سفر زیارتی من به مکه. (4)

5. کعبه
حسن که همیشه پیشِ من مانده بودْ با من و علی مسیرِ به سمتِ شهر را پیاده میآید و ما را از میانِ ازدحامِ انسانها وحیواناتِ مقابلِ مسجد میگذراند و تا دروازهُ دارالسلام هدایت میکند. اینجا همچنین تقریباً صدها مکهای ایستاده بودند که اکثرشان معتکفین بودند. معتکف یک راهنمایِ زاهد مسجد است که از آن برایِ خود یک کسب و کار درست میکند، زائر را به تمامِ محلهایِ مقدس راهنمائی میکند و به او میآموزد که چه دعاهائی باید آنجا انجام شوند. اما او آنها را فقط در میانِ مسجد راهنمائی نمیکندْ بلکه همچنین به همهُ مکانهایِ مقدس دیگرْ به ویژه به کوهِ عرفات هدایت می‎کند، همچنین به زائر عجایبِ مکه را نشان میدهد، او را به قهوهخانه و سلمانی می‎برد، معامله در مغازهها و تهیهُ یک خانه را برایش انجام میدهد و او را حتی در تمام لذایذِ سؤال برانگیز همراهی میکند.
در میان این معتکفینِ دستمزدگیرِ مذهبی همچنین یک مردِ کوچک اندامِ بسیار باریکی بود، یک اسکلتِ متحرک با ریش اندکِ سفید رنگ و یک جفت چشمانِ درخشانِ سیاهِ ترسناک. مردِ کوچک اندام از نظر نیرویِ جسمانی نمیتوانست با همکارانش که در جمعیتِ انبوهِ زائرین نفوذ میکردند برابری کندْ و مجبور بود آرزومندانه ببیند که چگونه آنها چربترین لقمهها را یکی پس از دیگری میقاپند. اما حسن بلافاصله پس از دیدنِ پیرمردِ نحیفْ ناگهان با بازوانِ قوی و مشتهاْ معتکفینِ گستاخ را به کناری پرتاب میکند و با باز کردن راهْ و رساندن خود به پیرمردْ او را با لطافتی کودکانه در آغوش میگیرد. سپس بین آن دو یک گفتگویِ سرزنده آغاز میشود، اینطور به نظر میرسید که حسن به پیرمرد چیز مهمی اطلاع میدهد. بلافاصله پس از آنْ آنها هماهنگ با فشار از میان جمعیتِ معتکفین به جلو میآیند و موفق میشوند سی معتکفی را که به من کاملاً نزدیک شده، فریاد میکشیدند و نزدیک بود جامهُ نازکِ احرامم را از تن بدرندْ پراکنده سازند؛ و سپس حسن پیرمرد را بعنوانِ پدرش به من معرفی میکند، بعنوانِ صادق ابن حنیفه (حنیفه باید زنِ مقدسی بوده باشد). من از اینکه دو انسان پیش خودم دارم که میخواستند به من کمک کنند خوشحال بودم، زیرا همسفرانِ مصریِ من همه در ازدحامِ جمعیتِ کنار باب السلام از کنارم به جاهای دیگر هُل داده شده بودند؛ فقط یک فرد، عُمرِ چاق پیشم مانده و تصمیم گرفته بود از معتکفم به هزینهُ من استفاده کند. حسن حالا پس از آنکه ما یک محلِ ملاقات تعیین میکنیمْ سریع خداحافظی میکند و ما سپس داخل مسجد میشویم.
بزرگترین قسمتِ مسجد را یک محل بزرگِ چهارگوش تشکیل میدهد که در آن ده یا دوازده جایگاهِ مقدسِ اسلام قرار دارد، و از هر چهار طرف توسطِ یک سقفِ قدرتمندِ نشسته بر ردیفی از ستون پوشیده میشود. بر روی تراسِ سقفِ صافِ دالان که ستون‎هایش از سنگهایِ مختلف ساخته شده و تعدادی از آنها با کتیبهها پوشانده شدهاندْ یک ارتش از گنبدهایِ کوچک با رنگِ سفیدِ بسیار روشنْ در خطی طولانی خود را بلند میسازند.
تمامِ ساختِ مسجد بسیار نابرابر است، گاهی یک قسمت در اینجا و یک قسمت در آنجا تعمیر شده است. دالانِ ستوندار در مجموع هجده درب دارد که کاملاً بینظم در چهار سمتش تقسیم شدهاند. در کنار دالان همچنین هفت مناره قرار دارند که کاملاً نابرابر ساخته و شکل داده شدهاند. بر رویِ هر هفت مناره اما هلال طلائی قرار دارد، و علاوه بر این بر روی آنها در زمانِ هر پنج وقتِ نمازْ در ساعتی که مؤذن‎ها بالایِ برج‎ها میروند و با آواز بلند ایمانِ به اسلام را به گوش میرسانندْ یک پرچمِ سفید و در جمعههاْ یکساعتِ تمامْ یک پرچمِ سبزِ مقدس برافراشته میشود. وقتی آدم در یکی از پنج نمازخانه در حیاطِ مسجدِ بزرگ ایستاده و ناگهان هفت پرچمِ سفید همزمان به رأس برجها صعود میکنند، بعد تعدادِ زیادی از مؤذن‎ها بر رویِ بالکنها ظاهر میشوند و با آواز خواندنِ درهم‎برهمِ خود تأثیر عجیبی می‎گذارند، و من اغلب برای دیدنِ این نمایش به مسجد میرفتم.
اما من در این صبح که هفت بار چرخیدنِ باشکوه به دورِ کعبه باید انجام میگشتْ فقط یک لحظه توانستم در تماشایِ مسجد عمیق شوم. قبل از نزدیک شدن به کعبه باید ابتدا دو رکعت نماز میخواندم که اولین رکعتْ برای سلامِ زائر به حرم مطهر خوانده میشود؛ سپس معتکفِ من دست راستم را میگیرد، عُمرِ چاق در سمت چپْ من را همراهی میکندْ و هر دو من را مستقیم به وسطِ حیاط هدایت میکنند، جائیکه کعبه، این جایگاهِ مقدسِ شگفتانگیزِ اسلام جلوس کرده بود.
او آنجا قرار داشت، یک تودهُ سنگینِ تیرهُ چارگوش، ساخته شده از قطعه سنگهایِ بد. آنجا کعبه قرار داشت، هدفِ سفرِ زیارتیِ منْ مرکز اسلام. او بالاتر از همه صعود کرده بود، بلندتر از ستونهایِ دالان، بالاتر از همهُ محرابهائی که در حیاط ساخته شده بودند. اما کعبه که مربع شکل نامیده میشودْ مربع نیستْ زیرا ارتفاعش تقریباً دو برابر طول و عرضش است؛ بنابراین مانند یک برجِ چارگوشِ بربرانه بریده شده به نظر میرسد. این شکلِ عجیب و غریب و به علاوه رنگِ سیاه، و به علاوه تعدادِ زیادی زائرین مجنونِ نیمه برهنه که گاهی در مقابلش به خاک میافتند، گاهی به بالا میجهند تا محراب را به قلب و لب فشار دهند و گاهی با سرعتِ سریعی به دور آن میدوند ــ تمام اینها باعث یک تأثیرِ قدرتمند و وحشتناکی میگردند، زیرا این چیزی بجز شُرک و بتپرستی نیست! اما به زودی معتکفم مرا با تکان دادن از فکر کردن بیرون میآورد و به وظایفِ زیارتم یادآوری میکند.
اولین وظیفه این بود که من باید در پیش دومین باب السلام (زیرا دربِ دومی هم وجود دارد که در حیاط قرار گرفته است) به افتخار کعبه دو بار تعظیم میکردم. سپس من از میانِ این دربِ کاملاً باز به سویِ جاپایِ ابراهیم قدم بیرون میگذارم تا در آنجا دعایم را بخوانم. حالا دو خدمتکارِ مسجد با کوزهُ پر از آب از سمتِ چپِ جاپای ابراهیم که چاهِ آبِ زمزم قرار گرفته است میآیند و به ما از مایعِ مقدس برای نوشیدن میدهند، و البته آنها برای آن یک پاداش دریافت میکردند. این آب که باید خواصِ شگفتانگیزی داشته باشد اما مهمترین خاصیت را ندارد، نه مطبوع است و نه قابل هضمْ بلکه تلخ است و سنگین بر معده مینشیند. اما فعلاً بازدیدِ از چاهِ آبِ زمزم جزء برنامه نبود، ابتدا باید سنگِ سیاه را میبوسیدم و چرخیدن به دور کعبه را انجام میدادم. بنابراین ما خود را به گوشهُ شرقیِ کعبه نزدیک میسازیم، جائیکه سنگِ سیاهی در دیوار کعبه جا داده شده است، من در ابتدا بخاطرِ ازدحام شدید نمی‎توانستم آن را اصلاً ببینم و همچنین به نظر میرسید که کاملاً غیر ممکن است در برابر محاصرهُ زائرینِ بوسهزنْ به آن برسم. بدنهایِ این زائرین مانندِ یک دیوارِ غیر متحرک طوری آنجا ایستاده بود که از آن بجز شانههایِ استخوانی، سرهایِ طاس و ارحامِ کثیفْ چیزِ بیشتری دیده نمی‎گشت. آدم البته چیز بیشتری هم احساس میکرد؛ زیرا حشراتِ موذیِ دندانزن و نیش‎زن، خزنده و جهنده از سراسر جهان در اینجا جمع میشوند و آدم در برابرشان کاملاً بیدفاع است.
پس از یک ربع انتظار کشیدن و تکرارِ دعاهایِ مرسومْ عاقبت بیصبرانه از معتکفم میپرسم که آیا وسیلهای وجود ندارد تا این زائرین را از محراب دور سازد. صادق جواب میدهد: "آه بله، یک ترفند وجود داردْ اما این برای تو یک ریال (دو مارک) خرج برمیدارد." با کنجکاوی یک ریال را به او میدهم، و حالا او به سمت چاهِ آبِ زمزم میرودْ اما به زودی دوباره بازمیگردد، و در واقع به همراهِ چهار جوانِ تنومند که با اشارهُ صادق شروع میکنند با صدایِ بلند به فریاد زدن: "آه شما زائرین، یک مسلمانِ مؤمن برای حرم مطهر یک قربانی کرده است، بنابراین همهُ شماها از آب وقف گشتهُ چشمه رایگان بنوشید. بیائید زائرین! هرکس که میخواهد آبِ مقدس را بنوشدْ بیاید! الله این آب را به شماها هدیه کرده است!" این ترفندِ خوبی بود، زیرا اکثر زائرین مردمِِ فقیری بودند که نمی‎گذاشتند این فرصتِ زیبایِ نوشیدنِ رایگانِ آبِ مقدس از دستشان در رودْ بلکه در گروهِ بزرگی به سمتِ چاه هجوم میبرند. به این ترتیب من توسطِ افرادِ پشتِ خود به جلو هُل داده میشوم، و حالا خودم را در اولین ردیف مییافتم و در تماسِ مستقیم با نقطهُ اصلیِ بزرگترین جایگاهِ مقدسِ اسلام ایستاده بودم. این سنگ خودش یک فرشته است که از زمانِ خلقتِ جهان در کعبه غنوده است و در هنگامِ تخریبِ معبد توسطِ سیلْ به آسمان پرواز کرده و وقتی ابراهیم و پسرش اسماعیلْ معبد را دوباره ساختندْ این سنگ سیاه توسطِ جبرئیل به دیوارِ کعبه اضافه شده است. در اصل او مانندِ شیر سفید بود، اما بخاطر گناهانِ بشر از وحشت رنگ خود را تغییر داده و حالا مانندِ مرکب سیاه است. این حتمی است که این سنگ قبل از زمانِ محمدْ مانند خدا پرستش میگشت و محمد جرأت نکرد آن را از دینش دور نگهدارد؛ در عوض خود او هم سنگ را میبوسید و داستانهایِ شرح داده شده از سنگِ سیاه را او اختراع کرد.
حالا من این سنگِ مشهور را کاملاً در نزدیک خود میدیدم. سنگ رنگِ سیاهقهوهای دارد، تقریباً بیست سانتیمتر درازا و پانزده سانتیمتر پهنا دارد و ظاهراً از چند قطعه تشکیل شده است که توسطِ بتونه محکم به هم چسبیده نگهداشته میشوند. سطح روئی سنگ توسطِ بوسههایِ فراوانِ لبهایِ کثیفِ زائرین و مالیدنِ دستهایشان بر روی آن کاملاً جلا خورده و با یک پوستهُ چربِ براق پوشانده شده است، طوریکه حالا تقریباً سنگ مانندِ مرمرِ سیاهقهوهای یا سیاهِ جلا داده شده دیده میشود.
گرچه بسیار مشمئزکننده به نظرم میرسیدْ اما من هم باید این هیولایِ سیاه را میبوسیدم، هر دو دست را به آن میمالیدم، آن را با پیشانی، گونهها و چانه لمس می‎کردم و یک دعایِ کوتاه می‎خواندم که توسطِ صادق از پیش بلند خوانده میشد. سپس سنگ را یک بار دیگر میبوسیم، لمس میکنیم و بعد خود را از میانِ ازدحامِ فشرنده خارج میسازیم تا حالا فوری چرخیدن به دورِ کعبه را انجام دهیم.
مسیر کاملاً از نزدیک خانه میگذرد؛ اما همچنین به یک نیمه دایره از سی و دو ستونِ طلائی به دورِ معبد هدایت میکند که در میانشان شبها چراغ آویزان میشود. البته در مسیر راه باید کنار تمامِ مکانهایِ قابل ملاحظه دعا خوانده شود، همچنین در کنار دربِ کعبه که تقریباً هفت پا بر بالای زمین قرار دارد و با یک نردبان از آن بالا رفته میشود باید دعا خواند. اما بازدید از خودِ محراب بصورت غیر عادی اصلاً به وظیفه زائر تعلق ندارد، بله درونِ آن خیلی کمتر از سنگِ سیاه و بقیه محرابها مقدس است، و بیشتر از رویِ کنجکاوی بازدید میشود.
جاپایِ ابراهیم که از آن صحبت شدْ یک فرورفتگیِ بزرگِ افسانهای‎ است که تقریباً ده قدم دورتر از کعبه در زمینِ یک معبد قرار دارد و زمانی توسطِ پای ابراهیم بوجود آمده است که او قصد داشت پسرش اسماعیل را قربانی کند. بر رویِ جاپایِ عظیم اما همیشه یک جعبهُ چوبی قرار دارد که رویش را با یک فرشِ سرخِ ابریشمی پوشانده‎اند، و همچنین زائرین اجازه ندارند داخلِ نمازخانهُ کوچک شوندْ بلکه باید بیرون در کنار یک نرده بایستند.
پس از رفتن از یک محراب به محرابِ دیگر و خواندنِ دعاهایمانْ همچنین از یک محلِ زیارتی در قسمتِ جنوبی کعبهْ به اصطلاح سنگِ سفید بازدید میکنیم که اما خاکستری دیده میشود و از عبادتِ کمتری از همکار سیاه رنگش برخوردار میگردد، پس از به پایان رساندنِ دور اولِ چرخیدن به سویِ سنگِ سیاه بازمیگردیم و آن را مانندِ بار اول در محاصرهُ زائرین می‎بینیم. به دور کعبه چرخیدن باید در مجموع هفت بار انجام شود و در واقع سه بارِ اول سریع و تقریباً در حالِ دویدن و چهار دورِ دیگر اما آهسته و مناسب و متفکرانه. ابتدا پس از انجام تمام اینها آزاد بودم و میتوانستم به خانهُ مقدس پشت کنم.
یک تصادفِ خوشحال کننده میخواست که من کعبه را در اولین دیدار همانطور ببیتم که واقعاً است، یعنی لخت‎گشته از پارچهُ سیاهی که تمامِ طول سال به استثناء چهارده روز میپوشاندش. کعبه در اثناء این زمانْ لخت است و آدم میتواند سنگهایِ زمختِ نامنظمش را که برخی راست ایستادهاند، برخی بر روی عرض قرار داده شدهاند و با یک ملاتِ ضخیم به هم متصلندْ با فراغتِ کامل تماشا کند. وقتی کعبه در پارچهُ ابریشمی سیاه پیچیده شده استْ بنابراین بسیار باشکوهتر دیده میشود، اما همچنین بسیار تیرهتر و من مایلم بگویمْ وحشتانگیز به نظر میرسد. برخی معجزات به این حجاب ربط داده میشود. مثلاً حجاب گاهی خوشش میآید حرکت کند، چیزی که البته مردمِ فانیْ معمولی به حسابِ باد میگذارند، اما طبقِ عقیدهُ مسلمانهاْ هفتاد هزار فرشته هستند که در حالِ رقصیدنْ بالهایشان را چنان به حرکت میاندازند که حجاب به ارتعاش میافتد. سپس در یک چنین رویدادی در بین زائرین یک هیجانِ فوقالعاده درمیگیرد؛ آنها فریاد میزنند <لبیک> و فرشتهها بر روی صورت به زمین میافتند و دعا میخوانند، هق هق میکنند و میگریند. هفت معجزهای که کعبه را از بقیهُ مکانهایِ زمین متمایز میسازد از این قرارند:
اولین معجزه: قلبِ تمام مؤمنان توسطِ کعبه مانند یک آهنربا جذب میشود.
دومین معجزه: کعبه مسیر نماز را تعیین میکند و هر مسلمانِ مؤمنِ واقعی کاملاً سریع آن را تشخیص میدهد. (اما اکثر مردم از یک قطبنمایِ کوچک که با خود حمل میکنند کمک میگیرند.)
سومین معجزه: ویران ساختنِ کعبه و سنگ سیاه ممکن نیست. (چیزی که البته، همانطور که تاریخ نشان میدهد دو بار رخ داده است.)
چهارمین معجزه: حتی پرندگان به کعبه احترام میگذارند و از نشستن بر روی آن اجتناب میورزند. (یک معجزه که نادرست بودن آن به خودِ من ثابت شده بود، زیرا من دیدم که یکی از کبوترها که توسط زائرین غذا داده میشدندْ بر روی کعبه نشسته است.)
پنجمین معجزه: کعبه میتواند با وجودِ کوچک بودن زائرین بیشماری را همزمان بپذیرد، چون فرشتهها طبقِ میل خود آن را بزرگ یا کوچک میسازند.
ششمین معجزه: هر که کعبه را میبیندْ باید از شوق اشگ بریزد. (یک معجزه که برای من خود را به اثبات نرساند.)
هفتمین معجزه: مقدسین از جهانِ دیگر میآیند تا چرخیدنِ خود به دورِ کعبه را انجام دهند. (آنچه مربوط به اشباح میشودْ آدم میتواند به اندازه کافی از آنها ببیند، اما آنها اشباحی زندهاند، یعنی گداهایِ بدبخت، نزار و نیمه گرسنهای که از زائرین با صدایِ ضعیف و تقریباً در حال مرگ صدقه التماس میکنند.)
در گذشته در کعبه تعداد زیادی مجسمه از بُتها قرار داشت. همچنین مجسمهُ ابراهیم و مریم باکرهُ مقدس با عیسی در دامانش در آن پیدا میگشت؛ و یک مجسمه از کفترِ مقدسی که نوح از کشتی پرواز داده بود. ابتدا محمد به این بتپرستی پایان داد و با دستان خود این مجسمهها را شکست.
گرچه کعبه اغلب توسطِ جنگ، آتشسوزی و کمبودِ آب باید رنج میبردْ اما تاریخ فقط از یک تخریبِ کاملِ خانهُ مقدس گزارش میدهد. این در سال 1626 هنگامیکه یک سیلِ بزرگ به مکه هجوم آورد اتفاق میافتد. یک رگبارِ شدید باعثِ طغیانِ رودخانه میشود که از کوهِ نور گِلها را به پائین سرازیر میکند و بلافاصله با پُر ساختنِ حیاطِ مسجدْ پانصد زائر را که در آنجا حضور داشتند غرق میسازد و با چنان خشونتی به جریان ادامه میدهد که سه طرفِ کعبه را با خود میبرد. در نتیجه چهارمین قسمتِ دیوار چنان صدمه میبیند که ضروری بود قبل از ساختن کعبهُ جدیدْ آن را هم بشکنند.
پس از آنکه تحتِ هدایتِ معتکفم هفت دور چرخیدن را به پایان رساندم و تمامِ دعاهایِ تجویز شده را در تک تکِ نقاط تکرار کردمْ صادق من را پیش چاهِ آبِ زمزم که من هنوز واردِ ساختمانش نشده بودم می‎برد. این خانه چارگوش و بسیار دست و پا گیر است؛ آدم از میانِ یک درب به درونِ تماماً از سنگِ مرمر پوشیده شدهُ آن داخل میشود، جائیکه آدم دیوارِ چهار/پنج پائیِ دورادورِ چاه را میبیند که ضخامتِ فوقالعادهُ آن اجازه میدهد خادمینِ معبد که امتیاز آب برداشتن را صاحب هستندْ بتوانند خود را بر روی آن نگاه دارند. این آببردارها از نسل پیامبرند و اغلب به عنوانِ افرادِ مقدس شمرده میشوند؛ آنها یک قطره هم از آبِ چاه به کسی که برایش پول پرداخت نکند نمیدهند؛ آنها برای دادنِ آبِ رایگان به فقراْ مبلغ بزرگی از زائرین دریافت میکنندْ و با این وجود تا آنجا که ممکن است آب دادنِ رایگان را کم انجام میدهند.
هنگامیکه من خسته از هفت بار چرخیدن به دورِ کعبه تا حدِ خم شدن و افتادن، و توسطِ اشعههایِ خورشید که سرِ لخت و تقریباً اندامِ لختم را بیش از یکساعت تماشا میکردْ تا حد تبْ داغ گشته بودمْ با گلویِ خشک شده، تشنهُ آب و لهله زنان برای یافتنِ سایهْ به کنار چاهِ آبِ زمزم رسیدم، در آنجا هوایِ خنکِ بینهایت آرامبخشی که فضایِ ساختمان را پر ساخته بود از من استقبال میکند. یک جوانِ تنومندِ مکهای و کاملاً شبیه به یک دهقانِ خشنْ حالا در جلویِ من رویِ دیواری که چاه را احاطه میکند ایستاده بود و با دیدنِ قیافهُ نحیفم احتمالاً با من احساس همدردی میکند. بعد از آنکه او مقدارِ متنابهی از آبِ مقدس اما بد مزه از سطل چرمیاش برایِ نوشیدن به من میدهد، مکهای که توسطِ انعام سرحال آمده بود میخواست هنوز با کار خاصی من را شاد سازد. او سطل سطل از چشمه آب خارج میساخت و بدون آنکه از من بپرسدْ یکی پس از دیگری بر روی سرم خالی میکرد، طوریکه من یک حمام اساسی کردم و این باعث گشت که دچار تب یا گرمازدگی نشوم. البته زائرین دیگر هم یک چنین حمامی به دست آوردند؛ اما بر رویِ سر من حداقل ده سطل آب ریخته میشود، در حالیکه دیگران باید به دو سطل آب رضایت میدادند. یک انعامِ خوب چه کارها که نمیتواند بکند!
مسلمانها از زمانِ پیدایشِ چشمه این داستان را برای همدیگر تعریف میکنند: هنگامیکه هاجرْ خدمتکار سارا برای ابراهیم یک پسر، یعنی اسماعیل را بدنیا میآوردْ در این وقت به دستورِ سارا از خانه بیرون رانده میشود و جبرئیل او و فرزندش را از طریقِ آسمان به درهُ مکه میبرد، به محلی که در آن زمان نه شهری قرار داشت و نه تا فاصلهُ دور و گسترده یک نهرِ کوچک و کمی سبزه. هاجر بیچاره مردد به دنبالِ یک چشمه میگشت؛ اما تمامِ جستجوهایش بیهوده بود، با وجود آنکه او هفت بار چرخیدن به دورِ کعبه را انجام داده بود (که البته هنوز در آن زمان کعبه وجود نداشت!) و هفت بار ناامیدانه میانِ تپهُ صفا و مروه بالا و پائین رفته بود. هنگامیکه او عاقبت پیشِ کودکِ بر روی زمین قرار گرفتهاش بازمیگرددْ با شگفتی متوجه میشود که از میانِ پاهایِ کودکْ آب به بالا میجهد و نمیخواهد پایان گیرد. او کودکش را بلند میکند، و حالا میبیند که یک چشمه از زمین بیرون میزند. آه معجزه، آه سعادت! هاجرِ بیچارهُ رانده شدهْ در بیابانِ بی آب و علف یک چشمه پیدا کرده بود؛ آن هم چه چشمهای! همان چشمهُ کاملاً معروف زمزم!
البته آبِ زمزم دارایِ ویژگیهایِ فوقالعاده‎ای است. اصلیترین آنها عبارتند از: اولین معجزه: آبِ زمزم هرگز کم نمیشود. میلیونها انسان میتوانند از آن بنوشند و هرگز آدم نمیتواند یک کاهش از میزانِ آبِ آن کشف کند.
دومین معجزه: آدم میتواند تمام روز بیوقفه از آبِ زمزم بنوشد بدون آنکه صدمه ببیند.
سومین معجزه: آبِ زمزم تمام بیماریها را درمان میکند. اگر بیمار بهبود نیابدْ یا اگر حتی بمیرد، این به هیچ وجه دلیلی برای نفیِ قدرتِ شفابخشِ آب نمیباشدْ بلکه فقط به این دلیل است که بیمار به مقدارِ کافی از آب ننوشیده است.
چهارمین معجزه: آبِ زمزم نمیتواند برای پختن یا شستشویِ لباس مورد استفاده قرار گیرد؛ زیرا تعدادِ زیادی ارواح در این آبِ معجزهآسا ساکناند که معمولاً بسیار بیآزارند، اما میتوانند خود را به بدترین شیطان تبدیل سازند و با آدمِ بدجنسی که میخواهد آبِ زمزم را جوش دهدْ شرورانهترین شوخیها را انجام دهند.
من پس از تازه ساختنِ خود توسطِ نوشیدن و حمام کردن در کنار چاهِ آبِ زمزمْ با همان حالتِ خیس به راهم از میانِ مسجد ادامه میدهم. بعلاوه من یک ربع بعد دوباره کاملاً خشک شده بودم. ما باید هنوز چندین اماکن متبرکه را زیارت میکردیم و بعد من عاقبت آزاد بودم. ما از میانِ دربِ خانهُ پیامبر خارج میشویم و خود را به زودی در خیابانِ اصلی بزرگ زیبایِ ال امسا مییابیمْ که در آن زائرین مانند هاجر هفت بار پالا و پائین رفتن از تپهُ صفا و مروه را انجام میدهند. من هم باید در حقیقت حالا این چهارنعل رفتنِ مقدس را فوری انجام میدادم؛ اما از آنجا که بیش از حد خسته و کوفته بودمْ بنابراین بخاطرِ بیماری از انجام آن خودداری کرده و قول میدهم برایِ این گناه یک گوسفند قربانی کنم. سپس با صادق به سمتِ قهوهخانه میروم، جائیکه حسن انتظارم را میکشید تا مرا به خوابگاهم هدایت کند.
ناتمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر