<دلگرمیها> از
هرمن هسه را در مهر سال ۱۳۹۰ ترجمه
کردم.
همچنین در این ساعاتِ تاریک و
سیاه،
دوستان عزیز، به من گوش
دهید؛
گر من این ساعات را روشن، وگر ابری و کدر دریافتم،
هرگز نمیخواهم اما زندگی را
ملامتگر باشم.
تابش آفتاب و رعد هر دو چهرههای
آسمانند؛
سرنوشت برایم باید، چه شیرین
و چه تلخ،
به شکلِ غذائی مطلوب در خدمت
باشد.
روح از مسیر تنگ و پیچ در
پیچی میگذرد،
زبانِ خواندش را باید آموخت!
این زبان را فردا بعنوان
مرحمت ستایش خواهید کرد،
زبانی را که امروز برایتان
شکنجه به حساب میآمد.
(از شعر <به دوستان در زمانهای سخت> 1915)
*
هرچه جوامع و دستگاههای
دولتی دیوانهتر و بیمارتر باشند، ما هم باید بیشتر از علفها و گلها لذت ببریم و
از آنها بیاموزیم، همان گلها و علفهائی که در میادینِ جنگ و در میان تودههای
قلوهسنگِ شهرهایِ بمباران گشتهْ همچنان مشغول کار خود میباشند.
(از <نامهای به لودویگ
توگِل> 1951)
*
این بینش که <خویشِ> ما
چیزی ثابت و دائمی نمیباشد و میتواند همیشه خود را در کنار وحدتِ جهان دوباره
بهبود بخشدْ باعث تسکین خاطر است.
(از <کارت پستالی به
مارتا وگمَن> 1926)
*
شکوفههای فراوان
درخت گیلاس پُر ز شکوفه
ایستاده،
اما هر شکوفه میوه نمیگردد،
مانند گل رز نورِ روشنی دارند
در زیرِ رنگ آبی و ابرهای
فرار
افکار مانند شکوفهها گشوده
میگردند،
صد تا در هر روز ــ
بگذار شکوفه دهد! بگذار که
کارش را بکند!
و از سود نپرس!
باید بازی و پاکی هم باشند
و فراوانیِ گل،
ورنه جهان تنگ خواهد گشت
و زندگی بیلذت و شوق.
(1918)
*
انسان، آنطور که خدا او را
به تصویر کشیده و آنطور که شعر و خردِ ملتها او را چندین هزار سال فهمیده است، با
حسهائی برای زیبائی و با این استعداد خلق گشته تا از دیدن چیزها خوشحال شود، حتی
اگر هم آن چیزها برایش بیفایده باشند. همواره روح و احساس در شادیِ انسان بخاطر
زیبائی بطور مساوی سهیماند، و تا وقتی که انسانها قادرند در وسط فشارها و خطراتِ
زندگیشان بخاطر چنین چیزهائی خوشحال شوند: بازیِ رنگ در طبیعت یا در عکسی نقاشی
شده، یک ندا در آوازِ دریا و طوفان یا در یک موسیقیِ ساختِ دستِ انسان، تا آن زمان انسان بارها بر تردید خود پیروز خواهد گشت و بر بودنش
در این جهان بارها معنا خواهد بخشید، زیرا که <معنا> همان وحدتِ تنوع است،
یا شاید همان استعدادِ توانائی روح که سردرگمیهایِ جهان را بعنوان وحدت و هارمونی
میپندارد.
(از <خوشبختی> 1949)
*
آدم باید فقط خود را همیشه
از نو در کنار زندگی نگاه دارد. <روح> اغلب ما را قال میگذارد، و بندرت از
چیزهائی که طبیعت فقط با کمی عشق و صبر به ما میدهد ارزشمندتر است: بازی با یک
گربه، یا افروختن آتش، یا تماشای ابرها، و تمام اینها منابعی میباشند که فقط کافیست
درِ آنها را به صدا آورد.
(از <یک نامه به خواهرم
مارولا> در سال 1923)
*
هرچه انسان بیشتر در جهنم
زندگی کند، احتیاح مبرمتری هم به موسیقی، به شعر، به عکس، به یک خاطره از تمام
آن چیزهائی دارد که در حال حاضر نابود گشته به نظر میآیند و در اصل اما ویران
نیستند.
(از <نامهای به آلفرد
کوبین> 1939)
*
شراب بعنوان نوشابهای تعادلبخش،
تسلیدهنده، آرامساز و بخشندۀ خواب و رویا، بسیار نجیبتر و زیباتر از آن خدائیست
که دشمنانش تازگیها مایلند به ما بقبولانند. اما شراب برای هرکسی نیست. برای لذت
بردنِ هنرمندانه و خردمندانه از آن و دوستداشتن و درکِ ابعاد لطیفِ چربزبانیاش،
باید مانند بقیه هنرها از استعدادِ طبیعی برخوردار بود.
(از <هنر بیکاری>
1904)
*
شراب
گاهی خوشحال میشوم، ساکت و
تنها
در اتاقٍ سردی با آرامش کامل
میگساری کنم،
با یک شراب قدیمی و محبوب
یک کلمۀ دوستانه و راست صحبت
کنم.
بعد امیدوارانه آرزوی رسیدنِ
زمانی را بکنم،
که به من و زیارتم بر روی
زمین
بار دیگر، اگر هم که با درد
باشد،
روزهائی بالغ و پاک داده
شود.
بعد اما یک دوست هم ارمغان
میدادند،
که جام زندگیِ لبریز شدهام
را
با لذتی شاکر و محتاط حرمت
میگذاشت،
و شرابِ رسیده را میگساری
همپایه بود.
(1902)
*
شرابْ منِ زاهدِ گوشهنشین و
دهقان را پادشاه، شاعر و عاقل ساخت. شراب زورقِ خالی گشتۀ زندگی را با سرنوشتهای
نو پُر میسازد و سرگردانان را به امواج زندگانیِ بزرگ بازمیگرداند. شراب یکچنین
چیزیست. اما شراب هم مانند تمام استعدادها و هنرهای ارزشمندِ دیگر است. میخواهد
دوست داشته شود، مورد توجه قرار گیرد، درک گردد و با زحمت بدست آید.
(از <پتر کامنسیند>
1903)
*
فردا ــ فردا چه خواهد شد؟
عزاداری، نگرانی، خرسندیِ
کم،
سری سنگین، شرابِ ریخته ــ
تو باید زندگی کنی امروزِ زیبا را!
اگر زمان با پرواز سریع
در منطقۀ دائمی خود در سفر
است،
این جام پُر از شراب اما
مال خود من میباشد.
آتش جوانیِ خاموش گشته
بلند زبانه میکشد این
روزها.
مرگ، بفرما این هم دستم،
هنوز میخواهی به چه مجبورم
سازی؟
(1903)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر