خسته از زندگی.


<خسته از زندگی> از هرمن هسه را در خرداد سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
 
اولین شب.
اوایل ماه دسامبر است. زمستان برای آمدن هنوز تردید میکند، طوفان فریاد می‌کشد و چند روزی است که بارانی ریز و سریع می‌بارد، بارانی که گاهی وقتی برای خودش هم خسته‌کننده می‌شود برای ساعتی خود را به برفِ خیسی مبدل می‌سازد. خیابان‌ها قابل عبور نیستند.
خانۀ من در فضای باز یک مزرعه‏ تک و تنها قرار گرفته است، محاصره شده از باد جنوبی، از باران شامگاهی، از صدای امواج، از باغی خاکستری رنگِ نشسته بر آب و از مسیرهای بی‌کف و شناوری که هیچ راهی را نشان نمی‌دهند. نه کسی می‌آید نه کسی می‌رود، جهان در جائی دور غرق شده است. همه چیز آنطوری است که من همیشه آرزو می‌کردم ــ تنهائی، سکوت کامل، بدون هیچ بشری و هیچ حیوانی، فقط من تنها در یک اتاق مطالعه که طوفان در هواکشِ بخاریِ دیواریش ناله و شکایت می‌کند و باران بر شیشۀ پنجره‌هایش می‌نوازد.
روزها به این ترتیب می‌گذرند: من دیروقت از خواب برمی‌خیزم، شیر می‌نوشم، چوب در بخاری می‌ریزم و بعد در اتاق مطالعه و در میان سه هزار کتاب که از بین‌شان دو کتاب را بطور متناوب می‌خوانم می‌نشینم. یکی از کتاب‌ها <آموزشِ محرمانه> از خانم بلاواتسکی است، یک اثر مهیب. کتاب دیگر یک رمان از بالزاک است. گاهی برای آوردن چند سیگاربرگ از کشو از جا بلند می‌شوم و دو بار هم برای غذا خوردن. بر حجم <آموزشِ محرمانه> مرتب افزوده می‌گردد و این کتاب هرگز به پایان نخواهد رسید و مرا تا گور همراهی خواهد کرد. بالزاک مرتب نازکتر می‌شود، با اینکه من وقت زیادی برایش مصرف نمی‌کنم اما او هر روز محوتر می‌گردد.
هنگامی که چشمانم به درد می‌آیند، روی صندلی راحتی می‌نشینم و مُردن و خشک شدنِ نورِ فقیرِ روز بر دیوارهای پوشیده از کتاب را می‌نگرم. یا جلوی دیوارها می‌ایستم و پشت کتاب‌ها را نگاه می‌کنم. آنها دوستان من هستند، آنها برایم باقی مانده‌اند، آنها بعد از مرگم هم باقی خواهند ماند؛ و اگرچه علاقه‌ام برایشان در حال کم شدن است، اما چون بجز آنها چیزی ندارمْ باید با آنها همدم باشم. من آنها را نگاه می‌کنم، این دوستانِ بی‌زبان و اجباراً وفادار مانده را نگاه می‌کنم و به سرگذشت‌شان می‌اندیشم. آنجا یک نسخۀ یونانی عالی وجود دارد، چاپ شده در لیدن، اثر یکی از فیلسوف‌ها. من نمی‌توانم آن را بخوانم، مدت‌ها می‌گذرد که دیگر نمی‌توانم یونانی بخوانم. من آن را چون قیمت کمی داشت و چون عتیقه‌فروش اطمینان داشت که من یونانی را روان می‌خوانم در ونیز خریدم. من کتاب را با دستپاچگی خریدم و با خود در جهان، در جعبه و چمدان، با دقت خاص بسته‌بندی گشته و تا به اینجا حمل کردم، جائی که حالا من گیر کرده‌ام و جائی که او محل خود و آرامشش را پیدا کرده.
روز به این نحو می‌گذرد، و شب با نور چراغ، کتاب‌ها، سیگاربرگ‌ها در ساعت ده سپری می‌گردد. بعد در اتاق‏ مجاور روی تختخوابِ سرد دراز می‌کشم، بدون آنکه بدانم چرا، زیرا که من به خواب نمی‌روم. من پنجرۀ مربع‌شکل را نگاه می‌کنم، دستشوئی سفید رنگ را، یک عکس سفید بر بالای تخت را که در رنگِ پریدۀ شب شنا می‌کند، من سر و صدای طوفان را در سقف و در کنار پنجره‌های لرزان می‌شنوم، صدای آه و نالۀ درختان را، سقوطِ باران شلاق خورده را، صدای نفس‌ها و صدای ضربانِ آهستۀ قلبم را می‌شنوم. من چشم‌ها را باز می‌کنم، من دوباره آنها را می‌بندم؛ من سعی می‌کنم به آنچه خوانده بودم فکر کنم، اما موفق نمی‌شوم. در عوض به شب‌های دیگر فکر می‌کنم، به ده، به بیست شبِ گذشته فکر می‌کنم که مانند حالا اینجا دراز کشیده بودم، که مانند حالا پنجرۀ رنگ‌پریده نورِ خفیفی می‌داد و ضربان آهستۀ قلبم تعداد ساعت‌های رنگ‌پریده و واهی را می‌شمردند. شب‌ها اینگونه می‌گذرند.
شب‌ها بی‌معنی‌اند، به همان اندازه که روزها فاقد مفهومند، با اینهمه اما سپری می‌گردند و این سرنوشتِ آنهاست. آنها خواهند آمد و سپری خواهند گشت، تا وقتی که دوباره یک معنا بدست آورند یا تا زمانی که به پایان برسند و ضربان قلبم نتوانند دیگر آنها را بشمارند. پس از آن تابوت خواهد آمد، گور، شاید در یک روزِ آبیِ روشن از ماه سپتامبر، شاید هنگام باد و برف و شاید هم در ماهِ زیبایِ ژوئن وقتی که یاس‌هایِ بنفش می‌شکفند.
اما تمام ساعاتِ من اینگونه نمی‌گذرند. گاهی یک یا نیمی از صدش طوری دیگر هستند. بعد ناگهان چیزی به یادم می‌افتد که می‌خواهم در باره‌اش دائماً فکر کنم، چیزی را که کتاب‌ها، باد، باران و شبِ رنگ‌پریده همیشه از نو از من مضایقه و مخفی می‌کنند. بعد دوباره فکر می‌کنم: چرا چنین است؟ چرا خدا تو را ترک کرده است؟ چرا جوانیت از تو دوری گزیده است؟ چرا تو اینطور راکدمانده و مرده‌ای؟
اینها ساعاتِ خوبِ من هستند. بعد مهِ خفه‌کننده دور می‌گردد. صبر و بی‌تفاوتی می‌گریزند، من بیدار به متروکۀ نفرت‌انگیز نگاه می‌کنم و می‌توانم دوباره احساس کنم. من تنهائی را مانند دریائی یخزده در پیرامون خود احساس می‌کنم، من وقاحت و حماقتِ این زندگی را احساس می‌کنم، من شعله‌ور گشتن درد بخاطر جوانیِ از دست رفته را احساس می‌کنم. طبیعی‌ست که کاری دردناک می‌باشد، اما این فقط درد است، فقط شرم است، فقط رنج است، این فقط زندگی‌ست، فکر کردن است و هوشیاری.
چرا خدا ترا ترک کرده است؟ جوانیت به کجا گریخته است؟ من جواب اینها را نمی‌دانم و برایم هرگز قابل تصور نیستند. اما اینها فقط سؤال می‌باشند، این فقط نافرمانی‌ست و دیگر فقط مُردن نمی‌باشد.
و بجای پاسخی که من انتظارش را ندارم، سؤال‌های تازه طرح می‌کنم. برای مثال: آخرین باری که تو جوان بودی کِی بود؟ چه مدت از آن زمان می‌گذرد؟
من به فکر فرومی‌روم و خاطرۀ یخزده آهسته ذوب می‌گردد، به خود حرکتی می‌دهد، چشمان نامطمئنِ خویش را می‌گشاید و ناگهان تصاویرِ واضحی را نشان می‌دهد، تصاویری که در زیرِ رواندازِ مرگ در خواب به سر می‌بردند.
در ابتدا می‌خواست چنین به نظر آید که تصاویر بسیار کهنه می‌باشند و یا حداقل ده سالی از قدمت‌شان می‌گذرد. اما درکِ کر گشتۀ زمان آشکارا بیدارتر می‌گردد، مترِ فراموش گشته را از هم باز می‌کند، سری تکان می‌دهد و شروع به اندازه‌گیری می‌کند. من مطلع می‌گردم که همه چیز خیلی نزدیکتر از آنچه فکر می‌کردم کنار هم قرار دارند، و حالا ضمیر خودآگاهِ بخواب رفته چشمانِ مغرورش را می‌گشاید، گستاخانه و از روی تایید سری به سمت چیزهای شگفت‌انگیز تکان می‌دهد. از تصویری به تصویر دیگر می‌نگرد و می‌گوید: "آری، این من بودم" و با این حرفِ او هر تصویر فوری از جای آرام و زیبای خود خارج گشته و به یک قطعه از زندگی مبدل می‌گردد، یک قطعه از زندگی من. ضمیر خودآگاه چیزیست جادوئی و طربناک و با این حال چیز هولناکی‌ست. آدم دارای آن است و همچنین می‌تواند بدون آن هم زندگی کند، البته اگر که نه همیشه اما اغلب به اندازۀ کافی این کار را می‌کند. ضمیر خودآگاه چیزیست شگفت‌انگیز، زیرا که زمان را نابود می‌سازد؛ و چیزیست ناگوار و بد، زیرا که پیشرفت را انکار می‌کند.
حواسِ بیدارگشته شروع به کار می‌کنند و متوجه می‌گردند که من یک بار جوانیم را در شبی کاملاً در اختیار داشته‌ام، و اینکه آن شب یک سال قبل بوده است. ماجرای بی‌اهمیتی بود، کوچکتر از آن بود که بتواند سایه‌اش همانی باشد که من در زیرش تا این مدت بدون نور زندگی می‌کنم. اما با این وجود یک ماجرا بود و از آنجائی که من هفته‌ها و یا شاید هم ماه‌ها کاملاً بدون ماجرا به سر می‌بردم، بنابراین چیزی شگفت‌انگیز به نظرم می‌آید، مانند بهشت کوچکی نگاهم می‌کند و کارهای مهمتری نیز انجام می‌دهد، بیشتر از آنچه ضروریست. فقط برای من عزیز است و من به این خاطر بی‌نهایت سپاسگزارم. من یک ساعتِ مطلوب و خوبی را می‌گذرانم. ردیفِ کتاب‌ها، اتاق، اجاق، باران، اتاق خواب، تنهائی، همه چیز محو می‌گردد، می‌گدازد و ذوب می‌شود. من اعضایِ رها گشتۀ بدنم را برای یک ساعت به جنبش وامی‌دارم.
درست یک سال پیش بود، اواخر نوامبر، و هوا مانند هوایِ حالا بود، با این تفاوت که شادتر بود و با فایده. باران زیاد می‌بارید، اما با نوائی خوش، و من از کنار میز به آن گوش نمی‌سپردم، بلکه با پالتو و با چکمۀ لاستیکی بیرون می‌رفتم و از همین اطرافْ شهر را تماشا می‌کردم. قدم‌ها، حرکات و نفس کشیدنم مانند باران بود. نه بطور مکانیکی، بلکه زیبا، داوطلبانه و پُر از معنا. همچنین روزها هم مانند مردۀ بدنیا آمده‌ای سپری نمی‌گشتند، آنها با ضرب‌آهنگ عبور می‌کردند، با پستی و بلندی می‌گذشتند، و شب‌ها بطور مسخره‌آمیزی کوتاه و طراوتبخش بودند، استراحتِ کوتاهی بودند میان دو روز که فقط توسط ساعت‌ها شمرده می‌گشتند. چه شگفت‌انگیز است چنین شبی را داشتن، و بجای بر روی تختخواب دراز کشیدن و شمردنِ دقایق بی‌ارزش، یک سوم از زندگیِ خود را شادکامانه به سر بردن.
برای انجام کاری به مونیخ سفر کرده بودم، کاری که من عاقبت آن را بوسیله نامه انجام دادم، زیراکه من دوستان زیادی را ملاقات کردم، آنقدر چیزهای زیبا دیدم و شنیدم که دیگر وقتی برای فکر کردن به کاری که باید انجام می‌دادم نداشتم. یک شب را در سالنِ زیبا و بطرز شگفت‌انگیزی روشن گذراندم و به پیانونوازی یک مردِ کوچک اندام و شانه پهنِ فرانسوی به نام لاموند که قطعاتی از بتهوون را می‌نواخت گوش کردم. نور می‌درخشید، لباس‌های زیبای خانم‌ها شادمانه برق می‌زدند، و در میان سالنِ بزرگ فرشته‌های بزرگ و سفیدی پرواز می‌کردند و خبر از <محکمه> و <خبر خوش> می‌دادند و از سبدهایشان مظهر فراوانیِ شوق می‌پاشاندند و هق هق‌کنان پشتِ دست‌های شفافِ نگه داشته جلویِ چهرۀ خودْ می‌گریستند.
صبح روزِ یک شب‌زنده‌داری با دوستان به <باغ انگلیسی> رفتم، آواز خواندم و در بیرگارتن آومیستر قهوه نوشیدم. تمامِ یک بعد از ظهر توسط نقاشی‌ها، پرتره‌ها، سبزه‌های میانِ جنگل و سواحلِ دریا که بعضی از آنها زیبائی چشمگیری داشتند و مانند یک خلقتِ تازه و بی‌نقص نفس می‌کشیدندْ محاصره شده بودم. شب‌ها درخشش ویترنِ مغازه‌ها را که برای مردمِ روستا بی‌نهایت زیبا و خطرناک است می‌دیدم، از نمایشگاهِ عکس‌ها و کتاب‌ها دیدن کردم، کاسه‌های پُر از گل‌های کشورهای غریبه را دیدم، سیگاربرگ‌های گران‏ قیمتِ پیچیده شده در زرورق‌های نقره‌ای و وسائل چرمیِ مرغوب و با ظرافت دوخته شدۀ خندانی را دیدم. من انعکاس درخشش لامپ‌های برق در خیابان‌های خیس را دیدم و کلاه‌خودِ برج‌های کلیسا را که در روشنائیِ خفیفِ ابرها در حال محو شدن بودند.
با تمام اینها زمان به سرعت و راحت به پایان رسید، درست مانند آنکه با جرعه‌هائی فرحبخش آبِ لیوانی را تماماً نوشیده باشی. شب شده بود، من چمدانم را بسته بودم و می‌بایست فردا عزیمت کنم، بدون آنکه برای این کار متأسف باشم. من بخاطر سفر با قطار از کنار روستاها، جنگل‌ها و کوه‌های پوشیده از برف و بازگشت به خانه خوشحال بودم.
در آخرین شب به خانۀ زیبای جدیدی در خیابان شوابینگه دعوت شده بودم، و در آنجا به من هنگامِ گفتگوئی سرزنده و غذائی عالی خیلی خوش گذشت. تعدادی خانم هم دعوت شده بودند، اما چون من در برخورد با خانم‌ها خجالتی و عقب‌افتاده‌ام بنابراین در کنار مردها ماندم. ما از گیلاس‌های باریکی شرابِ سفید می‌نوشیدیم و سیگاربرگ‏‌های مرغوبی می‌کشیدیم و خاکسترشان را در جاسیگاری‌هائی نقره‌ای که از درون آب‌طلاکاری شده بودند می‌ریختیم. ما از شهر و کشور، از شکار و از تئاتر، همینطور از فرهنگی که به نظر می‌آمد ما را به اینجا کشانده و به هم نزدیک ساخته است صحبت می‌کردیم. ما با صدای بلند و لطیف صحبت می‌کردیم، با حرارت و با طنز، جدی و خنده‌دار، و به چشمان یکدیگر با ذکاوت و جاندار نگاه می‌کردیم.
کمی دیرتر، وقتی که شب تقریباً به پایان رسیده بود و صحبت مردان به سیاست کشیده شد، چیزی که من از آن کم می‌فهمم، به خانم‌های دعوت شده نگاه کردم. آنها با تعدادی نقاش و مجسمه‌سازِ جوانی مشغول صحبت بودند که در حقیقت قابل ترحم بودند اما همگی چنان لباس‌های فاخری بر تن داشتند که من بجای احساس دلسوزی با آنها باید برایشان احساس احترام و حرمت می‌کردم. اما من هم از طرف مهمان‌ها مهربانانه تحمل می‌گشتم، آری آنها مرا بعنوان مهمانی تازه وارد از روستا دوستانه شاد می‌کردند، طوریکه من کمرویی خود را کنار گذاشته و با آنها کاملاً برادرانه به صحبت پرداختم. و در ضمن نگاه‌های کنجکاوانه‌ای هم به خانم‌های جوان می‌انداختم.
حالا در میان آنها خانمی کاملاً جوان، شاید نوزده ساله، با موهائی کودکانه و نیمه بور و چشمانی آبی رنگ و صورتی باریک و دخترانه را کشف می‌کنم. او لباسی روشن با حاشیه آبی رنگ بر تن داشت و راضی و قانع در حال گوش دادن روی صندلی خود نشسته بود. من هنوز او را بخوبی تماشا نکرده بودم که ستاره‌اش برایم طلوع می‌کند، و من اندام ظریف و درونِ پاک و زیبایش را در قلبم احساس کرده و ملودی‌ای که او خود را در آن پیچانده بود را درک می‌کنم. هیجان و خشنودی ساکتی ضربان قلبم را سبک و تند می‌سازد و میل مخاطب قرار دادن او در من اوج می‌گیرد، اما حرف جالبی برای گفتن نداشتم. خود او هم کم صحبت می‌کرد، فقط می‌خندید، سر تکان می‌داد و با نوائی سبک، دوستداشتنی و شناور جواب‌های کوتاهی را ترنم می‌کرد. بر روی مچ‌دستِ نازکش سرآستینِ گلدوزی شده‌ای قرار داشت که از میانش دست او با انگشتان لطیفِ کودکانه و روحداری به بیرون نگاه می‌کرد. پاهایش که آنها را بازیگوشانه تکان می‌داد با چکمه‌ای خوب و بلند از چرمی قهوه‌ای رنگ پوشیده شده بود و بزرگی و فُرم آنها مانند دستان وی کاملاً متناسب با کل اندامش بود.
به او نگاه می‌کردم و با خود می‌گفتم: "آخ تو! تو کوچلو، تو پرندۀ زیبا! خوشا به سعادتم که اجازه دارم تو را در بهارِ زندگیت تماشا کنم."
زنان دیگری هم آنجا بودند، نویدبخش و درخشنده‌تر، با لباس‌های باشکوه و با چشمانی هوشمند و نافذ، اما هیچیک از آنها مانند او معطر و لبریز از موسیقی‌ای چنان لطیف نبودند. آنها صحبت می‌کردند و می‌خندیدند و با نگاه چشمان رنگارنگ خود جنگ به راه می‌انداختند. آنها مرا هم با مهربانی و متلک‌پراکنی به جمع خود دعوت کرده و با صمیمیت با من رفتار کردند، اما من فقط مانند خواب‌زده‌ای به آنها جواب می‌دادم و تمام حواسم به دختر مو بور بود تا بوسیله نگاه داشتنِ تصویر او گل‌های وجودش را از روحم گم نکنم.
بدون اینکه متوجه شوم دیروقت شده بود، و ناگهان همه بلند شده بودند و ناآرام به اینطرف و آنطرف می‌رفتند و خداحافظی می‌کردند. در این وقت من هم سریع ازجا برمی‌خیزم و همان کار را انجام می‌دهم. در بیرون پالتوهایمان را می‌پوشیم و شال به گردن می‌اندازیم، و من در این بین صدای یکی از نقاش‌ها را می‌شنوم که به دختر زیبا ‏گفت: "اجازه دارم همراهیتون کنم؟" و دختر جواب می‌دهد: "باشه، اما راه شما خیلی طولانی می‌شه. من می‌تونم با درشکه برم."
در این وقت من فوری مداخله کرده و می‌گویم: "اجازه بدید که من شما را همراهی کنم، مسیر ما یکی‌ست."
دختر لبخندی می‌زند و می‌گوید: "باشه، خیلی ممنون." بعد نقاش خداحافظی می‌کند، با تعجب نگاهی به من می‌اندازد و می‌رود.
حالا من در کنار آن قامت زیبا در خیابانِ تاریک قدم برمی‌داشتم. در گوشه‌ای یک درشکه ایستاده بود و به ما در نور ضعیف فانوس نگاه می‌کرد. دختر می‌گوید: "آیا بهتر نیست که با درشکه برم؟ تا خانه نیم‌ساعت راه است." من اما از او خواهش می‌کنم که این کار را نکند. و او ناگهان می‌پرسد: "از کجا می‌دونید که من کجا زندگی می‌کنم؟"
"من اصلاً نمی‌دونم شما کجا زندگی می‌کنید."
"اما شما که گفتید راه خونه‌تون با من یکیه."
"بله، این را گفتم. اما من در هر حال قصد داشتم نیم‌ساعت قدم بزنم."
ما به آسمان که صاف و پُر از ستاره شده بود نگاه می‌کردیم و در میان خیابانِ دراز و ساکت بادی تازه و خنک می‌وزید.
در آغاز از آنجائی که اصلاً نمی‌دانستم چه باید به او بگویم دستپاچه بودم. او اما رها و بی‌تکلف راه می‌رفت، هوای تمیزِ شبانه را با لذت تنفس می‌کرد و گاهی سؤالی را که به فکرش می‌رسید می‌پرسید که من به آن بموقع جواب می‌دادم. در این هنگام من هم دوباره رها و راضی شده بودم و همراه با ریتمِ قدم برداشتن‌هایمان گفتگوی آرامی بین ما انجام گرفت که امروز کلمه‌ای از آن بخاطرم نمانده است.
اما هنوز خوب بخاطر دارم که صدایش چگونه بود؛ صدایش خالص بود، سبک مانند صدای پرندگان و با این وجود بسیار گرم. و خنده‌اش آرام بود و محکم. پا به پایم قدم برمی‌داشت و من هرگز چنین شاد و شناور راه نرفته بودم، و شهرِ در خواب فرورفته با قصرهایش، دروازه‌ها، باغ‌ها و تندیس‌هایشْ ساکت و سایه‌وار از کنارمان سُر می‌خوردند.
پیرمردی در لباسی کثیف که روی پایش بند نبود با ما مواجه می‌گردد. او می‌خواست با جاخالی دادن از کنارمان بگذرد، اما ما قبول نکردیم و از هر دو طرف برایش جا باز کردیم، او آهسته از میان ما گذشت، بعد برگشت و ما را نگاه کرد.
من گفتم: "آره، خوب نگاه کن!" و دختر زیبا با شادی خندید.
از سمت برج‌های بلند ناقوس‌ها برای اعلام ساعت به صدا می‌آیند، شفاف و شادی‌کنان در بادِ تازۀ پائیزی بر بالای شهر به پرواز آمده و خود را در بادهایِ دوردست مخلوط می‌کنند و به غرشِ رو به کاهشی مبدل می‌سازند. یک درشکه از کنارمان می‌راند، ضربات سم اسب بر روی سنگفرشِ خیابان می‌پیچد، صدای چرخ‌ها اما شنیده نمی‌شدند، آنها روی طوق‌های لاستیکی حرکت می‌کردند.
آن پیکر زیبا و جوان در کنار من خوش و شنگول راه می‌رفت، موسیقیِ وجودش مرا هم احاطه کرده بود، ریتمِ ضربان قلبم با ریتمِ ضربان قلب او یکی شده بود، چشم‌هایم فقط آن چیزهائی را می‌دیدند که چشم‌های او تماشا می‌کردند. او مرا نمی‌شناخت و من نام او را نمی‌دانستم، اما ما هر دو بی‌غم و جوان بودیم، ما مانند دو ستاره و مانند دو ابری که مسیر یکسانی را طی می‌کنند همراه بودیم، هوای یکسانی را تنفس می‌کردیم و بدون کلمات و بدون داشتنِ آرزوئی احساس خوشی می‌کردیم. قلب من دوباره نوزده ساله و دست‌نخورده شده بود.
به نظرم چنین می‌رسید که ما دو نفر می‌بایست بدون هدف و بی‌خستگی به رفتن ادامه بدهیم. به نظرم می‌رسید که ما مدت طولانیِ غیرقابلِ تصوری را در کنار هم راه رفته‌ایم، و راه نمی‌توانست هرگز پایان گیرد. گرچه ساعت‌ها کار می‌کردند اما زمان محو شده بود.
در این وقت او ناگهان می‌ایستد، لبخندی می‌زند، دستم را می‌فشرد و به خانه‌ای داخل شده و از چشمم ناپدید می‌گردد.
 
دومین شب.
من نیمی از روز را به خواندن گذراندم و چشمانم درد گرفته‌اند. بدون آنکه در حقیقت بدانم چرا من آنها را چنین به زحمت می‌اندازم. اما در هر حال باید به نحوی زمان را بگذرانم. حالا دوباره شب شده است و در حالیکه من آنچه دیروز نوشته بودم را با دقت می‌خوانم آن زمان گذشته دوباره سربلند می‌کند، رنگ‌پریده و گم، اما با این وجود قابل تشخیص. من روزها و هفته‌ها را، حوادث و آرزوها را، خیال‌ها و تجربه کردن‌ها را بهم پیوسته و در ردیفی کنار هم می‌بینم، یک زندگی واقعی با دوام و ریتم‌دار، با علاقه‌ها و هدف‌ها، و با صلاحیتی شگفت‌انگیز و بدیهی بودنِ یک زندگیِ معمولی و سالم را، تمام آن چیزهائی را که از آن زمان به بعد بطور کامل از دست دادم.
باری، فردای آن قدم‌زدنِ زیبای شبانه با دخترِ غریبه به شهرم عزیمت کردم. من تقریباً تنها در واگن نشسته بودم و از اینکه با قطار سریع‌السیرِ خوبی می‌راندم و بخاطر دیدن رشته کوه‌های آلپ که در دوردست تا مدتی طولانی شفاف و درخشان دیده می‌شدند خوشحال بودم. در شهرِ کمپتن در بوفۀ قطار یک سوسیس خوردم و با بازرسِ قطار که برایش سیگاربرگی خریده بودم گپ زدم. دیرتر هوا ابری شد و دریاچه کنستانس مانند دریائی در مه و میان دانه‌های آهستۀ برف خاکستری رنگ و بزرگ شده بود.
در خانه، در همین اتاقی که حالا در آن نشسته‌ام آتشِ خوبی در اجاق درست کردم و با هیجان مشغول کار شدم. نامه‌ها و پاکتِ‏ کتاب‌های فرستاده شده مشغولم ساخته بودند، و یک بار هم در هفته به شهرِ کوچک می‌رفتم و چند چیزی را که لازم داشتم می‌خریدم، یک گیلاس شراب می‌نوشیدم و یک دست بیلیارد بازی می‌کردم.
در این بین بتدریج متوجه ‏گشتم که آن شادیِ فراوان و زنده‌دلی و رضایتی که من با آنها همین چند وقت پیش در مونیخ پرسه زده بودم خود را آمادۀ به پایان رسیدن ساخته‌اند و تمایل به رفتن دارند، طوریکه من بتدریج در یک وضعیت نیمه‌تاریک و رویائی گیرافتادم. ابتدا فکر کردم بیماری کوچکی در حال سر از تخم در آوردن است و به این خاطر برای گرفتنِ حمام بخار به شهر رفتم، اما این کار کمکی به حالم نکرد. من بزودی پی به این موضوع هم بردم که ریشۀ این بیماری در استخوان و در خونم ننشسته است. زیر که من حالا شروع کرده بودم کاملاً مخالف و یا بدون خواستِ خود دوباره در تمامِ ساعات روز با یک اشتیاق مدام به مونیخ فکر کردن، طوریکه انگار من در این شهرِ دلپذیر باید چیزی ضروری را گم کرده‏ باشم. و این چیزِ ضروری کم کم در ضمیر خودآگاهم دارای شکل گردید، و آن شکل اندامِ باریک و دوستداشتنیِ دختر نوزده سالۀ مو بور بود. من متوجه می‌گردم که تصویر او و آن قدم‌زدنِ فرحبخشِ شبانه در کنار او خود را در من نه به خاطره‌ای آرام، بلکه به قسمتی از خودِ من تبدیل ساخته بوده است و حالا شروع به درد کشیدن و رنج بردن کرده.
بهار به آرامی فرا رسید، در این وقت قضبه جاافتاده و مشتعل شده بود و به هیچوجه اجازۀ آرام کردن خود را نمی‌داد. من حالا خوب می‌دانستم که قبل از هر چیز باید دوباره آن دخترِ عزیز را ببینم. اگر همه چیز آنطوری بود که من احساس می‌کردم، بنابراین اجازه نداشتم این فکر را که با زندگی آرامم خداحافظی کرده و سرنوشتِ ساده‏ و بی‌خطرم را به میان امواج هدایت کنم از خود برمانم. تا حال هم قصد من این بوده که از مسیر زندگی‌ام به تنهائی و بعنوان یک تماشگرِ بیطرف عبور کنم، اما حالا چنین به نظر می‌آمد که یک نیاز جدی می‌خواهد این مسیر را طوری دیگر برود.
به این خاطر به تمام ضروریات وجداناً فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد من خود را برای دوستی با یک دخترِ جوان پیشنهاد کنم اجازه و امکانش مطلقاً برایم وجود دارد. من کمی بالای سی سال سن داشتم، سلامت بودم و خوش‌خیم، و آنقدر ثروت داشتم که یک خانم اگر خیلی زیاد نازپرورده نمی‌بود می‌توانست بدون هیچ نگرانی به من اعتماد کند. عاقبت در پایانِ ماه مارس دوباره به طرف مونیخ حرکت کردم، و این بار در مسیر طولانیِ مسافرت با قطار خیلی چیزها برای فکر کردن داشتم. من تصمیم گرفتم ابتدا آشنائی بیشتری با دختر برقرار کنم و این را هم غیرممکن نمی‌دانستم که شاید بعد نیازم بتواند خود را کمی نرم‌تر و قابل کنترل نشان دهد. به خودم می‌گفتم، شاید فقط دیدنِ دوبارۀ او بتواند احساس غربت را در من از بین ببرد و تعادل در من خودبه‌خود برقرار گردد.
بدون شک این فرضیۀ احمقانۀ یک آدمِ بی‌تجربه بود. من حالا دوباره خوب بخاطر می‌آورم که با چه لذت و ذیرکی این افکارِ حینِ سفر را با هیجان به هم می‌بافتم، در حالیکه من قلباً خوشحال بودم، زیرا که خود را نزدیک به مونیخ و دخترِ مو بور می‌دیدم.
هنوز بدرستی قدم به روی سنگفرش‌های آشنا نگذاشته بودم که احساس آسایشی که هفته‌ها آن را گم کرده بودم به سراغم می‌آید، آسایشی که خالی از اشتیاق و یک ناآرامی پنهان نبود، با این وجود مدت‌های طولانی می‌گذشت که حالم چنین خوش نبود. دوباره همه چیز خوشحالم می‌کرد، هرچه را که می‌دیدم دارای درخشندگیِ شگفت‌انگیزی بود، خیابان‌های آشنا، برج‌ها، مردم در تراموا با نوع سخن گفتن‌شان، بناهای بزرگ و تندیس‌های ساکتِ تاریخی. من به هر بازرس تراموائی یک پنج فنیگی هدیه می‌دادم، اجازه دادم پنجرۀ زیبای مغازه‌ای وسوسه‌ام کند و برای خود از آنجا یک چتر زیبا و سیگاربرگ‌هائی مرغوب‌تر از آنچه مناسبِ پول و مقامم بود بخرم، و من شوقِ انجام هر نوع تفریحی در هوای تازه ماه مارس را کاملاً در خود احساس می‌کردم.
بعد از دو روز تحقیق کردن اطلاع بیشتری از آنچه تقریباً انتظارش را می‌کشیدم بدست نیاوردم. او دختری یتیم و از یک خانوادۀ خوب اما فقیری بود که در مدرسۀ هنر و صنایع‌دستی تحصیل می‌کرد و با دوستم که من و او در خانه‌اش با هم آشنا شدیم نسبت فامیلیِ دوری داشت.
من او را دوباره در آن خانه می‌بینم. در مهمانیِ کوچکِ شبانه‌ای که تقریباً تمام چهرههای آشنای آن شب در آن حضور داشتند، بعضی‌ها دوباره مرا شناختند و دوستانه با من دست دادند. من اما خیلی هیجان‌زده و نگران بودم، تا اینکه عاقبت او هم همراه با مهمان‌های دیگری وارد می‌شود. در این وقت من آرام گرفته و خوشحال می‌شوم. وقتی او مرا بجا می‌آورد، برایم سر تکان می‌دهد و مرا بلافاصله به یاد آن شب در زمستان می‌اندازدْ اعتمادِ قدیمی در من زنده می‌شود، و من می‌توانم با او صحبت و در چشمانش نگاه کنم، طوریکه انگار پس از دیدارِ آخرمان زمان نگذشته و هنوز همان باد شبانه زمستانی در اطراف ما دو نفر در وزش است. اما ما حرف زیادی برای گفتن به همدیگر نداشتیم، او فقط پرسید که از آخرین دیدارمان به بعد بر من چگونه گذشته است و اینکه آیا من در تمام این مدت در روستا زندگی کرده‌ام. و وقتی صحبت ما در این باره به پایان رسید او چند لحظه‌ای سکوت کرد، بعد لبخندی زده و به طرف دوستانش رفت، در حالی که من می‌توانستم او را هر زمان که میل داشتم از فاصلۀ نزدیکی تماشا کنم. چنین به نظرم می‌آمد که او کمی تغییر کرده است، اما نمی‌دانستم این تغییر در کدام یک از خطوط چهره‌اش رخ داده، و ابتدا دیرتر، وقتی که او رفت و من احساس کردم که هر دو تصویر او در من در حال مرافعه‌اند و توانستم آن دو را با هم مقایسه کنمْ متوجه گشتم که او موهایش را طور دیگری پشت سر خود بسته و گونه‌هایش هم کمی پرتر شده‌اند. من ساکت او را تماشا می‌کردم و در این حال از اینکه یک چنین دختر زیبا با درونی جوان می‌تواند وجود داشته باشد و من این اجازه را داشته باشم که با این انسانِ بهاری مواجه شوم و در چشمان روشنش بنگرمْ همان احساس خرسندی و شگفتیِ دیدار اول به من دست می‌دهد.
در اثنای شام خوردن و سپس هنگام نوشیدن شراب به جریان صحبت مردها کشیده میشوم، و گرچه ما از چیزهائی حرف می‌زدیم که در اولین میهمانی از‏ آنها صحبت نشده بود، اما اینطور به نظر می‌آمد که انگار گفتگو ادامۀ همان حرف‌ها می‌باشد، و با رضایتِ اندکی متوجه می‌گردم که این آدم‌های شهرنشینِ سرزنده و نازپرورده بجز حظِ بصر و مطالب تازهْ دارای دایرۀ خاصی هم هستند که در آن روح و زندگی‌شان در حرکت و مانند تمامِ انواع و اقسامِ دوایرِ این دایره هم نرم‌ناشدنی و نسبتاً تنگ است. و گرچه به من در میانشان خوش می‌گذشت، اما احساس می‌کردم که بخاطر غیبت طولانی‌ام اساساً چیزی را از دست نداده‌ام و نمی‌توانستم این تصور را کاملاً سرکوب کنم که این آقایان باید همگی از مهمانیِ بار اول تا حال اینجا نشسته باشند و گفتگویشان را ادامه می‌دهند. این فکر البته غیرمنصفانه بود و فقط به این خاطر از ذهنم عبور کرد چون این بار توجه و مشارکتم در گفتگو اغلب منحرف می‌گشت.
بلافاصله بعد از بدست آوردن اولین موقعیت خود را به اتاق مجاور می‌رسانم، به اتاقی که در آن خانم‌ها و مردان جوان مشغول بحث و گفت و گو بودند. از چشمم پنهان نمی‌ماند که هنرمندان جوان خیلی جذبِ زیبائی دوشیزۀ زیبا شده‌اند و با او گاهی رفیقانه و گاه با احترام برخورد می‌کنند. فقط یکی از آنها، یک نقاش پرتره به نام سوندل پیش خانم‌های مسن‌تر مانده بود و به ما مشتاقان با یک تحقیر مهربانانه نگاه می‌کرد. او تنبلانه صحبت می‌کرد و بیشتر در حال گوش دادن بود تا صحبت کردن با یک خانمِ زیبا و چشم قهوه‌ای که در باره‌اش شنیده بودم باید زنی بسیار خطرناک باشد و اینکه ماجرایِ عاشقانۀ فراوان داشته و هنوز هم دارد.
وانگهی من تمام اینها را فقط با نیمی از حواسم درک می‌کردم. فکرِ دختر مرا کاملاً به خود مشغول ساخته بود. من مجسم ‏کردم که چگونه او غرق در گوش دادنِ موسیقی ملایم گشته و خود را با آن تکان می‌دهد، و جذابیتِ آرام و درونیِ وجودش شیرین مانند عطر یک گل مرا در بر گرفته بود. هرچند که این حالم را خوش ساخت، اما با این حال می‌توانستم احساس کنم که نگاه کردن او نمی‌تواند مرا آرام و اشباع سازد و حتماً رنج بردنم بعد از آنکه دوباره از او جدا شوم عذاب‌آورتر خواهد گشت. چنین به نظرم می‌رسید که در اندام ظریفِ دختر خوشبختی و بهارِ شکوفایِ زندگی‌ام به من نگاه می‌کنند، که من آن را گرفته و از آن خود می‌سازم. این یک تمایلِ خون برای بوسیدن و یک عشقورزیِ شبانه نبود، آنگونه که بعضی خانم‌های زیبا آن را برای ساعتی در من زنده و مرا با آن گرم ساخته و عذابم داده‌اند. بلکه اعتمادی مبارک بود، اقبالم بود که در این قامتِ عزیز قصد ملاقاتم را داشت، روحش بود که می‌خواست با روحم مرتبط و صمیمانه گردد و خوشبختی‏ من هم خوشبختی او باید می‌گشت.
به این خاطر تصمیم گرفتم، در نزدیک او بمانم و در زمانی مناسب سؤالم را با وی مطرح سازم.
 
سومین شب.
در هر حال باید این جریان یک بار نقل شود، پس به پیش!
حالا من در مونیخ لحظات خوشی را می‌گذراندم و خانه‌ام در نزدیکی <باغ انگلیسی> که هر روز صبح در آن قدم می‌زدم قرار داشت. اغلب به نمایشگاه‌های نقاشی می‌رفتم و هرچیزِ مخصوص و شگفت‌انگیزی برایم مانند ملاقاتِ جهان بیرونی با تصورِ جهانی که من در خود حفظ می‌کردم به نظر می‌آمد.
یک شب به یک کتابفروشی که کتاب‌های قدیمی می‌فروخت داخل شدم تا برای خواندن چیزی بخرم. در حال جستجو کردن کتاب‌ها در روی قفسه‌های خاک گرفته یک نسخه نازک و زیبای جلد مقوائی از هرودوت پیدا کرده و آن را خریدم. و بعد با فروشنده کمی در بارۀ آن به گفتگو پرداختم. او مردی مهربان، ساکت و با ادب بود، با چهره‌ای ساده اما در نهان درخشان، و در مجموع یک خوبی صلح‌آمیز و ملایمی در او بود که می‌شد فوری حس کرد و از چهره و حرکاتش آن را خواند. مشخص بود که کتاب زیاد خوانده است، و از آنجائی که او مورد علاقه‌ام قرار گرفته بود چندین بار دوباره برای خرید کتاب و گفتگوئی پانزده دقیقه‌ای با او به آنجا رفتم. من این تصور را داشتم که او باید تاریکی و طوفان‌های زندگی را فراموش یا بر آنها غلبه کرده باشد و یک زندگیِ خوب و صلح‌آمیزی را می‌گذراند.
بعد از آنکه روز را در شهر نزد دوستان یا در موزه‌ها گذراندم، شب قبل از خواب یک ساعت در اتاقِ اجاره‌ایم پیچیده در پتو نشسته و هرودوت خواندم یا می‌گذاشتم افکارم بدنبال دختر زیبا که حالا دیگر می‌دانستم نامش ماریا است برود.
در دیدار بعدیمان موفق می‌شوم با او کمی بیشتر صحبت کنم، ما کاملاً محرمانه گپ می‌زدیم و من چیزهائی از زندگی او فهمیدم. همچنین اجازه داشتم او را تا خانه‌اش همراهی کنم و دوباره راه رفتن با او در خیابانی خلوت برایم مانند اتفاقی در خواب بود. من به او گفتم که خیلی به با هم بودن و قدم‌زدن قبلی‌مان فکر کرده‌ام و آرزوی اجازۀ تکرارش را داشتم. او با خوشی می‌خندد و از من چیزهائی می‌پرسد و عاقبت از آنجائی که من در حال اعتراف کردن بودم او را نگاه کرده و می‌گویم: "دوشیزه ماریا، من فقط بخاطر شما به مونیخ آمده‌ام."
فوری می‌ترسم نکند حرفم بیش از حد جسورانه بوده باشد و دستپاچه می‌شوم. اما او در آن باره حرفی نزد و مرا فقط آرام و کمی کنجکاوانه نگاه کرد و پس از لحظه‌ای گفت: پنجشنبه در آتلیه یکی از دوستانم جشنی برپاست. مایلید در آن شرکت کنید؟ پس قرارمون ساعت هشت در همینجا."
ما در کنار خانه‏ او ایستاده بودیم و من در این موقع از او تشکر کرده و خداحافظی می‌کنم.
به این ترتیب من توسط ماریا به یک جشن دعوت می‌شوم. بدون آنکه از این جشن انتظار زیادی داشته باشم خوشحالی بزرگی به سراغم آمده بود، زیرا دعوت او از من و ممنون ساختنم فکری جالب و شیرین بود. من به این اندیشیدم که چگونه می‌توانم از او تشکر کنم، و تصمیم می‌گیرم روز پنجشنبه برای او یک دسته‌گلِ زیبا ببرم.
آن خلق و خوی شادِ روزهای اخیر را در سه روزی که تا رسیدن پنجشنبه باید در انتظار می‌ماندم از دست داده بودم. از زمانی که گفتم فقط بخاطر او به اینجا آمده‌ام آرامش و بی‌تکلفی از من گریخته‌اند. این درست مانند یک اقرار کردن بود و حالا باید دائماً فکر می‌کردم که او از موقعیت من با خبر است و شاید با خود فکر می‌کند چه جوابی باید به من بدهد. من این سه روز را بیشتر در خارج از شهر گذراندم، در پارک‌های بزرگ کاخ نیمفنبورگ و اشلایسهایم یا در کنار رودِ ایزار در جنگل‌ها.
هنگامی که پنجشنبه فرا رسید و شب شد من لباس پوشیدم، در مغازه گلفروشی دسته‌گل سرخی خریدم و سوار بر یک درشکه به در خانه ماریا رفتم. او فوری از خانه بیرون آمد و من به او در سوار شدن به درشکه کمک کردم و دسته‌گل‏ را به او دادم، اما او دستپاچه و هیجانزده شد، چیزی که با وجود خجالتزدگیِ خود من آن را خوب متوجه گشتم. من او را اما بحال خود گذاشته بودم و دیدنِ او که قبل از جشن چنین دخترانه در هیجان و شوقی تبدار به سر می‌برد برایم خوشایند بود. هنگام راندن با درشکۀ بی‌سقف در میان شهر کم کم می‌خواست چنین به نظرم برسد که انگار ماریا با این حالتش می‌خواهد اعتراف کند راضی به نوعی از دوستی با من است ــ اگر هم فقط برای یک ساعت ــ و به همین دلیل شادی بزرگی آرام به من رو می‌آورد. همراهی کردن او در این جشن برایم باعث افتخار بود، زیرا که مطمئناً برای این کار داوطلبان زیادی در میان دوستانش وجود داشتند.
درشکه مقابل یک آپارتمانِ بزرگ و لخت می‌ایستد، آپارتمانی که ما باید از میان راهرو و حیاط آن عبور می‌کردیم. بعد در پشتِ خانه از پله‌های بی‌پایانی بالا می‌رویم، تا عاقبت در بالاترین راهرو سیلی از نور و صدا به پیشوازمان می‌آید. ما پالتوهای خود را در اتاق کناری که در آن یک تخت آهنی و چند جعبه که رویشان با پالتوها و کلاه‌ها پوشیده شده بود قرار می‌دهیم و بعد داخل آتلیه‌ای می‌شویم که نور بسیار روشنی داشت و پُر از آدم بود. با سه یا چهار نفر از حاضرین آشنائی مختصری داشتم، بقیه و همچنین مهماندار اما برایم غریبه بودند.
ماریا مرا به مهما‏ندار معرفی می‌کند: "یکی از دوستانم." و در همان حال از او می‌پرسد: "آیا اجازه داشتم اونو همراه خودم بیارم؟"
این حرف او کمی مرا به وحشت می‌اندازد، زیرا من فکر می‌کردم که مهماندار از آمدنِ من با خبر است. اما مردِ نقاش خونسرد با من دست می‌دهد و با بی‌تفاوتی می‌گوید: "کار خوبی کردی."
در آتلیه همه چیز رک و ساده پیش می‌رفت. هرکس جائی را پیدا می‌کرد در آنجا می‌نشست، آدم‌ها کنار هم می‌نشستند بدون آنکه همدیگر را بشناسند. و همینطور هرکس از غذاهای حاضری که اینجا و آنجا قرار داده شده بود و از شراب و آبجو به اندازه دلخواه برمی‌داشت، و در حالیکه یکی تازه مشغول برداشتن غذا بود و یا اینکه عده‌ای شام‌شان را می‌خوردند بقیه حاضرین سیگاربرگ‌های خود را روشن کرده بودند که البته دود آنها در زیر سقفِ بسیار بلند آن فضا به راحتی گم می‌گشت.
از آنجائی که کسی برای پذیرائی به سراغ ما نیامد، اول برای ماریا و بعد برای خود مقداری غذا تهیه می‌کنم و در کنار میز نقاشی کوچک و پایه کوتاهی با آرامش خاطر همراه با مرد بشاش ریش قرمزی که ما او را نمی‌شناختیم اما برایمان با شادابی و برانگیزاننده سر تکان می‌داد مشغول خوردن می‌شویم. گاهی کسانیکه دیرتر آمده بودند و غذای کمی برایشان باقیمانده بود از بالای شانه‌های ما برای برداشتن نان و کالباس دست دراز می‌کردند. بسیاری بعد از تمام شدن کاملِ غذاها بخاطر گرسنه بودن شکایت می‌کردند و دو تن از مهمان‌ها بعد از آنکه یکی از آنها از دوستش پول قرض کرد برای خرید غذا از آتلیه خارج می‌شوند.
مهماندار این موجودات سرزنده و کمی شلوغ را خونسردانه و با بی‌تفاوتی تماشا می‌کرد، در حال ایستاده تکه‌ای نان و کره می‌خورد و با یک گیلاس شراب در دست گاه و بیگاه با مهمان‌ها گپ می‌زد. همینطور من هم در آن شلوغیِ مطلق نمی‌توانستم با جمع یکی شوم، اما در پنهان از اینکه ماریا ظاهراً خوش است و خودش را در این مکان در خانه احساس می‌کند رنج می‌بردم. من خوب می‌دانستم که دوستان جوان هنرمند او نسبتاً آدم‌های خیلی محترمی می‌باشند، و ابداً حق نداشتم چیز دیگری برای او آرزو کنم. اما با این وجود دیدن اینکه چگونه او این اجتماع را با رضایت می‌پذیرد برایم دردی خفیف و تقریباً یک سرخوردگیِ کوچک بود. بزودی من تنها می‌مانم، زیرا ماریا مدت کوتاهی بعد از غذا خوردن از جا برخاسته و با دوستانش به سلام و احوالپرسی می‌پردازد. او دو دوستِ اول خود را به من معرفی و سعی می‌کند مرا در صحبت‌شان شریک سازد، که البته من موفق به این کار نمی‌شوم. بعد او گاهی پهلوی این دوست و گاهی نزد دوست دیگر می‌ایستاد، و چون می‌بینم که او فقدانم را حس نمی‌کند به گوشه‌ای رفته و به دیوار تکیه می‌دهم و در آرامشْ اجتماع پُر جنب و جوش را تماشا می‌کنم. من این انتظار را نداشتم که ماریا تمام شب را در کنارم بماند و به دیدن او و یک بار صحبت کردن با او و رساندنش به خانه راضی بودم. با این وجود کم کم یک ناخشنودی بر من غلبه می‌کند و هرچه دیگران سرحال‌تر می‌گشتند، من بیفایده‌تر و غریبه‌تر آنجا ایستاده بودم، و بندرت کسی مرا خیلی زودگذر مخاطب قرار می‌داد.
من در میان مهمان‌ها متوجه سوندل و نیز آن خانم زیبای چشم قهوه‌ای که به خطرناک و بد بودن معروف بود می‌شوم. به نظر می‌آمد که او در این جمع زنی معروف است و اکثر حاضرین با لبخندی مخصوص با او اظهار آشنائی می‌کردند، و همچنین بخاطر زیبائیش با تحسینی صادقانه روبرو می‌گردید. سوندل هم انسان زیبائی بود، بلند قد و قوی، با چشمانی سیاه و نافذ و رفتاری مطمئن، مغرور و مسلط مانند مردانی نازپرورده. از آنجائیکه طبعاً به چنین مردانی علاقه‌ای عجیب و همینطور آمیخته با کمی از حسادت دارم، بنابراین با دقت به او نگاه می‌کردم. او بخاطر میزبانیِ ضعیف مشغول دست‌انداختن مهماندار بود.
او تحقیرگرانه می‌گفت: "تو حتی صندلی هم بقدر کافی نداری." اما مهماندار اعتراضی نمی‌کرد، او شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: "اگر من هم روزی به کشیدن پرتره بپردازم حتماً پیش من هم همه چیز روبراه خواهد شد." بعد سوندل او را بخاطر گیلاس شراب‌ها سرزنش کرد: "از این سطل‌ها که نمی‌شود شراب نوشید. آیا تا حال نشنیدی که برای شراب نوشیدن گیلاس‌های زیبا به کار می‌برند؟" و مهماندار متهورانه جواب می‌دهد: "شاید تو از گیلاس شراب‌نوشی سررشته داشته باشی اما از شراب چیزی نمی‌دانی. برای من یک شراب خوب بهتر از جامِ خوب است."
زنِ زیبا به صحبت آن دو گوش می‌داد و چهره‌اش بطور عجیبی خجسته و راضی بچشم می‌آمد، امری که سرمنشأش به سختی می‌توانست این صحبت‌های لطیفه‌مانند باشد. من همچنین بزودی می‌بینم که او در زیر میز دستش را در آستین چپِ کتِ نقاش فرو برده و همانجا نگاه داشته است و همزمان پایِ نقاش آرام و بی‌دقت با پای او بازی می‌کرد. اما چنین به نظر می‌رسید که او بیشتر با ادب است تا اینکه مهربان باشد، زن اما با یک اشتیاقِ نامطبوع به او آویزان بود و دیدن این منظره برایم بزودی غیرقابل تحمل می‌گردد.
وانگهی سوندل هم خود را حالا از زن جدا ساخته و ازجا بلند شده بود. دخترها و زن‌ها هم سیگاربرگ می‌کشیدند و حالا آتلیه از دود پُر شده بود، صدای بلند خنده‌ها و صحبت‌ها در هم پیچیده بودند و همه چیز بالا و پائین می‌رفت و خود را بر روی صندلی‌ها، روی متکاها، بر روی محل نگهداری زغال‌ها و بر روی زمین می‌نشاند. فلوتی به صدا می‌آید و جوانی تقریباً مست در میان آن همهمه از میان گروهی که در حال خنده بودند شعر جدی‌ای را می‌خواند.
من سوندل را که خونسرد به اینور و آنور می‌رفت و کاملاً آرام و هوشیار مانده بود زیر نظر داشتم. در این میان مدام به ماریا هم نگاه می‌کردم که با دو دختر دیگر بر روی یک مبل نشسته بود و مردان جوانی ایستاده در کنار مبل با آنها صحبت می‌کردند. هرچه بزم بیشتر ادامه می‌یافت و سر و صدا بلندتر می‌گردید، همانقدر هم اندوه و اضطرابِ بیشتری مرا فرا می‌گرفت. چنین به نظرم می‌آمد که انگار من و پریِ داستانم به محلی ناپاک قدم گذارده‌ایم، و من برای ترک آن محل در انتظارِ اشاره‌ای از طرف ماریا به سر می‌بردم.
سوندلِ نقاش حالا جدا از بقیه در گوشه‌ای ایستاده و سیگاربرگ می‌کشید. او صورت‌ها را از زیر نظر می‌گذراند و همچنین به سمت مبلی که ماریا بر روی آن نشسته بود با دقت نگاه می‌کرد. در این لحظه من دقیقاً می‌بینم که ماریا نگاهش را بالا آورد و چند لحظه‌ای آن را به چشمان نقاش دوخت. سوندل لبخندی می‌زند، ماریا اما محکم و کنجکاو نگاه می‌کرد، و بعد من نقاش را می‌بینم که یکی از چشمانش را بسته و سرش را بالا آورده و آهسته به علامت اشاره تکان می‌دهد.
بدنم ناگهان داغ و قلبم تیره می‌گردد. من اصلاً چیزی نمی‌دانستم و آنچه می‌دیدم می‌توانست یک شوخی، یک اتفاق، یک حرکتِ ناخواسته بوده باشد. اما من نمی‌توانستم فقط با این خیال‌ها خود را راضی سازم. من یک تفاهم میان آن دو دیده بودم، همان دو نفری که تمام شب کلمه‌ای با هم صحبت نکرده بودند و تقریباً خود را بطور مشکوکی از هم دور نگاه می‌داشتند.
در آن لحظه سعادت و امیدِ کودکانه‌ام ویران می‌گردد، نه بخاری از آن باقی می‌ماند و نه جلائی. حتی برای یک سوگواریِ پاک و قلبانه‏ که من خیلی مایل به انجامش بودم هم جائی باقی نمی‌ماند، آنچه برایم می‌ماند تنها یک شرم و سرخوردگی و طعمی نفرت‌انگیز و منزجر کننده بود. اگر من ماریا را با یک دامادِ خوشحال یا معشوقه‌اش می‌دیدم، به مرد حسادت می‌بردم ولی خوشحال می‌گشتم. اما حالا رقیبم مردی‌ست فریب‌دهنده، زیبا و مورد علاقه زنان که پایش تا همین نیم‌ساعت پیش با پای زن چشم قهوه‌ای بازی می‌کرد.
بزحمت با خود به تفاهم می‌رسم. بخود می‌گویم این صحنه می‌تواند خطای چشم هم باشد و من باید این فرصت را به ماریا بدهم تا سوء‏ظنم را بر طرف سازد.
من پیش او می‌روم، اندوهناک بصورت بهاری و مهربانش نگاه می‌کنم و می‌پرسم: "دوشیزه ماریا دارد دیر می‌شود، نمی‌خواهید شما را تا خانه همراهی کنم؟"
آه، در این وقت او را برای اولین بار در بند و طوری دیگر می‌بینم. چهره‌اش آن دَم نابِ خدا را کم داشت، و همینطور صدایش هم پوشیده و دروغین بگوش می‌آمد. او می‌خندد و بلند می‌گوید: "اوه می‌بخشید، اصلاً به این فکر نکرده بودم. برای رسوندن من به خونه کسی به دنبالم میاد. آیا می‌خواهید بروید؟"
و من می‌گویم: "بله، من می‌خواهم بروم. خدا نگهدار دوشیزه ماریا."
من با هیچکس خداحافظی نکردم و کسی هم از رفتنم جلوگیری نکرد. آهسته از پله‌های بی‌شمار پائین می‌روم، از حیاط رد شده و از درِ ساختمانِ جلوئی خارج می‌گردم. در بیرون به این می‌اندیشم که حالا چه باید کرد، و دوباره بداخل خانه بازگشته و در حیاط خود را پشت یک ماشین مخفی می‌سازم. در آنجا مدت درازی انتظار می‌کشم، تقریباً یک‌ساعت. بعد سوندل می‌آید، تهِ سیگاربرگ خود را دور می‌اندازد و دگمه‌های پالتویش را می‌بندد، بعد از در خارج می‌شود، اما بزودی دوباره بازمی‌گردد و در کنار درِ خروجی به انتظار می‌ایستد.
پنج تا ده دقیقه می‌گذرد، و من مدام می‌خواستم از مخفیگاهم خارج شوم، او را صدا زده و بگویم که او یک سگ است و یقه‌اش را بچسبم. اما من این کار را نکردم، من آرام و بی‌حرکت در مخفیگاهم منتظر ماندم. و مدت زیادی طول نمی‌کشد و من بر روی پله‌ها صدای پا می‌شنوم. در باز می‌شود و ماریا داخل حیاط می‌گردد، به اطرافِ خود نگاه می‌کند، بعد به سمت درِ خروجی می‌رود و دستش را آرام در دستِ نقاش قرار می‌دهد و سریع با همدیگر می‌روند، من رفتن آنها را می‌بینم و سپس به خانه بازمی‌گردم.
خودم را در خانه روی تخت می‌اندازم، اما نمی‌توانستم به آسایش دست پیدا کنم، طوریکه دوباره ازجا برمی‌خیزم و برای قدم‌زدن به <باغ انگلیسی> می‌روم. در آنجا نیمی از شب را می‌گذرانم، بعد دوباره به اتاقم برمی‌گردم و تا وسط‌های روز می‏خوابم.
شب تصمیم گرفته بودم که سفرم را به پایان رسانده و صبح زود به وطنم بازگردم. برای این کار اما دیر از خواب بیدار شده بودم و باید یک روزِ دیگر را آنجا می‌گذراندم. من چمدانم را می‌بندم و کرایه اتاق را می‌پردازم، کتباً از دوستانم خداحافظی کرده، در شهر غذا می‌خورم و در کافه‌ای می‌نشینم. زمان به کندی می‌گذشت و من به این فکر می‌کردم که بعد از ظهر را چگونه می‌توانم بگذرانم. در این حال بدبختیم را احساس می‌کنم. سال‌ها می‌گذشت که من در چنین وضعِ ناشایست و شنیعی قرار نگرفته و بخاطر کشتن زمان چنین وحشت نداشته و خجالتزده نبوده‌ام. پیاده‌روی کردن، به نمایشگاه نقاشی رفتن، موسیقی گوش دادن، بخارج شهر رفتن، یک دست بیلیارد بازی کردن، مطالعه، اینها مرا وسوسه نمی‌کردند، تمامشان مسخره، بی‌مزه و بی‌معنی بودند. و وقتی به اطرافِ خود در خیابان نگاه می‌کردم، خانه‌ها، درختان، انسان‌ها، اسب‌ها، سگ‌ها و ماشین‌ها را می‌دیدم و اینها برایم به کلی خسته‌کننده، غیرجذاب و بی‌تفاوت بودند. هیچ چیز مطابق میلم نبود، هیچ چیز برایم شادی به همراه نداشت و علاقه و کنجکاوی را در من برنمی‌انگیخت.
در حالی که برای گذراندن وقت و یک نوع انجامِ وظیفه فنجانی قهوه می‌نوشیدم بخاطرم خطور می‌کند که من مجبور به کشتن خود می‌باشم. من بخاطر یافتن این راه حل خوشحال بودم و مشغولِ بررسی جوانبِ مهم آن می‌گردم. افکارم طوری سرگردان و بی‌ثبات بودند که بیشتر از چند دقیقه در ذهنم باقی نمی‌ماندند. پریشان‌حال سیگاربرگی روشن می‌کنم ولی دوباره آن را دور می‌اندازم. دومین یا سومین فنجان قهوه را سفارش می‌دهم، مجله‌ای را ورق می‌زنم و عاقبت دوباره به قدم‌زدن می‌پردازم. دوبار به یاد می‌آورم که قصدِ به پایان رساندن سفرم را داشتم، و تصمیم می‌گیرم که فردا آن را حتماً انجام دهم. ناگهان فکرِ بازگشت به وطن گرمم می‌سازد و لحظاتی بجای انزجارِ رنج‌آور احساس یک ماتمِ پاک و حقیقی می‌کنم. من به اینکه وطن چه خوب است فکر کردم، به اینکه کوه‌های سبز و آبی آنجا چه نرم و زیبا از سطح دریا رو به آسمان صعود می‌کنند و چگونه باد در سپیدارها می‌وزد و اینکه چگونه مرغ‌های نوروزیْ بوالهوس و جسورانه آنجا پرواز می‌کنند. و چنین به نظرم آمد که من باید حتماً از این شهرِ لعنتی خارج شوم و دوباره به خانه‌ام بازگردم، تا به این طریق شیشۀ عمرِ جادویِ شرور بشکند و من دوباره جهان را در درخشش ببینم، آن را بفهمم و بتوانم دوستش داشته باشم.
در حال قدم‌زدن و فکر کردن در کوچه‌های شهرِ قدیمی راه را گم می‌کنم، بدون آنکه دقیقاً بدانم بکجا می‌روم ناگهان خود را در جلوی مغازه‌ای که کتاب‌های قدیمی می‌فروخت ایستاده می‌بینم. در ویترنِ مغازه یک شمایلِ حکاکی گشتۀ مسی که یک عالِم از قرن هفده را نشان می‌داد آویزان بود و دور تا دورش کتاب‌هائی با جلد چرمی قرار داشتند. این شمایل در ذهن خسته‌ام یک سری ایده‌های نو و زودگذر را بیدار می‌سازد که در آنها من مشتاقانه آرامش و استراحت جستجو می‌کردم. آنها ایده‌هائی مطبوع بودند، ایده‌هائی کُند حرکت از یک زندگی‏ در مطالعه و رهبانیت و سکوت، یک زندگیِ قطع امید کرده با اندکی از گوشه خوشبختی‌ای گرد و خاک گرفته در کنار چراغ مطالعه و بوی کتاب‌ها. برای حفظ بیشتر این آرامشِ خاطرِ زودگذر داخل کتابفروشی می‌شوم و بلافاصله توسط آن فروشندۀ مهربان مورد استقبال قرار می‌گیرم. او مرا از میان پله‌های پیچ در پیچ تنگی به طبقۀ بالا هدایت می‌کند، جائی که چندین اتاق بزرگ تا سقف از کتاب‌ها کاملاً پُر شده بود. خردمندان و شاعرانِ دوران‌های مختلف با چشمان کورِ کتاب‌هاْ غمگین به من نگاه می‌کردند، فروشندۀ کم‌حرف منتظر ایستاده بود و مرا بی‌تکلف می‌نگریست.
در این وقت به این فکر می‌افتم که از این مردِ ساکت و کم‌حرف از آرامش سؤال کنم. من به چهرۀ باز و خوبش نگاه کرده و می‌گویم: "لطفاً چیزی برای خواندن به من پیشنهاد کنید. چهرۀ شما آرام به چشم می‌آید، بنابراین باید حتماً بدانید که چه نوشته‌ای آرامبخش و درمانگر است."
او آهسته می‌پرسد: "شما بیمار هستید؟"
من جواب می‌دهم: "یک کم."
و او می‌گوید: "بیماری وخیمی دارید؟"
"نمی‌دانم. دچار بیماری رواقی‌گری هستم."
در این وقت چهرۀ ساده‏ مرد حالت کاملاً جدی‌ای بخود می‌گیرد. او جدی و نافذ می‌گوید: "من یک راه حل خوب برای شما می‌شناسم."
و بعد از سؤال کردنِ من با چشم شروع بصحبت می‌کند و برایم از انجمنِ عارفانی که او خود نیز عضوش بود می‌گوید. بعضی از آنها برایم ناآشنا نبودند، اما من قادر نبودم به حرف‌هایش با دقتِ کافی گوش دهم. من فقط یک صحبت کردنِ ملایم، با حسن نیت و صادقانه را می‌شنیدم، جملاتی از سرنوشت و از رستاخیز، و زمانی که او مکث کرد و تقریباً شتابزده ساکت گشت، من به جواب سؤالم هنوز دست نیافته بودم. عاقبت وقتی از او می‌پرسم که آیا می‌تواند کتاب‌هائی معرفی کند تا من بتوانم در این باره در آنها کنکاش کنم، فوری برایم فهرستی از کتاب‌های عارفانه می‌آورد.
من دودل می‌پرسم: "کدام یک از اینها را باید بخوانم؟"
او قاطعانه می‌گوید: "اساسی‌ترین کتابِ تعلیمی از مادام بلاواتسکی می‌باشد."
"آن را به من بدهید!"
دوباره او دستپاچه می‌گردد: "این کتاب اینجا نیست، من باید آن را برای شما سفارش دهم. اما البته این اثری دو جلدی‌ست، برای خواندن آن باید صبوری بخرج داد. و متأسفانه خیلی هم گران است، قیمتش بیشتر از پنجاه مارک می‌باشد. می‌خواهید که من آن را بعنوان امانت دادن برایتان تهیه کنم؟"
"نه متشکرم، آن را برای خریدن سفارش دهید!"
آدرسم را برای او یادداشت می‌کنم و به او می‌گویم که هنگام دریافتِ کتاب پول آن را خواهم پرداخت، بعد از او خداحافظی کرده و می‌روم.
من آن زمان هم می‌دانستم که کتابِ <آموزشِ محرمانه> مادام بلاواتسکی  به من کمک نمی‌کند. من فقط می‌خواستم کتابفروش را کمی خوشحال کنم. و چرا نباید چند ماهی را با خواندن کتاب بلاواتسکی زندگی می‌کردم؟"
من همچنین حدس می‌زدم که بقیۀ امیدهایم هم نمی‌توانند بادوام‌تر باشند. من حدس می‌زدم که باید در وطنم هم تمام چیزها خاکستری و بی‌درخشش شده باشند، و اینکه به هرکجا بروم باز هم همه چیز چنین خواهد بود.
این حدس مرا فریب نمی‌داد. چیزی گم شده بود، چیزی که قبلاً در جهان وجود داشت، یک عطر و جذابیتِ مخصوص و پاک که نمی‌دانم می‌تواند دوباره بازگردد یا نه.
(1908)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر