اگر جنگ دو سال دیگر طول بکشد.


<اگر جنگ دو سال دیگر طول بکشد> از هرمن هسه را در شهریور سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.

از هنگام جوانی عادت داشتم گاه به گاه ناپدید شوم و خود را برای تر و تازه شدن درون جهانی دیگر گم کنم؛ بعد به دنبالم می‌گشتند و پس از چندی مرا مفقود اعلام می‌کردند، و همواره هنگامیکه عاقبت دوباره بازمی‌گشتم، شنیدنِ قضاوت‌های به اصطلاح  علمی در بارۀ من و <غیبتم>ــ یا غروب کردن‌هایم برایم لذتبخش بود.
در حالیکه من کاری نمی‌کردم بجز آنچه سرشتم را خشنود می‌ساخت ــ آنچیزی را که دیرتر و یا زودتر بیشتر انسان‌ها توانا به انجامش خواهند گشت ــ، در پیش این مردمِ عجیب نوعی پدیده به چشم می‌آمدم؛ در چشم بعضی بعنوان یک جن‌زده و به چشم بعضی دیگر بعنوان کسیکه استعدادِ داشتن نیروی معجزه در خویش را داراست.
بگذریم، من دوباره برای مدتی غایب بودم. حضور در زمانِ حال پس ازگذشتِ دو/سه سالی از جنگْ هیجانش را از دست داده بود و من خود را برای بازگشت تحت فشار قرار دادم تا از آنجا دور شده و هوای دیگری تنفس کنم.
از راهِ همیشگی آن لایه‌ای را که در آن زندگی می‌کنیم ترک کرده و مانند مهمانی در لایۀ دیگر اقامت گزیدم.
من مدت زمانی در گذشته‌های دور سیر می‌کردم، ناراضی در میان خلق‌ها و زمان‌ها در جستجو بودم، به صلیب کشیدن‌های متداول را دیدم، تجارت کردن را، ترقی‌ها و اصلاحاتِ بر رویِ زمین را دیدم، بعد درون کیهان خزیده و مدتی کناره‌گیری پیشه کردم.
در سال 1920 وقتی دوباره بازگشتمْ می‌بایست مأیوسانه مشاهده کنم که خلق‌ها در همه جا با همان لجبازیِ احمقانه در جنگ با هم هستند. بعضی از سرحدها پس و پیش شده بودند، بعضی از مناطقِ دست‌چین شدۀ تمدن‌های قدیمیِ بلندآوازه موشکافانه ویران گردیده بودند، اما با تمام اینها ظاهراً چیزی در روی زمین خیلی هم تغییر نکرده بود.
بزرگ بود ترقی در برابری بر روی زمین. حداقل در اروپا تمام کشورها طوری که من شنیدم کاملاً برابر به چشم می‌آمدند. همینطور تفاوتِ مابین هادیانِ جنگ و بی‌طرفانِ در جنگ هم تقریباً بطور کامل از میان رفته بود. از زمانی که به تیر بستن غیرنظامیان به صورت خودکار بوسیله بالون را اجرا کردند، بالون‌هایی که از فاصله 15000 تا 20000 متری از سطح زمین گلوله‌هایشان را شلیک می‌کردند، از آن زمان مرزهای کشورها با وجودیکه سخت مراقبت می‌شدندْ تا اندازه‌ای غیرواقعی گشته بودند. احتمالِ به خطا رفتنِ چنین شلیک‌هایِ مبهمی از هوا بقدری زیاد بود که فرماندهان کاملاً خشنود بودند وقتی قلمرو خود را گلوله‌باران شده نمی‌دیدند، و به خود زحمتِ این را نمی‌دادند که چه تعداد از بمب‌هایشان بر روی کشورهای بی‌طرف و یا کشورهای متحد فرو می‌ریزند.
در واقع این تنها پبشترفتی بود که ذاتِ جنگ خود بوجود آورندۀ آن بود، پیشترفتی که عاقبت تا اندازه‌ای مفهوم جنگ را نمایان می‌ساخت.
اکنون جهان به دو گروه تقسیم شده بود، دو گروهی که به نابودی یکدیگر برخاسته بودند، زیرا هر دو یک چیز را آرزو می‌کردند: رهایی دادنِ مظلومین، منسوخ کردنِ عمل قهرآمیز و برقرارسازی صلحی پایدار.
مردم در همه جا بر ضدِ صلحی بودند که احتمالِ تا ابد دوام آوردنش نمی‌رفت،ــ چون صلحِ جاودانه بدست آوردنی نبود، بنابراین جنگِ جاودانه با قاطعیت ترجیح داده شد، و بی‌قیدی، همان بی‌قیدی‌ای که به بالون‌های مسلح اجازه می‌داد تا از ارتفاعی وحشتناک دورْ دعای خیرشان را بر روی صالحین و ظالمین ببارانندْ کاملاً با مفهومِ این جنگ مطابقت می‌کرد.
بعلاوه این جنگ هم مانند جنگ‌های پیشین با تجهیزات قابل‌ توجه اما نامناسب ادامه داده می‌شد. ارتش و تکنسین‌ها با فانتزیِ اندکشان بعضی وسائلِ مرگ‌آفرین را اختراع کرده ــ اما آن خیالبافی که بالون‌های بذرپاشِ مکانیکی را طرح‌ریزی کردْ آخرین نفر از نوع خود بوده است؛ زیرا از آن به بعد فرهنگیان، خیالبافان، شاعران و رویائی‌ها از علاقۀ خود به جنگ هرچه بیشتر و بیشتر کاسته بودند.
همانطور که گفته شد این جنگ به عهدۀ ارتش و تکنسین‌ها واگذار شده بود و به این دلیل پبشترفت کمی داشت. ارتش‌ها با مقاومتی باور نکردنی در همه جا روبروی هم ایستادند، و با وجود آنکه کمبودِ مواد خام باعث شده بود که نشانه‌ها و سردوشیِ ارتشی‌ها دیگر فقط از نوع کاغذیش به آنها داده شود، اما این از شجاعت‌شان خیلی هم نکاست.

من خانه‌ام را در حالیکه قسمت‌هایی از آن بوسیلۀ گلوله‌های شلیک شده از هواپیما ویران گشته بود یافتم، اما می‌شد هنوز در آن خوابید. در هر حال هوا مضطرب و سرد بود.
خاک، قلوه‌سنگ‌ها و کپک‌های نمناکِ نشسته بر دیوارها باعث ناخشنودیم می‌شوند، و من خیلی زود دوباره خانه را ترک کرده تا کمی پیاده‌روی کنم.
از میان بعضی از کوچه‌های شهر که در مقابسه با قبل از جنگ بسیار زیاد تغییر کرده بود می‌گذشتم. دیگر هیچ مغازه‌ای در شهر دیده نمی‌شد. خیابان‌ها بدون روح بودند.
زمان درازی از قدم‌زدنم نمی‌گذشت، مردی با کلاهی که نمره‌ای فلزی بر رویش نصب شده بود به طرفم آمد و از من پرسید چه می‌کنم. من گفتم در حال قدم‌زدن هستم.
او: "آیا اجازه دارید؟" من متوجه حرف او نشدم، بعد از رد و بدل شدنِ یکی دو جمله از من خواست به دنبال او به اولین شهرداریِ سرِ راه بروم.
ما به خیابانی می‌رسیم که تمام خانه‌های واقع در آن دارای تابلوهای سفید رنگی بودند و من بر روی آنها اسامی ادارات و ارقام و حروفِ الفبای نوشته شده در کنارشان را خواندم.
بر روی یکی از تابلوها نوشته شده بود <غیر نظامیانِ بیکار> و در کنارش شماره 42B487 نوشته شده بود.
داخل آن خانه می‌شویم. اتاق‌ها مانند اتاق‌های مرسومِ ادارها بودند. در اتاق انتظار و راهروها بوی کاغذ، بوی لباسِ تر پیچیده بود. بعد از چندین سؤال به اتاق d72 تحویل و در آنجا مورد بازپرسی قرار می‌گیرم.
یک کارمند روبرویم ایستاده بود و از من بازپرسی می‌کرد. با لحنی تند می‌پرسد: "نمی‌تونید خبردار بایستید؟" من جواب می‌دهم: "نه" او می‌پرسد: "چرا؟" با خجالت جواب می‌دهم: "من آن را هرگز نیاموخته‌ام."
"بسیار خوب، آیا اقرار می‌کنید شما در حالی دستگیر شده‌اید که بدون جواز در حال قدم‌زدن بودید؟"
می‌گویم: "بله، این حقیقت دارد. من از لزوم داشتنِ جواز اطلاع نداشتم. می‌دانید، من مدت درازی بیمار بودم ــ."
او با اشاره دست دلیلم را رد می‌کند: "جریمۀ شما این است که سه روز راه رفتن با کفش برایتان ممنوع می‌گردد. کفش‌هایتان را دربیاورید!"
من کفش‌هایم را درمی‌آورم.
کارمند با وحشت فریاد می‌کشد: "عجب! عجب، شما کفش چرمی پوشیده‌اید! از کجا کفش‌ها را آورده‌اید؟ مگر کاملاً دیوانه شده‌اید؟"
"شاید از نظر عقلانی کاملاً نرمال نباشم، من خودم اما نمی‌توانم دقیقاً قضاوت کنم. اما کفش را زمان درازی‌ست که خریده‌ام."
"مگر نمی‌دانید پوشیدن چرم به هر شکلِ آن برای اشخاص غیرنظامی اکیداً ممنوع است؟ ــ کفش شما اینجا می‌ماند، آنها مصادره می‌شوند. ضمناً مدارک هویت خود را بار دیگر نشان دهید!"
خدای من، من مدارک هویت همراه خود نداشتم. خجالتزده می‌گویم: "یک سالی می‌شد که چنین چیزی برایم اتفاق نیفتاده بود!"
کارمند پس از کشیدن آهی بلند پاسبانی را به داخل می‌خواند. "این مرد را به اداره 194، اطاق 8 می‌برید!"
مجبور بودم پابرهنه از میان چندین خیابان بگذرم و بعد دوباره داخل ساختمان ادارۀ دیگری شدیم، در حال عبور از میان راهروها بوی کاغذ و ناامیدی را استشاق کردیم، و بعد به داخل اتاقی هُل داده شدم و مأمور دیگری که لباس نظامی بر تن داشت مشغول بازپرسی از من می‌گردد.
"شما در خیابان بدون مدارک هویت دستگیر شده‌اید. شما به دو هزار گولدِن جریمه می‌شوید. من الساعه برایتان یک قبض رسید می‌نویسم.»
من مرددانه می‌گویم: "می‌بخشید، من این مقدار پول به همراه ندارم. نمی‌توانید بجای جریمۀ نقدی من را چند وقتی زندانی کنید؟"
او با صدای بلند می‌خندد: "زندانی کنم؟ آقای عزیز شما چه خیال کرده‌اید؟ فکر می‌کنید ما مایلیم به شما غذا هم بدهیم؟ ــ نه، عزیز من، سخت‌ترین مجازات در انتظارتان خواهد بود اگر نتوانید این رقم ناچیز را بپردازید. من باید شما را به پس دادنِ موقتی کارتِ اجازه اقامت محکوم کنم! خواهش می‌کنم کارت اجازۀ اقامت‌تان را به من بدهید!"
من کارتی نداشتم.
مأمور حالا کاملاً گنگ شده بود. او دو همکار دیگر را به اتاق می‌خواند، درگوشی مدتی با آنها صحبت می‌کند، چندین بار مرا نشان می‌دهد، و همه مرا با هراس و تعجبِ زیاد نگاه می‌کنند. بعد دستور می‌دهد تا پایان مشورت مرا به زندان ببرند.
در اتاق زندان چند نفری بیکار نشسته و یا ایستاده بودند. سربازِ نگهبانی جلوی در ایستاده بود. اگر از فقدان کفش بگذریم من بهترین لباس را نسبت به دیگران بر تن داشتم و این جلب نظر می‌کرد. همبندان با احترام از من دعوت به نشستن می‌کنند و بلافاصله مردی کوچک اندام و خجالتی با کنار زدن دیگران خود را به کنارم می‌رساند. او خود را محتاطانه به سمت گوشم خم کرده و آهسته در گوشم می‌گوید: "من یک پیشنهاد افسانه‌ای برای شما دارم. من در خانه یک چغندرقند دارم!، یک چغندرقند کامل، چغندرقندی بی‌نقص! وزنش تقریباً سه کیلو می‌شود. شما می‌تونید اونو داشته باشید. چه مبلغی براش می‌پردازید؟"
او گوشش را به سمت دهانم می‌آورد و من آهسته در گوش او می‌گویم: "خودتون رقمی را پیشنهاد کنید! چقدر برای آن می‌خواهید؟"
آهسته در گوشم می‌گوید: "ما می‌گیم صد و پنجاه گولدِن!"
من سرم را تکانی داده و به فکر فرو می‌روم. می‌دیدم که من مدت درازی از اینجا دور بوده و وفق دادنِ دوباره‌ام کار چندان آسانی نیست. برای یک جفت کفش و یا جوراب حاضر بودم مبلغ زیادی بپردازم، زیرا که پاهای لختم بخاطر پابرهنه گذشتن از خیابان‌های خیس بطور وحشتناکی سردشان شده بود. اما کسی در اتاق نبود که پابرهنه نباشد.
بعد از گذشت چند ساعت مرا به ادارۀ شماره 285، اتاقF19 می‌برند. نگهبان این بار کنار من می‌ماند؛ او خود را میان من و کارمند قرار می‌دهد. به نظرم چنین می‌آید که باید او مقامی بلندپایه باشد.
او شروع می‌کند به حرف زدن: "شما خود را در موقعیت واقعاً بدی قرار داده‌اید. شما در این شهر بدون داشتن مجوز اقامت به سر می‌برید. همانطور که شما هم حتماً مطلع‌اید برای این جرم سخت‌ترین مجازات در نظر گرفته شده است."
من تعظیم کوچکی می‌کنم و می‌گویم: "لطفاً اجازه بدهید، من تنها از شما یک خواهش کوچک دارم. برای من ثابت شده است که حریف این اوضاع نیستم و وضعم هم مرتب در حال بدتر شدن است. ــ این امکان برایتان وجود دارد که مرا به مرگ محکوم کنید؟ من به این خاطر از شما بسیار ممنون خواهم شد!"
کارمند عالیرتبه نگاه ملایمی به چشم‌هایم می‌اندازد و نرم می‌گوید: "متوجه می‌شوم. اما چه خوب می‌شد اگر همه مانند شما می‌بودند! در هر صورت شما می‌باید قبلاً جواز مُردن تهیه کنید. آیا پول برای خرید آن دارید؟ چهار هزار گولدِن قیمت آن است."
"نه، این مقدار پول ندارم. من حاضرم هرچه همراه دارم بدهم. من اشتیاق بزرگی برای مُردن دارم."
او خنده‌ای غیرعادی می‌کند.
"با کمال میل باور می‌کنم، شما تنها کسی نیستید که این شوق را دارد. اما مُردن چنین آسان هم نیست. آقای عزیز، شما به حکومت متعلقید و در برابر آن با دل و جان وظایفی به عهده دارید. این باید برای شما روشن باشد. بعلاوه ــ من می‌بینم که نام شما را امیل سینکلر ثبت کرده‌اند. آیا شما همان سینکلر نویسنده می‌باشید؟"
"بله البته، من همان نویسنده‌ام."
"اوه، باعث خوشبختی من است. امیدوارم بتوانم خدمتی براتون انجام بدم. نگهبان شما مرخصید."
نگهبان خارج می‌شود، کارمند دستش را برای فشردن دستم پیش می‌آورد و سپاسگزارانه می‌گوید: «من کتاب‌های شما را با علاقه خوانده‌ام، و مایلم تا حد امکان به شما کمک کنم. ــ خدای من، اما اول به من بگوئید چگونه شما توانستید در چنین موقعیتِ باورنکردنی‌ای قرار گیرید؟"
"بله، من تا حال برای مدتی از اینجا دور بودم. من برای چند وقتی به کائنات فرار کردم، باید دو سه سالی طول کشیده باشد. باید بی‌پرده اعتراف کنم که من تصور می‌کردم که به احتمال پنجاه در صد جنگ در این بین به پایان رسیده است. ــ اما بگوئید، آیا می‌توانید برایم یک مجوز مُردن تهیه کنید؟ من از شما بی‌نهایت متشکر خواهم شد."
"شاید بشود کاری کرد. اما شما باید ابتدا مدرکِ اجازه اقامت داشته باشید و بدون آن هر اقدام دیگری بی‌فایده است. من توصیه‌ای برای ادارۀ شمارۀ 127 خواهم نوشت، آنجا شما با ضمانتِ من حداقل یک کارت موقتِ اجازه اقامت دریافت خواهید کرد. در ضمن این کارت فقط برای دو روز معتبر است."
"اوه، از کافی هم بیشتر است!"
"بسیار خوب، لطفاً بعد از انجام این کار دوباره برگردید پیش من."
من دست او را فشرده و می‌گویم: "یک چیز دیگر! اجازه دارم از شما یک سؤال دیگر بپرسم؟ شما حتماً می‌توانید فکر کنید که اطلاع من از اخبار و جریاناتِ روز چقدر کم و ناقص است."
"خواهش می‌کنم، خواهش می‌کنم."
"بله، بسیار خوب ــ قبل از هر چیز برایم جالب است بدانم که چگونه در این اوضاع اصلاً زندگی به پیش می‌رود. آیا کسی آن را تحمل می‌کند؟"
"اوه بله. شما بعنوان شخص غیرنظامی در موقعیت ویژه و بدی قرار دارید، و حتی بدون جواز! دیگر اشخاص نظامی خیلی کم وجود دارند. مردم یا سربازند و یا کارمند. و بدین طریق زندگی برای اکثریت خیلی بیشتر قابل تحمل می‌گردد، خیلی‌ها حتی کاملاً خوشبخت هستند. و به محرومیت‌ها هم مردم کم کم عادت کرده‌اند. هنگامیکه سیب‌زمینی‌ها به اتمام رسیدند می‌بایست مردم به حریرۀ چوب عادت کنند ــ این حریره در حال حاضر قیرمالی شده و به این خاطر خیلی لذیذ شده است ــ، در این وقت همه می‌پنداشتند که تحمل این اوضاع دیگر برایشان مقدور نیست. و حالا می‌بینند که شدنی‌ست. و در همه چیز این چنین است، در همه چیز."
می‌گویم: "می‌فهمم، در اصل جای تعجب نیست. فقط یک چیز کاملاً دستگیرم نمی‌شود. به من بگوئید؛ به چه منظور تمام جهان چنین تقلای عظیمی می‌کند؟ این محرومیت و سختی‌ها، این قوانین، این هزاران اداره و کارمند ــ این چه چیزی‌ست واقعاً که می‌خواهند با اینها آن را حفظ کنند؟"
کارمند دلسوزانه شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. می‌بیند که من او را درک نکرده‌ام و می‌گوید: "آقای سینکلر عزیز، شما کاملاً خیالباف و با جهان غریبه شده‌اید. اما من از شما خواهش می‌کنم، به خیابان بروید، فقط با یک نفر صحبت کنید، به فکر خود کمی فشار بیاورید و از خود بپرسید: <ما هنوز چه داریم؟ زندگی ما از چه تشکیل شده است؟> بعد حتماً فوری جواب خواهید داد: <جنگ تنها چیزی‌ست که در حال حاضر ما داریم!> لذت بردن و کسب و کارِ شخصی، بلند پروازی‌های اجتماعی، حرص زدن، عشق، کارهای فکری ــ تمام اینها دیگر وجود ندارند. ما فقط و فقط باید مدیون جنگ باشیم که توانسته است چیزی شبیه به نظم، قانون و خرد را هنوز در جهان حفظ کند.ــ آیا نمی‌توانید این را بفهمید؟"
آری، حالا دیگر می‌فهمیدم، و از ایشان تشکر کردم.
بعد از آنجا خارج شده و توصیه‌نامه برای ادارۀ 127 را در جیبم می‌گذارم. در نظر نداشتم از آن استفاده کنم، نمی‌خواستم باز مزاحمتی برای یکی دیگر از این اداره‌ها ایجاد کنم. و قبل از آنکه دوباره کسی متوجه من بشود و بتواند مرا سؤال‌پیچ کند، دعای کوچک برکت را در دلم می‌خوانم، ضربان قلبم را قطع می‌کنم، می‌گذارم بدنم در سایۀ بیشه‌ای ناپدید گردد و به کوچ قبلی خود ادامه می‌دهم، بدون آنکه دیگر فکر بازگشت به وطن کنم.
(1917)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر