جنگ و صلح.


<جنگ و صلح> از هرمن هسه را در اسفند سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.

مطمئناً حق با کسانی است که جنگ را بربریت و حالت طبیعیِ اولیه بشر می‌نامند. تا زمانیکه انسان یک حیوان است، زندگی‌اش از راه جنگیدن می‌گذرد، با هزینه دیگران زندگی می‌کند، از دیگران متنفر است و می‌ترسد. بنابراین زندگی جنگ است.
بیانِ اینکه <صلح> چه می‌تواند باشد سخت‌تر است. صلح نه یک حالتِ اولیه بهشتی و نه قالبی از توافق یک زندگیِ مشترکِ نظم داده شده است. صلح چیزی‌ست که ما آن را نمی‌شناسیم، چیزی‌ست که ما فقط به دنبالش هستیم و آن را حدس می‌زنیم. صلح یک کمالِ مطلوب است. صلح چیزی سخت ناگفتنی‌ست، ناپایدار، تحت تهدید ــ یک پردۀ نازکِ بخار کافی‌ست تا آن را ویران سازد. اینکه فقط دو انسانِ وابسته بیکدیگر بتوانند در صلحی حقیقی با هم زندگی کنند، کاری نادرتر و سخت‌تر از هر عملکردِ اخلاقی یا عملکردِ فکری‌ست.
با این همه، صلح به شکلِ فکر و آرزو، هدف و آرمان بسیار قدیمی است. هزاران سال از بیان این گفتۀ اساسیِ "تو نباید بکشی." می‌گذرد. داشتن توانائی انسان برای انجام چنین سخنانی، چنین تقاضاهای عظیمیْ هویت او را بیشتر از هر نشانه‌ای مشخص و او را از حیوان متمایز و ظاهراً از <طبیعت> جدا می‌سازد.
ما در کنار چنین کلماتِ قدرتمندی احساس می‌کنیم که انسان حیوان نمی‌باشد، او ابداً هیچ ‏چیزِ محکمی نیست، خلق گشته و پایان یافته نمی‌باشد، او نه منحصر به فرد است و نه صریح، بلکه چیزی شدنی‌ست، او یک آزمایش، یک حدس و یک آینده است، او پرتاب و دلتنگیِ طبیعت برای شکلی جدید و امکاناتی نو است.
"تو نباید بکشی!" در آن زمان و مکانی که برای اولین بار بیان گردید یک تقاضا با عظیم‌ترین دامنه‏ بود. و این تقاضا تقریباً برابر بود با "تو نباید نَفَس بکشی!" ظاهراً چنین کاری غیرممکن، دیوانگی و نابودکننده بود. با این وجود این کلام قرن‌ها باقی ماند و امروزه مانند همیشه معتبر است، قوانینی دارد، نظریه‌هائی، علومِ اخلاقی خلق کرده، به بَر نشسته و زندگی انسان را تکان سختی داده و بیش از هر کلامی شخم خورده‏ است.
"تو نباید بکشی!" فرمانِ سختِ یک آموزشِ <نوع‌دوستی> نیست. <نوع‌دوستی> چیزی‌ست که در طبیعت رخ نمی‌دهد. و "تو نباید بکشی!" بدین معنا نیست: تو نباید به دیگران صدمه بزنی! بلکه بدین معنی‌ست: تو نباید خود را توسط دیگران به غارت دهی، تو نباید به خود صدمه بزنی! دیگری نه غریبه است و نه چیزی در دوردست و بدون رابطه و در حال زندگی برای خود. همه در جهان، همۀ هزاران <دیگران> فقط برای من آنجا هستند، تا جائیکه من آنها را می‌بینم، آنها را حس می‌کنم، با آنها رابطه دارم. زندگیِ من فقط از رابطۀ میان من و جهان و <دیگران> تشکیل شده است.
پی بردن به این حقیقتِ مشکل، آن را حدس زدن و لمس کردنش، مسیر بشریت تا اکنون بوده است. پیشرفت‌ها و پسروی‌هائی وجود داشته‏ است. افکارِ نورانی‌ای وجود داشتند که ما از آنها برای خود دوباره قوانینِ تاریک و وجدان‌های خالی ساختیم. چیزهائی عجیب مانند باورهای شمعونیان و کیمیاگری وجود داشته است و بعضی‌ها امروزه فکر می‌کنند که به خوبی می‌دانند آنها چه ابله بوده‌اند، در حالیکه آنها شاید بلندترین قلۀ مسیرهای مردم به دستیابیِ آگاهی بودند. و ما با لبخند و تعمقْ از کیمیاگری که پاکترین راه بسمت تصوف و آخرین تحققِ "قتل نکن!" بودْ یک علمِ تکنیک خلق کردیم که مواد منفجره و مواد سمی تولید می‌کند. پس در اینجا پیشرفت کجاست؟ پسرفت کجاست؟ هیچ یک از این دو وجود ندارند.
همچنین جنگ جهانیِ سال‌های اخیر نیز هر دو چهرۀ خود را نمایان ساخت، گاهی مانند پیشرفت دیده می‌شد، گاهی مانند پسرفت. وفورِ تکنیکِ بیدادگرِ قتال مانند پسرفت دیده می‌شد، آری مانند اهانتی در هر آزمایشِ تجربۀ پیشرفت و ذهن. اما ما بعضی از احتیاجات جدید، شناخت‌ها و کوشش‌هائی که جنگ را به جزر و مد انداخت درست مانند یک پیشرفت درک می‌کنیم.
یک خبرنگار تصور می‌کرد باید اجازه داشت تمام این چیزهای معنوی را با واژۀ <هیاهوی روحانی‌گری> رد کرد ــ اما نباید این مرد خیلی اشتباه کرده باشد؟ نباید او در انتهای گفتۀ رک و بی‌پردۀ خود یکی از زنده‌ترین، لطیف‌ترین، درونی‌ترین و ضروری‌ترین‌های زمانۀ ما را با بیان خام خود انکار کرده باشد؟
به هر حال نظریه‌ای که در خلالِ جنگ شنیده می‌شد کاملاً اشتباه بود: این جنگ بخاطر دامنه‌اش، بخاطر مهیب بودن تکنیکِ غول‌آسایش برای ترساندن نسل‌های بعدی از جنگ مناسب است. ترساندن روش مناسبی برای آموزش نیست. آنکسی که کشتن تفریح‏ اوست، هیچ جنگی برایش بیزار کننده نیست. و همچنین ملاحظۀ ضررهای فیزیکی‌ای که جنگ ببار می‌آورد هم هیچ کمکی نخواهد کرد. رفتار انسان‌ها بندرت پیش از یک صدمِ ملاحظاتِ منطقی‌شان سرچشمه می‌گیرد. آدم می‌تواند از پوچیِ یک عمل کاملاً مطمئن باشد و با این وجود آن را مشتاقانه انجام دهد. هر هیجانی اینچنین صورت می‌پذیرد.
به این خاطر من مانند بسیاری از دوستان و دشمنانم صلح‌جو نیستم. من معتقد به تأثیر صلحِ جهانی از طریق راه‌های عقلانی هستم، از طریق موعظه کردن، سازماندهی و تبلیغات. و بهمان اندازه نیز کمتر معتقد به کشفِ سنگِ جادو توسط کنگره‌های شیمی‌دانان می‌باشم.
از کجا اما شاید روزگاری آرامش در زمین برقرار خواهد گشت؟ نه از احکام آرامش برقرار می‌گردد و نه از تجارب فیزیکی. آرامش مانند هر ترقیِ دیگرِ بشر از آگاهی سرچشمه می‌گیرد. اگر تمام آگاهی‌ها بصورت زنده و نه فرهنگستانی درک شوند، همه دارای یک هدف‌اند. صلح توسط هزاران نفر و هزاران بار به رسمیت شناخته و در هزاران نوع بیان گردیده است، اما همواره فقط یک حقیقت است. صلح آگاهیِ زندگان در ما است، در هر یک از ما، در من و در تو، در جادوی مخفی، در الوهیت مخفی‌ای که هرکدام از ما در درون خویش حمل می‌کنیم. صلح شناختِ امکانات است، از این درونی‌ترین نقاطْ هر ساعت به اضداد پایان دادن است، هرچه سفید را به سیاه و تمام شرارت‌ها را بخوبی و شب‌ها را به روز مبدل ساختن است. هندی‌ها می‌گویند "Atman"، چینی‌ها می‌گویند "Tao" و مسیحی می‌گوید "Gnade".
آنجائیکه بزرگترین آگاهی‌ست (مانند نزد مسیح، نزد بودا، نزد پلاتو، نزد لائوتسه)، آنجا از دری عبور می‌گردد که در پشت آن شگفتی آغاز می‌شود. آنجا جنگ و دشمنی پایان می‌گیرد. آدم می‌تواند در انجیل و در سخنان گوتوما این را بخواند، و اگر کسی بخواهد، می‌تواند به آن بخندد و آن را <هیاهوی روحانی‌گری> بنامد. کسی که آن را تجربه می‌کند دشمن برایش به برادر، مرگ به تولد، ننگ به شرافت و فلاکت به سرنوشت مبدل می‌گردد. همه چیز بر روی زمین خودش را به او دوچندان می‌نمایاند، یک بار بعنوان <از این جهان> و یک بار بعنوان <از جهانی دیگر>. اما <این جهان> یعنی آنچه <خارج از ما> می‌باشد. آنچه که خارج از ما است، می‌تواند به دشمن، به خطر، به وحشت و به مرگ تبدیل شود. با این تجربه که تمام این <بیرونی‌ها> نه تنها فقط موضوع دریافت ما است، بلکه همچنین خالق روح ما نیز می‌باشد، با تبدیل شدن بیرونی به درونی و تبدیل جهان به <من> جلسه آغاز می‌گردد.
من از بدیهیات می‌گویم. اما مانند هر سربازِ تیر خورده‌ای که تکرار ازلی یک خطاست، حقیقت نیز باید تا ابد در هزاران نوع تکرار گردد.
(1918)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر