<گرگ> از هرمن هسه را در آذر سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.
در کوههای فرانسه زمستان تا
حال چنین سرد و طولانی نبود. هفتهها میگذشت و هوا همچنان صاف، شکننده و سرد بود.
روزها، مزارعی مورب از برفِ سفیدِ کدر و بیکران در زیر آسمان آبی و زرد قرار داشت و
شبها ماه، کوچک و شفاف از روی آن میگذشت؛ یک ماهِ غضبناک و سرد با درخششی زرد
رنگ که نور قویاش بر روی برف به آبیِ تیره مبدل میگشت و مانند یخبندانی واقعی به
چشم میآمد.
مردم از تمام راهها اجتناب
میکردند، مخصوصاً از ارتفاعات. آنها تنبل و سست ناسزاگویان در کلبههای روستائی
خود مینشستند، کلبههائی که پنجرههای قرمزشان شبها در زیر نور آبی رنگِ مهتاب
تیره و دودزده نمایان و سپس سریع محو میگشت.
زمانِ سخت و عذابآوری برای
حیواناتِ آن حوالی بود. کوچکترها گروه گروه یخ میبستند، پرندهها هم مغلوبِ یخبندان میشدند و جنازۀ نحیفشان طعمۀ قوشها و گرگها میشد.
گرسنگی و یخبندان گرگها را
هم اما بطرز وحشتناکی عذاب میداد. تعداد کمی از آنها در آن محل زندگی میکردند و
احتیاجْ آنها را به اتحادی محکمتر با هم برمیانگیخت. در طول روز تک به تک بیرون
میرفتند. اینجا و آنجا یکی از آنها سرگردان بر روی برف میگذشت؛ لاغر، گرسنه،
مراقب، بیصدا و رمیده مانند یک شبح و بر روی سطح برف سایۀ لاغرش در کنار او میلغزید،
نوکِ پوزۀ خود را جستجوگرانه در باد به جلو کِش میداد و گاهی زوزهای خشک،
آزاردهنده و اجباری میکشید.
شبها اما همگی براه میافتادند
و با زوزههای ناهنجارِ خود در اطرافِ دهکده، جائیکه چهارپایان و طیور نگهداری میشدند
و در پشتِ پنجرههای محکم بسته شدهشان تفنگها تکیه داشتندْ ازدهام میکردند. ولی
بندرت حتی موفق به صیدِ کوچکی به اندازۀ یک سگ میگشتند، و دو گرگ از گروهشان نیز با
تیر کشته شده بودند.
یخبندان همچنان ادامه داشت.
گرگها اغلب کنار هم ساکت و فکور دراز میکشیدند و دلواپسانه رو به مکانِ خلوت و
مُردهای استراقسمع میکردند، تا اینکه یکی از آنها از عذابِ زجردهنده گرسنگی بیتاب
میگشت و به ناگهان با غرشی مخوف از جا میجهید. سپس بقیه همگی پوزۀ خود را سوی او
برمیگرداندند، میلرزیدند و بعد با هم زوزهای هراسانگیز، تهدیدکننده و شکوهآمیز
سرمیدادند.
عاقبت تعدادی از گرگها
تصمیم به کوچ کردن میگیرند. صبح زود از گودالهای خود خارج و گرد هم جمع میشوند.
تحریک شده و وحشتزدهْ هوای سرد و یخبندان را با سر و صدا بو میکشند، سپس سریع و
یکنواخت آنجا را چهارنعل ترک میکنند.
گرگهای باقیمانده با چشمانی
شیشهای و گشاد گشته رفتن آنها را نگاه میکردند. بعضی چند قدمی به دنبالشان میدوند،
اما دودل و متحیر از دویدن صرفنظر میکنند و بعد آهسته به گودالهایشان بازمیگردند.
هنگام ظهر گرگهای مهاجر از
هم جدا میشوند. سه نفر از آنها به سمت رشته کوه یورا در شرق سوئیس و بقیه به سمت
جنوب به رفتن ادامه میدهند.
آن سه گرگ زیبا و قوی
بودند، اما بیغذائی بطور وحشتناکی ضعیفشان ساخته بود. شکمِ روشنِ فرورفتهشان
مانند تسمهای باریک بود. دندههایشان به طرز رقتانگیزی بیرون زده و پوزهشان خشک
و چشمهایشان گشاد گشته و مأیوس بود.
سه گرگ به همراه هم مسیر
نسبتاً طولانیای داخل منطقۀ یورا میروند و در دومین روز یک گوسفند و در روز سوم یک سگ
و یک کره اسب به غنیمت میگیرند. ولی از هر سو بوسیله روستائیانِ خشمگین تحت
تعقیب بودند. وحشت و انزجار از متجاوزینِ بیگانه در آن حوالی، جائیکه شهرهای کوچک و
دهکدههای فراوانی در آن وجود داشت سریع شایع میگردد.
سورتمههای ادارۀ پست به
سلاح مجهز میشوند و بدون سلاح گرم دیگر کسی از دهکدهای به دهکده دیگر نمیرفت.
آن سه گرگ بعد از چنین صیدِ خوبی در آن منطقۀ غریب احساس آسایش و همزمان احساس رمانده شدن میکردند.
آنها بیپرواتر گشته بودند و در
روز روشن به آغل مزرعۀ یک لبنیاتساز حمله آوردند و نعرۀ مادهگاوها، تق تقِ خُرد
شدن کمدهای چوبی، صدای کوبیده شدن سم بر روی زمین و نفسهای داغ و تشنه فضای تنگ و گرم
را از خود پُر ساخت.
این بار اما انسانها پا در
میان گذارده بودند. برای گرگها جایزه معین گردیده بود تا دلیلی شود بر دو برابر
شدنِ شجاعت روستائیان. و آنها توانستند دو گرگ را بکشند، یکی را با تیر تفنگ که به
گلویش شلیک کردند و دیگری را بوسیله تبر کشتند. سومین گرگ جان بدر برد و آنقدر
دوید تا نیمهجان بر روی برف افتاد.
او کوچکترین و زیباترینِ آن
سه گرگ بود، یک گرگ مغرور، زورمند و چابک. مدت درازی همانطور روی برف قرار داشت.
جلوی چشمانش دایرههای قرمزِ خون به چرخش افتاده بودند و گاهی نالۀ دردناکی مانند
سوت از دهانش خارج میگشت. تبری به کمرش اثابت کرده بود.
اما او توانست رفع خستگی کند
و دوباره از جا بلند شود. تازه میتوانست ببیند چه مسافت درازی را دویده است. هیچ
جا نه خانهای دیده میشد و نه انسانی. روبرویش کوهِ عظیم شاسرال پوشیده از برف
قرار داشت.
تصمیم میگیرد کوه را دور
بزند و چون تشنگی عذابش میداد کمی از پوستۀ سخت یخبستۀ برف میخورد.
بلافاصله در آنسوی کوه دهکدهای
میبیند. نزدیک شامگاه بود. او در میان انبوهی از درختان یخبستۀ صنوبر در انتظار
میماند. سپس با احتیاط و دزدکی در تعقیبِ بوی گرم آغلهاْ خود را به نزدیکیِ حصارهای باغ میرساند. هیچکس در آن حوالی دیده نمیشد. نگاهش با ترس و شهوت از
میان خانهها میگذرد. ناگهان گلولهای شلیک میشود. او سر خود را بالا گرفته و
بعد از شنیدن صدای دومین گلوله با قدمهای بلند شروع به دویدن میکند. تیر به او
اثابت کرده بود. کنار شکم سفیدش آلوده به خون گشته و قطرات درشت و غلیظ خون از آن
میچکید. با این وجود موفق میشود با جست و خیزهای بلندی بگریزد و خود را بطرف
دیگر کوهِ جنگلی برساند. در آنجا ایستاده و لحظهای استراقسمع میکند. از هر دو
سویِ کوه صدای نزدیک شدن انسانها را میشنود. وحشتزده با نگاهی به بالا کوه را
از نظر میگذراند. کوه سراشیب، پوشیده از درخت و بالا رفتن از آن پُر زحمت بود.
اما او چارۀ دیگری نداشت. هنگامیکه از اطراف سر و صدائی از لعن و نفرین، دستور
دادن و نور فانوسها در هم پیچیده و نزدیک میشدْ او نفسزنان و با آخرین توان خود
را از دیوارۀ شیبدارِ کوه بالا میکشد.
گرگ زخمی لرزان و در حالیکه
از جای گلوله آهسته خونِ قهوهای رنگی به پائین تراوش میکرد خود را از میان جنگل
نیمهتاریکِ صنوبر بالا میکشد.
سرما فروکش کرده بود. غربِ آسمان مهآلود بود و چنین به نظر میآمد که برف خواهد بارید.
گرگٍ خسته عاقبت بلندی را
فتح میکند. حالا او بر بالای یک تپۀ بزرگِ شیبدارِ پوشیده از برف در نزدیکی ارتفاع
مونت کروسین ایستاده بود. گرسنگی را احساس نمیکرد، اما احساسِ اندوه میکرد و دردِ
زخمِ گلوله رهایش نمیساخت. پارسی آهسته و بیمار از پوزۀ آویزان شدهاش خارج میگردد،
قلبش سخت و دردناک میزد و احساس میکرد دستِ مرگ مانند باری بینهایت سنگین به او
فشار میآورد. درخت صنوبرِ تنهائی با شاخههای پهناور نظرش را جلب میکند؛ زیر درخت
مینشیند و به شبِ برفیِ خاکستری رنگ خیره میماند.
نیمساعت میگذرد. حالا نور
قرمزِ کمرنگِ عجیب و ملایمی بر روی برف میافتد. گرگ نالهکنان از جا برمیخیزد و سر
زیبایش را به سمت نور میگیرد. این ماه بود که نورافشانی میکرد. ماهی که در جنوب
شرق عظیم و سرخ به رنگِ خون بالا آمده بود و آرام در آسمانِ ابری بالاتر میرفت.
هفتهها میگذشت که ماه چنین بزرگ و قرمز رنگ نبود. چشمان غمگین گرگِ در حال مرگ
به قرص ماهِ کم نور خیره میماند و دوباره نفس نفسزنان زوزۀ ضعیف و بیصدائی
همراه با درد در دلِ شب میکشد.
در این هنگام نورِ چراغها و
صدای قدمها از پشتِ سر نزدیک میشوند. دهقانان با پالتوهای کلفت بر تن، صیادان و
گماشتگانِ جوان با کلاهی از پوستِ خز و پوششی روی کفش با خشونت و زحمت در میان برف
گام برمیداشتند.
آنها گرگِ در حال مرگ را مییابند
و طنین خوشحالیشان در فضا میپیچد. دو تیر به سویش شلیک میکنند که هر دو به خطا
میروند. بعد متوجه میشوند که گرگ در حال مُردن است و با چوبدستی و چماق به جانش
میافتند، اما گرگ دیگر ضربهها را حس نمیکرد.
جسم خرُد شدهاش را با خود
بطرف پائین کوه میکشند. آنها میخندیدند، آنها بر خود میبالیدند، آنها بخاطر
نوشیدن عرق و قهوه خوشحالی میکردند، آنها آواز میخواندند، آنها دشنام میدادند.
هیچ یک از آنها اما نه زیبائی جنگلِ پوشیده از برف را دید و نه درخشش جلگۀ مرتفع
را، و نه ماهِ قرمز رنگ را که بر بالای کوهِ شاسرال آویزان بود و نور کمرنگش در لولۀ تفنگهای
آنها، در بلورهای برف و در چشمانِ شکستۀ گرگِ به قتل رسیده منعکس گشته بود.
(1903)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر