نامزدی.


<نامزدی> از هرمن هسه را در مرداد سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
 
در کوچۀ گوزن‌ها یک مغازۀ لوازمِ دوخت و دوز زنانه وجود دارد که در مقایسه با مغازه‌های همسایه هنوز از تغییراتِ عصر جدید تأثیر نپذیرفته است و به اندازۀ کافی مشتری دارد. در آنجا هنوز هنگام خداحافظی به هر مشتری‏ اگر هم که بیست سال مرتب هر روز به آنجا بیاید گفته می‌شود: "دوباره سرافرازمان کنید." و هنوز گاهی دو یا سه خریدارِ سالخورده گاهی برای خرید به آنجا می‌روند و درخواست می‌کنند که نوار و روبانِ تزئینی مورد احتیاجشان بوسیلۀ متر کردن با دست انجام گیرد و برایشان نیز با دست متر می‌گردد. یکی از دختران عزبِ‏ صاحب مغازه و یک فروشندۀ استخدامی در آنجا کار می‌کنند، صاحب مغازه همیشه از صبح تا شب آنجاست و مدام فعالیت می‌کند اما هرگز کلمه‌ای حرف نمی‌زند. او می‌تواند حدود هفتاد سال سن داشته باشد، قد خیلی کوتاهی دارد، دارای گونه‌های گلگون و مهربانی‌ست و ریش خاکستری‌اش کوتاه است، بر روی سر شاید از مدت‌ها پیش کچل شده‌اش همیشه اما یک کلاه گرد و آهاردار با گل‌های سوزن‌دوزی شده می‌گذارد. او آندریاس اون‏گِلت و از شهروندان واقعاً محترم و قدیمی شهر بحساب می‌آید.
کسی در تاجر کوچک و خاموش چیز ویژه‌ای نمی‌بیند، ده‌ها سال است که او یکسان دیده می‌شود و چنین به نظر می‌آید که از زمان جوان‌تر بودنش دیگر پیرتر نگشته است. اما آندریاس اون‏گِلت هم روزگاری یک پسربچه و یک جوان بوده است، و اگر از مردم سالمند پرسیده شود می‌توان مطلع گشت که او در قدیم "اون‏گِلتِ کوچک" نامیده می‌شده و با بی‌میلی از معروفیت مخصوصی نیز برخوردار بوده است. او حتی یک بار، تقریباً پیش از سی و پنج سال پیش ماجرائی را تجربه کرد که در قدیم هر دباغی داستانش را شنیده بود، اگر چه حالا دیگر کسی مایل به تعریف و گوش کردن آن نیست. و آن داستانِ نامزدی او بود.
 
آندریاس جوان از دوران دبستان از معاشرت و صحبت کردن با دیگران بیزار بود، او خود را همهجا زائد احساس می‌کرد و خود را توسط همه زیر نظر می‌پنداشت و به اندازه کافی وحشت‌زده و فروتن بود که قبل از شروع جنگ تسلیم شود و میدان را ترک کند. برای معلم‌ها احترامی عمیق احساس می‌کرد و برای همکلاسی‌ها ترسی همراه با تحسین. هیچوقت در کوچه و محل‌های بازی بجز هنگام شنا کردن در رودخانه دیده نمی‌شد، و در زمستان بمحض دیدن کودکی در حال برداشتن برف از روی زمین در هم فرو می‌رفت و خود را خم می‌کرد. برعکس در خانه با شادی و لطافت با عروسک‌های به جامانده از خواهر بزرگ خود و یک مغازه بازی می‌کرد، او بر روی ترازوی مغازه آرد، نمک و شن وزن می‌کرد و در بسته‌های کوچک می‌پیچید تا کمی دیرتر دوباره آنها را خالی کند، بسته‌هایشان را عوض و دوباره وزن‌شان کند. همچنین او با کمال میل به مادرش در کارهای آسانِ خانه کمک می‌کرد، برایش به خرید می‌رفت یا در باغچۀ کوچک‌شان حلزون‌ها را از برگِ کاهوها جدا می‌ساخت.
همشاگردی‌هایش البته او را اغلب اذیت می‌کردند و دست می‌انداختند، اما چون او هرگز عصبانی نمی‌شد و نمی‌رنجید بنابراین در مجموع یک زندگی راحت و تا اندازه‌ای رضایتبخش داشت. او آن دوستی و احساسی را که میان همسالانش نمی‌یافت و اجازه ابرازشان را به آنها نداشت به عروسک‌هایش هدیه می‌کرد. پدرش را خیلی زود از دست داده بود، او آخرین فرزند خانواده بود، و مادر او را طور دیگری آرزو می‌کردْ اما به او اجازه می‌داد و عاطفۀ مطیعش را دلسوزانه دوست می‌داشت.
این وضعیتِ عذاب‌دهنده اما تا زمانی که آندریاسِ کوچک دوران مدرسه و کارآموزیِ خود را در مغازۀ <دیرلامشن> به پایان رساند دوام داشت. در این زمان، تقریباً از شروع سن هفده سالگی حس و حال لطیف و تشنه‌اش شروع به رفتن از راه دیگری می‌کند. جوانِ خجالتی و کوچک‌مانده با چشمانی درشت‌تر شروع به تماشا کردنِ دخترها می‌کند و در قلبش آتشی از عشق زنان روشن می‌گردد که هرچه شیفتگی‌اش غمگین‌تر سپری می‌گشتْ شعله‌اش نیز بیشتر زبانه می‌کشید.
برای آشنا شدن و تماشا کردن دخترهای مختلف موقعیت به اندازه کافی برایش وجود داشت، زیرا که اون‌گِلتِ جوان بعد از پایان کارآموزی در مغازۀ لوازم دوخت و دوز زنانۀ خاله خود مشغول بکار شده بود، مغازه‌ای که او بعدها می‌بایست مسئولیتش را بعهده گیرد. کودکان، دختران مدرسه‌ای، دوشیزه‌های جوان و پیردخترانِ باکره، دختران خدمتکار و خانم‌ها هر روز به آنجا می‌آمدند، نوارها و نخ‌های ابریشمی را زیر و رو می‌کردند، روبان و الگوهای قلابدوزی انتخاب می‌کردند، ستایش و سرزنش می‌کردند، چانه می‌زدند و مشاوره می‌خواستند، بدون آنکه به مشورت گوش بدهند، می‌خریدند و جنس خریداری شده را دوباره عوض می‌کردند. و جوانک، مؤدب و خجالتی شاهد تمام این جریان‌ها بود، او کشوها را بیرون می‌کشید، از نردبانِ دوطرفه بالا و پائین می‌رفت، اجناس را نشان می‌داد و دوباره سرجایشان قرار می‌داد، سفارشات را یادداشت می‌کرد و در بارۀ قیمت‌ها راهنمائی می‌کرد، و هر هشت روز عاشق یکی دیگر از مشتریانش می‌گشت. خجالتزده و سرخ گشتهْ از نوارها و نخ‌های پشمی تعریف می‌کرد، با دست لرزان قبض‌ها را می‌نوشت، با تپش ضربان تند قلب وقتی دختر متکبرِ جوانی قصد خارج شدن از مغازه را می‌کرد در را برایش می‌گشود و کلام قصار <دوباره سرافرازمان کنید> را تکرار می‌کرد.
آندریاس برای اینکه در نظر زیبارویانش دلپذیر و پسندیده به چشم آید خود را به کرداری لطیف و موشکافانه عادت می‌دهد. او موهای نیمه بورش را هر روز صبح دقیق می‌آراست، جامه و لباس‌های زیرش را خیلی تمیز نگاه می‌داشت و ظهورِ آهسته سبیل خود را با بیصبری انتظار می‌کشید. او می‌آموزد که هنگام استقبال از مشتریانش تعظیم زیبائی بکند، می‌آموزد هنگام عرضۀ اجناس با پشت دست چپْ خود را به میز مغازه تکیه دهد و بر روی یک و نیم پا بایستد و در لبخندزدن استاد شده و بزودی به لبخندِ محتاطانه تا پرتوی از خشنودیِ درونی مسلط گشته بود. وانگهی او همواره در حال شکارِ عبارت‌های زیبا و تازه‌ای بود که غالباً از قیدهائی تشکیل می‌گشتند که آنها را همیشه از نو و با لذتِ بیشتری می‌آموخت و اختراع می‌کرد. از آنجائی که او از کودکی در صحبت کردن ناشی بود و می‌ترسید و در گذشته فقط به ندرت یک جملۀ کامل با مسند و مسندالیه بر زبان رانده بود، حالا او در این گنجینۀ عجیب و غریبِ کلمات یک کمک‌رسان می‌یابد و بدون آنکه معنا و مفهومشان برای خود و دیگران روشن باشد خود را به آنها عادت می‌دهد و تظاهر به توانائیِ صحبت کردن می‌کند.
وقتی کسی می‌گفت: "امروز اما هوا باشکوه است"، اون‌گِلتِ کوچک چنین جواب می‌داد: "البته ــ آه بله ــ بدون شک ــ." وقتی خریداری می‌پرسید آیا این پارچه کتان بادوام است یا نه، به این ترتیب او می‌گفت: "اما خواهش می‌کنم، بله، بدون شک، می‌توان چنین گفت، قطعاً." و وقتی کسی از او حالش را می‌پرسید، او در پاسخ می‌گفت: "با تشکر فراوان از شما ــ البته که خوبم ــ خیلی لذتبخش ــ." و در موقعیت‌های بسیار مهم و محترمانه از بکار بردن الفاظی مانند "با این حال، اما در هر حال، به هیچوجه، بر عکس" ترسی به خود راه نمی‌داد. در این حال تمام اعضای بدنش از سر به سمت شانۀ خم گشته‏‏ او تا نوک پای جنبانش کاملاً هوشیاری، نزاکت و طرز کلام بودند. مؤثرتر از همه اما گردنِ نسبتاً درازش به چشم می‌آمد که لاغر و پی‏ دار و با یک غدۀ درقی متحرکِ شگفت‌آور و بزرگ مجهز بود و وقتی یکی از جواب‌هایش را بریده بریده ادا می‌کرد، آدم تصور می‌کرد که یک سوم او از حنجره تشکیل شده است.
طبیعت موهبت‌هایش را به عبث تقسیم نمی‌کند، و گرچه گردنِ با اهمیت اون‌گِلت در یک ناسازگاری با توانائی در صحبت کردنش قرار داشت، با این حال این گردن بعنوان دارائی و علامتِ مشخصۀ یک خواننده پُر شورْ مشروعیت بیشتری داشت. آندریاس تا درجه بالائی دوستدار آواز بود. در عمق روحش شاید چیزی مانند آواز خواندن حتی موفق‏ترین تحسین‌ها، بهترین ژست‌های تجاری و "با این حال" و "اگرچه"هایِ مؤثر او را چنین خوب و گداخته نمی‌ساخت. این استعداد در هنگام دوران تحصیل پنهان مانده بود و تازه بعد از بالغ شدنش هر چه زیباتر آشکار می‌گشت، اگرچه فقط در خفا. زیرا که آواز خواندن با ترس و خجالتِ اون‌گِلت سازگاری نداشت و او از هنرِ محرمانه خود تنها در انزوای کامل لذت می‌برد.
او ترانه‌هایش را هنگام شب، وقتی پس از غذا خوردن و قبل از به رختخواب رفتن ساعتی در اتاقش می‌ماند در تاریکی می‌خواند و لذت می‌برد. صدای زیر مردانه‌ای داشت و طبع را جانشین آنچه نیاموخته بود می‌گرداند. چشمانش در رطوبتِ نور خفیفی شنا می‌کرد، فرق موی زیبای از میان بازشده‌اش به پشتِ سر شانه شده بود و غدۀ درقی‌اش با آهنگ صدایش بالا و پائین می‌رفت. آهنگ مورد علاقه‌اش "وقتی پرستوها به سمت خانه پرواز می‌کنند" بود. هنگام خواندن بندِ "جدائی، آخ جدائی دردآور است" صداها را می‌کشید و می‌لرزاند و در این وقت گاهی چشمانش از قطرات اشگ تر می‌گشتند.
مراحل کسب و کارش را با قدم‌های سریع به جلو طی می‌کرد. چنین برنامه‌ریزی شده بود که او را بعد از چند سالِ دیگر به شهر بزرگتری بفرستند. اما حالا چون او خیلی زود در مغازه غیرقابل جایگزین گشته بود بنابراین خاله‌اش نمی‌خواست که او برود، و چون قرار بود که او بعدها مغازه را به ارث ببرد، رفاه بیرونیش نیز برای همیشه تضمین شده بود. اشتیاقِ قلبانه او اما چیزی دیگر بود. او برای همه دختران همسال خود، بخصوص برای خوشگل‌هایشان، با وجود نگاه‌ها و تعظیم کردن‌هایش چیزی بیشتر از یک شخصیتِ خنده‌دار نبود. او اما عاشق تک تک آنها بود و هرکسی را اگر که فقط یک قدم به جلو می‌گذاشت می‌پذیرفت. اما با وجود آنکه او ساختارِ زبانی و نوع آرایشِ خود را با مطلوب‌ترین وسائل غنی ساخته بود کسی قدمی برنمی‌داشت.
اما یک استثناء هم وجود داشت که او متوجۀ آن نمی‌گشت. دوشیزه پائولا معروف به پائولی همیشه با او مهربان بود و به نظر می‌آمد که او را جدی می‌گیرد. البته نه جوان بود و نه زیبا، بلکه چند سالی بزرگتر از آندریاس بود، دختری دقیق و زرنگ و از خانواده‌ای صنعتگر و مرفه. وقتی آندریاس در خیابان به او سلام می‌داد و حالش را می‌پرسید، او جدی و مهربان تشکر می‌کرد، و وقتی به مغازه می‌آمد، رفتارش دوستانه، ساده و متواضعانه بود، کار خدمت‌رسانی آندریاس را آسان می‌ساخت و نظرات تخصصی‏ او را مانند سکه نقدی می‌پذیرفت. به این جهت او دوشیزه پائولا را بی‌اکراه می‌دید و به او اعتماد داشت، اما در ضمن پائولی برایش بی‌تفاوت بود و به آن تعداد اندک از دخترانِ مجردی تعلق داشت که آندریاس خارج از مغازه کوچکترین فکری به آنها نمی‌کرد.
گاهی امیدش را به کفش‌های زیبا و تازه می‌بست، گاهی به یک دستمال‌گردنِ دوستداشتنی، بگذریم از سبیلی که کمی جوانه زده بود و او از آن مانند مردمک چشمش مواظبت می‌کرد. عاقبت او از مردِ دستفروشی یک انگشتر طلا با نگینی بزرگ از سنگ اوپال خرید. در آن زمان او بیست و شش ساله بود.
اما هنگامی که او سی ساله شد و هنوز فقط با اشتیاقی از راه دور در بحرِ ازدواج کشتیرانی می‌کرد، مادر و خاله‌اش یک مداخله‏ حمایت‌گرانه‏ را ضروری دانستند. خاله که زن سالخورده‌ای بود با این پیشنهاد که می‌خواهد مغازه را در زمان حیاتش به شرطی که او با دخترِ محترمِ دباغ ازدواج کند به او واگذار کند کار خود را آغاز می‌کند. این برای مادر علامتی برای حمله کردن بود. و بعد از مقداری فکر کردن به این نتیجه می‌رسد که پسرش برای داشتن ارتباطِ بیشتر با مردم و آموختن رسم معاشرت با خانم‌ها باید عضو انجمنی شود. و از آنجائی که از علاقه او به خوانندگی با خبر بود تصمیم می‌گیرد که با این طعمه او را شکار کند و به او پیشنهاد عضو شدن در انجمن خوانندگان را می‌دهد.
آندریاس با وجود بیزاری از بودن در اجتماعات در مجموع مخالفتی با این پیشنهاد نداشت. اما او با این بهانه که موسیقیِ جدی‌تر بیشتر مورد علاقه‌اش است انجمن کُر کلیسا را بجای انجمن خوانندگان پیشنهاد داد. دلیل واقعی او اما بخاطر عضویت مارگرت دیرلام دخترِ مدیر مدرسه قبلی‌اش در دسته کُر کلیسا بود. مارگرت دختر خیلی زیبا و بشاشی بود که کمتر از بیست سال سن داشت و چون مدت طولانی‌ای می‌گذشت که دیگر دخترِ مجردِ همسال زیبائی برای آندریاس وجود نداشتْ بنابراین بتازگی عاشق مارگرت شده بود.
مادر دلیلی برای مخالفت با رفتن او به دسته کُر کلیسا نمی‌بیند. البته این انجمن حتی نیمی از جشن‌ها و دور یگدیگر جمع شدن‌های شبانۀ انجمن خوانندگان را هم نداشت، اما درعوض عضویت در آن خیلی ارزانتر بود و دخترهائی از خانواده‌های خوب که آندریاس می‌توانست در وقت تمرین و اجرا با آنها به سر برد بقدر کافی در این انجمن هم وجود داشتند، بنابراین بدون تلف کردن وقت با پسرش نزد مدیرِ مسن انجمن می‌رود و با استقبال دوستانه او روبرو می‌گردد.
مدیر می‌پرسد: "خوب، آقای اون‌گِلت، شما می‌خواهید با گروه ما آواز بخوانید؟"
"بله، قطعاً، خواهش می‌کنم ــ"
"آیا قبلاً هم آواز خوانده‌اید؟"
"اوه بله، یعنی، تا اندازه‌ای ــ"
"حالا، ما یک آزمایش می‌کنیم. یکی از ترانه‌هائی را که از حفظ هستید بخوانید."
اون‌گِلت صورتش مانند نوجوانی سرخ می‌شود و به هیچوجه مایل به خواندن نبود. اما مدیر اصرار می‌کرد و عاقبت تقریباً عصبانی گشت، طوریکه اون‌گِلت بالاخره بر ترسش پیروز می‌گردد و با نگاه ناامیدانه‌ای به مادر که آرام آنجا نشسته بود آهنگِ سوزناکش را اول زیر لب زمزمه می‌کند و بعد به هیجان آمده و اولین مصرع را بدون لکنت می‌خواند.
رهبر ارکستر با دست اشاره‌ای به نشانۀ کافی بودن می‌کند و در حالیکه دوباره کاملاً مؤدب شده بود می‌گوید گرچه آوازِ خیلی دلپذیری بود و آدم می‌توانست با عشق خوانده شدن آن را هم متوجه گردد، ولی شاید که او بیشتر برای موسیقی غیرمذهبی مناسبتر باشد، و آیا بهتر نیست که در انجمن خوانندگان عضو شود. اون‌گِلت شرمسارانه و با لکنت در حال جواب دادن بود که مادرش به کمکش می‌آید. او واقعاً قشنگ می‌خواند، ولی حالا کمی دستپاچه شده بود، و خیلی خوشحال خواهد شد اگر که عضویتش را بپذیرید، انجمن خوانندگان کاملاً چیز دیگریست و قابل مقایسه با اینجا نیست، و در ضمن من هر سال برای کلیسا اعانه می‌دهم، و کوتاه اینکه اگر آقای مدیر مهربانی کنند و حداقل برای مدتی بصورت آزمایشی او را قبول کنند بعد خواهیم دید که چه می‌شود. مردِ پیر دوباره سعی می‌کند با مهربانی او را از این کار منصرف سازد و می‌گوید که خوانندۀ آوازِ مذهبی شدن کار سرگرم‌کننده‌ای نمی‌باشد و در حال حاضر هم جا برای ارگ و اعضای گروه به اندازه کافی تنگ است، اما سخنوریِ مادرانه عاقبت پیروز می‌گردد. برای رهبرِ پیر ارکستر هنوز چنین اتفاق نیفتاده بود که یک مرد با سنی بالای سی سال برای عضویت در گروه و آواز خواندنْ مادرش را برای کمک به همراه آورده باشد. هرچند این اضافه گشتن بر تعداد افراد گروه برایش غیرمعمولی و واقعاً ناراحت کننده بود، اما در خفا کمی هم باعث تفریحش شده بود. او آندریاس را بصورت آزمایشی می‌پذیرد و اجازه می‌دهد که آن دو از آنجا با لبخند بروند.
اون‌گِلتِ کوچک، شب چهارشنبه سر ساعت در کلاس درس، جائی که تمرین برگزار می‌گردید حاضر می‌شود. قرار بر این بود که برای جشنِ عید پاک سرودی تمرین کنند. بتدریج خوانندگان زن و مرد از راه رسیده و خیلی دوستانه به عضو جدید خوشامد می‌گویند و همگی چنان شاد و سر حال بودند که اون‌گِلت خود را سعادتمند احساس می‌کرد. همچنین مارگرت دیرلام هم آنجا بود، و او نیز با لبخندی دوستانه برای آندریاس سر تکان می‌دهد. آندریاس گاهی در پشت سر خود صدای خندۀ آرامی می‌شنید، اما به اینکه دیگران او را کمی مضحک بپندارند عادت کرده بود و اجازه نمی‌داد که دچار تردیدش سازند. اما از طرف دیگر آنچه او را شگفتزده می‌ساخت رفتار محتاطانه و جدی پائولا بود. پائولا نیز عضو گروه کُر بود و آنطور که بزودی آندریاس متوجه می‌گردد حتی از خوانندگان باارزش گروه نیز بحساب می‌آمد. پائولا همیشه رفتاری دوستانه و مطبوع در برابر او از خود نشان می‌داد، ولی حالا بطور عجیبی سرد بود و تقریباً چنین به نظر می‌آمد که بخاطر حضور او رنجیده‌خاطر شده است. اما اینکه پائولا چه فکر می‌کرد برای آندریاس اهمیت چندانی نداشت.
اون‌گِلت هنگام تمرین بسیار با احتیاط آواز می‌خواند. با آنکه هنوز از زمان مدرسه از نُت‌خوانی چیزی بخاطر داشت ولی بعضی از قسمت‌ها را با صدائی خفه بعد از دیگران می‌خواند، در مجموع اما برای هنرش اطمینانِ کمی احساس می‌کرد و به اینکه روزی وضع بهتر خواهد شد تردید داشت. رهبر ارکستر که از خجالت‌زدگی او تحت تأثیر قرار گرفته و لبخند می‌زد رعایت حالش را کرد و حتی هنگام خداحافظی به او گفت: "اگر به تمرین ادامه دهید با گذشت زمان کم کم بهتر خواهید شد." آندریاس تمام شب را بخاطرِ در نزدیکی مارگرت بودن و اغلب اجازه تماشا کردن او را داشتن لذت برد. او به این اندیشید که هنگام تمرینْ قبل و بعد از اجرای آواز با ارگْ جایش درست پشت سر دخترها قرار گرفته بود، و سعادتِ ایستادن چنین نزدیک در کنار دوشیزه دیرلام را در عید پاک و در همۀ مناسبت‌های دیگرِ آینده و تماشایِ بدون خجالت بردن از وی را در ذهنش نقاشی می‌کرد. اما بعد دوباره با درد به یاد آورد که او کوچک و کم رشد کرده است و اینکه اگر او در ردیفِ پشت سر خوانندگانِ مرد بایستد دیگر قادر به دیدن چیزی نخواهد بود. با زحمت زیاد و لکنت فراوان به یکی از خوانندگان این گرفتاری را توضیح می‌دهد، البته بدون اظهار دلیل اصلیِ اندوه خود. همکارش او را لبخندزنان آرام می‌سازد و می‌گوید برای داشتن جای مناسبی در صف می‌تواند به او کمک کند.
بعد از پایان تمرین همه با خداحافظی سریع و کوتاهی کلاس را ترک می‌کنند. بعضی از خانم‌ها برای رفتن به خانه توسط آقایان همراهی می‌گشتند و بقیه مردها برای نوشیدن یک لیوان آبجو با هم رفتند. اون‌گِلت کنار مدرسۀ تاریک تنها و شاکی ایستاده بود و مأیوس و پریشان رفتن دیگران و بخصوص مارگرت را تماشا می‌کرد، در این وقت پائولا از کنارش رد می‌شود، و وقتی او کلاهش را بعنوان خداحافظی از سر برمی‌دارد پائولا می‌گوید: "به خانه می‌روید؟ پس راه مشترکی داریم و می‌توانیم با هم برویم." آندریاس شاکر این پیشنهاد را می‌پذیرد و در کنارش از میان کوچه‌های خیس و هوای سرد ماه مارس بدون آنکه حرفی بجزِ شب‌بخیرِ وقتِ خداحافظی بین آن دو رد و بدل شود به سمت خانه به راه می‌افتد.
روز بعد مارگرت دیرلام به مغازه می‌رود، و آندریاس اجازه داشت به او خدمت کند. او با دست کشیدن روی پارچه‌ها طوری که انگار همگی از ابریشمند آنها را به مارگرت عرضه می‌کرد، متر را مانند آرشۀ یک کمانچه تکان می‌داد، هر سرویس‌دهی کوچکی را با احساس و ملاحت به انجام می‌رساند و آهسته جرئت یافت به این امیدوار گردد که مارگرت کلمه‌ای از دیروز و انجمن و از تمرین بگوید. حقیقتاً مارگرت هم این کار را کرد و هنگام خارج شدن از مغازه در میانۀ در پرسید: "برای من دانستن اینکه شما هم آواز می‌خوانید چیز کاملاً تازه‌ای بود. آیا مدت زیادی است که آواز می‌خوانید؟" و آندریاس با به تپش افتادن ضربان قلبش در حال ادا کردنِ "بله ــ اما فقط همینطوری ــ با اجازۀ شما" بود که مارگرت با تکانِ کوچک سر در کوچه ناپدید می‌گردد.
آندریاس به خود می‌گوید: "به، به!" و برای برنامه‌های آینده خیالپردازی می‌کند، بله او برای اولین بار در زندگی‌اش هنگام مرتب کردن اجناس، کامواهای نیمه‌پشمی‏ را با کامواهای پشم خالص عوضی می‌گیرد.
با این حال فرا رسیدن عید پاک هر روز نزدیکتر می‌گشت، و چون قرار بود که گروه کُر هم در روز جمعۀ قبل از عید پاک و هم در یکشنبه بعد ار آن برنامه اجرا کند به همین دلیل باید در هفته چند بار تمرین می‌کردند. اون‌گِلت همیشه به موقع حاضر می‌گشت و تمام تلاشش را می‌کرد تا هیچ خرابکاری به بار نیاورد، و از طرف تمام اعضای گروه با مهربانی با او برخورد می‌شد. فقط پائولا به نظر می‌آمد که از بودن او ابداً خرسند نیست و این برای آندریاس خوشایند نبود، زیراکه پائولا تنها خانم مورد اطمینانِ کامل او بود. و باید این را هم به آن افزود که او بطور منظم در کنار پائولا به خانه بازمی‌گشت، زیرا که میل همراهی کردن مارگرت تصمیم و آرزوی خاموشی بود که او هرگز جرئت پیشنهاد کردنش را پیدا نکرده بود. به این نحو او با پائولا به خانه می‌رفت. اولین بار در این با هم به خانه رفتن‌ها کلمه‌ای بین آن دو رد و بدل نشد. دفعۀ بعد اما پائولا از او پرسید چرا او کم حرف است، نکند که از او می‌ترسد.
آندریاس وحشتزده و با لکنت می‌گوید: "نه. اینطور نیست ــ بلکه ــ یقیناً نه ــ برعکس."
پائولا آهسته می‌خندد و می‌گوید: "و آواز خواندن؟ آیا از آواز خواندن خرسندید؟"
"بله ــ خیلی ــ معلومه."
پائولا سرش را تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید: "آقای اون‌گِلت آیا واقعاً نمی‌شود با شما صحبت کرد؟ شما اصلاً جواب سرراست نمی‌دهید."
او درمانده به پائولا نگاه می‌کند و به لکنت می‌افتد.
پائولا ادامه می‌دهد: "من منظور بدی نداشتم. آیا باور نمی‌کنید؟"
او با شدت سرش را تکان می‌دهد.
"بسیار خوب! آیا شما بجز «چرا» و «در هر حال» و «با اجازه شما» و مانند اینها نمی‌توانید واقعاً چیز دیگری بگوئید؟"
"بله، می‌تونم، من می‌تونم، هرچند ــ اگرچه."
"بله هرچند و اگرچه. شما در شب با خاله و مادرتان به زبان آلمانی صحبت می‌کنید، مگر اینطور نیست؟ پس با من و با دیگران هم به همین زبان صحبت کنید. بعد آدم می‌تواند با هم صحبت منطقی کند. آیا شما نمی‌خواهید؟"
"بله می‌خواهم، من می‌خواهم ــ حتماً ــ"
"بسیار خوب، این از باهوشی شماست. حالا می‌تونم با شما صحبت کنم. من چیزهائی برای گفتن دارم."
و حالا پائولا طوری با او صحبت می‌کرد که آندریاس به آن عادت نداشت. پائولا از او می‌پرسد به چه دلیل وقتی که او نمی‌تواند آواز بخواند و فقط آدم‌های جوانتر در گروه هستند او در آنجا عضو شده است. و مگر متوجه نمی‌گردد که در آنجا اعضاء گروه گاهی به او می‌خندند. اما هرچه محتوای صحبت‌های پائولا او را بیشتر می‌رنجاند، او نوع خوب و خیرخواهانه صحبت کردن پائولا را نافذتر احساس می‌کرد و تا اندازه‌ای گریان میان انکار و حقشناسی‌ای تکاندهنده در نوسان بود. در این وقت آنها مقابل خانۀ پائولا می‌رسند. پائولا به او دست می‌دهد و جدی می‌گوید:
"شب‌بخیر آقای اون‌گِلت، به دل نگیرید منظور بدی نداشتم. دفعۀ بعد به گفتگو ادامه می‌دهیم، موافقید؟"
آندریاس پریشان به خانه بازمی‌گردد. به یادآوردن افشاگری پائولا برایش گذشته از دردناک بودن تازه و آرامبخش هم بود، زیرا تا حال کسی با او چنین دوستانه و جدی و خوش‌نیت صحبت نکرده بود.
او بعد از تمرینِ بعدی در راه خانه موفق می‌شود نسبتاً به زبان آلمانی صحبت کند، تقریباً همانطور که در خانه با مادر خود صحبت می‌کرد، و با کامیابی بدست آمده بر جسارت و اعتمادش افزوده می‌گردد و در شبِ بعد بقدری پیشرفت کرده بود که سعی کرد به دوست داشتن کسی اعتراف کند، و چون به کمک و محرم اسرار بودن پائولا حساب می‌کرد حتی نیمه مصمم قصد نام بردن از دوشیزه دیرلام را هم داشت. اما پائولا اجازه نمی‌دهد که او تا این حد پیش برود و ناگهان اعتراف کردن آندریاس را قطع می‌کند و می‌گوید: "شما می‌خواهید ازدواج کنید، درست می‌گویم؟ و این هوشیارانه‌ترین کاری است که شما می‌توانید انجام دهید. سن ازدواج کردن را هم دارائید."
آندریاس غمگین جواب می‌دهد: "سن ازدواج، بله آن را دارم." اما پائولا فقط می‌خندد و او نامطمئن به خانه بازمی‌گردد. در نوبت بعد دوباره او در بارۀ حرف شب قبل شروع به صحبت می‌کند. پائولا به سادگی می‌گوید که او باید بداند چه کسی را می‌خواهد؛ و نقشی که او در گروه آواز بازی می‌کند نمی‌تواند قطعاً به حال او مفید باشد، زیرا که دختران جوان می‌توانند بجز مسخرگی چشم بر همه عیوب معشوقه‌هایشان ببندند.
روحش عاقبت بخاطر هیجان و تمرین‌ها برای عید پاکی که اون‌گِلت برای اولین بار بهمراه گروه کُر بر روی تریبون کلیسا باید خود را نشان می‌داد از زندانِ غم و اندوه حرف‌های پائولا آزاد شده بود. او در این صبح با دقتِ ویژه‌ای لباس می‌پوشد و با کلاه سیلندری بزرگ بر سر زودتر از موعود به کلیسا می‌رود. بعد از تعیین گشتن محلِ ایستادنش به همکاری که قصد کمک کردن به او را داشت قولش را یادآوری می‌کند. به نظر می‌رسید که او واقعاً جریان را فراموش نکرده است و به نوازنده ارگ اشاره‌ای می‌کند و ارگ‌نواز لبخندزنان چارپایه چوبی کوچکی می‌آورد و جائی که اون‌گِلت باید می‌ایستاد قرار می‌دهد، طوریکه او حالا در دیدن و دیده شدن از همان مزیتی برخوردار بود که بلندقدترین خواننده گروه کُر داشت. فقط ایستادن به این صورت پُر زحمت و خطرناک بود، او می‌بایست تعادل خود را کاملاً حفظ کند و فکر کردن به این موضوع که ممکن است سقوط کند و با پاهای شکسته تا جلوی پای دختران که کنار نرده جای گرفته‌اند سُر بخورد باعث عرق کردنش می‌شود، زیرا که محل ارگ و صف خوانندگانِ مرد بر روی تراس با شیب تندی رو به صحنِ کلیسا متمایل شده بود. اما در عوض می‌توانست از راه نزدیک اضطراب‌انگیزی با دیدن پشت‏ گردن مارگرت دیرلام لذت ببرد. او بعد از پایان آواز و مراسم نیایشِ دسته‌جمعی احساس خستگی می‌کرد و وقتی درها باز شدند و ناقوس‌ها به صدا آمدند نفس راحتی کشید.
روز بعد پائولا او را به این خاطر که جای ایستادنِ مصنوعی بالا برده‌اش کاملاً متکبرانه به چشم می‌آید و او را مضحک جلوه می‌دهد سرزنش کرد. آندریاس قول می‌دهد که بخاطر قامتِ کوتاه خود دیگر خجالت نکشد، ولی قصد دارد فردا در اولین یکشنبۀ عید پاک برای آنکه به آن همکاری که چارپایه را تهیه کرده است توهین نشود از چارپایه کوچک برای آخرین بار استفاده کند. پائولا این ریسک را نکرد به آندریاس بگوید آیا مگر نمی‌بیند که چارپایه را فقط برای دست‌انداختن او به آنجا آورده‌اند. پائولا بخاطر حماقت او همانقدر عصبانی بود که بخاطر سادگی او تحت تأثیر قرار داشت.
در اولین یکشنبه عید پاک در گروه کُر کلیسا همه چیز یک درجه تشریفاتیتر از دو روز پیش بود. یک موسیقیِ سخت اجرا می‌گردد و اون‌گِلت شجاعانه توازن خود را بر روی چارپایه‌اش حفظ می‌کرد. در اواخر آواز او با وحشت متوجه می‌گردد که چارپایه کوچک در زیر تخت کفش‌هایش تلو تلو می‌خورد و شروع به شل شدن کرده است. او بجز آنکه آرام بایستد و تا حد امکان از سقوط خود از بالای تراس اجتناب کند نمی‌توانست کار دیگری انجام دهد. او موفق به این کار می‌گردد و بجای یک رسوائی و مصیبت چیزی رخ نمی‌دهد بجز آنکه از صدای زیر مردانه‌اش در اثر سر و صدایِ آهستۀ شکستن چارپایه کاسته می‌گردد و او با چهره‌ای از ترس پوشیده شده رو به پائین فرو می‌رود و از دید محو می‌گردد. رهبر ارکستر، صحن کلیسا، بالکن‌ها و پشت‌گردن زیبای مارگرت مو بور یکی پس از دیگری از جلوی چشمان آندریاس گم می‌شوند، اما او سالم به زمین فرود می‌آید و در کلیسا بجز برادرانِ آوازخوان که پوزخند می‌زدند فقط یک تعداد پسرِ محصل که جلو نشسته بودند متوجه این حادثه گشتند. از بالای سر تحقیرگشته‌اش صدای شادِ تشویق کردن گروه کُر به گوش می‌آمد.
هنگامی که مردم کلیسا را ترک می‌کنند، اعضای گروه کُر برای گفتگوی کوتاهی بر روی تریبون کنار هم می‌مانند، زیرا فردا، در اولین دوشنبه عید پاک قرار بر این بود که اعضایِ کُر کلیسا مانند هر سال به گردش خارج از شهر بروند. آندریاس اون‌گِلت از ابتدا از این سفر انتظار بزرگی داشت. او حالا حتی جرئت پیدا کرده بود از دوشیزه دیرلام بپرسد که آیا او هم فردا به این سفر خواهد آمد، و این سؤال را بدون به هیجان آمدنِ زیاد ادا کرد.
دختر جوان با آرامش می‌گوید: "بله، البته که من هم خواهم آمد" و بعد ادامه می‌دهد: "راستی، آیا قبلاً دردتان آمد؟" و چون خنده‌ای که از آن جلوگیری می‌کرد در حال منفجر گشتن بود بدون شنیدن پاسخ از آنجا دور می‌گردد. در این لحظه پائولا با نگاهی شفیقانه و جدی که آشفتگی اون‌گِلت را افزایش می‌داد به او نگاه می‌کرد. شجاعتِ فرارِ شعله‌ور شده‌اش در حال دگرگون گشتن بود، و اگر او با مادرش در باره این سفر صحبت نکرده بود و از وی درخواست رفتن به این سفر را نمی‌کرد، حالا می‌توانست از خیرِ گردش خارج از شهر، از انجمن و از تمام امیدهایش بگذرد.
اولین دوشنبه عید پاک آسمان آبی و آفتابی بود، و ساعت دو تقریباً همۀ اعضاء گروه کُر با بعضی از مهمان‌ها و خویشاوندانِ خود بالای شهر در خیابان کاج گرد هم آمدند. اون‌گِلت مادرش را با خود آورده بود. او شب قبل به مادرش اعتراف کرده بود که عاشق مارگرت می‌باشد و البته امید کمی دارد، اما به مساعدت مادرانه و به گردش دسته‌جمعی بعد از ظهر فردا هنوز اعتماد دارد. گرچه مادر بهترین‌ها را برای پسر کوچکش آرزو می‌کرد، اما چنین به نظرش می‌رسید که مارگرت برای او خیلی جوان و زیبا به نظر می‌آید. اما امتحان کردن آن مجانی بود؛ مطلب عمده این بود که آندریاس هرچه زودتر لااقل بخاطر مغازه دارای یک همسر شود.
آنها چون جادۀ جنگلی تا اندازه‌ای سربالائی نسبتاً تندی داشت و عبور از آن دشوار بود بدون آواز خواندن براه می‌افتند. با این حال اما خانم اون‌گِلت نفس به اندازه کافی داشت تا با جدیت به پسرش آخرین تدابیرِ رفتار برای ساعاتِ در پیش را یادآوری و تأکید کند و سپس بعد از آن به یک صحبتِ جمع و جور نیز با خانم دیرلام بپردازد. مادر مارگرت برای بالا رفتن از سربالائی مشکل داشت و در حالیکه هوا به اندازه کافی برای جواب دادن نداشت، یک ردیف چیزهای مطلوب و جالب می‌شنید. خانم اون‌گِلت با تعریف از هوای با شکوه صحبت را آغاز کرده بود و از آنجا موضوع را به تقدیر از موسیقی کلیسائی کشاند، یک ستایش از وضع ظاهرِ نیرومندِ خانم دیرلام و از زیبائی لباس بهارۀ مارگرت کرد، و عاقبت نمایشی از شکوفائی شگفت‌انگیزی که مغازه لوازمِ دوخت و دوز زنانۀ خواهرش در سال‌های اخیر کرده بود داد. خانم دیرلام بعد از این حرف‌ها مجبور به تعریف کردن از سلیقه و استعداد بازرگانی خوبِ پسر خانم اون‌گِلت گشت و گفت که شوهرش نیز سالیان قبل در زمان دوران تحصیلِ آندریاس متوجه این موضوع گشته و آن را تائید کرده بوده است. مادرِ به شعف آمده آندریاس در جوابِ این چاپلوسی نیمه‌آهی می‌کشد و می‌گوید: البته که اینطور است، آندریاس با استعداد است و پیشرفت زیادی خواهد کرد، همینطور آن مغازه باشکوه هم دیگر تقریباً به او تعلق دارد، اما تنها چیزی که رقت‌انگیز است خجالتی بودن او در مقابل خانم‌هاست. از طرف او نه کمبودی در میل و نه در فضیلتِ مطلوبِ ازدواج کردن وجود دارد، بلکه فقط فاقد اعتماد و شجاعت اقدام کردن می‌باشد.
خانم دیرلام حالا شروع به دلداری دادن به مادر نگران می‌کند، و گرچه در این حال ابداً دخترش را در نظر نداشت، اما خانم اون‌گِلت را مطمئن می‌ساخت که ازدواج با آندریاس برای هر دختر مجردی در شهر می‌تواند خوشحال‌کننده باشد. خانم اون‌گِلت این کلمات را مانند عسل می‌مکد.
در این بین مارگرت با بقیه جوان‌ها خیلی جلوتر رفته بودند، و اون‌گِلت نیز به این گروهِ کوچک جوان و شوخ پیوسته بود، و برای پا به پای آنها رفتن با پاهای کوچکش باید به خود زحمت زیادی می‌داد.
دوباره آنها بطور استثنائی با او مهربان شده بودند، زیرا که آندریاسِ کوچک و هراسان با آن چشمان عاشقش برای این آدم‌های شوخ یک طعمۀ آماده بود. همچنین مارگرتِ زیبا نیز با بقیه همکاری کرده و ستایشگر خود را با جدیتی ظاهری کم کم به حرف می‌کشاند، طوریکه آندریاس در اثر هیجانی خوشحال کننده و بخش‌هائی از جملاتِ بلعیده شده‌اش کاملاً داغ می‌گردد.
شادی اون‌گِلت مدت زیادی دوام نمی‌آورد. کم کم آندریاسِ بیچاره متوجه می‌گردد که بقیه از پشتِ سر او را مسخره می‌کنند، و با اینکه او به این چیزها عادت داشت اما با این حال دلش شکست و امیدش را دوباره از دست داد. ولی تا حد امکان اجازه نمی‌داد کسی از ظاهرش متوجه چیزی گردد. با گذشت هر پانزده دقیقه بر شادی جوان‌ها افزوده می‌گشت و هرچه او جوک‌ها و کنایه‌ها را که مربوط به او می‌گشتند خواناتر می‌شنید با زحمت و با صدای بلندتری آنها را در خندیدن همراهی می‌کرد. عاقبت گستاخی جوان‌ها به پایان می‌رسد، یک کمک‌داروساز که قدش به بلندی یک درخت بود متلک گفتن به او را به یک شوخی واقعاً خشن مبدل می‌سازد.
حالا آنها به کنار یک درخت قشنگ و پیرِ بلوط رسیده بودند و شاگردداروساز پیشنهاد داد که او می‌تواند با دست‌هایش پائین‌ترین شاخۀ درختِ بلند را لمس کند. او خود را زیر شاخه قرار می‌دهد و چندین بار به بالا می‌پرد، اما دستش کاملاً به شاخه نمی‌رسید و تماشاگران که در نیمدایره‌ای آنجا ایستاده بودند شروع به دست انداختن او می‌کنند. او به این فکر می‌افتد که بوسیله یک شوخی آبروی از دست رفته خود را دوباره بدست آورد و کس دیگری را برای مسخره شدن به جلو هُل دهد. ناگهان دور کمر اون‌گِلتِ کوچک‌اندام را می‌گیرد، او را به هوا بلند می‌کند و از او می‌خواهد که شاخه را بگیرد و خود را آنجا نگهدارد. آندریاس که غافلگیر و عصبانی شده بود اگر در آن حالتِ معلق ترس از افتادن نمی‌داشت هرگز به این کار تن در نمی‌داد. به این دلیل او شاخه را می‌گیرد و خود را محکم نگاه می‌دارد؛ به محض اینکه حمل‌کننده‌اش متوجه این کار می‌گردد او را ول می‌کند، و حالا اون‌گِلت در میان خندۀ جوان‌ها درمانده در آن بالا آویزان می‌ماند، با پاهائی بیقرار و فریادی از سر خشم.
او خشمگین فریاد می‌زد: "پائین! به شما می‌گم منو دوباره بیارید پائین!"
بغض راه گلویش را می‌بندد، او خود را کاملاً نابود شده احساس می‌کرد و می‌پنداشت به شرمی ابدی دچار شده است. شاگردداروساز اما بر این عقیده بود که او برای آزادیش باید هزینه بپردازد و همه مشوقانه کف زدند.
مارگرت دیرلام هم فریاد کشید: "شما باید هزینه بپردازید."
آندریاس در این وقت دیگر نمی‌توانست مقاومت کند و داد می‌زند: "باشه، باشه. اما زودتر!"
شکنجه‌گرش حالا سخنرانی‏ کوتاهی با این مضمون می‌کند: سه هفته از عضویت آقای اون‌گِلت در گروه کُر ما می‌گذرد بدون آنکه کسی آواز خواندن او را شنیده باشد. و حالا قبل از خواندن یک آواز برای جمع نمی‌تواند او از وضعیت مرتفع و خطرناکی که در آن قرار دارد نجات یابد.
بعد از پایان صحبت او آندریاس که احساس می‌کرد نیرویش در حال ترک کردن اوست فوری شروع به خواندن می‌کند. او نیمه‌گریان می‌خواند: "آیا آن ساعات را به یاد می‌آوری" ــ و هنوز بیت اول را تمام نکرده بود که مجبور به ول کردن شاخه گشته و با کشیدن فریادی به زمین سقوط می‌کند. حالا اما همه وحشتزده بودند، و اگر یکی از پاهایش شکسته باشد، قطعاً باید آنها اظهار پشیمانی و همدردی‏ با او می‌کردند. اما او با چهره‌ای رنگپریده و بدون آسیب‌دیدگی دوباره از جا برمی‌خیزد، کلاهش را که در کنارش روی لجن افتاده بود برمی‌دارد، با دقت دوباره آن را بر سر می‌گذارد و در سکوت از آنجا دور می‌شود ــ برعکس مسیری که آنها آمده بودند. او در پشت اولین پیچِ کنار جاده می‌نشیند و سعی به آرام کردن خود می‌کند.
شاگردداروساز که با وجدانی ناراحت بدنبال او رفته بود آندریاس را در جائی که نشسته بود پیدا می‌کند. او از آندریاس طلب بخشش می‌کند، اما جوابی از او دریافت نمی‌کند.
او دوباره خواهشمندانه می‌گوید: "من واقعاً خیلی متأسفم. من یقیناً فکر بدی در سر نداشتم. خواهش می‌کنم منو ببخشید، و دوباره با ما بیائید!"
اون‌گِلت می‌گوید: "مهم نیست" و اشاره‌ای می‌کند، و آن دیگری ناراضی از آنجا می‌رود.
کمی دیرتر دومین دسته از افراد مسن‌تر از راه می‌رسد و هر دو مادر در میان آنها آهسته نزدیک می‌شوند. اون‌گِلت به طرف مادرش می‌رود و می‌گوید:
"من می‌خواهم به خانه بروم."
"خانه؟ بگو ببینم چرا؟ آیا اتفاقی افتاده؟"
"نه. اما ماندن ارزشی ندارد، من حالا دیگر مطمئنم."
"که اینطور؟ آیا از مارگرت جواب رد شنیدی؟"
"نه. اما من مطمئنم ــ"
مادر حرف آندریاس را قطع می‌کند و او را بدنبال خود می‌کشد.
"مسخره‌بازی را کنار بگذار! تو با من میائی، و همه‌چیز درست خواهد شد. وقت نوشیدنِ قهوه تو را کنار مارگرت می‌نشانم، مواظب باش."
او با ناامیدی سرش را تکان می‌دهد و به همراه مادرش می‌رود. پائولا سعی می‌کند سر صحبت را با او باز کند ولی مجبور می‌شود دوباره آن را فراموش کند، زیراکه آندریاس ساکت به روبرو نگاه می‌کرد و چهره‌اش طوری خشمگین و تلخ بود که هرگز کسی او را به این شکل ندیده بود.
پس از گذشت نیم‌ساعت جمعیت به محل مورد هدف می‌رسد، یک روستای کوچک در جنگل که مهمانخانۀ آن بخاطر قهوه خوبش معروف بود و در نزدیکش خرابه‌های قصرِ یک شوالیه راهزن قرار داشت. جوان‌ها که زودتر رسیده بودند با جنب و جوش در باغِ کافه بازی می‌کردند. حالا از داخل کافه چند میز آورده و کنار یکدیگر قرار داده می‌شوند، صندلی‌ها و نیمکت‌ها را جوان‌ها به درون باغ حمل می‌کردند؛ رومیزی‌های تمیز بر روی میزها بهن می‌شوند و فنجان‌ها‏، قوری‌ها، بشقاب‌ها و انواع شیرینی‌ها روی میز قرار می‌گیرند. خانم اون‌گِلت موفق شده بود پسرش را در کنار مارگرت بنشاند. اما او متوجه این مزیت نبود، بلکه حسِ بدبختی‏ نوری غمگینانه در پیش چشم او از خود پخش می‌کرد، او بی‌اعتنا قهوۀ سرد شده‌اش را با قاشق هم‌می‌زد و با وجود تمام نگاه‌هائی که مادر بسویش می‌فرستاد لجوجانه خاموش بود.
بعد از دومین فنجان قهوه هر دو رهبرِ گروهِ جوان‌ها تصمیم می‌گیرند برای بازی به طرف خرابه قصر بروند. گروه پسرها به اتفاق گروه دخترها پُر سر و صدا از جا برمی‌خیزند. همینطور مارگرت دیرلام نیز از جا برمی‌خیزد و در حال بلند شدن کیفدستی کوچک زیبا و منجوق‌دوزی شده‌اش را با این کلمات به اون‌گِلت که در دل‌سردی غرق گشته بود می‌سپرد:
"خواهش می‌کنم از کیفم خوب مواظبت کنید، ما می‌رویم بازی کنیم." آندریاس به سرش حرکتی می‌دهد و کیف را می‌گیرد. اطمینان بیرحمانۀ مارگرت از اینکه او پیش افراد مسن‌تر می‌ماند و در بازی شرکت نمی‌کند باعث تعجبش نگشت. اما از اینکه چرا او همه مهربانی‌های تعجب‌برانگیز هنگام تمرین را، داستان آن چارپایه کوچک و بقیه چیزها را از همان ابتدا متوجه نگشته است در تعجب بود.
بعد از رفتن جوان‌ها افراد باقیمانده دوباره در حال قهوه ‏نوشیدندن و صحبت کردن بودند که اون‌گلت بدون جلب توجه از جایش بلند می‌شود و از پشت باغ و از روی مزارع به سمت جنگل می‌رود. کیف کوچکی که در دست حمل می‌کرد در نور خورشید با شادی در حال درخشیدن بود. در جلوی تنۀ کوتاهِ یک درختِ شکسته توقف می‌کند. دستمالی از جیب درآورده و آن را بر روی تنۀ مرطوب درخت پهن می‌کند و روی آن می‌نشیند. بعد سر را بر روی دو دستش تکیه داده و در افکاری غمگین فرو می‌رود، و وقتی نگاهش دوباره به کیفدستیِ رنگارنگ مارگرت می‌افتد و همزمان با آن باد فریادِ شادیِ جمعیت را به سمت او می‌آورد، او سر سنگینش را بیشتر خم و بیصدا و کودکانه شروع به گریستن می‌کند.
او یک ساعت تمام آنجا نشست. چشمانش دوباره خشک شده بودند و هیجانش پریده بود، اما موقعیت غم‌انگیز و ناامیدی در کوشش‌هایش خود را روشن‌تر از قبل به او نشان می‌دادند. در این وقت خش خش لباس و صدای آهسته پائی که در حال نزدیک شدن بود را می‌شنود، و قبل از آنکه بتواند از جایش بجهد، پائولا در کنارش ایستاده بود.
پائولا با شوخی می‌پرسد: "کاملاً تنها؟" و چون او جوابی نمی‌دهد بنابراین دقیقتر به آندریاس نگاه می‌کند و ناگهان جدی شده و با مهربانی زنانه‌ای می‌پرسد: "چیزی از دست داده‌اید؟ آیا برایتان حادثه‌ای رخ داده است؟"
اون‌گِلت آهسته و بدون جستجوی عبارات جواب می‌دهد: "نه. فقط به این پی بردم که من برای در میان مردم بودن مناسب نیستم. و اینکه من برایشان یک دلقک بیشتر نبوده‌ام."
"اما، خیلی هم مهم نیست ــ"
"چرا، خیلی هم مهم است. من دلقک آنها بودم، و مخصوصاً دلقک دخترها. چون من خوش‌قلب بودم و آن را نمایان می‌ساختم. حق با شما بود، من نمی‌بایست عضو گروه کُر می‌شدم."
"شما می‌تونید دوباره از آن خارج شوید، و بعد همه‌چیز درست می‌شود."
"من می‌تونم عضویتم را باطل کنم، و انجام این کار همین امروز بهتر از فرداست. اما با این کار چیزی درست نمی‌شود."
"به چه دلیل؟"
"چون من برای آنها تبدیل به یک دلقک شده‌ام. و چون حالا دیگر کسی ــ"
بغض راه گلوی آندریاس را می‌گیرد. پائولا مهربانانه می‌پرسد: "و چون حالا دیگر کسی ــ؟"
آندریاس با صدائی لرزان ادامه می‌دهد: "چون حالا دیگر هیچ دختری به من توجه نخواهد کرد و مرا جدی نخواهد گرفت."
پائولا آهسته می‌گوید: "آقای اون‌گِلت، آیا حالا شما بی‌انصافی نمی‌کنید؟ یا منظورتان این است که من به شما توجه نمی‌کنم و شما را جدی نمی‌گیرم؟"
"نه، اینطور نیست. من فکر می‌کنم که شما هنوز حرمتم را نگاه می‌دارید. اما منظورم این نبود."
"پس منظورتان چیست؟"
"آه خدای من، من اصلاً نمی‌بایست در این باره صحبت می‌کردم. اما من کاملاً دیوانه می‌شوم وقتی می‌بینم دیگران در وضعیتِ بهتری از من قرار دارند، خوب من هم یک انسان هستم، مگر اینطور نیست؟ اما با من ــ با من نمی‌خواهد ــ با من نمی‌خواهد کسی ازدواج کند!"
سکوتی طولانی برقرار می‌گردد. بعد پائولا دوباره شروع به صحبت می‌کند:
"آیا از کسی سؤال کرده‌اید که آیا مایل است با شما ازدواج کند؟"
"سؤال کرده‌ام! نه، نپرسیده‌ام. برای چه؟ من خوب می‌دانم که کسی راضی به این کار نیست."
"پس شما مایلید که دخترها پیش‏ شما بیایند و بگویند: آخ آقای اون‌گِلت، می‌بخشید، اما من خیلی مایلم که با شما ازدواج کنم!" ولی البته باید بتوانید برای رخ دادن چنین اتفاقی خیلی انتظار بکشید.
آندریاس آهی می‌کشد: "من این را خوب می‌دانم. شما می‌دانید که منظورم چیست دوشیزه پائولا. اگر می‌دانستم که کسی منظور بدی ندارد و می‌تواند مرا کمی تحمل کند، بعد ــ"
"بعد شاید شما دلتان به رحم می‌آمد و به او چشمک می‌زدید یا انگشتِ اشاره خود را تکان می‌دادید! خدای من، شما خیلی ــ شما خیلی ــ"
با این حرف پائولا از آنجا می‌رود، اما نه با چهره‌ای خندان، بلکه با قطرات اشگ در چشم. اون‌گِلت نتوانست گریه کردن او را ببیند، اما متوجه چیزی عجیب در صدای پائولا و گریختن‏ او گشت، به همین دلیل پشت سر او می‌دود و وقتی به او می‌رسد و هر دو کلمه‌ای نمی‌یابند که بگویند، ناگهان همدیگر را در آغوش گرفته و به همدیگر یک بوسه می‌دهند. در این وقت اون‌گِلتِ کوچک‌اندام و پائولا نامزد می‌شوند.
هنگامی که او خجالتزده اما شجاع با عروس خود بازو در بازو به باغ رستوران بازمی‌گرددْ همه خود را برای رفتن آماده کرده و فقط منتظر آمدن آن دو بودند. مارگرت در آن هیاهو و حیرانی و سر تکان دادن‌ها و تبریک گفتن‌ها جلوی اون‌گِلت ظاهر می‌شود و می‌پرسد: "کیف‌دستی‌ام را کجا گذاشته‌اید؟"
داماد مضطرب آدرس محل کیف را می‌دهد و با سرعت به جنگل بازمی‌گردد، و پائولا هم به همراه او می‌رود. در محلی که او آن همه وقت نشسته و گریه کرده بود و در میان شاخ و برگ‌های قهوه‌ای رنگ کیف درخشنده قرار داشت. عروس می‌گوید: "خوب شد که ما دوباره اینجا آمدیم. دستمال تو هم هنوز اینجا قرار دارد."
(1908)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر