سفر زیارتی من به مکه. (5)

6. مکه
این قهوهخانه همزمان یک آرایشگاه بود. صاحبِ قهوهخانه‎ها و سلمانیهاْ غرور ذاتیِ مکهایها را نشان میدهند، طوریکه که انگار یکی از آنها بیشتر از ده غریبه ارزش دارد، و اگر آنها تصادفاً بیادب نباشندْ بنابراین چنان رفتار میکنند که انگار هرآنچه برای یک غریبه انجام میدهند فقط از رویِ ترحم و بخاطر پولِ خوبی‎ست که از آنها میگیرند: اصلاح کردنِ ریش یک ترحم است، وقتی به آدم یک فنجان قهوه میدهند یک ترحم است، وقتی با یک غریبه صحبت می‎کنند یک ترحم است. از آنجا که من در هنگامِ ورود به سلمانی احتیاط کردم و گذاشتم چند سکهُ نقره در دستم بدرخشدْ بنابراین صاحبِ سلمانی به اندازهُ کافی رحیم بود که به من به زودی کمی توجه عطا کند. اما به ویژه به نظر میرسید که او پس از آنکه معتکفم چیزی از شخصِ من در گوشش زمزمه کرد رحیم‎تر میشود. زیرا در واقع این یکی از اعتیادهایِ مزدگیران مذهبیست که افرادی را که همراهی میکنند بعنوان اربابانِ بسیار ممتاز معرفی کنند. من ابتدا دیرتر باید متوجه میگشتم که این مردِ خوب من را به چه عنوانی معرفی کرده، هیچ چیزِ کمتری از پاشایِ الجزیره. پدر و پسر من را به عنوانِ <شاهزاهُ الجزیره> در نیمی از شهر چرخاندند، و فقط باید به حساب این شرایط گذاشت که اقامتِ من در مکه ناگهان یک پایان غیرمنتظره به خود میگیرد. از آنجا که من چرخیدن به دورِ کعبه را انجام داده بودمْ بنابراین میتوانستم خودم را دوباره اصلاح و حمام کنم، لباس بپوشم، خلاصهْ جامهُ وحشتناکِ ارحام را از تن درآورم و پرسه زدن مانند یک حیوانِ وحشیِ برهنه و پر از کثافت و حشراتِ موذی را متوقف کنم؛ من اجازه داشتم دوباره یک انسان باشم. پس از اصلاح و حمام کردن گذاشتم بردهام علی یک لباسِ کامل از چمدان بیرون بیاورد، یک جامهُ راحتِ الجزیرهای که صادق و پسرش حسن چاپلوسانه گفتند که این لباس من را مانند یک پاشا نشان میدهد.
عاقبت پس از آنکه بعد از یک استراحتِ دو ساعته در قهوهخانهْ خستگیِ چرخیدن به دور کعبه از تنم بیرون میرودْ میگذارم که همراهانم مرا به خوابگاهم هدایت کنند. ابتدا ما میبایست دوباره از میانِ خیابانِ اصلیِ گستردهُ ال امسا عبور می‎کردیم. اما این کار آسانی نبود، زیرا صدها زائر در اینجا هفت بار پیادهرویِ مقدسِ بینِ تپهُ صفا و مروه را انجام میدادند. تمامِ این نیمه برهنههایِ پوشیده از خاک و کثافت، این موجوداتِ نالانی که نفسنفس میزدند، عرق میریختند و توسطِ گرمایِ تابستان سر برهنهشان داغ و تبآلود گشته و دیوانهشان ساخته بودْ بطرز وحشتناک خسته و در عین حال هیجانزدهْ با فریاد کشیدن به سمتِ بالایِ خیابان و دوباره به پائین آن میدویدند. ما تلاش میکردیم از کنار دوندگانِ وحشی جاخالی دهیمْ اما ناگهان علیِ بیچاره به زمین میافتد و زائرین از روی او قدم برمیداشتند و میدویدند، و در این حال به او چند ضربهُ لگد برخورد میکند. ما فقط با زحمت موفق میشویم سیاه‎پوستِ بیچاره را دوباره از روی زمین بلند کنیم. اما در این کار نزدیک بود آنچه بر علی رفت بر ما هم برود. یک زائرِ به ویژه وحشی طوری با شدت با ما میخورد که هر سه نفر ما به زمین میافتیم؛ اما سریع موفق میشویم از جا بلند شویم و علی را با خود به کنار بکشیم. البته حالا تمام بدنش از ورم و لکههای آبی رنگ پوشیده شده بود، اما از آنجا که ضرباتِ لگدِ زائرینِ شرکت کننده در مراسم پیادهرویْ مقدس بشمار میآیندْ بنابراین علی به زودی تسلی مییابد.
اردوگاهی که خوابگاهِ من در آن قرار داشت تقریباً خارج از شهر واقع شده بود؛ بنابراین ما باید خیابانِ ال امسا را تا انتها می‎رفتیم، سپس از طریقِ یک خیابانِ بسیار طولانی و مهم که در هر دو سمتِ آن مغازه‎هائی وجود داشت که در آنها خردهفروشان، خیاطها و بافندگانِ ابریشم نشسته بودند، و سپس ما به انتهایِ شمالی مکه می‎رسیم. در اینجا یک دشتِ شنیِ دراز آغاز میشود که در یک سمتِ آن مخزنهایِ آب و در سمتِ دیگر تعدادِ زیادی اتاقهای چوبی قرار دارند که در آنها ارازل زندگی می‎کنند. علاوه بر این در هر دو سمتِ این جاده که به کوه عرفات منتهی می‎گرددْ هنوز چند اردوگاه قرار دارند، و در یکی از آنها باید من اتاقم را مییافتم.
هنگامیکه ما به کنار دربِ این خانه رسیدیمْ رایحهُ لذیذِ غذاها به بینیام هجوم میآورد. همچنین دیدنِ صاحبخانه هم کم دلانگیز نبود، زیرا از گونههایِ چاق و شکمِ چاقش باید نتیجه میگرفتم که در خانهُ او غذایِ مغذی پخته میشود، و این برای شرایطِ من که ضعیف و ناتوان شده بودم بسیار ضروری بود. صاحبخانه که حمدان نام داشتْ در واقع طبق مفاهیم شرقی مردی زیبا، تقریباً گرد و چاق بود، اما همچنین با چهره‎ای منظم، چشمانِ بزرگِ قهوهای و دندانهایِ سفیدِ خیرهکنندهاش واقعاً زشت دیده نمیگشت. فقط یک چیز چهرهاش را از شکل میانداختْ و آن سه زخمِ دراز بر رویِ گونهها بودند که از برشهائی به بوجود مده بودند که هر مکهای بعد از بدنیا آمدن بدست میآورد و پسرانِ شهر مقدس به آن بسیار افتخار میکنند. حمدان پس از پیشوازِ مؤدبانهای ما را به یک سالن در طبقهُ همکف هدایت میکند که در آن تعدادی فرش و مخدههائی دورادور دیوارها قرار داشتند. گرچه من خیلی گرسنه بودمْ اما باید میگذاشتم ابتدا طبقِ رسم شرقی یک مکالمهُ طولانی در بارهُ خودم انجام شود.
عاقبت غذا آورده میشود. سه بردهُ سیاهپوست کاسههایِ اصلی را داخل میآورند و آنها را که یکی با برنج، یکی با گوشتِ گوسفند و یکی با شیرینی پر شده بودْ رویِ میزهایِ کم ارتفاعِ چوبی میانِ گرسنگان قرار میدهند. ابتدا از پلو شروع میشود که یک برنجِ نمک و فلفل زده و در کَره پخته شده است و با قاشق چوبی خورده میشود. در این حین آدم با دست درونِ کاسهُ گوشت گوسفند فرو میبُرد و از آن یک قطعه به دهان میگذاشت. در همان زمان برایمان کاسههای کوچکی از خامهُ شیرین، کنسرو زردآلو و شیرینیجات توسطِ سه پسرِ صاحبخانه آورده می‎شود. آنها نه تنها کاسهها را در برابر بینیِ مردان نگاه داشته بودندْ بلکه با دست به دهانشان داخل میکردند، در حالیکه آنها انواع شیطنت را انجام میدادند و بینی و گونهها را به خامه و فرنی آغشته میکردند. غذا خوردن تا اندازهای شایسته و محترمانه پیش میرود. اما هنگامیکه نوبت به شیرینی میشودْ مردها با ولعی واقعی با هر دو دست، من مایلم بگویم تا آرنج در کاسه فرو میکردند، و چون حالا شیرینی طبق رسم عربی در مایعی از عسل و کرهُ مایع شناور بودْ بنابراین این مایع به همه سو بر روی صورت، عمامه و لباس افراد پراکنده میگشت. من قبل از آنکه بتوانم خود را از این منظرهُ ناخوشایند کنار بکشمْ مقدار زیادی لکه از مایع چرب بر لباسم نشسته بود، طوریکه فوری باید یک جامهُ دیگر میپوشیدم. اما برای بقیهُ این کثیفی اصلاً مهم نبود، آنها هفتهها همان لباسهایِ چرب گشته را بر تن داشتند و هر روز آن را کثیفتر میساختند.
حالا یک بردهُ جوانِ سیاهپوست من را به یک اتاقِ کوچک هدایت میکند که صاحبخانه بخاطر رتبهُ ظاهراً والایم برای من در نظر گرفته بود. اتاق بسیار کوچک بودْ اما کاملاً زیبا و حتی دنج دیده میگشت. سه دیوار آن بجایِ کاغذ دیواری با پارچهُ کتان معمولی پوشانده شده بودند و در چهارمین دیوار یک دربِ بزرگِ چوبی قرار داشت. هیچ مبلی در اتاق قرار نداشت، اما من به اندازهُ کافی وسیله داشتم که با آنها اتاق پر شود. ناگهان مهمانی به دیدارم میآید که باید معنی واقعی اتاقم را به من نشان میداد. مهمان یک خروسِ زیبایِ کلکتهای بود که ناگهان از زیر کتان ظاهر میشود و کاملاً نزدیک گوشم قوقولیقوقویِ بلندش را به صدا میاندازد. به دنبالِ خروس یک ارتشِ کاملِ مرغ به راه افتاده بودند که خود را اینجا در اتاقشان بسیار خوب احساس میکردند و نمیخواستند به هیچ وجه برای <شاهزادهُ الجزیره> جا باز کنند. بنابراین این مرد به من یک مرغدانی اجاره داده بود! با عصبانیت به طبقهُ پائین هجوم میبرم و از حمدان توضیح میخواهم، و صاحبخانه برای آرام ساختنم من را سریع به یک اتاقِ تقریباً زیبایِ دیگر و حتی کمی مبله شده هدایت میکند، و حالا من خود را در اینجا مستقر میسازم.
روزهایِ بعد را برایِ قدمزدن استفاده میکنم تا شهر را بشناسم. هنگامیکه من یک بار کاملاً آسوده در یکی از خیابانهایِ پُر از مغازه قدم میزدم ناگهان میشنوم که کسی نامم را صدا میزند. یک صدا که ظاهراً از زمین بیرون میآمد می‎گفت: "هی ابدالرحمن! چقدر خوشحالم که تو را میبینم." من به اطراف نگاه میکردمْ اما مدتی نمیتوانستم کشف کنم که صدا از کجا میآید. عاقبت در عمقِ طبقهُ اولِ یک خانه که توسطِ غرفه‎ای در برابرش تقریباً پوشیده شده بودْ متوجهُ همسفرم حاجی عُمرِ چاق میشوم. من به سمتِ او میروم و به زودی خود را در یک شیرینیپزیِ سوریهای مییابم که در آن بجز عُمر و بسیاری مردمِ غریبهْ همچنین شیخ مصطفی و سه برادرزادهاش را میبینم. تمامِ جمع مشغولِ خوردنِ غذایِ شیرینی به نام محلبی بودند. محلبی یک نوع فرنی است که از آردِ برنج، شیر و مقدار زیادی شکر تهیه میشود و بر رویش دارچین و زنجبیل و دیگر ادویهجات میپاشند. شیخ مصطفیِ بیچاره متأسفانه دیگر آن مردِ مانندِ قبل نبود؛ تلاشهایِ مراسمِ زیارت به شدت به او آسیب رسانده و یک اسهالِ دائمی چنان ضعیفش ساخته بود که او خود را به مرگ نزدیک احساس میکرد. مردِ بیچاره در جوابِ پرسش من که حالش چطور است میگوید: "آه برادرم، من میبینم که پایانم نزدیک است. اگر خدا هنوز بخواهد که من کوه عرفات را ببینم؛ حالا مُردن بر روی کوهِ عرفات تنها آرزویِ قلبانهُ من است." من عمیقاَ بخاطر حالِ خرابِ این پیرمردِ خوب متأثر شده بودم؛ همچنین به نظر میرسید که بقیهُ حاضرین احساساتی شدهاند، اما آنها او را به روش ابلهانهُ اسلامیشان تسلی میدادند، یعنی این خبرِ مهم را به او میدادند که فقط او وقتی به زودی خواهد مردْ اگر خدا زندگیش را کوتاه محاسبه کرده باشد."
از این مغازهُ شیرینیپزی همراه با یکی از برادرزادهها بیرون میآیم و به سمتِِ بازارِ بزرگ میروم تا بادیهنشینان را که آنجا با محصولاتِ خانگی معامله میکنند ببینم. آنها آنجا قدم میزدند، پسرانِ آزادِ دشتها، بیابانها و کوههایِ عربی که توسطِ هیچ حاکمی مقهور نگشته، و با وجود فقر و زندگیِ دشوارشان هنوز وحشی و جسور، مردانه و مغرورند. آنها هر زیوری را خوار میشمرند و زنانه میدانند، آنها خود را در پارچهُ کتانی یا پنبهایِ گشاد با دوخت کم و اغلب آبی رنگ میپوشانند. یک پیراهن کتانِ آستین بلند و یک کتِ پشمی انداخته شده بر رویِ آن تنها چیزی بود که آنها را میپوشاند. بسیاری از آنها کفش را و حتی پوشیدن نازکترین صندل را خوار میشمرند. همچنین سرهایشان هم کاملاً لخت بود، و موهایِ بلندِ هرگز اصلاح نشده به صورت تودهُ کُرکی از روی شانهُ استخوانیشان آویزان بود. متأسفانه این موهایِ دراز بسیار ناپاک نگهداری و با ناپاکترین آب شسته میشوند، گاهی کره به آنها می‎مالند، و بعلاوه پر از خاک و کثافتاند و جنگلهایِ واقعی کوچکی را تشکیل میدهند که در آنها موجوداتِ زنده وول میخورند. آدم امروز هنوز هم به فضیلتِ مهماننوازی و قانونِ مقدسِ <نمک خوردنِ> بادیهنشینان مباهات میکندْ که بر طبق آن کسانی که با آنها نمک خوردهاندْ تا زمانیکه در خاک آنها به سر میبرندْ هرگز تعقیب نمیشوند، حتی اگر از سرسختتریت دشمنانشان باشد. من در بازار فقطِ شترها، گاوها، قاطرها، الاغها و گوسفندان را میدیدم؛ اسبها برای فروش عرضه نمیشدند، زیرا حجاز سرزمین اسب نیست، و در مکه کلانترها و تعدادی مردم بسیار متشخص اسب دارند. اسبهایِ عربی در واقع فقط در نجد وجود دارند که البته از بهترین اسبهایِ جهاناند. یکی از بادیهنشینان که صادق وانمود میکرد با او دوست است از من دعوت میکند در خانهاش مهمان او شوم. اما من نتوانستم متأسفانه این کار را انجام دهم، زیرا اولاً جاده بسیار ناامن بود و سپس من در پیش این مردمِ خوب تقریباً از گرسنگی میمردم، چون آنها در تابستان تقریباً چیزی برای زندگی کردن ندارند ْو اگر من با خودم مواد غذائی میبردم باعث رنجش آنها میگشتم. یک بادیهنشین روزانه به سختی نیم پوند برای موادِ غذائی نیاز دارد تا اندامِ کوچکِ لاغر و استخوانِ نازکش را تا اندازه‎ای قوی نگهدارد. همچنین این مردم کم و غیرمنظم میخوابند؛ آنها خود را در زمستان در جامههایِ نازکِ کتانی در معرض سرما و در تابستان با بدنِ برهنه بیخیال زیر اشعههایِ داغِ خورشید قرار میدهند. برایِ مدتی یک اروپائی میتواند این زندگی را انجام دهد؛ اما من شک دارم که بتواند عادت کند مدتِ درازی پیش بادیهنشینان بماند.
در شبِ روزِ چهارم ورودم به شهر مقدسْ صادق یک بار دیگر مرا به مسجد هدایت میکند تا مانند هر مؤمنِ خوبی همچنین دیدار شبانهام را انجام دهم. البته به وجودِ چراغِ خیابانی اصلاً نمیشود فکر کرد، و بنابراین باید صادق و پسرش در رفت و آمد شبانه با یک فانوس جاده را برایم کمی روشن میساختند. همه چیز در میان تودههای تاریکِ خانهها ساکت بود. فقط گاهی اینجا و آنجا آدم صدایِ قدمهای یک زائر را میشنید که مانند من توسطِ یک معتکفِ فانوس به دست برای رفتن به مسجد همراهی میگشت. این زائر مانند ارواح در جامهُ ارحامْ هرچه ما بیشتر به مسجد نزدیک میگشتیم بیشتر و بیشتر از دلِ تاریکیِ شب ظاهر میگشت، گاهی از میانِ یک درب، گاهی از کنار یک خیابانِ تاریکِ فرعی زائرین بیرون میآمدند. حالا ما از میانِ دربِ مقدسِ پیامبر داخلِ حیاطِ مسجد میشویم. امروز یک منظرهُ غیرمنتظرهُ شگفتانگیز انتظارمان را میکشید. چراغهایِ کوچکِ نفتی بیشماری کعبه و محرابها را محاصره کرده و به اندازهای که بشود آنها را دید روشن میساختند، اما نه به اندازهُ کافی که آدم بتواند آنها را بطور واضح ببیند، بنابراین آدم میتوانست در این نیمهتاریک همه چیز را خیلی زیباتر از آنچه واقعاً بودند تصور کند. تودهُ تاریکِ کعبه مانند یک قلعهُ غول پیکری که ارواحِ شریر در آن ساکناند آنجا قرار داشت. زائرانِ نیمهلختِ بیشماری در سراسرِ حیاط در نور هزاران هزار چراغِ کوچک تجمع کرده بودند که به دور محرابها میچرخیدند و با شوقی زاهدانه آنها را به دهان و قلب میفشردند. دورادورِ این واحهُ نور و زندگی که از میانش محرابِ تاریکِ کعبه صعود میکردْ حیاطِ وسیع خود را مانند یک بیابان گسترش میداد، در ابتدا فقط کمی روشن، در ادامه اما کامل در تاریکی قرار گرفته، تا اینکه دوباره توسطِ دهلیزِ ستوندار محدود میگشتْ که همچنین با تعدادِ بیشماری از چراغهایِ کوچکِ مات نورانی شده بود. بجز زائرینی که با قصدِ زاهدانه به اینجا آمده بودندْ همچنین معتکفین بیشماری در معابد اجتماع کرده بودند، هزار معتکف باید در مکه وجود داشته باشند که زائرین را روز و شب راحت نمیگذارندْ تا اینکه یکی از آنها به دستش بیفتد. چون محلِ دور کعبه از زائرینی که به هم فشار میآوردند پُر بودْ بنابراین من به زودی به سمتِ دهلیز میروم. همچنین اینجا هم مردمی بودند که در نور ماتِ چراغهایِ کوچکِ نفتی مانند ارواحی دیده میگشتند که در حیاطِ ویرانِ یک صومعه زندگیِ شبانهشان را میگذرانند. اینجا یک زائرِ سفیدپوش چنان بیحرکت به یک ستونِ مرمری تکیه داده بود که انگار خودش یک سنگ سفید است؛ در کنارِ یک ستونِ دیگر یک زائرِ ضعیف و در حالِ مرگ استراحت میکرد که گذاشته بود او را به مسجد حمل کنند تا در این محلِ مقدس روحش را با آخرین بازدم از بدن خارج سازد. اما همچنین انواعِ مختلف ارازلِ زن و مرد در میان زائرین ول میگشتند تا در پناهِ تاریکی با آنها در بارهُ چیزهای بد صحبت کنند. اینجا و آنجا یک جسد به حیاطِ مسجد حمل میگشت، چون بعضی از مُرده‎ها فرصت نداشتند بگذارند خود را در آخرین لحظه به مسجد بیاورند و در بستر مرگ از دنیا رفته بودندْ بنابراین بدنِ بیجانشان را به دور کعبه میچرخاندند، کاری که او دیگر خودش نمیتوانست انجام دهد. ما تا بعد از نیمه شب در مسجد میمانیم تا دوباره تعدادِ زیادی از تمریناتِ خسته کنندهُ عبادت را برگزار کنیم؛ سپس دوباره به خانه بازمیگردیم.
در این بین دومین ماهِ زیارتی ذیقعده به پایانش رسیده بود؛ حالا ماهِ سوم و آخرین ماهِ زیارت ذیحجه شروع میشود. از آنجا که در روز اولِ ذیحجه ورودِ کاروانِ بزرگِ زائرین از بغداد و در دومین روز کاروانی از سوریه انتظار میرفتْ بنابراین باید قبل از ورودِ آنهاْ آن دو وظیفهُ ضروریِ یک زائر را انجام میدادم، یعنی پیادهروی از تپهُ صفا به تپهُ مروه و زیارت عمره (به اصطلاح حجِ کوچک‎تر).
در روز بعدْ ساعتِ شش صبحْ دوباره جامهُ ارحام بر تن میکنم و به دنبالِ معتکفم به خیابانِ اصلیِ بزرگِ مکهْ ال امسا میروم که در آن پیادهرویِ مقدس انجام میشود. ما طولِ این خیابان را تا انتهایِ شرقیاش میپیمائیم. در آنجا ستونِ تپهُ صفا خود را بلند میسازد که تقریباً به شکلِ محرابِ قدیمیِ مسیحی دیده می‎شود و برای رسیدن به آن باید از سه پله بالا رفت. من پس از رسیدن به پلهُ آخرْ به درخواستِ صادق صورتم را به سمتِ غربِ مسجد برمیگردانم، دستهایم را به سمتِ آسمان بلند کرده و دعائی را که صادق از پیش میخواند تکرار میکنم. سپس در مسیرِ خیابانِ اصلی تا ستونِ تپهُ مروه در آن تهِ خیابانْ ــ و به شدت طبق مقرراتْ قسمتی از راه را در حال تند رفتن و قسمتی را در حال دویدن ــ طی میکنم. این ستون هم شبیه به یک محرابِ سنگی‎ست که چهار پله زائر را به آن میرساند، آن بالا آدم دعایش را میخواند، و سپس بازگشت شروع میشود. وقتی زائر دوباره به اولین ستون میرسدْ بنابراین اولین دور را به پایان رسانده است، و ابتدا پس از هفت دور این عملِ مقدس به پایان میرسد. در حالِ پیادهروی باید دائماً کلماتِ دعا گفته شوند، مانند <الله و اکبر> و چیزهائی شبیه به این.
این پیادهروی به یادِ هاجرْ خدمتکارِ همسرِ ابراهیم انجام میشودْ و همانطور که گفته شدْ هفت بار در اینجا قبل از آنکه چشمهُ زمزم را بیابد سرگردان بود. این یک منظرهُ کاملاً عجیب و غریب به نمایش میگذارد. آدم بجز اندامِ نیمه برهنهای که با شوقی دیوانهوار به پائین و بالای خیابان میدوند و کاملاَ نزدیکِ سایههایشان همراهِ جدائیناپذیرشانْ مکعفین قرار دارندْ هیچ چیز نمیبیند. در حالیکه حالتِ چهرهُ زائرین بخاطرِ کوشش و شوق از حالت طبیعی برگشتهْ از چهرهُ راهنما فقط حرص و آزِ پول دیده میگردد. پس از به پایان رسیدنِ زمانِ زیارتْ زمانِ تفریح مزدبگیرانِ مذهبی شروع میشود، و در این وقت هیچ چیزِ خندهدارتر برای تعریف کردن نمیدانند بجز آنکه از حیلههائی برای همدیگر تعریف کنند که با آنها زائرینِ ابله را فریفته و از آنها پول تلکه کردهاند.
از ستونِ تپهُ صفا بدون تأخیر برای مراسم عمره حرکت میکنم. جاده ممکن است مسافتی به اندازهُ سه چهارمِ یک مایلِ آلمانی داشته باشد؛ ما اما این مسیر را سوار بر دو الاغ کوچک و چالاک به زودی پشت سر میگذاریم. مسیر از یک دشتِ شنیِ کاملاً برهنه میگذشت؛ ما کنار پُشتهُ انبوهِ بزرگی از سنگهایِ نامنظم روی هم ریخته شده توقف میکنیم تا با لعنت فرستادنْ چند سنگ به گورِ ابو لهبْ عمویِ بیخدایِ پیامبر که در اینجا خاک شده است پرتاب کنیم، و بعد به زودی به نمازخانهُ کوچکی می‎رسیم که باید نمازمان را در آن میخواندیم. نمازخانه اما از زائرین پُر بود و زمین با نمازگزارانِ مؤمن سنگفرش شده بود، طوریکه ما برای خُرد نگشتن باید نمازمان را سریع میخواندیم. و سپس سوار بر الاغهایِ کوچک‎مان در حالِ خواندنِ نیایش و فریادِ مدام <لبیک> به مکه بازمیگردیم.
در روزِ اولِ ماهِ ذیحجه کاروانِ زائرینِ بغداد و در روز دوم زائرینِ دمشق از راه میرسند، گروهِ اول شاملِ هزار و پانصد و گروه دوم شاملِ تقریباً چهار هزار زائر بود که بزرگترین کاروانِ زائرین را تشکیل می‎داد و توسطِ یک پاشایِ تُرک فرماندهی میگشت. این کاروان از طرفِ کلانتر مکه و پسرانش به همراهی تعدادِ زیادی به باشکوهترین شکلی استقبال میگردند. من بعد از ظهر با صادق و پسرش به شهر میروم تا ورودِ این کاروان را تماشا کنم. مسیر ما از کنارِ گورستانِ بزرگِ مکه به سمتِ اردوگاهی میگذشت که زائرین سوری چادر میزنند. بسیاری از ساکنینِ مکه برای پیشواز از کاروان از صبح به آنجا رفته بودند. کلانترِ مکه، یک پیرمردِ خوش قامتْ با چهار پسرش نشسته بر زیباترین اسبهای عربی، در جامهُ ابریشمی ارزشمند، با شال و عمامه کشمیریْ سواره میرفتند. در کنار کلانترْ پاشایِ دمشق، همچنین سوار بر یک اسب عربی میرفت؛ اما مردِ تُرک با چهرهُ خستهکنندهاش و شکم گردِ جلو آمدهاش در کنار عربهایِ لاغر خیلی مناسب دیده نمیگشت. برای من بسیار قابل توجه بود که پاشا در این مناسبت یک اونیفورم نظامی پوشیده است، یک اونیفورم طلادوزی شده با یک مدالِ الماس وصل شده بر سینه، در حالیکه رسم بر این است که هر مسلمانْ بیتفاوت از بالا یا پائین بودنِ مقام اجتماعیشْ قبل از ورود به مکه جامهُ ارحام میپوشد. همچنین به وضوح میبینم که چطور این رفتارِ ناشایستْ در میانِ عربها باعث ناراحتی گشته و چطور آنها تحقیرآمیز به اونیفورم نگاه میکنند. اما چون مردِ تُرک حاکم آنها بود جرأت نمیکردند چیزی بگویند. در پشتِ سر پاشا تعدادی تُرک حرکت میکردند، و سپس گروهِ رنگارنگِ زائرانِ سوری میرسد. در اینجا یک کجاوه توسط دو شتر حمل میگشت که در آن یک تُرکِ چاق و سیگاری نشسته بود؛ و در یک کجاوهُ دیگر زنانی پوشیده شده در جامهُ درازِ ارحام نشسته و به زحمت قابل تشخیص بودند. در کنارِ آنها مردمِ فقیر و ضعیف از سوریه پیاده میرفتند و زحمتِ دشواریِ سفر ِزیارتی را میشد به وضوح در آنها دید. بادیهنشینانِ سوریْ با اندام مغرور، قوی، با چشمانِ سیاهِ درخشان و ریشِ انبوهْ سوار بر شتر به دنبالِ آنها میآمدند. سپس تاجرانِ صلحطلبْ سوار بر الاغ حرکت می‎کردند، همراه با کالاهایشان که امیدوار بودند در این سفرِ بزرگ آنها را به پول تبدیل کنند. دورادورِ این گروهِ زائرْ بادیهنشینانِ وحشی از شبهجزیرهِ عربستان که محافظینِ جنگجویِ کاروان را تشکیل میدادندْ بر روی اسبهایِ نجیبِ نجد جسورانه میتاختند.
همهُ زائرین بجز پاشا جامهُ ارحام بر تن داشتند. شاید او برای این کار بیش از حد تنبل بود و ترجیح میداد که با قربانی کردنِ یک گوسفند کفاره دهد. من در زیارتِ کوهِ عرفات حتی دیدم که بسیاری از سربازانِ تُرک در دامنهُ کوهِ مقدس در اونیفورمِ کامل پرسه میزدند، آن هم در روزی و در محلی که نامقدسترینِ عرب هم در آنجا لباسِ احرام بر تن میکند. عربها به این خاطر تُرکها و بخصوص سربازانِ تُرک را با تحقیری بیپایان نگاه میکنند.
بسیاری از زائرین در اردوگاههائی که برایشان تعیین شده بود چادر میزدند، دیگران اما در شهر خوابگاه میجستند، بنابراین اجاره بها سریع دو و سه برابر بالا میرود، و بعضی از زائرین که نمیتوانستند این مقدار را بپردازند به خیابان پرتاب میگشتند.
برای من هم میتوانست به زودی یک چنین اتفاقی بیفتد. ــ هنگامیکه من دوباره به خانه بازگشتمْ با شگفتیِ فراوان اتاقم را جارو شده و پاک مییابم، چیزی که قبلاً اتفاق نیفتاده بود، تمامِ چمدانهایم را در گوشهای قرار داه بودند، بله من حتی علی خوبم را از اتاق بیرون انداخته شده و در بیرون نشسته مییابم، و بردههایِ حمدان نمیخواستند من را هم به اتاق راه دهند. عاقبت سر و صدائی که به این خاطر بلند شده بود حمدانِ چاق را که آهسته و سنگین از پله‎ها بالا می‎آمد و توسطِ جمعیتی زائرِ سوری همراهی میگشتْ به آنجا میکشاند. و آن هم چه جمعیتی! این گروه تشکیل شده بود از هشت زائرِ سوری، جوانهایِ کثیف و نیمه برهنه در جامهُ کهنهُ احرام و شش پسربچه و چهار بردهُ سیاهپوست. تمامِ این جمعیت به اتاقِ کوچکِ من میریزند که در آن برای من و علی به اندازهُ کافی جا وجود داشت، اما اگر این بیست انسان میخواستند در آن اقامت کنند باید مستقیم میایستادند. با این حالْ سوریها این گستاخیِ باورنکردنی را داشتند و میخواستند بیست نفره در این اتاق ساکن شوند، اتاقی که البته من باید از آن بیرون پرتاب میشدم. حمدان هم یک وجودِ کاملاً تغییر کرده به من نشان میداد، در حالیکه در غیر اینصورت با من با سلام علیکم روبرو میگشتْ حالا طوری رفتار میکرد که انگار اصلاً متوجهُ حضور من نیست. من اما تصمیم راسخ داشتم که اتاقم را نگهدارم، حمدان را به کناری میخوانم و با کلماتِ طعنهآمیز به او میگویم که آمادهام نیم ریال در روز به او بیشتر بپردازم، مبلغی که این بیست سوری با هم نمیتوانستند پرداخت کنند. در این وقت ناگهان وجودِ حمدان تغییر میکند، و با احترامِ قدیمی و لطافت با من صحبت میکند: "آه برادرم! این حقیقت دارد، تو باید پسر یک پادشاه باشی که میتوانی چنین درخشان خرج کنی!" حالا من مجبور بودم اجارهُ سه روز را پیشپرداخت کنم، که برای شرایطِ این سرزمین واقعاً قیمت زیادی بود، با این مبلغ میشد در قاهره یا دمشقْ کلِ یک خانه را برای یک ماه اجاره کرد. حالا سوریها در آن مرغدانی‎ای که برایم آشنا بود جا داده میشوند، در حالیکه من در اتاقم پودر حشرهکُش میپاشاندم، زیرا زائرین تعدادِ زیادی از حشراتِ موذی را با خود به اتاقم آورده بودند.
من در چهارمین روزِ ماهِ ذیحجه در خانهُ حمدان یک مهمانی بزرگ برپا میکنم که در آن دو گوسفندی خورده میشوند که من باید قربانی میکردم، چون در بدوِ ورود و بعد از هفت بار چرخیدن به دور کعبهْ بلافاصله راهپیمائیِ مقدس را انجام نداده بودم. بجز ساکنینِ خانهُ حمدانْ همچنین دوستانِ مصریام را که قرار گذاشته بودیم سفر زیارتی به عرفات را با هم انجام دهیمْ دعوت کرده بودم.
ناتمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر