما بعدها کشمکشهای سالهای جوانی مرا به این کار کشاند.
به هیچ انسان دیگری ــ اگر
هم که دارای مزایایی والا بوده باشد ــ یکچنین رابطۀ طبیعی که تابعیت از خارهای
عشق را آسان میسازد هرگز دیگر نداشتهام، و یا زمانی که من تقریباً دوباره چنین
رابطهای را نزد معلمم گوپینگر یافتم زیاد دوام نیاورد و بعدها با بررسیِ دیدگاهایم
به این نتیجه رسیدم که این رابطه تنها یک تکرار بوده است؛ اشتیاق بازگشت آن رابطۀ مطلوبِ پدرـفرزندی.
در زمان کودکی، بیشترین قسمتِ دانستههایم از پدرمان را از تعریفهای خود او بدست آورده بودم.
اگرچه او هنرمندی مادرزاد
نبود و سرزندگی و تخیلش ضعیفتر از مادرمان بود، اما از اینکه برای ما از هندوستان
و یا از زادگاهش تعریف کند لذت میبرد، و البته توانست در این کار به درجهای از
کسبِ هنر نیز نائل آید.
بیش از هرچیز از کودکیِ خود
در استونی، زندگی در خانۀ پدریش و زمینهای مزروعیِ آنجا، از سفر با درشکه و به
کنار دریا رفتنهایش تعریف میکرد و هیچگاه از گفتن این خاطرات سیر نمیگردید.
خاطرات پدر جهان فوقالعاده
شادابی را به رویمان گشوده بود و اشتیاقِ دیدن استونی و لیوونی رهایمان نمیکرد،
جایی که زندگیْ چنان بهشتی، رنگین و بامزه بود.
ما بازل، اشپالن کوآرتیر،
خانۀ هیئت مذهبی، جادهای که به سمت آسیاب امتداد داشت و همسایهها و دوستانمان را
حقیقتاً دوست داشتیم، اما در اینجا هیچوقت کسی ما را به مزارعِ دوردست دعوت نکرد و
با کوههایی از شیرینی و سبدهایی پُر از میوه پذیرایی ننمود، کجا ما توانستیم بر
ترک اسبهای کوچکِ جوان نشسته و با درشکه مسافتهایی طولانی در دشت برانیم؟
اندکی از آن زندگیِ بالتیکی و
رسومِ آن را پدر در اینجا هم توانست معمول کند. نزد ما لغاتی مانند مارولا وجود
داشت، یک سماور، یک عکس از تزار آلکساندر، و بازیهایی که از وطنِ پدر سرچشمه
داشتند و او آنها را به ما یاد داده بود؛ مثل چرخاندن تخممرغهای عید پاک. و ما
اجازه داشتیم در این روز یکی از کودکانِ همسایه را دعوت کنیم تا این رسم برای
دیگران هم شناخته شود.
اما کم بود آنچه را که پدر
اینجا در این غربت با دورانِ جوانیِ خویش در وطن مایل به منطبق کردن بود. و سماور هم
بجای استفادهْ بیشتر مانندِ وسیلهای در موزه در گوشهای از خانه قرار داشت.
و چنین بود که قصهها از
خانۀ پدری در روسیه، از جاهایی مانند وایسناشتاین، رِوال و دورپات، از باغهایِ در
وطن، از جشنها و مسافرتها؛ مسافرتهایی که نه تنها پدر را به یادِ محبوبها و
محرومیتهایش میانداختْ بلکه همچنین در ما کودکان تخم یک استونیِ کوچک را میکاشت
و عکسهای عزیز و پُر ارزش او را در روحمان جای میداد.
کوششهای پدرم برای ترویجِ آدابی که در دوران جوانی در وطنش آموخته بود از او بازیگری برجسته، همبازیای
ممتاز و استادِ بازی ساخته بود.
در هیچ خانهای که ما میشناختیم
هرگز این همه بازیهای مختلف کشف نگردیده، شناخته و بازی نشده و اینهمه بازیهای
گوناگون و جالب به فکرشان خطور نکرده بوده است.
یکی از اسرارِ اینکه پدرمان،
آن فرد جدی، عادل و پرهیزکار هرگز از ضمیرمان محو نگشت و تصویرِ محرابمان گردید
این بود که او از هر جهت یک انسانِ واقعی بود و همواره همراه با احساسِ کودکانۀ ما
بود و قابلِ دسترسی، و استعداد بازیگریش، داستانها و تعریفهایش نیز سهمِ بزرگی در
این امر داشتند.
برای من در زمان کودکی
طبیعتاً تمام این چیزهایی که من امروز در بارۀ تعریف، تفسیر و روانشناسیِ لذت از
بازی کردن حدس میزنم وجود نداشت. آنچه موجود بود و اثری حیاتی برای ما کودکان
داشت خود آدابِ بازی بود که نه تنها جای خود را در خاطر ما حک کرده، بلکه همچنین به
صورت ادبی نیز تدوین شده است: پدرمان مدت کوتاهی بعد از زمانی که صحبتش در
اینجاست، کتابِ کوچکی به نام "بازی در جمع خانواده" را نوشت که در بنگاه
نشرِ عمویم گوندِرت در اشتوتگارت به چاپ رسید.
ذوق و استعداد برای بازی تا
دوران پیری و بعد از سالیانِ نابینائیش هم او را هرگز رها نکرد.
ما کودکان خیال میکردیم که
اینها ار خصلت و وظایفِ طبیعی یک پدر است: حتی اگر ما همراه با پدر در جزیرهای
وحشی و پرت میبودیم، و یا اگر به زندان انداخته میشدیم و یا در جنگلها سرگردان
میماندیم و سرپناهمان غاری میگشت، شاید که بخاطر گرسنگی
و تنگدستی به زحمت میافتادیم اما بطور یقین از خلاء و یکنواختی خبری نمیبود، پدر
حتماً بازی بعد از بازی برایمان اختراع میکرد و این کار را حتی در تاریکی و اگر
هم به زنجیر کشیده شده بودیم انجام میداد، زیرا بازیهایی که احتیاج به وسیله
نداشتند از بازیهای دوستداشتنی او بودند، برای مثال؛ حل معما، خلق معما، بازی با
کلمات، تمرین برای حافظه ... و برای بازیهایی که وسائلِ کمکی و اسبابِ بازی ضروری
بود همیشه سادهترین و ساخته شده بدست خود را دوست میداشت و از اسباببازیهای
کارخانهای که میشد آنها را در مغازهها خریداری کرد بیزار بود.
سالیان درازی بازیهای تختهای
را روی تختهها و با فیگورهایی بازی میکردیم که پدر خودش آنها را ساخته و رنگ
کرده بود.
بعلاوه، این گرایشِ پدرم به
با هم بودن و به خوشمشرب بودن با کمکِ الزام داشتنِ کمرنگی به قواعدِ بازی دیرتر به
یکی از فرزندانش، به کوچکترینشان منتقل گردید و یکی از نشانهها و منش او گردید:
برادرم هانس مانند پدرمان معاشرت و همنشینی با کودکان را بهترین لحظۀ استراحت و
شادیِ خود و جایگزینی برای بسیار چیزهایی که زندگی از او دریغ میداشت میدانست.
هانسِ خجالتی و در آن زمان
کمی هم ترسو به محض تنها ماندن با کودکان شکوفا میگشت، به محض اعتماد کردن و
سپردن کودکان به او تا بلندترین نقطۀ فانتزی و شادیِ زندگی به پرواز میآمد،
کودکان را به حیرت و وجد آورده و خود را در یک حالتِ بهشتی به بیباری و خوشبختی
میرساند. در اینکه او انسانی دوستداشتنی بوده است شکی نیست، حتی بعد از مرگش هم
شاهدینِ منتقد و بیغرض با گرمیِ خاصی از او صحبت میکنند.
ماجرا از این قرار بود که
پدر ما را با خود به گردش برده بود. هرچند پدر نیرومند نبود اما با این وجود او
بود که بیشترین مسافت از راه را به هُل دادن کالسکه پرداخت. داخل کالسکه هانسِ کوچک
در حال خنده و نگاهِ تعجبآمیز به نور خورشید قرار داشت، آدله در کنار پدر حرکت میکرد
و من به خود جرأت داده و قدمهایم را با قدم برداشتنهای دیگران که میباید در
هنگام گردشْ آهسته و موزون باشدْ کمتر وفق میدادم و بزودی گاهی جلوتر از بقیه بودم،
گاهی بخاطر کشفِ جالبی عقب میماندم، گاهی ملتمسانه خواهش میکردم کالسکه را هُل
بدهم و گاهی خودم را بدون در نظر گرفتن خسته بودنِ پدر به بازو و کتش آویزان کرده
و او را با هجومِ سؤالهایم مواجه میساختم.
اینکه در بارۀ چه چیزهایی در
آن گردش بین ما گفتگو شد را امروز به یاد نمیآورم. تنها چیزی که از گردشِ آن روز
به یاد من و آدله مانده است ماجرای دیدنِ یک مرد گدا است.
این دیدار یکی از
تأثیرگذارترین و برانگیزانندهترین تصویرها از کتابِ عکسهایِ خاطراتِ قدیمیام میباشد.
تصویری که برانگیزندۀ انواع و اقسام فکرها در من گردید و مرا پس از گذشت 65 سال به
نوشتن آن ماجرا مجبور ساخت.
ما به آرامی و با آسودگیِ خاطر در حال قدمزدن و بازگشت به خانه بودیم. خورشید میدرخشید و سایۀ درختانِ اقاقیای سرِ راه را که به شکل دایرهای هرس شده بودند کنارشان نقاشی میکرد و چنین
به نظرم میرسید که خورشید با این کار به دقت، نظم و خط کشیِ زیباشناسانۀ چنین
درختکاریهایی جلوه بیشتری میبخشد.
اتفاق خاصی نمیافتاد و
زندگی به روال معمولِ هر روزه در حال گذر بود: مثلاً یک نامهرسان به پدرم سلام
کرد و یک گاریِ کارخانۀ آبجوسازی که چهار اسبِ زیبا آن را میکشیدند میبایست کنارِ محلِ تقاطع خیابان و ریل قطار در انتظار بماند و ما از این فرصت استفاده کرده و میتوانستیم
شگفتزده آن حیوانهای باشکوه را که انگار میخواستند به ما سلام داده و صحبت کنند
تماشا کنیم و در سر من این راز هولناک میچرخید که چگونه پای آنها تحمل میکند تا
مانند یک چوبِ تراشیده شده و با این آهن سنگین و بزرگ نعل گردد. اما عاقبت هنگام
نزدیک شدن به خیابانِ خودمان اتفاقی تازه و خاص افتاد.
از روبرو مردی بسوی ما میآمد
که کمی احساس ترحم برمیانگیزاند و کمی هم زشت به نظر میآمد، هنوز تا اندازهای
جوان بود و صورتش را ریشی که مدتها نتراشیده بود میپوشاند. در فاصله میان موهای
سیاه سر و ریش او گونهها و لبان سرخِ روشنی نمایان بود. لباس و وضع مرد که در اثر
اهمالکاری خراب و در حال زوال بود ما کودکان را همانقدر میترساند که کنجکاو
ساخته بود و من خیلی دلم میخواست که این مرد را دقیقتر تماشا کنم و چیزی در باره
او بدانم.
با اولین نگاه دریافتم که او
به آن سمتِ اسرارآمیز و فاسدِ جهان تعلق دارد. این امکان میرفت که او یکی از آن
افرادِ پیچیده و خطرناک باشد که مشکلدار و تیرهبختاند و من هر از گاهی از
بزرگسالان میشنیدم که از آنها با عناوینی مانند ولگرد، خانه به دوش، گدا،
الکُلی، بزهکار نام میبرند و هنگامی که متوجه میگشتند یکی از ما کودکان در آن
نزدیکی هستیم و میتوانیم به سخنانشان گوش دهیم حرف خود را قطع و یا اینکه با
صدای آهسته صحبت میکردند.
با آن سن کم نه تنها برای آن
سمتِ تهدیدآمیز و خفقانآورِ جهان کنجکاویِ پسرانه و طبیعیای داشتم، بلکه ــ چنانکه
امروز فکر میکنم حدس میزدم این اشباحِ مرموزِ حیرتانگیز که در حین فقیر و
خطرناک بودنشان میتوانند احساسِ پسراندن و احساسِ برادری را توأمان در انسان بیدار
سازند، این ژندهپوشان، غافلین و اسیرانِ بیراههْ همانگونه <حقیقی> و معتبرند
که حضورشان در علم اساطیر بدون تردید ضروریست. گمان میکردم در بازی بزرگِ گیتی
ضروری بودن وجود گدایان و پادشاهان یکسان است و ارزش مقتدرین و یونیفورمپوشها
برابر است با ندارها.
با لرزشی که وجد و ترس هر دو
در آن سهمِ مساوی داشتندْ آمدن مردِ پشمالو از روبرو و تنظیم کردن قدمهایش را به
سمت خودمان میدیدم.
وقتی او به ما رسید نگاهِ خجولش را به سوی پدر دوخت و با کلاهِ نیمهبرداشته از سر جلوی او ایستاد.
پدر مؤدبانه سلام لند لندانۀ
او را پاسخ میدهد و من هنگامی که هانس در کالسکۀ کوچک از خواب بیدار شده و آهسته
چشمان خود را گشوده بود با هیجانی خاص صحنۀ گفتگوی بین این دو مرد را که تفاوتشان
کاملاً مشهود بود تماشا میکردم.
و از آن جالبتر لهجهدار
صحبت کردن یکی و منظم و با تأکید بر گویشِ دقیقِ نفر دیگر را احساس کرده و این را
بعنوان بیان یک تضادِ باطنی و آشکار شدنِ آن دیوارِ همیشگی میان پدر و دیگران میدیدم.
از سوی دیگر دیدن رفتار
محترمانۀ پدر که بدون امتناع و یا کنار کشیدنِ خود آن گدا را از نظر انسانی مانند
برادری پذیرا گشت برایم هیجانانگیز و زیبا بود.
مرد غریب حالا سعی میکرد پس
از چند جملۀ رد و بدل شده دل پدر را با وصف کردنِ فقر، گرسنگی و بدبختیِ خویش بدست
آورد. چنین به نظر میآمد که گدا حدس زده بود پدرم مردی مهربان و خوشقلب است و می
توان او را به راحتی تحت تأثیر قرار داد.
نوع سخن گفتنش چیزی مانند
آواز و عجز در خود داشت، طوریکه انگار از احتیاجِ خود به آسمان شکایت میکند: نه
تکه نانی دارد، نه سرپناهی، نه جای سالمی در کفش، و این مصیبتیست، او دیگر نمیداند
به کجا باید مراجعه و طلب کمک کند، مدت زیادیست که پول در جیب خود نداشته است و
او تقاضای مقدارِ کمی پول دارد.
او از کیسه به جای جیب نام
برد، در حالی که پدرم در جواب خود لفظ جیب را ترجیح داد. بعلاوه من موزیک و
حرکتِ صورت را بیشتر از کلماتِ رد و بدل شدۀ بینِ آنها میفهمیدم.
خواهرم آدله دو سال از من
بزرگتر بود و در بارۀ پدر بهتر و بیشتر از من اطلاع داشت. او چیزی میدانست که
هنوز من در آن زمان نمیدانستم؛ و آن این بود که پدرمان تقریباً هرگز پول به همراه
نداشت و اگر گاهی در جیب پولی داشته آن را تا اندازهای با درماندگی و بیدقتی خرج
میکرده و به جای ورشو پول نقرهای و به جای سکههای کوچکْ سکههای بزرگ میبخشیده
است.
آدله شک نداشت که پدر پولی
با خود به همراه ندارد. اما من برعکس تمایل و توقع داشتم که بعد از اوج گرفتنِ صدا
و زار زدن و نوحهخوانیِ گداْ پدر دست در جیب خود کرده و مشتی سکه در دستانِ مرد
بگذارد و یا در کلاهِ او بریزد، آنقدر زیاد که بتواند نان و پنیر و کفش و چیزهایی
که مردِ غریب بدان محتاج است بخرد.
بجای این کار اما میشنیدم
که پدر در جواب تمامِ استمدادها با همان صدای مؤدب و تقریباً قلبانۀ همیشگیِ خود به
او جواب میدهد و اینکه چگونه کلماتِ آرامبخش و نرم کنندهاش عاقبت به یک سخنرانی
کوچک و خوب فرمولبندی شده مبدل گردید.
جان کلامِ این سخنرانی آنگونه
که ما خواهرها و برادرها بعدها به یاد آوردیم چنین است: چون پول با خود به همراه
ندارد نمیتواند پولی به او بدهد، و از این گذشتهْ پول همیشه چارۀ درد نیست،
متأسفانه پول را میتوان به انواع مختلف خرج کرد، مثلاً بجای خریدِ نان مشروب خرید
و به این جهت او نمیخواهد به هیچوجه یاریکنندۀ کسی در این کار باشد؛ و از طرف
دیگر برای او ناممکن است گرسنهای را از خود براند، به این خاطر پیشنهاد میکند که
مرد او را تا اولین مغازه همراهی کند، آنجا او آنقدر نان خواهد گرفت که حداقل
امروز را مجبور به گرسنگی کشیدن نباشد.
تمام مدت در حین این گفتگو
در آن تکه از خیابانِ پهن ایستاده بودیم، و من میتوانستم هر دو مرد را خوب تماشا،
بررسی و با یکدیگر مقایسه کرده و بخاطر وضعِ ظاهر، بخاطرِ تُن صدا و کلماتشان
اندیشه کنم.
طبیعتاً آنچه که در رقابتِ
بین آن دو دستنخورده باقی ماندْ برتری و اقتدار پدر بود، او بدون شک نه تنها فردِ صادق، با لباسی مرتب و با رفتاری خوب بود، بلکه او کسی بود که به فردِ مقابلش بیشتر
اهمیت میداد و بهتر و دقیقتر مراعات حال او را میکرد و کلماتش خالی از شیله و
رک و راست بودند. در عوض اما آن دیگری در آهنگ صدایش توحش موج میزد و در پشت خود
و کلماتش چیزی قوی و حقیقی مخفی داشت، قویتر و حقیقیتر از هر ادب و شعوری: فقر و
بیچارگیاش، نقش او بعنوان یک گدا، مقام سخنگوییِ تمام فقیران جهان را داشتن به او
وزنی میبخشید و به او کمک میکرد تا تُن صدا و ایماء و اشارههایی بیابد که پدرم
از آنها بیبهره بود و در اختیار نداشت.
بعلاوه و مهمتر از تمام این
صحنههای هیجانانگیز و زیبا، حاکم گردیدنِ آرام آرامِ یک شباهتِ غیرقابل توصیف، آری
یک برادری مابین آن دو بود.
شالودۀ این برادری چنین پایهریزی
گشت که پدر از طرف گدا مخاطب قرار گرفت و بدون مخالفت و بر پیشانی چین انداختن گوش
به او سپرد و قبول کرد که گدا بین خود و او مرزی ایجاد نکند و گوش به سخنانش دادن
و با او همدردی کردن را حق مسلم خود به شمار آرد. اما این کمترین دلیلِ شباهتِ غیرقابل وصفِ آن دو بود.
این مرد فقیرِ ریشویِ مو سیاه
از جهانِ راضیان، شاغلین و گرسنگی نکشیدهها به بیرون پرتاب شده بود و وجودش در
اینجا در میان خانههای مسکونیِ پاکیزۀ شهروندانِ متوسط با آن باغچههای کوچکِ روبرویشانْ حس بیگانگی را زنده میساخت.
پدر هم به نحوی مانند گدا
دیر زمانیست که بیگانه بوده است، یک خارجی، یک مرد از جایی دیگر، و با مردمی
زندگی میکرد که رابطهشان تنها بر اساس یک توافقِ شُل برقرار گشته بود و مانند گدا
که در پشتِ چهرۀ بیشتر سرکش و از جان گذشتهاش هنوز اندکی کودکی و معصومیت دیده میشدْ نزدِ پدر هم در پشت چهرۀ متدین و با ادب و عاقلش خیلی چیزهای کودکانه مخفی بود. در
هر صورت ــ زیرا تمام این افکارِ زیرکانه را در آن زمان نداشتم ــ چنین احساس میکردم
که هرچه بیشتر این دو با هم صحبت میکنند نوعی وحدتِ غریب بینشان بیشتر ایجاد میگردد.
و کیسه و جیب هر دو نیز خالی از پول بود.
پدرم دستِ خود را به دستۀ
کالسکه تکیه داده بود و با گدا صحبت میکرد. به او فهماند مصمم است قرص نانی به او
بدهد، اما این نان باید از مغازهای که صاحبش را میشناسد گرفته شود و مرد میتواند
او را تا آنجا همراهی کند. با این حرف پدر کالسکه را به حرکت درآورده، دور زده و
جهتِ خیابانِ بیانتها را در پیش میگیرد.
مرد غریب بدون اعتراض به این
راهپیمایی میپیوندد، اما دوباره کمرو شده و نمایان بود که از وضعِ پیش آمده احساس
رضایت نمیکند، عدم دریافتِ اعانه او را ناامید و دلسرد ساخته بود.
ما کودکان خود را از گدا که
دیگر سخنان پُر شور نمیگفت و حالا ساکت و عبوس به نظر میآمد دور نگاه داشته و
تنگ هم در کنار پدر و کالسکه ایستاده بودیم. من اما او را مخفیانه زیر نظر داشته و
در حال فکر کردن بودم.
با پیدا شدنِ این انسان خیلی
چیزها در اطرافمان به وقوع پیوست، خیلی چیزهای مشکوک. و حالا که گدا خاموش و از
قرار معلوم اوقاتش هم تلخ شده بود کمتر خوشایند من بود و آن یگانگی و وحدتش با پدر
کمرنگتر شده و رنگ بیاعتمادی جای آن را گرفته بود.
آنچه من مشاهده میکردم قطعهای
از زندگی بود؛ زندگیِ بزرگترها و بالغین، و چون این نوع از زندگیِ بزرگسالان در
اطراف ما کودکان به ندرت اتفاق میافتادْ بنابراین من مجذوب آن شده بودم، اما شادی
و اعتمادِ قبلی من مانند قطره آبی در گرمایِ کویر بخار و ناپدید گشته بود.
به نظر میآمد که پدرِ خوبِ
ما چنین تصوراتی ندارد، صورت روشنش مثل همیشه بشاش و دوستانه بود و قدمهایش
شادمانه و یکنواخت.
پدر، ما کودکان، کالسکه و
گدا ، مانند کاروانِ کوچکی در خیابانِ بیانتها بسوی مغازهای که همۀ ما میشناختیم
براه افتادیم، مغازهای که انواع و اقسام چیزها در آن برای فروش عرضه میشد، از
ساعت و نان گرفته تا لوحهای سنگی، دفترچه و اسباببازی.
در کنار مغازه میایستیم و
پدر از مردِ غریب خواهش میکند پهلوی ما کودکان اندکی صبر کند تا او نان خریده و
از مغازه بازگردد.
آدله و من نگاهی به همدیگر
میکنیم، حوصلۀ درستی نداشتیم، ما تا اندازهای میترسیدم، و بهتر است که بگویم
ترس بزرگی داشتیم.
این حرکتِ پدر ما را متعجب
ساخته بود و از آن سر در نمیآوردیم که او چگونه و به چه اطمینانی میتواند ما را
با مردی غریبه چنین تنها بگذارد؛ انگار که غیرممکن است برایمان اتفاقی رخ دهد،
انگار که تا حال هرگز کودکان بوسیلۀ مردان بدجنس و شرور کشته و یا ربوده، فروخته و
یا به گدایی و دزدی مجبور نشدهاند.
من و آدله برای حفاظتِ خود و
همینطور پشتیبانی از کوچکترین فردِ خانوادهْ دو کنارِ کالسکه را سخت چسبیده و مصمم
بودیم به هیچوجه آن را رها نکنیم.
پدر بعد از بالا رفتن از چند
پلۀ سنگی داخل مغازه شده و از چشم ناپدید میگردد.
ما با مرد فقیر تنها میمانیم.
در تمام راهِ درازِ این خیابانِ مستقیم هیچ انسانی دیده نمیشد و من در دل با خود
عهد و پیمان میبستم و دعا میکردم که دلیر بمانم و مردانه عمل کنم.
چند دقیقهای ما به این
ترتیب ایستاده بودیم و حالِ خود را نمیدانستیم. تنها این برادرِ کوچولوی ما بود که
وجود مردِ غریبه را اصلاً احساس نمیکرد و با لذت مشغول بازی با انگشتان کوچکِ خود
بود. من به خود جرأتی میدهم، سرم را بالا کرده و به سمت مردِ مخوف نگاهی میاندازم.
در صورت قرمز رنگش میشد نگرانی و ناخشنودی را دید که شدیدتر میگشت.
این مرد خوشایندِ من نبود،
او مرا به ترس میانداخت و آشکار بود که تمایلاتِ ضد و نقیضی در او با هم به جنگ
برخاسته و او را برای انجام عملی تحت فشار قرار دادهاند.
او هم مانند ما در حال فکر
کردن و درگیر با احساساتش بود که ناگهان با گرفتن تصمیمی بدنش به لرزش میافتد و
چشمانش دچار حرکتهای سریع و عصبی میگردند.
اما تصمیمی که او گرفته بود
و کاری که او انجام داد برعکس تمامِ آنچیزهایی بود که من فکر میکردم و یا آرزوی
اتفاق افتادنشان را داشتم و یا از پیشامدشان در هراس بودم. کاری که او انجام داد
غیرمترقبهتر از تمام چیزهایی بود که میتوانست اتفاق بیفتد و من و آدله را آنچنان
سخت غافلگیر ساخت که ما مبهوت و گنگ مانده بودیم.
مرد فقیر، بعد از به پایان
رسیدن لرزش اندامش یک پای خود با آن کفش ترحم برانگیزش را بلند کرده، شلوارش را تا
بالای زانو بالا میکشد، دو دست مشت شدهاش را تا شانههایش بالا میآورد و با
سرعتی سریع که به جثهاش نمیآمد به پایین خیابانِ درازِ بیانتها میدود.
او پا بفرار گذاشته بود و
مانند کسی که تعقیبش میکنند سریع میدوید، تا اینکه در اولین تقاطع به خیابانی
پیچیده و برای همیشه از پیش چشم ما ناپدید میگردد.
آنچه من از تماشای این منظره
احساس کردم قابل توصیف نیست. این اتفاق همانقدر برایم ترسناک بود که باعث شد نفس
راحتی بکشم، و به یک اندازه احساس حیرت و سپاسگزاری را در من زنده ساخت، اما
همزمان همچنین باعث ناامیدی و تأسفم گردید.
و حالا پدر با چهرهای خندان
و قطعه نان بزرگی در دست از مغازه خارج میشود، لحظۀ کوتاهی تعجب میکند، اول میگذارد
که برایش شرح ماجرا داده شود و بعد میخندد. و این بهترین کاری بود که او در آخرِ ماجرا توانست انجام دهد.
اما من انگار روحم همراهِ
مرد فقیر به آن دوردستهای ناشناخته، به پرتگاههای موجود در جهان دویده است. مدتی
طول کشید تا توانستم باز به خود آیم و در بارۀ اینکه چرا مرد فقیر از گرفتن نان
صرفنظر کرده و ــ مانند آن روزی که من از گرفتن نان از دست مردِ نگهبانْ مأمور راهآهن
امتناع کرده و فرار کردم ــ پا بفرار گذاشتْ اندیشه کنم.
این پبشامد روزها و هفتهها
تازگیِ خود را نزد ما حفظ کرد و تمام دلایل و استدلالهای بدیهی که توانستیم حدس
بزنیم نیز تا امروز زنده است.
آن جهان اسرارآمیز و پرتگاههایش
که گدای فراری در آن ناپدید گشت در انتظار ما نیز بود و پیشنمای آنْ زندگی زیبا و
بیآزار ما را ویران و حذفاش کرد، هانسِ ما را در خود بلعید و ما خواهران و
برادران را که تا امروز و تا سن پیری پایداری کردهایم میدانیم که به ما و به
بارقههای روحمان نیز روزی هجوم آورده و آن را تیره خواهد ساخت.
(1948)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر