نگاهی خاص به هفت‌سین.

من و دوست صبورم
چند سالیست از سفرهُ رایجِ هفتسین خسته شدهام و از اینکه هر ساله این حرفِ <س> تلاش میکند سی و یک حرفِ دیگر را در چشمم بیاهمیت جلوه دهدْ واقعاً ناخشنودم. چرا باید حرفِ <ش> با وجودِ داشتنِ سه نقطه از <س> ارزشش کمتر باشد؟ حرفِ <چ> آنقدر زیباست که حتی در <چلچله> خود را دو بار نمایان میسازد! آیا برایِ چنین حرفی ارزشِ اندک قائل گشتن رواست؟ آیا حرفِ <ق> در <قصه، قاصدک و قانون> مهمتر از حرفِ <س> در <سنجد و سمنو و سرکه> نمیباشد؟ کدام عقلِ سلیمی وقتی قِر در کمر گیر میکند میتواند حرفِ <ق> را از واجباتِ هر روزه به شمار نیاورد؟ نه، من دلم اصلاً نمیخواهد امسال را با هفت <س> شروع کنم؛ نه اینکه با حرفِ <س> اختلاف داشته باشم، ابداً اینطور نیست، مثلاً اگر سرکه نباشد خیلی از مردم دیگر به سراغ کاهو نخواهند رفت، زیرا که آنها بجای سکنجبینْ کاهویشان را با فرو کردن در ظرفِ سرکه نوش جان میکنند، یا مگر ممکن است که کسی از سکه بدش بیاید؟! عده زیادی از مردمْ دیوانهُ سنجد هستند و اگر سنجد نباشد معلوم نیست که سراغِ چه باید بروند تا از خماریِ نبودنِ سنجد خود را رها سازند. سُنبل هم گل خوشبوئیستْ اما من شخصاً گل رُز و گل یاس را بیشتر از گل سُنبل دوست دارم، خُب، بنابراین وقتی گل یاس برایم خوش شکل و بو است پس چرا نباید با آن سالِ جدیدم را آغاز کنم؟ این هفت <س> که از صدها سالِ قبل خود را به طرزِ وحشتناک تغییرناپذیری بر ذهنِ میلیونها نفر حک کردهْ آیا لباسِ متحدالشکلِ مردمِ چین در سالیانِ اختناق و سرنیزه را به خاطر نمیآورد؟ سرکه، سماق، سنجد و سمنو چه مشکلی از مشکلاتِ بشر را تا حال حل کردهاند که بقیهُ حروف نتوانند توانا به انجام آن باشند؟! آیا خندهدار و حیف نیست که روزِ اولِ سال با چنین اقلامِ غیر قابل استفادهای شروع شود؟ مطمئناً اگر این اقلام با هر حرف دیگری هم شروع میگشتند باز چیزی به غیرضروری بودنشان افزوده نمیگشت. بله، میشود چنین پنداشت که این هفت جنس در نزدِ نیاکان ما در زمانِ خودش کاربردِ اساسی داشته و به این خاطر جایگاهِ به حقِ خود را قرنها بر رویِ سفرهُ هفتسین مردم حفظ کردهاند، کاش لااقل این سینها در طولِ سال به مردم فایدهای میرساندند؛ که اگر اینطور میبودْ دیگر جایِ اعتراض برای افرادی مانندِ من باقی نمی‎ماند. مثلاً اگر مردم میتوانستند با گذاشتنِ سکه بر رویِ سفرهُ هفتسینشانْ به افزوده گشتن دارائی خود در سالِ جدید مطمئن گردندْ بد نبود، اما مگر به چشم خود اطمینان نداریم و نمیبینیم که این سکه حامله نمیشود و در طولِ این قرنهایِ متمادی هم هرگز برای کسی بجز ملانصرالدین و تعدای از افرادِ زرنگِ حرفهای سکه نزائیده است. به راحتی میشود تصور کرد که خالقِ سفرهُ هفتسین باید وزیرِ کشاورزیِ زمانهُ خود یا زمیندار و باغداری بوده باشد که به این وسیله محصولاتش را تبلیغ و مردم را به کاشتنِ این اقلام تشویق میکرده است؛ اما امروز چطور؟ آیا مردم در حیاطِ خانههایشان درخت سیب دارند؟ آیا قلکشان از سکه پر است؟ آیا اصلاً کسی سمنو میخورد؟
از آنجا که معتقدم آداب و رسوم هم باید مانند افکار هر لحظه آمادهُ نو شدن باشندْ بنابراین امسال سفرهُ تحویل سال را با هفت حرفِ مختلف شکل دادم: برای اولین ظرفِ کوچکِ سفرهُ هفتسین <سنجد> را انتخاب کردم (دلیلِ انتخابِ سنجدْ تنبلی بیش از حد من است، آشنائیام با سنجد به زمانِ کودکی و شروع تنبیلم بازمیگردد و <همکشیدن> تنها خاصیتِ این میوهُ جادوئی برایم بوده و است، گرچه هنوز که هنوز است این خاصیت در من تأثیرش را به اثبات نرسانده و همان آدمِ تنبلی هستم که بودم، اما چون سخت خرافاتیامْ بنابراین بد ندیدم که امسال هم با کمک گرفتن از سنجدْ امیدم را برای زرنگ شدن و به حرکت افتادن از دست ندهم)، در ظرفِ دوم با احتیاط دو پسته قرار میدهم تا یادم نرود که نوعِ خندانِ پسته ارزشش بالاتر است ولی این پستهُ سربسته است که حکایتها در خود نهان دارد. داخلِ ظرفِ سوم یک اسکناس پنج یوروئی را که با تا کردن به شکل قلب درآوردهامْ قرار میدهم تا شاید مانندِ سکه نازا نگردد و برایم در این سالِ جدید هر روز اسکناسهایِ پنجاه و پانصد یوروئی به دنیا آورد. در ظرفِ چهارم چند تخم آفتابگردان میریزم تا با کاشتن آن خودکفا گردم و برای خوردنِ تخمه آفتابگردان و گذراندنِ ایام عمر به خوشیْ محتاجِ دیگران نشوم. در ظرفِ پنجم چند عدد تخمِ انگور قرار میدهم تا با کاشتن‎شان شراب و کِشمش در سال جدید یار و غمخوارم باشد. در ظرفِ ششم یک شاخه گلِ یاس قرار میدهم و درون ظرف هفتم مقداری سماق میریزم که اگر سنجد در این سالِ جدید باز هم بی اثر ماندْ لااقل مانندِ سالِ قبلْ سماق برای مکیدن داشته باشم.

سفر زیارتی من به مکه. (6)

7. کوه مقدس
در این بین روز مقدس نزدیک شده بود، روزی که در آن همهُ زائرین بر رویِ کوهِ عرفات جمع میشوند و باید عنوانِ مقدسِ حاجی را به ما اعطاء می‎کرد، که آدم آن را فقط در این روز و فقط بر روی این کوه به دست میآورد و تاجِ کُلِ سفرِ زیارتیست.
در بعدِ از ظهرِ هفتمین روزِ ماهِ ذیحجه همه چیز در خیابانهایِ مکهْ زندگی و فعالیت بود. شمارِ زیادی از زائرین به سویِ مسجد میرفتند تا در آنجا برای سفرِ زیارتی به سمتِ کوهِ عرفات جمع شوند و آخرین تمریناتِ مذهبی برای این راهِ مهم را انجام دهند. من هم به همراهِ صادق و پسرش، علی، شیخ مصطفی که توسطِ سه برادرزادهاش بیشتر حمل میگشت تا هدایتْ و عُمر چاق که برای بردنِ من دنبالم به خانهُ حمدان آمده بودندْ به مسجدِ پُر شده از زائرین میروم. ما در اینجا در حالِ انجام تمریناتِ مذهبی تا یک ساعت قبل از غروبِ خورشید انتظار میکشیم. سپس معبد را ترک میکنیم و با پیمودنِ چند خیابانْ به دشتی شنی در شمالِ شهر میرسیم. اینجا مسیرِ زیارت آغاز میگردد که طول آن تقریباً سه مایلِ آلمانی است و معمولاً در دوازده ساعت طی میشود.
در این لحظه کاروانِ زائرینِ سوری به حرکت میافتد. در رأس آن شترِ مقدس قدم برمیداشت و پرچمِ به اصطلاح پیامبر را که هنوز در غلافی محصور بود حمل می‎کرد؛ مقاماتِ بلند مرتبه و تودهُ بزرگ زائرین به دنبالِ شتر حرکت میکردند. زائرین ثروتمندتر، پاشا و کلانتر که هر بار در سفر زیارتی شرکت میکنند و زنانِ محترم در کجاوهها نشسته بودند. کجاوهها توسطِ دو شتر که یکی از جلو و یکی از عقبِ کجاوه میرفتندْ حمل میگشت و در میانشانْ بخصوص کجاوهُ زنان و شترهائی که آنها را حمل میکردند تزئین شده بودند، بعضی از آنها کاکلی از پَرِ بوقلمون بر رویِ سر داشتند و بعضی هلالهایِ کوچکِ ماه از جنس نقره. زائرینِ کمتر ثروتمند در کجاوههایِ کوچکتری نشسته بودند که بر پشتِ فقط یک شتر بسته شده بودند؛ آنها بطورِ خندهداری به اینسو و آنسو تاب میخوردند، و زائرینِ نشسته در این کجاوهها باید مطمئناً با دریازدگی آشنائیِ کاملی داشته باشند. گاهی هم یک شتر دو کجاوه حمل میکرد، یکی را در سمتِ راست و دیگری را در سمتِ چپ، اما این روش خطرناک شناخته میشود، و من خودم شاهد بودم که چطور دو کجاوه که به این شکل به یک شتر بسته شده بودند سقوط میکنند و دو پیرزنِ زائر از دمشقْ تقریباً توسطِ کاروانِ پشتی میتوانستند لگدکوب شوند. به دنبالِ این زائرین ثروتمندترْ زائرین فقیرتر میآمدند، تعدای از آنها بر رویِ الاغهایِ کوچکِ اجاره شده در مکه، قسمتِ بزرگتری اما پیاده میرفتند و بیشترشان با پای برهنه. این جمعیتِ کاملاً مغشوش اما توسطِ بادیهنشینانِ اسبسوار و اغلب شترسوارْ احاطه میشدند، و مایهُ خوشحالیِ چشمها میگشتند، بخصوص توسطِ ظاهرِ باشکوه و تحرکِ چالاکشان.
من با جمعیتِ مصریام و صادق و پسرش که مانندِ گیاهِ باباآدم به من چسبیده بودند به کاروانِ سوریها میپیوندم. ما همه بر رویِ الاغهایِ کوچکی نشسته بودیم، به استثنایِ دو تن از برادرزادههایِ شیخ مصطفی که در دو سمتِ پیرمرد که حالا بسیار ضعیف شده بود میرفتند و او را بر رویِ الاغش راست نگاه میداشتند، زیرا پیرمردِ بیچاره در حال حاضر مانند مُردهها چنان ضعیف شده بود که مطمئناً بدونِ کمکِ برادرزادههایش از الاغ سقوط میکرد. اما این مانع نشده بود که او این سفرِ زیارتیِ مقدس را با وجودِ بیماری و ضعف از دست بدهد.
بعد از انتهایِ شمالیِ شهرِ مقدسْ بلافاصله یک دشتِ شنیِ بزرگ آغاز میشود که از میانش کانالِ آبِ مکه میگذرد و شهر را با آبِ فراوان اما تا اندازهای بد و غیر قابل نوشیدن تأمین میکند. تقریباً در موازاتِ کانالْ جادهُ زیارتی پیش میرفت. جاده ابتدا از میانِ دو مخزنِ بزرگِ آب میگذرد؛ سپس از سمتِ چپْ گورستانِ بزرگِ مکه پشت سر گذارده میشود که یک جنگلِ واقعی از درختانِ بزرگِ سرو را تشکیل میدهد، زیرا عربها تمایل داشتند که بر رویِ هر گور یک چنین درختی بکارند که در واقع محافظت نمیگردندْ اما همچنین آسیب نمیبینند و با گذشتِ زمان بطور قابل توجهی رشد میکنند. در مقابل گورستانْ قصرِ بزرگ کلانتر و در مقابل این قصرْ پادگانِ بزرگِ ترکیه قرار دارد، که اکثر سربازهایش در این لحظه آماده بودند در سفرِ زیارتی شرکت کنند و در حیاطِ پادگانْ با حامهُ احرام بر تنْ آماده ایستاده بودند تا به کاروان بپیوندند. ما پس از پادگان به آخرین حومهُ مکه میرسیم که از خانههایِ کوچک و کلبههایِ مسافرتی تشکیل شده است و در آنها بسیاری از زنانِ بادیهنشینْ نان، کره و میوه برای فروش به زائرین عرضه میکنند. در این حومهُ شهرْ جادهُ اصلی به دو بخش تقسیم میشود؛ از سمتِ شرق به سویِ کوهِ مقدس و از سمتِ شمال به سویِ مدینه و سوریه میرود. ما در انتهایِ حومهُ شهر یکی دیگر از قصرهایِ کلانتر را میبینیم، احتمالاً بیستمین قصری که از زمان ورودم به مکه دیده بودم. در مقابلِ این قصر حالا اتفاقاً اردوگاهِ زائرینِ مصری قرار داشت. کاروانِ مصری در واقع کوچک است، چون اکثر مصریها سفرِ دریائی را به سفرِ دشوارِ زمینی ترجیح میدهند؛ اما این کاروان یک اهمیت خاص دارد، زیرا با این کاروان هر بار یک شترِ مقدس هم به سمتِ مکه میآید و هدیهای از سلطان برای مکه است که در میان چیزهای دیگرْ چادرِ سیاهِ مقدس را حمل میکند. توسطِ فریادِ بلندِ لبیکِ تعدادِ بیشماری زائرْ به این شترِ مقدس خوشامد گفته میشود و سپس او را به کنار رفیق سوریاش در رأسِ صفِ زائرین می‎برند.
در این بین کاملاً شب شده بود. اما از آنجا که هنوز ما چند ساعت از نورِ ماه را داشتیمْ بنابراین میتوانستم حداقل تا اندازهای منطقه را تشخیص دهم. ما در اثنایِ دو ساعتِ اولیه به یک درهُ گسترده میرسیم که تقریباً چیزی در آن رشد نکرده بود؛ بیابان خود را با وسعتی بیاندازه گسترانده بود، که در آن فقط اینجا و آنجا یک درختِ رویائی به هوا صعود کرده بود. سپس به درهای وارد میشویم که خود را به تدریج تنگ میساخت و عاقبت دارایِ دیوارهایِ صخرهایِ بلندِ شیبداری میشود و به یک تنگهُ واقعی تبدیل میگردد. در اینجا دستهُ زائرین دچار یک اقامت بزرگ میشود، زیرا حالا باید همهُ زائرین دو به دو، بله حتی در بعضی از محلهاْ یکی پس از دیگری و پشت سر هم میگذشتند. در این تنگه روستایِ مقدسِ منا قرار دارد که با فریادِ بلند به آن سلام داده میشود. فریادِ لبیک مانندِ صدایِ رعد از تمام سنگِ دیوارها طنین میاندازد و در میانِ تمام دره انعکاس مییابد.
تقریباً ساعتِ پنج صبح، پس از درنگهایِ زیادْ آهستهْ اما با این حال مرتب رو به جلو رفته بودیم و حالا از تنگهُ صخرهای خارج میشویم و چون حالا روز شده بودْ بنابراین دشتِ پایِ کوهِ عرفات را به وضوح در برابر خود میبینیم. این دشت یک بیابان بود که به نظر نمیرسید چیزی در آن رشد کرده باشد، نه حتی هیچ بوتهُ خارِ خشکی، بیابانِ پُر از سنگریزه‎هائی بود که از آنها تپهُ کوتاهِ عرفاتْ تقریباً مانند تودهای سنگِ کاملاً لختْ خود را غمگین بلند ساخته بود، من چنین بیابانِ ترسناک و غمانگیزی هرگز ندیده بودم.
وقتی ما میرسیمْ اکثر زائرین چادرهایِ خود را زده بودند، طوریکه ما حالا در یک اردوگاهِ بسیار شلوغ خود را مییافتیم. بسیاری از زائرین روزِ قبل رسیده بودند و شب را یا در چادرِ خودشان یا در یکی از قهوهخانهها و کلبههایِ مسافریِ فراوانی که مکهایها در اینجا میسازند به سر میبُردند. در میانِ چادرها تعداد بیشماری شتر، قاطر و الاغ اردو زده بودند که توسطِ بادیهنشینانِ ژندهپوش محافظت میگشتند. اینجا و آنجاْ هلالِ طلائی ماهْ که از پارچهُ سرخ و زرد رنگ ساخته شده و با زیورآلاتِ زیادی تزئین شده بودْ بر رویِ چادرِ برخی از مکهای‎هایِ ثروتمندْ در نور خورشیدِ صبحگاهی میدرخشید. در شرقْ اردوگاهِ اصلیِ نظامی بود که در آن چادرهایِ سبز کلانتر و شخصیتهایِ برجسته قرار داشتند. در اینجا هم شترهایِ مقدس محلِ استراحتِ خود را یافته بودند و پرچمهای ابریشی سبزی که حمل میکردندْ تحتِ نفس بادِ شرقْ خود را باشکوه تکان میدادند. در مجموع تقریباً سی هزار زائر آنجا بودندْ که حداکثر یک چهارم آنها بخاطر خستگی داخل چادرها استراحت می‎کردندْ در حالیکه بقیه در میانِ غرفهها و چادرها جمع شده بودند. اینجا آدم میتوانست انواعِ کالاها را بخرد، البته با قیمتی ده برابر؛ در اینجا تعدادِ زیادی قهوهخانه و آرایشگاه وجود داشت؛ اینجا اما همچنین اتاقهائی وجود داشت که در آنها مخفیانه نوشیدنیهایِ الکلی فروخته میگشت یا حشیش کشیده میشد؛ اینجا همچنین دوباره مقدار زیادی از ارازل ول میگشتند؛ اینجا اما همچنین چیزهایِ زیادی برای دیدن وجود داشتْ طوریکه ما تمام روز احتیاج نداشتیم لحظهای بابتِ ملالت شکایت کنیم. ما گاهی بازیهایِ خطرناکِ شعبدهبازانِ هندی را تماشا میکردیم و گاهی یک رام کنندهُ مار را. در اینجا به یک گروهِ موسیقی عرب گوش میدهیم که با فلوت و ضرب سر و صدا به راه انداخته بودند؛ آنجا به آواز مذهبیِ یک رقاصِ بسیار نامقدس گوش میدهیم؛ سپس از اردوگاهِ بادیهنشینان دیدن میکنیم و به آواز یک شاعرِ بادیهنشین گوش میدهیم که به زبانِ فصیحِ عربیْ اعمالِ اجدادش را ستایش میکرد.
عاقبت شب شروع میشود و با آن یک نمایشِ شگفتانگیز، زیرا تمامِ اردوگاه با چراغهای کوچکِ بیشمار و بالنهایِ رنگی روشن شده بود. در مقابلِ بسیاری از چادرها آتش روشن بود، همه جا نورانی و درخشان بود، و در این دریایِ نورْ اموجِ زائرین تا نیمه شب بالا و پائین میرفت. ما ابتدا پس از ساعتِ یک توانستیم در اتاقِ قهوهخانه از یک استراحتِ کوتاه لذت ببریم که اما ساعت پنج صبح توسطِ شلیکِ توپ که روزِ مقدس را اعلام میکردْ قطع گشت. پس از خواندنِ نماز صبح در فضایِ آزاد، چون محلِ خوابِ شبانهُ ما پُر بودْ بنابراین یک قهوهخانهُ دیگر جستجو میکنیم، اما در آنجا هم غیر ممکن بود چیزِ قابل خوردن به دست آوریم و به زحمت توانستیم یک محل برای نشستن پیدا کنیم. اما چون این مکان بسیار مرطوب و کثیف بودْ بنابراین من به زودی با دو همراهِ جدائیناپذیرمْ صادق و پسرش به سرعت به فضایِ آزاد گریختیم تا از کوهِ مقدسِ عرفات دیدن کنیم.
بلافاصله پس از بیرون آمدن از دربِ قهوهخانه یک منظرهُ غیرمنتظرهُ شگفت‎انگیز می‎بینم. اشعههایِ گداختهُ سرخ خورشید در حال صعودْ کوه را با رنگهایِ گرمِ بسیار زیبائی میپوشاند، طوریکه تمامِ تودهُ صخرهها مانند آتشِ سرخِ یک اجاق میدرخشیدند. هیچ درختی آنجا وجود نداشت، حتی بوتهها هم کم دیده میگشتند؛ اما بجای آنْ کوه خود را با نقطههایِ سفیدِ بیشمارِ ارحامِ سفیدِ زائرین تزئین میکرد که گاهی تَک تَک و گاهی در یک گروه در اطراف سرگردان بودند.
شور و شوق حالا مرتب بیشتر میگشت و خود را با فریادِ بیشمارِ لبیک بیان میساخت. در خیابانهایِ شهرِ کلبه‎ای صدایِ فریادِ لبیک طنین میانداخت؛ از داخل چادرها صدایِ فریادِ لبیک به بیرون نفوذ میکرد؛ هر زائری که نمازش را به پایان رسانده بود فریاد میکشید لبیک؛ به این ترتیب در میانِ تمامِ دشت دوباره و دوباره صدایِ لبیک طنین میانداخت، و صخرههایِ گرانیتِ عرفاتْ فریادِ لبیک را در واقع ضعیف اما قابل شنیدن بازمیگرداندند. من حالا به همراهیِ صادق و پسرش از توده گرافیتی که تقریباً هشتاد متر ارتفاع دارد بالا میروم. قسمتی از مسیرِ رسیدن به قلهُ کوهْ از پلههائی تشکیل گشته که در صخره کَنده شدهاند. ما پس از بالا رفتن از تقریباً چهل و پنج پلهْ خود را در محلی مییابیم که در آنجا باید آدم و حوا پس از جدائیِ طولانی دوباره همدیگر را پیدا کرده باشند. در هر صورت باید یک منظرهُ عجیب بوده باشد، وقتی این دو انسانِ عظیمالجثه که طبقِ نظر اسلامْ طولشان دو برابرِ بزرگی کوهِ عرفات بودهْ بر رویِ تپهُ کوچک کنار هم ایستاده باشند. گرچه من با تصور کردنِ این موضوع یک کم در دلم میخندیدمْ اما مجبور بودم در ظاهر بزرگترین عبادت را نشان دهم و دقیقاً نمازِ تعیین شده برای این محل را تکرار کنم.
ما پس از هفتاد پلهُ دیگر به یک صفحهُ سنگی میرسیم که منبر نامیده میشود و باید بر رویش امروز یک خطبه خوانده میگشت. اینجا همچنین یک کتیبهُ مرمری نشانده شده در صخره وجود داشت که من اما در این زمانِ کوتاه نمیتوانستم آن را بخوانم. از اینجا جاده مرتب شیبدارتر و تنگتر میشود و انبوهی از زائرین آن را پوشانده بودند، طوری که ما فقط به زحمت میتوانستیم به رأس کوه برسیم. آنجا یک نمازخانهُ کوچک وجود دارد که محمد شاگردانش را تعلیم میداد و در زمانِ زیارت در اینجا نماز میخواند و موعظه میکرد. اما نمی‎شد به داخلِ گشتن به نمازخانه فکر کرد، آنجا چنان از جمعیتِ زائرین پُر بود که ما باید به نماز خواندن در مقابل دربِ نمازخانه بسنده میکردیم.
هنگامیکه من حالا از کوهِ عرفات به پائین میآیمْ همه جا جمعیتِ زیادی از زائرین را می‎بینم که بیحرکت آنجا ایستاده و انتظار میکشیدند تا بتوانند از نزدیک به خطبهای که ابتدا در هفت تا هشت ساعتِ دیگر باید خوانده میشد گوش دهند. من اما برایِ این کار هیچ تمایلی احساس نمیکردمْ بلکه بجای آنْ همراه با صادق از مسجدِ کوچکی در دامنهُ کوهِ عرفات بازدید میکنم که داخلش اما از زائرین پُر بود، بنابراین اینجا هم به رفتن به داخلِ مسجد نمیشد فکر کرد. بعد از آنکه متوجه میشوم هیچ چیز برای دیدن در این معبد وجود نداردْ قدمهایم را به سمتِ قهوهخانهمان برمیگردانم، جائیکه قصد داشتم زمانِ تا شروعِ خطبه را بگذرانم.
اینجا من دوستِ بیچارهُ قدیمیامْ شیخ مصطفی را در آخرین لحظاتِ زندگیاش مییابم. بیماری و ضعفش چنان بد شده بود که هر لحظه انتظار مرگش میرفت. اما ذهنش هنوز فلج نشده بود. درست لحظهای که من داخل میشوم او برای سه برادرزادهُ بیفکرش، ــ آنطور که به نظر میرسید مرگش را با بیصبری انتظار میکشیدند ــ، هنوز موعظه میکرد و با وجودِ ضعفِ مرگشْ با عباراتِ بسیار خشن به آنها میگفت که اگر شیوهُ زندگیشان را تغییر ندهند دچار پایانِ بدی خواهند گشت. اما وقتی متوجه حضور من میشود به من میگوید: "آه عبدالرحمن! تو برادرت را نزدیک به مرگ میبینی. اما من به این خاطر غمگین نیستم؛ برعکس، من خوشحالم که خدا به من لطف کرد و توانستم زیارتِ مکه و کوه عرفات را انجام دهم. آه ممکن است حتی به من اجازه دهد خطبهُ مقدس را بشنوم، سپس میخواهم با شادی این صحنهُ زمینی را ترک کنم تا در بهشت از نعمتهائی لذت ببرم که برای مؤمنین تعیین شدهاند!"
این آخرین آرزویِ دوستِ خوب و پیرم نباید متأسفانه به حقیقیت میپیوست. شیخ مصطفی قبل از آنکه خطیب از منبر بالا برود میمیرد و به خاک سپرده میشود. بلافاصله پس از مرگِ پیرمردْ با سرعتِ معمولِ سفرهایِ زیارتیْ در کَفنش پیچیده و به جلویِ قهوهخانه برده میشود؛ آنجا یک سوراخ در شن حفر می‎کنند، جسد را داخل آن قرار میدهند، و از این لحظه پیرمردِ بیچاره طوری فراموش میشود که انگار هرگز وجود نداشته است. من شاید تنها کسی بودم که یادِ دوستانهُ او را حفظ کردم. برادرزادههایش روز بعد تقریباً دیگر چیزی از او نمیدانستند، آنها از او صحبت نمیکردند، آنها مطمئناً به او فکر نمیکردند، و شیخ مصطفی بیچارهُ پیر با موعظههایِ خسته کنندهاش فراموش شده بود و فراموش گشته باقی میماند. طوری بود که انگار این سه جوان فقط انتظارِ مرگِ عمویشان را میکشیدند تا حالا درست و حسابی یک زندگیِ غیراخلاقی شروع کنند. هنوز مدتی از به خاک سپردنِ جسد نگذشته بود که همچنین سه رقصندهْ محلِ نشستنشان در قهوهخانه را در کنارِ این سه جوان یافتند. از حالا به بعد شیوهُ زندگیشان درست برعکسِ زندگیِ یک مسلمانِ خوب بود، و چون به موعظههایم که به عنوانِ زائر مؤمن به آنها میکردم با لبخندِ تمسخرآمیز پاسخ داده میشدْ بنابراین من خود را در گوشهای از قهوهخانه عقب میکشم و انتظار شروع خطبهُ بر روی کوه عرفات را میکشم.
ابتدا مدتِ کوتاهی قبل از شروعِ نماز عصر در میانِ ازدحام زائرینْ نزدیکِ منبر یک محل فتح میکنم. کوه و اطرافش از زائرینِ منتظر مملو بود که دیواری از سرهایِ طاس و شانههایِ لخت تشکیل میدادند. با این وجود پسر صادق موفق میشود با ضربههایِ محکم به پهلویِ زائرین از میانشان به جلو آید، در حالیکه مرتب فریاد میکشید: "برای پسرِ شهرِ مقدس جا باز کنْ تو سگِ غریبه!" من به این ترتیب موفق میشوم به منبر به قدری نزدیک شوم که میتوانستم هر چیزی را که آنجا اتفاق میافتادْ بشنوم و ببینم.
حالا ما مانندِ ماهیِ به هم فشرده شدهُ کنسروْ هنوز تقریباً نیمساعت آنجا ایستاده بودیم، در حالیکه بعضی از زائرین فریادِ لبیک میکشیدند و دعا میخواندند. عاقبت چنین به نظر می‎رسد که چیز مهمی رخ میدهد. تمام زائرین سرهایِ طاسشان را بالا میبردند و به سمتِ غرب نگاه میکردند؛ اما من برای مدتی طولانی فقط می‎توانستم در فاصلهُ دورْ تودهُ در هم گره خوردهُ انسانها را که به سمتِ کوهِ عرفات در حرکت بود ببینم. و حالا در میانِ آنها مردی را میبینم که بر رویِ شتر نشسته و توسطِ عدهای ستایشگرِ وحشی احاطه شده بود؛ این مرد خطیبی بود که باید خطبهُ عرفات را میخواند. چنین به نظر میرسید که از تکریمِ تقریباً شبیه به عبادتی که به او میگشت لذت میبرد. تعدادی درویش با دیدن او حتی خود را به روی زمین پرت میکنند و میگذارند شترها از روی پشتشان بگذرند. آنها سعادتمند بودند اگر توسطِ فشارِ پایِ حیوانات میمردند! سپس رفتنشان به بهشت تضمین میگشت!
حالا خطیب کاملاً از نزدیک من میگذرد. او پیرمردی با چهرهُ تیره بود و ریش سفیدِ بسیار کمی داشت. او صورتش را شَق نگاه داشته بود و خیره به آسمان نگاه میکرد، چشمهایش بیحرکت و  متمرکزْ خیره به سمتِ ابر نگاه میکردند. به اطرافِ شترش که توسطِ دو برده هدایت میگشتْ اصلاً اهمیتی نمیداد؛ به نظر میرسید که انسانهایِ اطراف اهمیتِ کمتری برایش دارند. او در جذبهُ اغراقآمیزی فقط به بالا نگاه میکرد، طوریکه انگار فقط با ساکنین آسمان رفت و آمد دارد و نه با بشر گناهکار روی زمین. معمولاً خطبهُ عرفات توسطِ خطیبِ مکه خوانده میشود؛ در این سال اما ملایِ دیگری جای او را گرفته بود و هیچکس نمیتوانست دلیلِ آن را به من توضیح دهد.
عاقبت خطیب به منبر رسیده بود، جائیکه او خطبه را بدون آنکه از شترش پائین بیاید شروع میکند. این خطبه دو ساعت طول میکشد و از احادیثِ شناخته شدهُ مذهبی تشکیل شده بود که او از رویِ یک کتاب که در دست نگهداشته بود میخواند. این خطیب یک صدایِ تودماغیِ زیر و چنان تلفظِ ناواضحی داشت که من مطمئن بودم تقریباً یک دَهُم از زائرین توانسته بودند سخنرانی را بفهمند. این اما اصلاً لازم هم نیست؛ زیرا سود در این نیست که آدم خطبه را درست بفهمدْ بلکه در این است که وقتِ خوانده شدنِ خطبهْ آدم در کوهِ عرفات حضور داشته باشد. من در واقع تمامِ خطبه را خوب میشنیدمْ اما فقط گهگاه یک کلمهُ واضح بیان شده را میفهمیدمْ و میتوانستم از آن نتیجه بگیرم که در بارهُ سودِ زیارت صحبت میشود. گاهی خطیب متوقف میگشت. و از این لحظه هر بار بیست تا سی هزار زائرِ حاضر استفاده میکردند تا مانندِ رعد لبیک فریاد بزنند، در حالیکه آنها لبهُ احرامشان را بالای سر نگهداشته و به سمتِ مکه تکان میدادند. همچنین اشگهایِ احساساتی که زائرین باید بریزند بسیار ضروریست. بنابراین خطیب هم هر لحظه یک دستمالِ بسیار بزرگِ قرمز رنگ در برابر چشم نگه می‎داشت تا با این کار نشان دهد که زائرین نباید کمبودی از احساساتِ ضروری داشته باشند. اشگها در نزدِ بسیاری از زائرین بیشک واقعی بودند، در نزد دیگران قطعاً فقط اشگِ تمساح، و دوباره در نزد دیگرانی که من هم جزء آنها بودم اصلاً نمی‎خواستند گریه کنند. با این وجود من هم یک دستمالِ زرد رنگ مقابل صورت نگه میدارم که در پشت آن میتوانستم چشمانِ خشک ماندهام را مخفی سازم. صادق و پسرش اما روشنترین اشگها را میریختند. منافقان بدبخت! و چطور آنها این کار را انجام میدادند!؟ هرچه خطبه بیشتر پیش میرفتْ هق هق کردن، آه کشیدن، ناله کردن و گریه کردنِ زائرین هم قویتر میگشت. عاقبت جمعیت به وضوح از خطبه خسته میشود. در نزدِ بعضی بجای گریستن خمیازه کشیدن جانشین می‎گردد؛ بسیاری از بیصبری پا به پا میکردند، و در اطرافِ من مردم کمتر و کمتر میگشتند، زیرا بسیاری قبل از به پایان رسیدنِ خطبه از آنجا میرفتند.
هنوز خورشید در جهتِ مکه کاملاً غروب نکرده بود که خطیب کتابش را میبندد، دستمالِ بزرگِ سرخ رنگ را داخل جیب میگذارد و با این کار خطبه به پایان میرسد. حالا هنوز یک آخرین فریادِ بلندِ لبیک، آخرین حرکت دادنِ دستمالها، و حالا پائین رفتن از کوه شروع میشود. و چه سریع این کار انجام می‎گشت! گروههایِ زائرین مانندِ یک سیل از کوه رو به پائین سرازیر بودند. وای بر کسی که نمیتوانست همپایِ دیگران برود، او مطمئناً یا در زیر پاها خرد میگشت یا از لگدمال شدن میمرد، همانطور که هر ساله در این پائین رفتنِ از کوه حوادثِ زیادی رخ میدهد. من هم مجبور بودم با گروه به جلو بروم؛ به سختی وقت داشتم در شهرِ کلبهای الاغم را بردارم. در این شهرِ کلبه‎ای کسی اقامت نمی‎کندْ بلکه بدونِ توقف دوباره به رفتن به سمتِ مکه ادامه میدهد، یا خیلی بیشتر به سمتِ منا که میانِ مکه و عرفات قرار گرفته است، جائیکه آخرین ایستگاهِ مذهبی سفرِ زیارتی‎ست و هر حاجی هنگام بازگشتِ از عرفات باید دیدار کند.
شهرِ کلبهای حالا یک منظره کاملاً متفاوت نشان میداد. تمامِ چادرها جمع شده و بر پشت شترها قرار داشتند و در حال رفتن به منا بودند.
دستهُ زائرین غیر قابلِ توقف به جلو پیش میرفت. چون در این بین هوا تاریک شده بودْ بنابراین تعدادِ زیادی مشعل روشن میشود، طوریکه آدم مسیر را خیلی خوب میتوانست ببیند. همچنین معتکفِ من یک مشعل در دستِ راستِ پیر ضعیفش نگاه داشته بود؛ اما مشعل چنان در دستش تکان میخورد که او اغلب با آن زمین را لمس میکرد. در این وضع برای اوْ یا خیلی بیشتر برای منْ این بدبخی رخ میدهد که او با تکانِ شدیدِ رو به پائینِ مشعلْ ارحام من را به آتش میکشد. از آنجا که ارحام از جنس کتان بودْ بنابراین ناگهان مشتعل میگردد و ابتدا وقتی موفق میشوم آن را خاموش کنم که ارحام تا نیمه سوخته بود؛ و اگر تا حال نیمه برهنه بودمْ بنابراین باید حالا فقط یک چهارم از بدنم پوشیده باشد. من در این وضعیتِ تقریباً برهنهْ به زیارتم ادامه می‎دهم.
در نیمه شب به یک مسجد میرسیم، جائیکه ما بقیهُ شب را در فضایِ باز خوابیدیم تا در روزِ بعد نماز صبح را در مسجد بخوانیم. استراحتِ شبانهُ من اما مدت کوتاهی طول کشید، زیرا صادق ساعتِ سه مرا از خواب بیدار میکند تا با خود به مسجد ببرد. این روز عید قربان بود، بزرگترین جشنِ قربانی که باید ما در آن شرکت میکردیم. بر روی یک منبر در برابر مسجدْ همان خطیب نشسته بود. شنوندگانش اما مانند دیروز زیاد نبودند، زیرا بسیاری از زائرین بخاطر خستگی یا تنبلی در این جشنِ مذهبی شرکت نمیکنند. این بار سخنرانی فقط سه ربع طول میکشد و از همان احادیثِ تکراری بیمعنی مانندِ خطبهُ قبلی تشکیل میگشت. سپس نماز صبح خوانده میشود و همه همدیگر را در آغوش میگیرند و برای همدیگر آرزویِ یک جشنِ شاد میکنند. همچنین من هم باید در آغوش گرفته شدن توسطِ تقریباً صد زائری که در زندگی هرگز ندیده بودم را تحمل میکردم، و این به هیچ وجه مطبوع نبودْ زیرا بسیاری از این مردمِ شریف بیمار بودند، چشمان آبچکان داشتند یا یک بویِ مانندِ طاعون پخش میکردند. سپس دوباره یک لبیکِ فریاد کشیده میشود و انبوهِ زائرین به سمتِ مکه به راه میافتد. ما تقریباً یکساعت پس از طلوع خورشید باید به مکه میرسیدیم. اما من قبل از حرکت باید به توصیهُ معتکفم بیست و یک سنگ از رویِ زمین جمع میکردم و در کیسهُ مخصوص به این کار قرار می‎دادم. من میدیدم که تمامِ زائرین همین کار را انجام میدادند، و در اینجا تقریباً یک میلیون سنگ از رویِ زمین برداشته شده بود که باید همهُ آنها به سمتِ سرِ شیطانِ بزرگ پرتاب میگشتند. شیطان در این دره سه بار به شکل مارْ سرِ راهِ ابراهیم در زیارتِ عرفات ظاهر شده بود تا او را از هدفِ مقدسش بازدارد. اما هر بار ابراهیم به توصیهُ جبرئیل هفت سنگ بر سرِ ابلیس پرتاب میکرد و پس از آن مار خود را از سرِ راهِ او کنار میکشید.
پس از یک سواره رفتنِ یکساعتهْ به نزدیکِ روستایِ منا در یک تنگهُ بسیار تنگ میرسیم، جائیکه به زودی یک ازدحامِ فوقالعاده باید به وجود میآمد. تمام کاروان ناگهان در این محل توقف میکند، زیرا اینجا پادشاهِ تاریکی به ابراهیم ظاهر شده بود، و اینجا در نزدِ یک ستونِ باید شیطان برای اولین بار سنگسار می‎گشت. تمام زائرین یکباره به آن سو حجوم میبرند تا اولین هفت سنگ را به سر ابلیس ملعون پرتاب کنند. اما چون در دور ستون فقط برای چند صد نفر جا بود اما هزاران نفر خود را به آن سمت فشار میدادند، بنابراین حالا یک بینظمیِ وحشتناک نتیجهُ اجتنابناپذیر بود. بسیاری از زائرین به زمین میافتادند و لگدمال میگشتند؛ دیگران با شترها، الاغها و اسبهایشان سقوط میکردند؛ بعضی از درونِ کجاوهها بیرون میافتادند، کجاوهُ بالائی بر روی کجاوهُ پائینی. حالا واقعاً فریادهایِ گیج کننده، نالهها و گریه‎ها شروع می‎شوند؛ اما حتی در میانِ این اغتشاش و فریادْ فریادِ لبیک پیروز بود. در کنار آن آدم میتوانست بسیاری از صداهایِ نامقدس دیگر را هم بشنود. اینجا یک جوانِ قوی هیکلِ سوری در حالیکه با زدنِ مشت به سمتِ چپ و راست برای خود راه باز میکرد فریاد میکشید: "راه باز کن، تو سگ، تو پدرسگ؛ گمشو برو کنار. کثافتِ جهنمی." و چنین حرفهائی با کلماتِ خیلی بدتری. در کنار آن از سمتِ چپ و راست ضرباتِ مشت میبارید. برخی از زائرین گلویِ هم را گرفته بودند. دیگران متقابلاً سنگهائی را که در اصل برایِ شیطان در نظر گرفته شده بودند به سر همدیگر پرتاب میکردند. خلاصه، شاهزادهُ تاریکی که البته در کنارِ نفاق، نفرت و نزاعْ بزرگترین شادی را باید داشته باشدْ درست در همانجائی که او باید سنگسار میگشتْ زیباترین پیروزی را جشن میگرفت. اینکه چطور من با بدنی کبود نشده و اندامِ شکسته نشده از این ازدحام بیرون رفتمْ هنوز امروز هم برایم یک رمز و راز است. من پس از نیمساعت هجوم به اینسو و آنسو، ضربه زدن به اینسو و آنسو و ضربه خوردنْ عاقبت تقریباً چند صد قدم جلویِ اولین ستونِ شیطان میرسم، یک ستونِ بدشکلِ سنگی، اما من البته از اینجا نمیتوانستم سنگ پرتاب کنم. اما فشار زائرین بدون آنکه بتوانم کاری انجام دهم من را به جلو هل میداد، گاهی از سمتِ راست یک ضربه به دندهْ من را چند قدم به جلو هدایت میکرد و گاهی یک ضربه از سمت چپ. هنگامیکه من بیست پا از ستون دور بودمْ طبقِ دستورالعملِ صادقْ اولین هفت سنگم را یکی پس از دیگری به سمتِ ستون پرتاب میکنم، در حالیکه باید کلمات زیر را تکرار میکردم: "به نام خداوندِ قادر مطلق! من این کار را چون از شیطان نفرت دارم انجام میدهم. امیدوارم ننگ و مجازاتِ ابدی پاداش او باشد!" ــ برخی زائرین به این کلماتْ کلماتِ دیگری اضافه میکردند، برای مثال کلماتِ زیر را: "امیدوارم این سنگْ صورت شیطان را خُرد سازد و کمرش را بشکند!" به این نحو از هزار و دویست سالِ پیشْ هر ساله صورتِ شیطان را خُرد ساختهاند و کمرش را شکستهاندْ اما او در این حال همچنان خود را بهتر از قبل احساس میکند و اتفاقاً در میانِ زائرینِ مؤمن پیروانِ مشتاقش را دارد.
بلافاصله در پیشِ اولین ستونِ شیطانْ دهکدهُ منا که در تنگهُ تنگ قرار داردْ شروع میشود. این روستا تقریباً دارایِ صد خانهُ سنگی است، اما در این روز توسطِ قهوهخانهها و مغازههایِ فراوان تقریباً به یک شهر تبدیل میشود. کلانتر، پسرانش، خطیبِ مکه و برخی افرادِ ثروتمندتر شهر مقدسْ خانههایشان را در منا دارند و در چنین روزهائی در آنها زندگی میکنند. بقیهُ زائرین خوابگاهشان را در اتاقِ قهوهخانهها و آرایشگاهها جستجو میکنند. بخصوص از آرایشگاها به وفور وجود دارند، چون اکثر زائرین پس از سنگسارِ شیطانْ خود را اصلاح میکنند تا سپس جامهُ احرام را برای همیشه کنار بگذارند.
همچنین در پیش دومین ستونِ شیطان که در میانِ روستا قرار داردْ فشار فوقالعاده بود، و من باید به این رضایت میدادم که سنگهایم را از راه دور به سمتِ سر ابلیس پرتاب کنم. اینکه آیا سنگها به هدف میخوردند را من به علتِ ازدحامِ زائرین به دورِ ستونْ نمیتوانستم ببینم. ما در پایانِ روستا تعدادِ زیادی از اتاقهایِ چوبیِ آرایشگاه و چادرهایِ آرایشگاه مییابیم که با انبوهی از زائرین پر شده بودند و مراسم از تن خارج کردن جامهُ ارحام را انجام میدادند.
در مقابلِ این اتاقهایِ آرایشگاهْ سومین ستونِ شیطان قرا دارد که همچنین توسطِ انبوهی از زائرین احاطه میشود. در اینجا آخرین هفت سنگم را پرتاب میکنم، به شیطان یک بار دیگر لعنت میفرستم و سپس من تمام مراسم زیارتی را به پایان رسانده بودم. من واقعاً خود را آزاد احساس میکردم، حالا آخرین وظیفه از این وظایفِ مذهبیِ خسته کننده را انجام داده و راحت شده بودم. حالا میتوانستم جامهُ زشت ارحام را از تن درآورم! به نظرم میرسید که انگار ناگهان یک بارِ بزرگ از روی سینهام برداشته شده است.
اما گرچه حالا میتوانستم جامهُ ارحام را کنار بگذارمْ اما هنوز نمیدانستم کجا باید این کار را انجام دهم. اگر میخواستم این کار را در اتاقِ یک آرایشگاه انجام دهمْ بنابراین باید تا شب انتظار میکشیدم. اما من میخواستم هرچه زودتر از وضعیتِ نیمهبرهنهام بیرون بیایمْ اما جامهُ ارحامِ من توسطِ بیاحتیاطی صادق چیزی بیشتر از یک پارچهُ نیمهسوخته نبود. همچنین مایل بودم بعد از آن حمام کنم تا خودم را از تمام کثافاتِ سفر زیارتی بطور کامل رها سازم. این اما فقط میتوانست در مکه انجام شود، و چون همچنین لباسهایم در آنجا بودندْ بنابراین تصمیم میگیرم فوری به سمت شهرِ مقدس برگردم. صادق البته با این خبر به من کمی با تعجب نگاه میکندْ اما عاقبت با نقشهام موافقت کرد و گفت: "آه برادرم، این البته غیرمعمول استْ اما کاری که تو میخواهی بکنی گناه نیست. البته اگر تو یک بار دیگر به شیطان سنگ پرتاب میکردی ارزشمند میبود، اما با دینداریِ بزرگِ تو شاید یک بار هم کافی باشد. بعلاوه بهتر است که یک گوسفند یا بهتر است دو گوسفند نذر کنی، یکی برای اینکه امروز عیدِ قربان است و دیگری برای کفارهُ کوتاه ماندن در منا. گوسفند را قربانی کن! گوسفند را قربانی کن!"
من البته نذر کردم گوسفندها را قربانی کنم، پس از آن صادق کلماتِ شادی را بیان کرد: "آه مغربی! تو باید واقعاً شاهزاده باشی که میتوانی این همه پول برای قربانی کردن بدهی!"اما ما باید قبل از حرکت کردن هنوز در مراسمِ قربانی کردنِ گوسفندِ مقدس شرکت میکردیم که هر ساله در این روز در درهُ منا تحتِ جشن باشکوهی انجام میشود و هر مسلمانی که به نحوی پولِ خریدِ گوسفند را داشته باشد باید در این روز یک گوسفند قربانی کند.
البته از آنجا که من نذر کرده بودم دو گوسفند قربانی کنمْ بنابراین حالا باید حیوانات فوری تهیه میگشتند. تقریباً پنج هزار گوسفند در فضایِ آزادِ نزدیک منا قرار داشتند که صاحبانشان مسخرهترین قیمتها را درخواست میکردند. در غیر اینصورت یک گوسفند در مکه یک ریال ارزش داشت، حالا اما برای یک گوسفند چهار یا پنج ریال درخواست میکردند، بله حتی بیشتر؛ اما صادق موفق میشود دو گوسفند به مبلغ هشت ریال برایم بخرد.
به زودی پس از آن قربانی کردنِ بزرگ آغاز میشود. دهها هزار زائر که از آنها اما تقریباً یک سومشان گوسفند در مقابل خود داشتندْ بر روی دشتِ آزادِ ناهموارِ سنگیِ نزدیکِ منا ایستاده بودند. خطیبِ مکه هم که در رأس این جمعِ زائرین ایستاده بودْ یک گوسفند در مقابلِ خود داشت که کاملاً رنگآمیزی شده بود. این مقامِ مذهبی پس از یک نمازِ کوتاه علامت کشتار میدهد، به این شکل که او سرِ گوسفندِ خود را به سمتِ مکه میچرخاند و بعد گلویِ او را با یک چاقویِ قوسدار میبرد. و حالا سه هزار قربانی بر رویِ زمین میافتند و یک دریایِ واقعی از خون تشکیل میشود، این منظره حالم را طوری بد میسازد که من فوری با صادقْ پس از مأمور ساختنِ پسرش برای شستن دو گوسفندِ قربانی و آوردن آن به مکهْ جائی که در خانهُ حمدان باید در جشن خورده میشدْ حرکت میکنیم. این قربانی کردن طبق گفتهُ محققانِ اسلامی به یادِ قربانی کردنِ ابراهیم که قولِ قربانی کردنِ پسرش را داده بود انجام میگیرد. حالا من خوشی و عذابِ زیارتِ کوهِ عرفات را پشت سر گذارده و به مکه بازمیگردم و در آنجا جامهُ ارحام را کنار میگذارم و لباسم را میپوشم و میگذارم آرایشگر مؤمنی اصلاحم کند که در حین این عملْ مرتب کلماتِ ستایش را زمزمه میکرد.
پایان

<سفر زیارتی من به مکه> عیدی من است به تو خوانندهُ ارزشمندم.
از سال 1398 لذت ببر، گر نبری سرت کلاه خواهد رفت.
در ضمن نباید از یاد برد که لذت بردن از زندگی دوایِ درد است.