<جادوی
رنگها> از هرمن هسه را در آذر سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
انگار هیچگاه طور دیگر نبوده است، در قسمت جنوبیِ دره در
حاشیۀ یک تاکستان، بر روی یک صندلی کوچکِ تاشو در کنارِ دیواری کوتاه نشسته و بر
روی زانوهایم مقوائی قرار داده بودم، در دست چپ یک تختهرنگِ کموزن و در دست راست
یک قلممو. کنار من در زمینِ نرم عصای راهپیمائیم فرو رفته بود و کولهپشتیام
رویش قرار داشت که درش باز بود و میشد لولههای کوچکِ فشرده شدۀ رنگهایِ داخل آن
را دید.
من یکی از آنها را درمیآورم، درش را باز میکنم، با
لذت و با فشار اندکی ذرهای از نابترین و زیباترین لاجوردی بر روی تختهرنگ میریزم،
و سپس رنگ سفید، و یک سبزِ زمردینِ لطیف و خالص برای هوای شبانگاهی، و صرفهجویانه
قطرهای روغن جلا. و من مدت درازی به افق مینگرم، به کوههای دوردست، به رنگ قهوهای/طلائی
ابرها، و آبیِ سیر را با قرمز درهم میآمیزم و نفسم را بخاطر دقت حبس میکنم، زیرا
که تمام اینها میبایست غیرقابل توصیف، لطیف و روحدار میگشتند. و قلمموی من بعد
از درنگی کوتاه تند به جنبش میافتد و در اطراف ابری روشن در آبی، با سایه خاکستری
و بنفش، و زمینهای مجاور تازه سبز شده و درختانِ شاهبلوط حالا شروع میکنند با
قرمزِ ملایم و آبیِ دوردستها هماهنگ گشته و بر یکدیگر اثر بگذارند، و رفاقتها و
تمایلاتِ رنگها، کششها و دشمنیها منعکس میگردند، و زمان کوتاهی تمام زندگی در
من و خارج از من بر روی مقوایِ کوچکی که بر روی زانویم قرار داشت در هم آمیخته، و
آنچه که جهان به من و من به جهان برای گفتن و برای انجام دادن، اعتراف کردن و پوزش
خواستن داشتیم، خاموش و بیصدا در سفید و آبی، در رنگ زردی دلیر و بشاش و سبزی دنج
و شیرین اتفاق میافتد.
و من احساس میکردم: که این زندگیست! این سهم من به
جهان، خرسندی و تکلیف من بود. اینجا من در خانه بودم. اینجا شوق برایم شکوفا میشد،
اینجا من پادشاه بودم، اینجا من به کلِ جهانِ محترم با لذت و متانت پشت میکردم.
(از <رویای بعد از کارِ روزانه> در <فوسیشه
سایتونگ>، برلین سال ۱۹۱۸)
نامه تابستانی از جنوب
دوستان عزیز در برلین!
بله، در تابستان اینجا اوضاع جور دیگر بود. اینجا هموطنانی
که هتلهای زیبای لوگانو را پُر میکنند، مضطرب در دایره سایۀ نخلهای کنار دریا
نشسته بودند و پریشان احوال به شهر ساحلیِ اُستاِنده فکر میکردند، در حالیکه آدمهائی
مثل ما با قطعه نانی در کولهپشتی از تابستانِ باشکوه لذت میبردیم. و چه زود
روزهای درخشان گریختند، چه ناپایدار و زودگذر بودند آن روزها!
با این حال، هنوز هم اینجا خورشید موجود است، و هنوز ما
پیش او میهمانیم. من این سطور را در یکی از روزهای آخر ماه دسامبر، قبل از ظهر
ساعت یازده، در محلی ساخته شده از شاخ و برگِ خشک و باریک که خورشید بر آن میتابد
در گوشهای از جنگل مینویسم. تا ساعت سه گاهی هم تا چهار بعد از ظهر تقریباً
آفتاب ادامه دارد، اما بعد هوا خنک میشود، کوهها خود را با بنفشِ روشن میپوشانند،
آسمان چنان نازک و روشن میشود که فقط در زمستان اینگونه میگردد، و آدم یخ میزند،
باید چوب در اجاق انداخت و برای باقیماندۀ روز افسونِ مترِ مربعی از اجاق گردید.
آدم زود میخوابد و دیر از خواب برمیخیزد. اما این ساعاتِ نهارِ نیمروزی در
روزهای آفتابی را آدم داراست، آنها به ما تعلق دارند، در این وقت خورشید گرممان
میسازد، در این وقت بر روی چمن و شاخ و برگهای خشک دراز میکشیم و به خش خش
کردنِ زمستانیِ برگها گوش میسپاریم، بر کوههای نزدیک تراوشِ رو به پائینِ برف
را مینگریم، و گاهی هم در خلنج و شاخ و برگهای خشکیدۀ درختِ شاهبلوط کمی زندگی
نمایان است، یک مار خوابآلودِ کوچک، یک جوجهتیغی. همچنین اینجا و آنجا هنوز
آخرین هسته در کنارِ درختان شاهبلوط افتادهاند که آدم آنها را در جیب جای داده و
هنگام غروب در آتشِ درون اجاق میاندازد.
به نظر میرسد که وضع آن گرانفروشان که در تابستان چنین
پریشان به شهر ساحلیِ اُستاِنده فکر میکردند خیلی خوب باشد. ورق برگشته است،
فعلاً آنها در بالا قرار دارند. به تازگی فرصتی پیش آمد که کمی آنها را تماشا کنم.
از من در یکی از هتلهای بزرگ برای صرف نهار دعوت شده بود.
بنابراین به آن هتلِ بزرگ رفتم. هتلی مجلل. من بهترین کت
و شلوارم را بر تن داشتم که یک روز قبل صاحبخانهام سوراخِ کوچک سرِ زانویِ آن را
با کمی نخِ آبی رنگ رفو کرده بود. وضع ظاهرم خوب بود و توسط دربان بدون هیچ اشکالی
به داخل راه داده شدم. از میان درِ دو لنگۀ شیشهای و بیصدا آدم به یک سالنِ
بسیار بزرگِ ملایم جاری میگشت، مانند جاری شدن در یک آکواریومِ لوکس، در آنجا مبلهای
با ابهت و کم عمق از چرم و از مخمل قرار داشتند، و برای تمام آن فضای بزرگ گرمای
مطبوعی ایجاد کرده بودند، آدم داخل جوّی میشد شبیه به گاله فیس در سیلان. اینجا و
آنجا گرانفروشانِ خوشپوش با همسرانشان نشسته بودند. آنها چه میکردند؟ آنها از
فرهنگِ اروپائی محافظت میکردند. واقعاً، در اینجا هنوز این فرهنگ موجود بود، این
فرهنگِ ویران که برایش بسیار عزا گرفته شده است همراه با مبلهای کلوب،
سیگاربرگهای وارداتی، گارسونهای چاپلوس، اتاقهای بیش از حد گرم، درختان خرما،
شلوارهای اتو زده شده، لباسهای دکولته، حتی عینکهای تکچشمی. همه چیز هنوز آنجا
بود، و من از دیدارِ دوباره این فرهنگ متأثر گشته چشمهایم را پاک کردم. گرانفروشان
دوستانه و لبخندزنان مرا نظاره میکردند، آنها این را آموختهاند که با افرادی
مانند ما منصفانه و درست برخورد کنند. در چهرههائی که با آن مرا تماشا میکردند،
لبخند بود و ریشخندی آهسته مخلوط با ادبی خیلی ملاحظهکارانه، رعایت و حتی به
رسمیت شناختن. من به این اندیشیدم که کجا این نگاهِ عجیب را یک بار دیگر دیدهام؟
و آن را به یاد آوردم.
این نگاه که پیروزمندانِ جنگ با آن به شکستخوردگان مینگرند
را در اثنای جنگ در آلمان اغلب دیده بودم. این نگاهی بود که آن زمان تاجرها در
خیابان به سربازهای زخمی میانداختند. نیمی از نگاه میگفت <بیچاره!>، نیمه
دیگر میگفت <قهرمان!>، نیمی مسلط و نیمی ترسو.
با شادی و وجدان آسودۀ یک شکستخوردهْ ردیفِ گرانفروشان را مشاهده میکردم. آنها باشکوه دیده میشدند،
مخصوصاً بانوان. آدم میتوانست به ایام ماقبل تاریخ فکر کند، به زمانهای قبل از
سال ۱۹۱۴، زمانیکه ما همه مجذوب این سلیقه بوده و آن را از
بدیهیات و منحصر به فرد میانگاشتیم.
میزبانِ من هنوز حضور نداشت. بنابراین خود را به یکی از
گرانفروشان نزدیک میکنم تا کمی گپ بزنم.
من میگویم: "سلام گرانفروش، چطورید؟"
"اوه، خوبم، فقط بعضی وقتها کمی ملالآور است. میتوان
به شما با آن وصلۀ آبی رنگِ بر روی زانویتان غبطه خورد. شما مانند مردی بنظر میرسید
که چیزی از ملالت نمیداند."
"کاملاً درست است. من بطور وحشتناکی کار برای انجام
دادن دارم، و به این خاطر زمان برایم سریع میگذرد. هر کسی نقش خود را دارد."
"منظورتان چیست؟"
"ببینید، من یک کارگرم، و شما یک گرانفروش. من
تولید میکنم، و شما تلفن میکنید. و این آخری سود بیشتری دارد. در عوض تولید کردن
بسیار بامزهتر است. شعر سرودن یا نقاشی کردن یک لذت است؛ میدانید، در حقیقت
فرومایگیست که برای آن پول هم درخواست کنی. شغل شما این است که کالاهای عرضه شده
را با صد در صد اضافهبها دوباره عرضه کنید. این مسلماً کمتر لذتبخش است."
"آخ شما! شما همیشه وقتی با من صحبت میکنید چیزی
برای دستانداختن دارید. اقرار کنید، آقای خوششانس، در حقیقت شما خیلی به ما
حسادت میکنید، شما با آن شلوارِ وصلهدارتان!"
"درست میگوئید، من به کرات حسادت میکنم. وقتی من
حالا گرسنه باشم و از پشتِ ویترین ببینم که شماها مشغول خوردن پیراشکی هستید، بعد
به شماها حسادت میکنم. من از پیراشکی خیلی خوشم میآید. اما ببیند، هیچ لذتی چنین
ناپایدار نیست، درست مانند خودِ غذا بطور مضحکی زودگذر است. و در حقیقت این فانی
بودن برای لباسهای شیک، انگشترها، سنجاقهای سینه و شلوارهای سالم هم صدق میکند!
یک کت و شلوارِ زیبا بر تن کردن لذتبخش است. اما من شک دارم که آیا این کت و شلوار
در تمام مدتِ روز شماها را سرگرم، خشنود و سعادتمند میسازد. من فکر میکنم که
شماها اغلب همانقدر کم به لباسهای اتو کرده و دگمههای برلیانِ خود فکر میکنید
که من به وصلۀ شلوارم. آیا اینطور نیست؟ خب، این چه چیزی به شماها اضافه میکند؟
البته بخاطر شوفاژ میشود به شماها حسادت کرد. اما وقتی خورشید میدرخشد، همینطور
در زمستان، محلی در مونتانیولا میشناسم، میان دو صخره، آنجا کاملاً بیسر و صدا و
مانند هتلِ شماها گرم و دارای مهمانهای بهتریست، و کاملاً مجانی. آدم اغلب میتواند
حتی شاهبلوط در زیر شاخ و برگها برای خوردن پیدا کند."
این امکان وجود دارد. اما شما میخواهید با آن زندگیتان
را بگذرانید؟"
"من با آنچه که تولید میکنم زندگی میکنم، با ارزشهائی
که در جهان مینشانم، هر چند هم که کوچک باشند.
برای مثال من نقاشیهای آبرنگ میکشم، کسی را نمیشناسم
که زیباتر بکشد. آدم میتواند از من با بهای کمی نسخههای خطیِ اشعارم را بخرد که
من خودم با نقاشیهای رنگی تزئینشان کردهام. یک گرانفروش نمیتواند کاری
هوشمندانهتر بجز خریدن این چیزها انجام دهد. وقتی هم من بعد از چند سال بمیرم
قیمت آنها سه برابر خواهد شد."
من این را با شوخی گفتم، اما گرانفروش دچار وحشت شد نکند
میخواهم از او درخواست پول کنم. او فکرش پریشان شد، به سرفه کردن افتاد و ناگهان
انتهای سالن در کنارِ پنجره یک آشنا دید که باید به او سلام میکرد.
دوستان عزیز در برلین، اجازه دهید از شرح ماجرای نهار که
من با مهماندارم از آن لذت بردم بگذرم! سالن غذاخوریِ سفید و شیشهای میدرخشید، و
چه پذیرائی زیبائی، چه خوب غذا میخوردند، و چه شرابهائی! من در بارۀ آنها سکوت
میکنم. تماشای غذا خوردنِ گرانفروشان منقلب کننده بود. آنها کاملاً بر خود مسلط
بودند. آنها لقمههای خوراکهای لذیذ را با چهرهای کاملاً جدی و برای انجام وظیفه
میخوردند، بله تحقیرآمیز و تنبلانه، آنها با چهرههای آرام و کمی رنجور طوری از
شیشههای شرابِ قدیمی جامهایشان را پُر میساختند که انگار دارو میخورند. من در
اثنای تماشا کردن برایشان چیزهای خوب آرزو کردم. یک نان سفید کوچک و یک سیب هم
برای شب در جیب قرار دادم.
شماها میپرسید که چرا پس من به برلین نمیآیم؟ آری، در
حقیقت خندهدار است، اما اینجا واقعاً بیشتر مورد علاقهام است. و من چنین آدمِ
کلهشقی هستم. نه، من نه میخواهم به برلین بیایم و نه به مونیخ، برای من آنجا کوهها
در شب خیلی کم گلگونند، و دلم برای اینچیز و آنچیزِ اینجا تنگ میشود.
(نوشته شده در سال ۱۹۱۹)
خوشی
صورتگر
کشتزارها
دانه حمل میکنند و مزۀ پول میدهند
دشتها در
محاصرۀ سیمخاردارند،
احتیاج و
حرص برپا کردهاند،
به نظر میآید همه چیز فاسد گشته و از نفس افتاده.
اما اینجا
در چشمان من
خیالات
نظم دیگری دارند،
بنفش
جاریست و رنگِ ارغوانی،
و وقتی من شعرِ پاکیاش را آواز میخوانم تاج بر سر مینهند.
زرد به
زرد، و زرد به سرخ تنظیم گشته،
رنگِ آبیِ ملایمی در اوجِ سرخفام در پرواز است!
نور و رنگ میجهند از جهانی به جهانی دیگر،
عشق طاق میبندد و طنین میاندازد در امواج.
حکم میراند معنویت، شفایِ همه دردها،
رنگ سبز
از چشمۀ تازه متولد گشته مشغولِ طنین اندازیست،
تازه و
پُر مغز جهان تقسیم میگردد
و دلها شاد و روشن خواهند گشت.
نقاش یک کارخانه در دره میکشد
ای کارخانه در درۀ سبز، تو هم زیبائی،
و همینطور نمادی از چیزهای منفور وطن:
در تعقیب پول بودن، بردگی، اسارتی تیره و شوم.
تو هم زیبائی! غالباً خوشحال
بامهایت رنگِ سرخِ لطیفِ چشمانم
و بُرجت، پرچم توست: ای دودکش مغرور!
سلام بر تو، خوشامدی،
ای آبیِ مهربان و کمحرف در کنار خانههای فقیرانه،
جاییکه بوی صابون، بوی آبجو و بوی کودکان میدهد!
در چمنزارِ سبز رنگ، در رنگ بنفشِ کشتزارها
بازی میکنند خانههای کوچک و بامهای سرخ
شادمانه درهم، و همینطور شادمانه و لطیف،
سازهای بادی، ابوا و فلوت که خویشاوندند.
فرو میبرم خندان قلممو در روغن جلا و شنگرف،
میکشم بر روی مزارع رنگ سبزی غبارآلود،
از همه زیباتر اما دودکشِ سرخ رنگ میدرخشد،
عمودی در این جهان ابلهانه قرار داده شده،
با غروری بس بزرگ، همچنین زیبا و هم مضحک،
عقربههای روی یک ساعتِ آفتابی بزرگِ بچگانه.
نقاشی کردن فوقالعاده است. قبلاً فکر میکردم که چشم
دارم و قدمزنیِ هوشیار بر روی کره زمین هستم. اما حالا این تازه دارد
با نقاشی کردن شروع میشود ... نقاشی کردن آدم را از میلِ لعنتی خواستِ جهان رها
میسازد.
(از نامهای به والتر شِدِلین در سال ۱۹۱۷)
اینکه دیگر نمیتوانم نقاش شوم را خوب میدانم، اما
فراموش کردنِ عمیق خویش در از خود گذشتگی برای این جهانِ خارقالعاده یک تجربۀ
گرانبهاست. اینکه من توانستم روزهای متمادی خود و جهان و جنگ و همه چیز را تماماً
فراموش کنم، برای اولین بار بعد از سال ۱۹۱۴ برایم اتفاق افتاد.
(از نامهای به آلفرد اشلِنکر در سال ۱۹۱۷)
من هم سالیانیست به نقاشی کردن مشغولم، که راه گریزیست
برای تحمل کردن تلخترین زمانهای زندگی و برای فاصله گرفتن از ادبیات.
(از نامهای به رولف شوت در سال ۱۹۲۴)
شما خواهید دید که بین نقاشیها و شعرهایم هیچ اختلافی
وجود ندارد، که من در نقاشی هم نه ناتورالیستی، بلکه حقیقتهای شاعرانه را دنبال
میکنم.
(از نامهای به <ناسیونال سایتونگ>، به مناسبت
نمایشگاهی از نقاشی آبرنگ در سال ۱۹۲۰)
برای من تولید کردن با قلم و قلممو شرابیست که مستیاش
به آن اندازه زندگی را گرم و زیبا میسازد که بتوان آن را تحمل کرد.
(از نامهای به فرانس مارل گینسکی در سال ۱۹۲۰)
روزی یک خوشیِ کاملاً تازهای کشف کردم. من در چهل سالگی
ناگهان شروع به نقاشی کردم. نه به این خاطر که خود را نقاش میدانستم یا اینکه
قصد داشتم نقاش بشوم. اما نقاشی کردن خیلی زیباست، نقاشی کردن آدم را شادتر و
شکیباتر میسازد. آدم بعد از نقاشی کردن دیگر مانند نوشتن انگشتانی سیاه ندارد
بلکه آنها آبی و سرخاند. همچنین بخاطر نقاشی کردن خیلی از دوستانم به خشم آمدند.
در این مورد کم اقبال هستم ــ همیشه، هرگاه کاری واقعاً ضروری، زیبا و خوشحالکننده
انجام میدهم، به مذاق دیگران خوش نمیآید و ناخشنود میگردند. آنها خیلی مایلند
که آدم آنطور که بوده است باقی بماند، که آدم چهرهاش را عوض نکند. اما صورت من از
این کار امتناع میورزد، خیلی از وقتها چهرهام میخواهد خود را تغییر دهد، این
حاجت اوست.
سرزنشِ دیگرشان اما به نظرم خیلی صحیح میآید. میگویند
که من مفهومِ واقعیت را انکار میکنم. هم اشعاری که میسرایم و هم نقاشیهای کوچکی
که میکشم با واقعیت مطابقت نمیکنند.
وقتی من شعر میگویم، غالباً تمام مطالباتی که خوانندۀ
با فرهنگ از یک کتابِ درست و حسابی دارد را فراموش میکنم، و براستی جای واقعیت
بیش از هر چیز پیشم خالیست. به نظر من، واقعیت چیزیست که باید برایش کمتر از هر
چیزی دلواپس گردید، زیرا واقعیت دائماً حضور دارد و به اندازۀ کافی مزاحم میباشد.
در حالیکه چیزهای زیباتر و ضروریتری مراقبت و هشیاری ما را میطلبند. واقعیت چیزیست
که نمیتوان به هیچوجه با آن راضی بود، چیزیست که به هیچوجه نباید ستایش گردد و
برایش احترام قائل گشت، زیرا که واقعیت اتفاق و آشغال زندگیست.
و وجود دارد این واقعیت، این مستعمل و همواره ناامیدساز
و خراب، و به هیچ نوعِ دیگری قابل تغییر نیست مگر آنکه آن را انکار کنیم، مگر آنکه
نشان دهیم که قویتر از او میباشیم. مردم غالباً در اشعارم احساس کمبودِ رعایت
واقعیت را میکنند، و وقتی من نقاشی میکشم، درختها صورت پیدا میکنند، و خانهها
میخندند یا میرقصند و یا میگریند، اما اغلب نمیتوان تشخیص داد که آیا درخت یک
درختِ گلابیست یا یک درخت شاهبلوط. این سرزنش را باید بپذیرم. من اعتراف میکنم
که زندگیِ خودِ من هم به چشمم مانند قصهای به نظر میآید، اغلب دنیای خارج را با
دنیای درونم در همنوائی و ارتباطی که من آن را جادو باید نام نهم حس میکنم و میبینم.
(از <خلاصهای از بیوگرافی> نوشته شده در
سال ۱۹۲۱)
من در این سال، از زمانیکه خودم را با نقاشی کردن مشغول
ساختهام به تدریج از ادبیات که ارزش والائی برایش قائلم و بدون آن راهم را هرگز
نمییافتم فاصله گرفتهام. آیا اینکه بعد این نقاشیها ارزشی خواهند داشت یا نه
اصلاً مهم نمیباشد. زمان در هنر کاملاً بیاهمیت است، درست برعکسِ ارزش آن در
کارخانه، در هنر زمانِ از دست رفته وجود ندارد، اگر که عاقبت تا حد امکان کاری بینقص
انجام گرفته شده باشد. من بدون نقاشی کردن نمیتوانستم در شعر سرودن به این اندازه
پیشرفت کنم.
(از نامهای به گئورگ راینهارت در سال ۱۹۲۴)
وقتی نقاشیهای کوچکم را میکشم، این کار همانطور که شما
میگوئید، توانستن نیست، بلکه یک اجازه داشتن است، و احتمالاً با رنگها بازی و
اجازۀ آوازِ ستایشِ طبیعت را خواندن یک خوشبختیِ بزرگ میباشد. از آنجا که زندگیِ
من شفاف و مورد هجوم و در سرازیریست، بنابراین من واژۀ خوشبختی را با کمال میل به
کار نمیبرم. اما این حقیقت دارد که اگر در بحرانیترین دوران زندگی، اولین آزمایشهای
نقاشی کردن مرا دلداری و نجات نمیدادند، نمیتوانستم مدت طولانیتری به این زندگی
ادامه دهم.
(از نامهای به اینا زایدل در سال ۱۹۲۵)
ممکن است خواننده در این باره خیلی بخندد، اما نوشتن
برای ما نویسندگان همیشه کاری مهیج و عالیست، یک افسانه است در کوچکترین زورق بر
سطح دریای بیکران، پروازِ عجیبیست در گیتی. وقتی فقط یک واژه را جستجو میکنی، و
از میان سه واژهای که خود را به تو عرضه کردهاند یکی را انتخاب و همزمان سعی میکنی
جملۀ کاملی را که خواهانِ ساختن آن هستی در حس و در گوش خود نگهداری ــ در حینِ
به فولاد تبدیل کردنِ آن جمله، در حینِ ساختن جملۀ انتخاب گردیده و محکم چرخاندن
پیچهای داربست، طوریکه همزمان آهنگ و تناسب تمام فصلها و تمام کتاب همواره به
نوعی اسرارآمیز همراهِ احساس حضور داشته باشد، هیجانانگیز است. من شبیه به چنین
تنش و تمرکزی را بنا به تجربۀ شخصی فقط در حرفۀ نقاشی میشناسم.
و نقاشی کردن هم به همینگونه است: تک تکِ رنگها را در
همسایگی هم صحیح و موشکافانه تطبیق دادنْ قشنگ و ساده است، میشود
آن را آموخت و آنگاه به دفعاتِ دلخواه بکار بست. گذشته از این اما همواره تمامِ
اجزاء کل عکس، همچنین حضورِ آن بخشهایی که اصلاً کشیده نشده و دیده نمیشوند را
حقیقتاً نشان دادن و همزمان از نظر دور نداشتن که تورِ پُر گرهْ نوساناتِ متقاطع باد را حس میکند، این اما بطور شگفتانگیزی
سخت است و به ندرت شانس همراهی میکند.
از <مهمانِ نقاهتسرا> نوشته شده در سال ۱۹۲۴)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر