<هانس آمشتاین> از هرمن هسه را
در شهریور ۱۳۹۰ ترجمه کردم.
بچهها اذیتم نکنید، باشه
تعریف میکنم. من میخوام از زمان دانشجوئی خودم براتون از سالومه زیبا و دوست
عزیزم هانس آمشتاین تعریف کنم. شماها فقط باید ساکت باشید و نباید تصور کنید که
داستان ماجرای معمولیِ عشقِ بین دو دانشجوست. در این داستان چیزی برای خندیدن وجود
ندارد. و یک گیلاس شراب رد کنید بیاد! نه، فقط شراب سفید. پنجره را ببندم؟ نه،
آقای عزیز، بگذار رعد و برق بزند، با داستانم تناسب دارد. رعد و برق و شبِ داغِ شرجی
فضای مناسب و خوبیست. شما آقایان مدرن باید ببیند که ما در آن زمان هم نمایشنامۀ
خود را تجربه میکردیم، ضخیم و نازک، هرطور که پیش میآمد، و نه خیلی هم کم. آیا
شماها هم چیزی برای نوشیدن دارید؟
من خیلی زود پدر و مادرم را
از دست دادم و تقریباً تمام تعطیلاتم را پیش عمو اوتو در خانه سنگیاش در شوارتسوالد با میوه خوردن، داستانهای چرند خواندن و شکار
ماهی قزلآلا تلف میکردم، زیرا تمام این کارها را که کاملاً مطابق با سلیقه عمویم
بود بعنوان برادرزادهای قدردان انجام میدادم. من در تابستان، در پائیز و در
کریسمس با کیفی کوچک و ساکی خالی پیش او میرفتم، در آنجا تا مرز ترکیدن غذا میخوردم
و صورتم سرخ میگشت، هربار مقدار کمی عاشقِ دخترعموی گرانقدرم میگشتم و بعد از
بازگشت دوباره آن را فراموش میکردم، زیرا که عشقِ او در عمق دلم ننشسته بود. من با
عمویم در کشیدنِ سیگارهای مسموم ایتالیائیاش مسابقه میگذاشتم، با او به ماهیگیری
میرفتم، کتابهای پلیسی برایش میخواندم و شبها بر حسب موقعیت در آبجونوشی او را
همراهی میکردم. تمام اینها بد نبودند و برایم قابل ستایش و مردانه به نظر میآمدند،
اگرچه دخترعموی بلوندم دارای طبعی لطیف بود و برای خشم و تهدید ارزشی قائل نمیشد،
اما گاهی نگاههایش خواهشمندانه و یا ملامتگرانه میگشت.
من در آخرین تعطیلات
تابستانی قبل از شروع تحصیل در دانشگاه دوباره پیش عمویم بودم، رجزخوان و متکبر،
درست همانطور که دیپلمههای دبیرستانی باید باشند. در این زمان روزی رئیس اداره
جنگلبانیِ جدیدی به آنجا منتقل میشود. او یک انسان خوب و ساکتی بود، دیگر نه جوان
بود و نه سلامتی کامل داشت و این محل را برای دوران آخرِ خدمت پیدا کرده بود.
آدم میتوانست با نگاه اول
متوجه شود که او از خود کم صحبت خواهد کرد. او لوازمخانه زیبائی با خود آورده
بود، زیرا که او ثروتمند بود؛ وانگهی سگهائی عالی، یک اسبِ کوچک دُمدراز و رام به
اتفاق همدمی ظریف که هر دو برای آن منطقه خیلی سبک بودند، یک تفنگ زیبا و تجهیزات
ماهیگیری مُد جدید ساخت انگلیس نیز با خود آورده بود، همه چیز خیلی خوب و تمیز و
غنی. تمام اینها میتوانستند زیبا و مسرتبخش باشند. اما چیز دیگری که او با خود
آورده بود یک دخترخوانده به نام سالومه بود که البته همۀ چیزهای دیگر را در سایهِ خود قرار داده بود. خدا میداند که چگونه کودک وحشی پیش این مرد جدی و ساکت آمده
است! او گیاه کاملاً عجیبی بود، یک عمهزادۀ دور از گوشهای از برزیل، با قیافهای
زیبا و عجیب و رفتاری ویژه.
حتماً میخواهید بدانید که
او چگونه دیده میشد. این کار سادهای نیست ــ او قبل از هر چیز چشمگیر و مرموز به
چشم میآمد. تا اندازهای بلند قد، تقریباً بیست ساله، بیعیب رشد کرده، طوریکه از
پشت گردن تا پاها همه سالم و دلپسند به نظر میآمدند، بخصوص گردن، شانهها،
بازوها و دستها قوی، نافذ و همزمان متحرک و اصیل بودند. مو انبوه بود، کلفت،
بلند، بلوندِ تیره، در اطراف پیشانی کمی فرفری و پشت سر در بستهای بزرگ و گرهخورده
که تیری از میانش عبور کرده بود. از چهرهاش نمیخواهم زیاد بگویم، شاید صورتش کمی
پُر بود و دهان شاید اندکی بزرگ، اما آدم همیشه کنار چشمانش متوقف میماند. چشمهای
بیش از اندازه بزرگ و به رنگ طلائیِ مایل به قهوهایاش کمی رو به جلو نشسته
بودند. وقتی که او طبق عادت به جائی خیره میگردید و لبخند میزد و چشمانش را درشت
میساخت مانند یک عکس میگشت. با نگاهش آدم را دستپاچه میساخت. او فارقالبال به
آدم مینگریست، گاهی تفتیشگرانه، گاهی بیتفاوت و بدون هیچگونه ردی از شرم یا
حیای دخترانه. اما نه به شکلی گستاخانه، بلکه بیشتر مانند یک حیوان زیبا، بدون
وانمود کردن و بدون تمام اسرار.
و رفتارش هم به همین نحو
بود. آنچه که مورد علاقهاش واقع میگشت یا نمیگشت را پنهان نمیساخت؛ وقتی صحبتی
برایش خستهکننده بود لجوجانه سکوت و به سمتی دیگر نگاه میکرد یا نگاهش چنان ملالانگیز
میگشت که آدم خجالت میکشید.
نتایج مشخصاند. زنها او را
نمیپسندیدند و مردها بخاطرش مشتعل گشته بودند. اینکه من با سرعتِ زیادی عاشق وی
گشتم دلیلش مشخص است. کمکجنگلبانان، داروساز، جوانترین معلم مدرسه، معاون
نماینده دولت، پسران تاجرانِ ثروتمندِ چوب و کارخانهداران و دکترها همه عاشق او شده
بودند. از آنجائیکه سالومه زیبا از نعمت تمام آزادیها برخوردار بود و تنها به
گردش و به مهمانی میرفت و با درشکه ظریفش در اطراف منطقه میراندْ بنابراین نزدیک
شدن به او مشکل نبود، و او توانست در مدت کوتاهی تعداد قابل توجهای اعتراف به عشق
جمعآوری کند.
او یک بار پیش ما آمد، عمو و
دخترعمو در خانه نبودند و او کنار من در باغ روی نیمکت نشست. گیلاسها همه سرخ و
توتها رسیده بودند، و سالومه با لذت از انگورفرنگیهایِ پشت سرش میچید و با لذت
میخورد و در ضمنِ این کار در صحبت هم شرکت میکرد، و ما بزودی چنان پیش رفتیم که
من با صورتی مانند آتش سرخ گشته برایش توضیح دادم که خیلی عاشقش شدهام.
جواب او این بود: "اوه،
خیلی لطف دارید. شما هم موردپسند من واقع شدهاید. آیا گابریل را میشناسید؟"
"کارل را؟ بله، خیلی خوب."
"او هم جوان جذابیست و چشمهای
خیلی قشنگی دارد. او هم عاشق من است."
"آیا او خودش این را به شما
گفت؟"
"البته، دیروز. خندهدار بود."
او بلند میخندد و در این
حال سرش را طوری به عقب خم میکند که من رگهای گردنِ گرد و سفیدش را در حال تکان
خوردن میدیدم. حالا خیلی دلم میخواست دستش را میگرقتم اما جرئت این کار را
نداشتم و فقط توانستم دستم را پرسشگرانه بسویش دراز کنم. در این وقت او چند دانه
انگورفرنگی در دستِ بازم قرار میدهد، میگوید خداحافظ و میرود.
حالا من کم کم میدیدم که
سالومه با تمام پرستشگرانش بازی و از ما بعنوان سرگرمی استفاده میکند، و از آن پس
شیفتگیام به او را مانند تبی یا یک دریازدگی تحمل میکردم، تبی که بسیاری دچارش
بودند و من امیدوار بودم که این تب روزی پایان گیرد و به قیمتِ زندگیم تمام نشود.
با این حال شبها و روزهای هولناکی داشتم ... آیا هنوز شراب دارید؟
ممنون. ــ بله اوضاع از این
قرار بود، و در حقیقت این جریان نه فقط در آن تابستان بلکه بیش از یک سال ادامه
داشت. اینجا و آنجا کم و بیش یکی از ستایشگرانِ رنجیدهخاطر و بیرغبت سقوط میکرد
و شکارگاه دیگری میجست، اینجا و آنجا فرد جدیدی به ستایشگران افزوده میگردید،
اما سالومه تغییر نمیکرد، گاهی خوشحال بود، گاهی ساکت، گاهی ریشخندزن، و چنین به
نظر میآمد که او خود را از ته قلب خوش و سرگرم احساس میکند. و من هر بار در
تعطیلات مانند دچار شدن به تبِ معمولِ آن منطقه به حملۀ مجدد عشقیِ عمیق مبتلا میگشتم
و باید آن را تحمل و به آن عادت میکردم. یکی دیگر از رنجبرانْ با اعتماد به من
برایم تعریف کرد که اقرار کردن عشقمان به سالومه از خریت بوده است، زیرا که او
بدون شرمندگی آرزوی شیفته ساختنِ تمام مردها به خودش را ابراز کرده است، و به این
خاطر فقط به تعداد اندکی از ثابتقدمان اظهار لطف میکند.
در این بین من در توبینگن
عضو اتحادیه دانشجویان بودم و با شراب، کتککاری و ولگردی دو ترم را گذراندم. در
این زمان من و هانس آمشتاین دوستان صمیمی شده بودیم. ما همسن و هر دو مشتاقانه عضو
اتحادیه و با اشتیاقِ کمتری دانشجوی پزشکی بودیم، ما هر دو وقت زیادی برای موسیقی
میگذاشتیم و بتدریج با وجود بعضی از اصطکاکات تقریباً برای همدیگر ضروری گشتیم.
از آنجائی که هانس از مدتها
پیش پدر و مادر خود را از دست داده بود حالا به اتفاق من در کریسمس مهمان عمو بود.
بر خلاف توقعِ من او پیش سالومه زیبا نماند بلکه کنار دخترعمویم قرار گرفت. او
توانائی خوشایند بودن را داشت. او انسان ظریف و زیبائی بود، خوب نوازندگی و با
صراحت صحبت میکرد. بخود زحمت دادن او را بخاطر دخترعموی کوچلویم و نرم گشتن
قلبانه دخترعمو و آماده ساختن هرچه بیشتر خویش تا این نبرد مسخره را با حجب به سمت
مبارزهای ساختگی سوق دهد را من با لذت تماشا میکردم. خود من هم مثل همیشه تمام
مسیرهائی را که میتوانست امکان ملاقات با سالومه را بدهد میرفتم.
در عید پاک مجدداً پیش عمو
بودیم، و در حالیکه من او را با ماهیگیری مشغول نگاه داشته بودم دوستم موفق به
پیشرفت سریعی نزد دخترعمو میشود. این بار سالومه غالباً پیش ما بود، سعی میکرد
مرا مجنون سازد، و با تظاهر خیرخواهانهای بازیِ میان هانس و برتا را با دقت تماشا
میکرد. ما در جنگل گردش میکردیم، به ماهیگیری میرفتیم، شقایقها را میجستیم، و
سالومه در اثنای دیوانه ساختن کاملِ من به خودش آن دو را هم از نظر دور نمیداشت،
آنها را با برتری و تمسخر برانداز میکرد و بدونِ نگاه داشتنِ حرمت برایم در باره عشق
و خوشبخت کردن عروس به بهترین نحو اظهار نظر میکرد. یک بار دستش را بیخبر گرفتم
و با عجله بوسیدم، در این وقت او نقش آدمی خشمگین را بازی کرد و میخواست آن را
تلافی کند.
"من شما را برای این کار از
انگشت گاز میگیرم. انگشتتان را بدید!"
یکی از انگشتانم را به طرفش
دراز کرده و دندانهای بزرگ و یکدست او را در گوشتم احساس میکنم.
"آیا بیشتر فشار بدم؟"
من سرم را تکان میدهم، خون
از انگشتم براه افتاده بود که او با خنده آن را ول میکند. جای زخمِ دندان درد بدی
داشت و تا مدتها دیده میشد.
وقتی ما دوباره در توبینگن
بودیم هانس به من گفت که او و برتا به توافق رسیدهاند و شاید در تابستان نامزد
شوند. من در این ترم چند نامه به این و آن نوشتم و در آگوست باز هر دو در کنار میز
عمو نشسته بودیم. هانس هنوز با عمو صحبت نکرده بود، اما چنین به نظر میآمد که او
از موضوع بو برده است، البته ضرورتی برای نگران بودن بخاطر مشکل ایجاد کردن از طرف
او وجود نداشت.
در این وقت دوباره سالومه
روزی پیش ما آمد، نگاههای تیزش را به اطراف چرخاند و به این فکرِ لعنتی افتاد که
با برتای مهربان شوخی زنندهای بکند. اما آنگونه که او برای آمشتاینِ بیآزار پرپر
زد و سعی کرد او را مجبور به در کنار خود ماندن و به زور عاشق خود ساختن کند
دیگر اصلاً جالب نبود. هانس مهربانانه با او صحبت میکرد و باید معجزهای رخ میداد
تا این نگاهها و این چربزبانیها و ارادتها باعث داغی او نشوند. اما او محکم
ایستاد و روز یکشنبه را برای غافلگیر کردن عمو و اعلام نامزدیاش اعلام کرد و
دخترعموی کوچلو و بلوندم مانند یک عروسِ خجالتی تا جائیکه ممکن بود میدرخشد.
من و هانس در طبقه اول و در
دو اتاق مجاور هم که دارای پنجرههائی کوتاه بودند و آدم میتوانست صبحها با جهشی کوچک داخل باغ شود میخوابیدیم.
بعد از ظهرِ روزی سالومه
دوباره برای ساعتها آنجا بود؛ برتا داخل خانه مشغول بود و سالومه از این موقعیت
استفاده کرده هانس را کاملاً در اختیار خود داشت و چنان جسورانه و زیبا خود را به
هانس چسبانده بود که تقریباً مرا به منفجر گشتن نزدیک میساخت، طوریکه عاقبت از
آنجا گریختم و مانند ابلهی او را با هانس تنها گذاشتم. هنگامی که غروب دوباره
بازگشتم سالومه رفته بود، اما دوست بیچاره من چین بر پیشانی انداخته و مایل بدیدن
کسی نبود و چون متوجه شد که وضع آشفتهاش جلب نظر میکند سر درد را بهانه کرد.
من با خود فکر کردم، بله، سر
درد، و او را به کناری کشیدم.
خیلی جدی پرسیدم، بگو ببینم
چه خبر شده؟
"چیزی نیست، از گرماست" و
ساکت میشود.
اما من اجازه دروغگوئی به او
نمیدهم و مسقیم میپرسم که آیا دختر رئیس اداره جنگلبانی او را فریفتۀ خود ساخته
است.
او میگوید چرند نگو، راحتم بذار! و رویش را که افتضاح و
اسفناک به چشم میآمد از من برمیگرداند. من هم تقریباً این وضع را میشناختم و به
این خاطر برایش خیلی احساس تأسف میکردم؛ چهرهاش از شکل اصلی خارج و پاره شده بود
و از میان آن انسانی کاملاً دردمند و قابل ترحم و پریشان دیده میگشت. باید او را
بحال خود میگذاشتم. من هم بخاطر سالومه زخمی شده و درد داشتم، و با کمال میل
حاضر بودم این شیفتگیِ آزاردهنده با ریشههای خونینش را از روحم پاره کنم. مدتها بود که برای سالومه دیگر احترامی قائل نبودم،
برایم هر خدمتکاری محترمتر از او به نظر میآمد، اما این هیچ کمکی به من نمیکرد،
او مرا در چنگ خود داشت؛ او خیلی زیبا و هیجانانگیز بود، و رهائی امکان نداشت.
آری، حالا دوباره آسمان در
حال غرش است. آن زمان هم چنین غروبی بود، گرم و رعد و برقی، و ما هر دو تنها در
باغ میوه کنار هم نشسته بودیم، تقریباً بدون صحبت کردن و شراب مینوشیدیم.
بخصوص من تشنه و ناراضی بودم
و گیلاس پشت گیلاس از شراب سفید مینوشیدم. هانس در بدبختی به سر میبرد و پریشان
و غمگین به داخل گیلاس شراب خود خیره شده بود، برگهای خشک بوتهها بوی تندی
داشتند و توسط بادی گرم و شرور گهگاهی تکان میخوردند. ساعت نُه و ده شب شد، هیچ
صحبتی بین ما روی نداد، ما آنجا چمباته زده و چهرهای پیر و کاملاً پریشان به خود
گرفته بودیم و به کاسته شدن شراب در گیلاسهای بزرگ و به تاریک شدن باغ نگاه میکردیم،
بعد در سکوت از هم جدا شدیم، او از درِ ورودی خانه و من از راه پنجره به
اتاقمان رفتیم. هوا در اتاق گرم بود، من با پیراهن روی صندلی نشستم، پیپ را روشن
کردم و سودازده و برانگیخته به تاریکی خیره شدم. باید مهتاب میبود، اما آسمان پُر از ابر بود و در آن دورها صدای
نزاع دو رعد به گوش میآمد.
آری آن شب یک چنین هوای شرجیای
حکمفرما بود ــ اما توصیف زیبا کردن چه کمکی میتواند بکند، در هر حال باید به آن
داستان لعنتی بپردازم.
پیپم خاموش شده بود، و من بیحال
و با جمجمعهای پُر از افکار ابلهانه روی تختخواب دراز کشیدم. در کنار پنجره صدائی
شنیده میشود. کسی در پشت پنجره نمایان میگردد و با احتیاط بداخل اتاق نگاه میکند.
خودم هم نمیدانم که چرا ساکت به همان حال در تختخواب ماندم و صدائی از من
برنخواست.
قامت محو میشود و بعد از سه
قدم به کنار پنجره هانس میرسد. پنجره را تکان میدهد، با انگشت به شیشه پنجره میزند
و بعد دوباره سکوت برقرار میگردد.
در این لحظه کسی آهسته میگوید: "هانس آمشتاین!" و من بعد از شناختن صدای سالومه دیگر نتوانستم هیچ عضوی از بدنم را
تکان بدهم و تیز و وحشی مانند یک شکارچی به آن سمت گوش سپردم. خدای من، قرار است
چه اتفاقی بیفتد! و حالا دوباره صدای آهسته تیز و صریح میآید: "هانس آمشتاین!" عرق
از روی گردنم به پائین سرازیر میشود.
از اتاق دوستم کمی سر و صدا
بلند میشود. او برمیخیزد، با عجله لباس میپوشد و بطرف پنجره میرود. آهسته
صحبت میشود، خشن و داغ، اما بطور وحشتناکی آهسته. خدای من، خدای من! همه جایم به
درد آمده بود، میخواستم بلند شوم یا فریاد بکشم، اما ساکت همانطور دراز کشیده بر
جای میمانم و خودم هم از این بابت در تعجب بودم. تشنگی و طعم تلخِ بعد از شراب
تقریباً در حال کشتن من بودند.
و دوباره سر و صدای کوتاهی
بلند میشود، و بعد از آن هانس آمشتاین فوری کنار دختر در باغ ایستاده بود. در
ابتدا جدا از هم، اما بعد به هم نزدیک میشوند و خود را ساکت و وحشتناک به همدیگر
میفشرند، طوریکه انگار با یک طناب محکم بیکدیگر بسته شدهاند. و چنان در هم
فرورفته بودند که بزحمت میتوانستند پاهایشان را تکان دهند، آرام و آهسته از میان
باغ و از کنار آلاچیق و فواره میگذرند و از میان دروازه به سمت جنگل میروند. من
آنها را با چشمانی که در تاریکی بزحمت میدیدند نگاه میکردم و در این کار دو بار
رعد و برق به کمکم میآید ...
ــ آیا شماها تشنه نیستید؟
پس اول بنوشید! ــ
بله، اما حالا ادامه داستان!
سالومه او را در شب از تختخواب بسوی خود کشانده بود، و من میدانستم که هانس بعد
از شنیدن حرفهای شیرین و ناز و نوازشهای بیپروای او در جنگل به بند کشیده خواهد
شد و دیگر هرگز نخواهد توانست خود را از چنگ او رها سازد. من اما این را هم خوب میدانستم
که هانس با وجود تمام سرحالی یک انسان وظیفهشناس است، خیلی سختتر از من، و مطمئن
بودم که او در جنگل هیچ بوسهای دریافت نکرد و هیچ بوسهای نداد بدون آنکه خیانت
به برتا وجدانش را پاره پاره نکرده باشد. و همزمان باید به این میاندیشیدم که
صحبتِ بیپردۀ فردای من با او در این باره وظیفه سنگینیست. به تمام اینها تخیل
مطبوع دانستن اینکه محبوبم در شب با مردی در جنگل بوده است اضافه شده بود. عاقبت
موفق میشوم بزحمت از جا بلند شوم، یک جرعه آب بنوشم و سپس بر روی کفِ لخت اتاق
دراز بکشم. بعد از یک ساعت دوستم ساکت و آهسته بازمیگردد و از پنجره به اتاقش
داخل میشود. من سخت نفس کشیدن و با جوراب در اتاق به این سمت و آن سمت قدمزدنش
را تا مدتها میشنیدم تا اینکه به خواب رفتم.
صبح زود، قبل از ساعت پنج
دوباره بیدار شدم، لباس پوشیدم و به سمت پنجره هانس رفتم. او در بستری چروکیده
قرار داشت و در خوابی عمیق و سخت بود، عرق بر پیشانیاش نشسته بود و درمانده به
چشم میآمد. من از باغ خارج میشوم و به سمت مزرعه میروم، دورتر در سکوت محوطه
کوچک و زیبای جنگلبانی، چمنها، باغهای میوه، زمینهای کشاورزی و جنگل را میبینم
که مانند همیشه بودند. افکار در سرم میچرخیدند، تندتر از بعد هر شرابخواری و برای
لحظهای کوتاه آنچه رخ داده بود را مانند کابوسی که هنگام بیداری طوری ناپدید میگردد
که انگار اصلاً وجود نداشته است کاملاً فراموش میکنم.
وقتی دوباره به باغ بازگشتم
دوستم کنار پنجره اتاقش ایستاده بود، اما وقتی مرا میبیند فوری از راه پنجره به
اتاقش میپرد. این حرکتِ کوچک و بزدلانۀ وجدانی ناراحت بطور غیرقابل توصیفی ناراحتم
میسازد. اما تأسف هیچ کمکی نمیکرد. از پنجره داخل اتاقش میشوم. و وقتی او سرش
را برمیگرداند من به وحشت میافتم، زیرا که چهرهاش خاکستری رنگ و دارای چینهای
عمیق شده و مانند اسبِ پیرِ فرسوده و خستهای خود را با زحمت روی پاهایش نگاه داشته
بود.
من میپرسم، چیزی شده است؟
"نه چیزی نیست. من خوابم
نبرد. این هوای شرجی آدمو هلاک میکنه."
اما او نگاهش را از چشمانم
دزدید و من یک بار دیگر همان دردِ بدِ قبلی را وقتی که او با دیدنم از پنجره فرار
کرد احساس میکنم، روی طاقچه مینشینم و نگاهش میکنم. بعد میگویم، هانس، من میدانم
چه کسی پیش تو بوده، سالومه چه بر سر تو آورده است؟
در این وقت او مانند حیوانی
به وقت شکار گشتن درمانده و دردناک به من مینگرد و میگوید، بس کن، حرفزدن در
این باره هیچ کمکی نمیکند.
من اما میبایست بگویم، نه،
تو جواب سؤالم را به من بدهکاری. من نمیخواهم چیزی از برتا و از خانۀ پدر او که
ما در آن میهمانیم بگویم. این نکته اصلی نیست. اما تکلیف ما چه میشود، تکلیف تو و
من و این سالومه؟ هانس، آیا میخواهی فرداشب باز هم با او به جنگل بروی؟
او آه بلندی میکشد و میگوید:
"نمیدونم. من حالا اصلاً نمیتونم چیزی بگم. بعداً، بعداً."
فعلاً نمیتوانستم کمک حال
او باشم. من برای نوشیدن قهوه به طبقه بالا رفته و آنجا میگویم که هانس هنوز در
خواب است. سپس چوب ماهیگیریام را برمیدارم تا در تنگۀ خنک ماهیگیری کنم. اما
ناخواسته به سمت محوطه جنگلبانی میروم. آنجا کنار جاده در حالیکه هوای گرم و شرجی
و بیخدایِ صبح را بزحمت احساس میکردم میان بوته فندقها دراز کشیده و انتظار میکشم.
در اینوقت کمی بخواب میروم و با صدای سُم اسب و سر و صدای صحبت از خواب بیدار میگردم.
سالومۀ زیبا با یک کمکجنگلبان در کالسکه کوچکش به طرف جنگل میراند، وسائل
ماهیگیری و سبد ماهی به همراه داشت و مانند درخت کاجی که به شروعِ صبح لبخند میزند
میخندید. جنگلبان جوان در حالی که سالومه درشکه را میراند چتر آفتابیای را
بالای سرش باز کرده و نگاه داشته بود و کمی خجالتی هنگام خنده او را همراهی میکرد.
سالومه لباس روشن و سبکی بر تن و کلاه حصیری نازک و بسیار بزرگی بر سر داشت و
مانند کودکی در اولین روز آغاز تعطیلات تازه و شاد و خوشبخت به چشم میآمد. من به
هانس و به چهرۀ خاکستری و گناهکارش فکر میکردم، گیج و شگفتزده بودم و غمگین دیده
شدنِ سالومه را ترجیح میدادم. کالسکه سرحال و یورتمه در سراشیبی دره میراند و
خیلی زود از نظرم ناپدید گشت.
شاید حالا بهتر این میبود
که به خانه بازگشته و میدیدم آنجا چه میگذرد. اما وحشت داشتم و بجای این کار
برای تعقیب کالسکه در تنگه براه افتادم. من فکر میکردم این کار را بخاطر همدردی
با دوستم و نیاز به هوای خنک و سکوت جنگل انجام میدهم، اما شاید هم بیشتر بخاطر
دختر زیبا و عجیبی بود که مرا بدنبال خود کشانده بوده است. و در ادامه راه حقیقتاً
کالسکه او را میبینم که در راه بازگشت بود و بوسیله کمکجنگلبان آهسته هدایت میگشت،
و من حالا میدانستم که سالومه را کنار نهر ماهی قرلآلا پیدا خواهم کرد. با آنکه
مدتی از بودنم در سایه جنگل میگذشت اما با این حال ناگهان احساس خفگی میکنم،
آهستهتر به رفتن ادامه میدهم و عرق صورتم را پاک میکنم. و چون بعد از رسیدن به
کنار نهر هنوز دختر را نمیدیدم بنابراین به استراحت پرداخته و سرم را در آب سرد
که سریع در جریان بود فرو میکنم، تا وقتی که سردم میشود. بعد با احتیاط از روی
سنگها به سمت پائین نهر میروم. آب سر و صدا و کف میکرد و من در حال جاسوسی برای
دانستن اینکه سالومه کجا میتواند باشد مرتب بر روی سنگهای خیس لیز میخوردم.
در این وقت ناگهان او کاملاً
نزدیکِ من پشت یک بلوکِ پوشیده شده از خزه با لباسهائی نگاه داشته در دست و پای تا
زانو برهنه وحشتزده ایستاده بود. من میایستم و وقتی او را چنین زیبا و تازه و
تنها روبروی خود میبینم نفسم کاملاً بند میآید. یکی از پاهایش در آب قرار داشت و
در میان کف آب محو شده بود، پای دیگرش در خزه جای داشت و سفید بود و خوش فرم.
"صبحبخیر، دوشیزه."
او برایم سر تکان میدهد و
من در نزدیکترین جای ممکن میایستم و نخ را از چوب ماهیگیری باز و شروع به
ماهیگیری میکنم. اما چون بیش از اندازه خسته و دارای افکاری احمقانه در سر بودم
بنابراین نه میل به صحبت کردن داشتم و نه ماهیگیری برایم اهمیتی داشت. به این جهت
برای گرفتن ماهی به خود زحمتی نمیدادم، و وقتی متوجه شدم که سالومه از این کار من
در حال لذت بردن و برایم شکلک درآوردن است، چوب ماهیگیری را به کناری گذاشته و در
کنار تختهسنگهای پوشیده از خزه نشستم. حالا آنجا در هوای خنک مانند آدمهای تنبل
نشسته بودم و به او نگاه میکردم که چگونه دستانش را حرکت میداد و در آب راه میرفت.
طولی نمیکشد که او هم از زحمت دادن به خود برای ماهی گرفتن دست میکشد، یک مشت آب
به طرفم میپاشد و میپرسد: من هم میتونم بیام آنجا؟
حالا او شروع به پوشیدن
جوراب و کفش میکند، و در حال به پا کردن یکی از کفشها میپرسد: چرا به من کمک
نمیکنید؟
من جواب میدهم، من این کار را نادرست میدانم.
او سادهلوحانه میپرسد:
چرا؟ و من جواب این سؤال را نمیدانستم. برای من این مدتِ زمانِ عجیب و غریب و
کاملاً نامطبوعی بود. هرچه دختر بیشتر زیباتر به نظرم میآمد و هرچه رفتارش با من
محرمانهتر میگشت، من هم میبایست بیشتر به دوستم هانس آمشتاین و برتا فکر کنم و
احساس میکردم خشمی بر علیه سالومه، کسی که همۀ ما را به بازی گرفته و برای گذران
اوقاتش ما سه نفر را بدبخت ساخته بود در من رشد میکند. به نظرم میآمد زمان آن
فرا رسیده است که با شیفتگی آشفته خویش به نبرد برخاسته و در صورت امکان به این
بازی پایان دهم.
من میپرسم: "اجازه دارم شما
را تا خانه همراهی کنم؟
او میگوید: "من هنوز اینجا
میمانم، شما نمیمانید؟"
"نه، من میروم."
"اوه، آیا شما میخواهید منو
اینجا کاملاً تنها بگذارید؟ اما خیلی قشنگ میشد اگر میتونستیم هنوز اینجا
بنشینیم و مدتی گپ بزنیم. شما اغلب بامزه صحبت میکنید."
من از جا بلند میشوم و میگویم: "دوشیزه سالومه شما خیلی محبت دارید. من حالا باید بروم. شما به اندازه کافی دوست
مرد برای بازی کردن با آنها دارید."
او ناگهان قهقه میخندد و میگوید: "پس خداحافظ!" و من مانند کتکخوردهای از آنجا میروم. امکان قبولاندن حتی یک کلمۀ
جدی به این دختر وجود نداشت. در بین راه یک بار این فکر به سرم افتاد او را
همانطور که است بپذیرم، بازگشته و از این موقعیت استفاده کنم. اما نوع رفتار بیخیالانۀ
سالومه طوری بود که من خجالت کشیدم تن به این کار دهم. و چطور میتوانستم بعد از
آن دیگر با هانس صحبت کنم؟
هنگامی که به خانه بازگشتم،
هانس در انتظارم بود و بیدرنگ مرا به اتاق خود کشید. آنچه به من گفت تا اندازهای
شفاف و خوانا بود، اما با این وجود مرا دستپاچه ساخت. او چنان شیفته سالومه شده
بود که از برتای بیچاره دیگر اصلاً حرفی به میان نمیآمد. با این حال درک کرده بود
که بیش از این اجازه میهمان بودن در این خانه را ندارد، و خبر رفتنش در بعد از ظهر
را به اطلاعم رساند. تصمیمی واضح و قابل درک بود و من نمیتوانستم برخلاف آن چیزی
بگویم؛ فقط از او قول گرفتم که قبل از فرار با برتا صادقانه صحبت کند. حالا اما
موضوع اصلیتر پیش میآید. از آنجائیکه هانس بخاطر طبیعتش از روابط نامشخص و مبهم
بیزار بود و با وضع کنونی هم دیگر اجازه آمدن به خانه ما را نداشت بنابراین قصد
داشت بدون تأخیر سالومه را از آن خود ساخته و جواب مثبت او یا پدرخواندهاش را
بدست آورد.
بیهوده به او توصیه میکردم
که صبر کند. او بطرز ناامیدانهای هیجانزده بود و ابتدا کمی دیرتر به یاد میآورم
که احتمالاً وجدانِ حساسش اصرار به آن دارد تا از این گرفتاری که باعث بیآبروئی او
شده است بطریقی بعنوان فردِ پیروز خارج گردد و عشق گناهکارانهاش را توسط تصمیمی
قاطع پیش خود و در برابر دیگران توجیه کند.
من به خود خیلی زحمت دادم تا
او تصمیمش را عوض کند. حتی از سالومه که خودم هم دوستش میداشتم بد گفتم، به این
موضوع اشاره کردم که عشق سالومه به او حقیقی نیست و فقط یک خودخواهیِ کوچک از طرف
او میباشد و احتمالاً او به این رابطه هم میخندد.
اما این کار بیفایده بود و
هانس اصلاً گوش نمیداد. و بعد از من با التماس خواهش کرد همراه او پیش رئیس اداره
جنگلبانی بروم. او خودش لباس میهمانی بر تن داشت. احساس عجیبی به من دست داده بود.
حالا باید او را برای خواستگاری از دختری که خود من ــ اگرچه بیثمر ــ چندین ترم
عاشقش بودم کمک میکردم.
درگیر جنگ کوچکی بودم. اما
سرانجام راضی شدم، زیرا هانس دارای چنان روح غیرمعمولی و پُرشوری بود که انگار
شیطانی بر او حاکم است و مقاومت در برابرش بیفایده است.
بنابراین من هم کت و شلوار
مشکی بر تن کرده و به همراه هانس آمشتاین به خانه رئیس اداره جنگلبانی رفتم. راه
رفتن برای هر دو ما شکنجهآور بود، از آن گذشته نزدیک ظهر و هوا مانند جهنم داغ
بود و لباس میهمانی به زحمت اجازه نفس کشیدن میداد. کار من قبل از هر چیز مشغول
نگاه داشتنِ پدرخوانده و فراهم آوردن موقعیت برای گفتگو بین هانس و سالومه بود.
خدمتکار ما را به اتاق زیبای
پذیرائی هدایت میکند؛ رئیس اداره جنگلبانی و دخترش همزمان داخل میشوند، و بزودی
من به همراه پیرمرد به اتاق کناری میرویم تا او چند تفنگ شکاری را نشانم بدهد. آن
دو نفر دیگر در اتاق پذیرائی تنها میمانند.
رفتار رئیس اداره جنگلبانی
با آن نوع آرام و مطلوبش نسبت به من دوستانه بود، و من هر تفنگ را تا جائیکه امکان
داشت مفصل و با دقت تماشا میکردم. اما این حالت اصلاً خوشایندم نبود، زیرا که من
با یک گوش تیز کرده مدام به صحبتهای اتاق کناری گوش میکردم، و آنچه از آنجا میشنیدم
مناسب و آرامبخش نبود.
گفتگوی نیمه آبی رنگِ اولیۀ
آن دو بزودی به نجوائی مبدل میشود که مدتی ادامه داشت، بعد چند باری صدای فریاد
شنیده میشود، و ناگهان بعد از آنکه دقایقی با اضطرابی عذابآور استراقسمع کرده و
نمایشی خندهدار بازی کردم صدای بیش از حد بالا و تقریباً نزدیک به فریاد هانس
آمشتاین را من و همچنین متأسفانه رئیس اداره جنگلبانی میشنویم.
رئیس اداره جنگلبانی میپرسد
"چه خبر شده است؟" و در را باز میکند. سالومه از جا بلند شده بود و به
آرامی میگوید: "پاپا، آقای آمشتاین با درخواستی به من افتخار دادند. من فکر
میکنم که باید درخواستشان را رد کنم ــ ــ"
هانس از خود بیخود بود.
او بلند فریاد میزند: "تو
ابداً خجالت سرت نمیشود! منو اول با زور از دیگری جدا ساختی و حالا ــ ــ"
رئیس اداره جنگلبانی حرف او
را قطع میکند و خیلی خونسرد و کمی متکبرانه از او خواهش میکند که ماجرا را برایش
توضیح دهد. از آنجائیکه هانس بعد از سکوتی طولانی حالا با سختی و صدائی خفه از خشم
و هیجان و نفس نفسزنان شروع به تعریف میکند، و گیج و آشفته شده و به لکنت افتاده
بود، بنابراین من فکر کردم که باید دخالت کنم و با این کار احتمالاً ماجرا را بطور
کامل خراب کردم.
من از رئیس اداره جنگلبانی
تقاضای وقت کوتاهی برای مشورت کرده و برایش از تمام چیزهائی که میدانستم شرح
دادم. من چیزی از هنرهای کوچکِ سالومه که با کمک گرفتن از آنها دوستم را به سمت خود
کشانده بود ناگفته نگذاشتم و در باره آنچه که در آن شب دیده بودم نیز سکوت نکردم.
مرد پیر حرفی نمیزد، او با دقت گوش میداد، چشمهایش را میبست و چهرهای رنج
کشیده بخود میگرفت. بعد از پنج دقیقه دوباره ما در اتاق پذیرائی بودیم، جائی که
هانس را تنها در انتظار یافتیم.
رئیس اداره جنگلبانی با
صدائی محکم و مصنوعی میگوید من در آن اتاق چیزهای عجیب و غریبی شنیدم، در هر حال
چنین به نظر میرسد که دخترم به شما علاقه نشان داده باشد. فقط فراموش نکنید که
سالومه هنوز یک کودک است.
او گفت، یک کودک!
من با دخترم صحبت میکنم و
فردا در همین ساعت منتظر شما برای گفتگوی بعدی خواهم بود. با اشارهای سفت و سخت
اجازه رفتن ما را میدهد و ما به آهستگی و در سکوت تحقیر شده به خانه بازمیگردیم.
اما در بین راه باید ناگهان عجله میکردیم، زیرا در شهرِ کوچکمان رگبار و طوفانی
شدید شروع شده بود، و ما برای نجات لباسهای میهمانی خود با وجود تمام غم و اندوهی
که در قلب خود داشتیم مانند سگهای شکاری میدویدیم.
هنگام صرف نهار عمویم حالِ
بسیار بشاشی داشت؛ ما سه جوان اما نه میل زیادی به غذا خوردن و نه برای صحبت کردن
داشتیم. برتا موقتاً فقط احساس میکرد که هانس به گونهای با او بیگانه شده است، و
حالا غمگینانه و ترسان گاهی به من و گاهی به آمشتاین طوری که تا استخوان فرومیرفت
مینگریست.
بعد از غذا در بالکنِ چوبی با
سیگاربرگ در دست دراز میکشیم و به غریدن رعد گوش میدهیم. باران بر روی پشته چمنهای
چیده شدۀ روی زمینِ سوزان بخار ایجاد میکرد و تمام علفزار و باغها را با مه
پوشانده و هوا پُر از بخار آب و رایحۀ چمن شده بود. من میلی به صحبت کردن با هانس
نداشتم، احساسی از خشم و تلخی بر ضد او مرا فرا گرفته بود، و با هربار نگاه به او
منظرۀ روز گذشته وقتی او و دختر ساکت و خشن و به هم فشرده باغ را ترک میکردند
دوباره به یادم میافتاد. من خود را به این خاطر که ماجراجوئی شبانه سالومه را به
رئیس اداره جنگلبانی لو داده بودم به تلخی سرزنش میکردم، و من مطلع گشتم که چه
سخت بخاطر یک زن میتوان رنج کشید، حتی وقتی که آدم چشمپوشی کرده و دیگر میلی
بداشتن آن زن نداشته باشد. ناگهان درِ بالکن باز میشود و یک قامت تاریک و بزرگ و
از باران خیس شده داخل میشود. من ابتدا بعد از آنکه آن قامت بارانی بلند خود را
در آورد سالومه را میشناسم، و من قبل از آنکه حتی یک کلمه گفته شود با فشار از
کنار او از در خارج میشوم و او آن را بلافاصله میبندد. برتا در اتاق نشیمن نشسته
بود، کار دستی انجام میداد و پریشان دیده میشد. یک لحظه احساس همدردی با دخترِ ترک گشته بیش از هر چیز دیگری در من به جوش میآید.
من به او میگویم، برتا، سالومه
پیش هانس آمشتاین بر روی بالکن است.
در اینوقت او بلند میشود،
کاری را که انجام میداد به کناری میگذارد و چهرهاش سفید میگردد. من میدیدم که
چگونه میلرزد و فکر میکردم که الساعه به گریه خواهد افتاد. اما او لبهایش را
بدندان گزید و محکم ایستاد.
او ناگهان گفت: "من باید به
آنجا بروم" و رفت. من دیدم که او هنگام رفتن چگونه خود را راست نگاه داشته بود، و
چگونه درِ بالکن را باز کرد و پشت سر خود دوباره آن را بست. چند لحظهای به در خیره
گشتم و سعی کردم تجسم کنم که در آنجا چه میگذرد. اما آنچه آنجا رخ میداد به من
مربوط نبود. من به اتاقم میروم، میان دو صندلی دراز میکشم و در حال کشیدن
سیگاربرگ به صدای باران گوش میسپارم. من سعی میکردم تجسم کنم که آن سه نفر چه میکنند،
و این بار بیشتر از همه با برتا همدردی میکردم.
باران مدتها بود که قطع و
زمینِ گرم تقریباً همه جا دوباره خشک شده بود. من در طبقه بالا به اتاق نشیمن میروم،
جائی که برتا در حال چیدن میز بود.
من میپرسم: "آیا سالومه رفته
است؟"
"خیلی وقته که رفته. پس تو
کجا بودی؟"
"من خوابیده بودم. هانس
کجاست؟"
"رفته بیرون."
"بین شماها چه گذشت؟"
"آخ، راحتم بگذار!"
نه، من به او اجازه ندادم؛
او باید تعریف میکرد. او آهسته و آرام تعریف کرد و مرا از میان چهرهای رنگپریده
و با قدرتی ساکن مینگریست. دخترِ ظریف دلیرتر از آن بود که من فکر میکردم، و شاید
هم شجاعتر از من و هانس.
وقتی برتا داخل بالکن شد،
هانس در برابر سالومۀ متکبر زانو زده بود. و برتا آمشتاین را مجبور به بلند شدن
کرده و از او توضیح میخواهد. در اینوقت هانس همه چیز را برای او تعریف میکند،
سالومه اما در کنارشان ایستاده بود و به گفتههای هانس گوش میداد و گاهی میخندید.
هنگامی که هانس ماجرا را تا پایان تعریف میکند، سکوتی برقرار میگردد و آنقدر
ادامه مییابد تا اینکه سالومه بارانیاش را دوباره بر تن کرده و قصد رفتن میکند.
در این لحظه برتا به سالومه میگوید: تو اینجا میمانی! و رو به هانس میگوید: او
تو را اسیر خود ساخته، حالا هم باید تو را داشته باشد؛ بین من و تو دیگر رابطهای وجود
ندارد!
آنچه که سالومه در جواب گفته
بود را دقیقاً مطلع نگشتم. اما باید ناپسند بوده باشد ــ برتا گفت، سالومه بیقلب
است ــ و بعد وقتی به طرف در میرود دیگر کسی از رفتنش ممانعت به عمل نمیآورد و
او به تنهائی از پلهها پائین میرود. هانس اما از دخترعموی بیچارهام تقاضای بخشش
میکند و میگوید که او همین امروز از آنجا خواهد رفت و ممکن است که به فراموشی
سپرده شود، او ارزش برتا را ندارد و از این دست حرفها. و بعد او رفته بود.
وقتی برتا اینها را برایم
تعریف کرد، قصد داشتم جواب آرامبخشی به او بدهم. اما قبل از خارج ساختن کلمهای او
خود را روی میز نیمهچیده شده میاندازد و اندامش از هق هقِ ترسناکِ گریهای به لرزش
میافتد. او مایل به نوازش و حرف نبود، من فقط توانستم آنجا بایستم و انتظارِ بخود
آمدنش را بکشم.
و عاقبت میگوید: "برو، میگم
برو!" و من رفتم.
خیلی متعجب نبودم وقتی هانس
برای صرف شام و تمام شب به خانه بازنگشت. احتمالاً او از آن شهر رفته بود. البته
چمدان کوچکش هنوز آنجا بود، اما او حتماً به این خاطر دیرتر نامه خواهد نوشت. این
فرار زیاد با اصالت نبود، اما کاملاً قابل فهم بود. فقط بدیش این بود که حالا من
مجبور بودم این ماجرای دردناکِ عشقی را به اطلاع عمو برسانم. طوفانِ سختی آغاز شده
بود، و من خیلی زود به اتاقم برگشتم.
صبح فردایِ آن شب از صدای
صحبت و سر و صدای جلوی خانه از خواب بیدار میشوم. هنوز چند دقیقه بیشتر از پنج
صبح نگذشته بود. بعد ریسمان زنگِ در خانه کشیده میشود. من شلوار به پا کرده و خارج
میشوم.
هانس آمشتاین در لباس پشمیِ قهوهای رنگ تعطیلاتش بر روی چند شاخه صنوبر قرار داشت. یک محافظِ جنگل و سه کارگر
چوببری او را آورده بودند. البته چند تماشاچی هم آنجا حضور داشتند.
ادامه؟ نه، عزیز من. داستان
تمام شد. امروزه خودکشی دانشجویان دیگر امری نادر نیست، اما در آن زمان مردم برای
زندگی و مرگ احترام قائل بودند، و مردم از ماجرای دوستم هانس مدتها تعریف میکردند.
و من هم سالومۀ بیفکر را تا امروز نبخشیدهام.
خوب، او سهم بزرگی از تقصیرش
را جبران ساخت. آن زمان او ماجرا را چندان سخت نگرفت، اما برای او هم زمانی فرا
رسید که میبایست زندگی را جدی انگارد. او زندگی راحتی نداشت، و همچنین او هم
نتوانست پیر گردد. ماجرای آن برای خود داستانیست! اما نه برای امروز. مایل نیستید
یک جام شراب دیگر بنوشیم؟
(1903)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر