وداع.


<وداع> از هرمن هسه را در تیر سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
 
تئویِ عزیز!
خواهش می‌کنم این نامه را حتی اگر هم کمی طولانی و خسته کننده به نظرت برسد با دقت بخوان و با هیچکس در بارۀ آن حرف نزن. گرچه من مجبورم اشاره کنم که شاید این آخرین نامۀ من به تو باشد، اما این موضوع نباید تو را به وحشت اندازد، زیرا که من نه تصمیم به مُردن دارم و نه به بی‌وفا گشتن نسبت به تو.
یک جریانِ واقعاً ناگوار رخ داده است. سریع و واضح برایت بگویم، من در حال کور شدنم. آخرین بار هشت روز پیش در شهر پیش چشم‌پزشک بودم، و از آن روز می‌دانم که چشمانِ ضعیفم تا حداکثر یک سال دیگر کور خواهند گشت و من باید خود را برای تحمل کردن این وضع آماده سازم. معالجه‌ای که من در این زمستان انجام دادم ثمری به بار نیاورد.
از اینکه حالا چرا این ماجرا را با تو و نه با شخص دیگری در میان می‌گذارم نباید ناراحت شوی! نمی‌خواهم شکایت کنم، اما احساس می‌کنم در بارۀ این موضوع نیاز به صحبت کردن دارم. همانطور که می‌دانی در اینجا بجز همسرم کسی دیگری را ندارم و نمی‌خواهم فعلاً چیزی از این ماجرا به او بگویم. ما می‌پنداشتیم که دردِ چشم من در اثر خستگی‌ست که خودبخود برطرف خواهد گشت، به این دلیل مایل نیستم این حقیقت را قبل از آنکه خود تا اندازه‌ای با آن کنار آمده باشم به همسرم بگویم. و اگر این موضوع را به او می‌گفتم، او یا مشغولِ متقاعد ساختنم می‌گشت تا ثابت کند که هیچ اتفاق مهمی نخواهد افتاد و من نباید همه چیز را فقط سیاه و سفید ببینم و یا اینکه رفتارش از حالا، قبل از رسیدنِ موعودْ مانندِ دلسوزی و پرستاری از یک کور می‌گردید، و هر دو حالت می‌توانستند احتمالاً یکسان غیرقابل تحمل باشند.
به این خاطر به تو رو آوردم تا برایت از موقعیت و افکارم که در حال حاضر مرا به خود مشغول ساخته‌اند حرف بزنم، درست همانطور که در قدیم بعضی از تجارب خود را به هم می‌گفتیم و در بارۀ آنها با هم صحبت می‌کردیم. و چون بزودی دیگر قادر به نوشتن نخواهم بود، باید تو آخرین نفری باشی که من به این نحو با او به درد دل می‌پردازم.
لازم نیست که برایم نگران باشی. شاید بتوانم بعد از این ماجرا باز هم کار کنم، البته به کمک دیکته کردن و بلند خواندن، و اگر هم قرار باشد که این کار نشود باز هم نیازمند نخواهم گردید.
تا حالا بجز خواندن از چیز دیگری نمی‌بایست صرفنظر کنم. البته تنها مشغلۀ اصلی من تا حال خواندن بوده است و خدا را شکر چیزهای زیبا و جذاب بسیار در ذهنم نگاه داشته‌ام، وانگهی من هرگز آنطور هم خانه‌نشین نبوده‌ام که بدون کتاب‌ها نتوانسته باشم زندگی کنم. اما جای تأسف اینجاست که وقتی من از کنار کتاب‌ها رد می‌شوم نمی‌توانم مقاومت کنم و یک جلد کتاب برمی‌دارم تا همسرم برای نیم‌ساعت آن را برایم بخواند. البته برای اینکه او پی به ماجرا نبرد نمی‌توانم زود به زود این کار را انجام دهم. ضمناً وضع چشمانم طوری می‌باشد که خودم هنوز قادر به خواندم، اما نه برای مدتی طولانی، و به این دلیل از توانائی چشمانم برای کارهای مهمتری استفاده می‌کنم.
این آن چیزی‌ست که من در اصل می‌خواستم با تو در میان بگذارم. از زمان دانستن این خبر در اینجا مانند فردی زندگی می‌کنم که در حال وداع کردن است. یک حالت غریبی‌ست که آدم را به داشتن بعضی از افکار برمی‌انگیزاند و عجیب آنکه با خود فقط درد به همراه ندارد. تو منطقه و تپه‌های ما و خانۀ کوچکم را با آن منظره وسیعِ گندمزارها و علفزارهایش می‌شناسی. تمام اینها را حالا من تماشا می‌کنم و متوجه می‌گردم که در این سال‌ها چه مقدارِ زیادی از آنها برایم ناشناس مانده بودند. بنابراین باید حالا با تمام آنها خیلی خوب و دقیق آشنا شوم تا بعداً مجبور به زندگی در جهانی ناآشنا نگردم، بلکه بدون چشم هم بتوانم خود را در آن بومی احساس کنم. من در این اطراف قدم می‌زنم و اغلب متعجب می‌گردم از اینکه این همه چیز برای تماشا کردن وجود دارد، البته اگر آدم حقیقتاً یک بار <تا جائی که پلک‌ها قادرند> بنوشد. در این حال شاید حتی از پوچیِ مضحکی هم لذت ببرم. چون ببین، من نمی‌توانم به خودم کمک کنم، اما در حین این وداع و این آخرین حظِ بصرِ حریصْ چنین به نظرم می‌آید که انگار یک هنرمندِ واقعی در من گم شده است، که انگار مشاهده کردن را کاملاً طور ویژه‌ای می‌فهمم. یا شاید هم چون حالا در وضعیت استثنائی و اندوهگینی قرار گرفته‌ام جهان را آنطوری می‌بینم که یک شاعر همیشه می‌بیند. و به این خاطر با وجود حضورِ درد لذت هم می‌برم.
یک مزرعۀ جو و درختِ توسکائی که می‌دانم تا چند ماه دیگر هرگز قادر به دیدنشان نخواهم گشتْ کاملاً طوری دیگر از آنچه قبلاً خود را به من می‌نمایاندند دیده می‌گردند. ناگهان همه چیز، حتی شبکۀ ریشه‌ها بر روی یک جادۀ خاکیِ حاشیۀ جنگل ناگهان با ارزش می‌گردند و نگاه کردنشان گوارا و لذتبخش است. هر شاخۀ درختِ بلوط و هر هدهدی در پرواز زیبا و شگفت‌انگیز است، بیانگر یکی از اندیشه‌های خلقت‏ است، وجود دارد، زنده است، آنجاست و تنها با بودن خود واقعیت خویش را توجیه می‌کند، که یک معجزه و یک شادی می‌باشد. و هنگامی که من به این فکر می‌کنم که تمام این چیزها باید بزودی ناپدید گردند، آنها برایم بصورتِ تصویر درمی‌آیند، اتفاقاتِ با نشاط خود را از دست می‌دهند و به ایده و سمبول‏ تبدیل می‌گردند و ارزشِ جاودانۀ آثار هنری را از آن خود می‌سازند. این بقدری عجیب و شگفت‌انگیز است که اغلب ترس و وضعیت حزن‌آورم برای ساعت‌ها کاملاً گم می‌گردند. گاهی مزارعِ متعددی را در دوردست چنان خلاصه شده و چنان اساسی ساده گردیده می‌بینم که شاید فقط نقاشانِ بزرگ بتوانند آن را نشان دهند. و گاهی به چیزهای کوچک می‌نگرم، به علف‌ها و حشرات، به پوستِ یک درخت یا به یک قطعه سنگِ سیلیس، که تأثیرش بر من اندک نیست، من رنگ‌ها را می‌بینم و مانند یک نقاش آنها را مطالعه و بررسی می‌کنم، من بدن می‌بینم و از این تماشای منقلب کننده مانند داشتنِ استعدادِ ارزشمندی لذت می‌برم.
اغلب حافظۀ تصویریم را می‌آزمایم، و اگرچه در این راه با اندوه درمی‌یابم که بسیاری از عکس‌های فراموش گشتۀ بی‌پایانم را از دست داده‌ام، اما با این حال خوشحالم که بسیاری را ناخواسته چنین خوب در خاطرم حفظ کرده‌ام. من می‌توانم بعضی از دهکده‌ها را، بعضی از جنگل‌ها و شهرهای زیبا را که سالیانِ پیش از میانشان عبور کرده‌ام هنوز هم مانند عکسِ تازه‌ای دوباره تجسم کنم، و همچنین هنوز یک نقاشی از تیسین و چند آثار باستانی و چند آثار هنری دیگرِ گم نگشته در حافظۀ خود دارم. من هنوز می‌دانم که چگونه نخ‌های دانه‌های گل قاصدک وقتی در باد به پرواز می‌آیند دیده می‌گردند، و هنوز می‌دانم که خورشیدِ صبحگاهی بسیاری از روزهای جوانیم در یک جویبارِ کوهستانی چگونه منعکس می‌گردید، یا چگونه طوفان می‌پیچید، یا چگونه شب‌ها یک سری از دخترانِ دهکده دست در دست هم در کوچه پرسه می‌زدند. اگر این عکس‌ها هنوز چنین خوب در حافظه‌ام نشسته‌اند و هنوز چنین زنده می‌باشند، بنابراین فکر نکنم چیزهائی را هم که من حالا می‌توانم ثبت کنم بتوانند به این زودی از حافظه‌ام گم گردند.
البته برای حفظِ آن اندک از متانتم هنوز اجازۀ انجام چنین آزمایش‌هائی را با محیط اطرافم ندارم. وقتی من گاهی همسرم را تماشا می‌کنم، قامتش را، لباسش را، چهره‌اش را و دستانش را می‌بینم به فکر فرو می‌روم، و وقتی به این می‌اندیشم که تصویرش بعدها چگونه در پشت چشمانِ کور شدۀ من زندگی خواهد کرد عقل از سرم می‌پرد و سرنوشت برایم احمقانه، افتضاح، بی‌رحم و بی‌معنی جلوه می‌کند.
اما در این باره نمی‌خواستم برایت بنویسم.
بیشتر مایلم به تو بگویم که من تو را و دوستی‌ات را، خاطراتِ عزیز و مشترک فراوانمان و آنچه را که در دوران‌های ناراضی بودن برایم آرامبخش بودند حالا عمیق‌تر احساس می‌کنم و آنها را نزدیک‌تر و متصل به خود می‌دانم. من حالا تماشا می‌کنم، آنطور که تو بعد متوجه خواهی گشت، من با ترس مخصوصی به چیزهائی که می‌توانند آرامش‌دهندۀ یک زندگیِ به لرزش افتاده و سرچشمۀ نیروی تازه‌ای گردند نظاره می‌کنم، و فکر می‌کنم که به اندازۀ کافی از آنها وجود داشته باشد تا بتوانند حریف یأس گردند. از آنجائی که حالا من باید کور بشوم، طبیعی‌ست که بینائی و هر آنچه دیدنش با چشم لذتبخش است با ارزش و شگفت‌انگیز به نظر ‏آیند. اما با این حال می‌دانم که هنوز چیزهای دیگری هم وجود دارند.
حالا دیگر اصلاً به موسیقی گوش نمی‌دهم. اول به این خاطر که آرامشِ کافی برای این کار ندارم و دیگر اینکه این وداع کردن وقتم را منحصراً به خود اختصاص داده است، و سرانجام اینکه مایلم آن را برای زمانی بگذارم که برایم ضروری‌تر است. من فقط دوستدار تفننیِ هنر موسیقی می‌باشم و بقدر کافی دارای دانش در این رشته نیستم، اما برخی از آنها را که زمان‌های ناخوشایندم را بهتر می‌ساختند می‌شناسم و گران هم بودند و من آنها را با خود تا تهِ جهان خواهم برد. چند مجموعه از بتهوون و بخصوص چند ملودی از شوبرت ــ من به آنها مانند فرد بی‌خوابی که به مرفین می‌اندیشد فکر می‌کنم.
وانگهی هنوز چیزهای لطیف و زیبای فراوانی بجز موسیقی برای شنیدن وجود دارند. من در حال حاضر به آنها با زنده‌دلیِ مخصوصی توجه می‌کنم. من سعی می‌کنم بیاموزم که پرندگان را با آوازشان و آدم‌های آشنا را از قدم برداشتن و از صدایشان با اطمینان کامل تشخیص دهم، من شب‌ها به صدای باد گوش می‌سپارم و با خود می‌اندیشم که آدم گاهی می‌تواند از لحنِ باد حتماً وضع هوا و فصول را پیش‌بینی کند. و خوشحالم از اینکه بعضی از چیزهای مطبوعِ روی زمین فقط برای گوش‏ و نه برای چشم‏ آنجا هستند، مانند بلبل‌ها، زنجره‌ها و غیره.
به این خاطر طبیعی‌ست که من عمدتاً خود را با چیزهای قابل مشاهده مشغول دارم. آنچه را که آدم باید از دست بدهد ارزشش ده بار بیشتر می‌گردد، و آنچه را که حالا هنوز در چشمم منعکس می‌گردد و آنچه را که با چشم دریافت می‌کنم و می‌تواند به من تعلق گیرد مانند طعمه‌ای برای خود برمی‌دارم.
هنگامی که از وضعم مطلع گشتم، و وقتی گیجیِ اولیه از بین رفت، به این فکر افتادم به سفری طولانی بپردازم، شاید با تو، و یک بار دیگر با آگاهی و با گرسنگیِ کامل خود را با زیبائیهای جهان تر و تازه سازم، یک بار دیگر به کوه‌های مرتفع صعود کنم و یک بار دیگر به رُم سفر کنم و یک بار دیگر به کنار دریا بروم. اما من آن وقت شاید مردی بیمار باشم، و شاید باید یک نفر برای من برنامۀ حرکت وسائل نقلیه را بخواند و مجبور باشد بعضی چیزها را تهیه کند، در حالیکه حالا من در اینجا هنوز یک مردِ آزادم و به هیچ کمکِ مشکوکی محتاج نیستم. همه چیز به وقتش اتفاق خواهد افتاد. با این حال دلم میخواست میتوانستم تو تئویِ پیر را قبل از آنکه آن تاریکیِ واقعی شروع شود یک بار دیگر درست و حسابی تماشا می‌کردم. آیا بخاطر من به این سفر خواهی آمد؟ حالا برای این کار هنوز زود است، این راز را نمی‌شود از همسرم مخفی نگاه دارم. اما به محض اینکه من بدون پریشانی آمادگی گفتن آن را به او پیدا کردم، باید که بیائی، قبول؟
حالا من خواهش قلبانه‌ام را گفتم. و در این باره با کسی صحبت نکن، وگرنه من گرفتار سؤال کردن‌ها و تسلیت گفتنهای دیگران خواهم گشت. باید این مدتِ کوتاه طوری دیده شود که انگار وضع چشمانم مانند قبل است. من حتی آبونه مجله‌هایم را لغو نکردهام، و کتابفروشیها مانند همیشه لیست کتابهای تازه خود را برایم میفرستند.
حالا من دوباره به مسائل جاری کشیده شده‌ام، و چیزی نمی‌خواستم بجز اینکه یک بار دیگر کتباً با تو مانند قدیم گپ بزنم. اگر احیاناً تو نامه‌هایم را نگهداشته‏ و کنار هم قرار داده باشی، همانطور که من نامه‌هایت را محفوظ نگاه می‌دارم، باید یک بستۀ بسیار ضخیمی شده باشد. امیدوارم که نامه‌های خیلی زیادِ دیگری به آنها اضافه گردند، زیرا که من بعد از کور شدن می‌توانم نامه‌های تو را دیکته کنم. اما این نامه شاید آخرین نامه‏ با دستخط خودم باشد و در نتیجه می‌تواند یک نوع دستخطِ کمیاب بحساب آید. حالا دیگر کافی‌ست، و من امروز هم مانند همیشه تشکر وفادارانه برای محبت‌ات دارم. دوست قدیمی تو فرانس.
(1906)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر