<نامه یک نوجوان> از هرمن هسه را در فروردین سال ۱۳۹۰ ترجمه کردم.
بانوی محترم و مهربان!
شما از من دعوت کرده بودید،
یک بار برایتان نامهای بنویسم. شما فکر میکردید برای مرد جوانی با قریحه ادبی
اجازۀ نوشتن نامه به بانوئی زیبا باید کاری گوارا باشد.
وانگهی شما همچنین متوجه
گشتید که من خیلی بهتر از صحبت کردن توانا به نوشتن هستم. بنابراین من شروع به
نوشتن میکنم. این برای من تنها راه ممکن است تا با آن تفریحِ کوچکی برایتان فراهم
آورم، و من این کار را با کمال میل انجام میدهم. زیرا که من شما را دوست دارم،
بانوی مهربان. به من اجازه بدهید برایتان یطور مشروح بنویسم! این ضروریست، وگرنه
شما مرا درست درک نخواهید کرد، و شاید هم چون این تنها نامۀ من به شما خواهد بود
مجاز به مفصل نوشتن باشم. و حالا پیشگفتارها کافیاند!
هنگامیکه من شانزده ساله
بودم، با یک سودازدگی عجیب و شاید هم با بلوغی زودرس میدیدم که شادیِ دورانِ
کودکی برایم غریبه و از نظرم گم میگردد. من برادر کوچک خود را میدیدم که در خاک
تونل حفر میکرد، سنگ میپراند و پروانهها را میگرفت، و من در این مواقع به او
بخاطر خشنودیش که هنوز عمیق بودنِ آن را بخوبی به یاد میآورم حسادت میورزیدم. من
این خشنودی را از دست داده بودم، کِی و چرایش را نمیدانستم و بجای آن – چون در
خوشیهای بزرگسالان هنوز بطور کامل سهیم نبودم ــ ناخرسندی و آرزو جانشین گشت.
با کوششی شدید اما بدون
استقامت، گاهی تاریخ و گاهی علوم طبیعی میخواندم. یک هفته هر روز تا شب خود را با
گیاهشناسی مشغول میساختم و بعد دوباره چهارده روزِ تمام کاری بجز خواندنِ گوته
انجام نمیدادم. من خود را تنها احساس میکردم و برخلاف میل باطنیام از تمام
ارتباطات با زندگی بریده بودم، و فقط بطور غریزی توانستم بر روی شکافِ میانِ خود و
زندگیْ توسط آموختن، دانش و شناخت پُل بزنم. برای اولین بار باغچۀ خانهمان را
بعنوان قسمتی از شهر و دره درک کردم، دره را بعنوان شکافی در رشتۀ کوهها و
کوهستان را بعنوان یک قطعۀ مشخص و محدود از رویۀ زمین.
برای اولین بار ستارگان را
بعنوان اندامِ جهان نظاره کردم، فُرمِ کوهها را بعنوان محصولاتِ تشکیل گشتۀ ضروری
از نیروهای زمین، و برای اولین بار تاریخِ ملتها را بعنوان قسمتی از تاریخِ کره
زمین دریافتم.
خلاصه، من در آن زمان شروع
به اندیشیدن کردم. در نتیجه زندگیِ خود را بعنوان چیزی مشروط و محدود شناختم، و
بدین سبب در من آن آرزوئی زنده گشت که کودک هنوز آن را نمیشناسد، آرزوی اینکه در
زندگیِ خود تا حد امکان خوبیها و زیبائیها را انجام دهم. احتمالاً همۀ جوانها
تقریباً چنین تجربهای میکنند، اما من آن را طوری تعریف میکنم که انگار یک تجربۀ
منحصر به فرد بوده است، که اتفاقاً برای من چنین هم بود.
ناخرسند و دلتنگ بخاطر دستنیافتنیها،
ساعی اما نااستوار، ملتهب اما در پیِ بدست آوردن گرماْ چند ماهی غمگین زندگی را
گذراندم. در این بین طبیعت باهوشتر از من بود و معمای وضعیتِ ناگوارم را حل کرد.
روزی عاشق شده بودم و دوباره غیرمنتظره تمام روابط با زندگی را قویتر و متنوعتر
از هر زمانی صاحب گشتم.
از آن زمان تا حال من ساعتها
و روزهائی بزرگتر و باارزشتری نیز داشتهام، اما هرگز دوباره آن هفتهها و ماههای
آنچنان گرم و مملو از یک جاری بودنِ پایدارِ احساس را دیگر تجربه نکردم. نمیخواهم
داستانِ اولین عشق خود را برایتان تعریف کنم، چیز مهمی در آن نهفته نیست، و شرایطِ خارجی هم میتوانستند کاملا طور دیگر باشند. اما من مایلم کمی از زندگیای را که در آن زمان میگذراندم برایتان تعریف کنم، هرچند میدانم موفق به خوب انجام
دادنِ این کار نخواهم گشت. جستجوی شتابزدهام به پایان رسیده بود. من ناگهان در
میان جهانِ سرزنده ایستاده بودم و توسط هزاران رشتۀ ریشهزا به زمین و انسانها
وصل شده بودم. چنین به نظر میآمد که حسهایم تغییر یافتهاند، تیزتر و زندهتر
شدهاند. بخصوص چشمهایم. حالا من کاملاً طوری دیگر از قبل میدیدم. روشنتر و
رنگینتر، مانند یک هنرمند، و من حتی با تماشا کردن هم احساس شادی میکردم.
باغ خانۀ پدرم در شکوهِ
تابستان ایستاده بود. در آن باغ بوتههای گل و درختان با شاخ و برگ انبوهِ تابستانیِ خود رو به اعماق آسمان ایستاده بودند، پیچکها از دیوارِ حائل بالا میرفتند، و از
بالای آنها کوه با سنگهای سرخ و جنگل با آبی/سیاهِ درختان کاج استراحت میکردند.
و من آنجا ایستاده و تماشا میکردم و بطرز عجیبی تحت تأثیر زیبائی و سرزندگی،
رنگین و براق بودن تک تکِ آنها بودم. بعضی از گلها بر روی ساقههایشان چنان با
لطافت تاب میخوردند و از میان کاسبرگِ رنگین خود چنان صمیمی و لطیف نگاه میکردند
که من عاشق آنها شده بودم و مانند ترانۀ یک شاعر از آنها لذت میبردم. همینطور
بسیاری از همهمههائی که قبلاً هرگز توجهای به آنها نمیکردم حالا نظرم را جلب و
با من صحبت میکردند و مرا به خود مشغول میساختند: آوای باد در کاجها و در چمن،
به صدا آمدن جیرجیرکها از میان علفها، صدای رعد در دوردست، زمزمۀ نهرِ کنار سد و
فراوانی آواز پرندگان. من پرواز پرندگان را در نور طلائی رنگِ اواخر شب میدیدم و
میشنیدم و آواز قورباغهها در برکه را استراقسمع میکردم. هزاران چیزِ بیارزش
ناگهان برایم مهم و عزیز شده و مانند تجاربی با من در تماس بودند. برای مثال وقتی
صبحها برای سرگرمی چند باغچه در باغ را آب میدادم و زمین و ریشهها چنان شاکر و
حریص آب را مینوشیدند. یا وقتی یک پروانۀ کوچکِ آبی رنگ را که در درخششِ نیمروزیِ آفتاب مانند مستها تلو تلو میخورد میدیدم. یا باز شدن گلبرگهای یک رزِ جوان را
مشاهده میکردم. یا وقتی شبها دستم را از داخل قایق درون آب آویزان میکردم و کششِ لطیف و ولرم رودخانه را در میان انگشتانم احساس میکردم.
وقتی اندوهِ اولین عشق مرا
مبهوت ساخت و به آزارم پرداخت و وقتی رنجی ناشناخته، اشتیاقِ هر روزه و امید و یأس
مرا به حرکت واداشتند، من با وجود سودازدگی و ترسِ از عشق اما هر لحظه از صمیم قلب
خشنود بودم. هیچ چیز مُرده و هیچ فضای خالیای در جهان وجود نداشت و همه چیز در
اطرافِ من برایم عزیز بوده و چیزی برای گفتن به من داشتند. این حالت دیگر هرگز
کاملاً از خاطرم نرفت و با آن شدت و پایداری هم دیگر هرگز به سراغم نیامد. و حالا
تصور من از خوشبختی تجربه کردن یک بار دیگرِ این حالت، آن را از آنِ خود ساختن و
محکم نگاه داشتنش میباشد.
آیا میخواهید هنوز به شنیدن
ادامه دهید؟ من در حقیقت از آن زمان تا امروز عاشق بودهام. قبل از هر چیز چنین به
نظر میآمد که از آنچه من تا حال شناخته بودم چیزی ارزندهتر و آتشین و جذابتر
از عشق به خانمها وجود ندارد. من همیشه دارای رابطه با خانمها یا دخترها نبوده،
و همیشه هم با آگاهی عاشقِ شخص معینی نگردیدهام، اما افکارم همیشه به نحوی با عشق
مشغول بوده و ستایشِ من از زیبائیها در حقیقت همیشه ستایشِ از بانوان بوده است.
نمیخواهم برایتان داستانهای
عشقی تعریف کنم. من یک بار برای چندین ماه معشوقهای داشتم و بعضی از اوقات هنگام
ملاقاتِ او یک بوسه، یک نگاه و یک عشقورزیِ شبانه نیمهناخواسته برداشت کرده بودم،
اما هنگامی که من واقعاً عاشق بودم، این عشق همیشه به شکست میانجامید. و تا جائی
که میتوانم بخاطر آورم رنجهای یک عشقِ بیسرانجام، ترس و تردید و بیخوابیهای
شبانه برایم در حقیقت خیلی زیباتر از همۀ حوادثِ کوچکْ خوشحال کننده و موفقیتآمیز
بودند.
خانم عزیز، آیا میدانید که
من خیلی زیاد عاشق شما هستم؟ تقریباً یک سال میشود که شما را میشناسم، و در این
مدت فقط چهار بار به منزل شما آمدهام. هنگامی که شما را برای اولین بار دیدم، شما
بر روی بلوز خاکستری روشنتان یک سنجاقسینه از گل زنبقِ فلورانسی حمل میکردید. یک
بار شما را در پاریس هنگام سوار شدن به قطارِ سریعالسیر در ایستگاه راهآهن دیدم.
شما بلیطی به مقصد اشتراسبورگ داشتید. در آن زمان شما هنوز مرا نمیشناختید.
بعد به اتفاقِ دوستم پیش شما
آمدم، من در آن زمان عاشق شما بودم. شما اما در سومین دور از دیدارمان متوجۀ این
موضوع گشتید، در آن شب با موسیقیِ شوبرت. لااقل به نظر من اینطور آمد. شما ابتدا در
بارۀ جدی بودنِ من شوخی میکردید، بعد بخاطر عبارات تغزلیام، و هنگام خداحافظی
مهربان بودید و کمی هم مادرانه. و آخرین بار وقتی آدرس محل اقامت تابستانیتان را
فاش ساختید، به من اجازه دادید که برایتان نامه بنویسیم. و من این کار را بعد از
مدتها فکر کردن امروز انجام دادم.
حالا چگونه باید پایان را
پیدا کنم؟ من قبلاً گفتم که این اولین و آخرین نامهام به شما خواهد بود.
اعترافاتم را که شاید مضحک به نظر آیند و تنها چیزیست که میتوانم با آن به شما
نشان دهم که برایم عزیزید و من شما را دوست میدارم بعنوان هدیه از من قبول کنید. در
حالی که به شما میاندیشم و به خود اعتراف میکنم که نقش یک عاشق را در مقابل شما
خیلی بد بازی کردهام، اما با این حال کمی از شگفتانگیزیِ آنچه را که برایتان مینویسم
احساس میکنم.
حالا شب فرا رسیده است،
جیرجیرکها هنوز جلوی پنجرۀ اتاقم میان سبزههای خیسِ باغچه به آوازخوانی مشغولند،
و خیلی از چیزها برایم دوباره مانند آن تابستان افسانهای گشته است. من به خود میگویم،
اگر به احساسی که با آن این نامه را نوشتهام وفادار بمانم، شاید بتوانم آن خشنودی
را روزی دوباره تجربه کنم. من از آن چیزهائی که روابط عاشقانه با خود برای بیشتر
جوانان به همراه دارد و من شخصاً بقدر کافی آنها را شناختهام مایلم چشمپوشی کنم
ــ از آن بازیِ نیمهحقیقی و نیمهمصنوعی نگاهها و اشارات، از استفادههای کوتهفکرانۀ
یک حالت و فرصتِ روانی، از لمس کردن پاها در زیر میز و سوءاستفاده از بوسیدنِ یک
دست.
من موفق نشدم منظورم را
آنطور که مایل بودم صحیح برسانم. با این حال احتمالاً شما منظورم را متوجه شدهاید.
اگر شما آنگونه هستید که من پیش خود مجسم میکنم، بنابراین آزادید در باره نوشتۀ مغشوشم از صمیم قلب بخندید، بدون آنکه در این باره مرا خوار بشمارید. این امکان هم
میرود که من خود روزی به این نوشته بخندم؛ امروز اما نه توانا به این کار هستم و
نه میلِ انجام دادن آن را دارم.
با ستایشی صادقانه مخلص شما
[ب]
(1906)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر