<راینهارد بِرام نقاش> از هرمن هسه را در تیر سال ۱۳۹۰ نرجمه کرده بودم.
یکی از عجیبترین ستایشگران
لیزا خوانندۀ زیبا، راینهارد برام نقاشِ معروف بود.
هنگامی که او لیزا را شناخت
چهل و چهار سال داشت و پیش از آن بیش از ده سال زندگیای زاهدانه و گوشهنشینانه
اختیار کرده بود. او بعد از سالها اتلاف وقتِ بیهوده و عیاشیْ در زندگیای پرهیزکارانه
فرو رفته بود و هنگام کارِ هنری چنین به نظرش میآمد که تمام رابطههای زندگیِ روزانه از پیش او گم شدهاند. با تمام توان کار میکرد و محاوره و معاشرت را
فراموش کرده بود، در خوردن وعدههای غذا غفلت میورزید، اجازه داده بود تا ظاهرش
در اثرِ اهمال زشت دیده شود و خیلی زود به فردی کاملاً فراموشگشته تبدیل شده بود.
با این حال ناامیدانه نقاشی میکرد. او تقریباً بجز از لحظههای غروب آفتاب، از
زوالِ ترکیبها و از
نبرد اشکالِ اجمالی با تاریکیِ ویرانگر چیزی نمیکشید.
او پُلی بر رودخانه که به
زحمت دیده میشد و اولین فانوس بر روی آن شعلهور بود کشید. او یک سپیدار کشید که
در غروب آفتاب محو گشته بود و تنها نوک آن در سیاهیِ ماتِ شب به چشم میآمد. و
عاقبت جادۀ کنار یک شهر در شروعِ شب پائیزی را کشید، یک تصویر فوقالعاده ساده از
انبوهی تاریکی. با این نقاشی او مشهور میگردد و از آن به بعد بعنوان استاد بحساب
میآمد، اما به نظر میآمد که این برای او زیاد مهم نمیباشد.
با این حال حالا غالباً مردم
پیش او میآمدند، و از آنجائیکه او استعداد دلشکستن نداشت، بنابراین به آرامی و
با بیمیلی دوباره گرفتار مهمانیهای کوچک اما خیلی ممتاز میگردد که او اغلب در
آنها خاموش شرکت میجست. درِ آتلیهاش به روی همۀ مراجعهکنندگان بسته مانده بود.
حالا دیگر از مواجه گشتن او با لیزا چند هفته میگذشت و زاهدِ گوشهگیر و کمی پیر
شده با شور و شوقی که دیر به سراغش آمده بود عاشق این زن زیبارویِ عجیب میگردد.
زن حدود بیست و پنج سال سن داشت، باریک اندام و دارای یک زیبائی خالص سلتی بود.
با آنکه خوانندۀ زیبا و
نازپرورده زن سرد و مغروری بود اما به فوقالعاده بودن این عشق پی برده و برایش
حرمت قائل بود. یک مرد با نامی مشهور که دستنیافتنی و تقریباً به بیتفاوتی معروف
است عاشق او شده بود.
او از نقاش میپرسد که آیا
اجازه دیدن آتلیهاش را دارد، و او از زن دعوت میکند. او در اتاقی از خوانندۀ
زیبا پذیرائی میکند که در ده سال گذشته بجز خود او و خدمتکارش کس دیگری داخل آن
نگشته بوده است. حالا لیزا عکسها و طرحهائی که نقاش تا حال به کسی نشان نداده
بود را با چهره باهوش و دلپذیر و مغرورش با دقت تماشا میکرد.
برام میپرسد: "آیا از
تعدادی از عکسها خوشتان آمد؟"
"آه، از همشون."
"شما آنها را درک میکنید؟
منظورم این است که شما درک میکنید که بر من هنگام کشیدن آنها چه میگذشت؟ اینها
بالاخره فقط عکس هستند، اما من بخاطر آنها خودم را خیلی به مشقت انداختم ..."
"عکسها شگفتانگیزند."
"فقط چند تا عکس!
واقعاً که برای نیمی از زندگیام که بخاطرشان صرف شد کم هستند. نیمی از زندگی! اما
اهمیتی ندارد ــ"
"آقای برام، شما میتوانید
افتخار کنید."
"افتخار، این کمی اغراقآمیز
است. راضی بودن هم برایش زیادیست. اما آدم هرگز راضی نیست. هنر هیچگاه کسی را
راضی نمیسازد. اما همانطور که گفتم من مایلم عکسی را که خوشتان آمده به شما هدیه
کنم."
"چه فکر میکنید؟ من
اصلاً نمیتونم ــ"
"دوشیزه لیزا، من تمام
این عکسها را برای خودم کشیدهام. کسی اینجا نبود که بتوانم با آنها او را خوشحال
کنم. حالا شما اینجائید و من خیلی دلم میخواهد میتوانستم شما را به نحوی کمی
خوشحال سازم، یک سلامی کوچک ــ میدانید ــ از یک هنرمند به یک هنرمندِ دیگر. آیا
واقعاً من این اجازه را ندارم؟ اگر قبول نکنید باعث تأسفم خواهد شد." لیزا با
تعجب تسلیم میگردد، و او در همان روز عکس سپیدار را برای محبوبش میفرستد.
از آن پس شروع به معاشرت با
لیزا کرد. هرچه بیشتر به دیدار او میرفت و گهگاه از او خواهش میکرد برایش قدری
آواز بخواند. و چون او یک بار نتوانسته بود هیجانش را کنترل کند و سماجت بخرج داده
بود، بنابراین لیزا نقش زنی خشمگین را بازی میکند، و به این دلیل او نیز غمگین
گشته و تقریباً با چشمانی گریان تقاضای بخشش میکند، و از آن زمان به بعد لیزا بر
او مسلط گردید و او را با انواع هوی و هوسهای زن زیبائی که صدها ستایشگر داشت
شکنجه میداد. و نقاش نیز از آن به بعد دیگر میدانست زنی را که دوست میدارد
اصلاً شباهتی با او ندارد و از طبیعتی ساده مانند او برخوردار نیست، و دارای روحی
هنرمندانه، شفاف و صادقانه نمیباشد، بلکه زنی است دمدمی مزاج و خودپسند، یک
کمدین. اما او زن را دوست میداشت و با هر لکهای که در کنار وی میدید دردش رشد
میکرد اما عشقش به او هم بیشتر میگردید. گاهی فقط بخاطر رعایتِ حالِ زن از وی
اجتناب میورزید و در ضمن رفتارش با او ناشیانه اما با ظرافت بود. لیزا اما میگذاشت
تا او انتظار بکشد و در حالی که در رفت و آمدهای شخصی از او فاصله میگرفت و او را
رنج میداد اما در مقابلِ دیگران مانند ستایشگرِ مورد علاقهاش با وی رفتار میکرد،
و او نمیدانست که آیا این به دلیل خودخواهی لیزاست یا بخاطر تمایلی ناگفته. گاهی
پیش میآمد که زن در مهمانیای غافلگیرانه او را <بِرام عزیز> خطاب میکرد،
دست در بازوی او میانداخت و با اعتماد با او برخورد میکرد. و این باعث جنگِ سپاس
و بیاعتمادی در برام میگردید. لیزا چند بار خود را برای او زیبا ساخت و در خانه
برایش آواز خواند. و بعد وقتی او دست زن را میبوسید و تشکر میکرد چشمانش تر میگشتند.
چند هفته به این ترتیب میگذرد و بازی کردن نقشِ ناشایستِ یک عاشقِ تزئینی باعث
انزجار نقاش شده بود. ناخشنودیْ کار کردن را برایش دشوار ساخته و هیجانی پُر شور
خواب از سرش ربوده بود. بِرام در یک شب پائیزی وسائل نقاشی و لباسهایش را در
چمدانی قرار میدهد و فردای آن شب به سفر میرود. در یکی از دهکدههای اوبرهاین در
مسافرخانهای یک اتاق اجاره میکند. او روزها در کنار رود راین و بر روی تپهها به
پیادهروی میپرداخت و شبها در مسافرخانه کنار میزی روبروی یک گیلاس شرابِ محلی مینشست
و پشت سر هم سیگاربرگ دود میکرد.
ده روز میگذرد و او هنوز
شروع به کار نکرده بود. بعد او خود را مجبور ساخت و چهارچوبی را به کرباس کشید و
پس از کشیدن دو سه طرح آن را دور انداخت. او دیگر نمیتوانست نقاشی کند. پایههای
آن همت زاهدانه برای کار کردن، آن کمین منزوی و کنجکاو بر روی خطوط ناواضح، آن
نورهای شکسته، آن فُرمهای تحلیل رفته و تمام آن هنرِ اوقات زاهدی و گوشهنشینیِ سالیانِ دراز به لرزه افتاده، قطع گشته و شاید هم گم گردیده بود. حالا چیز دیگری
وجود داشت که او را مشغول میساخت، چیزی برخلاف آنچه او خوابش را میدید، چیزی
دیگر که شبیه به آرزوهایش نبود. ممکن است آدمهائی وجود داشته باشند که بتوانند
خود را تقسیم کنند، که مهارتها و زندگیشان متنوع باشد؛ بِِرام اما فقط یک روح، فقط
یک عشق و فقط یک نیرو داشت.
زن زیبا اتفاقاً در خانه
تنها بود وقتی که نقاش بدیدارش رفت. و وقتی او داخل گشت و دستش را برای دست دادن
دراز کرد لیزا وحشتزده گشت. مردِ نقاش پیر دیده میشد و ظاهری نامرتب داشت، و
زمانی که زن با نگاه برافروخته و رنجورش روبرو میگردد، پی میبرد که بازی کردن با
این مرد بازیِ خطرناکی بوده است.
"آقای برام، شما از سفر
برگشتید؟"
"بله، دوشیزه لیزا، من
آمدهام تا با شما صحبت کنم. خیلی مایل بودم از این کار چشمپوشی کنم، میبخشید
اما متأسفانه نشد. من باید از شما خواهش کنم که به حرفهایم گوش بدهید."
"بسیار خوب، اگر اصرار
دارید. گرچه ــ"
"ممنونم. حرف من زیاد
طول نخواهد کشید. شما مطلعید که من شما را دوست میدارم. قبلاً هم یک بار به شما
گفتم که من دیگر بدون شما نمیتوانم زندگی کنم. حالا اما میدانم که آن حرفم حقیقت
دارد. من در این بین کوشش کردم بدون شما زندگی کنم. من دوباره خودم را به کارم
مشغول ساختم. قبل از اینکه شما را بشناسم ده سالِ تمام کار من نقاشی کردن بود و بجز
نقاشی کار دیگری انجام نمیدادم. حالا میخواستم دوباره به این کار بپردازم، آرام
باشم و نقاشی بکشم، به هیچ چیز بجز نقاشی فکر نکنم و آرزوی داشتن چیزی را به دل
راه ندهم. اما قادر به این کار نگشتم."
"موفق نشدید نقاشی
بکشید؟"
"نه. تعادلم برقرار
نبود، درک میکنید. پیش از این نقاشی کردن تنها کارِ من بود، نگرانی و عشقِ من بود،
آرزو و رضایتم بود. فکر میکردم که اگر موفق شوم تعدادی از آن نوع عکسهائی بکشم
که کسی تا حال قادر به کشیدنشان نشده باشد زندگیم به اندازۀ کافی زیبا و ثروتمند
خواهد گشت. به این دلیل کارهایم خوب بودند. و حالا آرزو و اشتیاقم به چیزی دیگر
کشیده شده است. حالا دیگر بجز شما هیچ آرزوئی ندارم، و چیزی که من با کمال میل
بخاطر شما از آن نگذرم وجود ندارد. لیزا، من به این خاطر دوباره آمدهام. اگر که
بخواهید متعلق به من باشید این مقدار اندک نقاشی هم دیگر برایم بیاهمیت خواهد
گشت. ــ بنابراین به من پاسخ بدهید! آنطور که قبلاً بین ما گذشت دیگر قابل قبول
نیست. من خودم را آنطور که شما مرا میخواهید به شما تقدیم میکنم. اگر که مایل به
ازدواج نباشید، میتوانیم بدون ازدواج با هم باشیم. انتخاب با شماست."
"بنابراین شما از من
تقاضای ازدواج میکنید!"
"اگر که شما بخواهید،
بله. من دیگر جوان نیستم، اما من هرگز در زندگیم عاشق زنی نبودهام، و آنچه از
گرما و پرستاری و وفاداری برای بخشیدن دارم تنها متعلق به شماست. ــ من ثروتمندم.
ــ"
"اوه ــ"
"میبخشید. منظورم فقط
این است که من برای مخارج زندگی احتیاجی به نقاشی کردن ندارم. لیزا، آیا واقعاً
نمیتوانید مرا درک کنید؟ نمیبیند که من زندگیم را در دست شما قرار میدهم. چیزی
بگوئید!"
سکوت ناگواری برقرار میگردد.
زن جرأت نگاه کردن به نقاش را نداشت و او را نیمهدیوانه میپنداشت. عاقبت زن صحبت
میکند، محتاط و دوستانه. اما او با اولین کلمه متوجه میگردد. لیزا وانمود میکند
که چه زیاد او وی را به تعجب واداشته است و چه اندازه سؤالش برای تمام زندگی او
مهم میباشد. و برای متقاعد کردن نقاش مانند جوانکِ بیپروائی که آدم نمیتواند
آرزویش را با کلمهای رد کند صحبت میکرد و نقاش لبخند میزد.
بِرام میگوید: "شما
خیلی مهربانید. شما برای من نگرانید، و همینطور کمی هم از من میترسید. آیا درست
میگویم؟"
لیزا مضطرب به او نگاه میکرد.
او ادامه میدهد.
"من از شما متشکرم
دوشیزه لیزا. شما نمیخواستید مستقیماً جواب منفی بدهید. اما من متوجه شدم. من از
شما ممنونم، خداحافظ و زندگی خوبی داشته باشید!"
لیزا سعی میکند او را از
رفتن بازدارد.
او میگوید: "نه. اجازه
بدهید بروم! من نمیخواهم بروم تا خود را با خوردن زهر مسموم سازم. نه واقعاً.
خداحافظ!"
لیزا دستش را برای خداحافظی
سوی او میگیرد. او آن را محکم در دستش نگاه میدارد و بعد بدون تعظیم کردن به سمت
لبانش میبرد، لحظهای میاندیشد و بعد ناگهان دست لیزا را رها میکند و خارج میگردد.
در راهِ دهلیز حتی به خدمتکار انعام هم میدهد.
حالا بِرام زمان سختی را میگذراند.
او دقیقاً میدانست که فقط کار قادر است او را به زندگی بازگرداند، اما مدتی
طولانی در اینکه بتواند آن از خودگذشتگیِ فراموش گشتۀ سالیان خوب را بار دیگر از
آن خود سازد تردید داشت. او در آن دهکده در اوبرهاین آشیان گزیده بود و در آن اطراف
پرسه میزد، به کرات به خطوط ساحلِ خیالی و محو گشته و درختان تابلویی که قصد
کشیدنش را داشتْ در مهِ پائیزی خیره میگشت و نمیتوانست برای چند ساعت آرام بنشیند
و آن چیزی را فراموش کند که مطلقاً قصد فراموش کردنشان را داشت. با کسی معاشرت نمیکرد،
و آن عاداتِ زاهدانۀ غیرعادیش هم در این امر به او کمک میکرد.
یک شب، بعد از آنکه متفکر و
غمگین شیشه شراب همیشگیاش را نوشیده بود و از زود به رختخواب رفتن وحشت داشت
دومین بطر شراب را بدون آنکه فکر کند سفارش میدهد. تا اندازهای مست خود را روی
تخت میاندازد، مانند سنگ میخوابد و روز بعد دیروقت چشم از خواب میگشاید، با
احساسی ناشناخته از یک بیارادگی که باعث گردید او نیمی از روز را در خواب و خیال
بگذراند.
دو روز دیرتر، وقتی اندوهِ قدیمی میخواست در او قدرتمند گرددْ دوباره همان چاره را امتحان میکند، و سپس
دوباره و دوباره. یک روز با وجود سرمای مرطوب هوا چهارچوب تازهای را به کرباس میکشد.
یک سری طرح کشیده میشود. پاکتهای بزرگ از کارلسروهه و مونیخ، بستههای مقوا،
دستههای چوب و رنگ به دستش میرسد. در طول شش هفته در کنار موجگیرِ ساحل یک آتلیه
بدوی ساخته میشود. و بزودی بعد از کریسمس یک تابلوی بزرگ تمام میگردد: <درخت
توسکا در مه> حالا این تابلو یکی از بهترین آثار نقاش به شمار میآمد.
از پی این زمانِ هیجانانگیز،
تبدار و با ارزشِ دوران کار شکستی پیش میآید. بِرام نقاش روزهای متمادی بیهوده ول
میگشت، هنگام برف و طوفان، تا عاقبت آخر شب او را از میخانۀ دهکده بعد از یک
بادهنوشی در سکوت به خانهاش حمل میکردند. روزهای متمادی هم در آتلیه با کویری
در سر و پُر فغان و منزجر بر روی چند تکه پتو میافتاد.
اما در بهار دوباره یک نقاشی
را تمام میکند.
او سالیانی را به این ترتیب
گذراند. اغلب موفق میگشت هفتهها با وجود تنبلی کار کند و سپس دوباره تصادفی رخ
میداد. و عاقبت یک بار بعد از شرابنوشی زیاد شب سردی از ماه مارس را در هوای
آزاد مزرعهای به صبح میرساند، سرمای سختی میخورد و در تنهائی در اثر پرستاری و
تغذیۀ بد میمیرد. او به خاک سپرده شده بود که یکی از خویشاوندانش با خواندن آگهیِ فوت در روزنامهای برای دیدن او به آنجا سفر میکند. در میان تابلوهائی که او بجا
گذارده بود تصویرِ عجیبی از آخرین روزهای زندگیش وجود داشت که او از خود کشیده بود.
طرحِ کامل و بیمبالاتِ یک سر، خطوط کثیف و زشتِ چهرۀ یک میگسارِ پیر گشته، با پوزخندی
بیرنگ و نگاهی مردد و غمگین. اما بِرام به دلیلی با قلمموی پهنی دو خطِ قرمز بصورت
ضربدر بر روی پرتره و قطعاً بقصد تمسخرِ خود کشیده بود.
(1906)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر