<عشق> از هرمن هسه را در فروردین سال ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
دوست من آقای توماس هوپفنر،
بدون شک در میان آشنایانم تنها کسی میباشد که بیشترین تجربه در عشق را داراست.
حداقل با زنان زیادی رابطۀ عاشقانه داشته است، هنرهای معاشقه را از راهِ یک تمرین
طولانی کسب کرده و میتواند از خود بخاطر فتوحاتِ فراوانش تمجید کند. وقتی او
برایم از معاشقه کردنهایش تعریف میکند، خودم را در برابرش مانند یک بچهمدرسهای
تصور میکنم. البته گاهی در پنهان فکر میکنم که او از ماهیت واقعیِ عشق چیزی بیشتر
از امثال من نمیداند. من باور نمیکنم که او در زندگیش اغلب بخاطر یکی از محبوبههای
شبانهاش بیداری کشیده و تمام شب را گریسته باشد. او در هر حال بندرت به این محتاج
بوده است، و من میخواهم این را برایش از صمیم قلب آرزو کنم، زیرا که او با تمام
کامیابیهایش انسان بشاشی نیست. من اغلب او را با چهرهای میبینم که کمی ملانکولی در آن
نمایان است، و رفتارش چیزی مثل یک ناامیدیِ آرام و تار در خود دارد، چیزی
که مانند سیر بودن دیده نمیشود.
حالا، این گمانهزنی است و
شاید هم پنداری بیش نباشد. آدم میتواند با روانشناسی کتابها بنویسد، اما با آن
نمیتوان انسان را شناخت، و من حتی روانشناس هم نیستم. با این حال بعضی وقتها
چنین به نظرم میآید که دوست من توماس فقط به این جهت در بازیِ عشق دارای یک ذوقِ هنریست، زیرا او در ارتباطِ با عشق که دیگر برایش یک بازی نیست کمبودی دارد، و چون
او آن کمبود را در خود میبیند و بر آن تأسف میخوردْ بنابراین آدمی ملانکولیست.
ــ احتمالاتِ فراوان، شاید هم پندارهائی باطل.
آنچه را که او به تازگی در
بارۀ خانم فورستر برایم تعریف کرد، گرچه نه به ماجرائی واقعی و نه حتی به یک
ماجراجوئی مربوط میگشت و تنها به یک مَتلِ تغزلی شباهت داشت، اما باز برایم عجیب
بود.
وقتی که هوپفنر قصد ترک
کردنِ کافه "ستاره آبی" را داشت او را میبینم و به نوشیدن شیشهای شراب
راضیاش میسازم. برای اینکه او را مجبور به سفارش دادن شراب خوبی کنم، یک بطر
شراب موزلِ معمولی سفارش میدهم که من خودم هیچوقت آن را نمینوشم. او با اکراه به
گارسون که در حال رفتن بود میگوید:
"موزل نه، صبر کنید!"
و بعد شراب مرغوبی سفارش میدهد.
من با انتخاب او موافقت کردم و با اثر کردنِ شرابِ ناب بزودی به حرف میافتیم. من
با احتیاط صحبتمان را به خانم فورستر میکشانم، یک خانم زیبا با کمی بیشتر از سی
سال سن، که مدت کمیست در شهر زندگی میکند و بر سر زبانها افتاده بود که معشوقههای
فراوانی داشته است.
مرد یک صفر بیشتر نبود. به
تازگی فهمیده بودم که دوست من به خانۀ او رفت و آمد میکند.
او عاقبت تسلیم شده و میگوید:
"میدونم که خانم فورستر علاقهات را جلب کرده. اما من چیز زیادی نمیتونم بگم.
بین من و او اتفاقی نیفتاد."
"هیچ اتفاقی؟"
"خوب، من در حقیقت چیزی
برای تعریف کردن آنچه از من انتظار دارند ندارم. آدم باید شاعر میبود."
من میخندم.
"تو معمولاً باور زیادی
به شاعران نداری."
"چرا باید داشته باشم؟
شاعران آدمهائی هستند که اغلب چیزی تجربه نمیکنند. من میتونم به تو بگم در
زندگیِ من هزاران اتفاق رخ داده که باید نوشته میشدند. همیشه فکر میکردم که چرا
یک شاعر چنین چیزهائی را تجربه نمیکند تا با نوشتن آنها از هلاک شدنشان جلوگیری
کند. شماها همیشه یک سر و صدایِ مرگبار بخاطر بدیهیات به پا میکنید، هر آشغالی
برای نوشتنِ یک نوول کفایت میکند ــ"
"و جریان خانم فورستر
هم یک نوول است؟"
"نه. او یک یک انگاره
است، یک شعر. یک شوخی. میدونی."
"گوش میکنم، ادامه
بده."
"خب، حالا، زن برایم
جذاب بود. از آنچه در بارۀ او میگویند مطلعی. تا جائیکه من از دور توانستم ببینم،
باید که گذشتۀ پُرماجرائی داشته باشد. به نظرم میرسد که انوع مختلفِ مردها را
شناخته و به آنها عشق ورزیده و هیچکدام را مدت طولانیای تحمل نکرده است. با این
حال زن زیبائیست."
"تو چه چیز زیبائی در
او دیدی؟"
"خیلی ساده، او ابداً
چیز زائدی ندارد، هیچچیزِ زیادی. اندامش پرورش یافته و تابع خواستههایش است. هیچچیزِ بیدیسیپلینی، هیچچیزِ از کار افتاده، تنبل و بیروحی در او نیست. من هیچ
موقعیتی را نمیتونم تصور کنم که او بهترین مقام در زیبائیِ بیرونی را کسب نکند. به
این جهت من بسوی او کشیده شدم، چون برای من سادهلوحان خستهکنندهاند. من آگاهانه
زیبارویانی را جستجو میکنم که فُرم و فرهنگی فرهیخته دارند و نه تئوری!"
و بعد ادامه میدهد:
"بنابراین سعی کردم با او آشنا شوم و چند بار به خانهاش رفتم. متوجه شدن
اینکه او در این زمان معشوقی ندارد کار سختی نبود. من شروع
به نزدیک کردن خود به او میکنم. چند نگاهی به روی میز، یک کلمۀ آهسته هنگام زدنِ
جام بر هم، یک بوسۀ دراز مدت بر دستانش. او اینها را تحمل کرد، منتظر بود ببیند که
چه رخ خواهد داد. بنابراین من روزی پیش او رفتم که مهمان در خانه نداشت و مرا
پذیرفت.
هنگامی که روبرویش نشسته
بودم، خیلی سریع متوجه میشوم که در اینجا هیچ شیوهای کارآمد نیست. پس بر سر بانک
بازی کردم و خیلی ساده به او گفتم من عاشق شدهام و در اختیار او میباشم. و او
در مقابلْ تقریباً محاوره زیر را پیوند زد:
"از چیزهای جالبتری
صحبت کنیم."
"خانم مهربان، چیزی بجز
شما نمیتواند برایم جذابیت داشته باشد. من نزد شما آمدهام تا فقط این را به شما
بگویم. اگر که برایتان خستهکننده است، میروم."
"خوب، حالا شما از من
چه میخواهید؟"
"عشق، خانم
مهربان!"
"عشق! من شما را اصلاً
نمیشناسم و عاشق شما هم نیستم."
"شما خواهید دید که من
شوخی نمیکنم. من به شما همه چیز تقدیم میکنم، آنچه که هستم و آنچه که میتوانم
انجام دهم، و من برای خاطر شما خیلی کارها میتوانم انجام دهم."
"بله، این را همه مردها
ادعا میکنند. هرگز چیز تازهای برای اعلامِ عشقِ شما مردها وجود ندارد. چکار میخواهید
برای سرِ شوق آوردن من انجام بدید؟ اگر که واقعاً عاشق بودید تا حالا کاری انجام
داده بودید."
"مثلاً چه کاری؟"
"این را باید خودتون
بدونید. شما میتونستید هشت روز روزه بگیرید یا خودتونو بکشید، یا حداقل شعر میگفتید."
"من اما شاعر
نیستم."
"چرا نیستید؟ کسی که
مانند شما چنین عاشق استْ بخاطر یک لبخند، یک اشاره و یک واژه از دهانِ معشوقْ شاعر و
قهرمان میشه. اگر هم شعرهایش خوب نباشند، با این وجود پُر از گرما و عشقاند
ــ"
"حق با شماست خانم
مهربان. من شاعر و قهرمان نیستم، و خود را نخواهم کشت. یا اگر این کار را
روزی میکردم، فقط از دردِ اینکه عشقم آنگونه قوی و آتشزا نیست که شما درخواستش
را دارید. اما من به جای تمام اینها در برابر آن عشاقِ ایدهآل شما یک امتیاز کوچک
دارم: من شما را درک میکنم."
"چه چیزی را درک میکنید؟"
"این را که شما مانند
من دلتنگ هستید. شما آرزوی داشتن یک معشوق نمیکنید، بلکه مایلید کسی را دوست
داشته باشید، بطور کامل و نامعقول عاشق شوید. و این کار را نمیتوانید انجام
دهید."
"شما اینطور فکر میکنید؟"
"بله من اینطور فکر میکنم.
شما مانند من بدنبال یافتن عشق هستید. آیا اینطور نیست؟"
"شاید."
"به این خاطر من هم نمیتوانم
به دردتان بخورم، و من بیشتر از این مزاحم شما نمیشوم. اما یک چیز را قبل از رفتن
به من بگوئید، که آیا شده شما یک بار، فقط یک بار با عشقِ حقیقی مواجه شده
باشید."
"یک بار، شاید. حالا که
ما تا اینجا پیش آمدهایم میتوانم آن را برایتان تعریف کنم. سه سال پیش از این
من برای اولین بار این حس را داشتم که حقیقتاً کسی مرا دوست میدارد."
"اجازه دارم بیشتر
بدونم؟"
"باشه، بخاطر شما. در
آن زمان مردی آمد و قصد داشت با من آشنا شود. او مرا دوست میداشت، اما چون من
شوهر داشتم، او به من نگفت که مرا دوست دارد. و وقتی دید که من شوهرم را دوست
ندارم و دارای معشوقهام، به من پیشنهاد کرد که از شوهرم طلاق بگیرم. اما این کار
عملی نبود، و او از آن به بعد مراقبت از من را به عهده گرفت، از ما نگهبانی میکرد،
به من هشدار میداد و برایم دوست و مشاور خوبی گشت. و وقتی من بخاطر او معشوقهام
را رد کردم و آماده پذیرفتن او بودم، او به من بیاعتنائی کرد، رفت و دیگر
بازنگشت. بجز او کسی مرا دوست نداشت."
"میفهمم."
"آیا حالا نمیخواهید
بروید؟ ما چیزهای زیادی بهم گفتیم."
"خدا نگهدار. بهتر است
که من دیگر پیش شما نیایم."
دوست من سکوت میکند، بعد از لحظهای گارسون را صدا میزند، پول را میپردازد و میرود. من از این داستان نتیجه
گرفتم که توانائی به عشقِ حقیقی در او مفقود است. او خود آن را بر زبان آورد. و با
این وجود باید آدم به انسانها زمانی که از کمبودهایشان میگویند بیشتر از همیشه
بیاعتماد باشد. بعضیها خود را کامل میپندارند، چون فقط برای خود خواستههای کمی
قائلند. این کار را دوست من انجام نداد، و شاید که ایدهآلش از یک عشقِ حقیقی او
را به این روز انداخته باشد.
شاید که این مردِ باهوش مرا
از بهترینها میدانست و احتمالاً آن گفتگو با خانم فورستر فقط ساختۀ ذهنش بود.
زیرا که او یک شاعرِ مخفیست، هرچقدر هم که او آن را انکار کند.
احتمالات فراوان، شاید هم
پندارهائی باطل.
(1906)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر