جوانی زیبا است.


<جوانی زیبا است> از هرمن هسه را در تیر سال ۱۳۸۷ ترجمه کرده بودم.
 
حتی عمو "مات‌هویز" هم از دیدار من خوشحال شده بود.
وقتی مرد جوانی که چند سالی از عمرش را در کشوری دور در غربت زندگی کرده، یک روز بعنوان فردی موفق دوباره به‌خانه‌ بازگردد؛ قوم و خویش، حتی آندسته‌ از فامیل که محتاط‌‌‌‌‌‌ و محافظه‌کار هستند به رویش لبخند خواهند زد و دستش را به گرمی و مهربانی خواهند فشرد.
چمدان قهوه‌ای کوچکم کاملاً نو بود و یک قفلِ محکم و تسمه‌ای براق داشت. من تمام دارایی‌ام را در آن جا‌بجا می‌کردم.
وسایل داخل چمدان عبارت بودند از: دو ‌دست کت و‌ شلوار تمیز، به‌ اندازۀ کافی لباس‌زیر، یک جفت چکمۀ نو، تعدادی کتاب و عکس، دو پیپ زیبا و یک تپانچۀ جیبی.
در ضمن ویولن همراه با جعبه‌اش و یک کوله‌پشتی پُر از اسباب‌های بی‌اهمیت و کم‌بها به همراه خود آورده بودم: دو عدد کلاه، یک عصای پیاده‌روی و یک چتر، یک پالتوی نازک و یک‌جفت گالش، همه تازه و بی‌عیب، و در جیب بغل که بهم دوخته بودم‌ بیش از دویست مارک از پولی که پس‌انداز کرده بودم و یک نامه قرار داشت و در آن با تقاضایم برای شغلی در خارج از کشور که از زمستان شروع می‌شد موافقت شده بود.
تمام این وسایل را با وقار با خود حمل می‌کردم و حالا با این تجهیزات بعد از یک مهاجرتِ طولانی بعنوان یک آقا به وطن خود باز‌می‌گشتم، وطنی‌ که من بعنوانِ گاو پیشانی سفید و فردی خجالتی ترک کرده بودم.
قطار آهسته و با احتیاط در پیچ‌های تُندِ تپه رو به پایین در حرکت بود، و با هر پیچیْ خانه‌ها، کوچه‌ها، رود و باغ‌های شهر در آن پایین، نزدیک‌تر و آشکارتر می‌گشتند.
بزودی می‌توانستم شیروانی‌ها را از یکدیگر تشخیص دهم و از میان آنها شیروانی‌های آشنا و معروفی را بجا آورم، و بزودی می‌توانستم پنجره‌ها را بشمارم و آشیانۀ لک‌لک‌ها را ببینم.
در این بین از درون دره، کودکی و نوجوانی و هزاران خاطرات نفیسِ زادگاه به استقبالم شتافتند، احساس شادمانیِ بازگشتِ به وطن و ذوق و اشتیاقِ اینکه مردم آن پایین را حسابی تحت تأثیر قرار دهمْ در من آهسته ذوب و جای خود را به حیرت و شگفتی‌ای شاکرانه‌ داد.
دردِ غربتی که در این سال‌ها مرا ترک کرده بود دوباره در این یکربعِ باقیمانده با شدت به سویم باز‌‌‌گشت.
هر بوتۀ‌ گل طاووسی در کنار سکوی راه‌آهن و هر پرچینِ‌ آشنایی برایم بی‌اندازه با ارزش شده بود، و من از پرچین بخاطر اینکه توانسته بودم این مدت طولانی فراموش و از او صرفنظر کنم تقاضای بخشش کردم.
زمانی که قطار از بالای باغِ ما می‌گذشتْ در کنار بالاترین پنجرۀ خانه قدیمی، کسی ایستاده و با تکان دادن حولۀ بزرگی علامت می‌داد؛ می‌باید پدرم بوده باشد. و در ایوان مادر و خدمتکارمان با دستمالی در دست ایستاده بودند.
از بلندترین دودکش، دودی آبی رنگ در هوای گرم و بر فراز شهرِ کوچکْ نرم و سبک در حرکت بود.
حالا دوباره تمام این‌ چیزها به من تعلق داشت، انتظار آمدنم را کشیده بودند و حالا به من خوشامد می‌گفتند.
در ایستگاه راه‌آهن، نگهبان پیر و ریشو مانند گذشته‌ها با همان هیجان به اینسو و آنسو می‌دوید و با فشار مردم را از کنار ریل قطار دور می‌کرد. و در میان جمعیت، خواهر و برادر کوچکم ایستاده و بی‌صبرانه انتظارم را می‌کشیدند.
برادرم برای حمل وسایل من، گاری‌دستیِ کوچکی را که در تمام دوران کودکی مایه‌ غرور ما به حساب می‌آمد همراه خود آورده بود.
فریتس، گاری را که در آن چمدان و کوله‌پشتی را قرار داده بودیم بدنبال خود می‌کشید و من و خواهرم بدنبال گاری می‌رفتیم.
خواهرم مرا از اینکه موهایم را خیلی کوتاه کرده‌ام سرزنش‌ می‌کرد، سبیلم را اما زیبا یافته بود و چمدان تازه‌ام را از آن زیباتر.
ما می‌خندیدیم و به چشمان همدیگر نگاه می‌کردیم، دست در دست هم داشتیم و برای فریتس که با گاری کوچکش جلوی ما در حرکت بود و مرتب سرش را به عقب بر‌می‌گرداند سر تکان می‌دادیم.
فریتس قدش به بلندی من و شانه‌هایش پهن و مردانه شده بود.
هنگامیکه او جلوی ما در حرکت بود، ناگهان بخاطر آوردم‌ که او را وقتی پسر‌بچه‌ای بیش نبود چندین‌بار هنگام مشاجره کتک زده‌ام. صورت کودکانه و چشمان غمگین‌ و رنجانش دوباره به نظرم می‌آید و کمی از احساس رنج‌آور پشیمانی‌ای که من در آن زمان هم همیشه به محض فروکش کردنِ آتش خشمم حس می‌کردمْ دوباره به من دست می‌دهد.
حالا دیگر فریتس قدم‌های بلند و بالغانه بر‌می‌داشت و کرک‌هایِ بوری دور چانه‌اش را پوشانده بود.
از میان خیابانی پُر از درختانِ گیلاس و بوته‌های سماقِ کوهی و یک فروشگاه جدید و تعداد زیادی از خانه‌های قدیمی که تغییری در آنها داده نشده بود گذشتیم.
سپس به پلی رسیدیم که در گوشۀ‌ آن خانۀ‌ پدریم مانند همیشه قرار داشت. و من از میان پنجره‌های باز، سوت زدنِ طوطی‌مان را می‌شنیدم و خاطره و خوشحالیْ شدتِ ضربان قلبم را تندتر می‌کرد.
از میان درِ ‌ورودیِ تاریک و سرد و مسیر بزرگِ سنگفرش شده گذشتم و با عجله از پله‌هایی که پدرم برای بدرقۀ من به پایین می‌آمد بالا رفتم.
پدر مرا می‌بوسد، لبخندی به من زده و سپس در سکوت در حالیکه دستم را در دستش داشت تا درِ راهروی بالا هدایت می‌کند، جایی که مادرم ایستاده بود و با دیدنم مرا در آغوش گرفت.
بعد، خدمتکارمان کریستینه، با عجله خود را به من رسانده و به من دست می‌دهد. در اتاق نشیمن، آنجا که قهوه آمادۀ نوشیدن بود، به طوطی‌مان پُولی سلام می‌کنم. فوری مرا بجا می‌آورد، از کنار سقفِ قفسش به روی انگشتم می‌نشیند و سرِ زیبای خاکستریش را برای نوازش‌ شدن به پایین خم می‌کند. اتاقْ تازه با کاغذدیواری پوشانده شده بود و همه چیز مانند قبل بود: از عکس‌های مادر‌بزرگ و پدر‌بزرگ و کمد با درهای شیشه‌ای گرفته تا ساعت پایه‌دار که با گل‌های بنفشِ از مُدافتاده نقاشی شده بود.
فنجان‌ها روی میز قرار داشتند و در میان فنجانِ من گل یاسی قرار داشت که من آن را برداشته و درون جادگمه‌ پیراهنم فرو می‌کنم.
روبروی من مادرم نشسته بود و مرا نگاه می‌کرد. برایم نان شیرمال کنار فنجان قرار داده و به من هشدار می‌دهد اول غذایم را بخورم تا بخاطر حرف زدن سرد نشود. اما خودش از من بیوقفه سؤال می‌کرد و من باید به آنها جواب می‌دادم.
پدر خاموش به‌ حرف‌های ما گوش می‌داد، ریشش را که سفید شده بود می‌خاراند و از میان شیشه‌های عینکش دوستانه نگاهم می‌کرد.
در حین گزارش دادنِ بدون اغراق و با تواضع از وقایع و کارها و کامیابی‌هایم، احساس کردم که من تمام اینها را بیش از هر کس از لطف و مهربانیِ این دو نازنین داشته‌ام.
در اولین روزِ بازگشتم نمی‌خواستم چیز دیگری بجز خانۀ‌ قدیمی پدر را ببینم، برای دیدن بقیه چیزها فردا و روزهای دیگر به اندازه کافی وقت داشتم. به این جهت بعد از صرف قهوه به تمام اتاق‌ها سر زدیم، آشپزخانه، راهرو و انباری‌ها را دیدیم، تقریباً همه چیز مانند سابق بود. چند چیز تازه‌ هم کشف‌ کردم که برای دیگران اما تازه به نظر نمی‌آمد و مشاجره می‌کردند و معتقد بودند قبل از سفر من، این‌ لوازم اینجا بوده‌اند.
در باغ کوچک، میان دیوارهای پوشیده شده از پیچکِ کنار دامنۀ کوه، بر روی راه‌های تمیز و قطرات یخزدۀ حاشیۀ دیوارها، بر روی بشکه نیمه پُر آب و بر روی باغچۀ کوچک با آن رنگ‌های با شکوهش، خورشیدِ بعد از ظهر می‌تابید و همۀ‌ اینها در اثر تابش آفتاب شاد و خندان بودند.
در ایوان، بر روی صندلی‌های راحتی می‌نشینیم، جاییکه از میان گلبرگ‌های شفافِ یاسمن، نور آفتاب دم کرده و گرم با رنگ سبز درخشانی جاری‌ بود. چند زنبور عسل وز‌‌وز کنان سنگین و مست در پرواز بودند و به نظر می‌آمد که راهِ خانۀ‌ خود را گم کرده‌اند. پدر برای شکر‌گذاری بخاطر باز‌گشتم به خانه، با تَنی برهنه مشغول خواندن دعای ربانی گشت. ما ساکت ایستاده و دست به دعا بر‌داشتیم. هرچند این تشریفاتِ غیرمعمول ناراحت و غمگینم ساخت، با این وجود کلام مقدس را با خرسندی می‌شنیدم و آمین را با شاکر بودنِ تمام ادا کردم.
سپس پدر به اتاق مطالعۀ خود می‌رود، خواهر و برادرم هم هر‌کدام بدنبال کاری رفته و ناگهان آنجا در سکوت فرومی‌رود.
من و مادرم کنار میز تنها نشسته بودیم. این لحظه‌ای بود که من از مدت‌ها پیش بخاطر آن از طرفی خوشحال بودم و از طرف دیگر وحشت داشتم. زیرا با وجود آنکه باز‌گشت من با خوشامد‌گویی و مسرت همراه بود، ولی زندگی‌ام در این چند سال گذشته برای آنها آنچنان شفاف نبود.
حالا مادر با آن چشمان زیبا و گرم خود با دقت نگاهم می‌کند. چنین به نظر می‌آمد که می‌خواهد از صورتم چیزی را بخواند و شاید هم با خود فکر می‌کرد که چه باید بگوید و چه چیزی باید از من سؤال کند.
من محجوب و ساکت با انگشتان دستم بازی می‌کردم و آماده برای پس‌دادنِ آزمون بودم، آزمونی‌ ‌که پس‌دادنِ آن در کل خود شرم‌آور نبود، اما تک تک و جداگانه می‌توانست مایه‌ آبروریزیِ من گردد.
مادر چند لحظه‌ای آرام به چشمانم خیره گشت، بعد دستم را در دستان کوچکش نگاه داشت و آهسته پرسید: "آیا هر از گاهی دعا هم می‌کنی؟"
و من می‌بایستی بگویم: "در این اواخر دیگر نه." و او با نگاهی آزرده نگاهم کرد و گفت: "تو دوباره آن را خواهی آموخت." و من گفتم: "شاید."
بعد از مدتی سکوت عاقبت پرسید: "تو می‌خواستی مردی پرهیز‌کار و با تقوا شوی، آیا هنوز در این تصمیم پا‌بر‌جایی؟"
حالا می‌توانستم سؤالش را با آری پاسخ دهم.
مادرم بجای پرسیدن سؤال‌های آزار دهنده، دستم را نوازش کرد و سرش را طوری تکان داد که یعنی من حتی بدون اعتراف کردن هم به تو اطمینان دارم. و بعد از لباس‌ها و رخت‌چرک‌هایم پرسید، چون من در دو سال آخر تمام کارهای مربوط به خودم را به تنهایی انجام می‌دادم و دیگر چیزی برای شستن و یا وصله کردن به خانه نمی‌فرستادم.
در پایانِ گزارش مادرم می‌گوید: "ما فردا با همدیگر اسباب‌هایت را یکی یکی نگاه خواهیم کرد." و با این جمله پایان آزمون را اعلام می‌کند.
کمی بعد از این گفتگو، خواهرم مرا با خود به داخل خانه می‌برد. در اتاق موزیک، کنار پیانو نشسته و نُت‌های قدیمی را روبرویش قرار می‌دهد، نُت‌هایی که من سالیان درازی آنها را نشنیده و نخوانده و با این وجود فراموششان نکرده بودم.
ما ترانه‌هایی از شوبرت و شومن را خواندیم و بعد فریدریش زیلشر را تا زمان صرف شام‌ اجرا کردیم.
در حین گفتگوی من با طوطیْ خواهرم میز را می‌چیند. طوطی برخلاف نامش مذکر به حساب می‌آمد و آقا پُولی نامیده می‌شد. او به اقسام مختلف صحبت می‌کرد. خندیدن و صدای ما را تقلید می‌کرد و با هر کدام از ما دقیقاً در همان سطحی از دوستی و دوست داشتن که ما درک می‌کردیمْ دوستی و رفاقت می‌کرد. رابطۀ‌ دوستیِ تنگاتنگی بین او و پدرم برقرار بود، چون پدرم به او اجازه می‌داد هر کاری که مایل است با او بکند. دومین دوستِ او برادرم بود و بعد مادرم. من مقام چهارم را داشتم و خواهرم افتخار آخرین مقام را داشت، چون پُولی به او بد‌گمان بود.
پُولی تنها حیوانِ خانۀ ما بود و مدت بیست سال مانند کودکی یکی از افراد خانواده به حساب می‌آمد. او گفتگو را دوست می‌داشت، از صدای خنده و موسیقی لذت می‌برد، اما نه از فاصلۀ خیلی نزدیک. در زمانی که تنها می‌ماند و از اتاق مجاور صدای گفتگویی می‌شنید به دقت گوش به صحبت می‌سپرد، در گفتگو خود را شریک می‌ساخت و مهربانانه خنده‌های طعنه‌آمیز سر‌می‌داد. و گاهی، وقتی‌که بی‌اعتنا و مهجور بر روی پلۀ‌ آخر نردبان می‌نشست و سکوت در فضا پخش بود و تابش گرم خورشید به داخل اتاق راه می‌یافت، با نوای مطبوعی زندگانی و خدا را ستایش و تحسین می‌کرد، با آوائی شبیه به صدای فلوت که باشکوه و گرم به گوش می‌آمد و به دل می‌نشست. چیزی بود مانند آواز خواندنِ کودکی تنها در حال بازی کردن و بی‌خبری از خود.
بعد از خوردن شام، نیم‌ساعت خود را با آبپاشی باغچه سرگرم ساختم و هنگامیکه خیس و گِلی به داخل خانه بازگشتم، در میانه دهلیزْ صدای نیمه‌آشنای دختری از سمت اتاق در حال گفتگو با خواهرم به گوش رسید.
سریع دستانم را با دستمال تمیز کرده و داخل اتاق می‌شوم. آنجا دختری بزرگ و زیبا در جامۀ بنفش و کلاهِ حصیریِ بزرگی بر سر نشسته بود. هنگامی‌که بلند می‌شود و با نگاه کردن به من دستش را به سویم دراز می‌کند، هِلنه دوست خواهرم را که من زمانی عاشقش بودم بجا می‌آورم.
با خوشحالی از او می‌پرسم: "آیا هنوز مرا می‌شناسید و در خاطر دارید؟"
و او با مهربانی می‌گوید: "لوته به من گفت که شما دوباره به خانه بازگشته‌اید." اما اگر تنها با بله به سؤالم جواب می‌داد بیشتر خوشحال می‌شدم.
او دارای قدی بلند و چهره‌ای زیبا شده بود، و من نمی‌دانستم چه باید بگویم و به کنار پنجره پیش گل‌ها رفتم، و او با خواهر و مادرم مشغول گفتگو گشت.
نگاهم به خیابان کشیده می‌شود و انگشت‌هایم با برگ‌های گل شمعدانی بازی می‌کنند، افکارم اما در جای دیگری سیر می‌کرد. یک شبِ زمستانی سرد و یخبندان را می‌دیدم و خودم را که بر روی نهرِ یخ‌بسته، در میان بته‌های بلند و خشکِ درختان توسکا پاتیناژ بازی می‌کردم و از راه دور در نیمدایره‌هایی همراه با بیم، اندام دختری را تعقیب می‌کردم که هنوز بازی پاتیناژ را خوب نیاموخته و هدایت خود را به دوست دختر‌ش سپرده بود.
حالا آوای هِلنه که خیلی پُرتر و جذاب‌تر از سابق شده بود، در نزدیک من، اما تقریباً غریبه و نا‌آشنا به گوش می‌آمد؛ او خانم جوانی شده بود و من دیگر خود را همسن و برابر با او نمی‌دیدم، بلکه انگار هنوز همان پسر پانزده ساله می‌باشم.
هنگام خداحافظی، دوباره به او دست می‌دهم، تعظیم بی‌مورد و طعنه‌آمیزی کرده و می‌گویم: "شب بخیر، دوشیزه هِلنه کورتس" بعد سؤال می‌کنم: "می‌خواهید دوباره به‌خانه برگردید؟" و خواهرم جواب می‌دهد: "بجز خانه کجا می‌تواند برود؟" و من دیگر مایل نبودم بیشتر در این مورد حرف بزنم.
سر‌ ساعتِ ده شب در خانه قفل گردید و پدر و مادرم برای خوابیدن به اتاق خوابِ خود رفتند. هنگام بوسۀ‌ آخر شب، پدرم دستش را روی شانه‌ام قرار داده و آهسته می‌گوید: "خیلی خوشحالم که تو دوباره پیش ما هستی، آیا تو هم از این موضوع خوشحالی؟"
همه برای خواب به اتاق‌های خود رفته بودند، همینطور خدمتکار هم چند لحظۀ‌ پیش شب‌‌ بخیر گفت و رفت. و بعد از چند‌بار باز و بسته شدن درِ اتاق‌ها، تمام خانه در سکوتِ شبانۀ عمیقی فرو می‌رود.
من اما قبلاً برای خود سبوی کوچکی آبجو آورده و خنک نگاه داشته بودم. آن را در اتاقم روی میز قرار می‌دهم و چون در اتاق‌های خانه‌مان سیگار کشیدن ممنوع بود، بنابراین پیپم را آماده و روشن می‌کنم. هر دو پنجرۀ اتاقم رو به حیاطِ تاریک و ساکتی باز می‌شد که یک‌ پلۀ سنگی آن را به باغ وصل می‌کرد. در آنجا، درختان کاجی را می‌دیدم که در تاریکی رو به آسمان ایستاده‌اند و ستاره‌ها نور خفیفی بر سرشان می‌پاشیدند.
بیش از یک‌ساعت بیدار ماندم، پروانه‌های کوچکِ پشمالویی را نگاه می‌کردم که مانند روحی به دورِ چراغ اتاق می‌چرخیدند و ابرهای دودِ پیپم را آهسته از پنجره‌های باز اتاق به بیرون می‌فرستادند. همراه پک‌های طولانی و آرام، عکس‌های بی‌شماری از زادگاه و دوران کودکی‌ از کنار روحم می‌گذشتند. فوجِ دودی ساکت و بزرگ، درخشان و در حال صعود و دوباره مانند امواجِ خروشانی بر سطح دریا ناپدید می‌گشتند.
صبح روز بعد، بهترین کت و‌‌ شلوارم را می‌پوشم تا مورد پسندِ وطن و بسیاری از آشنایان قدیمی‌ام واقع شوم، تا بدین وسیله مدرک قابل رویتی نشانشان داده باشم و بفهمند که اوضاعم خوب بوده است و بعنوان مرد فقیری به خانه بازنگشته‌ام.
بر بالای درۀ تنگ، آسمان آبی قرار داشت و خورشید در آن می‌درخشید. گرد و خاکِ اندکی در خیابان‌های سفید برپا بود. جلوی ادارۀ پُست نزدیک خانه‌مان، گاری‌های پُستِ دهات‌هایِ جنگلی ایستاده بودند و کودکان خردسال در کوچه با تیله‌ و توپ‌های پشمی بازی می‌کردند.
اولین مسیرم بر روی پُلِ سنگی بود، قدیمی‌ترین بنای شهر. عبادتگاه کوچکِ گوتیک را که در گذشته هزاران بار از کنارش عبور کرده بودم تماشا می‌کنم، بعد تکیه بر نرده زده و به بالا و پایین رودِ سبز و سریع نگاه می‌کنم. چرخِ سفید نقاشی شده بر روی دیوار آسیابِ کهنه دیگر وجود نداشت و بجای آن بنای بزرگی از آجر ساخته بودند، اما بقیۀ چیزها دست‌نخورده باقی مانده بود، و مرغابی‌های بی‌شماری مانند قدیم روی آب و اطراف ساحل در حرکت بودند.
در آنسوی پُل با اولین آشنا روبرو می‌شوم، یک همشاگردی که دباغ شده بود. او پیشبندِ نارنجی‌ـ‌زردِ درخشانی پوشیده بود و نامطمئن و کاوشگرانه، بدون آنکه مرا بجا آورد نگاهم می‌کرد. برایش با خوشحالی سری تکان داده و در حالیکه او هنوز نگاهش بدنبالم بود و سعی در به ‌یاد آوردنِ چیزی می‌کرد به راهم ادامه دادم. کنار پنجرۀ کارگاهِ مسگری، سلامی به‌ مسگر که ریش با‌ شکوه و سفیدی داشت داده و بعد نگاهی داخل خراطی می‌اندازم که چرم چرخ‌هایش را به غرغر کردن واداشته بود و به من اندکی انفیه تعارف کرد. بعد نوبتِ دیدار از محوطۀ بازار با آن فوارۀ بزرگش و آن تالار دنج شهرداری رسید. در بازار مغازه کتابفروش قرار داشت، و با وجودیکه پیرمردِ کتابفروش سال‌ها پیش مرا به این خاطر که آثار هاینریش هاینه را به او سفارش داده بودم بدآوازه و بی‌اعتبار ساخته بود، با این وجود داخل مغازه‌اش شده، یک مداد و یک کارت‌پستالِ‌ مصور می‌خرم. از اینجا تا ساختمان‌های مدرسه راه درازی نبود، از این رو در حال عبور، آن ساختمان‌ها را تماشا کرده و بوی آشنای ترسناکِ مدرسه را در کنار درها احساس می‌کنم، نفس راحتی کشیده و بسوی کلیسا و خانۀ کشیش می‌گریزم.
پس از گشت‌زدن در چند کوچه و اصلاح کردن ریشم پیش سلمانیْ ساعت ده شده بود و وقت آن رسیده بود که به دیدار عمو مات‌هویز بروم. از میان حیاط بزرگ به خانه زیبای عمویم وارد می‌شوم، در دالان سرد، گرد و خاکِ شلوارم را تکانده و با انگشت ضربه‌ای به‌ در اتاق نشیمن می‌زنم. در داخل اتاق، زن‌عمو و دو دخترش مشغول دوخت و ‌دوز بودند، اما عمو مات‌هویز در خانه نبود. همه چیز در این خانه معنویتی پاکیزه و استعدادی از مُد‌ افتاده را تنفس می‌کرد، کمی جدی و با صراحتی به سویِ سودمندیِ تنظیم‌گشته، ولی شاداب و قابل اطمینان. از آنچه در آنجا با پایداری روفته، جارو زده، شسته، دوخته، بافته و ریسیده می‌گشت را نمی‌توان شرح داد. ولی با این وجود دخترعموهایم هنوز زمان برای نواختن موسیقی خوب را هم داشتند. هر دو پیانو می‌نواختند و آواز می‌خواندند، و اگرچه آهنگسازان جدید را نمی‌شناختند، ولی با هندل، باخ، هایدن و موتزارت بهترین آشنایی را داشتند.
زن‌عمو از جا جست و به‌ پیشوازم آمد، دختر‌عموها دوخت و‌ دوزشان را تمام کرده و بعد با من دست می‌دهند. آنها با من مانند مهمانِ عالیقدری رفتار کرده و به‌ اتاق مهمانی هدایت می‌شوم، و این باعث تعجبم می‌گردد. علاوه بر این، زن‌عمو برتا یک گیلاس شراب و نان‌شیرینی تعارفم می‌کند و به هیچوجه اجازه رد کردن آن را به من نمی‌دهد. بعد روبرویم روی یکی از صندلی‌های مجلل می‌نشیند. دختر‌عموهایم مشغول کار شده و داخل اتاق پذیرایی نمی‌شوند.
آزمونی که مادر خوبم دیروز مرا از آن معاف کرده بود، حالا تا اندازه‌ای بر من تحمیل می‌شود. اما با این وجود، اینجا هم به‌ آن فکر نکردم که شرح وقایع ناکافی را رنگ و ‌لعاب ببخشم. زن‌عمویم علاقه زیادی برای‌ افراد محترمی که بالای منبر می‌روند قائل بود و از کلیسا‌ها و وعاظِ تمام شهر‌هایی که در آنها زندگی کرده بودم از من سؤال می‌کرد. بعد از آنکه مقداری رنج و عذاب‌های کوچک را با نیت‌های خوب‌مان مغلوب ساختیم، هر دو از اینکه ده سالِ پیش اسقف‌اعظم مشهوری درگذشته است اظهار تأسف کردیم، اسقف‌اعظمی که اگر زنده می‌ماند می‌توانستم من در اشتوتگارت به‌موعظه‌هایش گوش دهم.
بعد، صحبت از سرنوشتِ من به میان آمد، از حوادث و امکانات، و ما به این نتیجه رسیدیم که شانس و اقبال با من بوده است و من در مسیر خوبی  قرار گرفته‌ام.
زن‌عمویم گفت: "چه کسی می‌توانست شش سال پیش در بارۀ تو چنین فکر کند!"
و من می‌بایستی بپرسم: "آیا واقعاً اوضاعم در آنموقع چنین اسفناک بوده است؟"
"نه، زیاد بد هم نبود، نه. اما در آن زمان پدر و مادرت واقعاً نگران بودند."
می‌خواستم بگویم: "من هم نگران بودم"، اما در حقیقت حق با او بود و نمی‌خواستم مشاجرات آن زمان را مجدداً بخاطر آورم.
فقط می‌گویم: "درست است." و سرم را جدی تکان می‌دهم.
"تو حتی شغل‌های مختلفی را هم امتحان کردی."
"بله البته، زن‌عمو. و از هیچ‌کدام از آنها پشیمان نیستم. و در این کاری ‌هم که الان دارم، برای همیشه نخواهم ماند."
"اما نه! آیا جدی می‌گویی؟ حالا‌ که تو چنین شغل خوبی داری؟ در حدود دویست مارک در ماه برای یک مردِ جوان واقعاً عالی‌ست."
"چه کسی می‌داند چه مدت طول می‌کشد، زن‌عمو."
"این چه حرفی‌ست! اگر تو پافشاری کنی، حتماً ادامه پیدا خواهد کرد."
"بله، باید امیدوار باشیم که اینطور شود. اما حالا باید پیش عمه لیدیا و بعد از آن به‌کارخانه پیش عمو بروم. پس خداحافظ زن‌عمو برتا."
"بدرود. از دیدارت خیلی خوشحال شدم. باز هم سری به اینجا بزن!"
"حتماً، با کمال میل."
در اتاق نشیمن از دختر‌عموهایم خداحافظی می‌کنم و هنگام خروج به زن‌عمو بدرودی دیگر گفته و بعد از پلۀ روشن و پهن بالا می‌روم. اگر این حس را داشتم که در حال تنفس هوایی کهنه و از مُد‌‌ افتاده هستم، بدینسان حالا به فضای خیلی کهنه‌تری وارد می‌شوم.
در بالا، عمه‌بزرگِ هشتاد ساله‌ام در دو اتاق کوچک زندگی می‌کرد، که مرا با مهربانی و ادبِ متعلق به یک زمان سپری شده استقبال کرد. آنجا نقاشی‌های آبرنگ از پورتره اجدادِ پدری‌ام قرار داشت، رومیزی‌هایی قلابدوزی شده با مروارید‌های مصنوعی و کیسه‌ای که منظره‌هایی بر آن نقش‌ بسته بود و دسته‌های گل در آن قرار داشت، قاب‌عکس‌های کوچک و بیضی‌شکل به دیوار آویزان بودند و بوی چوب صندل و عطری ملایم در اتاق می‌پیچید.
عمه لیدیا پیراهن بنفش سیاهی با بُرش ساده بر تن داشت، و گذشته از نزدیک‌بینی و لرزش خفیف سرش بطور شگفت‌آوری جوان و سرحال بود. او مرا بسوی کاناپۀ باریکی کشانده و بجای آنکه از زمان پدر‌بزرگ‌هایش صحبت کند، از زندگی و ایده‌هایم پرسید و برای همه چیز علاقه و هوشیاری از خود نشان داد. هرچند پیر بود و اتاقش بوی اجداد دور را می‌داد، با این وجود او تا دو سال قبل اکثراً مسافرت می‌کرده و از جهانِ امروزی بدون اینکه آن را کاملاً تائید کندْ تصوری مشخص و خوب داشت، و اطلاعاتش را با میل و رغبت تازه نگاه داشته و کامل می‌کرد و به‌ این دلیل در مکالمه و گفتگو دارای مهارتی مؤدبانه و دوستداشتنی بود؛ وقتی نزد او می‌نشستی، گفتگو بدون توقف جاری می‌گشت و همیشه به نوعی خوشایند بود.
هنگام رفتن، مرا بوسیده و با دعایی خیر که با رمز و ایماء همراه بود و من مانندِ آن را نزد هیچکس دیگر ندیده‌ام مرخصم کرد.
عمو مات‌هویز را در دبیرخانه‌اش ملاقات کردم، جائیکه او روی روزنامه‌ها و کاتالوگ‌ها نشسته بود و بنا به توضیحِ من که قصد دارم زود بروم و به صندلی احتیاجی نیست، سخت نگرفت و گفت: "خب، پس تو هم دوباره در وطنی؟"
"بله، بار دیگر بعد از مدت‌ها دوباره در وطنم."
"از صدات معلومه که حالت خوبه؟"
"ممنون، آره خوبم."
"باید به زن من هم سری بزنی و سلامی بکنی، باشه؟"
"من قبلاً پهلوش بودم."
"که اینطور، کار عاقلانه‌ای کردی. بنابراین همه چیز خوب و روبراهه."
و با این گفته صورتش را دوباره بسوی کتاب پایین آورده و دستش را به سویم دراز می‌کند، و چون او تقریباً جهت خروج را نشانه گرفته بود، از فرصت استفاده کرده و خوشحال خارج می‌شوم.
حالا دیگر ملاقات‌هایم را انجام داده بودم و برای خوردن غذا به خانه می‌روم. آنجا به افتخار من برنج پخته و گوشت گوساله سرخ کرده بودند. بعد از غذا، برادرم فریتس مرا به اتاق کوچکش می‌کشاند، جائی که کلکسیون قدیمی پروانه‌های من زیر شیشه به دیوار آویزان بود. خواهرم می‌خواست در گفتگویمان شرکت کند و سرش را از در داخل می‌کند، اما فریتس با اشاره‌ای جدی مخالفتش را نشان داده و می‌گوید: "نه، گفتگوی ما خصوصی است."
فریتس با دقت و پرسشگرانه نگاهم می‌کند و پس از کشفِ کنجکاوی در چهره‌ام، از زیر تختخوابش جعبه‌ای بیرون می‌کشد که درش قطعه‌ حلبی‌ای بود و چندین سنگِ بزرگ بر رویش قرار داشت.
آهسته و با حیله می‌گوید: "حدس بزن چه داخل جعبه است."
علاقۀ سابق‌مان و کارهایی که انجام می‌دادیم را به یاد می‌آورم و می‌گویم: "مارمولک؟"
"نه."
"مار کبرا؟"
"نه."
"کرم پروانه؟"
"نه، موجود جاندار نیست."
"نه؟ پس چرا درِ جعبه را با سنگ محکم پوشاندی؟"
"چون چیز‌های خطرناک‌تری از کرم پروانه هم وجود دارند."
"خطرناک؟ آهان ــ باروت؟"
فریتس بجای جواب دادن، قطعه حلبی را از رویِ جعبه برمی‌دارد و من چشمم به زرادخانۀ قابل توجه‌ای شامل پاکت‌های کوچکِ باروت، چوب‌پنبه، زغال‌چوب، آتشزنه، فتیله‌ ماده محرقه، قطعات کوچک گوگرد، قوطی‌های محتوی نیترات‌پتاسیم و براده ‌آهن می‌افتد.
"خب حالا چی می‌گی؟"
می‌دانستم اگر پدر خبردار می‌گشت که در اتاقِ این جوانک جعبه‌ای با چنین محتویاتی وجود دارد، دیگر نمی‌توانست شب‌ها بخوابد. اما چشمان فریتس از لذت و سرورِ غافلگیر کردنم طوری می‌درخشید که من با احتیاط با اشاره‌ای از آنچه فکر کرده بودم قناعت کرده و خودم را در حینِ متقاعد ساختن او فوری آرام ساختم. من ‌هم خود را اخلاقاً شریک جرم می‌دانستم، زیرا بخاطر آتش‌بازی، مانند کارآموزی که انتظار خاتمۀ کار را می‌کشد خوشحال بودم.
فریتس می‌پرسد: "با من همکاری می‌کنی؟"
"البته. ما می‌تونیم شب‌ها اینسو و آنسویِ باغ منفجرشون کنیم، مگه نه؟"
"مسلمه که می‌تونیم. چند وقت پیش، خارج از باغ در مرتع، بمبی با دویست و ‌پنجاه گرم باروت منفجر کردم. صدایی مانند زمین‌لرزه کرد. ولی حالا پول ندارم و ما هنوز چیزهای مختلف دیگری هم لازم داریم."
"من سه مارک می‌دم."
"خیلی عالی شد! پس راکت و وزغ‌های خیلی بزرگ هم می‌شه خرید."
"اما مواظب ‌باش، قبوله؟"
"مواظب‌ باشم! تا حالا هیچ اتفاقی برام نیفتاده."
و آن کنایه‌ای بود از بدبیاریِ وحشتناکی که در چهارده سالگی هنگام ترقه‌بازی برایم اتفاق افتاد و نزدیک بود بینایی و زندگیم را از دست بدهم.
در این لحظه فریتس، ذخیره‌ها و کارهایی که مشغول انجام دادنشان بود را نشانم می‌دهد و مرا در جریانِ چند آزمایش و اختراع جدیدش می‌گذارد و با چیزهایی که می‌خواست نشانم بدهد ولی آنها را موقتاً مخفی نگاه داشته بود کنجکاویم را برمی‌انگیزد. در این وقت ساعت ‌ناهار او سپری گشته و او می‌بایست دوباره به سر کار برگردد. بعد از رفتن او، هنوز مشغول پوشاندن دوباره آن جعبه هولناک و مخفی کردنش زیر تخت بودم که لوته برای بردن من برای قدم‌زدن با پاپا آمد و مرا همراه خود برد.
پدر می‌پرسد: "فریتس چطور به نظرت می‌آید؟ او بزرگ شده، آیا اینطور نیست؟"
"اوه، بله."
"و همینطور خیلی جدی‌تر، مگه نه؟ او شروع به خروج از طفولیت کرده. آری، حالا من دارای کودکانی بزرگسال شده‌ام."
با خود فکر کردم که درست می‌گوید و کمی خجالت کشیدم، اما بعد از ظهرِ باشکوهی بود و در کشتزار، خشخاش زبانه می‌کشید و گل‌های میخک با رنگ زرشکی‌شان می‌خندیدند. ما آرام قدم می‌زدیم و در باره چیزهایی لذتبخش صحبت می‌کردیم. مسیرهای آشنا، حاشیه جنگل‌ها و باغ‌های میوه به من سلام می‌کردند و برایم دست تکان می‌دادند، و زمان‌های گذشته دوباره زنده می‌گشتند و چنان مهربان و درخشان به نظر می‌رسیدند که انگار همه چیز آنوقت‌ها خوب و بی‌نقص بوده است.
لوته شروع به صحبت می‌کند: "حالا باید از تو سؤالی بکنم. من تصمیم داشتم دوستی را برای چند هفته به خانه‌مان دعوت کنم."
"که اینطور، و از کجا؟"
"از شهر اوْلم. او دو سال از من بزرگتر است. عقیده تو چیه؟ حالا که تو پهلوی ما هستی، نظر تو مهمه. و من باید بدانم آیا مهمان باعث مزاحمت تو می‌شه یا نه."
"چه‌جور آدمی‌ست؟"
"امتحان معلمی را به پایان رسانده است."
"ای وای!"
"نه، ای وای نداره. او خیلی مهربان است و اطمینان دارم که فضل‌فروش نیست، و معلم هم نشده است."
"به چه دلیلی؟"
"اینو باید از خودش سؤال کنی."
"بنابراین خواهد آمد؟"
"کوچولو! آمدن او بستگی به تو داره. و او به شرطی خواهد آمد که تو قول بدی دور‌ هم جمع خواهیم ماند. به این خاطر از تو سؤال می‌کنم."
"اجازه بده من اول با دگمه‌هام استخاره کنم."
"بهتره که همین حالا بله بگی."
"خب باشه، بله."
"عالی شد، پس من همین امروز براش نامه می‌نویسم."
"از طرف من هم سلام برسون."
"فکر نکنم سلام تو اونو خوشحال کنه."
"راستی، اسمش چیه؟"
"آنا آمبرگ."
"آمبرگ نام فامیلی قشنگیه. و آنا هم نام مقدسی‌ست، اما نامی خسته‌کننده، چون نمی‌شود آن را کوتاه کرد."
"آناستازیا بهتره؟"
"آره، این اسمو می‌شه بصورت استازی و یا استازل کوتاهش کرد."
در این اثناء به بلندترین محل تپه می‌رسیم که با راه باریکِ پیچ در پیچی به ‌تپۀ دیگری وصل شده بود. حالا می‌توانستیم از بالای صخره، مزارعی عجیب و کوچک که دارای شیب تندی بودند و ما از میانشان به این‌ محل صعود کرده بودیم را در فاصله‌ای دور ببینیم. در عمق دره تنگ شهر قرار گرفته بود، اما پشت سر ما در زمینی موج‌دار به مساحت چندین کیلومترْ جنگل کاجی قرار داشت که گاهی بوسیلۀ چمنزاری باریک و گل‌های آفتابگردان که مانند نوری از سیاهیِ نیل‌فام با شدت به بیرون می‌درخشیدند قطع می‌گردید.  
من متفکرانه می‌گویم: "حقیقتاً زیباتر از اینجا دیگر جایی پیدا نمی‌شود."
پدر نگاهم کرده و با لبخند می‌گوید: "بچه، اینجا وطن توست، و حقیقتاً خیلی زیباست."
"پاپا، آیا وطن تو زیباتر است؟"
"نه، اما در محلِ کودکی انسان، همه چیز زیبا و مقدس است. آیا تو هرگز رنج دوری از وطن نداشتی؟"
"چرا، هر از گاهی داشتم."
در این نزدیکی منطقه‌ای جنگلی بود که من آنجا در نوجوانی گاهی سهره سینه‌سرخ شکار می‌کردم. و کمی دورتر می‌بایست خرابه‌های قلعه‌ای سنگی قرار داشته باشد که زمانی با بچه‌ها ساخته بودیم. اما پدر خسته بود و بعد از استراحتی کوتاه از تپه سرازیر شده و از راهی دیگر بسوی خانه بازگشتیم.
خیلی مایل بودم در باره هِلنه کورتس بیشتر اطلاع بدست می‌آوردم، اما جسارت این کار را نداشتم. زیرا از این‌ می‌ترسیدم که کسی پی به‌ افکارم ببرد.
آرامش فراغت از کار در وطن و امیدی شادی‌زا بخاطر داشتن چند هفته تعطیلی همراه با تنبلی و بیکاری، احساس جوانم را با اشتیاقی آغازگر و نقشه‌هایی عشقی به جنبش انداخته بود. اشتیاق و نقشه‌هایی که تنها یک فرصت مناسب را می‌طلبید. اما من آن را نداشتم و هرچه بیشتر در باطن با تصویر دختری باکره سرگرم بودم، به همان نسبت کمتر آن بی‌غرضی را می‌یافتم تا از او و از موقعیتش سؤال کنم.
در حین آهسته قدم‌زدن و بازگشت به خانه، از کناره‌های مزارعْ دسته‌های بزرگ گل جمع‌آوری می‌کردیم، هنری که من آن را زمان درازی تمرین نکرده بودم. در خانه ما این عادت از جانب مادرم وجود داشت که نه تنها در اتاق‌ها، بلکه روی میز‌ها و کمدها هم ‌باید دسته‌های گل تازه قرار می‌داشتند. در خانه‌مان، طی سالیان متمادی، تعداد زیادی گلدان ساده، گیلاس و ابریق انباشته شده بود و ما خواهر و برادرها هیچگاه بعد از پیاده‌روی‌هایمان بدون گل و گیاهی زینتی به خانه بازنمی‌گشتیم.
چنین به‌نظرم می‌آمد که انگار سالیان درازی‌ست گل‌های صحرایی ندیده‌ام. زیرا دیدن این گل‌ها وقتی همراه با خوشی در بازگشت از پیاده‌روی بسوی خانه همراه باشد و تو از دشتی پهناور و سبز که مانند جزیره‌ای از رنگ‌ها را می‌ماند بگذری، طور دیگر بچشم می‌آیند، درست مانند آنکه خم‌ شده‌ و یا زانو زده‌ای و تک تکِ آنها را می‌نگری و زیباترین‌شان را انتخاب کرده و می‌چینی.
من گیاهان کوچکی که خود را مخفی ساخته بودند و گل‌هایشان مرا یاد گردش‌های دوران دبستان می‌انداختند، و آن‌ گل‌هایی که مورد خوشایند مادرم می‌توانستند قرار گیرند و یا آنهایی‌ که مادرم همیشه برایشان نام‌هایی زیبا انتخاب می‌کرد را کشف می‌کنم. آن‌ گل‌ها هنوز هم وجود داشتند، و با هر کدامشان خاطره‌ای در من زنده می‌گشت، و از هر کاسه‌گلِ آبی و یا زرد ‌رنگی، زمان خوشِ کودکی‌ام با مهربانی تمام به من و به چشمانم نگاه می‌کرد.
داخلِ به اصطلاح سالن خانه‌مان صندوق‌های کوچکِ بلندی از چوب صنوبرِ خام قرار داشتند که در آنها گنجینه‌ای از کتاب‌های زمانِ پدربزرگ‌مان بصورت نامنظم و تا اندازه‌ای حفاظت نشده در کنار هم و یا روی هم بطور مرتب و نامرتب در اطراف هم قرار داشتند. من در دوران نوجوانی در میان کتاب‌های پژمرده، رابینسون و گالیور را با منبت‌کاریِ روی جلد پیدا کرده و خواندم، بعد داستان‌های قدیمی دریانوردها ــ و کاشفین را خواندم. دیرتر اما بسیاری از ادبیات زیبایی‌شناسی را از زیگ وارت، و بعد کتاب‌های زیادی از: استیلینگ، والتر اسکات، بالزاک، پلاتن، جین پاول، ویکتور هوگو و تعداد بی‌شماری سالنامۀ خنده‌دار و کتاب‌های جیبی را خواندم.
شب‌ها، وقتی‌که موسیقی اجرا نمی‌کردیم و یا من با فریتس با پوکه باروت خود را مشغول نمی‌ساختم، از این گنجینه کتابی را برداشته به اتاقم می‌رفتم و هنگام خواندن، دود پیپم را میان برگ‌های زردِ کتاب فوت می‌کردم، کتاب‌هایی که پدربزرگ و مادربزرگم مشتاقانه آنها را می‌خواندند، آه می‌کشیدند و اندیشه و تأمل می‌کردند. یک جلد از <ژان پل، تیتان> را برادرم برای آتش‌بازی مصرف کرده بود. هنگامی که من دو جلدِ اول آن را خوانده و سومین جلد را جستجو می‌کردم، اعتراف کرد و بهانه آورد که کتاب در هر صورت دارای عیب بوده است.
این شب‌ها همیشه زیبا و سرگرم کننده بودند. ما آواز می‌خواندیم، لوته پیانو می‌نواخت و فریتس ویولن. مادر از دوران کودکیش داستان تعریف می‌کرد، پُولی در قفسش فلوت می‌زد و از خوابیدن سرپیچی می‌کرد. پدر در کنار پنجره خستگی درمی‌کرد و یا برای پسر کوچکِ برادرش در کتاب مصوری عکس می‌چسباند.
و من به هیچوجه احساس مزاحمت نکردم، وقتی هِلنه کورتس شبی، برای نیم‌ساعت به خانۀ ما آمد. من مرتب او را که زیبا و کامل شده بود با شگفتی نگاه می‌کردم. هنگامیکه او آمد هنوز شمع‌های روی پیانو روشن بودند و او در یک آواز دو صدایی شرکت کرد. من اما کاملاً آهسته می‌خواندم تا از صدای زیرش تمام پرده‌ها را بشنوم. من پشت او ایستاده بودم و از میان موهای قهوه‌ای رنگش درخشش نور طلایی شمع را می‌دیدم. و می‌دیدم که چگونه شانه‌هایش هنگام خواندن، آهسته تکان می‌خورند، و به این می‌اندیشیدم چه گوارا باید باشد کمی موهایش را با دست نوازش کردن.
به نوعی اثبات نشده احساس می‌کردم که با او از قدیم به دلیل بعضی از خاطرات به طریقی در ارتباط باید باشم، زیرا من از زمان پذیرش آئین مسیحی عاشق او بوده‌ام، و دوستی خونسردانۀ او برایم کمی یأس‌آور بود. زیرا فکر نمی‌کردم که آن رابطه تنها از طرف من برقرار بوده و برای او کاملاً مجهول مانده باشد.
دیرتر، وقت رفتن، کلاهم را برداشته و تا درِ شیشه‌ای با او می‌روم.
او می‌گوید: "شب بخیر" اما من به او که برای خداحافظی دستش را پیش آورده بود دست نمی‌دهم، بلکه می‌گویم: "من می‌خواهم شما را تا خانه مشایعت کنم."
او می‌خندد.
"اوه، احتیاجی به این‌ کار نیست، خیلی ممنون. اینجا چنین کاری مُد نیست."
می‌گویم: "واقعاً؟" و می‌گذارم از کنارم رد شود. اما در این لحظه خواهرم کلاه حصیری با نوارهای آبیش را برداشته و می‌گوید: "من هم باهاتون میام."
سه نفری از پله‌ها پائین آمده، من با زحمت درِ سنگین خانه را باز می‌کنم و در تاریک‌روشنِ شب از خانه خارج می‌شویم.
قدم‌زنان از روی پُل و از میان بازار می‌گذریم و از سراشیبی اطراف شهر بطرف بالا، آنجایی که پدر و مادر هِلنه زندگی می‌کردند می‌رویم.
دو دختر مانند سارها با همدیگر گپ می‌زدند و من خوشحال از اینکه پهلویشان هستم و به جمعشان تعلق دارم، حرف‌های آنها را گوش می‌کردم.
بعضی اوقات آهسته‌تر می‌رفتم و چنین وانمود می‌کردم که به هوا نگاه می‌کنم و یک قدم عقب می‌ماندم، بعد می‌توانستم او را نگاه کنم که چطور آن سرِ سیاه را آزادانه روی سراشیبیِ روشن پشتِ گردن حمل می‌کرد و چگونه قدم‌های متناسبِ باریکش را محکم برمی‌داشت.
هِلنه جلوی در به ما دست داده و داخل خانه می‌شود و من نور خفیفِ کلاهش را در تاریکی راهروی خانه قبل از بسته شدن در می‌دیدم.
لوته می‌گوید: "آره، او دختر زیبایی‌ست، مگه نه؟ و یک مهربانی مخصوصی دارد."
"البته. ــ از دوستت چه خبر، آیا بزودی می‌آید؟"
"دیروز براش نامه نوشتم."
"که اینطور. از راهِ آمده برگردیم؟"
"می‌تونیم از راهِ باغ برگردیم، قبوله؟"
ما از میان راهِ باریکِ میان پرچینِ باغ براه می‌افتیم. هوا تاریک بود و بخاطر پله‌های چوبی مخروبه و تخته‌حصارهای پوسیده و به بیرون آویزان گشتۀ زیادی که سر راه‌مان قرار داشت، باید مواظب می‌بودیم.
به نزدیکی باغ خانه‌مان رسیده و حالا می‌توانستیم در آن سمت، چراغ اتاق نشیمن خانه را ببینیم. در اینوقت صدای آرامی می‌شنویم: "شت! شت!" و خواهرم می‌ترسد. اما آن صدا از برادرم فریتس بود که آنجا خود را مخفی ساخته و منتطر آمدن ما بود.
فریتس ما را صدا کرده و می‌گوید: "بایستید و خوب دقت کنید!"ٰ بعد با کبریت فتیله‌ای را آتش می‌زند و بسوی ما می‌آید.
لوته با عصبانیت می‌گوید: "دوباره یک آتش‌بازیِ دیگر؟"
فریتس به ‌او اطمینان می‌دهد: "اصلاً سر و‌ صدا نمی‌کنه. خوب دقت کنید، این یکی از اختراعات منه."
ما منتظر می‌مانیم و فتیله تا آخر می‌سوزد. سپس شروع به ترق و تروق کردن می‌کند و مانند باروتِ خیسِ ناراضی‌ای جرقه‌های کوچکی پخش می‌سازد.
فریتس از شوق گداخته شده بود.
"حالا شروع می‌شه، همین حالا، اول آتش سفید رنگ، بعد یک انفجار کم‌صدا و یک شعلۀ قرمز و بعد یک شعلۀ آبی زیبا!"
اما آنطور که او پیش‌بینی می‌کرد اتفاق نمی‌افتد، بلکه کل اختراع با‌شکوهش بعد از چند تکان و جرقه زدن ناگهان با انفجار پُر صدایی با فشار به پرواز آمده و بخارِ ابری از خود برجا می‌گذارد.
لوته می‌خندید، و فریتس غمگین می‌گردد. در حالیکه سعی می‌کردم او را دلداری دهم، ابر پهناوری از گرد، آهسته و باشکوه از روی باغ‌های تاریک دور می‌شدند.
فریتس می‌گوید: "کمی از رنگ آبی را می‌شد دید، مگه نه؟" و من حرف او را تأیید می‌کنم. بعد تقریباً با حالت گریه برایم طرح کامل اختراعِ باشکوهش را تشریح کرده و می‌گوید این هم می‌بایستی مانند بقیۀ اختراعاتش درست عمل می‌کرد.
و من می‌گویم: "فریتس، ما یک بار دیگر با هم این آزمایش را انجام خواهیم داد."
"فردا؟"
"نه، فریتس. هفته دیگر."
می‌توانستم با فریتس موافقت کرده و بگویم فردا وقت خوبی‌ست، ولی افکارم به دور هِلنه کورتس می‌چرخید و اسیر وَهم بودم.
کِه می‌دانست فردا چه خواهد شد؟ شاید فردا اتفاق خوشحال کننده‌ای رخ می‌داد، شاید فرداشب باز هِلنه پیش ما می‌آمد و یا اینکه یکباره از من خوشش می‌آمد. کوتاه سخن اینکه، من در حال حاضر با چیزهایی مشغول بودم که مهمتر و هیجان‌انگیزتر از تمام آتش‌بازی‌های جهان به نظر می‌آمد.
از میان باغ به خانه بازمی‌گردیم و در اتاق نشیمن پدر و مادر را در حال بازیِ تخته‌نرد می‌یابیم. همه چیز ساده و بدیهی بود و نمی‌توانست طور دیگر باشد.
با این همه اما، همه چیز دگرگونه گشت، طوریکه امروز همۀ آن چیزها بی‌نهایت دور به نظر می‌آیند. امروز آن وطن دیگر وطن من نیست.
آن خانۀ قدیمی، باغ و ایوان، اتاق‌های آشنا، مبل‌ها و عکس‌ها، طوطی در آن قفس بزرگ، شهر قدیمی دوستداشتنی و تمام آن دره برایم غریبه شده‌اند و دیگر به من متعلق نیستند.
مادر و پدر درگذشته‌اند، و وطنِ ایام کودکی‌ام به خاطره‌ پیوسته و بجایش درد غربت نشسته است؛ دیگر هیچ جاده‌ای مرا به آنسو هدایت نمی‌کند.
 
شب هنگام ساعت یازده، وقتی مشغول خواندن کتاب ضخیمی از ژان پل بودم، لامپ نفتی کوچک من شروع به کم‌سو شدن می‌کند. فتیله تکانی خورده و صدای ضعیف و ترسناکی از خود خارج می‌سازد. شعله‌ قرمز و دوده‌ای می‌گردد. می‌خواستم فتیله را بالا بکشم که متوجه می‌شوم چراغ از نفت خالی‌ست.
کورمال به دنبال نفت در تاریکی گشتن کار درستی نبود و من از اینکه نمی‌توانستم دیگر به خواندنِ آن رمانِ جذاب ادامه دهم متأسف می‌شوم.
بنابراین فوتی به آن چراغِ در حال عذاب کشیدن کرده و ناخشنود به رختخواب می‌روم.
در بیرون باد گرمی برخاسته بود و نرم و آرام بر صنوبرها و بوته‌زارهای گلِ سوری می‌وزید، آن پائین در حیاط، میان علف‌ها زنجره‌ای آواز می‌خواند.
نمی‌توانستم بخوابم و باز دوباره به هِلنه می‌اندیشم.
چنین به نظر می‌آمد که اصلاً نمی‌توان امید به این داشت که از این دخترِ ظریف و باشکوه، بجز مشتاقانه تماشا کردنش چیز دیگری طلب کرد، و این همانقدر دردآور بود که  لذت می‌بخشید.
وقتی صورت و صدای لطیفش را، نوع راه رفتن و آن ریتم قدم برداشتن‌های مطمئن و مصممی که با آن شبِ پیش خیابان و بازار را پیمودْ تصور می‌کردم، گرمم می‌شد و احساس فلاکت به جانم چنگ می‌زد.
عاقبت از جا برمی‌خیزم. بدنم خیلی گرم شده بود و من مشوش‌تر از آن بودم که خوابم ببرد. به کنار پنجره رفته و به بیرون نگاه می‌کنم. ماه با رنگی پریده، در کرانه‌ای از ابرهای سیاه در حال شنا کردن بود و زنجره هنوز در حیاط آواز می‌خواند.
خیلی مایل بودم ساعتی در اطراف خانه به پیاده‌روی می‌پرداختم. اما در خانۀ ما رأس ساعت ده شب قفل می‌شد، و اگر یک بار اتفاق می‌افتاد که بعد از این ساعت می‌بایست باز شود و از آن استفاده گردد، بدینسان این کار حادثه‌ای غیرعادی، مخل آسایش و ماجراجویانه تلقی می‌گردید. و من هم اصلاً اطلاع نداشتم کلید کجا آویزان است.
در این هنگام، سال‌های دور را به یاد می‌آورم؛ زمان نوجوانیم را، وقتیکه من زندگی در خانه نزد والدینم را برای لحظه‌ای کوتاه و زودگذر نوعی برده‌داری تلقی می‌کردم. و شبی با وجدانی معذب و ماجراجویی ستیزه‌گرانه خانه را دزدکی ترک کردم تا در میخانه یک شیشه آبجو بنوشم. برای این منظور لازم بود از درِ پشتی که بسوی باغ می‌رفت و تنها با کلون بسته می‌شد استفاده کنم. بعد از روی پرچین بالا رفته و از میان راه باریک باغ همسایه‌ها خود را به خیابان رساندم. شلوارم را می‌پوشم. در این هوای ولرم چیز بیشتری برای پوشیدن لازم نبود. کفش‌هایم را در دست گرفته، پابرهنه و دزدکی از خانه خارج می‌شوم. از روی پرچین باغ بالا رفته به خیابان می‌پرم و در میان شهرِ به خواب رفته در امتداد رودخانه که شر شر کم‌صدایی داشت و با عکس‌های کوچک و لرزانِ ماه مشغول بازی کردن بودْ به قدم زدن می‌پردازم.
شب در فضای آزاد، زیر آسمان خاموش، و کنار آب روانِ بی‌صدا در راه بودن، همیشه اسرارآمیز است و عمق روح را به هیجان وامی‌دارد و ما را نزدیک‌تر به منشاءمان می‌سازد، و ما خویشاوندی با حیوان و گیاه را احساس کرده؛ تاریک‌روشن خاطرات ماقبل تاریخ زندگی را، آنزمانی را که هنوز نه خانه و نه شهری بنا شده بود و انسانِ جنگلیِ پرسه‌زنِ بی‌وطن؛ جریان آب و کوهستان، گرگ و قوش را همانند خود می‌دانست و آنها را بعنوان دوست یا دشمنِ‌ جانی خود دوست و یا نفرت می‌داشت به یاد می‌آوریم.
شب همچنین، احساس عادتِ یک زندگی مشترک را از بین می‌برد؛ و هنگامی که دیگر هیچ چراغی روشن نیست و صدای هیچ انسانی به گوش نمی‌رسد، می‌توان کم و بیش هنوز، نگهبان تنهایی را احساس کرده و خودِ جدا گشته از خویش و برپا ایستاده را دید. آن هراس‌انگیزترین احساس انسانی، احساس گریزناپدیرِ تنها بودن، تنها زندگی کردن و به تنهایی رنج را، ترس را و مرگ را چشیدن و تحمل کردن، که با هر فکری آهسته در گوش می‌پیچد، و برای افراد سالم و قوی این یک سایه و یک اخطار است و برای ضعیفان یک وحشت.
من هم کمی از آن را احساس کردم، حداقل ناخشنودیم جایش را به مشاهده‌گریِ خاموش داد.
دردم می‌گرفت وقتی تصور می‌کردم که هِلنه زیبا و خواستنی هرگز آنطور که من با چنین احساساتی به او فکر می‌کنم به من فکر نخواهد کرد؛ اما این را هم می‌دانستم که من از درد یک عشقِ بی‌پاسخ هرگز نخواهم مُرد، و من این اطلاع مبهم را هم داشتم که زندگیِ اسرارآمیز، گرداب‌هایی تاریک‌تر و سرنوشت‌هایی جدی‌تر از تعطیلاتِ عذاب‌آورِ یک مرد جوان در خود نهان دارد.
با این وجود، خونِ به هیجان آمده‌ام گرم می‌ماند و بدون خواست من از بادِ نیمه‌گرمْ دستانی نوازشگر خلق می‌کند که موهای قهوه‌ای دختری را نوازش می‌کرد.
و چنین بود که قدم‌زدن در این دیروقت شب نه خسته و نه خواب‌آلودم ساخت. به این خاطر از روی چمنزاری هرس شده و رنگ‌پریده بسوی رود می‌روم، لباس‌هایم را درآورده و در آبِ خنک شیرجه می‌زنم، در آبی که جریان سریعش مرا فوراً به نبرد و مقاومتی سخت واداشت.
مدت پانزده دقیقه به سمت پایینِ رود شنا می‌کنم، گرفتگی و اندوه با طراوت آب رودخانه شتابان ترکم می‌کنند، و هنگامی که خنک و سبک، اما خسته لباس‌هایم را دوباره جستجو کرده و با بدنی خیس آن‌ها را بر تن می‌کنم، بازگشت به خانه و خوابیدن برایم ساده و تسلی‌بخش می‌گردد.
 
بعد از هیجان روزهای اول، کم کم به آرامش بدیهی زندگی در وطن دست می‌یابم.
چه بیهوده من در خارج وقت گذراندم، از شهری به شهر دیگر، میان انواع و اقسام انسان‌ها، میان کار و رویاها، میان مطالعات علمی و میگساری‌های شبانه، لحظه‌ای با نان و شیر سر کردن و دوباره لحظه‌ای با خواندن‌ها و سیگار کشیدن‌ها زندگی کردن، هر ماه از نو با کسی بودن!
ولی اینجا مانند ده بیست سال پیش بود. اینجا روزها و هفته‌ها در آرامشی شاد و ریتمی شبیه به هم می‌گذشتند. و من، منی که غریب گشته و به تجربه و مشاهدات گوناگون ناپایدار عادت کرده بودم، حالا دوباره با این‌ محل هماهنگ شده بودم، چنانکه انگار هرگز از اینجا دور نبوده‌ام، اشیاء و انسان‌هایی که من سالیان درازی به کلی فراموششان کرده بودم دوباره برایم مهم و جالب شده بودند و احساس فقدان تمام آن چیزهایی را که در غربت داشتم نمی‌کردم.
ساعت‌ها و روزها مانند عکسی رنگین و احساسی دنباله‌دار سبک و بی‌نشان بسان ابرهای تابستانی، پُرشکوه و درخشان و مانند انعکاسی رویاگونه می‌گذشتند.
من باغ را آبیاری می‌کردم، با لوته آواز می‌خواندم، با فریتس ترقه‌بازی می‌کردم، من با مادرم در بارۀ شهر‌های بیگانه و با پدرم از وقایعِ جهان گفتگو می‌کردم، من گوته می‌خواندم و یاکوبسن، و همۀ این کارها با هم هماهنگ بودند و هیچیک بر دیگری برتری نداشت و نکته اصلی نبود.
مطلب مهم در آن زمان هِلنه کورتس به نظرم می‌آمد و تحسین من از او. اما آن هم مانند بقیه چیزهایی بود که مرا ساعت‌ها به جنبش می‌انداخت و دوباره برای ساعت‌ها ته‌نشینم می‌ساخت.
تنها چیز‌ دائمی؛ احساس زندگی در من بود که شادمانه تنفس می‌کرد، درست مانند شناگری که در آبی صاف، بی‌شتاب و بی‌هدف، بدون زحمت و بی‌خیال مشغول شنا می‌باشد.
در جنگل، کلاغی فریاد زد و تمشک‌ها بالغ گشتند، در باغ گل‌های رز و لادن‌های آتشین شکفتند، من در آن سهیم شدم، جهان را با شکوه یافتم و تعجب کردم، چطور خواهد شد اگر من هم یک بار مردی شایسته و پیر و باهوش گردم.
بعد از ظهر یکی از روزها قایق بزرگی از رودخانه می‌گذشت، داخل آن می‌پرم و روی پشته‌ای از چوب دراز کشیده و چند ساعتی به پائین رود؛ از کنار کلبه‌ها، دهکده‌ها و از زیر پُل‌ها می‌رانم.
در بالای سرم هوا در لرزش بود و صاعقه‌ای کم‌صدا مشغول به جوش آوردن ابرهای باران‌زا بود. و در زیر من آبِ شاداب و کف آلودِ سرد رودخانه به قایق ضربه می‌زد و می‌خندید. در این لحظه تصور کردم که کورتس را ربوده‌ام و او همراه من است و ما دست در دست کنار هم نشسته‌ایم و جلال و شکوه جهان را از اینجا تا هلند به یکدیگر نشان می‌دهیم.
هنگامی که در آن دوردست‌های دره قایق را با پرشی ترک کردم، ارتفاعِ آب تا سینه‌ام بود.
در بازگشت به خانه، هوای گرم، لباس‌های خیس تنم را که بخار می‌کردند خشک نمود. هنگامی که خسته و گردآلود بعد از راهپیمایی طولانی دوباره به شهر رسیدم، جلوی اولین خانه با هِلنه کورتس که بلوز قرمزی بر تن داشت مواجه می‌شوم. من کلاه از سر برمی‌دارم، او سری تکان می‌دهد، و من به رویایم می‌اندیشم، که چگونه او با من دست در دست، رود را تا آن دوردست‌ها طی کرد و مرا تو خطاب نمود.
امشب دوباره تمام وقت همه چیز برایم یأس‌آور به نظر می‌آمد، و من خود را مانند یک نقشه‌کش و منجمِ ابله می‌پنداشتم. با این وجود قبل از خواب پیپ زیبایم را که دو آهو در حال علف خوردن بر روی سر آن نقاشی شده بود با تنباکو تازه پُر کرده و شروع به کشیدن می‌کنم و تا دقایقی بعد از ساعت یازده ویلهلم مایستر می‌خوانم.
شب بعد، حدود ساعت نُه با برادرم فریتس به بالای کوه می‌رویم. ما پاکت سنگینی همراه داشتیم و به نوبت آن را حمل می‌کردیم. در پاکت دوازده ترقۀ خیلی نیرومند، شش راکت و سه نارنجکِ قوی همراه با چیزهای مختلط کوچک دیگری وجود داشت.
هوا نه سرد بود و نه گرم، ابرهای کوچکِ باران‌زا سوار بر باد نیل‌فام بالای مناره کلیسا و قله کوهْ لطیف و آرام در حال پرواز بودند و تصویر اکثر ستاره‌های رنگ‌پریدۀ اوایل شب را می‌پوشاندند.
از بالای کوه، جاییکه ما مشغول استراحت بودیم رودخانۀ دره تنگ را با رنگ‌های خفیف و تار شبانه می‌دیدم.
من شهر و نزدیک‌ترین دهکده، پُل‌ها، آسیاب‌های آبی و رودِ باریک احاطه شده در بیشه را مشاهده می‌کردم که باز اندیشه به دختر زیبا با آن حال و هوای شبانه بر من چیره می‌گردد. ترجیح می‌دادم تا در تنهایی رویا ببینم و در ماه انتظار بکشم، اما این آرزو برآورده نشد؛ زیرا برادرم وسائل را از پاکت خارج کرده بود و دو ترقه را که با فتیله‌ای بهم وصل کرده و به چوبی بسته بود از پشت سر و درست کنار گوشم منفجر می‌کند و مرا با این کار غافلگیر می‌سازد.
من کمی عصبانی شده بودم. فریتس اما چنان با وجد می‌خندید و لذت می‌برد که من هم سریع بدان مبتلا شده و شروع به خندیدن کردم.
ما سریع و پشت ‌سر‌ هم هر سه نارنجک فوق‌العاده قوی را آتش زده و صدای انفجار و چرخش آهنگِ پژواک قدرتمندشان را در بالا و پایین دره برای مدتی طولانی می‌شنویم. بعد نوبت به ترقه‌های چرخنده و بقیه انواع ترقه‌ها می‌رسد و در آخر راکت‌های زیبای‌مان را یکی بعد از دیگری به آسمانِ سیاه شدۀ شب پرتاب می‌کنیم.
برادرم که گهگاهی با زبانِ تصویری سخن می‌گفت می‌گوید: "یک‌چنین راکتِ درست و خوبی تقریباً مانند نماز جماعت است، و یا مانند این‌ که آواز قشنگی بخوانی. خیلی با شکوهه، مگه نه؟"
هنگام بازگشت به خانه آخرین ترقه را در حیاط خانۀ شیندل به طرف سگ نگهبانِ بدجنس پرتاب کردیم، که وحشت‌زده شیون کرده و مدت پانزده دقیقه با عصبانیت برای‌مان پارس می‌کرد. بعد سرحال و شاد و با انگشتانی سیاه شده مانند دو نوجوان که کاری مضحک و بیشرمانه‌ای را مرتکب شده‌اند به خانه می‌رویم و با حرارت به پدر و مادر از قدم‌زدنِ زیبای شبانه، مناظر دره و از ستاره‌های آسمان تعریف می‌کنیم. 
یک روز صبح، هنگامی که کنار پنجره مشغول تمیز کردن پیپم بودم، لوته در حال دویدن داخل اتاقم آمد و گفت: "ساعت یازده دوستم خواهد آمد."
"آنا آمبرگ؟"
"البته. و ما به پیشواز او خواهیم رفت، موافقی؟"
"باشه، اشکالی نداره."
ورود مهمانی که انتظار آمدنش کشیده می‌شد و من دیگر اصلاً به آن فکر نمی‌کردمْ مرا تنها کمی خوشحال کرد. اما چون دیگر نمی‌شد حرفم را پس بگیرم بنابراین نزدیک ساعت یازده با خواهرم به ایستگاه قطار رفتم. هنوز قطار نرسیده بود و ما در ایستگاه مشغول قدم‌زدن شدیم.
لوته می‌گوید: "شاید بلیط درجه دو خریده باشد"، و من او را ناباورانه نگاه می‌کنم.
"امکانش است. او از یک خانواده ثروتمند و متمول است، اگرچه خودش دختر ساده‌ای‌ست ــ"
مضطرب می‌شوم. خانم مؤدبِ نازپرورده‌ای را با چمدان‌های مسافرتی گرانقیمت تصور می‌کنم که از کوپه درجۀ دو پایین آمده و خانۀ ساده پدرم به نظرش فقیرانه می‌آید و مرا بقدر کافی محترم نمی‌یابد.
"می‌دونی، اگر با قطار درجۀ دو مسافرت می‌کنه، پس بهتره که فوری به رفتن ادامه بده."
لوته رنجیده خاطر گشته بود و می‌خواست مرا سرزنش کند که قطار می‌رسد و می‌ایستد. لوته تند به سوی قطار می‌دود، من بدون عجله بدنبالش می‌روم و می‌بینم که دوستش با یک چتر ابریشمیِ خاکستری رنگ، پتوی سفری شطرنجی و یک چمدان‌دستی ساده از واگون درجۀ سه پیاده شد.
"آنا، این برادر من است."
من سلام می‌دهم و با آنکه او با بلیط درجۀ سه آمده بود، اما چون نمی‌دانستم اگر چمدانش را من حمل کنم او چه فکر خواهد کرد، بنابراین برای باربری دست تکان داده و چمدان را با اینکه سنگین هم نبود برای حمل به او می‌دهم. بعد در کنار آن دو دوشیزه بداخل شهر وارد می‌شویم و از این که آنها این همه موضوع برای تعریف کردن داشتند تعجب می‌کنم.
اما دوشیزه آمبرگ مورد پسندم واقع شد. در حقیقت از اینکه چندان زیبایی خارق‌العاده‌ای نداشت کمی مأیوس می‌شوم، اما در عوض چیزی دلپذیر و خوشایند در صورت و صدایش وجود داشت که تسلی‌بخش و اعتماد برانگیز بود.
هنوز هم می‌بینم که چگونه مادرم آن دو را در کنار درِ شیشه‌ای خانه استقبال کرد. مادرم با دیدن صورت آدم‌ها می‌توانست پی به درونشان ببرد، و اگر با اولین نگاهِ آزمون‌گرش با لبخند به کسی خوشامد می‌گفت، معنی آن این بود که روز خوبی در انتظار آن شخص می‌باشد.
هنوز هم می‌توانم ببینم که چگونه مادرم به چشمان آمبرگ نگاه کرد و سرش را تکانی داده و هر دو دستش را برای گرفتن دستان آنا دراز کرد و بدون ادای کلمه‌ای فوری به او اعتماد بخشید و حس غریبه بودن را از وی ربود و با این کار نگرانی و بدگمانی من بخاطر حضور شخصی غریبه از بین رفت، زیرا که مهمان دستِ دراز شده و صمیمی مادرم را با حرارت و بدون بیان اصطلاحات عامیانه بدست گرفت و از همان ساعات اولیه یکی از اهالی صمیمی خانه‌مان گردید.
با خرد و آگاهی اندکی که از زندگی کوتاهم بدست‌ آورده بودمْ در همان روزهای اول پی بردم که این دخترِ دلپذیر دارای یک شادابی ساده و طبیعی می‌باشد، و با وجود تجربه کمِ زندگی رفیق با ارزشی‌ست.
اینکه یک شادی واقعی‌تر و قیمتی‌تر وجود دارد و تنها در فقر و رنج و با زحمت می‌شود آن را کسب کرد و بعضی هرگز موفق بدست آودرنش نمی‌شوند را در حقیقت حس کرده و حدس می‌زدم، اما آن را تا حال تجربه نکرده بودم. و اینکه مهمان ما این شیوۀ کمیابِ سرورِ صلح‌آمیز را داراستْ موقتاً از نظرم مخفی مانده بود.
آن زمان در حوزۀ زندگی‌ام، دوشیزگانی که بتوان با آنها رفیقانه برخورد نموده و در بارۀ زندگی و ادبیات صحبت کرد کمیاب بودند. تا به حال همیشه دوستان خواهرم برای من وسایلی برای عاشق شدن و یا اینکه برایم بی‌تفاوت بودند. اما حالا مصاحبت با خانمی جوان؛ تازه و دوستداشتنی بود و من می‌توانستم با او بدون خجالت کشیدن در بارۀ موضوعات گوناگون گپ بزنم. گذشته از اینکه با او احساس برابری می‌کردم؛ می‌شد در صدا، زبان و نوع تفکرش زنانگی را حس ‌کرد و این مرا گرم و لطیف لمس می‌کرد.
بعلاوه با کمی شرمندگی متوجه گشتم که چگونه آنا سبک و تردستانه و بدون جلب توجه دیگران خود را با زندگی ما وفق می‌دهد و بیگانه نمی‌پندارد. زیرا تمام دوستانم که در ایام تعطیلات در خانۀ ما مهمان بودند خود را غریب حس می‌کردند و این تا اندازه‌ای مرا به زحمت می‌انداخت؛ و خود من هم در روزهای اولیه بازگشت به وطن بلندپرواز و پرمدعاتر از آنچه که ضروریست بودم.
وانگهی از اینکه آنا خیلی کم از من طلبِ مراعات می‌کرد شگفت‌زده بودم؛ من می‌توانستم در حین گفتگو با او، بدون آنکه رنجشی در او ببینم تقریباً خشن و بی‌تربیت شوم. برعکسِ هِلنه کورتس که من حتی در جدی‌ترین و پُرحرارت‌ترین گفتگوهای‌مان فقط جملات محتاطانه و محترمانه به کار می‌بردم.
در ضمن در این روزها هِلنه چندین بار پیش ما آمد و چنین به نظر می‌رسید که از آنا بدش نمی‌آید.
یک بار همگی با هم در باغ عمو مات‌هویز به قهوه و شیرینی دعوت شدیم و قبل از نوشیدن شرابِ انگور‌فرنگی به بازی‌های کودکانۀ بی‌خطر پرداختیم و یا با مواظبتِ کامل مشغول پرسه‌زدن در مسیرهای باغ گشتیم که تمیزیِ زیاده از حدِ آن انسان را به رفتاری متمدنانه امر می‌کرد.
برایم غیرعادی بود که هِلنه و آنا را با هم ببینم و همزمان با هر دو صحبت کنم.
با هِلنه کورتس که دوباره فوق‌العاده زیبا به چشم می‌آمد می‌توانستم تنها در بارۀ موضوعات سطحی صحبت کنم، اما آن را با ظرافت انجام می‌دادم. در حالیکه با آنا می‌توانستم همچنین در بارۀ جالب‌ترین موضوعات بدون هیجان و تقلا گپ بزنم. و در حالیکه قدردان او بودم و همصحبتی با او خستگی‌ام را در می‌کرد، با این وجود مدام از گوشۀ چشم بسوی زیباترینشان که تماشایش به من لذت می‌بخشید و دوباره ناخشنودم می‌ساخت نگاه می‌کردم.
بیحوصله‌گی؛ فریتس را درمانده ساخته بود. بعد از خوردن شیرینی بقدر کافی، پیشنهاد چند بازی خشن می‌دهد که به نیمی از آنها اجازه داده نمی‌شود و از نیم دیگر هم خیلی سریع صرفنظر می‌گردد.
در این بین فریتس مرا به کناری کشیده و شروع به شکایت از این بعد از ظهرِ خسته کننده می‌کند. وقتی من شانه‌هایم را بالا انداختم، با اعتراف به اینکه در جیبش ترقه‌ای دارد و می‌خواهد موقع خداحافظی کردنِ دراز مدت دخترها آن را منفجر کند مرا به وحشت انداخت. تنها خواهش و التماس کردن‌های مُبرم من توانست او را از تصمیمش بازدارد. بنابراین به دورترین نقطۀ باغ بزرگ رفته و زیر بوته‌های انگور‌ فرنگی دراز می‌کشد.
من اما شروع به خیانت کردن به او کردم. همان لحظه که با دیگران بخاطر رنجش بچه‌گانه‌اش می‌خندیدیم آغاز خیانت کردن من به او بود؛ با وجودیکه او را خوب درک کرده و با او احساس همدردی می‌کردم.
با هر دو دخترعمویم می‌شد راحت کنار آمد. نازپرورده نبودند و با دقت به کوچکترین نظرات هرچند هم که از درخشش و تازگی برخوردار نبودند دقت می‌کردند و شاکرانه و طماع آنها را می‌بلعیدند.
عمو بعد از صرف قهوه و شیرینی بلافاصله برای استراحت کردن ترک‌مان کرد، زن‌عمو برتا بعد از گفتگو با من در بارۀ تهیه کنسرو میوه توت با خشنودی از من غالباً کنار لوته بود و به این جهت من نزدیک دو دوشیزه می‌مانم و میان استراحت دو حرف و در سکوت گفتگوی‌مان به این فکر می‌کردم چرا با دختری که آدم عاشقش می‌باشد سخت‌تر از دختران دیگر می‌شود صحبت کرد.
خیلی مایل بودم به هِلنه اظهار ستایشی هدیه می‌دادم، اما چیزی بخاطر نمی‌آوردم. عاقبت از بوته‌های رز، دو گل سرخ می‌چینم، یکی به هِلنه و دیگری را به آنا آمبرگ می‌دهم.
آن روز، آخرین روز بی‌آزار تعطیلات من بود.
روزهای بعد از یک آشنای خونسرد در شهر شنیدم که کورتس تازگی‌ها خیلی زیاد به این خانه و آن خانه رفت و آمد می‌کند، و به سلامتی بزودی یک مراسم نامزدی انجام خواهد گرفت. او این خبر را در ضمنِ خبرهای تازه دیگرش برایم تعریف کرد و من مواظب بودم که ظاهرم چیزی را عیان نکند.
حتی اگر این خبر فقط شایعه‌ای بیش نبود،  باز هم من امید چندانی به این که هِلنه از آنِ من گردد نداشتم و حالا دیگر مطمئن بودم که او را از دست داده‌ام. آشفته به خانه بازگشته و به اتاقم پناه می‌برم.
چنین به نظر می‌آمد که جوانی توأم با بی‌قیدیِ من اصلاً نمی‌تواند غم و ماتم را برای مدت طولانی تحمل کند. با این وجود اما چندین روز حوصله هیچ تفریحی را نداشتم.
از راه‌های پرت در میان جنگل قدم می‌زدم، مدتی طولانی بدون داشتن فکری در سرْ غمگین در خانه دراز می‌کشیدم و شب‌ها پنجره را می‌بستم و با ویلن شروع به بدیهه‌نوازی می‌کردم.
پدرم دستش را روی شانه‌ام قرار می‌دهد و می‌پرسد: "چیزی کم و کسر داری پسرم؟"
بدون آنکه دروغ گفته باشم جواب می‌دهم: "بد خوابیده بودم"، و بیشتر از این قادر به‌گفتن نبودم. او اما چیزی گفت که من بعدها خیلی به یادش می‌افتادم.
"بی‌خوابیِ در شب همیشه مزاحمت به همراه دارد. اما وقتی افکارت خوب باشد قابل تحمل کردن است. وقتی دراز کشیده‌ای اما خواب به چشمانت نمی‌آید می‌توانی خیلی راحت عصبانی شوی و به چیزهای ناخوشایند فکر کنی. اما این توانایی را هم داری که اراده‌ات را بکارگیری و به چیزهای خوب فکر کنی."
می‌پرسم: "آیا این کار شدنی‌ست؟" من در این چند سال اخیر به وجودِ اختیار شک کرده بودم.
و پدرم با قاطعیت جواب می‌دهد: "بله، حتماً شدنی‌ست."
ساعاتی که من خود و اندوهم را بعد از چندین روز خاموش و تلخْ فراموش کرده و با دیگران می‌خندیدم و خوشحال بودم هنوز هم بخاطر دارم. ما همگی در اتاق نشیمن برای نوشیدن قهوه بعد از ظهر دور میز نشسته بودیم و تنها فریتس غایب بود. دیگران سرحال و در حال گفتگو بودند، من اما دهان باز نمی‌کردم و در گفتگو شریک نمی‌گشتم، در صورتیکه در نهان دوباره احتیاج به حرف زدن و رفت و آمد با دیگران را احساس می‌کردم.
همانگونه که کار جوانان است من هم درد و اندوهم را با دیواری از سکوت و لجاجتی تدافعی که به دورش کشیده بودم محافظت می‌کردم. بقیه چنان که رسم خوبِ خانه‌مان بود راحتم گذارده و بدخلقی آشکارم را با احترام پذیرفته بودند، و حالا ارادۀ آن را نداشتم که دیوار کشیده به دور خود را خراب کنم، و نقش آن چیزی که تا حال حقیقی و  ضروری بود را اکنون بازی می‌کردم، نقشی که برایم خسته‌کننده بود و من بخاطر مدت کوتاه ریاضت کشیدن خجالت‌زده بودم.
در این وقت بطور غیرمنتظره سکوتِ قهوه نوشیدن‌مان با نوای شیپوری که پرخاشگرانه نواخته می‌شد و ردیفی از پرده‌های جسورانه را به گوش می‌رساند شکسته شد و همه را در یک لحظه از روی صندلی‌ها کَند.
خواهرم وحشت‌زده فریاد زد: "جایی آتش گرفته!"
"عجب علامتِ آتش‌سوزی مضحکی."
"بعد هم حتماً اسکان دادن مردم شروع خواهد شد."
با این حال همه به طرف پنجره هجوم بردیم. در خیابان درست روبروی خانۀ ما یک دسته کودک دیدیم که در میانشان مردی در لباس قرمز آتشین سوار بر یک اسبِ بزرگ سفید مشغول نواختن شیپور بود و شیپور و ردایش در آفتاب می‌درخشیدند و به خود می‌بالیدند.
مردِ عجیب در ضمن نواختن شیپور به سوی همه پنجره‌ها نگاه می‌کرد و در همان حال می‌شد صورت قهو‌ه‌ای و سبیل پهناور بلغاریش را دید. او در شیپور با قدرت تمام می‌دمید و صداهای جوراجور از شیپورش برمی‌خاست، تا اینکه تمام پنجره‌ها از آدم‌های کنجکاو پُر می‌شود. در این هنگام او شیپور را کنار گذاشته، سبیلش را نوازشی می‌دهد. دست چپ خود را به کمر می‌زند، با دست راست افسار را کشیده و اسبِ ناآرام مهار می‌گردد، بعد شروع به صحبت می‌کند.
"در اثنای عبور و سفرمانْ بازیگران من که شهرۀ آفاقند تنها برای یک روز در این شهر کوچک اقامت خواهند گزید و امشب بنا به خواهش و تقاضاهای مکرری که از ما شده است نمایشی مجلل با اسبانِ تربیت شده، آکروباتیست‌های تیز پرواز و همچنین پانتومیم اجرا خواهند کرد. بزرگسالان بیست فنیگ می‌پردازند و کودکان نیمی از آن را." هنوز حرفش به پایان نرسیده و ما همۀ آنها را بخاطر نسپرده بودیم که سوار دوباره بر شیپور براقش نواخته و در حالی که بوسیله دسته کودکان و تودۀ بزرگی گرد و خاک سفید مشایعت می‌شد به تاخت از آنجا دور می‌گردد.
خنده و شادی و هیجانی که سوار هنرمند با آن اعلام کردن برنامه‌اش در ما بیدار ساخته بود برایم مفید واقع می‌گردد و من از این لحظه استفاده کرده و می‌گذارم تا سکوتِ سیاه رنگم برود و دوباره فردی خوشحال در میان بقیۀ افراد خرسند می‌شوم.
بدون تأخیر هر دو دختر را برای دیدن نمایشِ آن شب دعوت می‌کنم. پاپا بعد از کمی مقاومت اجازه می‌دهد و ما سه نفر فوراً بسوی محلی که سیرک چادر زده بود براه افتادیم تا قیل و قال را یک بار از بیرون تماشا کنیم.
ما دو مرد را می‌بینیم که مشغول ساختن باند اسب‌سواری بودند و با طنابی به دور آن حصار می‌کشیدند و بعد مشغول ساختن داربست گشتند، در حالی که در مجاورشان بر روی پله‌های آویزان از یک اتومبیل مسکونیِ سبز رنگْ پیر زن ترسناک و بی‌نهایت چاقی نشسته و در حال بافتن بود و یک پودلِ زیبای سفید رنگ کنار پایش دراز کشیده بود.
در حال نگاه کردن بودیم که سوار از سفرِ شهری خود بازمی‌گردد و اسب سفید را به پشت اتومبیل می‌بندد. بعد ردای مجلل خود را درآورده، آستین‌ها را بالا می‌زند و همراه همکارانش به ساختن داربست می‌پردازد.
آنا آمبرگ می‌گوید: "مردان بیچاره!"، اما من دلسوزی او را رد کرده، جانب آرتیست‌ها را می‌گیرم و زندگی آزادِ کولی‌وار و خوش‌مشرب‌شان را با صدای رسا می‌ستایم و توضیح می‌دهم که چه خوب می‌شد اگر من هم می‌توانستم با جمع آنها بروم، بر روی طناب بند‌بازی کنم و بعد از نمایش با بشقابی در دست برای جمع‌آوری پول دور بچرخم.
آنا با شادی می‌خندد و می‌گوید: "خیلی مایلم می‌تونستم این را ببینم."
بخاطر او؛ بجای بشقاب کلاهم را از سر برداشته قیافه مظلومی به خود می‌گیرم و مطیعانه تقاضای کمی پول برای دلقک‌ها می‌کنم. آنا داخل کیفش را مرددانه می‌کاود و بعد یک فنیگ داخل کلاهم پرت می‌کند و من آن را با تشکر داخل جیب جلیقه‌ام می‌گذارم.
خوشی سرکوب‌شدۀ این چند روزِ اخیر مانند یک گیجی بسویم بازگشته بود، من هر روز کودکانه بشاش بودم، شاید هم شناخت اینکه من تغییرپذیر می‌باشم دلیل آن بوده باشد.
شب همگی به اتفاق فریتس برای دیدن نمایش به راه می‌افتیم. در راه هیجان‌زده و در التهاب بودیم.
در اطراف چادر موج سیاهی از مردم به ‌اینسو و آنسو در حرکت بود. کودکان با چشمانی منتظرْ آرام ایستاده بودند، پسربچه‌های شیطان سر به سر همه می‌گذاشتند و یکدیگر را جلوی پای مردم هول می‌دادند، و مأمور پلیس کلاه کاسکت بر سر داشت.
به دور میدانِ نمایش یک ردیف نیمکت قرار داشت که پایه‌هایشان را در خاک فرو کرده بودند، در میان میدانِ نمایش چوبه‌دار چهار سویه‌ای قرار داشت که به هر سویش یک چراغ‌نفتی آویزان بود.
بعد چراغ نفتی‌ها روشن می‌گردند. جمعیت با هُل دادن خود را نزدیک‌تر می‌کند، نیمکت‌ها آهسته اشغال می‌شوند، و در بالای محل نمایش و بر بالای سرهای بسیاری نور شعله‌ور سرخ و دودینِ مشعل‌های نفتی تلو تلو می‌خوردند.
ما موفق می‌شویم جای نشستن روی نیمکت پیدا کنیم.
یک ارگ‌دستی بصدا می‌آید، و در میدان نمایش مدیر سیرک با اسبی سیاه و کوچک بهمراه دلقکی ظاهر می‌گردد. گفتگوی نمایشی‌ دلقک با مدیر سیرک مرتب با کشیده‌هایی که مدیر به گوش او می‌زد قطع می‌گردید و با دست زدنِ شدیدِ تماشچی‌ها روبرو می‌گشت.
نمایش اینطور شروع می‌شود که دلقک یک سؤال گستاخانه می‌کند. مدیر سیرک جواب او را با کشیده‌ای می‌دهد و می‌پرسد: "انگار تو مرا با یک شتر اشتباه گرفته‌ای؟"
و دلقک جواب می‌دهد: "نه، جناب مدیر. من فرق بین شما و یک شتر را دقیقاً می‌دانم."
"که اینطور؟، خب بگو ببینم دلقک، چه فرقی بین من و شتر وجود دارد؟"
"جناب مدیر، یک شتر می‌تواند هشت روز کار کند بدون آنکه چیزی بنوشد. شما اما می‌تونید هشت روز بنوشید بدون آنکه کمی کار کنید."
یک کشیدۀ دیگر دست زدنِ شدیدتر تماشاچیان را باعث می‌شود. و اینگونه نمایش ادامه داشت.
در ضمن اینکه من از سادگیِ مستمعینِ شاکر بخاطر این شوخی‌های ابلهانه تعجب می‌کردم، اما خودم هم همراه آنان مشغول خندیدن بودم.
اسبِ کوچک سیاه رنگ از روی موانع می‌پرید، روی نیمکت می‌نشست، تا دوازده قادر به شمردن بود و می‌توانست خود را به مُردن بزند.
بعد یک پودل آمد و از میان حلقه‌های آهنی جست، بر روی دو پای عقب خود رقصید و مانند جنرال‌ها سان دید. و بعد بُزی زیبا روی صندلی بر دو دستِ خود بالانس زد.
در آخر از دلقک پرسیده می‌شود که آیا او بجز بیکار ایستادن و شوخی‌های ابلهانه کردن کار دیگری هم بلد است؟ در این هنگام او به سرعت لباس گشاد دلقکی را از تنش خارج ساخته و با لباس تریکوی قرمز رنگی که در زیر آن بر تن داشت از طناب بلندی بالا می‌رود. او جوانی زیبا بود و کارش را با مهارت انجام می‌داد و قامت روشنش در نور شعلۀ آتش در زیر آبی‌کبودِ آسمان در شب تماشایی بود.
از آنجایی که نمایش به درازا کشیده بود بنابراین پانتومیم اجرا نمی‌گردد.
و چون مدتی از زمانِ تعیین شدۀ بازگشت‌مان به خانه می‌گذشت پس فورى به مقصدخانه به راه می‌افتیم.
در اثنای نمایش، مرتب و سرزنده با هم صحبت می‌کردیم. من کنار آنا آمبرگ نشسته بودم و بدون آنکه بجز صحبت‌های اتفاقی به همدیگر چیزی گفته باشیم ولی با این وجود، هنگام رفتن به خانه احساس کمبود کنار گرم او را می‌کردم. و چون در تختخواب مدت طولانی به خواب نرفتم وقت داشتم در بارۀ این مطلب کمی فکر کنم.
از تشخیص اینکه سست‌پیمان و بی‌وفا می‌باشم خیلی ناراحت و خجالت‌زده بودم. چگونه توانستم به این زودی از هِلنه کورتس چشم‌پوشی کنم؟ با اینهمه، در این شب و روزهای بعد با بکار بردن انواع سفسطه‌ها توانستم تمام بظاهر تضادها را حل کرده و خودم را قانع سازم.
در این شب دوباره چراغ را روشن کرده، در جیب جلیقه‌ام بدنبال سکه یک فنیگی که آنا به شوخی به من بخشیده بود گشتم و به آرامی آن را تماشا کردم. بر روی آن تاریخ سال 1877 حک شده بود. این سکه درست هم‌سن من بود. آن را در کاغذ سفیدی قرار می‌دهم و بر روی آن دو حرف اول آ . آ . و تاریخ امروز را می‌نویسم، بعد آن را بعنوان سکۀ تبرک در تهِ کیف پولم مخفی می‌کنم.
 
نیمی از تعطیلاتم ــ و در تعطیلات همیشه نیمۀ اول طولانی‌تر است ــ از مدت‌ها پیش سپری شده بود، و تابستان بعد از هفته‌ای رگباری و خشن، آهسته شروع به پیر شدن و متفکر گردیدن کرده بود. من اما، انگار که دیگر همه چیز در جهان بی‌اعتبار گشته است، عاشق و با مژگانی پر پر زن روزها را که نامحسوس کوتاه می‌گشتند به سر می‌بردم. به همه باری طلایی از امید می‌بخشیدم و با شادمانی می‌دیدم که چگونه هرکس می‌آید، می‌درخشد و می‌رود، بدون آنکه بخواهم او را متوقف ساخته و یا بر او دلسوزی کنم.
مقصر اصلی در این شادی، بی‌قیدیِ باورنکردنی دورانِ جوانی‌ام بود و کمی هم مادرم. زیرا بدون آنکه او کلمه‌ای بر زبان آورد می‌گذاشت احساس کنم که دوستی‌ام با آنا مورد پسندش می‌باشد.
براستی که معاشرت با این دخترِ باهوش و خوش‌نیت برایم مطبوع بود و چنین به نظر می‌آمد مادرم موافق آن است که دوستی‌مان به رابطه‌ای عمیق‌تر و نزدیک‌تر تبدیل شود. اینطور زحمتش کمتر بود و پنهان‌کاری لازم نداشت، و من با آنا حقیقتاً درست آنگونه زندگی کردم که با خواهر عزیزم می‌کردم.
اما با این وجود این تمام آرزوهایم را برآورده نمی‌ساخت و بعد از مدتی این رفت و آمد نامتغیرِ دوستانه گهگاهی برایم ترسناک و غیرطبیعی به نظر می‌آمد. زیرا من از باغ دوستی که به دورش حصار کشیده شده بود به سرزمین دوردستِ عاشقی طمع برده بودم و به هیچوجه نمی‌دانستم چگونه می‌توانم دوستم را به ‌اینسو جذب کنم. اما اتفاقاً همین حالا بخاطرم رسید که هنوز وقت کافی برای یک خواستگاریِ باشکوه از او تا آخرین فرصت تعطیلاتم دارم.
وضعیتی داشتم معلق میان راضی بودن و بیشتر خواستن، وضعیتی که مانند یک خوشبختیِ کلان برای همیشه در ضمیرم حک شده است.
به‌این نحو روزهای تابستانی خوبی را در خانۀ شاد و پُر حرارت‌مان می‌گذراندیم. در این بین، رابطۀ من با مادرم دوباره مانند گذشته به رابطه‌ای کودکانه تبدیل گشت، طوریکه می‌توانستم با او بدون خجالت در بارۀ زندگی‌ام صحبت کنم، می‌توانستم اعتراف و صحبت در بارۀ نقشه‌های گذشته را به وقتی دیگر موکول کنم.
هنوز هم می‌دانم که چگونه ما صبح روزی در آلاچیق نشسته بودیم و نخ می‌ریستیم. من تعریف می‌کردم که با این ایمان خوب بر من چه رفته است و حرفم را با این ادعا به پایان می‌برم که اگر بخواهم روزی دوباره دیندار شوم، باید کسی ظهور کند که قادر به متقاعد ساختن من باشد.
در این هنگام مادر لبخندی به رویم می‌زند و تماشایم می‌کند، و بعد از مقداری فکر کردن می‌گوید: "احتمالاً چنین شخصی که تو را قانع سازد هرگز ظهور نخواهد کرد. اما بتدریج خودت این تجربه که بدون ایمان در زندگی چیزی پیش نمی‌رود را بدست خواهی آورد. زیرا که تنها دانستن به درد نمی‌خورد. می‌توان این صحنه را هر روز دید: کسی را که فکر می‌کردی او را خیلی خوب می‌شناسی، با کاری که انجام می‌دهد ثابت می‌کند که شناخت‌ و صد در صد دانستن‌مان هیچ بوده است. انسان اما به اعتماد و امنیت احتیاج دارد. و به این خاطر بهتر این است که همیشه از ناجی کمک بخواهیم تا از یک پروفسور و یا از بیسمارک و یا دیگرِ آدم‌ها."
می‌پرسم "چرا از ناجی؟ مردم که بقدر کافی از او نمی‌دانند."
"اوه، بقدر کافی از او می‌دانند. و در ثانی ــ با گذشت زمان اینجا و آنجا افرادی پیدا شده‌اند که با اعتماد به نفس و بدون ترس مرده‌اند. این را در بارۀ سقراط و چند نفر دیگر هم می‌گویند؛ تعدادشان زیاد نیست، بلکه خیلی هم کم هستند، و اگر آنها آرام و بی‌دغدغه توانسته‌اند بمیرند، نه بخاطر تیزهوشی‌شان بلکه بخاطر قلب و وجدان پاکشان بوده است. بسیار خوب، ممکن است حق با آنها باشد. اما کدام یک از ما مانند آنها هستیم؟
اما برعکس این آدم‌ها تو می‌توانی هزاران هزار آدم فقیر و معمولی را ببینی که آماده و بی‌دغدغه توانسته‌اند بمیرند، چونکه به ناجی ایمان داشته‌اند. پدربزرگ تو هم قبل از مرگ چهارده ماه در تختِ بیماری با درد و مصیبت به سر ‌برد. او شکایت نمی‌کرد و درد و مرگ را تقریباً با خرسندی تحمل کرد، زیرا ناجی او را دلداری می‌داد." و در پایان می‌گوید: "من خوب می‌دانم که گفته‌هایم تو را متقاعد نخواهند ساخت. ایمان را با عقل بدست نمی‌آورند، همانطور که نمی‌شود عشق را با عقل بدست آورد. تو اما روزی تجربه خواهی کرد که عقل برای همه‌چیز کافی نیست، و وقتی تو به این واقف خواهی گشت که در تنگنا به هرچیز که مانند تسکینِ خاطر به نظر می‌آید چنگ بزنی. شاید آنموقع بعضی چیزها را که ما امروز در باره‌شان صحبت کردیم به یاد آوری."
در کارهای باغ به پدر کمک می‌کردم و هنگام پیاده‌روی‌هایم اغلب کیسه کوچکی از خاک جنگل برای گلدان‌هایش می‌بردم.
با فریتس وسائل جدید آتش‌بازی اختراع کردم و انگشتانم را سوزاندم. با لوته و آنا آمبرگ نیمی از روز را در جنگل‌ها به سر بردم، در توت‌وحشی چیدن و پیدا کردنِ گل کمک‌شان می‌کردم، برایشان کتاب می‌خواندم و راه‌های جدید برای پیاده‌روی کشف می‌کردم.
روزهای زیبای تابستانی یکی بعد از دیگری می‌گذشتند. عادت کرده بودم که هر روزه در کنار آنا باشم و وقتی فکر می‌کردم بزودی پایانِ این در کنار یار بودن‌ها فرا خواهد رسید ابرهای سنگینی آسمانِ آبیِ تعطیلاتم را می‌پوشاند.
و همانطور که تمام زیبایی‌ها و تمام نفایسِ این جهان از بین‌ رفتنی‌اند و تنها اهداف خود را دنبال می‌کنند، به اینگونه روزهای این تابستان نیز از من گریختند، روزهایی که همیشه در تمام خاطرات ایام جوانی‌ام حضور دارند.
اعضای خانواده‌ام کم کم شروع به صحبت از موعدِ عازم شدن من می‌کردند. مادر یک بار دیگر تمام رخت و لباس‌هایم را با دقت بازرسی می‌کند، اندکی از آنها را رفو کرده و در روزِ چمدان بستن دو‌ جفت جوراب پشمیِ خاکستری رنگ که خودش بافته بود به من هدیه می‌دهد، و هیچیک از ما نمی‌دانستیم که این آخرین هدیه او به من می‌باشد.
بالاخره روزی که از آمدنش می‌ترسیدم غافلگیرانه فرارسید، یک روزِ آبی روشن آخر تابستان با ابرهایی کوچک که با لطافت پرواز می‌کردند و بادی ملایم که از جنوب شرق آمده بود و با رزهای سرخِ باغ بازی می‌کرد و با باری سنگین از بوی خوش بالاخره حدود ظهر خسته گشته و بخواب می‌رود.
از آنجایی که تصمیم گرفته بودم از تمام روز استفاده کامل ببرم و در دیروقتِ شب عازم سفر شومْ بنابراین ما جوان‌ها تصمیم گرفتیم بعد از ظهر را با گردشی زیبا بگذرانیم و به این خاطر تنها ساعات اولیۀ صبح را برای پدر و مادرم وقت داشتم.
در اتاق مطالعۀ پدر بین آن دو روی کاناپه نشسته بودم. پدر مقداری هدیۀ خداحافظی برایم کنار گذاشته بود که حالا به من دوستانه و با صدایی شوخ که احساسش را پشت آن مخفی می‌ساخت تحویل می‌داد. هدیۀ او یک کیف‌ِ پول کهنه بود با مقداری پول‌خرد قدیمی، یک قلم که جای مخصوصی در کیف داشت و یک دفترچۀ کوچک که او خودش آن را صحافی کرده بود و در آن برایم یک دو جین کلمات قصار با آن دستخط شدیداً لاتینش نوشته بود.
با پول‌خردها به من توصیه به پس‌انداز کردن می‌کرد، اما نه طوریکه خساست به خرج دهم، با قلم از من تقاضای زود به زود نامه نوشتن برای خانواده را داشت، و اینکه اگر من هم یک پندِ تازه و خوب که از عهدۀ عملش برآمده‌ام در دفتر کوچک کنار دیگر پندهایی که او در زندگیِ خود آنها را سودمند و صحیح تشخیص داده است یادداشت کنم.
بیش از دو ساعت کنار هم نشستیم و پدر و مادرم چیزهایی از کودکی من، از زندگی خود و والدینشان تعریف کردند که برایم تازه و مهم بود. خیلی از آنچه را که برایم تعریف کردند فراموش کرده‌ام، زیرا که در حین صحبت فکرم بارها بسوی آنا می‌گریخت و ممکن است به این خاطر در آن روز بعضی از مطالب جدی و مهم را نیمه‌کاره شنیده و توجه کافی نکرده باشم. اما چیزیکه در یادم مانده خاطرۀ آن صبح در اتاق مطالعه است و همینطور حقشناسیِ عمیق من و احترام به پدر و مادرم.
و من امروز پدر و مادرم را در میان نوری پاک و مقدس می‌بینم، نوری که در چشم من هیچکس دیگری بجز آن دو را احاطه نمی‌گرداند.
آنزمان اما خداحافظی‌ای که بعد از ظهر در پیش داشتم برایم خیلی مهمتر بود. بعد از صرف نهار با هر دو دختر از راه کوه بطرف گردنه زیبایی در جنگل که در سراشیبی ضلع دره قرار داشت براه افتادیم.
ابتدا حالت غمگینم آن دو را به فکر و سکوت واداشته بود. اما وقتی که به بلندی کوه رسیدیم، به آنجایی که می‌شد میان تنه‌های بلند و سرخ صنوبرها دره پُر پیچ و خم و باریک و سرزمینی پهناور سبز و کوهستانی را دید، آنجایی که گل‌های شقایق با ساقه‌های بلندشان با باد در رقص بودند، توانستم با فریادی شاد خود را از غم رها سازم.
دخترها خندیدند و فوری شروع به خواندن آوازی کودکانه و قدیمی که ترانۀ محبوب مادرم بود می‌کنند و من با هم‌آواز شدن با آنها به یاد گردش و پیک‌نیک‌های شاد و تعطیلات تابستانی دوران کودکی‌ام می‌افتم.
من با لوته دست در دست هم می‌رفتیم و از اینجا و آنجا و همانطور که قرار بود از مادرمان صحبت کردیم و چون دوران جوانی و زندگی خوبی در خانه پدر و مادر داشتیم بنابراین از دوران کودکی‌مان با سپاس و غرور یاد کردیم، تا اینکه آنا خودش را خندان به ما رسانده و ما از جاده‌ای از سرازیری کوه در حالیکه دستان‌مان را با شادی طوری حرکت می‌دادیم که انگار در رقصند، پایین می‌رویم.
سپس وارد پیاده‌رو شیبداری می‌شویم که از پهلو به گردنۀ تاریک یک نهر وصل بود. نهری که رو به پایین جاری و روی سنگ‌ریزه‌ها و صخره‌ها می‌پاشید و صدایش از دور قابل شنیدن بود. کمی بالاتر در کنار رود رستورانی دوستداشتنی که فقط ایام تابستان باز بود قرار داشت که من آن دو را در آنجا به خوردن شیرینی و قهوه و بستنی دعوت کرده بودم.
در مسیر تنگ نهر می‌بایست پشت سر هم راه برویم. من پشت سر آنا حرکت می‌کردم و نگاهم به او بود و در انتظار فرصتی بودم تا با او به تنهایی صحبت کنم.
عاقبت حیله‌ای بخاطر می‌آوم. ما به مقصدمان نزدیک شده و جایی که ایستاده بودیم چمنزاری نزدیک ساحلِ رود و پُر از گل میخک بود. از لوته به این بهانه که این محل پر گل است خواهش کردم جلوتر از ما به رستوران رفته و سفارش قهوه بدهد و بگذارد تا میزی برایمان در حیاط با رومیزی زیبایی بپوشانند و من و آنا هم بعد از چیدن گل و ساختن دسته گلی از میخک‌ها به ‌آنجا خواهیم آمد.
پیشنهادم مورد قبول لوته واقع می‌گردد و بسوی کافه براه می‌افتد. آنا خود را روی یک تخته‌سنگ خزه گرفته نشانده و شروع به شکستن سرخس‌ها می‌کند.
و من می‌گویم: "امروز آخرین روز منه."
"آره، باعث تأسفه. اما شما باز به زودی به وطن باز خواهید گشت، مگه نه؟"
"چه کسی می‌دونه؟ در هر صورت اما چند سالی به اینجا برنخواهم گشت، و اگر هم دوباره بازگردم دیگر همه‌ چیز مانند این‌بار نخواهد بود."
"چرا که نه؟"
"بله، می‌تونست بشود اگر که شما هم می‌تونستید بار دیگر این‌جا باشید!؟"
"این آنچنان ناممکن هم نیست، اما شما هم این‌بار بخاطر من به وطن بازنگشتید."
"برای اینکه هنوز شما را نمی‌شناختم، دوشیزه آنا."
"بدون شک. اما چرا شما اصلاً به من کمک نمی‌کنید! اقلاً چند تایی از آن میخک‌های آنجا دم دستتان را به من بدهید."
در این هنگام کمی به خود مسلط می‌شوم.
"بعداً هرچقدر که مایل باشید به شما گل میخک خواهم داد. اما در حال حاضر چیز دیگری برای من مهم است. ببینید، من حالا فقط چند دقیقه‌ای بیشتر وقت ندارم تا با شما تنها باشم، و من مدت زیادی برای این لحظه صبر کرده‌ام ــ شما می‌دونید که من امروز به سفر خواهم رفت ــ بنابراین خلاصه می‌کنم، آنا، من از شما می‌خواهم بپرسم ــ ــ"
آنا به من نگاهی می‌کند، صورت زیرک او حالتی جدی و تا اندازه‌ای اندوهناک به خود گرفته بود. "صبر کنید!" و صحبت مرا قطع می‌کند. "من می‌دانم چه می‌خواهید بگویید. اما من از شما از صمیم قلب خواهش می‌کنم که حالا چیزی نگویید!"
"هیچ‌ چیز؟"
"نه، هرمن. من نمی‌تونم براتون تعریف کنم که چرا الان نباید چیزی بگویید. اما اگر مایل به شنیدن آن هستید می‌تونید بعد از لوته بپرسید، او همه چیز را می‌داند. حالا اما وقت‌مان کم است و داستان من هم داستان غم‌انگیزی‌ست، ولی ما امروز نمی‌خواهیم غمگین باشیم. باید دسته گل‌مان را تا لوته بدنبال‌مان نیامده است بسازیم. و بعلاوه من مایلم که دوستان خوبی برای هم بمانیم و امروز را با هم خوش بگذرانیم. آیا شما هم مایلید؟"
"من هم مایلم، البته اگر بتوانم."
"خب حالا، مگر چه اتفاقی افتاده. من هم حالم مثل شماست؛ من هم کسی را دوست دارم که قادر بدست آوردنش نیستم. اما کسی‌که وضعش اینچنین است باید تمام دوستی‌ها و هرچه خوب است و شاد و چیزهایی را که بعد بدست خواهد آورد دودستی محکمتر بچسبد، درست نمی‌گم؟ من اینها را به این خاطر می‌گویم چون مایلم برای یکدیگر دو دوست خوب بمانیم و حداقل در این آخرین روز صورت‌های خندان‌مان را به‌همدیگر نشان دهیم. مایلید این کار را بکنیم؟"
در این وقت آهسته می‌گویم بله، و به هم دست می‌دهیم.
نهر سر و صدا براه انداخته بود و شادی‌کنان قطرات کوچک آب بسوی ‌ما پرتاب می‌کرد. دسته گل بزرگ و رنگین می‌شد. طولی نکشید که خواهرم در حال صدا کردن ما و آواز‌خوان بسوی‌مان می‌آید. هنگامیکه او به ما می‌رسد طوریکه انگار می‌خواهم آب بنوشم، کنار نهر زانو زده و پبشانی و چشمان خود را لحظه‌ای در آبِ سرد جاری نهر فرو می‌کنم. بعد دسته‌ گل را در دست گرفته و با هم راهِ کوتاه تا رستوران را می‌پیماییم.
آنجا زیر درخت افرا میزی برای ما با قهوه و بستنی و بیسکویت چیده بودند. صاحب کافه به ما خوشامد گفت و من از اینکه می‌توانم صحبت کرده و غذا بخورم، طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است از خودم تعجب می‌کردم.
من تقریباً شاد بودم و قبل از شروع به خوردن سخنرانی کوتاهی کرده و دیگران را در خندیدن بدون ناگزیر بودن همراهی می‌کردم.
من خوبی‌ها و برخوردهای ساده و دوستداشتنی و تسلی‌بخش آنا را در آن بعد از ظهر که به من کمک کرد تا آن اتفاق تحقیر‌آمیز و اسفناک را فراموش کنم از یاد نخواهم برد. بدون آنکه اشاره‌ای به آنچه میان من و او رخ داده بود بکند، رفتارش با من به گونه‌ای بود که من توانستم وضعیتم را حفظ کنم و مجبور شوم تا به غم کهنه‌تر و عمیق‌تر او و اینکه چگونه او آن را با شادی تحمل می‌کرد احترام بگذارم.
هنگامیکه عازم خانه گشتیم، دره تنگ جنگل خود را با سایه‌های شب پُر می‌ساخت. در آن بلندی اما، جاییکه ما با سرعت بسویش می‌رفتیم دوباره خورشیدِ در حال غروب را ملاقات کرده و یک ساعتِ تمام در گرمای نورش به قدم‌ زدن پرداختیم، تا اینکه دوباره او را در حال پایین آمدن در شهر از چشم گم کردیم.
من مراقب بودم و می‌دیدم که چگونه خورشید، بزرگ و قرمز رنگ در میان نوک درختان صنوبر ایستاده و به این اندیشیدم که من فردا او را در فاصله‌ای دور از اینجا و در سرزمین‌های غریب دوباره خواهم دید.
شب‌هنگام، بعد از اینکه با خانه و خانواده خداحافظی کردم، لوته و آنا برای مشایعت من تا ایستگاه قطار آمدند و هنگامیکه سوار قطار شده و قطار بسوی تاریکیِ آغاز شدۀ شب در حرکت بود برایم دست تکان دادند.
من در کنار پنجرۀ راهروی قطار ایستاده بودم و شهر را تماشا می‌کردم، جاییکه فانوس‌ها و پنجره‌های روشن می‌درخشیدند.
در نزدیکی باغ ما ابر غلیظ خونین رنگی را می‌بینم. آنجا برادرم فریتس ایستاده و در هر دو دست مشعلی بنگالی نگاه داشته بود و در لحظه‌ای که من برایش دست تکان داده و قطار از کنارش می‌گذشت، راکتی را آتش زده و عمودی به هوا پرتاب می‌کند.
در حالیکه سرم را از پنجره خارج کرده بودم می‌توانستم راکت را ببینم که بالا می‌رفت و بعد لحظه‌ای توقف کرده و منحنی نرمی زده و در میان بارانی از اخگر رو به خاموشی می‌گذارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر