هجرت.


<هجرت> از هرمن هسه را در خرداد سال ۱۳۸۷ ترجمه کرده بودم.
 
خانه دهقانی.
زمان وداع کردنم از این خانه آغاز می‌گردد. مدتی طولانی موفق به دیدن چنین خانه‌ای نخواهم گشت، زیرا که من به گذرگاه آلپ نزدیک می‌شوم و اینجا سبکِ معماری رایج در شمالِ آلمان همراه با زبان و مناظر آلمانی به پایان می‌رسد.
چه زیباست عبور از چنین مرزهایی! یک فردِ مهاجر در بسیاری از نگرش‌ها یک انسان ابتدائی‌ست، همانگونه که یک چادرنشین در مقایسه با یک دهقان آدمی بدوی‌ست. اما با وجود این؛ حقیر شمردن مرزها و غلبه بر سکونت، آدم‌هایی مانند من را در آینده به تابلویِ راهنمایِ آیندگان مبدل خواهد ساخت.
اگر انسان‌های بیشتری مانند من یافت می‌گشتند که از صمیم قلب مرزها را حقیر می‌شمردند، دیگر نه از جنگ خبری بود و نه از بستنِ راه توسطِ‌ نیرویی به نام ارتش.
مرزها احمقانه و خصمانه‌اند، مانند تانگ و توپند و آقایان ژنرال‌ها: تا هنگامیکه عقل و خرد، انسانیت و صلح و آشتی بر قرار است، وجودشان را حس نمی‌کنی و به آنها می‌خندی، اما هنگامیکه جنگ و دیوانگی آغاز می‌شود، آنها هم مهم و مقدس می‌گردند.
ای مرزها! چه سخت و وحشتناک ما آوارگان و مهاجران در سال‌های جنگ را مورد شکنجه و زندان‌ خود قرار دادید، شیطان نصیب و همراهتان باد!
در دفتر یادداشتم خانۀ دهقانی را نقاشی می‌کنم، چشم‌هایم از بام آلمانی، داربست و شیروانیِ آلمانی و بعضی از آن صمیمیت‌ها و نشانه‌های بومیِ آلمانی خداحافظی می‌کند.
یک بار دیگر عاشقانه خانۀ دهقانی و مناظرِ زیبای اطراف آن را از نظر می‌گذرانم.
فردا بام و کلبه‌های دیگری را دوست خواهم داشت.
من قلبم را آنطور که در نامه‌های عاشقانه نگاشته می‌شود اینجا جا نخواهم گذاشت. اوه نه، من قلبم را با خود خواهم برد، من به قلبم در آن سوی کوه‌ها هم در هر لحظه محتاجم؛ زیرا که من یک چادرنشینم و نه یک دهقان.
من ستایشگر بیوفائی‌ام، عاشق تغییر و فانتزی.
برایم بی‌معنیست عشقم را برای همیشه در یک نقطه از این جهان میخکوب کنم. برای من چیزهایی را که دوست می‌داریم  تمثیلی بیش نیستند.
برایم مشکوک به نظر خواهد آمد، هنگامی که عشق ما از حرکت بایستد و به وفا و فضیلت مبدل شود.
فضیلت و وفا نوش‌جان دهقانان! نوش‌جان مالکان و آنان که ساکن و مقیم می‌باشند، گوارای صادقین و پرهیزکاران!
من می‌توانم دهقانان را دوست بدارم، پرهیزکاران را ستایش کنم. من می‌توانم به مالکان و انسان‌های صادق رشگ ببرم. و من نیمی از عمرم را در این راه به هدر داده‌ام، چون می‌خواستم فضیلت و پاکدامنیِ آنان‌ را تقلید کنم.
می‌خواستم آن کسی باشم که نبودم. در حقیقت می‌خواستم یک شاعر باشم و در کنارش یک شهروند. من می‌خواستم یک هنرمند و انسانی دارای رویا باشم و در کنارِ آن پاکدامن هم باشم و از زادگاهم لذت ببرم.
زمان درازی لازم بود تا متوجه شوم که این شدنی نیست و نمی‌توان هر دو را با هم داشت، تا بدانم که من یک چادرنشین می‌باشم و نه یک دهقان، که من یک جوینده می‌باشم و نه یک نگهبان.
زمانِ درازی بخاطر خدایان و قوانین که برایم بُتی بیش نبودند به خود ریاضت دادم. و این  اشتباه من بود، رنج من بود و شریک جرم بودنِ من در فقر و مصیبتِ جهان.
با روا داشتنِ زور و ستم به خود به رنج و گناه در این جهان می‌افزودم، برای راهِ رهایی و نجات، جسارت به خرج نمی‌دادم و این به ناهنجاریِ جهان می‌افزود.
راه رهایی تو را نه از راه چپ می‌برد و نه از راه راست. راه رهایی تو را مستقیم به قلب هدایت می‌کند، و در آنجا تنها خدا است و آرامش و آشتی.
از طرف کوه‌ها بادِ خیسی در حال وزش است. در آنسو، آسمانِ آبی نگاهش را به روی ممالک دیگر می‌باراند. زیر آن آسمان‌ها غالباً خوشبخت خواهم بود و به‌ همان اندازه درد غربت خواهم داشت. انسان کاملی از نوع من، یک جویندۀ خالص؛ نمی‌باید درد غربت را بشناسد. من اما آن را می‌شناسم، من کامل نیستم، و برای نیلِ به آن تلاشی هم نمی‌کنم.
من می‌خواهم دردِ غربتم را بچشَم همانطور که شادی و خوشبختیم را می‌چشَم.
بادی که به صورتم می‌خورد بویی خارق‌العاده شبیه به آخرت و فاصله با خود به همراه دارد.
خدا نگهدار خانۀ دهقانیِ کوچک و اِی مناظر وطنی! با شما مانند نوجوانی وداع می‌کنم، مانند نوجوانی از مادرش: نوجوان می‌داند که برای او زمان خداحافظی از مادر فرا آمده است، و نوجوان نیک می‌داند که مادر را نمی‌تواند برای همیشه ترک کند، اگر هم به آن مایل باشد.

قبرستان روستایی.
بالای سرِ چهارراهِ کج‌ و کولۀ  اِفوه‌ِهانگ‌
می‌درخشد ملایم خورشید، می‌تراود بویِ خوش و  زنبورها آواز می‌خوانند.
سعادت نصیب‌تان اِی کسانیکه درون خاک خفته‌اید،
خود را عزیز خاک وْ در دلش جایِ خود باز کرده‌اید،
سعادت بر شما که آرام و بی‌نام به خانۀ خود بازگشته‌اید،
و درون زهدان مادر آرمیده‌اید!
اما گوش کنید، از پرواز زنبور و شکفتن شکوفه‌ها
اشتیاقِ زندگی و شوقِ بودن به گوشم می‌رسد،
دیر زمانی‌ست وجودی خاموش‌گشته به روشنایی نفوذ کرده
و از درونِ ریشۀ عمیقْ رویا سر برافراشته است،
زندگیِ ویرانه و انبوهِ تاریکی متغیر می‌گردند
و تنفس می‌کنند حضورِ زمان حال را،
و زمین پادشاهانه
در میان هجوم زایشِ خویش استراحت می‌کند.
کبوتر کوچک صلح در گوری باقیمانده از زمانِ جنگ
سبک بود، مانند یک رویایِ شبانه،
رویای مرگ؛ که بوی ویرانگی می‌داد
و زیرش آتش زندگی زبانه می‌کشید.

گردنه.
جاده در پیش و باد در وزش است. از درخت و  بوته خبری نیست، اینجا فقط سنگ و خزه می‌روید. کسی اینجا چیزی گم نکرده تا به خود زحمتِ پیدا کردنش را بدهد. زمین این‌ بالا بی‌صاحب است، دهقان این‌ بالا نه کاه دارد و نه چوب.
اما آن دورها تو‌ را به سوی خود می‌خواند، اشتیاق شعله می‌کشد، و از بالای صخره و باتلاق و برف می‌گذرد. و این جادۀ کوچکْ خلق گشته تا تو را بسوی دره‌های دیگر، خانه‌های دیگر و زبان‌ها و مردم دیگر راهی سازد.
بر بلندی گردنه برای استراحت کردن توقف می‌کنم. جاده از هر دو طرف سرازیر می‌شود، آب در هر دو سو جاری‌ست. چیزهایی که این بالا نزدیک به هم و دست در دست کنار یکدیگر قرار دارند، در ادامۀ راهشان به دو جهان تقسیم می‌گردند. برکۀ کوچکی که کفش‌هایم را خیس می‌کند به سمت شمال روان است. آب این برکه از آب سردِ دریاهای دور است.
کپه باقیماندۀ برف در کنار این برکهْ قطره قطره به سمت جنوب فرو می‌ریزد، و بعد آرام آرام به سمت سواحل <لیگور> و یا <آدریا> سرازیر می‌گردد و به دریایی می‌ریزد که هم‌مرز آفریقا می‌باشد. اما تمام آب‌های دنیا دوباره همدیگر را می‌یابند؛ دریایِ یخ و دریایِ نیل در پروازِ نمناکِ ابرها مخلوط هم می‌شوند. تمثیلی قدیمی و زیبا که لحظه‌هایم را مقدس می‌سازد. عاقبت ما مسافران و آوارگان را هم جاده‌ای به خانه خواهد ‌رساند.
هنوز نگاه من حق انتخاب دارد، هنوز شمال و جنوب به نگاهم تعلق دارند. بعد از پنجاه قدم، تنها جنوب است که به رویم آغوش خواهد گشود. چه تنفسِ پُر رمز و رازی از دره‌های آبی‌رنگ به گوشم می‌آید، و چه با هیجان ضربان قلبم به پیشواز این نوا می‌رود! بویِ اسطورۀ مقدسِ اشتیاق‌ و زیارت شهر رُم، بوی دریاها و باغ و بوستان‌ها، بوی شراب و بادام می‌رسد از آنسو به سمت بالا.
خاطرات جوانی مانند طنین ناقوس از دره‌های دور در من به صدا می‌آيند: نشأتِ اولین سفرِ زیارتی من به جنوب، مستی من از تنفس هوای باغ و بوستانِ کنار دریایِ آبی، استراق‌سمع کردنِ آنچه مغربی است از بالای کوه‌های برفیِ رنگ‌باخته در آن دوردست‌ها، در زادگاه! اولین نمازْ جلویِ آن ستون‌های مقدسِ عهد عتیق! اولین چشم‌انداز رویاییِ دریایِ کف‌آلودِ پشت صخره‌های قهوه‌ای ‌رنگ!
آن مستی و سکر در من دیگر رو به خاموشی گذارده است، و برای نشان دادن خوشبختی‌ام و زیبایی آن دور‌دست‌ها به عزیزانم بی‌رغبت شده‌ام. بهار در قلب من به پایان رسیده است. تابستان است. آهنگ سلامِ غریبه نوعی دیگر به گوش می‌رسد، و انعکاس آن در سینۀ من آرام‌تر است. من کلاه خود را به هوا پرتاب نخواهم کرد. من دیگر آواز نخواهم خواند. اما لبخند خواهم زد، و نه تنها با دهان، بلکه من با روح خود لبخند خواهم زد، با چشم‌هایم، با تمام سطح پوست‌ بدنم لبخند خواهم زد. و من با حسی دیگر به بدرقۀ بوی زمین که در هوا پخش است خواهم رفت، با حسی متفاوت‌تر از سابق. با حسی خالص‌تر، آرام‌تر، با حسی قوی‌تر، حسی مشق کرده و ماهر گشته و با حسی شاکرتر به بدرقۀ بوی زمین خواهم رفت.
اینها امروز به من بیشتر از آن زمان‌ها تعلق دارند، بلندتر با من سخن می‌گویند و سایه‌شان صدها برابر شده است.
اشتیاقِ مست من دیگر با رنگ‌های رویایی بر حجابِ غربت نقاشی نخواهد کشید، چشم‌های من به آنچه می‌بینند راضی‌اند، زیرا‌ که چشم‌هایم دیدن را آموخته‌اند. جهان زیباتر از آن زمان شده است.
جهان زیباتر شده است. من تنهایم، اما به این خاطر در رنج نیستم.
دیگر هیچ آرزویی ندارم. آماده‌ام بوسیلۀ خورشید کاملاً پخته شوم. من مشتاقِ مُردن خود می‌باشم، ‌من آماده برای دوباره بدنبا آمدنم.
جهان زیباتر شده است.

مسیر شبانه.
دیروقت است و من در جاده‌ای پُر از گرد و غبار در گذرم،
سایۀ دیوارهاْ کژ فرود آمده‌اند روی زمین،
و من از میان پیچک‌های درختان مو
پرتو افشانیِ مهتاب‌ْ روی جاده و نهر را می‌بینم.
 
ترانه‌هایی را که روزگاری می‌خواندمشان،
باز آهسته زیر لب زمزمه می‌کنم،
خاطرۀ هجرت‌های بی‌شماری
مسیرم‌ را سایه‌دار می‌سازند.
 
باد و برف و گرمای شدیدِ خورشید
سالیان درازی‌ست که منعکس می‌سازند خود را در من،
نیمه‌شبِ تابستان و صاعقه‌ای آبی‌رنگ،
طوفان و زحمت و آزار هجرت.
 
زیر تابش خورشید سوختن و خاکستری رنگ گشتن
با بدنی خشک و زبانی خشک‌تر،
از فراوانی مهرِ این جهان.
احساس می‌کنم هنوز هم باید بروم،
تا آنجاییکه این کوره ‌راه در تاریکی محو می‌گردد باید بروم.

دهکده.
این اولین دهکدۀ سمت جنوبِ اطراف کوهستان‌ها است.
از اینجا زندگی حقیقیِ در هجرت آغاز می‌گردد که من عاشق آن می‌باشم؛
ول‌گشتنِ بی‌هدف، استراحتِ زیر آفتاب، یک زندگی کولی‌وارْ رها از هر قید و بندی. من تمایل شدیدی به آن دارم که از مال جهان فقط با یک کوله‌پشتی به بقیۀ زندگی خود ادامه دهم و لباسم از کهنگی ریشه ریشه و وصله‌دار شده باشد.
در اثنای سفارش دادنِ شراب ناگهان فروچو بوزونی به یادم آمد: "شما خیلی به روستائیان شبیه هستید"، طعنه و تمسخر در گفته‌اش موج می‌زد، در آخرین دیدارمان ــ مدت زیادی از آن نمی‌گذرد، در زوریخ. آندره‌آ رهبری یک سمفونی از مالِر را به عهده داشت، ما در رستورانِ همیشگی نشسته بودیم، من خوشحال از اینکه می‌توانم باز صورت رنگ‌پریده و روحانی بوزونی و آن آگاهیِ جاندار این درخشانترین مبارز با بی‌فرهنگی را ببینم. چگونه این خاطره اینجا به سراغم آمد؟
می‌دانم! این بوزونی نیست که من به او فکر می‌کنم، زوریخ هم نمی‌تواند باشد، و مالِر هم نیست. اینها همان فریب همیشگیِ حافظه است. هنگامیکه حافظه به مانع برخورد می‌کند و به زحمت می‌افتد؛ عکس‌های ساده و بی‌آزار را به جلو می‌راند. من حالا دیگر این را خوب می‌دانم!
در همان کافه خانم جوانی هم نشسته بود، با موهای روشن طلایی و گونه‌هایی سرخ‌رنگ، و من کلمه‌ای با او رد و بدل نکردم. نگاه کردن به او هم لذت داشت و هم شکنجه بود، چه زیاد او را در آن یک ساعت دوست می‌داشتم! من دوباره هجده ساله شده بودم.
خانم بامزۀ‌ مو طلاییِ زیبا! نامت فراموشم شده است. یک ساعت نگاهت می‌کردم، عاشقت شده بودم و دوستت می‌داشتم، امروز هم که آسمانِ خیابان کوچکِ دهکدۀ‌ کوهستانی آفتابی‌ست دوباره تو را دوست می‌دارم، برای یک ساعتِ تمام.
کسی بیشتر از من هرگز عاشق تو نبوده است، تا حال کسی مانند من به این حقیقت اعتراف نکرده که تسلط تو بر من چه زیاد بوده است، تسلطی بی‌پایان.
اما من به بی‌وفایی و پیمان ‌شکنی محکوم شده‌ام. من به آندسته از مردم تعلق دارم که فقط عاشق یک زن نیستندْ بلکه عشق را دوست می‌دارند.
ما کولی‌ها همه اینگونه خلق شده‌ایم. عشق و عشق‌ورزی سهم بزرگی در انگیزۀ مهاجرت و خانه‌بدوشیِ ما دارند. نیمی از آنچه سفر و سیاحت را رمانتیک می‌سازد انتظارِ اتفاقی پُرماجراست. نیم دیگرش اما غریزه‌ای و از رویِ بی‌خبریست که عشق و عشق‌ورزی را محو و نابود می‌سازد.
ما کولی‌ها در این امر استاد شده‌ایم که خواهش و آرزوهای عاشقانۀ خود را بخاطر دست‌نیافتنی بودنش گرامی بداریم. و آن عشق‌مان را که به زن مربوط می‌گردد، بازی‌کنان تقسیمش می‌کنیم با دهکده و کوهستان، دریا و گردنه، با کودکان رهگذر، با گدایان کنار پُل‌ها، با گاو در چراگاه، با پرندگان، با شاپرک‌ها.
ما عشق را از اشیاء تهی می‌سازیم، عشق به تنهایی برایمان کافیست، همان گونه که در سفر مقصد را نمی‌جوییم، بلکه تنها بخاطر لذت از سفر و خوشیِ در راه بودن به سفر می‌پردازیم.
خانم جوان که صورتی تازه و بشاش می‌داری، نامت را نمی‌خواهم بدانم. دوست داشتنت را نمی‌خواهم پرورش داده و در خود افزون کنم. تو مقصد و مراد من نیستی، بلکه انگیزه و محرکِ عشق منی. من این عشق را به گل‌های سر راه هدیه خواهم کرد، به آذرخشِ خورشید در جام شراب، به گلدستۀ‌ قرمزِ مناره‌ یک کلیسا. تو بانی عاشق شدنِ من به جهان می‌باشی.
آه، سخنِ بیهوده چرا! من دیشب در کلبۀ کوهستانیِ خود خوابِ آن زن موبور را دیدم. ابلهانه عاشق آن زن بودم. می‌توانستم باقیماندۀ عمرم را با هرچه خوشی که در راه سفر است به پایش ‌ریخته تا کنارم بماند.
امروز تمام وقت به او فکر خواهم ‌کرد. بجای او شراب خواهم نوشید و نان خواهم خورد. برای او دهکده و مناره را در دفتر کوچک خود نقاشی خواهم کرد. برای او خدای را شکر و سپاس خواهم گفت ــ که او زنده است، و من اجازه داشتم او را ببینم.
برای او شعری میسرایم و با این شراب سرخ خود را مست خواهم ساخت.
و تقدیر چنین خواست که شوق و اشتیاقم در اولین روزِ استراحت در این هوای صاف و آفتابی به زنی با موهای روشن طلایی در آنسوی کوه‌ها تعلق گیرد.
چه زیبا بود دهان جوان و تازه‌اش!
چه زیبا، چه دیوانه، و چه جاد‌و گشته می‌باشد این زندگی بیچاره!

گمگشتگی.
کورمال‌ کورمال می‌کشانم خود را از میان جنگل و گردنه‌ها به جلو،
در اطرافم دایره‌ای جادویی با شکوه می‌گدازد،
بی‌توجه به اظهار عشق و  نفرتِ این و آن،
سر می‌سپارم صادقانه به فرمان درون خویش.
 
واقعیت مرا بارها از خواب پرانده است،
واقعیتی که شما در آن به زندگی خود مشغولید،
و مرا در آن به زندگی کردن امر فرمودید!
من ایستاده بودم با هشیاری و با ترس در میان واقعیت‌های شما
اما خیلی زود دانستم که باید خویش بربایم و با خود ببرم.
 
آه، ای سرزمین گرم مادری، و شما، ای کسانیکه خود را از من دریغ می‌کنید،
آه، ای خواب‌های عاشقانه که در میانه‌اش مرا غرق زحمت و اندوه می‌سازید،
با هزاران بهانه باز بسوی شما می‌شتابد وجود من،
مانند آبی که بسوی دریا جاریست.
 
آواز چشمه‌ها هدایت می‌کنند مرا در نهان،
پرند‌گانِ رویایی بال و پر درخشان‌شان را استراحت می‌دهند؛
و کودکیِ من از نو به طنین می‌آید،
و من در تاج گلی طلایی، در آواز شیرین زنبورها
خود را گریه‌کنان نزد مادر می‌بینم.

پُل.
در اینجا، جاده به پُلی می‌رسد که بر روی نهرِ کوهستانی کشیده‌اند و از کنار آبشار می‌گذرد.
من از این جاده یک بار دیگر هم گذر کرده بودم ــ شاید هم بیش از یک بار، آری بیش از یک بار بوده است. اما آن بار، باری دیگر بود.
در زمان جنگ بود و مرخصی من به پایان رسیده بود.
باید با عجله با قطار و از طریق جاده‌های فرعی برمی‌گشتم تا به موقع آنجا و در اداره سر خدمت حاضر باشم.
جنگ و در اداره کار کردن، مرخصی و احضار کردن. ورقۀ‌ قرمز رنگ، ورقۀ‌ سبز رنگ، جناب وزیر، جنرال‌ها، کارهای اداری ــ چه دنیای تاریک و باورنکردنی‌ای بود، و هنوز زنده بود، و هنوز قدرت مسموم ساختن زمین را داشت، و می‌توانست کسی مانند منِ رهگذرِ کوچک و نقاشِ آب و رنگ کار را از پناهگاهم با شیپور‌ زدن احضار کند.
 
پایینِ پِل سبزه بود و تاکستان، شب بود. صدای هق‌هق گریه در تاریکیِ نهر می‌پیچید و بیشۀ خیس می‌لرزید. و سیاهی آسمان را در شبْ قرمزِ کمرنگی پوشانده بود.
زمان برای آمدن کرم‌های شبتاب بی‌تابی می‌کرد.
تک تکِ سنگ‌های این محل را من دوست می‌داشتم. شاکر تک تکِ قطره‌های این آبشار بودم که مستقیماً از خزانۀ خدا می‌آمد.
اما تمام اینها چیزی نبودند، و عشق من به بیشه از روی احساس بود، و حقیقت کاملاً چیزی دیگر بود: حقیقتْ جنگ نام داشت، حقیقتْ شیپوری بود در دهان یک جنرال و یا یک سرجوخۀ مست. و من می‌بایست می‌دویدم، و از میان تمام دره‌های جهان می‌بایست هزاران نفر دیگر بدوند، و یک زمانِ بزرگ آغاز گردیده بود.
و ما حیوان‌های خوب و بیچاره سریع می‌دویدیم، و زمان لحظه به لحظه بزرگتر می‌شد.
در تمام طول سفر اما آبِ زیر پُل با هق هقِ گریه‌اش در درونم آواز می‌خواند، و طنینِ خستگی تاریکِ شب‌های آسمان در گوشم می‌پیچید، و همه چیز فوق‌العاده احمقانه و غمگین بود.
حال دوباره می‌رویم، هر کدام از نهری و جاده‌ای مخصوص به خود. و جهانِ پیر را، بیشه و سراشیبیِ چمنزار را با چشم‌های ساکت و خسته گشته‌مان می‌بینیم. ما به دوستان خود فکر می‌کنیم که در خاک آرمیده‌اند، و فقط می‌دانیم که باید این می‌شد و غمگینانه آن را بر دوش خود حمل می‌کنیم.
اما آبِ زیبا هنوز هم سفید است و آبی‌رنگ و از چشمه‌های کوهستان رو به پایین جاریست، و همان آوازِ قدیمی را می‌خوانَد، و بوته‌ها پُر شده‌اند از سار. 
فریادِ هیچ شیپوری از دور به اینسو نمی‌رسد، و زمانِ بزرگ دوباره تشکیل شده است از روزها و شب‌ها که پُر از سحر و شگفتی‌ست، تشکیل شده است از صبح‌ها و عصرها، از ظهرها و از غروب‌ها، و قلبِ صبور جهان همچنان می‌تپد.
هنگامیکه ما روی چمن‌ها دراز می‌کشیم و گوش بر روی زمین قرار می‌دهیم، یا وقتی از روی پُل خود را روی آب خم می‌کنیم، و یا اینکه نگاه‌مان را بسوی آسمانِ روشن دراز می‌کنیم، می‌شنویم ضربان قلبِ بزرگی‌ ‌را، این قلبِ مادر است که آرام آرام می‌تپد و ما کودکانِ این مادر هستیم.
اگر من امروز به آن شامگاه فکر می‌کنم، به این خاطر است که من اینجا مسیرِ خداحافطی را می‌پیمایم، اینگونه است که طنین غم از راهی دور به اینسو می‌آید و بو و رنگِ آبی آن از مبارزه و فریاد چیزی نمی‌داند.
زمانی خواهد رسید که از اینها چیزی بجای نخواهد ماند، چیزهایی که زندگی‌ام را تلخ، عذاب‌آور و از ترس پُر ساخته بود.
با آخرین خستگیِ ما آرامش و صلح فرا خواهد رسید، و زمین مادرانه ما را در خود جای خواهد داد. و این نه پایان کار که تولدی مجدد خواهد بود، یک استخر یک خواب کوتاه خواهد بود که پیری و پژمردگی در آن غرق خواهند گشت و جوانی و تازگی شروع به تنفس خواهد کرد، و بعد من دوباره یک چنین مسیری را با افکاری متفاوت خواهم پیمود، و بصدای جویبار و غروب کردن آسمان گوش فرا خواهم سپرد، دوباره و دوباره.

جهان پُر‌شکوه.
همواره، چه در جوانی و چه در پیری،  احساس کرده‌ام چیزی را:
کوهستانی در شب، در کنار یک بالکن زنی در سکوت ایستاده،
یک خیابان سفید زیر نور لطیف مهتاب پیداست،
و اشتیاقی قلب ترسوی مرا در قفس سینه‌ام پاره پاره می‌کند.
 
آه، ای جهان که در آتش شعله‌وری، آه، ای زنِ سفید ایستاده در کنار بالکن،
واق واق سگی در دره، و قطاری در آن دوردست‌ها می‌پیچد،
آه، از دروغ گفتن‌های بی‌پایان شما، آه که چه تلخ فریبم دادید،
با این وجود هنوز هم وَهم و رویای‌ شیرینم شما می‌باشید.
 
بارها راهِ <واقعیتِ> وحشتناکِ شما را پیمودم،
آنجا که قاضی، قانون، مُد و تنها ارزش پول به حساب می‌آیند،
اما هر بار دلسرد و ناامید، رها کردم خود را و گریختم غمگین و تنها
به آنجاییکه رویا و دیوانگی‌ای خجسته از سرچشمۀ آن می‌جوشد.
 
وزش بادِ شرجی شبانه در میان ساقه‌های یک درخت، زن سیاه کولی،
جهان پُر از شوق دیوانگی و بوی خوش شاعرگی‌ست،
جهانِ پُر‌شکوهی که منْ تا ابد خرابِ آن می‌باشم،
آذرخشت ای جهان لرزه به جانم می‌اندازد، و آوازت مرا هر دم به خود می‌خواند!

کلیسا.
از کنار این خانۀ زیبا گذر کردن مزۀ آرزو و درد غربتی را می‌دهد که میل صلح و آرامش و از طبقۀ عوام بودن با خود به همراه دارد.
درد غربت بخاطر تختخوابی راحت و نرم، درد غربت بخاطر نیمکتی در باغ و بوی خوشِ آشپزخانه، دردِ غربت بخاطر اتاق مطالعه، توتون و کتاب‌های کهنه.
و چه زیاد در دوران جوانی الهیات را تحقیر کرده و دست می‌انداختم!
الهیات طوریکه من امروز آن را می‌فهمم، دانشی است پُر از سحر و افسون و فریبندگی و ملاحت و مانند کیلوگرم و متر و سانتیمتر سر و کاری با نیرنگ ندارد، و همچنین با تاریخ پست و فرومایۀ جهان که در آن بی‌وقفه شلیک می‌گردد، صدای زندۀ باد گوش را کر می‌سازد.
الهیات خود را نرم و لطیف با باطن و قلب مشغول می‌سازد، با چیزهایی خجسته و پاک، با احسان و رهایی و نجات با فرشتگان و مراسم مذهبی.
برای کسی مانند من در این کلیسا زندگی کردن و کشیش اینجا بودن بسیار عالی‌ست.
مخصوصاً برای کسی مانند من!
آیا برای این کار ساخته نشده‌ام که در اینجا با یک دامن سیاهِ نرم خانگی به اینسو و آنسو قدم بزنم؟ و آن درخت گلابی در باغ که بوسیلۀ داربست راست نگاه داشته شده است را مهربانانه، معنوی و تمثیل‌وار دوست بدارم؟ پبرانِ دهکده را که رو به موت می‌باشند تسلی دهم؟‌ کتاب‌های قدیمی لاتین را بخوانم، به آشپز با مهربانی دستور بدهم و یکشنبه‌ها با موعظه‌ای خوب در سرْ از روی سنگفرش‌های خیابان بسوی کلیسا روانه گردم؟
در روزهای سردْ بخاری‌های دیواری را پُر از هیزم می‌کنم و بعد گاهی تکیه به دیوارۀ سبز این بخاری و گاهی به دیوارۀ آبی آن بخاری خواهم داد و هر از چندی هم کنار پنجره خواهم ایستاد و سر خود را بخاطر چنین هوایِ سردی با افسوس تکان خواهم داد.
اما در روزهایی که هوا آفتابیست اکثر اوقات در باغ خواهم بود، داربست‌ها را تعمیر خواهم کرد، و یا کنار پنجرۀ باز خواهم ایستاد، به کوهستان‌ها نگاه خواهم کرد که چگونه رنگ خاکستری و سیاه‌شان دوباره سرخ فام و گداخته می‌گردد.
با احساس عمیقِ همدردی از هر مهاجری که از کنار خانۀ ساکت من می‌گذشت مراقبت می‌کردم، و اندیشۀ خیرخواهانه‌ام را با شوق همراهش می‌ساختم، زیرا که او آن بخشِ بهتر از زندگی را برگزیده است، او در حقیقت مهمان و زائر در این جهان است و نه اینکه مانند من نقشِ عالیجناب و فردی وابسطه به خاک را بازی کند.
شاید یک چنین کشیشی خواهم بود. شاید هم کس دیگری خواهم بود، و در اتاق مطالعۀ تاریک و غمگینی شب‌هایم را با جدال با دشمنان خیالی و هزاران شیطان به سر برم، و یا شب‌ها با دیدن خواب‌های وحشتناک از خواب بپرم، و از ترس وجدان بخاطر گناهان پنهانی با دختری که برای توبه به کلیسا پیش من به اعتراف آمده بودْ کابوس به خوابم آید.
یا اینکه درِ سبز باغم را بسته نگاه خواهم داشت، ناقوس کلیسا را به طنین خواهم انداخت و بی‌خیال سِمَت و دهکده و جهان خواهم شد و بر روی کاناپۀ پهن و نرمی خواهم نشست ، سیگار خواهم کشید و تا حد جنون از بیکاری لذت خواهم برد. شب‌ها تنبل برای در آوردن لباس‌هایم و روزها تنبل برای برخاستنم خواهم گشت.
کوتاه سخن اینکه؛ من کشیش این خانه نخواهم شد، بلکه همان رهگذرِ بی‌ثبات و بی‌خطر خواهم ماند، همانگونه که اکنون هستم، من هیچگاه به شغل کشیشی روی نخواهم آورد، بلکه به‌ زودی یک دین‌شناسِ عالی و خارق‌العاده خواهم گشت، بزودی یک فرد خوش‌خوراک و‌ بسیار تنبل که مدام بدنبال شیشه‌های شراب می‌دود، بزودی شیفته و مشتاق دختران جوان خواهم شد، پانتومیم بازی خواهم کرد و شعر خواهم سرود، بزودی از رنج دوری از وطن بیمار گشته و ترس و رنج در قلب خود خواهم کاشت.
کاملاً بی‌اهمیت می‌باشد که آیا من درِ سبز و درختان با داربستِ راست نگاه داشته شده را، باغ و کلیسای زیبا را از داخل و یا از خارج نگاه کنم، و یا اینکه شوق و اشتیاق من از میان پنجره می‌گذرد و به مرد روحانی ساکت که در کنار پنجره ایستاده است می‌رسد یا نه، و یا اینکه عالیجناب با حسد و دلتنگی نگاهش را به رهگذران خیره می‌سازد.
کاملاً بی‌تفاوت است که آیا من در این خانۀ زیبا کشیش می‌باشم و یا یک کولی دوره‌گرد در جاده‌ها.
تمام این‌چیزها برایم بی‌تفاوتند، ‌تنها یک چیز است که برایم بسیار مهم می‌باشد و آن احساس کردن زنده بودنِ زندگانی در من می‌باشد، می‌خواهد نشانۀ زنده بودن تکان و حرکتِ زبانم باشد و یا پاشنۀ کفش‌هایم، می‌خواهد در زمان شهوت و یا دوران رنج و عذابم باشد، روح من در حرکت باید باشد تا بتواند با صدها بازی‌های رویایی در صدها فُرم خود را تصور بکند، تا بتواند خود را  در نقش یک کشیش و یا یک رهگذر ببیند، و یا در نقش  یک آشپز یا یک قاتل، و یا خود را در نقش کودکان و حیوانات و مخصوصاً پرندگان ببیند، و همچنیین در نقش درختان و این خیلی مهم است. به اینها برای زندگی محتاجم و اگر روزی تمام اینها اتفاق نیفتند و من مجبور شوم در جهان واقعی زندگی کنم، آن روز روز مرگ من خواهد بود.

در کنار چشمه نشستم و کلیسا را نقاشی کردم، با دری سبز رنگ که بیش از هر چیز از آن خوشم می‌آید و مناره‌ای در پشت آن.
امکان اینکه در را سبزتر و مناره را درازتر از آنچه که است نقاشی کرده باشم می‌رود. مطلب عمده اما در این نهفته است که یک ربع ساعت این خانه وطن من گردید. روزی دل من برای این کلیسا که تنها از بیرون دیدمش و ‌کسی از ساکنین آن را نمی‌شناسمْ مانند وطنی حقیقی تنگ خواهد گشت، همچنانکه دل من برای محل‌های کودکی‌ام که در آنها خوشحال بودم تنگ می‌باشد، چرا که اینجا من یک ربع ساعت یک کودک بودم و خوشحال و خوشبخت.

خانۀ روستایی.
هنگامیکه من این محل مبارکِ کنار دامنۀ جنوبی کوه‌های آلپ را دوباره می‌بینم، چنین تصور می‌کنم که از یک تبعید به خانه بازمی‌گردم، به خیالم چنین می‌رسد که عاقبت من در آن سمتِ بهترِ کوه‌ها قرار گرفته‌ام.
اینجا خورشید خالصانه‌تر می‌تابد و کوه‌ها سرخ‌ترند. در اینجا درخت بلوط می‌بینی و تاکستان، مزارع بادام‌زمینی و درخت انجیر، و مردمِ اینجا با وجود فقیر بودنشان خوبند و مهربان، مؤدب و با فرهنگ.
و هرچه را که انجام می‌دهند زیباست و درست و دوستانه به نظر می‌آید، طوریکه فکر می‌کنی این طبیعت است که این زیبایی را خلق کرده و باعث رشد و نموشان شده است.
خانه‌ها، دیوارها، شیارهای مزارع تاک، جاد‌ها، کشتزارها و تراس‌ها همگی نه کهنه‌اند و نه نو، انگار که این چیزها با کوشش بدست نیامده و آگاهانه بخاطرش تفکر نگردیده است، بلکه مانند صخره‌ای حاضر بوده و یا مانند درخت و خزه خودبه‌خود روییده است.
دیوارهای تاکستان، خانه و بام، همه از سنگ قهوه‌ای رنگی ساخته شده‌اند، همه چیز برادرانه به هم می‌آیند. اینجا چیزی غریب و خشن و خصمانه دیده نمی‌شود، همه چیز خودمانی، شاداب و همسایه‌وار به چشم می‌آید.
مهم نیست کجا بنشینی و استراحت کنی؛  ‌روی دیوار، روی صخره و یا آن کنده درخت، روی علف و یا روی زمین؛ همه‌جا تو را عکس‌های زیبا و شعر محاصره خواهند کرد، و موسیقیِ جان‌افزای جهان در اطرافت به طنین می‌آید و تو احساس خوشبختی خواهی کرد.
اینجا یک خانۀ روستایی‌ست و در آن دهقانانی فقیر زندگی می‌کنند. آنها گلۀ گاو و گوسفند ندارند، فقط خوک دارند، بز و مرغ و خروس. انگور می‌کارند، ذرت، میوه و سبزیجات.
تمام خانه از سنگ ساخته شده است، حتی کف و پله‌های خانه. پله‌ای که در میان دو ستونِ سنگی کنده‌ شده است تو را رو به سوی حیاطِ خانه هدایت می‌کند. از لابه‌لای تمامی گیاهان و سنگ‌های این خانه رنگ آبیِ دریا پیداست.
چنین به نظر می‌آید که تمام تفکرات و تشویش‌ها آنطرف کوه‌هایِ برف‌نشسته جای داده شده‌اند. مردمانِ زجر دیده و چیزهایی زشت آدم را به تفکر، تشویش و نگرانیِ زیاد وامی‌دارد! در بین چنین مردمی سخت و ناامیدانه مهم می‌باشد بقا را توجیه کردن. وگرنه چگونه می‌توان به زندگی خود ادامه داد؟ از بدشانسی و بیچارگی است که آدم مالیخولیایی می‌گردد. ــ اینجا اما هیچ مشکلی وجود ندارد و هستی به توجیه محتاج نیست و تفکرات تبدیل به بازی می‌گردند. آدم احساس می‌کند: جهان زیباست و زندگی کوتاه.
بعضی از خواهش‌ها در من هنوز بیدارند: آرزو دارم یک جفت چشم بیشتر و بجای یک شش دو شش می‌داشتم.
پا‌هایم را به درون علفزار فرو برده و آرزوی دراز شدنِ لنگ‌هایم را می‌کردم.
دلم می‌خواست آنقدر غول‌پیکر می‌بودم و طوری دراز می‌کشیدم که سرم را بتوانم نزدیک برف‌های یکی از کوه‌های آلپ و در میان بزها قرار دهم و انگشتان پاهایم را در محلِ آب‌بازی یک دریایِ عمیق.
اینگونه دراز خواهم کشید و هرگز از جا برنخواهم‌خاست. در میان انگشتانم بیشه‌ای سبز خواهد شد، در میان موهایم رزهای مناطق آلپ و زانو‌هایم دامنۀ کوه‌ خواهند گشت، و بر روی تن من تاکستان، خانه‌ها و عبادتگاه‌ها قرار خواهند گرفت. به این نحو ده‌ها هزار سال دراز می‌کشم، به آسمان و به دریا چشمک می‌زنم. وقتی عطسه می‌زنم، آسمان رعد و برق می‌زند، هرگاه به کوه می‌دمم، برفش ذوب می‌گردد و آبِ آبشارها شروع به رقصیدن می‌کنند. و وقتیکه می‌میرم تمام جهان با من خواهد مُرد. و سپس من بر روی اقیانوس به پرواز خواهم آمد تا خورشیدِ تازه‌ای را با خود بیاورم.
امشب کجا خواهم خوابید؟ بی‌اهمیت است! جهان در چه حال است؟ آیا خدایانِ نویی سر از کیسه‌ها‌ی مارگیری بیرون آورده‌اند؟ قوانین جدید؟ آزادی‌های تازه؟ همۀ اینها بی‌اهمیت‌اند! اما اینکه هنوز این بالا گل پامچال می‌روید و شبنم‌ نقره‌ای رنگ روی برگ‌ها می‌نشیند، و اینکه باد با صدایی آرام و شیرین در آن پایین میان سپیدارها آواز می‌خواند، و اینکه میان چشم‌های من و آسمان یک زنبور طلایی در پرواز است و زیر لب آواز می‌خواند،ــ این اما برای من مهم است.
زنبورْ آوازی از خوشبختی،‌ آوازی از ابدیت می‌خواند و ترانۀ او داستان جهانِ من می‌باشد.

باران.
بارانِ ولرم، بارانی تابستانی،
چکه چکه می‌ریزد از بوته‌ها، چکه چکه می‌ریزد از درختان روی زمین.
آه، چه خوب و پُربرکت خواهد بود
دوباره یک دلِ سیر خواب دیدن!
 
مدت‌ها در روشنایی بیرون به سر می‌بردم،
خو نکرده‌ام هنوز به این موج‌ها:
در داخلّ روح خود زندگانی کردن
آنجایی که ورود هر غریبه‌ای ممنوع است.
 
دیگر چیزی طلب نخواهم کرد، دیگر مشتاق نخواهم گشت،
زمزمه می‌کنم آهسته و آرام آهنگ‌های کودکانه را،
و شگفت‌زده به خانه می‌رسم
در رویایی گرم و زیبا.
 
قلب، چه زخمی و پاره پاره گشته‌ای!
و چه خجسته است مانند کوری کاویدن،
فکر نکردن، ندانستن،
تنها نفس کشیدن، تنها احساس کردن!

درختان.
برای من درختان همیشه با نفوذترین وعاظ بوده‌اند.
من آنها را ستایش می‌کنم هنگامیکه به صورت دسته‌جمعی و فامیل‌وار در جنگل‌ها و بیشه‌ها زندگی می‌کنند.
و بیشتر ستایش‌شان می‌کنم، وقتیکه تنها ایستاده باشند.
آنها مانند مردم مهجور می‌مانند، و نه مانند مرتاضان و خلوت‌نشینان که بخاطر ضعف و ناتوانیْ مانند دزدان گریخته‌اند، بلکه مانند انسانی بزرگ و مهجور؛ مانند بتهوون، مانند نیچه می‌مانند.
از سردرخت آنان است که جهان باشکوه می‌گردد.
ریشه‌هایشان در ابدیت غنوده‌اند؛ و تنها که باشند خود را در ابدیت گم نخواهند کرد، بلکه با تمام نیروی زندگانی‌شان بخاطر تنها یک چیز تلاش می‌کنند: قانونِ نهفته در وجودشان را جامۀ عمل بپوشانند، شکل و اندام خود را تکمیل سازند، خودِ خویش را به نمایش بگذارند.
هیچ چیز مقدس‌تر از یک درخت قوی و زیبا نیست، و هیچ چیز قادر به رقابت با سرمشق و نمونه‌ قرار دادن یک درخت نمی‌باشد.
وقتی درختی با اره به قتل می‌رسد و زخمِ کشندۀ لخت خود را به خورشید نشان می‌دهد، آنموقع می‌توان در نور خورشید بر سطح کُنده و آرامگاهشْ تمام داستان زندگی او را خواند: در حلقه‌های سالیانه و جایِ زخم‌هاْ نقشِ تمام جنگ‌ها نشسته است.
همۀ رنج‌ها و اندوه‌ها، همۀ بیماری‌ها، تمام خوشبختی‌ها و رشد کردن‌ها صادقانه نوشته شده است؛ سال‌های تنگ و سخت و سال‌های فراوانی و وفور‌، فائق آمدن به حمله و هجوم، فائق آمدن به طوفان‌های دائمی.
و هر جوانِ روستایی می‌داند که محکمترین و اصیل‌ترین چوبْ دارای تنگترین حلقه می‌باشد که در بالای کوه‌ها و در خطری همیشگی رشد و نمو می‌کند.
درختانْ اماکنِ متبرکه می‌باشند.
هرکس رسم صحبت کردن با آنها و گوش دادن به آنان را بداند از حقیقت مطلع خواهد گشت.
درختان، درس عبرت و دستورالعمل موعظه نمی‌کنند. آنها بی‌خیال و فارغ‌البال جزئیات قوانین اولیۀ زندگانی را تعریف می‌کنند.
یک درخت می‌گوید: در درون من دانه‌ایست، یک اخگر. در درونم یک اندیشه مخفی می‌باشد، و زندگیِ من از وجودِ آن حیاتِ ازلی‌ست. منحصر به فرد است زاییده و پرتاب شدنم که این جاودانه مادر جسورانه آن را انجام داد، منحصر به فرد است هیبت و قامت من، و طرح رگه‌های پوست بدنم، منحصر به فرد است بازی برگ‌هایِ ساقه و شاخه‌هایم. کار و شغل من شکل دادن به جاودانگی به صورت برجسته و منحصر به فرد و نشان دادن آن می‌باشد.
یک درخت می‌گوید: نیروی من اعتماد و اطمینانِ من است. من هیچ چیز از پدرانم نمی‌دانم، من هیچ چیز از هزاران فرزند که هرساله در من بوجود می‌آیند نمی‌دانم. من راز و رمز تمام بذرهایم را تا به آخر زندگی می‌کنم و هیچ چیزی باعث نگرانیم نمی‌گردد. من اعتماد دارم که خدا در من است. من اعتماد دارم که وظیفۀ من مقدس است و با داشتن این اعتماد زندگی می‌کنم.
هنگامیکه ما غمگین هستیم و نمی‌توانیم دیگر زندگی را تحمل کنیم، آنگاه می‌تواند یک درخت با ما صحبت کند: آرام باش! آرام! به من نگاه کن! زندگی آسان نیست، زندگانی سخت نیست. اینها تفکراتی کودکانه‌اند. اجازه بده تا خدا در تو سخن بگوید، پس خاموش باش. تو دلواپس و مضطربی زیرا‌ راه تو، تو را از مادر و زادگاهت دور می‌سازد. اما هر یک قدم و هر روزْ تو را به پیشواز از مادر هدایت می‌کند. وطن اینجا و یا آنجا نیست. وطن در درون توست و نه در جائی دیگر.
وقتیکه باد در شب برگ درختان را به خش خش کردن می‌اندازد و من به این موسیقی گوش می‌سپارم، شوق سفر قلبم را از جا می‌کند.
اگر ساکت و طولانی به آن گوش کنی، جانِ کلام و معنی شوق سفرْ خود را بر تو روشن می‌گرداند. این سفر آنطور که دیده می‌گرددْ قصد فرار از درد و رنج نیست. این سفر آرزوی دیدارِ وطن است، دیدار خاطره و یادبود مادر است، دیدار تمثیل‌های تازۀ زندگی‌ست.
این سفر بسوی خانه هدایت می‌کند. همۀ راه‌ها بسوی خانه ختم می‌گردند، هر قدم یک تولد است، هر قدم یک مرگ است، تمامی قبرها مادرند.
و چنین خش و خش می‌کند درخت در شب، به هنگامیکه ما بخاطر افکار کودکانۀ خود در ترسیم.
چون درختان عمر درازتری از ما دارندْ اندیشه‌هایشان نیز طولانی‌ترند،‌‌ اندیشه‌هایی پُرچانه و اندیشه‌هایی که در سکوت می‌گذرند. مادامیکه به حرف‌هایشان گوش ندهیم آنها عاقلتر و خردمند‌تر از ما هستند. اما وقتی که ما آموختیم چگونه به درختان گوش بسپاریم آنوقت ایجاز، چابکی و شتابِ کودکانۀ افکارمان شادی و سرور بی‌نظیری را تجربه خواهد کرد.
کسیکه راهِ گوش دادن به درختان را آموخته باشد هرگز آرزوی این که یک درخت باشد نخواهد کرد. او آرزوی <هیچ‌چیز> بودن خواهد کرد، بجایِ آنچه که می‌باشد.
این همان وطن است. این همان خوشبختی‌ست.

شادی نقاشانه.
کشتزارها حامل بذری‌ا‌ند که بوی پول می‌دهد،
چمنزارها بوسیلۀ سیم‌خاردار محاصره گشته‌اند،
احتیاج و حرص و طمع برپا است،
و چنین به نظر می‌آيد که <همه‌چیز> فاسد و محصور گشته در دیواری‌ست.
 
اما اینسو در چشم من
یک نظم و قانونی دیگر از تمام <چیزها> ساکن می‌باشد،
رنگ بنفش ذوب و روان می‌گردد و رنگ ارغوانی تاج بر سر می‌نهد،
و سرود پاک و باکره‌شان را من با آواز می‌خوانم.
 
زرد کنار زرد و زرد کنار قرمز قرار گرفته‌اند،
آبی کمرنگ بر فراز رنگی مایل به سرخ در پرواز است،
نور و رنگ از یک جهان به جهانی دیگر در جهش‌اند،
قوس می‌دهند و قزح به امواج عشق.
 
روحی‌که تمام بیماری‌ها را شفا می‌بخشد حاکم است،
از سرچشمۀ تازه خلق گشته‌ای رنگ سبز به صدا می‌آید،
جهان از نو و پُر معنی تقسیم
و در قلب‌ها شادی و روشنایی پخش می‌گردد.

آسمان بارانی.
آسمان میل به بارش دارد. بالای دریا، هوایِ خاکستری رنگ و ترسناکیْ تنبل و بی‌حال در جریان است. به کنار ساحل می‌روم، در نزدیکی مهمانخانه‌ای که در آن اقامت دارم.
گاهی هوای بارانی تر و تازگی و بشاشیت به همراه دارد. هوای امروز اما آنگونه نیست. در این هوای فشرده رطوبت مدام بالا و پایین می‌رود. ابرها فرومی‌پاشند و باز از نو توده‌های جدید‌ی بوجود می‌آیند. شک و دو دلی و بد‌خویی بر آسمان حکمفرماست.
این شب را در نظر زیباتر مجسم می‌کردم؛ شامِ شب و جایِ خواب راحت در میخانۀ ماهیگیران، قدم‌زدن در کنار ساحل، حمام گرفتن در دریا و شاید هم شنا کردن در روشناییِ نور ماه. اما بجای همۀ اینها؛ یک آسمانِ بدگمان و تاریک، عصبی و ناخشنودْ اجازه می‌دهد رگبارِ دمدمی مزاجش خود را بر هرچه که مایل است فرو ریزد، و من عصبانی و ناراضی از میان مناظر که خیس شده‌اند می‌گذرم.
شاید دیشب شراب زیاد نوشیده باشم، شاید هم کم و یا شاید هم خواب‌های هولناک دیده باشم. خدا می‌داند دیشب چه خبر بوده است.
اصلاً سر حال نیستم، هوا کسل‌کننده‌ و عذاب‌آور است، افکارم تاریک و مبهم‌اند و جهان پیش چشمانم بی‌فروغ گشته است.
امشب، خواهم گفت برایم ماهی بپزند و به همراهشْ فراوان شراب سرخِ محلی خواهم نوشبد.  ما دوباره کمی نور و جلا به جهان خواهیم بخشید و زندگی را اندکی تحمل‌پذیرتر خواهیم ساخت. در میکده آتشی روشن می‌کنیم تا صدای این بارانِ تنبل و بی‌حال را دیگر نشنویم و رویش را نبینیم.

در حال کشیدن سیگاربرگِ بلند و خوبی‌ هستم و لیوان شرابم‌ را مقابل آتش نگاه داشته تا قرمزیش تبدیل به یاقوتِ آتشین رنگ گردد.
شب سپری خواهد گشت و من خواهم توانست خوب بخوابم و فردا همه چیز طور دیگر خواهد بود.
صدای ریزش قطرات باران در آبِ کم عمقِ ساحل به گوش می‌آید، بادی خنک و مرطوب در میان درختان خیس آشوب به پا ساخته است و درختان از دور مانند ماهیان مُردۀ سربی رنگ  می‌درخشند. انگار که شیطان دستی در بازی دارد، همه‌چیز گنگ است. چیزی طنین‌انداز نیست. هیچ‌چیز گرمابخش و مایۀ خشنودی نمی‌گردد. همه‌چیز خراب، ملال‌انگیز و فاسد است.
تمام سیم‌ها از کوک خارج و تمام رنگ‌ها جعلی شده‌اند.
من می‌دانم که چرا اوضاع اینطور شده است. دلیلش شراب نیست که من دیروز نوشیدم، و یا تخت‌ بد‌خواب که رویش خوابیدم. دلیلش هوای بارانی هم نمی‌باشد.
دلیلش حضور شیطان بود که سیم به سیم مرا با صدایِ ‌زیر کوکم کرد.
ترس دوباره در وجودم سر از خواب برداشت؛ ترسِ دوران خواب‌های کودکیم،‌ ترسِ از داستان‌ها، ترسِ از سرنوشت جوانان مدرسه‌ای. ترسِ از محاصره‌ شدن بوسیله چیزهایی که قابل تغییر نیستند، ترس از مالیخولیا و تهوع.
چه مزۀ بی‌محتوایی می‌دهد این جهان!
چه نفرت‌انگیز است که آدم باید فردا دوباره از خواب برخیزد، دوباره بخورد، و دوباره زندگی کند! چرا انسان زندگی می‌کند؟ چرا انسان چنین ابلهانه خوش‌قلب و مهربان است؟ و چرا انسان هنوز زنده است و در قعر دریا مدفون نیست؟
این اثبات شده است؛ تو نمی‌توانی یک کولی و هنرمند و در کنارش یک شهروند نجیب و عاقل باشی. کسی که سکر و مستی می‌خواهد،‌ حالتِ خماری بعدش را هم باید قبول و تحمل کند! همانگونه که به تابش آفتاب و فانتزی‌های دوستداشتنی آری می‌گویی، به کثافت و تهوع هم بگو آری!
اینها همه در تو جمعند؛ طلا و کثافت، لذت و رنج، خنده‌های کودکانه و ترس به حد جنون و مرگ. به همۀ این چیزها لبیک بگو، از هیچ چیز فرار نکن، سعی نکن با دروغ راه چاره جستجو کنی! تو یک شهروندِ معمولی نیستی، تو یک یونانی هم نیستی، در تو هارمونی ایجاد نشده و فرماندۀ خود نمی‌باشی، تو یک پرنده در طوفانی. بگذار هوا طوفانی گردد! بگذار تو را با خود ببرد! چه اندازه دروغ گفته‌ای! چندین هزار بار در اشعارت و کتاب‌هایت نقش آدمی که هارمونی در اوست و خردمند است را بازی کرده‌ای، نقش آدمی حوشبخت، آدمی آگاه و روشن!
در صحنۀ جنگ به هنگام حملهْ نقش قهرمانان را بازی کردن در آن هنگام که امعاء و احشاء از ترس تکان تکان می‌خورند! آه خدای من، عجب میمونِ فقیر و فریبکاری است این انسان ــ و مقدمتر از او یک هنرمند، و مقدمتر از او یک شاعر و مقدمتر از او من می‌باشم.
امشب خواهم گفت که برایم ماهی بپزند، و شراب سرخ خانگی را از لیوانی کلفت خواهم نوشید، و سیگاربرگ بلندی دود خواهم کرد، و در آتش بخاری تف خواهم انداخت، به مادرم خواهم اندیشید، و از فشردۀ ترس و غمگینی‌ام یک قطرۀ شیرین خواهم نوشید. و سپس در یک تختِ‌ بد‌خواب کنار دیوار نازکِ اتاق دراز خواهم کشید، به باد و باران گوش خواهم سپرد، با طپش سریع قلبم مبارزه خواهم کرد، مرگ را آرزو خواهم کرد، از مرگ به هراس خواهم افتاد، از خدا یاری خواهم خواست. تا زمانیکه همۀ اینها سپری گردند، تا هنگامیکه ناامیدی و یأس خسته شود، تا اینکه دوباره چیزی مانند خواب و دلجویی برایم دست تکان دهند.
اینگونه بود ماجرا زمانیکه من بیست ساله بودم، و امروز به این صورت می‌باشد، و بعدها هم به همین نحو ادامه خواهد داشت، تا زندگی به پایان برسد.
زندگی زیبا و گرامیم مکرراً هزینۀ چنین روزهایی خواهد شد.
مکرراً چنین روزها و شب‌هایی تکرار خواهند گشت و ترس، تهوع، ناامیدی و یأس همراه من خواهند بود. با این وجود من به زندگی ادامه خواهم داد، با وجود تمام این چیزها من زندگی را دوست خواهم داشت.
آه که چه بدخواهانه ابرها آویزان بر کولِ کوه‌ها هستند! چه غلط منعکس می‌گردد نور ضعیف در دریا! و چه ابلهانه و پریشان‌اندْ‌ فکرهایی که به سراغم می‌آیند!

عبادتگاه.
عبادتگاهِ سرخ‌فام با آن بام کوچک در کنارش باید بوسیلۀ مردمانی نازک‌دل ساخته گشته باشد، بوسیلۀ مردمی بسیار متدین.
به من بسیار گفته شده است که امروزه دیگر مردمِ متدین یافت نمی‌گردند. به همان آسانی‌ می‌توان ادعا کرد که امروزه دیگر نه موسیقی وجود دارد و نه آسمان آبی‌ست. من اما فکر می‌کنم که تعداد زیادی پرهیزگار و متدین وجود دارند. من خودم آدم متدینی هستم، اما نه همیشه.
مسیر رسیدن به پرهیزگاری و تدین نزد مردم متفاوت است. مسیر من از خطا و درد و رنج می‌گذشت، از خود‌آزاری و از حماقت‌های با شکوه و انبوه. من زمانی آزاده‌اندیش بودم و از هیچ مذهبی پیروی نمی‌کردم و معتقد بودم متدین بودن یک بیماریِ روحی‌روانی می‌باشد. زمانی هم مرتاض بودم و ناخن در گوشت خود فرو می‌کردم. من نمی‌دانستم که متدین بودن یعنی سلامتی و شاد بودن.
تدین و پرهیز‌کاری چیزی نیست بجز اعتماد و اطمینان. افراد ساده، سالم و بی‌آزار دارای اطمینان‌اند، همینطور کودکان و وحشیان. افرادی مانند ما، کسانی که هنوز بی‌آزاری نیاموخته بودند، می‌بایستی اطمینان و اعتماد را در بیراه‌ها بدست آورند.
اعتماد به خود اولین قدم می‌باشد. با انتقام و تسویه‌حساب، با جرم و گناه، با وجدانی بداندیش و بدخواه و با ریاضتْ ایمان حاصل نخواهد شد. تمام این زحمات و کوشش‌ها نصیب خدایانی خواهد گردید که در بیرون از ما زندگی می‌کنند.
خدایی که ما به آن ایمان باید آوریم، خدایی است که در درون خود ما مأوا دارد.
کسی که به خود <نه> می‌گوید قادر نیست به خدا <آری> گوید.
آه، ای معابدِ باطنی و محبوبِ این سرزمین! شماها نشان و کتیبۀ خدایی را در خود حمل می‌کنید که خدای من نیست. مردمانِ مؤمنِ شما نماز و عبادت‌شان را با کلماتی بجا می‌آورند که من آنها را نمی‌شناسم. با این وجود می‌توانم به همان خوبی که در جنگلِ درختان بلوط و یا بر روی چمنزارهای کوهستان نماز می‌خوانمْ اینجا در درونتان به نماز بنشینم. شماها از درونِ سبزی می‌شکفید، از درونِ زرد و سفید و سرخ‌، مانند آوازهای بهاری که جوانان می‌خوانند. هر دعا و نمازی نزد شما مجاز است و مقدس.
نماز و دعا مقدس است، همانگونه که موسیقی شفابخش می‌باشد. نماز و دعا اطمینان و اعتماد است و گواهی دادن. نمازگزارِ واقعی خواهش و تمنا نمی‌کند، او تنها اوضاع و تنگدستی‌اش را شرح می‌دهد، او رنج و اندوه و سپاس خود را به آواز می‌خواند، مانند کودکان که آواز می‌خوانند. زاهدانِ سعادتمند اینگونه نماز می‌خواندند، زاهدانی که در وسط آبادیِ میان کویر و آهوان در گورستان پیزا نقاشی شده‌اند و زیباترین عکس در جهان می‌باشد. درختان و حیوانات هم همین‌گونه نماز می‌خوانند. بر روی نقاشیِ آن هنرمند تمام درختان و کوه‌ها در حال نماز و دعا می‌باشند.
کسی که در خانواده‌ای متدین و پروتستان تربیت گشته است، راهی طولانی باید بپیماید تا به اینگونه نماز نایل شود. او جهنم‌های وجدان را می‌شناسد، او نیشِ مرگ‌آورِ فروپاشی و انهدامِ خویش را می‌شناسد، او انواع رنج و عذاب را بهمراه دارد. او در پایانِ راهِ دیر یافتۀ خود با شگرفی می‌بیند رحمت چه ساده و کودکانه و طبیعی می‌باشد که او در چنین مسیر خارداری جستجو می‌کرده است.
اما راه‌های خاردار بی‌فلسفه و بیهوده نبوده‌اند.
غایبِ به آشیانه باز‌گشته چیزی دگر است با مقایسه با آن که پیوسته در کاشانه مانده است، او عمیقتر و قلبانه‌تر دوست می‌دارد، و او رهاتر است از عدل و داد و وَهم و تخیل.
عدل و داد یک فضیلت است برای آنانکه در وطن مانده‌اند، یک فضیلت قدیمی، فضیلتی که انسانِ اولیه داشته است.
ما جوانان و مریدان را به آن احتیاج نیست. ما تنها یک سعادت و خوشبختی را می‌شناسیم: عشق، و تنها یک فضیلت را : اعتماد و اطمینان.
ای عبادتگاه‌ها من به دیندارانتان حسادت می‌برم، به اجتماع نمازگزارانتان. صد نمازخوان درد و ناله‌تان را نزدِ حق به شکایت می‌برند، صد کودک درهای‌تان را گلباران و در داخل صحنِ شما شمع‌هایشان را پیشکش‌تان می‌کنند. ایمان و مذهب ما اما همان تدین و دینداری مسافرانِ دوردست‌هاست که مهجور می‌باشند، مهجورانی که ایمان و مذهبِ قدیمی از رفقایشان نمی‌باشد، و وقایع و جریان‌های جهان از راه‌های خیلی دور به جزیرۀ تنهایی‌شان می‌نگرد.
از چمنزارِ سرِ راه گل می‌چینم؛ گل پامچال، گل شبدر و گل شمعدانی و قرار می‌دهم آن‌ها را در عبادتگاه. در زیر آن جانپناه  که بام کوچکی دارد می‌نشینم و زمزمه می‌کنم آواز مقدس خود را در سکوت سحری.
کلاهم روی دیوار قهوه‌ای رنگ قرار دارد و پروانه‌ای‌ آبی رنگ خود را بر روی آن نشانده است. در دره، در آن دوردست‌ها یک قطارْ نازک و آرام سوت‌زنان می‌گذرد.
اینجا و آنجا بر روی بوته‌ها، شبنمِ سحری چشمک می‌زند.

فانی.
از درختِ زندگیم می‌رباید مرگْ برگ برگ.
ای جهانِ گیج و رنگین،
وهْ چه ما را می‌سازی،
وهْ چه ما را سیر و خسته از خویش می‌سازی،
وهْ چه ما را مست می‌سازی!
آنچه اکنون زنده است،
شتابان غرق در آب خواهد گشت.
بزودی جرنگِ باد به گوش خواهد رسید
بر آسمانِ گورِ قهوه‌ای رنگم،
به روی کودک خردسالِ خویش مادر
خود را خم خواهد نمود آخر.
می‌خواهم چشم‌هایش را دوباره ببینم،
نگاهش ستارۀ من است
دگر چیزها می‌توانند بروند و بر باد شوند.
همه چیز خواهد مُرد،
تنها جاودان مادر خواهد ماند،
همان جاودان مادری که ما از او آمده‌ایم.
انگشتِ بازیگوشِ مادر می‌نویسد
نام‌ ما را در هوای ناپایدار.

استراحت هنگام ظهر.
آسمان دوباره خندۀ روشنی می‌کند و بالای سرِ همه‌چیز هوا می‌رقصد. سرزمینِ دور و غریب دوباره به من تعلق دارد، و غربت وطن گشته است. محل من پیش درختان آنسوی دریا می‌باشد، من یک کلبۀ چوبی با گاو و گوسفند و تعدادی ابر نقاشی کرده‌ام. من نامه‌ای نوشته‌ام که آن را نخواهم فرستاد. حالا غذایم را از داخل ساک خارج می‌کنم: نان، کالباس، گردو، شکلات.
در این نزدیکی درختان غوش جنگل کوچکی پدید آورده‌اند. روی زمینِ این جنگل کوچک پُر شده است از ساقه‌های لاغر و خشکیده. هوس آتشی کوچک برپا کردن و آن را رفیق و همرزم خود دانستن و در کنارش نشستن در من شعله می‌گیرد. به سراغ ساقه‌های خشک می‌روم، یک بغل پُر از شاخه‌ بر‌می‌دارم، زیر آنها کاغذی قرار داده و آتشش می‌زنم. دودِ باریکی آرام و شاد اوج می‌گیرد، رنگ سرخ روشن شعلۀ آتش با نگاهی از تعجب لبریزْ به روشنایی آفتابِ ظهر خیره می‌ماند.
فردا دوباره از همین کالباس خواهم خرید، کالباس خوبی است. اگر خدا می‌خواست، می‌توانستم چند هستۀ شاه‌بلوط داشته و سرخ‌شان می‌کردم! بعد از خوردن غذا کت خود را روی چمن انداخته، سرم را رویش قرار می‌دهم و به دودِ ‌کوچکی که قربانی کرده‌ام و آرام به سویِ روشنایی آسمان در حال پیشروی‌ست می‌نگرم. اندکی موسیقی و خوشی لازمۀ بزم و شادی می‌باشد. ترانه‌های <آیشِن‌دورف> را که از حفظ می‌دانستم در ذهنم مرور می‌کنم، بعضی از بیت‌ها را بخاطر نمی‌آورم.
ترانه‌ها را بصورت نیمه‌آواز و با ملودی‌هایی از <هوگو وُلف> و <اوتمار شویک> می‌خوانم. "کسی‌که میل سفر به غربت دارد" و "تو ای بربطِ مهربان و باوفا"، این‌ دو ترانه زیباترین‌اند. ترانه‌ها پُر از اندوه و غم می‌باشد، اندوه و غم اما ابرهای تابستانی‌اند، پشت آنها خورشید است و اعتماد. و <آیشِن‌دورف> اینگونه است و در این ارتباط او بالاتر از <موریکِه> و <لِناو> ایستاده است.
اگر حالا مادرم زنده می‌بود حتماً به او فکر می‌کردم و کوشش می‌کردم همه‌چیز را به او بگویم و به هر‌چیزی که می‌خواهد از من بداند اعتراف کنم.
بجای آنْ دختر مو مشگی‌ ده ساله‌ای که در حال عبور از اینجاست آمده و به من و به آتش کوچکی که بر‌پا کرده‌ام می‌نگرد، یک گردو و قطعه‌ای شکلات بر‌می‌دارد و کنار من روی چمن می‌نشیند و شروع می‌کند از بزهایش و برادر بزرگ خود با وقار و جدیت کودکانه به تعریف کردن.
ما سالخوردگان چه دلقک‌هایی هستیم! او از خانه برای پدرش غذا به سر کار برده و حالا می‌بایست به خانه بازگردد. خداحافظی مؤدبانه و جدی‌ای می‌کند و با آن صندل چوبی و جوراب سرخ پشمی به راهش ادامه می‌دهد. نام دختر <آننون‌سیاتا> است.
آتش خاموش گشته و آفتاب نامحسوس تعییر مکان داده است. امروز می‌خواهم مسافت درازی را بپیمایم. در حین جمع و جور کردن و بستن ساک ترانه‌ای از <آیشِن‌دورف> بخاطرم می‌آید که همانطور زانوزده آن را می‌خوانم:
 
بزودی، آه که چه زود زمانِ خاموشی فرا خواهد رسید،
آنجا من هم خواهم خفت، و در بالای من
خش و خش خواهد کرد جنگلِ تنهایی،
و دیگر اینجا هم کسی مرا بجا نخواهد آورد.
 
برای اولین بار احساس می‌کنم که در این شعر اندوه و غمْ تنها سایه‌ای از ابر می‌باشد. این اندوه و غم همان موسیقی آرام زودگذر است که بدون آن زیبایی لمس‌مان نخواهد کرد. شعریست که درد‌آور نیست. این شعر را در مسیر راهپیمائیم زمزمه می‌کنم و چهارنعلْ راضی و خشنود به کوهنورد‌یِ خود ادامه می‌دهم. در آن دوردست‌ها پایین کوه دریا جاریست. از کنار نهر و درختان شاه‌بلوط می‌گذرم. چرخ‌آسیاب در خواب فرو رفته است و روزی ساکت و آبی‌رنگ به من چشمک می‌زند.

فصل مرگِ مسافر.
یک‌بار همْ بسوی من خواهی آمد،
تو مرا از یاد نخواهی برد،
وقتی تو می‌آییْ رنج و عذاب به پایان رسیده
و زنجیرها پاره می‌گردند.
 
هنوز حضورت دور است و غریب،
ای برادر عزیزْ ای مرگ.
ایستاده‌ای مانند ستاره‌ای سرد
بر بالای رنج و نیاز من.
 
یک بار اما نزدیک خواهی گشت
و وجودت پُر ز شعله‌ها‌ی آتش خواهد بود.
بیا، محبوب من، من اینجا در انتظار،
جانم بستان، از آنِ تو می‌باشم!

دریا، درخت، کوه.
یکی بود یکی نبود، در روزگاران قدیمْ دریای بزرگ آبی رنگی زندگی می‌کرد. بر فراز دریای آبی رنگ و آسمان آبی، ‌آن بالا بالاها، یک درخت بهاری با رنگ‌های زرد و سبزِ خود بلندقامت‌تر از دیگر درختان جلوه‌گری می‌کرد. در سوی دیگر، آسمانْ خاموش و آرام بر گنبدِ کوهستان‌ها به استراحت پرداخته بود.
در کنار درخت مردِ مسافری نشسته و مشغول استراحت بود. گلبرگ‌های زرد‌ رنگ به روی شانه‌های او می‌ریختند. او خسته و چشم‌هایش را بسته نگاه داشته بود.
خواب و رویا از درخت زرد رو به پایینْ بسوی او فرود می‌آيد.
مرد مسافر کوچک شده و به نوجوانی تبدیل می‌گردد و از پشت خانه‌ای قرار گرفته در یک باغْ صدای مادرش را در حال آواز خواندن می‌شنَوَد.
او یک شاهپرک در حال پرواز می‌بیند، زرد ‌رنگ و زیبا، رنگ زردی شادْ در آسمان آبی رنگ. او بدنبال شاهپرک براه می‌افتد. او از روی چمنزار می‌گذرد، از روی نهر عبور می‌کند و به کنار دریا می‌رسد. در اینجا شاهپرک به پروازش بر فراز دریا ادامه می‌دهد و پسر‌ جوان در تعقیب او به پرواز می‌آید. سبک، عالی و خوشحال در فضای آبی رنگ پرواز می‌کرد و خورشید بر بال‌هایش می‌تابید.
او بدنبال شاهپرک زرد رنگ پرواز می‌کرد، او بر فراز دریا و از بالای کوه‌های بلند پرواز می‌کرد؛ جاییکه خدا بر روی ابری ایستاده و مشغول آواز خواندن بود.
دور تا دور خدا را فرشته‌ها احاطه کرده بودند، و یکی از فرشته‌ها شبیه به مادر پسر جوان بود که آبپاشِ سبز رنگی را به روی باغچه‌ای از گل‌های لاله متمایل ساخته بود و گل‌های لاله می‌توانستند از آن آب بنوشند. پسر جوان بسوی این فرشته پرواز می‌کند و خود او هم فرشته‌ای می‌گردد و مادر خود را در آغوش می‌گیرد.
مرد مسافر چشم‌هایش را با انگشت می‌مالد و دوباره آن‌ها را می‌بندد.
او یک لالۀ سرخ رنگ می‌آورد و به روی سینۀ مادرش قرار می‌دهد. او یک گل لاله می‌آورد و در موهای مادرش فرو می‌کند.
فرشته و پروانه‌ در حال پرواز بودند و تمامی پرندگان و حیوانات و ماهی‌های جهان آنجا بودند، و هر کدام که به اسم نامیده می‌شدندْ پیش پسر جوان می‌آمدند و یا بسوی او پرواز کرده و روی دستش می‌نشستند و به او تعلق می‌گرفتند و اجازه می‌داند که پسر جوان نوازش‌شان کند، اجازه می‌دادند که از آن‌ها سؤال کند و اجازه می‌دادند که دوباره رهایشان سازد.
مرد مسافر از خواب بر‌می‌خیزد و به فرشته‌ها فکر می‌کند.
او صدای ریزش لطیف برگ‌های درخت را و صدای آرام و لطیف زندگی را که بصورت جریان‌های طلایی رنگی در درون درخت بالا و پایین می‌رفتند می‌شنود.
کوه به سوی او نظری می‌اندازد، خدا در پالتویی قهوه‌ای رنگ آنجا به کوه تکیه داده و آواز می‌خواند. آوازش در آنسوی پهنای دریایِ شیشه‌ای نیز به گوش می‌آمد. یک آواز ساده بود که با جریان‌های آرام انرژیِ نهفته در درخت و با جریان آهستۀ خون در قلب، و با جریان آرام طلایی رنگی که از خواب و رویا می‌آمد و در او پخش می‌گردیدْ مخلوط شده و به طنین می‌آمد.
آنگاه مرد مسافر هم شروع به آواز خواندن می‌کند، آهسته و با کشش. ترانه را هنرمندانه نمی‌خوانْد؛ آوایش مانند هوا بود و ضربۀ موج، فقط یک زمزمه کردن بود، چیزی شبیه به وزوز زنبور.
ترانهْ پاسخی بود به خدای آواز‌خوان در آن دوردست‌ها، و جریان آوازخوانِ درون درخت، و نغمۀ جاری در خون.
مدت زیادی مرد مسافر برای خود به آواز خواندن ادامه داد، مانند گلِ استکانی که در باد بهاری برای خود به صدا می‌آید و یا مانند یک ملخ که در علفزار موزیک اجرا می‌کند. او یک ساعت تمام آواز خواند، و یا یک سال تمام.
او کودکانه و خداوار آواز می‌خواند، او آواز پروانه و آواز مادر را می‌خواند، او آواز گل لاله و آواز دریا را میخواند.

آسمان ابری.
در میان صخره‌هاْ سبزه‌های ریزی شکفته‌اند. دراز می‌کشم و به آسمانِ شب‌زده می‌نگرم، یک‌ساعتی می‌شود که آسمان خود را آهستهْ با ابرهای کوچک و آرام و ابرهای کوچکِ ناآرام در حال پوشاندن است.
آنجا در آن بالا، باید باد تندی در جریان باشد. و اینجا روی زمینْ ذره‌ای از آن را ما حس نمی‌کنیم. باد‌ نخِ‌ ابرها را مانند ریسمان به هم می‌بافد.
همانطور که بخار شدن و دوباره باریدنِ آب بر روی زمین ریتم مخصوص خود را دارد، مانند جزر و مد و یا چهار فصل که زمان دقیق و پیامدهای خاص خود را دارند، همانگونه هم در درونمان همه‌چیز قوانین و ریتم مخصوص خود را داراست.
یک پروفسوری هست به نام <فِلیس>، او برای ‌اینکه بازگشت متناوبِ سیرِ زندگانی را نشان دهدْ توالی اعداد را بدست آورده بود. کمی مانند <کابالا> به نظر می‌آید، احتمالاً کابالا هم علم و دانش است، علم و دانشی که برای خود ارزش و مقامی دارد و پرفسورهای آلمانی به تمسخر می‌گیرندش.
موج‌های سیاه که مرا به هراس می‌اندازند در زندگی من هم با یک ترتیب و نظم خاص می‌آیند. تاریخ روزها و شماره‌ها را نمی‌شناسم، هرگز یک یادداشتِ روزانۀ متوالی ننوشته‌ام. من نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم که اعداد 23 و 27 یا بعضی از اعدادِ دیگر سر و کار دارند. من تنها می‌دانم که: گاه‌گاهی در روح من موج‌های سیاه بدون دلایلِ ظاهری شورش می‌آورند.
سایه‌ای بر روی جهان در حرکت است، مانند سایه‌ یک ابر. شادیْ صدایی ساختگی و موسیقی بویِ ماندگی می‌دهد. سودازدگی حاکم است، مرگ بهتر از زندگانی‌ست. ملانکولی مانند حمله‌کننده‌ای گاه به گاه به سراغم می‌آید، نمی‌دانم در چه فاصله‌ زمانی، و می‌پوشاند آسمانم را آهسته با ابرهایش. با اضطراب از درون قلبم آغاز می‌گردد، همراه با مقدمه‌ای از ترس و اکثراً با کابوس‌های شبانه.
مردم، خانه‌ها، رنگ‌ها و آواهایِ مورد علاقه‌ام به ناگهان مبهم و تأثیرشان مصنوعی می‌گردد. موسیقی سر درد می‌آورد. تمام نامه‌ها بی‌محتوا گشته و در خفا زخم می‌زنند. و شکنجه یعنی اینکه در این لحظات مجبور به گفتگو با مردم باشی و بدیهی‌ست که چنین گفتگویی به جدل منتهی خواهد گشت.
بخاطر چنین لحظات است که مردم با خود اسلحه حمل نمی‌کنند؛ و به خاطر این لحظه‌ها گاهی آدم احساس فقدان اسلحه می‌کند.
خشم، رنج و اندوه، اتهام و شکایت بر علیه همه‌چیز آغاز می‌گردد: بر علیه انسان، بر علیه حیوان، بر علیه هوا، بر علیه خدا، بر علیه کاغذهای یک کتاب؛ کتابی‌که آن را می‌خوانم و بر علیه پارچه لباسی که بر تن دارم.
اما خشم و غضب، بی‌تابی و ناشکیبایی، شکایت و نفرت در اشیاء مؤثر نمی‌افتند، آن‌ها دوباره از اشیاء باز‌می‌گردند بسوی خودِ من. این من هستم که نفرت را شایسته‌ام. این من هستم که ناسازگاری و زشتی را در جهان جاری می‌سازم.
امروز را طور دیگر طی خواهم کرد. امروز را به استراحت خواهم پرداخت. من می‌دانم که حالا دیگر تا چند وقتی آرامش از آن من خواهد بود. من می‌دانم چه زیاد جهان زیبا است و می‌دانم که جهان در این چند ساعت بی‌نهایت زیباتر به چشم من می‌آید تا به چشم دیگران.
من می‌دانم که رنگ‌ها شیرین‌تر به گوش می‌آیند، که هوا خجسته جاری‌ست، که نور لطیف‌تر در نوسان است. و من می‌دانم که باید هزینۀ لذت از این چند ساعت را در روزهایی‌ که زندگانی تحمل‌ناپذیر است پرداخت کنم.
راه و چارۀ خوبی برای از بین بردن ملانکولی و افسردگی وجود دارد: آواز خواندن، پرهیزکاری و تدین، شراب نوشیدن، ساز نواختن، شعر سرودن و کولی‌وار به سفر پرداختن. من با این راه و روش زندگی می‌کنم، مانند آن زاهدْ که در کتاب مقدس زندگی می‌کند.
گاهی چنین به نظرم می‌آید که پیمانه خم گشته و ساعت‌های باقیماندۀ عمرم به ندرت و خیلی کم لذتبخش و مطلوبند تا بتوانم چیزهای معمولی را به حالت تعادل در‌آورم.
گاهی اوقات بر‌عکس چنین به نظرم می‌آيد که پیشرفت کرده‌ام، که به ساعاتِ خوشم اضافه و از لحظاتِ ناخوشی‌ام کم گشته است. چیزی که من هرگز آرزویش را ندارم، در بدترین ساعات زندگیم هم حتی چنین آرزویی نخواهم کرد. این یک کیفیت میانی است بین خوب و بد، یک‌جور میانۀ تحمل‌پذیر.
نه، بهتر آنکه هنوز کمی اغراق و زیاده‌روی در سر پیچ زندگانی بکنم ــ بهتر آنکه رنج و عذاب هرچه شریرتر باشد تا در عوض لحظاتِ سعید و سعادتمند‌ زندگی‌ام بخاطر فقط یک درخشش تواناتر گردد!
 
آرام‌ آرامْ بی‌میلی رو به خاموشی گذارده و ترکم می‌کند، زندگانی دوباره زیبا می‌گردد، آسمان دوباره جذاب و سفر دوباره پُر معنا می‌گردد.
در این روزهای بازگشتْ کمی احساس بهبودیِ خلق و خو می‌کنم: کسالت و کوفتگی بدون احساسِ دردِ واقعی، تسلیم شدن بدون رنج و تلخ‌کامی، شکرگذاری بدون تحقیر خویش.
دوباره مسیرهای زندگی آهسته برایم بیشتر می‌گردند. دوباره زیر لب مصرع شعری را با آواز می‌خوانم. دوباره گلی را می‌چینم. با عصای پیاده‌روی‌ام دوباره بازی می‌کنم. هنوز زنده‌ام. دوباره توانستم تحمل کنم. هنوز هم قادر به تحمل کردنم، و شاید هم بتوانم باز کراراً تحمل کنم.
برایم کاملاً غیرممکن است بگویم که آیا این آسمانِ ابری که آرام در خویش در جنبش استْ در روح من انعکاس دارد و یا بر‌عکس، آیا من در این آسمانْ تنها عکس درونم را چهره‌خوانی می‌کنم. گاهی همه‌چیز کاملاً مشکوک و نامطمئن می‌گردد!
روزهایی هم وجود دارند که من اطمینان کامل دارم هیچکس در این جهان قادر نیست مانند منِ شاعرِ پیر و عصبیْ حالِ هوا و ابرها، نغمۀ رنگ‌ها، بوی عطرها و نوسانِ رطوبت را اینگونه ظریف و چنین دقیق و امین مشاهده کند.
و دوباره مانند امروز برایم مشکوک به نظر می‌آید که آیا حقیقتاً من چیزی دیده‌ام، چیزی شنیده و یا بو کرده‌ام، آیا تمام چیزهایی که من فکر می‌کنم درک و احساس‌شان کرده‌ام می‌تواند تنها عکسی از زندگی درونی من بوده باشد که خود را به خارج از من پرتاب کرده است؟

خانۀ قرمز‌ رنگ.
ای خانۀ قرمز‌ رنگْ از تاکستانِ و باغچۀ کوچک تو بویِ جنوبِ کوه آلپ به مشامم می‌رسد! چندین بار از کنارت رد شده‌ام، و همان بار اولْ اشتیاق ادامه‌ به سفر کردن در من مُرد.
باز دوباره من با ملودی‌های قدیمی که مکرر اجرا گشته‌اند بازی می‌کنم: وطن داشتن، یک خانۀ کوچک در باغی سبز داشتن و در پیرامون آن تنها سکوت ساکن بودن، و در ادامۀ خانه، در آن پایینْ دهکده قرار داشتن. در اتاق کوچک خانهْ‌ تختخواب در سمت شمال قرار خواهد داشت، جایی که خورشید صبح‌ها از پنجره به داخل اتاق نور می‌افشاند، و میز کار رو به سمت جنوب قرار خواهد داشت و همانجا هم عکس کوچک مادونا را روی دیوار آویزان خواهم کرد، عکسی که یک بار در سفرهای قبلی در شهر برشا خریدمش.
زندگی من مانند روز که در میان صبح و شب سرگردان استْ مابین شوق در سفر بودن و خواهشِ ماندن در وطن می‌گذرد.
شاید روزی برسد و من بدانم که سفر و دوریْ به روح و روانم تعلق دارند، که من تصورات آنها را می‌توانم در خود حمل ‌کنمْ بدون آنکه دیگر لازم گردد آنها را تحقق بخشم.
شاید هم روزی به این نتیجه برسم که وطنم در درون من است، و سپس ناز و کرشمه با باغ‌ها و خانه‌های قرمز دیگر وجود نخواهند داشت. ــ وطن را در درون خود باید داشت! در این حالت احتمالاً زندگی طور دیگر برایم خواهد گشت! زندگی مرکزی خواهد داشت که از آن مرکز تمام نیروها به چرخش خواهند آمد.
زندگیِ من اما بی‌مرکز است و با تکان‌های تندْ میان ردیفی از قطب‌های موافق و مخالف در حرکت است. اینجا، شوقِ در خانه بودن و آنجا اشتیاقِ در سفر بودن، اینجا، میلِ به انزوا و تنهایی و صومعه و آنجا کشش عشق و اجتماع در من است!
من عکس‌ها و کتاب‌هایی جمع‌آوری کرده و دوباره آنها را بخشیده‌ام. من به عیاشی و کارهای ناشایست عادت داشته و از آنها دوری کرده و به ریاضت و پرهیز و قناعت روی آوردم. من زندگانی را معتقد و مؤمنانه بعنوان ماده ستوده‌ام و به این نتیجه رسیده‌ام که زندگی را تنها فقط بعنوان یک کار و عمل درک کنم و بتوانم دوستش داشته باشم.
اما اینکه من تغییر خواهم کرد به معجزه احتیاج دارد و این دیگر کار من نیست. کسی که بدنبال معجزه می‌گردد حتماً معجزه از او فرار خواهد کرد.
کار من این است که میان بحرانِ تضادها معلق باشم و آمادۀ بدرقه‌ از معجزهْ وقتی‌ خودش به سراغم می‌آید. کار من ناخشنود بودن و بی‌توقف رنج بردن است.
خانۀ قرمز رنگ، من  تو را دیدم و احساست کردم، من اجازۀ خواهشِ دیدار دوباره‌ات را ندارم. من هم روزی وطنی داشتم، خانه‌ای ساخته‌ام، دیوار و سقف را اندازه‌گیری کرده‌ام، جاده در باغ کشیده‌ام و دیوارهای متعلق به خودم را با عکس‌هایی که آنها هم به خودم تعلق داشتند تزیین کرده‌ام. همۀ مردم تمایل به چنین کارهایی دارند و من آرزوی دوباره انجام دادنشان را می‌کنم!
بسیاری از خواهش‌ها و آرزوهایم در زندگی تحقق یافته‌اند. من می‌خواستم که شاعر باشم، و یک شاعر گشتم. من می‌خواستم دارای یک خانه شوم، و برای خود یک خانه ساختم. من می‌خواستم زن و فرزند داشته باشم، آنها را هم بدست آوردم. من می‌خواستم برای مردم صحبت کنم و بر آنها تأثیر گذارم و این کار را انجام دادم. و هر تحقق پیش منْ زود و سریع به سیری و اشباع شدن تبدیل گشت.
سیر‌ بودن اما چیزی بود که نمی‌توانستم تحمل کنم. به شعر سرودن بدگمان شده بودم. خانه برایم تنگ شده بود. هدف‌های بدست آمده دیگر هدف نبودند، هر مسیری برایم یک بیراه بود، و هر آرامش و سکونْ اشتیاق و آرزوی نویی می‌زایید.
بیراه‌هایِ بسیاری را هنوز باید طی کنم، بسیاری از تحقق‌ها مرا مأیوس خواهند ساخت. بعدها، همه‌چیز معنی و مفهوم خود را نشان خواهد داد.
آنجا که تضادها محو می‌گردند نیروانا خوابیده است.
ستاره‌های آرزو و اشتیاق هنوز همْ روشن مانند روز به من چشمک می‌زنند.

شب‌ها.
عاشق و معشوق شب‌ها آهسته
میان مزرعه قدم می‌زنند،
زن‌ها موهایشان را از هم باز می‌کنند،
تاجرها پول‌ می‌شمرند،
شهروندان نگران می‌خوانند
خبرهای نوْ در روزنامۀ عصر،
کودکان با مشت‌های کوچکِ گره خورده،
می‌خوابند عمیق و سیر.
کار همه راست و صحیح،
پیروی می‌کند از وظیفه‌ای رفیع و برجسته،
شهروند، شیرخواره، عاشق و معشوق ــ
و من خودم اما نه؟
 
چرا! همین‌گونه است اعمال شبانه‌ام،
و من بردۀ آنها ‌هستم،
نمی‌توانند روح جهان‌ را بی‌نیاز گردانند،
آنها هم معنای خود را دارند.
و من چنین طلوع و غروب می‌کنم،
می‌رقصم در باطن خود،
زمزمه می‌کنم آوازهای احمقانۀ کوچه‌باغی را،
ستایش می‌کنم خدا و خود را،
شراب می‌نوشم و خیالبافی می‌کنم،
خیال می‌کنم که من هم پاشایی هستم،
قلوه‌هایم را با غم و اندوه پُر می‌سازم،
لبخند می‌زنم، بیشتر می‌نوشم،
به قلبم آری می‌گویم
(صبح‌ها قادر به این کار نیستم)،
از زخم‌های قدیمی که به هم می‌بافم‌شان
بازی‌کنان شعری می‌سرایم،
به ماه و ستاره‌ها که در چرخش‌اند می‌نگرم،
معنای این چرخش را حدس می‌زنم،
و احساس همسفر بودن می‌کنم با ماه و ستاره‌ها،
مهم نیست به کجا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر