رد پای خیال.


<رد پای خیال> از هرمن هسه را در مهر سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
 
شبی با دکتر فاوست.
دکتر یوهان فاوست در اتاق غذاخوری خود همراه با دوستش دکتر آیزن‌بارت نشسته بود. باقیماندۀ شامِ پُرمایه برچیده شده بود، شراب قدیمی راین در جام‌های طلااندود عطر می‌افشاند، همین حالا دو نوازنده‌ای که هنگام صرف غذا می‌نواختند رفتند، یک فلوت‌زن و یک بربت‌نواز. دکتر فاوست می‌گوید: "بسیار خوب، حالا می‌خواهم به تو نمونۀ وعده داده شده را نشان دهم" و یک جرعه از شراب قدیمیِ کهنه در گلوی کمی چربی آورده‌اش می‌ریزد. او دیگر مردِ جوانی نبود، این شب دو یا سه سال قبل از پایانِ وحشتناکش بود.
"من قبلاً به تو گفته بودم که کارآموزم گاهی دستگاه‌های مضحکی می‌سازد که می‌شود با آنها این و آن را دید و شنید، چیزی که دور از ما، یا مدت‌ها گذشته، یا هنوز آینده است. ما می‌خواهیم امروز آن را با آینده آزمایش کنیم. می‌دانی، جوانک چیز خیلی سرگرم‌کننده و عجیبی اختراع کرده. همانطور که بارها به ما در آینۀ جادوئی قهرمانان و زیبارویانِ گذشته را نشان داده، به همان ترتیب هم حالا چیزی برای گوش اختراع کرده، یک بلندگوی حرف‌زن که به ما امکان شنیدنِ سر و صداهائی را می‌دهد که در آیندۀ دور درست در همان محلی که دستگاهِ حرف‌زن قرار داده شده است یک بار به صدا خواهد آمد."
"دوست عزیز، نکند حالا این روحِ خدمت‌رسانت کمی به تو کلک می‌زند؟"
فاوست در جواب می‌گوید: "من این را باور نمی‌کنم. آینده برای جادویِ سیاه به هیچوجه دور از دسترس نیست. تو می‌دانی که ما همیشه از این فرض حرکت می‌کنیم که حوادثِ جهان بدون استثناء مشمولِ قانون علت و معلولند. بنابراین آینده نیز مانند گذشته غیرقابل تغییر است: آینده هم تابع برهانِ علیت است، بنابراین آینده در حال حاضر اینجاست، فقط ما آن را هنوز نمی‌بینیم و مزمزه نمی‌کنیم. به همان خوبی‌ای که یک ریاضیدان و اخترشناس پیش‌بینیِ شروع یک خورشیدگرفتگی را می‌توانند بکند، ما هم اگر روشی برای آن اختراع می‌کردیمْ می‌توانست هر قسمتِ دلخواه از آینده برایمان قابل دیدن و شنیدن شود. مفیستوفلِس حالا یک نوع عصا برای گوش اختراع کرده، او یک دام ساخته است که در آن صداها حبس می‌شوند، صداهائی که در چند صد سال بعد اینجا در این مکان طنین خواهد انداخت. ما آن را بارها آزمودیم. گاهی البته چیزی طنین نمی‌اندازد، و آن به این معناست که ما در آینده به یک خالی برخورد کرده‌ایم، به یک نقطه‌ای از زمان که در آن سکوت خود را در فضایِ ما به صدا می‌آورد. بارهای دیگر اما انواع صداها را شنیدیم، مثلاً یک بار صدای چند انسان که در آینده‌ای دور زندگی خواهند کرد را شنیدیم که از شعری صحبت می‌کردند که در آن اقدامات دکتر فاوست، یعنی اقدامات من، به صورت ترانه خوانده می‌شد. اما حالا دیگه کافیه‌، ما می‌خواهیم آن را امتحان کنیم."
به دستور دکتر فاوست روحِ ‏خانگی در بالاپوش خاکستری رنگِ راهبه‌ها ظاهر می‌گردد، دستگاهی کوچک با بلندگو روی میز قرار می‌دهد و به آن دو تأکید می‌کند که باید در اثنایِ ماجرا از هرگونه اظهار نظری خودداری کنند، بعد دستۀ کنار دستگاه را می‌چرخاند و دستگاه با غژ غژِ آهسته و شکننده‌ای شروع به کار می‌کند.
مدت درازی بجز صدای این غژ غژِ هیجان‌انگیز که هر دو دکترِ در حال انتظار به آن گوش سپرده بودند چیز دیگری شنیده نمی‌شد. بعد ناگهان صدای زیرِ جیغ مانندی که تا حال نظیرش شنیده نشده بود بلند می‌شود: یک نالۀ وحشی، شرورانه و شیطانی که نمی‌توان گفت آیا از یک اژدها یا دیوی عصبانی برمی‌خاست؛ صدا بی‌صبرانه، خشمگین و آمرانه با فاصلۀ کوتاه و کوبنده‌ای تکرار کنان مانند فریاد اژده‌های تحتِ تعقیبی در فضا می‌پیچید. و وقتی فریادِ نفرت‌انگیز بارها تکرار و در دوردست‌ها خود را گم می‌کند دکتر آیزن‌بارت که رنگش پریده بود نفس راحتی می‌کشد.
سکوت برقرار می‌شود، اما بعد صدای جدیدی به گوش می‌رسد: صدای یک مرد که انگار از دوردست می‌آمد، با آهنگِ صدائی صریح و واعظانه. آن دو فقط می‌توانستند قطعاتی از سخنرانی را بفهمند و آنها را بر تخته‌سیاهی یادداشت کنند، برای مثال این جملات را:
"ــ و بدین نحو عملکردِ اقتصادی با سرمشق از ایدۀ درخشانِ آمریکا بطور اجتناب‌ناپذیری به پایانِ پیروزمندانه و تحقق خود نزدیک می‌شود. ــ ــ در حالیکه از یک سو وسائل آسایش در زندگی کارگران برای اولین بار تجربه بزرگی کسب کرد، ــ ــ و ما می‌توانیم بدون مغرور گشتن بگوئیم که رویاهای کودکانۀ عصر دوران گذشته از یک بهشت توسط تکنولوژی تولید بیشتر از ــ ــ"
دوباره سکوت. بعد صدای تازه‌ای شنیده می‌شود، یک صدای کلفت، صدائی جدی که گفت: "خانم‌ها و آقایان، من شما را به شنیدن یک شعر دعوت می‌کنم، یک اثر از نیکولاس اونترشوانگِ بزرگ که می‌توان ادعا کرد مانند او هیچکس قلبِ زمان ما را چنین موشکافانه تفتیش و رازگشائی و معنا و بی‌معنا بودنِ دلیلِ بودنمان را مشاهده نکرده است.
 
دودکش را در دست نگاه داشته است
در کنار هر دو گونه‌هایش دو باله حمل می‌کند،
و برحسب وضعیتِ درجۀ بارومتر
از نردبانِ بدون پله بالا می‌رود.
 
بدینسان او مدت‌ها با ابرهائی در آسترِ کُت
از نردبان‌های بلند بالا می‌رفت،
ناگهان پس از یک زندگی به ترس می‌افتد،
و مادرِ تردیدها را به یاد می‌آورد."
 
دکتر فاوست توانست قسمتِ بیشتر این شعر را یادداشت کند. همینطور آیزن‌بارت هم با پشتکار یادداشت می‌کرد.
یک صدای خواب‌آلوده، بدون شک صدای یک زن یا دختری باکره شنیده می‌شود که می‌گفت: "برنامه‌ای خسته کننده! انگار که آدم رادیو را فقط به این خاطر اختراع کرده است! خوب، حالا لااقل موسیقی پخش می‌شود."
و واقعاً حالا موسیقی نواخته می‌شود، یک موسیقیِ وحشی، شهوت‌انگیز و با ضرب‌آهنگیِ خیلی محکم، گاهی چهچه‌زنان، گاهی سست و ضعیف، یک موسیقیِ کاملاً ناشناخته، یک موسیقیِ بی‌ادبانه و عجیب و شرور بوسیله زوزه‌ها و جیغ‌های سازهای بادی‏، متزلزل گشته از ضربه‌های طبل، و صعودِ بیش از حدِ صدای گریان یک خواننده که کلمات یا ابیاتی به زبانی بیگانه می‌خواند.
در فواصل منظمِ میان ابیات این مصرعِ اسرارآمیز تکرار می‌گشت:
موهایت تحسین برانگیزند،
همواره با روغن شسته می‌گردد!
حالا آن اولین لحنِ هشدار دهنده، عصبانی و شرورانۀ ضجۀ اژدهای پُر از اندوه و خشم دوباره بالا می‌گیرد.
هنگامی که روحِ‏ خانه با لبخند دستگاهش را ساکت می‌سازد، هر دو پژوهشگر با احساسِ ناگواری از شرم و دستپاچگی، طوریکه انگار ناخواسته شاهد یک اتفاق ممنوع و بی‌ادبانه شده باشند نگاه عجیبی به همدیگر می‌کنند. آنها با دقت یادداشت‌های خود را مطالعه می‌کردند و بیکدیگر نشان می‌دادند.
عاقبت فاوست می‌گوید: "نظرت در این باره چیست؟"
دکتر آیزن‌بارت از جامش جرعه‌ا‏ی طولانی می‌نوشد، به زمین نگاه می‌کند و مدت درازی متفکر و ساکت می‌ماند. عاقبت می‌گوید، بیشتر به خودش تا به دوستش: "وحشتناک است! بدون شک بشریتی که ما یک نمونه از زندگی‌شان شنیدیم دیوانه است. آنها فرزندان ما هستند، پسرانِ پسرانِ ما، نبیرۀ نبیره‌هائی که ما اینجا چنین چیزهای مشکوک، غمگین و مغشوش از آنها می‌شنویم، که این چنین وحشت‌انگیز فریاد می‌کشند، چنین ترانه‌های نامفهوم و احمقانه‌ای می‌خوانند. فاوست، دوست عزیز، آخر و عاقبت اولادهایمان دیوانگی‌ست."
فاوست می‌گوید: "من مایل نیستم چنین با اطمینان ادعا کنم. نظر تو اصلاً چیز غیرقابل قبولی ندارد، اما کمی زیاده از حد بدبینانه است. وقتی اینجا، در کنار تنها محل منحصر به فرد و محدودِ جهان، چنین صداهای وحشی، ناامیدانه و خارج از نزاکت طنین می‌اندازد، نباید دلیل بر این باشد که کل بشریت به بیماری روانی دچار شده است. می‌تواند اینطور هم باشد: در چند صد سال بعد، در محلی که ما در آن هستیم یک دیوانه‌خانه ساخته شده باشد و ما جزئی از آن را حالا شنیده‌ایم. و می‌تواند این هم درست باشد که جماعتی بسیار مستْ تاخت و تاز خود را به بهترین نحو اجرا کرده باشند. به سر و صدای جمعیتی در حال کیف کردن فکر کن، مثلاً به یک کارنوال! کاملاً مانند همدیگرند. اما آنچه من را مشکوک می‌سازد، آن صداهای دیگر هستند، آن فغانی که نه می‌تواند صدای انسان باشد و نه از آلت موسیقی به صدا آمده باشد. به نظر من صدای آنها کاملاً اهریمنی‌ست. فقط دیوها می‌توانند چنین صداهائی تولید کنند."
دکتر فاوست مفیستوفلِس را مخاطب قرار می‌دهد: "آیا در این باره چیزی می‌دونی؟ می‌تونی بگی که ما چه صداهائی را شنیدیم؟"
روحِ‏ خانگی جواب می‌دهد: "ما براستی صداهای یک دیو را شنیدیم. زمین، آقایان محترم، زمینی که امروزه نیمی از آن در مالکیتِ شیطان است، در زمان معینی کاملاً به او تعلق خواهد گرفت، و یکی از استان‌های جهنم را تشکیل خواهد داد. شما در بارۀ لحن و نوع صحبتِ این جهنمِ زمینی کمی خشن و انتقادی ابراز نظر کردید، آقایان محترم. اما با این حال به نظرم قابل توجه و زیباست که موسیقی و شعر در جهنم هم وجود خواهد داشت. مسؤل این شعبه بلیال می‌باشد. به نظر من او کارش را خیلی زیبا انجام می‌دهد.
(1927)

درون و بیرون.
مردی بود به نام فریدریش که خود را با مسائل معنوی مشغول ساخته و دارای آگاهی‌های مختلفی بود. اما برای او یک آگاهی مانند آگاهی‌های دیگر و یک فکر مانند فکرهای دیگر نبود، بلکه او یک نوعِ خاصی از تفکر را دوست می‌داشت و بقیه تفکرها را حقیر می‌شمرد و از آنها بیزار بود. آنچه را که او دوست می‌داشت و ستایش می‌کرد منطق بود، و همینطور آنچه را که او <علم> می‌نامید.
عادت داشت بگوید: "دو ضربدر دو می‌شود چهار. من به این ایمان دارم، و انسان باید با شناختِ از این حقیقت به تفکر بپردازد."
اینکه همچنین انواع دیگری از تفکر و آگاهی نیز وجود داشتند برای او البته ناآشنا نبود. اما آنها برایش <علم> به حساب نمی‌آمدند و او به آنها باور نداشت، با این وجود اما بر علیه مذهب بردباری از خود نشان می‌داد. این مربوط می‌گشت به یک توافق ضمنیِ علمی. علم خود را در طی چندین قرن تقریباً با تمام آنچه بر روی زمین وجود و ارزشِ دانستن دارد مشغول ساخته است، به استثنای یک چیز منحصر به فرد، روح انسان. این را به مذهب واگذار کردن و البته گمانه‌زنی‌های مذهب در بارۀ روح را جدی نگرفتن، با وجود این اما آن را تضمین کردنْ با گذشت زمان به صورت یک رسم در آمده بود. بنابراین فریدریش هم بر علیه مذهب بردبارانه رفتار می‌کرد، اما هرآنچه را که او بعنوان خرافات تشخیص می‌داد برایش عمیقاً نفرت‌انگیز بود و با آن مخالفت می‌کرد. ممکن است بیگانه‌ها، بیسوادها و خلق‌های عقب‌مانده خود را با آن مشغول سازند، ممکن است در دوران اولیۀ عهد عتیق یک عرفان یا تفکرِ سحرآمیز وجود داشته بوده است ــ اما از زمان پیدایش علم و منطق دیگر استفاده از این وسیله قدیمی‌گشته و مشکوک بی‌معناست.
او چنین می‌گفت و اینچنین هم فکر می‌کرد، و وقتی در پیرامونِ خود اثری از خرافات می‌دید، عصبانی می‌گشت و احساس می‌کرد که انگار توسط چیزی خصمانه لمس گردیده است.
اما دیدن چنین ردِ پاهائی در میان همانندانِ خود، در میان مردان بافرهنگی که با قواعدِ فکر کردنِ علمی آشنا بودند او را بیشتر خشمگین می‌ساخت. و چیزی برایش دردناک و غیرقابل تحمل‌تر از دیدن آن افکارِ کفرآمیزی نبود که او اخیراً گاهی حتی در بین مردهائی با دانشی در سطح بالا بیان و بحث می‌گردید، همان فکر پوچی که می‌گفت <تفکر علمی> احتمالاً بالاترین، ماندنی‌ترین، از پیش تعیین‌شده‌ترین و تزلزل‌ناپذیرترین نوعِ تفکر نمی‌باشد، بلکه فقط طرز تفکری‌ست از انواع مختلف تفکراتِ دیگر که فناپذیرند و در مقابل تغییر و سقوط محافظت نگشته‌اند. این افکارِ بی‌ادبانه، مخرب و سمی وجود داشتند، این را حتی فریدریش هم نمی‌توانست انکار کند، او اینجا و آنجا حاضر بود، با توجه به رنج و زحمتِ پدید آمده در تمام جهان بخاطر جنگ و تغییراتِ اساسی و گرسنگی، مانند گوشزدی ظاهر می‌گشت و مانند کلمات قصارِ ارواح، از دستی سفید بر دیواری سفید نوشته می‌گردید.
هرچه فریدریش بخاطر چنین طرز تفکری که می‌توانست او را عمیقاً آشفته سازد بیشتر رنج می‌برد، مخالفت او و آنکسانی که فکر می‌کرد مخفیانه به او باور دارند مشتاقانه‌تر می‌گشت. زیرا که در محافلِ روشنفکرانِ واقعی تا آن زمان فقط تعداد اندکی آشکار و صریح با این نظریۀ نو موافق بودند، با نظریه‌ای که به نظر می‌آمد اگر خود را گسترش دهد و به قدرت برسد، مطمئناً روح تمام فرهنگ‌های روی زمین را نابود و دچار هرج و مرج ‏خواهد ساخت. تا حال اما چنین نشده بود، و تعداد اندکی که آشکارا با این افکار موافق‏ بودند هنوز آنقدر کم بودند که می‌شد آنها را بعنوان آدم‌هائی استثنائی و بوالهوسانی اصیل به شمار آورد. اما یک قطره از سم و یک پرتو از آن افکار را می‌شد در اینجا و آنجا رویت کرد. به هر حال تعداد بیشماری از نظریه‌های جدید، آموزه‌های سرّی، فرقه‌های مختلف در میان مردمِ متوسط و نیمه‌آموزش‌دیده وجود داشتند، جهان از آنها پُر بود، همه جا خرافات، تصوف، فرقه‌های معنوی و بقیۀ قدرت‌های سیاهی که نبردِ با آنها ضروری به نظر می‌آمد وجود داشت، اما علم انگار بخاطر احساس ضعفی پنهان موقتاً با سکوتِ خود بودنشان را تضمین کرده بود.
یک روز فریدریش به خانۀ یکی از دوستانش که با او بعضی مطالعاتِ مشترکی را انجام داده بود می‌رود. باید اضافه کرد که او این دوست را مدت زیادی ندیده بود. در حالِ بالا رفتن از پله‌های خانۀ آن دوست سعی می‌کرد به یاد آورد که کِی و کجا آخرین بار با او ملاقات کرده است. هرچه در حافظه‌اش جستجو کرد نتوانست آن را به یاد آورد. به این دلیل بدخلقی و عصبانیتی خاص و نامحسوس به او دست می‌دهد، و او مجبور می‌گردد با ایستادن در جلوی درِ اتاق دوستش خود را با زور از آن جدا سازد.
لحظۀ کوتاهی از سلام کردن به دوستش اِروین نگذشته بود که در چهرۀ او متوجه لبخند ملایمی می‌گردد، لبخندی که او فکر می‌کرد نباید قبلاً آن را دیده باشد. و هنوز مدتی از دیدن این لبخند که با وجود مهربان بودنش فوری مانند نوعی تمسخر یا دشمنی احساس می‌گشت نگذشته بود که بلافاصله چیزی که تا همین چند لحظۀ پیش بیهوده آن را در حافظه‌اش جستجو می‌کرد به یاد می‌آورد، آخرین دیدار با اِروین را، خیلی وقت پیش، و اینکه آنها گرچه در آن دیدار بدون مشاجره، اما با اختلافاتی درونی و عدم توافق از هم جدا گشتند، زیرا اینطور به نظرش می‌رسید که اِروین از حملاتِ او به امپراطوریِ خرافات خیلی کم پشتیبانی کرده بوده است.
این عجیب بود. چطور توانسته بود این ماجرا را فراموش کند! و حالا او می‌دانست که دوستش را در این مدتِ طولانی بخاطر این موضوع ملاقات نکرده بوده است. فقط بخاطر یک خشم، و اینکه او خود تمام مدت این را خوب می‌دانسته است، و با این وجود برای هر بار به تأخیر انداختن این دیدار یک سری دلایلِ دیگر را بهانه قرار می‌داده.
حالا آن دو روبروی هم ایستاده بودند، و به نظر فریدریش چنین می‌آمد که گره و شکافِ کوچکِ آن زمان در این بین بطور وحشتناکی بزرگتر‌ شده است. حس می‌کرد که در این لحظه بین او و اِروین چیزی که همیشه وجود داشته بود مفقود است، جوّی از اشتراک، از درکی بلاواسطه، آری حتی از محبت. بجای اینها اما یک خلاء آنجا بود، یک شکاف، یک غریبه. آنها به هم سلام دادند، از فصل‌های سال صحبت کردند، از آشنایان، از تندرستیِ خود ــ و خدا می‌داند که چگونه با هر کلمه‌ای این احساسِ وحشتناک به سراغ فریدریش می‌آمد که دیگری را نمی‌تواند کاملاً درک کند، که از او شناختِ دقیقی نداشته است، و می‌دید کلماتی که برای اِروین به کار می‌برد تغییر مسیر می‌دهند و نمی‌توانند زمینِ مشترکی برای یک مکالمۀ واقعی پیدا کنند. همینطور اِروین نیز مدام آن لبخندِ دوستانه‌ای را که فریدریش تقریباً شروع به متنفر گشتن از آن شده بود در چهرۀ خود حمل می‌کرد.
فریدریش از وقفۀ کوتاهی که در مکالمۀ دشوارشان ایجاد شده بود استفاده کرده و نگاهی به اطراف اتاقِ مطالعه‏ می‌اندازد و یک ورق کاغذ را که با سوزنی به دیوار آویزان شده بود می‌بیند. این منظره او را بطور غریبی لمس کرده و خاطرات قدیمی‌ای را در او زنده میسازد، خیلی زود بخاطر می‌آورد که این کار در گذشته‌ای دور و در زمان سال‌های دانشجوئی یکی از عادات اِروین بوده است، هر از گاهی او کلمات قصارِ متفکرین یا شعرِ شاعری را به این صورت در جلوی چشم و حافظه‌اش زنده نگاه می‌داشت. او برای خواندنِ آن نوشته بلند می‌شود و خود را به دیوار نزدیک می‌سازد.
آنجا با خطِ زیبای اِروین نوشته شده بود: "هیچ چیز در بیرون نیست، هیچ چیز در درون نیست، زیرا آنچه بیرون است، درون می‌باشد."
فریدریش با رنگی پریده لحظه‌ای می‌ایستد. آن آنجا بود! او آنجا جلوی آن چیز ترسناک می‌ایستد! او در زمان دیگری می‌توانست این نوشته را قابل قبول بداند، می‌توانست آن را بعنوان یک هوس و همینطور بعنوان یک علاقۀ بی‌خطر و مجاز، شاید هم بعنوان یک پیروی کوچک از نیازِ محافظتِ از احساس و عاطفه صبورانه تحمل کند. اما حالا طوری دیگر بود. او حس می‌کرد که این کلمات نه با حسی شاعرانه و فرار نوشته شده‌اند، و نه اینکه اِروین بعد از سال‌های طولانی بخاطر یک هوس به عادتِ گذشتۀ جوانی‌اش روی آورده است. چیزی که اینجا نوشته شده اعتراف به مطلبی‌ست که در حال حاضر دوستش را به خود مشغول ساخته بود، عرفان! اِروین مرتد شده بود.
آهسته به سمت اِروین که دوباره لبخند بر چهره داشت برمی‌گردد و می‌گوید: "در این باره کمی توضیح بده!"
اِروین با محبتِ تمام سرش را تکان می‌دهد.
"آیا هرگز این کلام قصار را نخوانده بودی؟"
فریدریش بلند می‌گوید: "چرا، البته که آن را می‌شناسم. این عرفان است، رازهای روحانی‌ست. شاید شاعرانه، اما ــ ــ. حالا، خواهش می‌کنم در بارۀ این کلمه قصار توضیح بده، و بگو چرا آن را به دیوار اتاقت آویزان کرده‌ای."
اروین می‌گوید: "با کمال میل. این کلمۀ قصار، اولین مقدمه از یک معرفت‌شناسی‌ست که در حال حاضر من خود را با آن مشفول ساخته‌ام و سعادتِ فراوانی را مدیون آن هستم."
فریدریش ناخشنودی‌اش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: "یک معرفت‌شناسیِ جدید؟ آیا چنین چیزی وجود دارد؟ و نام آن چیست؟"
اِروین می‌گوید: "آن فقط برای من تازه است. خیلی قدیمی‌ست و شایستۀ احترام. نامش جادوست."
واژه بر زبان جاری گشته بود. فریدریش، حالا از یک چنین اعترافی شفافْ سخت متعجب و متوحش گشته و با لرزشی وحشتناک حس می‌کرد که در مقابل دشمنِ دیرینۀ خود در کالبدِ دوستشْ چشم در چشم ایستاده است. او سکوت می‌کند. او نمی‌دانست که آیا خشم به او نزدیکتر است یا گریه، احساس فقدانِ پُر نشدنی‌ای او را از تلخی پُر ساخت و مدت درازی سکوت کرد.
بعد با تمسخری مصنوعی در صدایش چنین می‌گوید: "بنابراین تو حالا می‌خواهی شاگردساحر بشوی؟"
اِروین بی‏درنگ می‌گوید: "بله."
"یک نوع کارآموزِ جادوگری، درسته؟"
"البته."
فردریش دوباره ساکت می‌شود. سکوت در اتاق چنان برقرار بود که صدای تیک‏ تاکِ یک ساعت از اتاق کناری شنیده می‌گشت.
بعد او می‌گوید: "آیا می‌دانی که تو با این کار از هر اشتراک با علمِ جدی دست می‌کشی و به این ترتیب هر اشتراکِ با من را؟"
اِروین جواب می‌دهد: "امیدوارم که اینطور نشود. اما وقتی حتماً چنین باید بشود ــ آیا برایم کاری باقی‌می‌ماند؟"
فریدریش با خشم فریاد می‌کشد: "چه کاری برایت باقی‌می‌ماند؟ از این بازی‌ها، از این اعتقادِ شرم‌آور و غم‌انگیز به سحر و جادو دست بکشی، کاملاً و برای همیشه دست بکشی! این کار برایت باقی می‌ماند، اگر که میخواهی احترامم را حفظ کنی."
اِروین کمی لبخند می‌زند، هرچند که او هم حالا دیگر شاد به نظر نمی‌رسید.
اِروین بقدری آهسته می‌گوید "تو طوری صحبت می‌کنی که انگار به خواست من است" که صدای عصبانیِ فریدریش در ضمنِ کلماتِ آهسته او انگار هنوز در اتاق منعکس است، ــ "تو طوری صحبت می‌کنی که انگار به خواست من است، که انگار من حق انتخاب داشته‌ام. اما اینطور نیست. من حقی برای انتخاب نداشتم. من جادو را اختیار نکردم، بلکه این جادوست که مرا انتخاب کرده است."
فریدریش آه عمیقی می‌کشد و با زحمت می‌گوید: "پس خداحافظ" و بدون آنکه به او دست بدهد از جا برمی‌خیزد.
حالا اِروین بلند فریاد می‌کشد: "اینطور نه! خیر، به این صورت نباید از من دور شوی. تصور کن که یکی از ما دو نفر در حال مرگ است ــ و اینطور هم می‌باشد! ــ و ما می‌بایست از هم خداحافظی کنیم."
"اِروین، اما کدام یک از ما در حال مرگ است؟"
"امروز آن شخص حتماً من هستم، دوست عزیز. کسی که خواهانِ زندگی‌ای نو است، باید برای مُردن آماده باشد."
فریدریش دوباره به جلوی کاغذِ آویخته بر دیوار می‌رود و کلمۀ قصار از درون و بیرون را می‌خواند.
"بسیارخوب، حق با توست، هیچ سودی ندارد که ما با خشم از هم جدا شویم. من می‌خواهم آنطور که تو مایلی عمل کنم، و می‌خواهم بپذیرم که یکی از ما در حالِ مرگ است. همینطور من هم می‌توانم آن شخصِ در حالِ مرگ باشم. من می‌خواهم قبل از ترک کردن تو آخرین خواهشم را بکنم."
اِروین می‌گوید: "خوشحالم می‌کند. بگو، چه خدمتی می‌توانم برای خداحافظی انجام دهم؟"
"من اولین سؤالم که همزمان خواهشم از تو می‌باشد را تکرار می‌کنم: این کلمۀ قصار را به بهترین وجهی که می‌توانی برایم توضیح بده!"
اِروین لحظۀ کوتاهی فکر می‌کند و سپس می‌گوید: "هیچ چیز در بیرون نیست، هیچ چیز در درون نیست. مفهوم مذهبی‌اش برای تو آشناست: خدا همه جاست. او در روح است و همچنین در طبیعت. همه چیز الهی‌ست، زیرا که خدا جهانِ هستی‌ست. ما آن را در قدیم همه‌خدائی می‌نامیدیم. و اما معنای فلسفی آن: جدائی از بیرون و درون عادتِ ذهن ما گردیده، اما ذهن ضرورتی در این کار نمی‌بیند. روح‌مان این امکان را دارد که به پشت آن مرزی که ما کشیده‌ایم، به آن سمتِ دیگر عقب‌نشینی کند. بینش‌های متفاوت و تازه‌تری در سمتِ دیگرِ اضدادی که جهان‌مان را تشکیل می‌دهند شروع خواهند گشت. ــ اما، دوست عزیز، من باید به تو اعتراف کنم: از زمانی که فکرم عوض شده استْ نصایح و کلمات دیگر برایم شفاف نیستند، بلکه هر واژه ده‏ها و صدها معنا دارد. و چیزی که تو از آن می‌ترسی اینجا آغاز می‌گردد: سحر و جادو."
فریدریش چینی بر پیشانی می‌اندازد و قصدِ قطع کردن حرف او را داشت، اما اِروین نگاهی آرامبخش به او می‌کند و با لحن سبکتری ادامه می‌دهد: "بگذار که به تو هدیه‌ای بدهم! چیزی از من را با خود ببر، یکی از اشیاءها را، و گهگاهی آن را اندکی تماشا کن، به این ترتیب جملۀ از درون و از بیرون بزودی یکی از معانیِ فراوان خود را برایت آشکار خواهد ساخت."
اِروین به اطراف خود می‌نگرد، از روی یکی از طاقچه‌ها فیگورِ کوچکِ ساخته شده از خاکِ رس که رویۀ آن‏ صیقل داده شده‏ بود را برمی‌دارد، آن را به فریدریش می‌دهد و می‌گوید:
"این را بعنوان هدیۀ خداحافظی از من قبول کن. هر وقت این شیء که من در دستت قرار می‌دهم دست از بیرون بودن از تو برداشت، و در تو ماند، بعد باز هم پیش من بیا! اما اگر بیرون از تو ماند، همیشه مانند حالا، بنابراین باید خداحافظی‌ای که تو از من می‌کنی همیشگی باشد!"
فریدریش قصد داشت هنوز خیلی چیزهای دیگر بگوید، اما اِروین دست خود را جلو می‌برد و بعد از فشردنِ دست او با چهره‌ای که دیگر اجازۀ صحبت بیشتری را نمی‌داد می‌گوید: بدرود.
فریدریش به راه می‌افتد، از پله‌ها پائین می‌رود (ــ چه مدتِ درازی از آخرین باری که او از این پله‌ها پائین رفته بود می‌گذشت!)، او با در دست داشتن آن فیگورِ کوچک، درمانده و ناخشنود پیاده به سمت خانه می‌رود. در جلوی خانۀ خود توقف می‌کند، مشتی که فیگورِ کوچک را در آن نگاه داشته بود لحظه‌ای با خشم تکان می‌دهد، و میل زیادی برای به زمین زدن و خُرد کردن آن شیء مضحک در خود حس می‌کند. او این کار را نکرد، لبانش را بدندان گرفت و به خانه‌اش رفت. او هرگز اینچنین تحریک نشده و اینطور از احساساتی متناقض شکنجه نگردیده بود.
او محلی برای هدیۀ دوستِ خود می‌جوید و فیگور را روی بالاترین طبقۀ قفسۀ کتاب‌هایش قرار می‌دهد. فعلا فیگور آنجا می‌ماند.
گاهی در طول روز آن را تماشا می‌کرد، در بارۀ آن و منشاءِ آن به فکر فرو می‌رفت، و در بارۀ معنائی که این شیءِ سفیه می‌توانست برایش داشته باشد فکر می‌کرد. فیگور، آدم کوچکی ــ یا خدائی ــ یا بُتی دو چهره بود، مانند ژانوس خدای رومیان، و از خاک رسِ تقریباً ساده فرم‏ داده شده و با لعابی شکننده پوشانده شده بود. چهرۀ فیگور خشن و بی‌اهمیت دیده می‌گشت، بدون شک ساختِ دست رومیان ــ یا یونانیان نبود، بیشتر می‌بایست کارِ مردم بدوی و عقب‌مانده از آفریقا یا از جزایر اقیانوس آرام جنوبی باشد. بر روی هر دو چهره که کاملاً شبیه به همدیگر بودند، لبخندی تیره، کسل‌کننده و اجباری نشسته بود ــ لبخندی واقعاً زشت، مانند لبخند جنِ کوچکی که همواره لبخندِ احمقانه خود را تلف می‌کند.
فریدریش نمی‌توانست به این فیگور خود را عادت دهد. و برایش کاملاً ناخوشایند بود، فیگور راهش را سد کرده بود، مزاحمش بود. او روز بعد آن را پائین می‌آورد و روی اجاق قرار می‌دهد، و یک روز دیگر آن را روی کمد می‌گذارد. اما باز هم به نظرش می‌آمد که انگار فیگور با فشار خود را به جلو می‌کشد، به او لبخندی سرد و احمقانه می‌زند، خود را مهم جلوه می‌دهد و درخواستِ مورد توجه قرار گرفتن می‌کند. بعد از دو یا سه هفته آن را برداشته و در اتاقِ جلوئی در میان عکس‌هائی از ایتالیا و دیگرِ یادگاری‌ها که آنجا پخش بودند و کسی هرگز توجهی به آنها نمی‌کرد قرار می‌دهد. حالا لااقل او فقط لحظۀ خارج و داخل شدن به خانه محبور به دیدن آن بُت می‌گشت، و سپس خیلی سریع از کنار آن می‌گذرد، بدون آنکه دیگر هرگز از نزدیک به آن نگاه کند. اما آن فیگور در آنجا هم بدون آنکه او به آن اعتراف کند مزاحمش بود. همراه با این خُرده‌ریز، با این هیولای دو چهره رنج و خشم به زندگی‌اش وارد شده بود.
یک روز، بعد از چند ماه از سفر به خانه بازمی‌گردد ــ حالا او، انگار که چیزی مجبورش می‌ساخت، گاهی به چنین سفرهای کوتاهی می‌رفت ــ، داخل خانه می‌شود، از اتاقِ جلوئی عبور می‌کند، از طرف خدمتکارِ زن مورد استقبال قرار می‌گیرد، نامه‌های رسیده را می‌خواند. اما انگار که او چیز مهمی را فراموش کرده باشد بی‌قرار و حواسش جای دیگر بود؛ هیچ کتابی او را جذب و بر روی هیچ صندلی‌ای احساس راحتی نمی‌کرد. او شروع به جستجو در خود می‌کند، سعی می‌کند به یاد آورد ــ چگونه این حالت ناگهان در او بوجود آمده است؟ آیا از چیز مهمی غفلت ورزیده است؟ آیا خشمگین بوده یا چیزی مضر خورده است؟ او حدس می‌زد و به دنبال علت می‌گشت، به یاد می‌آورد که این احساسِ ناراحت کننده هنگام داخل شدن به خانه و رد شدن از اتاقِ جلوئی بر او مستولی شده است. او به اتاقِ جلوئی می‌رود و اولین نگاهش بدون اراده به جستجویِ فیگور گِلی می‌پردازد.
وقتی آن بُت را در آنجا نمی‌بیند ترسِ عجیبی تمام وجودش را در برمی‌گیرد. فیگور ناپدید شده بود. فیگور آنجا نبود. آیا با پاهای از گِل ساخته شده‌اش رفته بود؟ پرواز کرده بود؟ آیا جادوئی او را به همان محل که از آنجا آمده بود فراخوانده است؟
فریدریش بر خود مسلط می‌شود، لبخندی می‌زند، سرش را بخاطر اضطرابی که به او دست داده بود تکان می‌دهد. بعد آرام شروع به جستجوی تمام اتاق می‌کند. وقتی چیزی نمی‌یابد، خدمتکار را صدا می‌زند. خدمتکار می‌آید، دستپاچه بود و فوری اعتراف می‌کند که فیگور هنگام گردگیری از دستش به زمین افتاده است.
"حالا کجاست؟"
فیگور دیگر آنجا نبود. این شیءِ کوچک خیلی محکم به نظر می‌آمد و او غالباً آن را در دستانش نگاه داشته بود، اما با این وجود پس از افتادن به زمین و شکستن به قطعاتِ کوچک و ریزِ فراوانی تبدیل شده و دیگر قابل تعمیر نبود؛ خدمتکار آنها را برای تعمیر به شیشه‌گری برده، اما شیشه‌گر مسخره‌اش کرده و او هم آنها را دور انداخته است.
فریدریش خدمتکار را مرخص می‌کند. او لبخندی می‌زند. او با شکستنِ فیگور مخالفتی نداشت. خدا می‌داند که شکستنِ این بُت حیف نبود. و حالا هیولا رفته بود، حالا او به آرامش خواهد رسید. باید او همان روزِ اول آن را بر زمین می‌کوبید و خُرد می‌ساخت! چه رنجی در تمام این مدت برده بوده است! این بُت چه سنگین، چه عجیب، چه موذیانه، چه بدخواهانه و چه اهریمنانه به او لبخند می‌زد! حالا او می‌توانست در نبود آن بُت به خود اعتراف کند: او از آن فیگور وحشت داشت، رک و راست از این خدای گِلی وحشت داشت! آیا آن فیگور نماد و نشانۀ تمام آنچه که او مخالفشان بود و نمی‌توانست تحملشان کند نبود، آنچه را که او همیشه به مضر و خصمانه بودنشان معتقد بود و جنگِ با آنها را ارزشمند می‌دانسته است، تمام خرافات‌ها، تمام تیرگی‌ها، تمام محدودیتِ وجدان‌ها ــ و روح‌ها؟ آیا آن فیگور آن قدرتِ مخوفی را که گاهی اوقات آدم احساس می‌کند که در زیرزمین می‌غرد به نمایش نمی‌گذاشت، آن زمین‌لرزۀ دور را، نزدیک شدنِ سقوط فرهنگ را، تهدیدِ بالاگیرندۀ هرج و مرج را؟ آیا این فیگورِ فرومایه بهترین دوستش را از او ندزدیده بود ــ نه، نه تنها دزدید ــ بلکه او را به دشمن تبدیل ساخت! ــ حالا، آن شیء دیگر آنجا نبود. خُرد و نابود شده بود. تمام شده بود. و اینطور خوب بود، خیلی بهتر از این بود اگر که او خود آن را خُرد و نابود می‌ساخت.
او اینطور فکر می‌کرد، یا می‌گفت، و مانند همیشه به کارهایش مشغول گشت.
اما انگار که نفرین شده بود. حالا، در حالی که او تا اندازه‌ای به آن فیگورِ مضحک عادت کرده بود، در حالیکه تماشا کردن به آن در محلِ همیشگی بر روی میز اتاق جلوئی برایش بتدریج کمی عادی و بی‌تفاوت شده بود ــ حالا فقدان آن فیگور عذابش می‌داد! آری، او دلش برای آن فیگور تنگ شده بود، هر بار که او از میان آن اتاقِ جلوئی عبور می‌کرد چیزی بجز محل خالیِ فیگور که همیشه آنجا قرار داشت نمی‌دید، و از این محل خلاء‏ئی بیرون می‌آمد و تمام اتاق را از بیگانگی و نگاهی ثابت پُر می‌ساخت.
روزهای بد و شب‌های بدتری برای فریدریش آغاز می‌گردد. او دیگر بدون فکر کردن به آن بُتِ دو چهره‌ای، بدون آنکه دلتنگش باشد و بدون آنکه احساس کند افکارش به آن مشغول استْ توانا به عبور کردن از اتاق جلوئی نبود. و این اجباری آزاردهنده گردید. و نه فقط در لحظاتی که او از میان آن اتاق عبور می‌کرد مفتون این اجبار بود، نه متأسفانه، همانگونه که از آن محل خالی شدۀ روی میز خلاء و ویرانی می‌تابید، این اجبارِ اندیشه در درونش نیز پرتوافکن بود و آهسته تمامِ بقیه چیزها در اطراف خود را پس می‌زد و می‌خورد و در اینجا هم همه چیز را از خلاء و بیگانگی پُر می‌ساخت.
بارها و بارها فقط بخاطر فهمیدن اینکه غمگین گشتن بخاطرِ فقدان فیگور چه بی‌معناست، آن را کاملاً واضح پیش خود مجسم ‏کرد. او آن را با تمام زشتیِ‏ کاملاً احمقانه و بربرانه‌اش، با خنده‌های خالی و حیله‌گرانه‌اش و با هر دو چهره‌اش مجسم می‌کرد، ــ آری، چنین اتفاق می‌افتاد که او، انگار مجبورش کرده باشند، سعی می‌کرد با دهانی کج کرده و با بیزاریِ زیادی آن لبخند را تقلید کند. این سؤال که آیا واقعاً هر دو چهره کاملاً ً شبیه به هم بوده‌اند او راحت نمی‌گذاشت. و آیا یکی از آن دو چهره‏، شاید فقط بخاطر کمی ضمختی یا یک ترَک در لعاب حالتی دیگر نداشت؟ آیا چیزی پرسش‌گرانه و چیزی از ابوالهول غولِ افسانه‌ایِ مصر باستان در او نبود؟ و چه وحشتناک یا شاید هم عجیب رنگِ لعابش بود! سبز، همینطور آبی، خاکستری، اما رنگِ قرمز هم رویش بود، یک لعاب که او حالا اغلب در بقیۀ اشیاء دوباره پیدا می‌کرد، در درخشندگیِ یک پنجره زیر نور آفتاب، در عکسِ سنگفرشِ خیسِ یک خیابان.
او بخاطر این لعاب خیلی فکر کرد، حتی در شب. همچنین متوجه گردید که <لعاب> چه کلمۀ عجیب، بیگانه و با نوائی زشت‏، بی‌اعتماد و تقریباً شریرانه‌ای می‌باشد. او این واژه را تجزیه می‌کند، او با نفرت آن را از هم تجزیه می‌کند، و یک بار هم آن را می‌چرخاند، که می‌شود <باعل>. شیطان می‌داند که این کلمه حالا از کجا در او دوباره به صدا می‌آید؟ او این کلمۀ <باعل> را می‌شناخت، قطعاً، او آن را می‌شناخت، و در حقیقت واژه‌ای بود دشمنانه و مضر با معانیِ جانبی‌ای زشت و مزاحم. او مدتی با این کار به خود عذاب می‌دهد، عاقبت متوجه می‌گردد که <باعل> او را به یاد کتابی که سال‌ها پیش در سفر خریده و خوانده بوده است می‌اندازد، کتابی که او را به وحشت انداخت، عذابش داد و اما در خفا او را مجذوب خود ساخته بود و شاهزاده خانم روسالکا نام داشت. مانند یک نفرین بود ــ تمام آنچه که با فیگور، با لعاب، با رنگ آبی، سبز و با لبخند در ارتباط بود معنائی دشمنانه داشت، زخم می‌زد، عذاب می‌داد و دارای زهر بود! و چه لبخندِ کاملاً مخصوصی اِروین آن زمان بر لب داشت، اِروین، دوست دیرینش، وقتی آن بُت را در دستان او قرار می‌داد! چه کاملاً مخصوص، چه پُر معنا و چه خصمانه!
فریدریش در برابر این ناگزیریِ افکارش مردانه مقاومت می‌کرد و در خیلی از روزها حتی با موفقیت روبرو ‏گردید. او خطر را به وضوح احساس می‌کرد ــ او نمی‌خواست دیوانه شود! نه، مُردن از دیوانه شدن بهتر بود. داشتن عقل ضروری بود اما زندگی کردن ضرورتی نداشت. و به این فکر می‌افتد که شاید هم اکنون این یک سحر و جادو باشد، که شاید اِروین او را توسط این فیگور یک جوری جادو کرده است، و شاید که او بعنوان قربانی، بعنوان مدافعِ عقلانیت و علم در برابر این نیروهایِ سیاه به دام افتاده باشد. اما ــ اگر که اینطور بوده است، اگر او هم می‌توانست آن را امکان‌پذیر بداند ــ، بنابراین سحر و جادو وجود دارد! نه، مُردن برایم بهتر است!
یک پزشک به او غسل و پیاده‌روی کردن توصیه می‌کند، همچنین گاهی شب‌ها به میخانه می‌رفت. اما آن هم کمک چندانی نبود. او اِروین و خودش را لعنت می‌کرد.
یک شب در بستر بود، همانطور که در آن زمان برایش اغلب اتفاق می‌افتاد، قبل از موعود و وحشت‌زده از خواب بیدار می‌شود، بدون آنکه بتواند دوباره به خواب رود. او خود را کاملاً مضطرب و وحشت‌زده احساس می‌کرد. او می‌خواست اندیشه کند، او می‌خواست تسکین خاطر بیابد، می‌خواست با جملاتی خوب، آرام‌کننده، تسلی‌بخش و شفاف مانند عبارت "دو ضربدر دو می‌شود چهار" به خودش دلداری دهد. هیچ چیز بخاطر نمی‌آورد، در آن وضعیتِ نیمه‌دیوانۀ خود اما اصوات و هجاهائی با لکنت بر زبان می‌آورد، بتدریج بر لبانش کلمات نقش می‌بندند، و او جملۀ کوتاهی را که در درونش بوجود آمده بودْ بدون حس کردنِ معنائی از آن چندین بار با خود تکرار می‌کند. او آن جمله را طوریکه انگار می‌خواهد با آن خود را بیهوش سازد با لکنت مرتب تکرار می‌کرد، طوریکه انگار می‌خواهد خود را در کنارِ آن مانند در کنارِ یک جان‌پناه احساس کرده تا بتواند دوباره کورمال کورمال بر روی جادۀ بسیار باریکی که کنارش پرتگاهی قرار دارد خوابِ از دست رفته‌اش را لمس کند.
اما ناگهان، کلمات در حالی که او کمی بلندتر صحبت می‌کرد با لکنت به ضمیر آگاهش نفوذ می‌کنند. او آنها را می‌شناخت. آنها چنین می‌گفتند: "آری، حالا تو در درون منی!" و برق‌آسا او با خبر گشت. او می‌دانست که معنای آن چیست، که بُتِ گِلی مسؤل آن است، و اینکه او حالا، در این ساعاتِ خاکستری شب، دقیق و سرِ ساعت آن چیزی را انجام داده است که اِروین در آن روزِ وحشتناک برایش پیش‌بینی کرده بود: اینکه حالا این فیگوری که او آن زمان با تحقیر در میان انگشتان خود نگاه داشته بود، دیگر در بیرون او نیست، بلکه در درون اوست! "زیرا آنچه بیرون است، درون می‌باشد."
او با جستی از جا برمی‌خیزد، احساس می‌کرد که یخ و آتش در او جاری‌ست. جهان در اطرافش گِرد می‌چرخید، سیاره‌ها دیوانه‌وار به او خیره می‌نگریستند. او لباس‌های تنش را می‌درد، چراغ را روشن می‌کند، تختخواب و خانه را ترک کرده و نیمه‌شب به سمت خانۀ اِروین می‌دود. آنجا، روشن بودنِ چراغ را از پشت پنجرۀ اتاقِ مطالعه می‌بیند، درِ خانه قفل نشده بود، انگار که همه چیز انتظارِ آمدن او را می‌کشید. او از پله‌ها با سرعت بالا می‌رود. او شعله‌ور به اتاقِ مطالعۀ اِروین داخل می‌گردد، دست‌های لرزانش را روی میز او تکیه می‌دهد. اِروین متفکر و با لبخندی بر لب در زیر نورِ ملایمِ چراغ نشسته بود.
اِروین دوستانه از جا برمی‌خیزد. "کار خوبی کردی که آمدی."
فریدریش آهسته می‌گوید: "آیا منتظرم بودی؟"
"از همان لحظه که تو از اینجا رفتی و هدیۀ کوچکم را با خود بردی انتظار آمدنت را می‌کشیدم. آیا آنچه من آن زمان گفتم بوقوع پیوست؟"
فریدریش با صدائی آهسته می‌گوید: "بله اتفاق افتاد. بُت اکنون در درون من است. اما دیگه نمی‌تونم تحملش کنم."
اروین می‌پرسد: "آیا می‌تونم به تو کمکی کنم؟"
"نمی‌دونم. هرطور که خودت می‌خواهی انجام بده. از جادوی خودت بیشتر تعریف کن! به من بگو این بُت چطور می‌تونه دوباره از من خارج بشه."
اِروین دستش را روی شانۀ دوست خود می‌گذارد، او را به سمت صندلیِ راحتی هدایت کرده و آنجا می‌نشاند.
سپس صمیمانه، با لبخند و تقریباً با لحنی مادرانه شروع به صحبت با فریدریش می‌کند:
"بُت از تو دوباره خارج خواهد شد. به من اعتماد داشته باش. به خودت هم اطمینان کن. تو اعتقاد به او را آموختی. حالا بیاموز: او را دوست بداری! او در درون توست، اما او دیگر برای تو مُرده و یک شبح بیشتر نیست. بیدارش کن، با او حرف بزن، از او سؤال کن! او خودِ تو می‌باشد! از او دیگر متنفر نباش، از او وحشت نکن، او را عذاب نده ــ چه عذابِ سختی تو به این بُت بیچاره‌ای که خودِ تو بوده است متحمل ساختی، چه شکنجۀ سختی تو به خودت دادی!"
فریدریش که مانند آدم پیری در صندلی فرو رفته و لحن صدایش ملایم بود می‌پرسد: "آیا این راهی بسوی سحر و جادوست؟"
اِروین می‌گوید: مسیر این است، و شاید که تو در این راه سخت‌ترین قدم را برداشته باشی. تو تجربه کردی که: بیرون می‌تواند درون شود. تو در آنسوی اضداد بودی. آنجا مانند جهنم به نظرت آمد: دوست من، بیاموز که آنجا آسمان است! زیرا این آسمان است که انتظارت را می‌کشد. ببین، این جادوست: به بیرون و درون اعتماد کردن، نه از روی اجبار، نه طوری که تو با رنج و درد انجام دادی، بلکه رها، اختیاری. گذشته را صدا کن، آینده را فراخوان: هر دو درون تو می‌باشند! تو تا امروز بردۀ درون خود بودی. بیاموز آقای آن گردی. این است سحر و جادو.
(1919)

جای پای رویا.
روزگاری مردی وجود داشت که شغل کم اعتبارِ نوشتن مطالبِ سرگرم‌کننده را انجام میداد، اما با این وجود به آن تعدادِ کوچکترِ اهل قلم تعلق داشت که شغلشان را تا حد امکان جدی تلقی میکنند و مشتاقانی برایشان احترام مشابهی قائلند، درست مانند زمان قدیم وقتیکه هنوز شعر و شاعری وجود داشت و برای شاعرانِ واقعی احترام قائل میگشتند. این اهل قلم چیزهای مختلفِ زیبائی مینوشت، او رمان، داستان و شعر مینوشت و در این راه زحمات غیرقابل تصوری به خود می‌داد تا کارش را خوب انجام دهد. اما به ندرت موفق میگشت بلندپروازیش را ارضاء کند، زیرا با وجود آنکه او خود را فروتن به حساب میآورد اما این اشتباه را میکرد که به جای مقایسه و سنجشِ خویش با همکاران و معاصران و دیگر نویسندگانِ مطالبِ سرگرم‌کننده، خود را با شاعرانِ دورانِ گذشته ــ آری با کسانی که بعد از گذشت چند نسل هنوز فراموش نگشتهاند مقایسه کند، و میبایست بارها با درد و رنج متوجه شود که حتی بهترین و موفقترین صفحهای که او در عمرش نوشته است هنوز هم در پشتِ جمله یا بیتِ ناشکلِ آن شاعر با فاصلۀ زیادی قرار داشته است. به این ترتیب او مدام ناخشنودتر میگردید و تمام شادی بخاطر کارش را از دست داد، و اگر هم هر از گاهی چیز مختصری مینوشت، فقط به این خاطر بود تا با آن در فُرمِ انتقادهای تلخ از خود و زمانۀ خویش به این ناخشنودی و بیحاصلیِ درونی یک سوپاپ و محتوی بدهد، و البته از این طریق چیزی نزد او بهتر نشد. گاهی هم کوشش میکرد تا باغِ سحرآمیز شاعریِ ناب را از نو بیابد و با دقتِ یک مجسمهساز و با زبانی شیوا که در آن طبیعت، زنان و دوستی را ستایش میکرد به زیبائی جان میداد، و این اشعار براستی موسیقیِ مخصوصی در خود داشتند و شبیه شعرهای شاعرانِ واقعی بودند که گهگاه می‌توانند مانند هیجان یا شفیتگیای فرّارْ یک تاجر یا انسانی زمینی را یادآورِ روح گمشدهاش سازند.
یک روز در فاصلۀ زمستان و فصل بهار این نویسنده که خیلی مایل بود شاعر باشد و حتی از جانب کسانی بعنوان شاعر هم شناخته میشد دوباره کنار میز تحریرش نشسته بود. او طبق معمول تا نیمهشب کتاب خوانده و دیر و نزدیک ظهر از خواب برخاسته بود. و حالا به آن قسمتِ از کاغذ که دیروز دست از نوشتن کشیده بود خیره نگاه میکرد. بر روی این ورق کاغذ چیزهائی هوشمندانه با زبانی صیقل خورده و ادیبانه نوشته شده بود، افکاری ناب و توصیفهائی استادانه. گلوله منور و موشکهای زیبائی از این سطور و صفحه برمیخواست و احساسِ لطیفی به صدا میآمد ــ با این حال اما نویسنده از آنچه از روی کاغذش میخواند مأیوس بود و سرخورده در جلوی نوشتۀ شب قبل که با خرسندی و شوقِ مخصوصی آن را نوشت نشسته بود، نوشتهای که دیروز به مدت یکساعت از شب مانند شعر به نظر میآمد و حالا فقط با گذشتِ چند ساعت دوباره خود را بر روی ورق کاغذِ معذبی که برای چنین نوشتهای حیف بودهْ به ادبیات مبدل ساخته است.
او همچنین در این ساعتِ کمی شاکیِ ظهر دوباره همان چیزهائی را احساس کرد و به همان چیزهائی اندیشید که او گاهی اوقات احساس و فکر کرده بوده است، یعنی به موقعیتِ تراژدیِ مضحک و عجیبِ خویش، به حماقتِ پنهانی ادعایِ شاعریِ حقیقی را داشتن (چونکه شاعریِ حقیقی در حقیقتِ امروزیش وجود نداشت و نمیتوانست هم وجود داشته باشد) و به بازی کودکانه و به بیهودگیِ تلاشهای احمقانهاش با این نیت که با کمک عشقِ خود به شعر قدیمی، با کمک از آموزشِ بالای خود و با کمک گرفتن از گوشِ دقیق و ظریفش برای واژه‌های شاعرانِ حقیقیْ بتواند اثری خلق کند که با شعر حقیقی همانند باشد و یا بخاطرِ شباهتِ فراوانْ با آن اشتباه گرفته شود (چون او بخوبی میدانست که با تقلید نمیتوان ابداً چیزی به وجود آورد.)
همچنین نصف و نیمه برایش مشخص بود و میدانست که جاهطلبیِ ناامیدانه و توهماتِ کودکانۀ تمام تلاشهایش به هیچوجه فقط امری مخصوص به او نیست، بلکه انسان‌های ظاهراً عادی و همینطور انسانهای خوشبخت و موفق هم همین حماقت و خودفریبیِ ناامیدانه را در خود پرورش میدهند، و اینکه هر انسان به طور دائم و مقاوم بخاطر چیزی ناممکن تلاش میکند و بیاهمیتترین فرد هم آرمانِ آدونیوس را در خود حمل میکند، احمقترین فرد کمال مطلوبِ خردمندی را و فقیرترین فرد ایدهآلش کرزوس است. آری، او حتی نصف و نیمه میدانست که آن آرمانِ بسیار قابل احترام "شاعریِ حقیقی" هم هیچ چیز نیست و حتی گوته هم کاملاً ناامیدانه انگار که به چیزی دست‌نیافتنی مینگرد به هومر یا شکسپیر نگاه میکرده است، همانطور که ممکن است یک نویسندۀ امروزی مایل باشد رو به بالا و به گوته نگاه کند، و اینکه واژۀ "شاعر" فقط یک انتزاعِ شیرین است و هومر و شکسپیر هم فقط نویسنده و متخصصینِ با استعدادی بودهاند که موفق گشتند به آثار خود آن نمودِ جاودانگی و ماورای زمینی را بدهند. همانگونه که انسانهای باهوش و کسانی که عادت به فکر کردن دارند توانا به دانستنِ این چیزهای طبیعی و وحشتناک هستندْ او نیز نصف و نیمه تمام این چیزها را میدانست. او میدانست یا حدس میزد که شاید یک قسمت از نوشتههایش بتواند بر روی خوانندگانِ زمانهای بعد احساسِ یک "شعر حقیقی" را برجا گذارد و شاید نویسندگانِ آینده با اشتیاق طوری به او و زمانۀ او بنگرند که انگار به یک زمانۀ طلائی مینگرند، به زمانهای که در آن هنوز شاعرانِ حقیقی، احساساتِ حقیقی، انسانهایِ حقیقی، یک طبیعتِ حقیقی و یک روحِ حقیقی وجود داشته است. او همچنین میدانست که شهروندِ متینِ شهر کوچک دوران بیدِرمایر و شهروندِ فربه و چاقِ یک شهر کوچک قرون وسطی هم بدین نحو منتقدانه و احساساتی زمانۀ مکار و فاسد شدۀ خود را در تضاد با دیروزی پاک، ساده و مبارک میدیدند و پدربزرگان و نوع زندگیشان را با همان مخلوطی از حسادت و همدردی مشاهده میکردهاند که انسانِ امروزی تمایل به تماشای زمان مبارکِ قبل از اختراعِ ماشین بخار را دارد.
تمام این افکار برای نویسنده آسان و تمام این حقایق برایش آشنا بودند. او می‌دانست که همان بازی، همان تلاش نجیبِ ناامیدانه و حریصانهای که او را بخاطر چیزی معتبر و همیشگی و ارزشمند به نوشتن و پُر کردنِ صفحاتِ کاغذ وامی‌داشته‌اندْ کسان دیگری مانند ژنرال، وزیر، وکیل، زنی زیبا و ظریف و شاگردِ مغازه را نیز به تحرک میاندازد. میدانست که تمام انسانها به نوعی تلاش می‌کردهاند، خواه هشیارانه و خواه احمقانه، خواه فراتر از خویش و از امکاناتِ خود، یا با تشویقِ آرمان‌های پنهانی و کور گشته از سرمشقها و گرفتارِ دامِ ایدهآلها. هیچ ستوانی که افکار ناپلئون را در خود حمل نکرده ــ و هیچ ناپلئونی که گهگاهی خود را مانند میمون، موفقیت‌هایش را مانند ژتونهای بازی و هدفهایش را مانند وهم احساس نکرده باشدْ یافت نمیگردد. هیچکس پیدا نمیشود که به این ساز نرقصیده باشد. و کسی هم پیدا نمیشود که زمانی در سطوحی از دانش این فریب را حس نکرده باشد. البته، تکامل یافتگان و انسانهائی خداگونه مانند بودا، مسیح و سقراط نیز وجود داشتهاند. اما آنها هم فقط در یک لحظه، و آن هم در لحظۀ مرگِ خود از تکامل و آگاهیِ کامل کاملاً پُر گشتند. مرگ آنها چیزی نبود بجز پُر گشتن از دانش و بالاخره آخرین جانبازی‌شان که با موفقیت به انجام رسید. و احتمالاً هر مرگی این معنا را داشته است، احتمالاً هر میرندهای یک کامل‌کنندۀ‎‎ خویش بوده است، کسی که خطا بودنِ تلاش را دور انداخته، کسی که خود را تسلیم کرده و نمیخواسته دیگر چیزی باشد.
این نوع از افکار، حتی با وجودِ درکِ آسان‌شان باعث زحمت زیادی برای مردم در تلاش، کار و ادامه دادن به بازی کردن بازیهایشان میگردد. و بنابراین کارِ شاعرِ تلاشگر هم در این ساعتِ از روز پیش نمیرفت. واژهای وجود نداشت که شایستۀ نوشتن باشد، فکری نبود که بیان کردن آن واقعاً ضروری باشد. نه، حیفِ کاغذ است، بهتر این بود که پاک و نانوشته باقی‌گذارده شوند.
نویسنده با این احساس قلمش را به کناری میگذارد و ورق کاغذها را داخل کشوی میز قرار می‌دهد، اگر آتش دمِ دستش بود حتماً آنها را در آن می‌انداخت. وضعیت برای او تازه نبود، یأسی بود که اغلب چشیده شده و در واقع اهلی و صبور گشته بود. او دست‌هایش را میشوید، پالتو و کلاه میپوشد و خارج میشود. برای او تغییر مکان یکی از ابزارهای کمک بحساب میآمد. او میدانست که ماندنِ طولانی مدت در یک مکان در کنار این کاغذهای نانوشته و نوشته شده در چنین حالتی خوب نیست. بهتر این بود که از خانه بیرون برود، هوا را احساس کند و چشمهایش را به بازیِ تصاویرِ خیابان عادت دهد. شاید میتوانست زنهائی زیبا را ببیند، یا اینکه به دوستی برخورد کند، شاید هم دستهای کودکِ دبستانی یا یک اسباببازیِ خندهدار در ویترینِ مغازهای او را به فکر دیگری اندازد. حتی می‌توانست چنین رخ دهد که ماشینِ یکی از آقایانِ این جهان، یک ناشرِ روزنامه یا یک استادِ نانوای ثروتمند او را در گوشۀ خیابانی زیر گیرد: امکانات متعددی برای تغییر وضعیت، برای خلقِ احوالی تازه.
او بیمقصد در هوای اوایلِ فصل بهار آهسته قدم میزد، در باغچه‌های کوچک و غمگینِ جلوی خانههای اجارهایْ بوتههای خم گشته از فشارِ برف را دید، هوای ولرم و نمناکِ ماه مارس را که وسوسۀ پیچیدن و داخل شدن به پارکی را به سرش انداخت تنفس کرد. آنجا در زیر آفتاب میان درختانِ لخت بر روی نیمکتی نشست، چشمانش را بست و خود را در این ساعاتِ آفتابیِ زودرسِ بهاری بدست بازیِ احساسهایش سپرد: هوا چه نرم خود را بر روی گونههایش مینشاند، چه کامل خورشید مانند اشتیاقی مخفی میپخت، چه بوی جدی و دلواپسی از زمین پخش میشد، چه بازی‌گوشانه گاهی کفشهای کوچکِ کودکان بر روی سنگریزههای جادهها تلق تلق میکردند، چه دوستداشتنی و بیش از حد شیرین در جائی از بیشۀ لختْ توکائی آواز میخواند. آری، اینها همه زیبا بودند، و از آنجائی که بهار، خورشید، کودکان و توکا چیزهای خیلی قدیمیای بودند که بیش از هزاران هزار سالِ پیش هم انسان در کنار آنها احساس شادی میکرده است، به این ترتیب در حقیقت قابل درک نبود که چرا کسی نباید بتواند امروزه هم مانند پنجاه یا صد سال پیش به همان خوبی یک شعرِ بهاریِ زیبا بسراید. و در عین حال آن هیچ چیز نبود. کمرنگترین خاطره از ترانۀ بهاری اولند (البته با موسیقی شوبرت که پیش‌درآمدش طعم افسانه‌ای و مهیجِ اوایل فصل بهار را میدهد) کافی بود تا به یک شاعرِ امروزی قویاً نشان دهد که آن چیزهای لذتبخش برای لحظه‌ای تا به آخر سروده گشتهاند و اینکه تقلید کردن از آن آفرینشها که چنین پایانناپذیر و مبارک نفس میکشند بیمعناست.
در این لحظه درست هنگامی که افکار شاعر در حال تدارکِ پیچیدن دوباره به سمت آن مسیرهای نابارورِ قدیمی بود چشمانش را تنگ میکند و از پشت پلکِ بسته و از درزِ شکافِ باریک بین آنها نه تنها با چشمانش حرکت و درخشش نوری را میبیندْ بلکه آن را حس هم میکند، جزایری از تابش آفتاب، انعکاسهای نور، حفرههای سایه، سفیدیای داخل‌گشته در رنگِ آبی آسمان، یک رقصِ دایرهوار از نورهای متحرکی که همه هنگامِ نگاه کردن به خورشید آن را میبینند، فقط اما به گونهای متغیر، به نوعی ارزشمند و منحصر به فرد که توسط محتوائی سرّی از ادراکِ محض به تجربه مبدل شده است. شاید چیزی که آنجا درخشید، موج زد، تیره و تار گشت و بالهایش را به حرکت انداختْ فقط طوفانِ نوری از خارج نبود، و صحنۀ نمایش تنها چشمهایش نبودند. شاید آن چیز همزمان زندگی و غریزۀ به جوش آمدۀ درونیاش و صحنۀ نمایش نیز روح و سرنوشت خودِ او باشد. شاعران و <غیبگویان> به این ترتیب مشاهده می‌کنند، اینگونه دلربا و هیجانآور کسانی که توسط تیر اروس عاشق شدهاند میبینند. فکر شوبرت و اولند و ترانههای بهاری محو شده بود، دیگر نه اولندی وجود داشت، نه شعر و نه گذشتهای. همه چیز یک لحظۀ جاودانه بود، تجربه بود و درونیترین واقعیت.
تسلیمِ شگفتیای که بارها آن را تجربه کرده بود میگردد، تسلیمِ معجزهای که فکر میکرد شایستگی لطفش را از مدتها پیش از دست داده بوده است. لحظاتِ بی‌پایانی را میان بی‌زمانی و همنوائیِ روح و جهان در نوسان بود، احساس میکرد که نفسش ابرها را هدایت میکند و در سینهاش خورشید گرم در چرخش است.
اما در حالیکه او خود را به آن شگفتیِ نادر تسلیم کرده و از درزِ باریکِ میان چشمانِ بستۀ خود رو به پائین خیره نگاه می‌کرد و درِ تمام حسهایش را نیمه‌باز نگاه داشته بود ــ زیرا بخوبی میدانست که این طوفانِ دوستداشتنی از درون او برمی‏‌خیزد ــ بر روی زمین در نزدیک خود چیزی را احساس میکند، چیزی که او را جذب خود میسازد. آن چیز، طوری که او فقط آهسته و بتدریج توانست آن را بشناسدْ پای کوچک یک دختر بود، پای یک کودک که درونِ یک نیم‌چکمۀ چرمیِ قهوهای رنگ قرار داشت و بر روی شنهای جاده محکم و شاد با فشارِ وزن خود بر پاشنۀ کفش قدم برمیداشت. این کفش کوچکِ دخترانه، این چرم قهوهای رنگ، این ظاهر شدنِ کودکانه و شادِ تختهای کفش، این مچ پایِ ظریفِ پوشیده شده با قطعه جوراب ابریشمیْ شاعر را به یاد چیزی انداخت، ناگهانی و هشداردهنده تپش قلبش سریعتر میگردد، اما او موفق به یافتن سر نخ نمیشود. یک کفش کودکانه، یک پای کودکانه، یک جوراب کودکانه ــ اینها چه ارتباطی با او داشتند؟ کلیدِ آن کجاست؟ منشاء آن کجایِ روحش بود که جواب این عکسها را از میان میلیونها عکس میداد، آنها را دوست میداشت، آنها را بسوی خود میکشید، آنها را مهم احساس میکرد؟ برای یک لحظه چشمانش را کاملاً می‌گشاید، لحظۀ بسیار کوتاهی نقشِ کامل کودک را می‌بیند، یک کودک زیبا، ولی فوری حس میکند که این نقش دیگر آن تصویری نیست که به او مربوط میگشته، تصویری که برایش مهم بوده است. غیرارادی و خیلی سریع دوباره چشمانش را تا آن اندازه‌ای میبندد که فقط یک لحظۀ خیلی کوتاه قادر به دیدنِ محو گشتن پای کودکانه میگردد. بعد با فکر کردن به پا، با حس کردنِ معنای آن، اما بی‌اطلاع و در رنج از جستجوی بیهوده و خوشحال از نیرویِ این تصویر در روحِ خود چشمانش را کاملاً میبندد. او در یک جائی، در یک زمانی این تصویرِ کوچک، این پای کوچک در کفشِ قهوهای رنگ را دیده و بعنوان حادثهای با ارزش در خاطرش حک شده بوده است. چه وقت بود؟ اوه، باید در زمانی خیلی پیش بوده باشد، پیش از دورۀ ماقبل تاریخ، اینچنین دور به نظر میآمد، اینچنین از فاصلهای دور و از عمقی غیرقابل تصور در فضا رو به بالا به او نگاه می‌کرد و اینچنین عمیق در چاه حافظهاش فرو رفته بود. شاید او آن را از اوان کودکی، از همان زمان افسانهای که تمام خاطرات آن حالا چنین تیره و تار و فراخواندشان چنین سخت گردیده و با این وجود دارای رنگی قویتر، گرمتر و کاملتر از تمام خاطرات دیگرش است با خود حمل می‌کرده، شاید او آن را گم کرده و تا امروز دیگر هرگز آن را نیافته است. مدت درازی سرش با چشمانی بسته به پائین خم بود، مدت درازی به این و آن فکر کرد، این نخ و آن نخ را و ردیفی از تجارب را در خود در حالِ درخشیدن دید، اما کودک در هیچکدام نبود، هیچ کفش قهوهایِ رنگی در خانه نبود، نه، نمیشد آن را پیدا کرد، ادامه دادنِ این جستجو بیفایده بود.
برای جستجوی خاطرات خود مانند کسی بود که خاطرات کاملاً در نزدیکیاش قرار دارند و چون او می‌پندارد که آنها در فاصله‌ای دور قرار گرفته‌اندْ قادر به شناختنشان نمی‌شود و در نتیجه تمام تصاویر را اشتباه تفسیر می‌کند. اما درست در همان لحظه‌ای که او دست از تلاش کشید و آماده گشت تا این تجربه کردن با چشمِ کمی باز را به پایان رسانده و فراموش کندْ وضع عوض میگردد و کفشِ کودکانه خود را از سمت راست به او نزدیک میسازد. مرد با کشیدن آهی عمیق ناگهان حس میکند که کفش کودکانه در سالنِ مملو از تصویرِ درونش در قسمت تحتانی قرار نگرفته و متعلق به داشتههای قدیمی نیست، بلکه کاملاً تازه و نوست. او فکرش تا همین چند لحظۀ پیش به این کودک مشغول بود و چنین به نظر میآمد که این کفش را در حال گریز دیده است.
و حالا بطور ناگهانی آن را یافته بود. آه بله، آن تصویر آنجا بود، کودکی که کفش به او تعلق داشت آنجا ایستاده بود، و یک قطعه از رویائی بود که نویسنده در شبِ گذشته در خواب دیده بود. خدای من، فراموش کردنِ آن چطور ممکن بود؟ در نیمه‌شب از خواب بیدار شده و خوشحال و منقلب از قدرتِ مرموزِ خوابی که دیده بود احساس میکرد که یک حادثۀ مهم و شگفتانگیز را تجربه کرده است ــ و پس از لحظۀ کوتاهی دوباره به خواب رفته بود. و یک ساعت خوابِ صبح کافیست تا تمام تجربۀ شگفتانگیز را دوباره پاک سازد، طوریکه او ابتدا حالا در این ثانیه دوباره توسط دیدنِ زودگذرِ پای کودکانه بیدار گشته و به فکر آن افتاده است. عمیقترین و خارق‌العادهترین تجربههای روحمان اینچنین زودگذر، اینچنین گذرا و کاملاً واگذاشته به دستِ تقدیر بودند! و همچنین حالا هم موفق نمیشود تمام خوابِ شبِ قبل را در پیش چشمانش مرور کند. فقط تصاویری پراکنده و اغلب بی‌ارتباط قابل یافتن بودند، بعضی از آنها تازه و پر زرق و برق و بقیه خاکستری و خاک گرفته که قصدِ محو شدن داشتند. و این رویا چه عمیق، چه زیبا و الهام‌بخش بود! چه شدید قلبش بعد از آن بیدار گشتن بار اول به تپش افتاده بود، خوشحال و نگران مانند روزهای جشن و سرورِ ایام کودکی! دیدن این خواب و تجربه کردنِ چیزی اصیل، چیزی مهم و گم نشدنی احساس زندهای در او به جریان انداخته بود! و حالا این قطعه از خوابِ بعد از چند ساعت هنوز آنجا بود، این چند عکسِ کوچکِ پراکنده و این طنینِ ضعیف در قلب ــ بقیه چیزها گم شده بودند، به گذشته تعلق داشتند و دیگر زنده نبودند!
لااقل مقدار کمی از تصاویر نجات یافته بودند. نویسنده فوراً تصمیم میگیرد به جستجوی آنچه در خواب دیده بود و میتوانست هنوز در ذهنش باقی مانده باشد بپردازد و تا جائی که ممکن است آنها را وفادارانه و دقیق یادداشت کند. بلافاصله یک دفتر یادداشت از جیب خارج میسازد و اولین طرح را فهرستوار مینویسد تا در صورت امکان چارچوب و ساختمانِ کامل رویا و خطوط اصلی را دوباره پیدا کند. اما موفق به انجام این کار هم نمیشود. دیگر نه ابتدای رویا و نه انتهای آن برایش قابل شناسائی بود، و نمیدانست که کدام یک از قطعاتِ حاضر به کدام قسمت از رویایش تعلق دارد. نه، او باید طور دیگری شروع کند. او باید قبل از هر چیز آنچه را که هنوز قابل دسترس بود نجات دهد، باید چند تصویری را که هنوز محو نگشته‌اند محکم نگهدارد، مخصوصاً این کفشِ کودکانه، این پرندۀ جادوئی و خجالتی را.
نویسندۀ ما سعی میکند با قرار دادنِ قطعاتِ تصاویر در کنار هم رویایش را بخواند، مانند باستانشناسی که یک سنگنبشته قدیمی مییابد و با استفاده از حروف و نمادهای اندکی که هنوز قابل تشخیصاند شروع بخواندن آن میکند.
او در خواب با یک دختر به کاری مشغول بود، با یک دخترِ عجیب، با دختری که شاید واقعاً زیبا نبود اما به یک نحوی شگفتانگیز بود، دختری که شاید سیزده یا چهارده ساله بود ولی اندامی کوچکتر از این سن داشت. چهرهاش برنزه بود. چشمهایش؟ نه، او چشمهایش را ندیده بود. نامش؟ ناآشنا. رابطۀ دختر با او، با خیالباف؟ ایست، کفش قهوهای رنگ آنجا بود! او این کفش را در حال حرکت میدید، آن را در حال رقصیدن و انجام حرکاتِ رقص میدید، حرکتهای یک والسِ خیلی آرام. آه بله، حالا او دوباره بسیاری از چیزها را میدانست. او باید از نو شروع کند.
بنابراین: او در خواب با یک دخترِ شگفتانگیز، کوچک و غریب که چهرهای برنزه و کفش قهوهای رنگی به پا داشت رقصیده بود ــ آیا همه چیزِ دختر قهوهای رنگ نبود؟ حتی موهایش؟ رنگ چشمهایش؟ همینطور رنگ لباسش؟ نه، او از آنها دیگر بی‌اطلاع بود ــ میشد آنها را اینچنین حدس زد و به نظر هم امکانپذیر میآمد، اما چیزی مسلم نبود. او باید مطمئن میگشت، اطمینانی که بتواند ذهنش واقعاً به آن متکی گردد، وگرنه به دریائی بی‌ساحل میرسید. حالا او شروع میکند به گمانهزنی که نکند این جستجویِ رویا او را به راهی دور بکشاند و او یک مسیرِ دراز و بی‌پایان را آغاز کرده باشد. و درست در این لحظه دوباره یک قطعه عکسِ دیگر مییابد.
آری، او با دختر کوچک رقصیده بود، یا قصد رقصیدن با او را داشته، یا اینکه مجبور به رقصیدن بوده، و دختر به تنهائی برای خود یک ردیف از حرکاتِ تازه، قابل انعطاف و دلربایِ رقص را انجام می‌داد. یا اینکه او هم با دختر رقصیده بود، آیا دختر تنها نبود؟ نه. نه، او نرقصیده بود، او فقط قصد رقصیدن داشته است، بین او و یک نفر دیگر چنین قرار گذاشته شده بود که او باید با این دختر کوچکِ برنزه برقصد. بعد دختر اما به تنهائی شروع به رقصیدن کرده بود، بدون او، و او قبل از رقصیدن کمی ترسیده یا خجالت کشیده بود. نوع رقص، والسِ خیلی آرامی بود که او نمیتوانست آن را خوب برقصد. دختر اما شروع به رقصیدن کرده بود، تنها، بازیگوشانه، و با ریتمی فوق‌العاده عالی و با کفشهای کوچکِ قهوهای رنگش با دقت شکلهای گام برداشتنِ رقص را بر روی فرش مینوشت. اما چرا خود او نرقصیده است؟ یا چرا او اصلاً قصدِ رقصیدن داشته؟
جریانِ قرّار ملاقات چه میتوانست باشد؟ اما او توانا به پیدا کردن آن نبود.
یک سؤال دیگر به ذهنش خطور میکند: این دختر کوچک و مهربان به چه کسی شباهت داشت و چه کسی را یاد او میانداخت؟ مدتی بی‌نتیجه جستجو کرد، همه چیز دوباره ناامیدانه به نظر میآمد، و او برای یک لحظه تقریباً صبرش را از دست داد و خشمگین گشت و نزدیک بود که دوباره از این کار کاملاً منصرف گردد. اما در این هنگام یک اتفاق دیگر رخ میدهد، یک مسیرِ تازه شروع به درخشیدن میکند. دختر کوچک شبیه به معشوقۀ او بود ــ آه نه، دختر شبیه به معشوقهاش نبود، او حتی از اینکه دختر کوچک خواهرِ معشوقه اوست اما با این وجود شباهتِ خیلی کمی با هم دارند متعجب شده بود. ایست! خواهرِ معشوقهاش؟ آه حالا تمامِ ردِ پاها دوباره می‌درخشند و همه چیز معنا پیدا میکند و او بخاطرِ برجسته گشتنِ سنگ‌نبشه به وجد آمده و بخاطر بازگشتِ تصاویری که فکر میکرد آنها را از دست داده بوده است خوشحال میگردد.
جریان از این قرار بود: در خوابْ معشوقه او، ماگدا آنجا بود، و در حقیقت مانند دیدارهای آخرشان پرخاشگر و عصبی مزاج نبود، بلکه بسیار دوستانه، کمی ساکت، اما شاد و زیبا بود. ماگدا به او با لطافتِ مخصوصی سلام کرده، بدون بوسه، دستش را به او داده و گفته بود که میخواهد عاقبت او را با مادرش آشنا کند، و او آنجا در خانۀ مادرش خواهرِ کوچکتر او را خواهد شناخت، خواهری که برای معشوقه و همسریِ او در نظر گرفته شده است. و اینکه خواهرش خیلی کوچکتر از خود او میباشد و از رقصیدن خیلی خوشش می‌آید و اگر او با خواهرش برقصد میتواند او را از آن خود سازد.
چقدر ماگدا در این خواب زیبا بود! چقدر وجودِ خاص، دوستداشتنی، پُر روح و لطیف‌اش، آن چشمهای تازه، آن پیشانی روشن و موهای پُر و معطرش میدرخشیدند!
بعد دختر او را در خواب به یک خانه هدایت کرده بود، به خانۀ خودش، به خانۀ مادر و کودکیاش، به خانۀ روحش تا در آنجا او را به مادر و به خواهر کوچکِ زیبایش نشان دهد و او بتواند آن دختر کوچک را بشناسد و دوستش بدارد، زیرا که خواهرش بعنوان معشوقۀ او برگزیده گشته بوده است. او دیگر نمیتوانست خانه را به یاد آورد، فقط یک ایوانِ خالی را به یاد میآورد که در آن انتظار کشیده بود، و همچنین قادر به تجسمِ مادر دختر هم نبود، فقط یک خانم پیر، یک خدمتکار یا پرستارِ زن با لباسی سیاه یا خاکستری رنگ در زمینه برایش قابل رویت بود. بعد اما خواهر کوچک آمده بود، یک کودکِ دلربا، یک دختر ده یا یازده ساله که اندامی مانند چهارده سالهها داشت. مخصوصاً پاهای دختر در کفش قهوهای رنگ کاملاً کودکانه بود، کاملاً بیگناه، خندان و هنوز نابالغ ولی با وجود سن کمش خانمانه به چشم میآمد! دخترِ کوچک سلام دادن او را دوستانه جواب میدهد، و ماگدا از این لحظه به بعد ناپدید گشت و فقط خواهر کوچکش آنجا مانده بود. با بخاطر آوردن پندِ ماگدا به دختر پیشنهاد رقصیدن میدهد. و دختر با خوشحالی با تکان دادن سر و بدون مکث شروع به رقصیدن میکند، تنها. و چون دختر خیلی زیبا مشغول به رقصیدنِ کودکانۀ خود و نوع رقص نیز یک والسِ خیلی آرام بود که او از پس آن خوب برنمیآمد، بنابراین جرأت نکرده بود دختر را در آغوش گرفته و با او برقصد.
نویسنده در حین تلاش برای یافتنِ تصاویر خوابی که دیده بود مجبور میشود یک لحظه به خودش بخندد. به یاد میآورد که همین چند لحظۀ پیش فکر می‌کرده: به خود زحمت دادن برای خلقِ یک شعر بهاریِ نو بیفایده است، زیرا که این شعر مدتهاست به نوع بینظیری سروده گشته ــ اما بعد وقتی او به فکر پای رقصندۀ کودک، به حرکتهای سبک و شیرین کفشهای قهوه‌ای رنگ، به گامهای بینقصِ رقص دختر و به اینکه چگونه بر بالای این اطمینان و تمام ظرافتهای زیبا اما یک لایه از حجب و رایحهای از خجالتِ دخترانه قرار گرفته بوده است افتادْ مطمئن گشت که فقط برای این پای کودکانه شعر سرودن کافیست تا از شعرِ تمام شاعرانِ پیشین که تا حال از بهار و جوانی و درک عشق گفتهاند پیشی گیرد. اما هنوز بیش از چند لحظه از فکر کردن به این موضوع و از شروع بازی زودگذرِ فکرش برای ساختن شعری به نام "در کنار پائی در کفش قهوهای" نگذشته بود که با نگرانی احساس کرد که دوباره رویا قصد ترک او را دارد، که تمام این عکسهای خجسته در حال ذوب شدن‌اند. هراسان افکارش را به نظم و ترتیب مجبور ساخته و احساس می‌کند که تمام رویا، اگر که او موفق به یادداشت کردنِ تمام مطالب آن هم گردد، در این لحظه دیگر به او کاملاً تعلق ندارد، و اینکه او شروع به غریبه و پیر شدن کرده است. و او همچنین فوری این را میفهمد: که این تصاویرِ دوستداشتنی همیشه فقط تا لحظه‌ای به او تعلق دارند و روحش را با رایحۀ عطر خود پُر میسازند که او با تمام قلب و بدون افکار جانبی، بدون نیت و بدون نگرانی نزدشان بماند.
شاعر اندیشناک و در حالیکه رویایش را مانند چینهای بیپایانِ پیشانی و یک اسباببازیِ بینهایت شکننده ساخته شده از نازکترین شیشهها با خود حمل میکرد راه خانه را در پیش میگیرد. او خیلی دلواپسِ رویای خود بود. آه، کاش میتوانست دوباره موفق به تجسم چهرۀ کاملِ عشق رویائی خود گردد! و از کفش قهوه‌ای رنگ، از ریزهکاریهای رقص، از چهرۀ برنزه و درخشندۀ دختر کوچک و از این تعدادِ اندک عکسهای باقیمانده و گرانبها کلِ خواب را دوباره بنا سازد. این کار برایش با اهمیتتر از بقیه کارهای جهان به نظر میآمد. و آیا نمیبایست واقعاً این کار برایش بینهایت مهم باشد؟ آیا مگر این چهرۀ افسونگر و بهاری بعنوان معشوقه به او وعده داده نشده بود؟ مگر این دختر از عمیقترین و بهترین منبع روحش متولد نگشته بود؟ مگر بعنوان نمادی از آیندهاش، بعنوان مطلع از امکاناتِ سرنوشتش و بعنوان درونیترین رویایش از خوشبختی با او روبرو نگشته بود؟ ــ و او همزمان با دلواپس بودن اما در عمقِ وجودش بینهایت خرسند بود. آیا این شگفتانگیز نبود که میشد چنین چیزهائی را در خواب دید، که میشد این جهانِ ساخته گشته از جالبترین موادِ سحر و جادو را در خود حمل کرد، که در درون روح ما، روحی که ما اغلب ناامیدانه مانند یک آثار مخروبه بیهوده در آن بدنبال باقیماندهای از ایمان، از شادی و از زندگی میگردیم بتواند چنین گلهائی رشد کنند؟
نویسنده بعد از وارد شدن به خانه در را پشت سر خود میبندد و روی صندلی راحتی مینشیند. با دقت کلمات کلیدی نوشته شده در دفتر یادداشت را میخواند و درمییابد که آنها بیارزشند، که آنها هیچ چیزی را نمیرسانند و سد و مانعی بیش نیستند. او ورقها را از دفتریادداشت پاره کرده و کاملاً نابود میسازد، و تصمیم میگیرد که دیگر چیزی ننویسد. بیقرار دراز کشیده بود و بدنبال کل ماجرا میگشت که ناگهان یک قطعه از رویا دوباره خود را نمایان میسازد، ناگهان او خود را دوباره در ایوانِ خالی آن خانۀ غریبه در انتظار میبیند که در نمای پشتی آن یک زنِ پیر و نگران با لباسی تیره به اینسو و آنسو میرفت، و بار دیگر لحظۀ سرنوشت را احساس میکند: حالا ماگدا باید رفته باشد تا معشوقۀ تازه، جوانتر، زیباتر، معشوقۀ واقعی و ابدیاش را پیش او آورد. پیرزن دوستانه و نگران نگاهش به سمت او بود ــ و از پسِ حرکتها و لباس سیاهش حرکتها و لباسهائی دیگر ظاهر میگشتند، چهرههائی از خدمتکاران و پرستارانِ زنِ دوران کودکی خود او، چهره و لباسِ خانه خاکستری رنگِ مادرش. و او احساس میکرد که آینده و عشق از این لایه از خاطرات و از این دایرۀ چرخانِ تصاویرِ مادرانه و خواهرانه به سمتش رشد میکند. دختری در پشت این ایوان خالی، در زیر نگاهِ نگران، عزیز و وفادارِ مادر و خدمتکاران رشد کرده بود که باید عشقش او را خوشبخت سازد و داشتنش اقبال و آیندهاش آیندۀ خودِ او باشد.
حالا ماگدا را هم دوباره میبیند که چطور بدون بوسه و چه لطیف‌ـ‌جدی به او سلام میداد، که چطور صورتش یک بار دیگر تمام جذابیتِ جادوئی را مانند نور طلائی شب در خود جمع داشت، همان جذابیتی که یک بار دیگر در لحظۀ چشمپوشی و خداحافظی بینهایت مهربان درخشیده بود، که چطور چهرۀ فرو رفته و فشردهاش برای معرفی کردن خواهرِ جوانتر، زیباتر، واقعی و بیهمتایش آمده بود تا به او برای برنده گشتن کمک کند. چنین به نظر میآمد که دختر با آن تواضعش، توانائی تغییر کردنش، قدرتِ جادوئی نیمه کودکانه و نیمه مادرانهاش نمادی از خودِ عشق باشد. تمام آن شعرهائی را که برای این زن تا حال در رویا و در آرزویش سروده بود، همۀ آن بزرگداشت و ستایشی را که او روزی در اوج عاشقی به او هدیه کرده بود در چهرۀ دختر جمع بود، تمام روحِ دختر بهمراه عشق خودِ او به چهرهای تبدیل شده بود و مهربان و جدی آشکارا میدرخشید و با چشمانش لبخندی غمگین و دوستانه میزد. آیا از یک چنین معشوقی وداع کردن ممکن بود؟ اما نگاهِ دختر میگفت: باید وداع کرد، باید چیز تازهای اتفاق افتد.
و خواهر ماگدا، معشوقۀ جدیدِ نویسنده با پاهای چالاکِ کودکانهای داخل میشود، صورتش اما دیده نمیگشت، هیچ چیز او به طور شفاف دیده نمیشد بحز کوچک و ظریف بودنِ او، بجز کفشِ قهوهای رنگی که به پا داشت و چهرۀ برنزه و لباس قهوهای رنگش و اینکه میتوانست خیلی خوب و دوستداشتنی برقصد. و در واقع یک والسِ خیلی آرام را ــ رقصی را که معشوق آیندۀ او اصلاً نمی‌توانست خوب برقصد. برتری کودک بر بزرگسالان و بر افراد باتجربه را نمیشد بهتر از این بیان کرد که او قادر بود خیلی راحت و ظریف و بدون اشتباه برقصد، و از قضا آن رقصی را که نویسنده در آن ضعیف بود و بطرز ناامیدکنندهای پائینتر از دختر قرار داشت!
تمام روز را نویسنده با رویایش مشغول بود، و هرچه عمیقتر در این رویا فرو میرفت، رویا نیز زیباتر میگشت و به نظرش میآمد که حتی از تمام اشعارِ بهترین شاعران هم پیشی گرفته است. مدتی طولانی به اندازۀ چندین روز این قصد و نقشه را در سر میپروراند تا این رویا را طوری بنویسد که نه فقط برای خودِ بینندۀ خواب، بلکه همینطور برای دیگران هم این عمق، این صمیمیت و زیبائیِ غیرقابلِ بیان را دارا باشد. دیرتر اما او از این آرزو و تلاش صرفنظر و درک می‌کند که باید به یک شاعر واقعی بودن در روحش، به یک خیالباف و یک پیشگوئی که حرفهاش منحصراً حرفۀ یک اهل قلم باید بماندْ بسنده کند.
(1926)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر