اولین تجربه.


<اولین تجربه> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.

واقعاً عجیب است که چگونه تجربه‌ها می‌توانند غریبه گردند و از دستِ آدم لیز بخورند! تمام سال‌ها با هزاران ماجرا می‌توانند از خاطر آدم گم شوند. من غالباً کودکانی را در حال دویدن برای رفتن به مدرسه می‌بینم و به زمانِ مدرسه رفتن خود فکر نمی‌کنم، من محصلین دبیرستانی را می‌بینم و با زحمت به یاد می‌آورم که من هم روزی یک دانش‌آموز دبیرستانی بوده‌ام. من مکانیسین‌ها را در حال رفتن به کارگاهشان و کارمندانی را که سریع به اداره می‌روند می‌بینم و به کلی فراموش کرده‌ام که من هم روزی قدم‌های مشابه‌ای برای رفتن به اداره برمی‌داشتم و بلوز آبی رنگ و نیمتنۀ کارمندی با آرنجِ براق می‌پوشیدم. من در کتاب‌فروشی جزوه‌های عجیبِ شعرِ شاعران هجده ساله را که بنگاه انتشاراتی پیرسون در درسدن به چاپ رسانده است تماشا می‌کنم و به اینکه من هم روزی چنین اشعاری سروده‌ام و حتی در دام همین شکارچیانِ مؤلفین افتاده و فریبشان را خورده‌ام دیگر فکر نمی‌کنم.
تا اینکه یک بار در یک پیاده‌روی یا سوار بر قطار و یا در ساعات بی‌خوابیِ شبانه قطعۀ کاملی از زندگیِ فراموش گشته دوباره ظاهر می‌گردد و کاملاً نورانی مانند یک صحنه‌آرائی، با تمام چیزهای جزئی، با تمام اسامی و مکان‌ها، همهمه‌ها و شایعات روبروی آدم می‌ایستد. شبِ گذشته اینچنین بر من گذشت. تجربه‌ای که در زمان رخ دادنش اطمینان کامل داشتم آن را هرگز از یاد نخواهم برد دوباره در برابرم ظاهر گشت، تجربه‌ای که من اما سال‌ها بدون هیچ نشانی فراموش کرده بودم. درست مانند آنکه آدم یک کتاب یا یک چاقوی جیبی را گم کرده، دلتنگش شده و بعد فراموشش بکند و یک روزی دوباره آن کتاب یا چاقو در کشویِ میز میان خرت و پرت‌ها افتاده و دوباره متعلق به تو باشد. 
من هجده ساله و در پایانِ دوره کارآموزیِ رشتۀ مکانیک بودم. اخیراً پی برده بودم که در این رشته پیشرفتی نخواهم کرد و مصمم بودم یک بار دیگر تغییر رشته دهم. تا رسیدنِ موقعیتی که بتوانم این موضوع را با پدر در میان بگذارم در کارگاه ماندم و کارم را نیمه‌خشنود مانند کسی که استعفا داده باشد و تمام جاده‌ها را در انتظار خود می‌بیند انجام میدادم.
ما در آن زمان یک کارآموز در کارگاه داشتیم که ویژگی ممتازش خویشاوند بودن با خانم ثروتمندی از شهر کوچکِ همسایه بود. این خانم جوان که بیوۀ کارخانه‌داری بود در یک ویلای کوچک زندگی می‌کرد، یک ماشین شیک داشت و یک اسبِ سواری و به داشتنِ تکبر و غیرعادی بودن معروف شده بود، زیرا که او در میهمانی‌های قهوه و شیرینی شرکت نمی‌کرد و بجای این کار اسب‌سواری و ماهیگیری می‌کرد، گل لاله پرورش می‌داد و سگِ سنت برنارد نگهداری می‌کرد. مردم با حسادت و عصبانیت از او صحبت می‌کردند، بخصوص از زمانی که فهمیدند او در اشتوتگارت و مونیخ، دو شهری که او اغلب مسافرت می‌کرد، می‌تواند خیلی خونگرم هم باشد.
این خانم از زمانی که خواهرزاده‌اش پیش ما در کارگاه مشغول به کارآموزی بود در مجموع سه بار به آنجا آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با خویشاوندش اجازه داده بود تا دستگاه‌ها را به او نشان دهد. او هر بار با شکوه دیده می‌شد و آرایش لطیف و چشمان کنجکاو و سؤالات مضحکش وقتی در میان فضای دوده‏ گرفتۀ کارگاه راه می‌رفت و بلندبالا بودنش، موهای طلائی و آن صورتِ کاملاً جوان و بی‌تجربه‌اش که مانند صورت دختر خردسالی به نظر می‌آمدْ تأثیر زیادی بر من گذاشته بود. و ما در لباس‌هایِ کارِ روغنی و دست‌ها و صورت‌های سیاه آنجا ایستاده بودیم و احساس می‌کردیم که یک شاهزاده خانم به دیدارمان آمده است. و این با نظریه‌های سوسیال دموکراتی ما همخوانی نداشت، چیزی که ما در هر بار آمدنِ این خانم به کارگاه دوباره به آن پی می‌بردیم.
در این بین یک روز کارآموز در وقت استراحت پیشم آمد و گفت: "آیا می‌خواهی روز یکشنبه به اتفاق من پیش خاله‌ام برویم؟ او تو را دعوت کرده است."
"دعوت کرده؟ هی، از این شوخی‌های احمقانه با من نکن، وگرنه دماغتو فرو می‌کنم تو سطل آب داغ". اما او شوخی نمی‌کرد. خاله‌اش برای روز یکشنبه از من دعوت کرده بود. ما می‌توانستیم با قطارِ ساعتِ ده شب به خانه بازگردیم، و اگر مدت ماندمان طولانی‌تر می‌شد، شاید هم ماشینش را برای بازگشت در اختیارمان قرار می‌داد.
با مالک یک ماشین لوکس، سرورِ یک خدمتکار مرد و دو خدمتکار زن، یک درشکه‌چی و یک باغبان رفت و آمد داشتن، برای آن دوره از جهان‌بینی من ناپسند بحساب می‌آمد. اما من هنگامی این موضوع را بخاطر آوردم که با هیجان دعوت را قبول کرده و پرسیده بودم که آیا لباس زرد رنگِ روزهای یکشنبه‌ام به اندازه کافی خوب است یا نه.
تا روز شنبه با خوشی و هیجانِ لاعلاجی در حرکت بودم. بعد اما ترس به سراغم آمد. آنجا چه باید بگویم، چگونه باید رفتار کنم، چگونه باید با او صحبت کنم؟ کت و شلوارم که تا آن موقع به آنها افتخار می‌کردم ناگهان دارای لکه و چروک گشته و کنارۀ‏ یقه‌ام ریش ریش شده بود. از این گذشته کلاهم کهنه و نخ‌نما بود، و این معایب را نمی‌شد توسط سه وسیلۀ با ارزشم ــ یک جفت کفش نوک‌تیز، یک کراواتِ نیمه‌ابریشمی با رنگ قرمزِ براق و عینکِ دسته ورشوئی ــ از چشم پوشاند.
در روز یکشنبه مانند بیماری بخاطر هیجان و خجالت به همراه کارآموز پایِ پیاده به اتلینگن رفتم. ویلا دیده می‌شود، ما در کنار پرچین جلویِ درختان سرو ایستاده بودیم، واق واق سگ با زنگِ در درهم می‌آمیزد. یک خدمتکار ما را به خانه راه می‌دهد، او حرف نمی‌زد و رفتارش با ما اهانت‌آمیز بود، به سختی به خود زحمت داد تا از من در برابر سگِ بزرگِ نژادِ سنت برنارد که قصد گاز گرفتن شلوارم را داشت محافظت کند. با ترس به دست‌هایم که هرگز چنین شرم‌آور تمیز نبوده‌اند نگاه می‌کردم. من قبلاً آنها را هنگام غروب نیمساعتِ تمام با نفت و صابون شسته بودم.
خانم در یک لباس سادۀ تابستانی به رنگ آبیِ روشن ما را در سالن پذیرفت. او با ما دست داد و به نشستن دعوتمان کرد و گفت غذا فوری آماده خواهد شد.
و از من پرسید: "آیا شما نزدیک‌بین هستید؟"
"یک کم."
"آیا خبر دارید که عینک اصلاً بهتون نمیاد." من عینک را از چشم برمی‌دارم و آن را در جیبم قرار می‌دهم و به چهره‌ام حالتی سرکشانه می‌دهم.
او در ادامه می‌پرسد: "و شما سوسیال دمکرات هم هستید؟"
"بله، البته."
"اما به چه دلیل؟"
"بخاطر اعتقادم."
"که اینطور. اما کراواتتان دوست ‏داشتنی‌ست. خوب حالا وقت غذا خوردن فرارسیده. حتماً اشتها برای غذا خوردن به همراه آوردید؟"
در اتاق کناری غذا روی میز چیده شده بود. بر خلاف توقعم، به استثنای سه گیلاس با شکل‌های مختلف چیز دیگری وجود نداشت که مرا دچار دستپاچگی سازد. یک سوپ مغز، راسته گاو سرخ کرده، سبزیجات، سالاد و شیرینی، اینها غذاهائی بودند که من بدون آبروریزی قادر به خوردنشان بودم. و شراب را خود خانم خانه در گیلاس‌ها ریخت و در حین غذا خوردن تقریباً فقط با کارآموز صحبت کرد. از آنجائیکه غذاهای خوب همراه با شراب خیلی به من چسبید، بزودی حالم خوش گشت و تا اندازه‌ای شنگول شدم.
بعد از غذا با گیلاس‌های شرابمان به سالن بازگشتیم، و هنگامیکه به من یک سیگاربرگِ نازک تعارف و در کمال تعجبِ من با یک شمع قرمز و طلائی رنگ روشن می‌گرددْ سرخوشی‌ام تا حد رضایت‌بخشی بالا می‌رود. تازه حالا جرأت می‌کنم خانم را با دقت تماشا کنم، و او چنان لطیف و زیبا بود که من خود را با غرور در بهشتِ جهانِ نجیب، جهانی که من در چندین رمان و پاورقی مشتاقانه یک تصور مبهم از آن بدست آورده بودم احساس می‌کنم.
ما مشغول گفتگوی سرزنده و با روحی می‌شویم، و من چنان بی‌پروا شده بودم که در بارۀ اظهار نظر قبلیِ مادام در باره سوسیال دموکراسی و کراوات قرمز رنگم مزاح می‌کنم.
خانم با لبخند می‌گوید: "شما کاملاً حق دارید. به ایمانتان وفادار بمانید. اما کراواتتان را باید کمی راست‌تر ببندید. ببینید، اینطوری ــ"
او جلوی من می‌ایستد و خود را بر رویم خم می‌کند، کراواتم را با هر دو دست گرفته و آرام به اطراف حرکتش می‌دهد. در این حال ناگهان با وحشتِ فراوان احساس کردم که او دو انگشت خود را از یقه پیراهنم داخل کرده و آهسته سینه‌ام را لمس می‌کند. و وقتی من با وحشت نگاهش کردم او مجدداً سینه‌ام را با دو انگشت فشرد و در این حال ثابت به چشمانم نگریست.
من فکر کردم، اوه این غیرممکن است، و ضربان قلبم شدت گرفت، در حالیکه او به عقب بازگشته و چنین وانمود می‌کرد می‌خواهد کراوات را نگاه کند، اما بجای آن مرا دوباره نگاه می‌کرد، جدی و مست، و سرش را آهسته چند بار تکان داد.
و بعد به خواهرزادۀ‏ خود که در حال ورق‏ زدن مجله‌ای بود می‌گوید: "می‌تونی از آن بالا در گوشۀ اتاق جعبۀ بازی‌ها را بیاری؟"
کارآموز می‌رود و او به طرف من می‌آید، آرام و با چشمانی درشت. و آهسته و نرم می‌گوید: "آه تو! تو خیلی شیرینی" و در این حال صورتش را به صورتم نزدیک می‌سازد و لب‌هایمان برهم می‌نشینند، بی‌صدا و سوزان، و دوباره، و دوباره. من بانویِ بلندبالا و زیبا را در آغوش گرفته و چنان محکم به خود می‌فشرم که باید دردش آمده باشد. اما او فقط دوباره دهانم را جستجو می‌کرد و چشمانش در حال بوسیدن تر و دخترانه گشته و می‌درخشیدند.
کارآموز با جعبۀ بازی‌ها برمی‌گردد، ما می‌نشینیم و هر سه نفر بر سرِ شکلات تاس می‌ریزیم. دوباره حرف‌های او جاندار و باروح گشته و بعد از هر بار تاس ریختن شوخی می‌کرد، اما من حرفی از دهانم خارج نمی‌شد و نفس کشیدن برایم سخت شده بود. گاهی از زیر میز دستش را به سمت دستم می‌آورد و با آن بازی می‌کرد و یا آن را روی زانویم می‌گذاشت.
کارآموز در حدود ساعت دهِ شب یادآوری کرد که زمان رفتن فرا رسیده است.
او از من پرسید "شما هم قصد رفتن دارید؟" و به چشمانم نگاه کرد.
من تجربه‌ای در ماجراهای عاشقانه نداشتم، بنابراین با لکنت گفتم، بله انگار وقت رفتن رسیده، و بلند شدم.
او می‌گوید "خوب، باشه" و کارآموز به حرکت می‌افتد و من به دنبالش به سمت در حرکت می‌کنم، اما هنگامیکه کارآموز پایش را از در بیرون ‏می‌گذارد، زن دستم را گرفته، به سمت خود می‌کشاند و در گوشم زمزمه می‌کند: "بی‌عقلی نکن، زیرک باش!" و من این را هم نفهمیدم.
ما خداحافظی کردیم و به سمت ایستگاه دویدیم. بلیط را در دست نگاه داشتیم و کارآموز سوار شد. اما من حالا احتیاجی به همصحبت نداشتم. من فقط سوار پله اول شدم و وقتی رانندۀ قطار سوت را به صدا آورد دوباره به پائین پریده و آنجا ماندم. شبِ خیلی تاریکی بود.
گیج و غمگین جادۀ طولانی را به سمت خانه طی کردم و مانند دزدی از کنار باغ و پرچینِ خانۀ او گذشتم. یک بانوی محترم مرا دوست می‌داشت! سرزمین‌های جادوئی درهایشان را برویم گشوده بودند، و هنگامی که تصادفی در جیبم عینک دسته ورشوئی را می‌یابم، آن را در نهر آب پرتاب می‌کنم.
یکشنبۀ هفته بعد کارآموز برای نهار پیش زن دعوت شده بود، اما من نه. و او دیگر هرگز به کارگاه نیامد.
سه ماهِ تمام یکشنبه‌ها یا در ساعات دیروقتِ شب اغلب به اتلینگن می‌رفتم و در کنار پرچین‌ها به استراق‌سمع می‌ایستادم و به اطرافِ باغِ خانه سر می‌کشیدم، صدای واق واق سگِ نژادِ سنت برنارد و عبور باد از میان درختان سرو را می‌شنیدم، در اتاق‌ها نور چراغ می‌دیدم و فکر می‌کردم: شاید که او مرا یک بار ببیند؛ او مرا دوست دارد. یک بار هم از خانه صدای نواختن نرم و وزین پیانو شنیدم و به دیوار تکیه داده و گریستم.
اما دیگر هرگز خدمتکار مرا به خانه راه نداد و در برابر سگ‌ها از من حمایت نکرد، و هرگز دیگر دست‌های زن دستانم را و دهانش دهانم را لمس نکردند و فقط در رویا یک بار برایم این اتفاق افتاد. و من در اواخر پائیز شغل مکانیکی را رها ساختم و لباس کار آبی رنگ را برای همیشه از تن خارج ساخته و به شهر بسیار دورِ دیگری رفتم.
(1905)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر