سفر زیارتی من به مکه. (3)

4. از جده به سمت مکه
وقتی من در شبِ 25 ماه ذیقعدهُ سالِ 1276 (روز پانزده ماه ژوئن سال 1860) از دربِ خانهام در قهوهخانهْ قدم بیرون میگذارمْ یک تصویر عجیب و غریب به من عرضه میشود. آنجاْ در میانِ کلبههایِ ساخته شده از نِی و چادرهاْ هزار زائر از سراسرِ جهان اردو زده بودند. دورادورشان شترها ایستاده، دراز کشیده یا زانو زده به همراهِ بادیهنشینانِ ژندهپوش و آفتابسوخته قرار داشتند که در میانشان الاغهایِ کوچکِ چابک، اینجا و آنجا یک قاطرِ سنگین بارگشته دیده می‎گشت و گاهی هم یک اسبِ نجیبِ عربی از فلاتِ نجدْ سرزمینِ پدریِ زیباترین اسبها، با سرهای ظریف، اندام باریک و انعطافپذیر، با یالِ بلندِ موجدار، با پاهایِ باریکِ عضلانی و دُم دراز و پُر مو. کاروانی که در این شب جده را ترک میکرد و همچنین ما را هم باید با خود میبردْ تقریباً از پانصد زائر تشکیل شده بودْ که از آنها تقریباً صد نفر با شتر و صد و پنجاه نفر با الاغِ کوچکْ سواره میرفتند و بقیه پیاده راه را طی میکردند. اما کاروانِ ما هیچ رئیسی نداشت و همچنین هیچ ارتباطی با هم نداشتند و چیزی نبود بجز یک ردیفِ نامنظم از مسافرینی که در بزرگترین صفْ سواره یا پیاده میرفتند. گاهی آدم همچنین یکی از دو شترِ کاملاً زیور گشتهُ حاملِ کجاوه را میدید که از میان پنجرههایِ بازشان آدم میتوانست هیبتهایِ عجیب و غریب و شبح مانند و پوشیده شدهُ زنان را ببیند. آنجا عده زیادی درویش با ارحامِ کثیف و سوراخ سوراخ و اندام شسته نشده پیاده میرفتند. در میان زائرین آدم همچنین یکی از این رؤسایِ مغرورِ قبایلِ عرب را میدید که دلیرانه بر روی یک اسب از فلاتِ نجد نشسته و با کتِ درازِ سفیدِ مواج، موپوشِ سرخ و اسلحههای درخشنده در شالشْ خود را از بقیهُ زائران متمایز میساخت.
بعلاوه حالا یکی از آن دو فردِ اهل مکه که از قاهرهْ سفرِ بر روی رود نیل، سپس سفرِ بیابانی و عاقبت سفرِ بر رویِ دریایِ سرخ را با ما انجام داده بودْ دوباره خود را در جمع ما می‎یافت. خوشبختانه ما از دستِ فردِ دیگر مکهای که از حاجی محمدِ خوبِ چاقْ پول دزدیده و تمام سفر را با هزینهُ ما انجام دادْ خلاص شده بودیم. من تلاش میکردم این مکهای را به خودم متمایل سازم، به این شکل که پولِ کرایهُ شترش از جده به مکه را من پرداختم؛ من این کار را با این امید انجام دادم که او به من در مکه اطلاعاتِ بیشتری در بارهُ شهرِ مقدس بدهد و برای یافتنِ محل اقامت کمک کند. این کار همچنین دیرتر برایم تا اندازهای رضایتآمیز اتفاق میافتد. اما من با وجودِ لاف‎زدنهایِ مکهای که حسن ابن صادق نام داشتْ بسیار زود کشف میکنم که او به هیچ وجه پسرِ پدر و مادرِ ثروتمندی نیست؛ پدرشْ که من او را دیرتر در مکه شناختمْ یکی از آن گداهایِ عالِم فراوانِ مکه بود که دانش خود از قرآن را برایِ گرفتنِ صدقه از زائرینِ مؤمنْ و گذرانِ زندگی استفاده میکرد.
مسیرِ جده به مکه ممکن است تقریباً نُه مایلِ آلمانی باشد. از آنجا که حالا یک کاروانِ معمولی یک مایلِ آلمانی را در یک ساعت میپیمایدْ بنابراین باید ما هجده ساعت را بر روی شتر یا الاغ میگذراندیم. اما با این حال ما ترجیح دادیم که دیرتر در یک ایستگاهِ وسطِ راه به نام الهدا یک روز اقامت کنیم.
به زودی پس ترکِ چادرهایِ قهوهخانهُ برابرِ دروازهُ جدهْ واردِ یک زمینِ بایرِ واقعی میشویم که در آن تا جائیکه من در تاریکی میتوانستم تشخیص دهمْ هیچ چیز، اصلاً هیچ چیزْ به نظر نمیرسید که در آن رشد کرده باشد. در اینجا طبیعت در سکوتی بی‎حد و حصر استراحت میکرد، آوازِ هیچ پرندهُ شبانه به گوش نمیرسید، هیچ کرم‎ِ شب‎تابی در هوایِ شبانه برق نمیزد. زندگی را فقط زائرین در این سکوتِ مرگبار آورده بودند، اما همچنین اینها هم مانند همهُ شرقیها کم‎حرف و باوقار بودند.
پس از یک سواره رفتنِ سه ساعته که ما را هرچند نامحسوسْ اما بطور پیوسته به سمتِ بالا هدایت کرده بودْ یک توقفِ کوتاه در کنارِ یک چاهِ آب انجام میگیردْ که در کنارش یک قهوهخانه ساخته شده بود. در ساعتِ یازده دوباره در کنارِ یک قهوهخانهُ دیگر توقف میشود؛ گرمایِ بسیار شدیدِ هوا در شب هم اما همه را بسیار تشنه ساخته بود. همسفرانِ من خود را توسطِ آب تازه میکردند و از نانِ سیاهِ خشکشان لذت میبردند، من به آنها مقداری از ماهی دودی میدهم، کاری که عدهای را با من دوست میسازد.
حسن مکهای برایم تعریف میکند که این جاده در گذشته توسطِ گروههایِ راهزن بسیار ناأمن بوده است؛ حالا اینجا سربازانِ تُرک نظارت را بر عهده داشتندْ که اما خودشان دوباره انواعِ سرقتها را انجام میدادند، با زور از زائرین موادِ غذائی و قهوه اخاذی میکردند، مغازهها را غارت میکردند و از مهمانخانهچیها اغلب تا پیراهنشان میدزدیدند. به این دلیل این قهوهخانهها در اینجا عمدتاً در دست ترکها هستند. هر دو پسرِ صاحبِ این قهوهخانه با کثیفترین کلماتِ فحش به جانِ عربها میافتند، بخصوص به جانِ دو مصری؛ بر علیه اعرابِ شهری فقط کمی مؤدبانهتر رفتار میکردند؛ اما بر علیه بادیهنشینان، این پسرانِ آزادِ بیابانْ جرأت نمیکردند دهانشان را باز کنند. جائیکه تُرکها خود را در اقلیت بیابندْ توسطِ عربها بسیار تحقیر میشوند؛ اما جائیکه خود را به اندازهُ کافی قوی احساس کنندْ میگذارند که زائرینِ بیچاره خشونتشان را احساس کنند. ــ از آنجا که در جمع ما همچنین دو تُرک وجود داشتند، همان دو تُرکی که از قاهره با ما همسفر بودند، بنابراین دو پسر صاحبِ قهوهخانه که فحش دادن را دوست داشتندْ برای آنها به زودی یک کاسهُ بزرگ پُر از برنج و گوشتِ گوسفند روی میز قرار میدهند، پس از آن فوری یک غذا خوردنِ افراطی آغاز میشود. بی‎نزاکت‎ترین کار اما حرص و ولعی نبود که با آن آنها برنج را میبلعیدندْ بلکه صدائی بود که از معدهشان پس از پایانِ غذا به بالا صعود میکرد و در نزدِ آنها به یکی از صداهایِ خوب تعلق داشت.
پس از یک سواره رفتن یکساعت و نیمه به یک چاهِ آب با چادرهای قهوه‎خانه در اطرافش میرسیم، اما توقف نمیکنیمْ بلکه به راهمان که مرتب سربالائیتر میگشت ادامه میدهیم، تا اینکه در ساعتِ چهار صبح به محلِ کوچکی به نام البحر میرسیم و در اینجا با یک شگفتیِ شاد متوجهُ رشدِ گیاهانِ متنوعی از قبیل اقاقیا، نیشکر و بسیاری از گیاهان در شکلهایِ عجیب می‎شویم. این محل تشکیل شده بود از سی کلبهُ فقیرانه که در میانشان یک بازارِ کوچک برگزار میگشت. موادِ خوردنی اما همه بد یا خراب بودند و علاوه بر این با یک پسمانده از حشراتِ موذیای پوشانده شده بودند که توسطِ چراغها جذب میگشتند و خود را بر روی اجناسی جمع میساختند که من از خالقم به این خاطر که مجبور به خریدنِ آنها نبودم تشکر میکردم. در اینجا هم یک محلِ نگهبانی ارتش تُرک برای محافظت از جاده در پادگان قرار داشت. ما اما هیچ سربازی را ندیدیم؛ زیرا آنها عادت دارند شبها بخوابند و فقط روزهاْ وقتی که اصلاً زائری وجود نداردْ جاده را محافظت میکنند.
پس از دو ساعتِ دیگر سواره رفتن به ایستگاهِ میانی به نام الهدا میرسیم، و در واقع درست در زمانِ طلوع خورشید با آن منظرهُ زیبایش. الهدا ممکن است از حدودِ دویست آلونکِ تختهای، کلبههایِ ساخته شده از کاه یا چادر تشکیل شده باشد. خوشبختانه ما با زحمتِ فراوان و با پولِ زیادی یک محلِ اقامت در یکی از قهوهخانهها مییابیم و مجبور نبودیم مانندِ بسیاری از زائرینِ فقیر در خیابانهایِ شهرِ فقیرانهُ کلبهایْ بر رویِ زمینِ لخت روزمان را بگذرانیم؛ زیرا چنین تعیین شده بود که روز باید در الهدا گذرانده شود. من در واقع میلِ شدیدی داشتم که فوری به رفتن به سمتِ مکه ادامه دهم؛ زیرا بیتابیام برای رسیدن به شهرِ مقدس بزرگ بود؛ اما اگر حتی یک بادیهنشین را مییافتم که من را در روز به آنجا هدایت کند، بنابراین از جمع همسفرانم جدا میگشتم، و من فکر نمیکردم که این چیزِ خوبی باشد.
وقتی من پس از یک خوابِ شش/هفت ساعته دوباره بیدار میشومْ اولین ساعتِ بعد از ظهر شروع شده بودْ که در آن هر زائر مؤمن باید چهار رکعت نمازش را بخواند، کاری که من هم انجام میدهم. سپس با حسن مکهای در کوچههایِ الهدا کمی بالا و پائین میرویم. این محل یک منظرهُ بسیار عجیب و غریب ارائه میداد. کلبههایِ ساخته شده از کاه همه شبیهِ کندویِ زنبور عسل گِرد بودند، طوریکه آدم میتوانست فکر کند در یکی از روستاهایِ سیاهپوستان است، کلبه‎ها توسطِ ارتشی از زائرینِ نیمه لخت احاطه شده بودند که زمانِ درازی خود را نشسته و اصلاح نکرده بودند. ما در میانِ این مردم به یک مرد برخورد میکنیم که هنوز یک جامهُ واقعی و تا اندازهای تمیز بر تن داشت، گرچه کفش بر پا نداشتْ اما بر روی سرش یک عمامهُ بزرگ تکان میخورد. این مرد یک آشنایِ قدیمیِ حسن مکهای بودْ که او را بانشاط در آغوش میگیرد؛ او صاحبِ هشت کلبهُ شبیه به کدویِ زنبور عسل بودْ که از کرایه دادنِ آنها در زمان زیارت سودِ خوبی میبرد. در غیر اینصورت هر کدام از این کلبهها استفادهُ خاص خود را داشت، یکی بعنوان آشپزخانه به کار میرفت، دیگری انبار بود، از یکی بعنوانِ اتاقِ مهمانی استفاده می‎شد، از دیگری بعنوانِ اتاقِ خواب و یکی بعنوان حرمسرا مورد استفاده قرار می‎گرفت، خلاصه همه چیز خوب تقسیم شده بود. حالا اما همهُ کلبهها به غریبهها اجاره داده شده بودند و برای این محلهایِ فقیرانه مبلغی باید میپرداختند که با آن میشد در هر شهرِ عربی یک خانهُ خوب اجاره کرد. این بازرگانِ ماهرْ هفت همسرش را با یک دو جین کودکِ کثیف و شلوغ فقط در یک کلبه جا داده بود، جائیکه ممکن است آنها خود را خوب احساس نکنند. حالا خندهدار بود اگر یکی از همسرانش میخواست برای نجات دادنِ خود از کثافت و حشرات موذیْ جرأت کند برایِ تنفسِ هوایِ تازهْ یک لحظه از کلبه بیرون بیاید. سپس باید آدم میدید که با چه عجلهای آقاْ مسلح به یک چوب قدرتمندْ به جلو میپرد و به همسر عزیزش یک کتک مفصل میزند، طوریکه زن فریاد زنان و گریان باید به کلبه بخزد. به این ترتیب آقا مواظب است که همسرانش با زائرین برخورد یا حتی شروع به برقرار کردنِ یک ماجرای عاشقانه با آنها نکنند.
من همراه با این مرد و حسن مکهای فکر کردم چگونه میتوانم در مکه یک مسکن به دست آورم. این کلاهبردان البته توصیههایِ خوبی برای من داشتند، اما همچنین میخواستند در هر صورت سودِ خود را به دست آورند. آنها خانهای را برایم نام میبرند که در آن میشد بسیار عالی زندگی کرد؛ آدم آنجا خوشمزهترین غذاهای شرق را میخورد، تشکِ ملافهدار برای خوابیدن دریافت میکزد، یک اتاق زیبا برای سیگار کشیدن داشت، یک مبل، فرش بر روی زمین، تمام روز قهوه، هرچقدر آدم بخواهد، و چه کسی میداند چه تعداد لذتهای دیگر. متأسفانه مهمانهایِ آنجا همیشه خیلی مؤمن نیستند؛ گاهی اوقات ایرانیها در آنجا اطراق میکنندْ که از قرار معلومْ اعمالشان برای هر مسلمانِ متعصبی وحشتناک است و مغربیها (از الجزایر، تونس و مراکش) متأسفانه اصلاً آنجا وجود ندارند، زیرا این خانه در ناحیهای نسبتاً دور و کمی حقیر قرار دارد. آدم میتواند تصورش را بکند که برای منْ کم یا زیاد مسلمان بودن اهمیت کمی دارد؛ اینکه اما در آنجا هموطنانم اصلاً پیدا نمیشوندْ بخصوص من را جداً مصمم میسازد که هیچ جایِ دیگری بجز این خانه ساکن نشوم.
الهدا در حقیقت اولین جائیست که منطقهُ مقدسِ مکه شروع میشود. هنوز برای یک کافر برای بازگشتن وقت است، اما اگر او جرأت کند و به رفتن ادامه دهدْ بنابراین حتماً به مجازاتِ مرگ محکوم خواهد گشت.
ساعتِ هفتِ شب دوباره همه چیز برای حرکت آماده بود. شیخ مصطفی فکر میکرد که باید به من حرفِ آرام کنندهای بگویدْ و برایم تعریف میکند که غیر ممکن است یک مسیحی بتواند داخلِ منطقهُ مقدس شودْ بدون آنکه نیفتد و بمیرد. من میتوانستم به راحتی از اشتباه بودن این روایت او را متقاعد سازم، زیرا من خود را، هرچند ضعیف و تقریباً بیمار از خستگی سختیهایِ سفر زیارتی، در آنجا مییافتم، بدون آنکه به اندازهُ یک مو هم خودم را از قبل بدتر احساس کنم و اصلاً به آن فکر نمیکردمْ درجا بیفتم و بمیرم؛ اما من مواظب بودم که خود را بعنوانِ کافر لو ندهم. از آنجا که ما پس از حرکت از ساحلْ مرتب سربالائی رفته بودیم، بنابراین سرمایِ شبانه خود را بسیار ملموس میساخت و بسیاری از زائرینِ مؤمنْ در جامهُ نازکِ احرامشانْ مانند بیدِ مجنون میلرزیدند، تقریباً نیمی از آنها بخاطرِ سرماخوردگی گلو، سینه و به ویژه شکم رنج میبردند. من هم از چند روز پیش بخاطر دردِ شکم در رنج بودمْ اما یک فکر من را سرپا نگهمیداشت، این فکر که فردا با اولین بانگِ خروس داخل شهری میشویم که تا حال فقط دوازده اروپائی آن را دیدهاند.
ساعتِ یازده به آرامگاهِ یک مقدسِ بزرگ میرسیم، از او چنین تعریف شده است که او از یک سرزمینِ دورِ دورْ برایِ زیارتِ مکه به راه افتاده است، اما توسطِ روزه گرفتنِ بیش از حد چنان ضعیف شده بود که فقط میتوانست هر روز یک یا دو ساعت از سفر طولانیاش را با پایِ پیاده طی کند. به این ترتیب زائرِ مؤمنِ ما در طولِ سالهایِ فراوانْ مرتب به گور مقدس نزدیکتر میگشت و پس از رسیدن به محلِ منطقهُ مقدسْ سرنوشتِ کریه خوشش میآید اینجا در این محلْ نخِ زندگیاش را قطع کند. هرچند که الله با لطفِ بزرگش او را پس از مرگ به مکه هدایت میکند تا او بتواند هفت بار چرخیدن به دور کعبه را انجام دهدْ اما او دوباره اینجا به گور سپرده می‎شود، اینجا در کنارِ مرزِ محل مقدس.
البته ما در این محل تمرینهای مذهبی را انجام میدهیم و سپس دوباره چند ساعت استراحت میکنیم. اکثر زائرین وانمود میکردند که توانستهاند مکه را ببینند، چیزی که غیر ممکن بود، چون آدم آن را از اینجا در روزِ روشن هم نمیتواند ببیند؛ اما تخیلاتِ مؤمنانه چنان تأثیری بر روی غیرتِ دینی این اذهانِ داغ گذاشته بود که آنها همه میپنداشتند در تاریکیْ دیوارها، برجها و مساجدِ قرار گرفته در راه دور را تشخیص میدهند و در نتیجه زانو زده و به انجام تمرینهایِ مذهبی میپرداختند که برای لحظهُ دیدنِ شهر مقدس ضروریاند. من هم باید البته برای اینکه بیعلاقه یا بیایمان در نظر گرفته نشومْ این کار را انجام میدادم، و چون من این تمریناتِ جدیدِ سختِ دعا را نمیشناختمْ بنابراین با پرداختِ انعام خوبی به حسن مکهایْ او را کرایه میکنم تا دعاها را ایستاده در جلویِ منْ یکی یکی بلند بخواند.
بعلاوه هرچه ما به شهرِ این حَسن مکهای نزدیکتر می‎شدیمْ تکبرش بالا میرفت و احوالش در این حال مانندِ تمام اهالی مکه میگشت. زیرا هر فردِ اهل مکه به برتریِ خود چنان اطمینان دارد که این برایش مسلم است که حتی فقیرترین گدا در مکه بهتر از شریفترین مرد در یک کشور دیگر است. اگر آدم میخواست نردبانی را تصور کند که انسانها بر روی پلههایش ایستادهاند، آنطور که فردِ مکهای آن را تصور میکند، باید بنابراین بر بالاترین پلهُ این نردبان خودِ مکهای ایستاده باشد. بنابراین برایِ مدتِ درازی هیچ چیز نمیآید، زیرا پس از او هیچکس اجازه نداشت شایسته شمرده شود که بر روی پلههایِ نردبان بایستد. بر رویِ صد پله در زیر او میتوانستند ساکنینِ شهرِ مقدسِ مدینه محلشان را بیابند، پنجاه پله در زیر آنهاْ بادیهنشینان و دیگر ساکنین مذهبی شبهجزیره عربستان، ابتدا در زیر اینهاْ مصریها و سوریها قرار دارند، در عمیقترین پلههایِ این نردبان اما مغربیها، این هموطنانِ مفروضِ من که فقط کمی بالاتر از پلههایِ سیاهپوستانی که گرچه مسلمان هستندْ اما کم ارزشترین کودکانِ انسان شمرده میشوندْ قرار دارند. کاملاً خارج از این نردبان اما تُرکها قرار خواهند گرفت که بعنوان بَربَر تحقیر میشوند، چون آنها به زبان عربی صحبت نمیکنند. تا حال اما صحبت فقط از مؤمنان واقعی بود که از قرار معلوم چهار نوع از آنها وجود دارد. آنچه اما مربوط به ایرانیها و دیگر مسلمانهایِ جعلی میشودْ آنها جزء چنان هیزمِ لعنت شدهُ جهنم به حساب میآیند که یک مکهای نمیتواند به آنها نام یک انسان نهد، بلکه از آنها بعنوان سگها، خوکها و چیزهایِ بدتری نام می‎برد، و این نامهای زیبا را همچنین به مسیحی و یهودیْ سخاوتمندانه هدیه میکندْ که بطور قابلِ درکی اصلاً آنها را به چشم مخلوقاتِ خدا نگاه نمیکند. دوستِ مهربانم شیخ مصطفی با لذتِ بزرگی دینداریام را دیده بود و حالا خود را آماده میساخت من را با یکی از موعظههایِ محبوبش خسته سازد. اما او حالا باید یک تحقیرِ بزرگ را تجربه میکرد. حسن مکهای که شیخ مصطفی را بعنوانِ یک بَربَر عمیقاً تحقیر میکردْ و تا حال گذاشته بود موعظههایش را انجام دهد؛ اما حالا در آستانهُ مکانِ متبرک، در منطقهُ زادگاهش باید این کُمِدی به پایان میرسید.
او به شیخ مصطفی فریاد میکشد: "آه تو الاغ، تو دلقکِ از خود راضی! چطور جرأت میکنی اینجا صحبت کنی، جائیکه یک پسرِ شهرِ مقدس حضور دارد؟ تو اصلاً از دین چه میفهمی؟ پوزهُ شرمآورت را ببیند یا آن را برایِ جمع کردنِ خُردهریزههائی که مکهایها میگذارند از میزِ شناخت بریزدْ استفاده کن!"
مدتی به این شکل هنوز ادامه پیدا میکند و شیخ مصطفی تمامِ این کلماتِ فحش را که از بالایِ سرِ محترمانهاش پاشیده میگشت با آرامش تحمل میکرد. و "خدا خشونتات را ببخشد" تنها کلماتش بودند که به آرامی بیان گشتند، اما آن هم ابتدا وقتی که مکهای برای لحظهای به کناری رفته بود و نمیتوانست آن را بشنود، در غیر اینصورت او با یک گاری تازهُ پهن از فحش جواب میداد.
پس از آنکه ما احتراممان به مقدسِ قدیمی را به اندازهُ کافی به نمایش گذاشته بودیمْ نزدِ همسفرانمان بازمیگردیمْ تا حالا آخرین قسمتِ سفرِ زیارتی را پشت سر بگذاریم. ما عمداً در این محل سه ساعت استراحت کردیم تا بتوانیم درست با شروعِ روز به مکه برسیم. عزیمتِ ما در ساعتِ دو صبحْ تحتِ فریادِ پیوستهُ لبیکِ زائرین شروع میشود. تمام زائرینِ کاروان فریاد میزدند لبیک، و از تمام صخرهها، کوهها و تپههاْ صدایِ لبیک بازمیگشت. من بعد از بالا رفتنِ ماه میتوانستم این سرزمین را که نیمه جلگه و نیمه بیابان بود دقیق‎تر تشخیص دهم. اینجا و آنجا از محل کوچکی پوشیده از بوتههای وحشی کم ارتفاع میگذشتیم، اینجا و آنجا یک درختِ تنها را میدیدیم؛ گاهی جاده ما را از میان یک گردنهُ سنگی هدایت میکرد که دیوارهایش مستقیم رو به بالا ایستاده بودند؛ سپس دامنهُ یک نهرِ خشک شده میآید که تنها زمستان‎ها در آن آب روان است، گاهی هم دوباره از میانِ زمینِ کاملاً بیابانی سواره میرفتیم، در فاصلهُ دورْ نورِ ماتِ ماه به ما اجازه میداد که کوه را ببینیم؛ و جاده هنوز هم تقریباً سربالائی میرفت، و هوایِ صبحگاهی تازهتر و تازهتر بر ما میوزید.
ناگهان یک نورِ لطیفِ گلگون در شرقِ آسمان ظاهر میشود. این اولین نورِ روز بود، یعنی زمانی که دیگر نه شب است و نه روز، همان زمانی که در آن آدم نمیتواند یک نخِ سفید را از نخِ سیاه تشخیص دهد. این نورِ گلگونِ مات شاید فقط یک دقیقه طول میکشد. اما این یک دقیقه برای ما کافی بود تا در لبهُ لطیف و ماتِ گلگون رنگ شدهُ آسمانْ نمایشِ خطوطِ مبهم یک تودهُ خاکستری را ببینم. با دیدن این تودهُ خاکستری ناگهان یک فریادِ وحشتناکِ غیر قابل وصف از همهُ گلوها خارج میشود. یک لبیک از هزار گلو به این پدیده سلام میدهد. مکهْ شهر نُه بار مقدس، مکهْ که در آن هر سنگ مقدس است، مکهْ که در آن کعبه واقع گشته، کعبهْ مقدسترین در جهان، گهوارهُ اسلام، دژِ محکمِ خدا بر روی زمین، این مکه بود که از همهُ گلوهاْ با فریادی مانندِ رعدْ سلام داده میشد. یک شور و شوق که من در تمامِ عمرم ندیده بودم ایجاد میگردد. بسیاری از زائرین خود را بر روی زمین میاندازند، دستهایشان را مشتاقانه به سمتِ خانه‎ُ سیاه دراز میکنند یا شنهایِ بیابان را با بوسههای پُر حرارت میپوشاندند. اکثر زائرین میگریستند، هق هق میکردند یا با صدای بلندی آه میکشیدند.
حالا سپیده دمِ واقعی شروع میشود، منطقه خود را بیشتر و بیشتر روشن میسازد، و ما عاقبت مکه را واضح در مقابلِ خود میبینیم. متأسفانه دیدنِ شهر مأیوسم میسازد، که در آن هیچ چیز زیبائی برای دیدن وجود نداشت بجز مسجدِ بزرگ با هفت منارهاش و گنبدهایِ بیشمار و دهلیزهایِ ستوندارِ دورادورِ کعبهُ مربع شکل. هیچ دیوارِ محافظی، هیچ کنگره و برجِ نگهبانیای که اغلب به شهرهایِ دیگرِ شرقی یک منظرهُ باشکوه میدهند، فقط یک جفت برجِ مراقبتِ نگهبانی در کنارِ چهار دروازهُ اصلی شهر و همچنین بر روی یک کوه در کنارِ یک قلعهُ ویرانِ شهر. همچنین حوالی آنجا هم عالی نیست. شهر در یک درهُ دراز قرار دارد که توسطِ یک بلندیِ کم ارتفاع محدود است؛ هیچ درختی، به زحمت یک درختچه، و فقط اینجا و آنجا بوتهُ سبزیجاتِ اندکی که بر رویِ زمینِ بیابانی پراکنده بودند. در این ناحیهُ غمانگیز مطمئناً هرگز شهری تأسیس نمیگشتْ اگر که در زمانِ قدیم برای فردِ مقدسیْ آب چشمهُ تلخِ زمزم که در اینجا جاریستْ کافی نبود تا انسانها را به اینجا جلب کند و در آنها باورِ به قدرتِ فوقالعاده معجزهآسایِ این منبع فیض را زنده نسازد. به این شکل باید مکه به وجود آمده باشد؛ اما زمانِ تأسیس و نام مؤسس را نمیتواند هیچ انسانی بگوید.
من عمیق گشته در چنین مشاهداتیْ عاقبت به دروازهُ اصلی مکه رسیده بودم. اینجا یک اردوگاهِ بادیهنشینان خود را گسترش میدهد که میتواند به عنوانِ حومهُ شهرِ مکه به حساب آید. سپس واردِ اولین خیابانِ اصلی شهر میشویم که ما را از میانِ خانههایِ خوشنمایِ دو یا سه طبقهُ دارایِ تراس هدایت میکند، بعد به یک خیابانِ دراز و پر پیچ میرساند که خیابانِ حمامها نامیده میگردد؛ سپس یک خیابانِ گستردهُ زیبا به نام ال امسا ما را میپذیرد، هنوز تقریباً هفتاد قدمْ و ما در کنارِ یکی از دروازههایِ اصلی مسجد بزرگْ در کنار باب السلام ایستاده بودیم. قبل از آنکه ما اجازه داشته باشیم اقامتگاهمان را جستجو کنیم، قبل از آنکه چمدانهایمان را در جایِ امنی قرار دهیم، قبل از آنکه کوچکترین لذتی ببریم یا اندامِ خسته را استراحت دهیمْ باید وظیفهُ یک زائرِ مؤمن را بجا می‎آوردیم و بلافاصله در بدو ورودمان در شهرِ مقدسْ هفت بار به دور کعبه می‌چرخیدیم.
ناتمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر