سفر زیارتی من به مکه. (1)

2. بر روی دریایِ سرخ و در کنار ساحل عربی
ما بعد از اقامتِ دو روزه در القصیر و خریدنِ غذایِ مورد نیاز برای مسافرتِ دریائی که در صورتِ امکان می‎توانست پنج روز ادامه یابدْ در روز آخر ماه شوال (21 مِه) سوار کشتی <مادرِ صلح> میشویم. این یک کشتی رو باز باربری بود با دو دَکَل زمخت که به هریک فقط یک بادبانِ بزرگ آویزان بود، و مطمئناً ناشیترین کشتیای بود که تا حال یک دریا را پیموده بود. وانگهی بقدری از مسافرین پُر شده بود که کشتی بسیار عمیق در آب فرو میرفت و به این خاطر به کنارههای کشتی حصیر نصب کرده بودند تا با آن از ورودِ امواجِ بلند جلوگیری کنند. ناخدا به ما و همچنین به بقیهُ مسافرین قول داده بود که فقط پنجاه مسافر سوار میکند؛ اما نود مسافر سوار شده بودند که هر یک از آنها خود را به عنوانِ مسافرِ مجاز به شمار میآورد، به بقیه اما به عنوانِ متجاوز نگاه میکرد و به این خاطر ابتدا یک ناسزاگوئیِ عمومی بوجود آمد. سرانجام کمی آرامش برقرار میگردد. از آنجا که جا برای آزادنه حرکت کردن بر روی کشتی بیش از حد تنگ بودْ بنابراین باید هر مسافر در محلی که قبلاً انتخاب کرده بود نشسته باقی می‎ماند. همهُ زنها باید کنار هم مینشستند، و به دور محل آنها یک پارچه کشیده میشود تا به این وسیله هیچ زائرِ باتقوائی نتواند با نگاه کردن به چهرهُ زنانِ غریبه مرتکبِ گناه شود. از آنجا که ما از جهتِ مستقیمِ جنوبشرقی به سمتِ هدفمان نمیراندیمْ بلکه بخاطر یک بارِ کالا ابتدا به سمت شمال میراندیمْ بنابراین من توانستم یک قطعهُ بزرگ از ساحل عربی را ببینم. برای بقیهُ مسافرین این تأخیر بیتفاوت بود، زیرا برای سفرِ طولانیتر پول بیشتری درخواست نمیگشت، و زمان برای مسلمانانِ مؤمن هیچ ارزشی ندارد. چون ضربالمثل انگلیسی <وقت پول است> را این مردم اصلاً نمیتوانند درک کنند.
معمولاً ناخدایِ عربی جرأت نمیکند به دوردستِ دریا سفر کند، بلکه او از کنارِ ساحل میراند تا در هنگام وقوعِ طوفانهایِ تهدید کننده یا هنگامِ آغاز شب در یکی از لنگرگاههایِ متعدد پهلو گیرد. در مورد ما اما باید چیز وحشتناکی انجام میگشت؛ ما نه فقط مجبور بودیم جرأت کنیم بر روی دریایِ باز برانیمْ بلکه همچنین خود را آنجا برای گذراندن دو یا سه شب آماده نگهداریم. بسیاری از همراهانِ ما همچنین بخاطر خطراتِ این سفرِ شبانه از ترس میلرزیدند. از آنجا که ما القصیر را در ساعتِ چهار صبح ترک کرده بودیم و باد در مجموع مساعد بودْ بنابراین ما خود را حدودِ شب کاملاً بر روی دریایِ باز مییافتیم و ساحل از دید ما خارج شده بود. بعد از نمازِ شب در میانِ زائرین و ملوانان یک تغییر چشمگیر پدید میآید. همه شروع میکنند با دعا خواندن شب را بر روی دریایِ باز بگذرانند. هیچکس به خوابیدن فکر نمیکرد، زیرا یک چنین شبی برای زائران معنی عملِ بزرگِ قهرمانانهای میدهد. سیگار کشیده میشود، گپ زده میشود، دعا میشود، تعریف میشود، غذا خورده و قهوه نوشیده میشود، در واقع طوری که انگار آدم انتظار سقوطِ جهان یا چیز خارقالعادهای را میکشد. در این شب اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتدْ بجز آنکه ما برای مدتی کاملاً به اشتباه راندیم و بجای به پیش رفتن دوباره خود را به سواحل مصر نزدیک ساختیم، طوری که ما در روز بعد نسبت به شبِ قبل دورتر از مقصدمان بودیم. زیرا ناخدا به خواب رفتهْ اما سکان را هنوز در دست نگاه داشته بود. او در حالِ چرت زدنْ بدون اراده یک مسیر کاملاً اشتباه را رانده بود. نتیجه این بود که ما حالا باید هنوز سه روز و دو شب را بر روی دریایِ باز بگذرانیم، در حالیکه ما در غیر اینصورت یک روز کمتر لازم داشتیم. ما باید بنابراین هنوز دو شبِ مهیج را در بیداری، قهوه نوشیدن، غذا خوردن، دعا کردن و روایاتِ مذهبی بگذرانیم. عاقبت در چهارمین روزِ خروجِ ما از القصیرْ ساحل عربی را که مدتها انتظارش را میکشیدیم دیده میشود. همهُ زائرین با دیدنِ این چشمانداز فریادِ شادی میکشند؛ نه تنها جانِ سالم به در بردن از خطر، همچنین خودِ ساحل، ساحلِ مقدسِ سرزمین موعودْ این احساساتِ شاد را تحریک میکرد. دوست شریفم شیخ مصطفی خود را موظف میدانست که در این موقعیت این سخنرانی را برایم ایراد کند: "آه مغربی، تو سرزمینی را در مقابل خود میبینی که تمام نعمتها از آن برخاسته است، جائیکه پیامبر خدا، الله او را برکت دهد، تأثیر گذارده و مهاجرت کرده است، جائیکه آدم و حوا بعد از رانده شدن از بهشت خود را دوباره بر روی کوهِ دانش (عرفات) یافتند، جائیکه ابراهیم و اسماعیل برای خدا معبدِ کعبه را بنا کردند. تو این سرزمینِ سعادت را در برابر خود میبینی. خدا را به این خاطر شکر و ستایش کن، نماز بخوان، صدقه بده و روزه بگیر، آه مغربی!"
سفر ما حالا خود را روز به روز به ساحل عربی نزدیک میساخت. تمام مسیرِ ساحل از تپههایِ مرجانِ بیشماری تشکیل شده است و این کشتیرانی را در هوایِ طوفانی بسیار خطرناک میسازد، اما ناخداها همه جا با سنگهایِ مرجانی برج احداث کرده و لنگرگاهها را مشخص ساخته بودند. در روز پنجم سفر، شاید در حدود سه بعد از ظهر بوده باشد، ناگهان <مادر صلح> بر رویِ یک تپهُ مرجان مینشیند و در واقع چنان محکم که به نظر میرسید میخکوب شده است. آدم میتواند تصور کند که حالا چه هرج و مرجی در عرشهُ کشتی بر پا گشت. زنها گریه میکردند، مردان لعنت میفرستادند، همه درمانده در هم میلولیدند، و ناخدای کشتی در گوشهای خزیده و خود را مخفی ساخته بود. ملوانان از وحشت میلرزیدند، کودکان فریاد میکشیدند، شیخ مصطفیِ سالخورده با عجله دعا میخواند و دانههایِ تسبیح را یکی پس از دیگری روی هم میانداخت، به نظر میرسید که همه چیز دلالت بر یک غرق گشتنِ فوری میکند، و این میتوانست همچنین حتماً سرنوشتمان گرددْ اگر که دریا بجای کاملاً آرام بودنْ هیجانزده یا طوفانی میبود. سپس فقط ضرباتِ چند موج قوی کافی بود تا <مادرِ صلح> بر رویِ تپهُ مرجان به هزاران قطعه تقسیم شود، و اکثرِ زائرین حتماً غرق میگشتند. خوشبختانه دریا اما مانندِ یک آینه صاف بود، و پس از مدتی سوگواری و شکایت کردنْ به ذهن یک تُرکِ سیبیلو خطور میکند که شاید باید کاری برایِ نجات انجام داد. او پیشنهاد میکند که باید بیست مرد بر رویِ تپهُ مرجان بروند و کشتی را با شانههایشان به جلو هُل دهند. از آنجا که اما مرجانها بر روی سطحِ آب خود را بنا نمیکنندْ بنابراین باید مردها خود را آماده میساختند تا زانو، بله در بعضی از محلها حتی تا رانها در آب فرو روند، کاری که عدهای را به وحشت انداخت، در حالیکه بقیه در برابر گودالها، حتی در برابر هیولاهای احتمالی دریائی وحشت داشتند. سرانجام ما موفق میشویم ناخدایِ کشتی را از محلِ اختفایش بیرون بیاوریم و او را به حرکت بیندازیم که عملیاتِ نجات را فرماندهی کند. البته ملوانان نمیخواستند داخل آب بپرند، زیرا آنها ادعا میکردند که تپهُ مرجان جادو شده است. در حقیقت اما آنها از دندانههایِ نازک و تیز فراوانِ مرجانها که پوستِ پا را پاره میکرد میترسیدند. اما بالاخره بعد از پریدنِ دو مردِ تُرک در آبْ آنها هم به داخل آب میپرند، و پس از تقریباً نیم ساعتْ در مجموع بیست مرد مشغول بودند که کشتی را دوباره به راه اندازند، کاری که عاقبت با موفقیت انجام میشود. اما سپس باید حداقل یک ساعت به پانسمان کردن زخمهایِ فراوانِ پاهای نجات دهندگان‎مان مشغول میگشتیم. یکی از تُرکها در یک شکافِ میانِ دو بلوکِ مرجانی گیر کرده بود و با پاهایِ کاملاً آسیب دیده توانسته بود خود را بیرون بکشد. هیچکس بی صدمه دیدن از آب خارج نگشت، طوریکه آدم میتوانست وحشتِ ملوانها از تپههایِ مرجان را حالا خیلی خوب درک کند. ملوانان در شبِ این روز بخاطر گذشتن از میانِ صخرههایِ ساحلِ عربی یک جشن برگزار میکنند. آنها به افتخار یکی از مقدسین یک بُز سر بریده بودند که نیمهسرخ خورده میشود و از آن به همهُ مسافرین یک قطعه میدهند. اما فقط تعداد اندکی توانستند از این غذا لذت ببرند؛ اکثر حاضرین از تلاششان برای دندان زدن به گوشتِ مانندِ چرم سختِ این بزِ بسیار پیر به زودی دست میکشند و به همان غذایِ مقدس اندک رضایت میدهند.
در یکی از بندرها من با علی از یک قهوهخانهُ عربی دیدار میکنم که توسط یک بادیهنشین مدیریت میشد. ما هنوز نیم ساعت آنجا نشسته بودیم که یک شعبدهباز داخل میشود و چند شاهکار بسیارِ جسورانه با یک مار سمی انجام میدهد. آنچه اما شگفتی و انزجارم را به شدت باعث گشتْ این بود که او در پایان شروع به خوردنِ مار میکند و در واقع به روشِ بسیار عجیب و خطرناکی. او از دُم مارِ زنده شروع میکند، او دُم را در دهان قرار میدهد و میجَوَد و تا سر مار پیش میرود و آن را هم در آخر میخورد. او قسمتِ بالای مار را با دستانش محکم نگاه نمیداشت، آنطور که شاید آدم ممکن است فکر کند، بلکه کاملاً مار را آزاد گذارده بود که به دورش آویزان شود، طوری که حیوان که به دُمش دندان زده میگشت خود را با خشم به دور بدن شعبدهباز میپیچاند و به او زخمهای خونین وارد میساخت، که از آنها خونِ قرمز به زمین میریخت. اما از آنجا که بر رویِ محل دندان زدن مار هیچ آماسی ایحاد نمیگشتْ بنابراین من نتیجه گرفتم که غدد سمی این مار باید قبلاً نابود شده باشند. اما همهُ تماشگران البته به یک معجزه فکر میکردند که یکی از افرادِ مقدس باید در آن نقش داشته باشد.
ما در شبِ دهم ماهِ ذیقعده در ال ایمبو El Imbu، شهر بندریِ مدینه و جایگاه آرامگاهِ پیامبر بزرگ لنگر انداختیم. اما چون تمامِ مسافرین تصمیم گرفته بودند ابتدا در بازگشتِ از سفر این محل را زیارت کنندْ بنابراین من هم تصمیم میگیرم این کار را انجام دهم. دلیل اینکه چرا این کار متأسفانه نتوانست انجام شود را دیرتر تعریف خواهم کرد.
در ضمن این یک خطاستْ اگر آدم فکر کند که در یک سفرِ زیارتی کاملْ همچنین یک زیارت به مدینه هم مطلقاً ضروریست. برای به دست آوردن عنوانِ <حاجی> فقط این پنج چیز واجب است:
1. قصدِ پرهیزکارانه و نمازهائی که به این قصد شهادت میدهند؛
2. حضور بر روی کوهِ عرفات در نهمین روز ماه ذیحجه؛
3. اجرای احرام، یعنی لباس زائری پوشیدن و تراشیدن موی سر؛
4. هفت بار دور زدنِ خانهُ خدا، یعنی به دور کعبه، به اصطلاح معبد ابراهیم که در وسط حیاطِ مسجدِ بزرگِ مکه قرار دارد؛
5. پیمودن مسیر بین هر دو تپهُ صفا و مروه.
حالا اگر فردی این پنج شرط را نتواند برآورده کند، به شرطی اجازه دارد نامِ افتخارآمیزِ یک <حاجی> را به خود بدهدْ اگر او فقط دومین و مهمترین شرط از این پنج شرط را انجام دهد و در نهمین روزِ ماهِ ذیحجه خود را در بر روی کوهِ عرفات بیابد. عرفات فقط زائر را میسازد، من این را هر روز میشنیدم. آدم میتواند توسطِ قربانی کردنِ یک گوسفند هر یک از شرایط دیگر را بخرد و انجام ندهد، فقط شرطِ بودن بر روی کوه عرفات در نهمین روزِ ماهِ ذیحجه را نمیتوان خرید. حضور بر روی کوهِ عرفات در روزهایِ دیگر هیچ ارزشی ندارد. فقط در روز نهم این کوه یک کوهِ مقدس است.
من در ال ایمبو یک اجاقِ کوچکِ قابل حمل برای پختن میخرم که مخصوص زائران ساخته میشود. با کمکِ این اجاق توانستم برای خودم همیشه قهوه و چای گرم درست کنم و از سرماخوردگیای که میتوانستم در غیر اینصورتْ در لباسِ وحشتناکِ ناسالمِ زیارت به آن دچار شومْ پیشگیری کردم.
قهوهخانهای که من در آن داخل شدم مانند بقیهُ قهوهخانهها از تنههایِ خامِ نخل ساخته شده بود و فقط یک سالنِ کم ارتفاع داشت که در آن بر روی نیمکتهایِ کم ارتفاعِ ساخته شده از چوبِ درختِ خرما تقریباً چهل فرد از کشورهای مختلف کنار هم نشسته بودند. اینجا در میانِ زائرینِ حاضرْ مصریهای کافتان پوش بودند، عربها با جامهُ پهناورِ باوقارشان و ایرانیان با کلاههایِ بزرگ از پوستِ گوسفندِ شبیه به کله قند و ریشهای باشکوهِ مانند پرِ کلاغ سیاهشان. همچنین چند سیاهپوست که در مخلوطی از رنگهاْ صورت سیاه و دندانهایِ سفیدِ خیرهکنندهشان را نشان میدادند.
پس از آنکه در قهوهخانه با زحمت جائی پیدا کردم (علی خیلی راحت بر روی زمین نشست و در این حالت کاملاً شبیه به یک سگِ در حال انتظار شده بود)، قهوهچی پیش ما میآید و میپرسد که آیا باید دو فنجان بیاورد. من میخواستم اما یک بار یک نوشیدنی دیگر را امتحان کنم، مثلاً کیشر را، این از جوشاندهُ لوبیا نیست، بلکه از پوستِ دانههای قهوهایست که تقریباً در جائیکه دانهُ قهوهُ تُرک رشد میکندْ منحصراً نوشیده میشود و جوشاندهُ لوبیا که بسیار گرمازا شمرده میشودْ باید تا حدِ زیادی ترجیح داده شود. اما در حجاز، در مناطقِ ساحلی شبه‎جزیره عربستان، جائیکه درختِ قهوه رشد نمیکندْ آدم نمیتواند پوستِ تازه داشته باشدْ بلکه فقط پوستِ خشک شده. بنابراین مشخص میشود کیشری را که قهوهچی برایم آوردْ در واقع کمی از رایحهُ قهوه داشتْ اما کاملاً بیمزه بود. بنابراین فوری دوباره به قهوهُ واقعی بازگشتم. و چند فنجان قهوه که قیمتِ هر فنجان تقریباً سه فنیگ بود نوشیدم.
ما پس از قهوه نوشیدن در زیرِ طاق گِردِ کوچکی که در آن تختخوابِ یکی از مقدسین با پردههایِ سبز رنگ قرار داشت، که ممکن بود احتمالاً خودش هم در زیر تختخواب به گور سپرده شده باشدْ نماز ظهرمان را میخوانیم. هر مسلمان باید روزانه پنج بار نمازش را بخواند، در طلوع خورشید، در ظهر، در بعد از ظهر، در غروب خورشید و در شب. سپس دو نمازِ کمتر مهم هم هنوز وجود دارد، نمازِ قبل از طلوع آفتاب و نمازِ آخر شب. در حالیکه حالا تُرکها در این پنج بار نماز خواندن در روز باید هشت، پنج، ده، شش و در شب دوباره ده رکعت بخوانندْ خوشبختانه نوعی از مسلمانها که مغربیها هم جزء آنها هستندْ فقط احتیاج دارند در روز دو، چهار، چهار، سه و سپس دوباره چهار رکعت نماز بخوانند. اما یک رکعت چیست؟ یک نمازِ کامل همیشه از چند رکعت تشکیل شده است، و یک رکعت تشکیل شده است از دوازده قسمت که به شرح زیر میتوانند تعریف شوند:
1. رکعت هر بار با کلماتی شروع میشود که مؤذن از بالایِ مناره اعلام میکند. که عبارت است از: (خدا بزرگ است). (من شهادت میدهم که جز آفریدگارِ یگانه خدايی نیست). (من شهادت میدهم که محمد پیامبر خدا است). (بشتاب برای نماز، بشتاب برای رستگاری). (خدا بزرگ است). (جز آفریدگار یگانه خدايی نیست). هر یک از این جملات دو بار تکرار میشوند. این در حال ایستاده و در حالی که دستها به دو سمتِ سر و نزدیک گوش قرار می‎گیرندْ خوانده می‎شود.
2. سپس نمازگزار کمی از کمر خم میشود، در حالیکه این کلمات را چندین بار تکرار میکند: (ستایش نام خدا را رواست).
3. پس از آن نمازگزار بیشتر خم میشود و دوباره این کلمات را تکرار میکند: (منزه است خدای بزرگ).
4. سپس نمازگزار دوباره خودش را راست میسازد و این کلمات را میخواند: (خدا بزرگ است).
5. در این وقت اولین سورهُ قرآن خوانده میشود، در وضعیت زانو زده و با نگاه داشتن کفِ دستها به سمتِ بالا.
6. سپس در حالِ تعظیم پیامهای جدید خدا خوانده میشود.
7. در اینجا آدم در حال ایستاده یک سوره از قرآن را بسته به میل خود میخواند. فاضلینی که تمامِ قرآن را از حفظ هستند معمولاً یک فصلِ بلندتر را میخوانند تا فضلشان را حتی در نماز خواندن به رخ بکشند؛ افرادِ جاهل خود را با یک فصلِ سبکتر راضی میسازند: مانند سورهُ خلق، سورهُ اعتراف، سورهُ کافران و سورههای کوتاه دیگری را که راحت میشود یاد گرفت.
8. پس از آن بر روی صورت نماز خوانده میشود. در این وضع باید آدم طوری بر روی زمین قرار گیرد که حداقل با هفت عضو بدنش زمین را لمس کند، یعنی با پیشانی، با چانه، با سینه، با هر دو زانو و دو انگشت پا. در این وضع آدم مدح میخواند.
9. سپس در وضعیتِ زانو زده اولین دعا شروع میشود.
10. دومین دعا بر روی صورت خوانده میشود.
11. سپس نمازگزار دوباره بلند میشود و میگوید: خدا بزرگ است.
12. عاقبت نمازگزار یک بارِ دیگر این شهادت را که فقط یک خدا وجود دارد و محمد پیامبر اوست تکرار میکند.
عاقبت رکعت پایان میگیرد، و همانطور که آدم میبیند چندان ساده هم نیست. همچنین من هم برای آموختن آن زحمت زیادی داشتم، و چون جرأت نمیکردم بپرسم، چون میتوانست بیایمانیام شناخته شود، بنابراین چنان آهسته نماز میخواندم که هیچکس ممکن نبود متوجه اشتباهاتم شود. بلافاصله پس از پایان این رکعت دومین رکعت شروع میشودْ که تکرارِ دقیقِ رکعت اول است، تنها با یک استثناء که آدم بجای سورهُ انتخابیِ رکعت اولْ سورهُ دیگری میخواند و در سومین و چهارمین رکعتْ سورهُ انتخابی کاملاً حذف میشود.
برای اینکه حالا خواننده همچنین ببیند که چگونه قرآن ساخته شده استْ بنابراین میخواهم یک فصل، یعنی سورهُ زلزله را که همیشه سورهُ دوستداشتنی من بود در اینجا بنشانم:
"هنگامیکه زمین روزی با یک لرزشِ قدرتمند به جنبش بیفتد؛ هنگامیکه از درونِ زمین همه چیزی که قرنها در آن قرار داشتند بیرون بزندْ سپس انسان خواهد پرسید: چه بلائی به سر زمین آمده است؟ در آن روز، روز قیامت، زمین داستانشان را تعریف خواهد کرد، همانگونه که خدا، پروردگارت، وحی کرده است. در روز قیامت انسانها ناآرام در اطراف سرگردانند؛ آنها آنجا جستجو خواهند کرد تا تختهای را ببینند که بر رویش اعمالشان ثبت شده است. و کسی که فقط به بزرگیِ یک جو کارِ خوب انجام داده باشد، او آن را در آنجا نوشته شده خواهد دید؛ و کسی که فقط به بزرگیِ یک جو کارِ بد انجام داده باشد، او آن را در آنجا نوشته شده خواهد دید."
اما فصلِ اول مهمترین فصل است، دعایِ ربانیِ واقعیِ اسلام که توسطِ مسلمانها شاید بیشتر از دعایِ ربانی در نزد پرشورترین نمازگزارِ مسیحی تکرار میشود. هیچ مسلمانی وجود ندارد، هرچقدر هم نادان، که این فصل را از حفظ نداند. البته کودکان این فصل را در مدرسه میآموزند؛ اما وقتی عربهایِ کوچولو این را میآموزند به فصل دوم نمیروند، بلکه آنها قرآن را از آخر شروع میکنند (چیزی که ما بخاطر نوع نوشتن از جلو مینامیم) و پس از اولین فصلْ آخرین فصل را میآموزند، سپس یکی مانده به آخر را و به همین ترتیب ادامه داده میشود، تا اینکه آنها ابتدا کاملاً در پایانِ زمانِ یادگیریْ به دومین فصل میرسند، و این فقط به این خاطر است، زیرا که آخرین فصلها برای یادگیری همه کوچک و آسان هستند، طوریکه آنها با این روش دعاهای بیشتری یاد میگیرند.
من باید قبل از آنکه ما از شهر ال ایمبو خداحافظی کنیمْ هنوز از مهمترین چیزی یادآور شوم که یک شهرِ عربی دارا است و واقعاً به شهر زندگی میبخشد؛ یعنی آبِ آشامیدنی. ال ایمبو احتمالاً دارای چند چاهِ بد است، اما آبِ آنها طعم بسیار شورـشیرینی دارد، یعنی که طعم بسیار قویِ آب دریا میدهد. در برابرِ دروازهُ مدینه چند مخزن وجود دارد که فقط زمانی در آنها آب است که اگر در زمستان، آنچه که همیشه رخ نمیدهد، باران باریده باشد. با این حال آدم هر روزه مردمی را میبیند که با بشکه به اطراف میروند که در آن زیباترین آبِ آشامیدنی موجود است، و می‎شود با پولِ بسیار اندکی یک کوزهُ بزرگ از آن آب پُر ساخت. این آب، آنطور که برایم تعریف کردند، از یک مسیرِ یک ساعته از درون شهر آورده میشود.
ما پس از یک ساعت تماشایِ این ازدحامِ رنگارنگ در بندرْ دوباره کشتیمان را جستجو میکنیم، جائیکه ما مرد خوبِ مصری را بسیار متعجب بخاطر غیابِ طولانیمان مییابیم. اما از آنجا که زمانِ نماز خواندن فرا رسیده بودْ بنابراین من توسطِ یک نمازِ طولانی از جواب به پرسشهای بیفایده طفره میروم. شب را ما با صحبت میگذرانیم، که در آنها موعظههایِ خسته کنندهُ شیخ مصطفی غایب نبودند؛ سپس همگی برای خوابیدن در عرصهُ <مادر صلح> دراز میکشیم.
ما در دوازدهمین روزِ ماهِ دوم سفر زیارتیِ سال 1276 یعنی در روزِ دوم ماه ژوئن سال 1860 ال ایمبو را ترک میکنیم تا سفرمان را در امتدادِ ساحل به سمتِ جده ادامه دهیم. تمام جمع خوشحال بودند، زیرا ما در چند روز دیگر باید جامهُ مقدسِ زائران، احرام را، بر تن کنیم، و آنطور که یک ضربالمثلِ عربی میگوید: کسی که مکه و عرفات را ندیدهْ خود را با این لباس هنوز نپوشانده است. این البته دوباره یک خرافات است، زیرا کم اتفاق نمیافتد که زائرانْ بین جحفه ــ جائیکه آدم محرم میشود ــ و مکه میمیرند.
بعد از ظهر به کنارِ آرامگاهِ یکی از مقدسین میرسیم، و حالا <مادرِ صلح> دوباره یک منظر بزم به خود میگیرد. ملوانانِ مؤمن قهوه تقسیم میکردند، قلیانِ مصریشان را میکشیدند و داستانهای زاهدانه از قدرتِ معجزهُ این قدیس تعریف میکردند. چون از تمام این داستانها میشد نتیجه گرفت که فردِ مقدس میتواند حتی پس از مرگش هم هنوز بدترین بیماریها را شفا دهدْ بنابراین من به ناخدایِ کشتی که به بیماری جرب دچار بودْ پیشنهاد کردم این فردِ مقدس را که میتواند بی تردید بیماریِ انزجارآورش را شفا دهدْ بخواند. اما گرچه دوستانم این پیشنهاد را بسیار عالی یافتند و مرا برای تدینِ خوبم بسیار ستودندْ اما نمیشد ناخدا را برای پیشنهادم متقاعد ساخت. به نظر میرسید که او ظاهراً از بیماریِ پوستیاش کاملاً راضیست و درخواستِ کمک از مقدسین بخاطر چنین چیز کوچکی را قطعاً یک بیعدالتی میداند. بطور کلی رسم نیست از مقدسین چیزی را درخواست کرد که میتواند قطعاً برآورده شود. آدم فقط چیزهائی را خواستار میشود که بعداً بشود همیشه اینطور یا آنطور تفسیر کنند، که در آنها میشود رنگ سیاه را تبدیل به سفید کرد، طوریکه سپس حق باید همیشه با فردِ مقدس باشد.
شانزدهمِ ذیقعده باید برای ما زائرین یک روز مهم میگشت، زیرا در این روز باید ما به رابورث Rabörh میرسیدیم، جائیکه زائرانی که از مصر میآمدند باید جامهُ احرام را بر تن میکردند. این محلِ بندری فقط دارای بیست و پنج خانهُ فقیرانهُ ساخته شده از سنگهایِ مرجانی یا آجرِ سوراخدار است که در کنارشان تقریباً سی چادر در یک ردیف برپا گشته و در آنها بازار برقرار میشود، این محل دارای هیچ حمامی نیست، اگر چه بسیاری از زائرین باید میگذاشتند اصلاحشان کنند و حمام روندْ اما فقط سه چادرِ سلمانی وجود دارد که توسط صدها زائرْ روز و شب محاصره میشوند و اغلب برای نوبت داد و فریاد و زد و خورد میکنند. من با زحمتِ زیاد خود را به ورودیِ یکی از این چادرها میرسانم، چادر چنان از انسانها پر بود که من ترجیح دادم دوباره به کشتی برگردم و سرم را توسطِ یکی از ملوانانی که این کار را آموخته بود اصلاح کنم. سپس باید ناخنهایِ دست و پا با دقت کوتاه شوند، و من برای حمام کردن آماده بودم. اینجا بعنوانِ حمامْ در غیابِ یک حمامِ دیوار کشیده شدهْ دریایِ زیبایِ بزرگِ باز به کمک میآید، که زائرین قبل از پوشیدنِ لباسِ احرام در آن غسل میکنند، کاری که من هم باید انجام میدادم. تمامِ جمعِ زائرین ما و حدودِ دویست زائری که با چهار کشتیِ دیگر رسیده بودند هم همین کار را انجام دادند. دیدنِ در آب پریدنِ همهُ این اندامهایِ قهوهای و اغلب لاغر و استخوانیْ یک منظرهُ عجیب بود. آب اجازهُ خنک شدن نمیداد؛ بطور کلی گرما طوری افزایش یافته بود که احتمالاً به 37 درجهُ فارنهایتی رسیده بود که پنجاه سال قبلْ یک مسافر به نام بورکهاردتْ در شبهجزیره عربستان مشاهده کرده بود و الکساندر فون هومبولت آن را بعنوانِ بالاترین درجهُ حرارت نشان میدهد که تا به حال با ابزار قابل اعتماد در سایه مشاهده شده است. من نمی‎توانم رنجی را که از این گرما بردم توصیف کنم. خوشبختانه تا حال سالم مانده بودم. اما حالا یک خطرِ جدی مرا تهدید میکرد. خطر در این بود که من حالا مجبور بودم سرم را کاملاً لخت حمل کنم، آن هم در سرزمینی که سرزمینِ خورشیدزدگی نامیده میشود. زائر اجازه ندارد هیچ چیز بر روی سر حمل کند، حتی اجازهُ گذاشتنِ نازکترین دستمال را هم ندارد؛ چتر حمل کردن کاری غیرمعمولی‎ست؛ تنها چیزی که زائر اجازه دارد نگهداشتن دستها بر روی سر میباشد، کاری که البته زیاد کمک نمیکند، زیرا سر تماماً تراشده شده است. این و بقیهُ مقرراتِ سختگیرانهُ مربوط به جامهُ زائر مطمئناً نظر محمد نبوده است؛ شاید او فقط میخواست بگوید که زائر باید با یک لباسِ بیتکلف مقابل خدا و در کنارِ کعبهُ مقدسش حضور یابد، چنان سادهْ مانندِ آنچه فقرایِ آن زمان همه میپوشیدند، و آنها هیچ کلاهی نمیشناختند و خود را همانطور که حالا زائرین باید جامهُ احرام را بر تن کنند در دو پارچه میپیچیدند. نه محمدْ بلکه ابتدا شاگردانش که ایمانِ به محمد را خواستار بودندْ چنین مقرراتِ سختی را وضع کردند. این حتمی است که محمد هرگز فکر نمیکرد که دین او بتواند خود را چنین گسترش دهد، آنطور که واقعاً اتفاق افتاده است؛ او سفرِ زیارتی را یک عمل کاملاً ساده مینامید که آدم میتواند هر سال یک بار انجام دهد. اگر محمد روحش از رنجهایی غیر قابلِ توصیفیِ که تُرکها و تاتارها و ایرانیانِ شمالی در جامهُ ناسالمِ زیارتْ در گرمایِ غیر معمولِ شبهجزیرهُ عربستان میکشند خبردار میگشتْ تمام مقرراتِ احرام را اصلاً رها میکرد. اما پیروانِ متعصب البته این را قبول نمیکنند که محمد نمیدانسته و یا قبلاً به این موضوع فکر نکرده بوده است. و چون برایشان آدابِ احرام بعنوان قانونی غیر قابلِ انکار به حساب میآیدْ بنابراین باید هر ساله عده زیادی زائرِ بیچاره که سر و بدنِ نیمه لخت خود را در معرضِ نور آفتابی قرار میدهند که با لباسِ خوب و در زیرِ چتر هم به زحمت قابل تحمل استْ دچارِ بیماری یا حتی مرگ شوند. خودِ احرام فقط از دو پارچهُ مربع شکل از جنس کتانِ سفید و اغلب با راه راهِ قرمز رنگ تشکیل شده است که آدم یکی را به دور کمر، دیگری را به دور شانهُ چپ و پشت میپیچد و بازویِ راست کاملاً آزاد میماند. با این جامه فقط باید صندلهایِ چوبی به پا کرد که باید در هر مناسبتی، مانندِ وقتِ نماز خواندن، وقتِ داخل شدن به یک مسجد یا به خانههاْ دوباره از پا درآورده شود.
به این ترتیب من با دو پارچهُ سفیدـسرخ به خود پیچیده شده، با سرِ کامل تراشیده و پاهایِ لخت در میان تقریباً دویست زائر دیگر ایستاده بودم، که همه مانند من در این لحظه جامهُ احرام را بر تن پیچیده بودند. حالا همهُ این زائران صدایشان را بلند میکنند، برای اولین بار در سفر ما از تمام این گلوهاْ بلند و رعد آساْ بانگِ <لبیک> خارج میگردد.
یک همسفر، متخصصِ الهیات، به عهده گرفت که به ما بعد از بیرون آمدن از آبِ دریا و پیچاندنِ پارچهُ احرام به بدن کمک کند. اما تمام هدفِ موعظه کردنش فقط به دورِ این کلمهُ مقدسِ لبیک میچرخید که او آن را اما برای ما توضیح نمیداد، بلکه ما را فقط به استفادهُ درستِ قلبانه از آن دعوت میکرد. و همهُ انسانهائیکه از آب بیرون میآمدند فریاد میزدند لبیک لبیک، به این ترتیب در سراسرِ ساحل دریایِ شهر رابورث صدایِ لبیک میپیچید، از صدها گلو فریادِ لبیک بیرون میآمد و از همه جا پژواکِ آن بازمیگشت. طوری بود که انگار هیچ کلمهُ دیگری در زبان بجز این کلمه که زائرین برای اولین بار پس از پوشیدنِ لباس احرام فریاد میکشند وجود ندارد، و آن را هر روز با شور و شوقِ جدیدی دوباره و دوباره از گلو خارج میسازند، تا اینکه عاقبت آنها با رسیدن به مقصدِ آرزویشان، بر رویِ کوهِ عرفات، این کلمهُ مقدس را با بلندترین و وحشیانهترین صدا فریاد میزنند. ــ آنچه کلمهُ لبیک در حقیقت معنا میدهد را عربهایِ کمی میدانند؛ اما آنها همچنین نمیخواهند این را اصلاً بدانند؛ بله، اگر آدم از معنی این کلمهُ مقدس پرسش کندْ بنابراین معمولاً با یک شانه بالا انداختن جواب داده و گفته میشود: "آه زائر، تو خیلی کنجکاوی!" بنابراین ابتدا هنگامی توانستم معنیِ این کلمه را بیاموزم که به اروپا رسیده بودم و توانستم در یک فرهنگِ لغتِ عربی آن را بخوانم. معنی کلمهُ لبیک در کتاب این بود: "از نیازِ مرگبار در تو گریختهام و از تو پیروی میکنم." بنابراین این ندا تمام آرزویِ مشتاقانهُ یک انسانِ رنجورِ فانی به خدا است و تمایل داغ او که بتواند یک بار از بدبختیِ زمینی به سعادتِ خالصِ آسمانی صعود کند. مطمئناً یک معنیِ بسیار زیبا که آدم در غیر اینصورت در دینِ محمد به آسانی نمییابد. پس از آنکه توسطِ فریاد کشیدنِ فراوانِ لبیکْ تقریباً صدایمان گرفته بود، هنوز تعداد زیادی نماز باید به جا آورده میگشت؛ بله، تمام شبِ اول تحتِ گفتگوهای زاهدانه، نماز و گوش سپردن به موعظههایِ شیخ مصطفی و بعضی متخصصینِ الهیات گذشت. وقتی من در صبحِ روز بعد بیدار شدمْ با مشاهدهُ تمامِ این اندامهایِ نیمه برهنهْ ابتدا فکر کردم که در یک تیمارستان هستم، جامهُ جدیدِ زائران بسیار غیر معمولی و مسخره بر تنشان دیده میگشت. اما سخت خطرناک بودنِ لخت گذاشتن سر در زیر چنین اشعههای گرم خورشید را باید من در همان صبحْ در یک مثالِ وحشتناک تجربه میکردم. یکی از مسافرانِ جوانِ همراه ما در واقع دچار سردرد و تب وحشتناکی میشود، و در طولِ چند ساعت تب چنان افزایش مییابد که او کاملاً به جنون مبتلا و بیهوش میگردد و عاقبت در شب میمیرد. پدرش خود را مانندِ یک مسلمانِ واقعی تسلی میداد، به این شکل که جوابِ او به تمامِ اظهار همدردیها همیشه این بود: "زندگیش کوتاه حساب شده بود!" از آنجا که برایِ مردمی که فکر میکنند همه چیزی که ما انجام میدهیم و آنچه برایمان پیش میآیدْ از پیش حساب شده است، و اصلاً امکانِ خارج گشتن از این ریل که توسط خدا تعیین شده وجود ندارد، از آنجا که از دست دادنِ زندگیِ یک انسان برای این مردمْ یک چیز بیاهمیت استْ بنابراین سفرِ ما توسطِ وقوع این مرگ به هیچ وجه متوقف نگشت؛ مُرده در شب با سرعتِِ تمام و بدونِ هر مراسمی دفن میشود. ــ در روز بعدْ گرما غیر قابل تحمل بود. خوشبختانه من میتوانستم سرِ کاملاً تراشیده شدهام را در برابر اشعههایِ داغ خورشیدْ در زیر یک سقفِ کوچکِ قسمتِ عقبِ کشتیْ که آن را اتاق نشیمن مینامیدندْ پنهان سازم. اکثر مسافرین اما باید خود را در فضایِ باز کشتی محافظت نشده در معرض اشعههای خطرناکِ خورشید قرار دهند، و من واقعاً تعجب میکنم که چرا همهُ آنها به این خاطر دچار گرمازدگی نمیگشتند. ما میتوانستیم خوشبختانه بگوئیم که فقط پنج یا شش زائر در سفرِ شش روزه از رابورث به سمتِ جدهْ دچار گرمازدگی شدند و همچنین خوشبختانه به جهانِ دیگر نقلِ مکان کردند. اما همانطور که گفته شد «زندگیشان کوتاه حساب شده بود»، و هیچکس نمیپرسید پس چرا زندگی برای برخی از جوانها خیلی کوتاه حساب شده بود، و به این فکر نمی‎افتاد در موردِ این محاسباتِ خدا اندوهگین شود.
ما در شرم ابحر، جائیکه چند روز دیرتر وارد گشتیمْ زیباترین لنگرگاهی که در این سفر داشتیم را مییابیم. راه ورودِ به این شاخابِ رودخانهشکل در واقع تنگ است، اما در هر دو سمتْ برجهای کوچکِ مرجانیای که توسطِ عربها ساخته شدهْ قرار دارند و مسیر را دقیقاً مشخص میکنند. اما هیچ شهری و هیچ روستائی پیدا نبود، فقط چند بادیهنشین در چادرهایِ کثیف و پاره زندگی میکردند و برای زائرین یک بازار دایر کرده بودند. این بادیهنشینان مردمی کاملاً غیر قابل تحمل و خامْ اما البته همچنین به شدت مذهبی بودند، که برای مثال یک زائرِ بیچارهُ قوزی را بیرحمانه مسخره میکردند، به این نحو که آنها قوز او را که نمیتوانست در زیر جامهُ احرامش پنهان شودْ روغن میمالیدند و گیاه گزنه بر رویش میچسباندند، بعلاوه به خود اجازه میدادند بسیاری از شوخیهایِ دیگر را با زائران بکنند. زائران بیچاره باید همه اینها را صبورانه تحمل کنند و حداقل تا زمانیکه لباسِ احرام بر تن دارندْ اجازه ندارند هیچ مقاومتی کنند و اجازهُ کشتنِ حیوان را هم ندارند، حتی منزجرترین حشرات را، و این دلیلی میشود که یکی از بادیهنشینانِ خام از شرم ابحر را به زشتترین شوخی به حرکت انداخت تا بر رویِ یکی از زائرانِ بیچارهْ یک لشگر از شپشهائی که در کیسهای نگهداری کرده بود بریزد. این زائر بیچاره با آن حیواناتِ کوچکِ ترسناک به دردسر افتاده بود و حالا باید هنوز تا جده و مکه سفر زیارتیاش را بدون کوچکترین کاری برای راحت شدن از شر آنها ادامه دهد، زیرا آدم اجازه ندارد شپشها را حتی با دست از خود دور کند، از ترس اینکه شاید به حیوان آسیب برسد.
روز بعد هوا با حرارتِ بدون ابرش دوباره چند زائر بیچاره را دچار گرمازدگی میکند. در حقیقت اکثرِ زائرین خود را در یک وضعیتِ بسیار رنجآور مییافتند. اگر آنها از اشعهُ سوزانِ خورشید در رنج نبودندْ اما حداقل تحتِ گسترشِ تودهایِ حشراتِ موذی، به ویژه شپشهایِ آن زائرِ بیچاره در رنج بودند. بدبختانه بدنِ آن زائر همچنین بسیار پُر مو بود، طوریکه شپشها در این موها بَرندهُ یک محل خوب برای محکم نگهداشتن خود شده بودند. تنها کاری که زائر آلوده به شپش میتوانست انجام دهد تکان دادنِ خود بود، و این کار فقط کمک میکرد که همسایهها هم آلوده به شپش شوند؛ طوریکه به زودی از اطرافِ این مرد مانند طاعون اجتناب میگشت، با این حال او باید دارایِ همسایه میبود، و در واقع همسایههایِ کاملاً نزدیک، زیرا کشتی از انسانها کاملاً پر شده بود. <مادرِ صلح> تقریباً در سراسرِ ساحلِ شبهجزیرهُ عربستان مسافر سوار میکرد، طوریکه تعداد ما تقریباً به صد و پنجاه رسیده بود، و چون <مادرِ صلح> فقط برای شصت نفر جا داشتْ بنابراین یک کنسرو واقعی از زائران بیچاره ساخته شده بود که در هم برهم، کنار هم، بر روی هم و زیر هم قرار داشتد. و اینکه در این وضعْ در یک گرمایِ سی درجه فارنهایتْ زائرینِ به هم فشرده شده چه بویِ وحشتناکی میدادند را هر کس از بینی من باور خواهد کرد. اما زائرانِ بیچاره فقط از گرما در رنج نبودند، نه، آنها همچنین، هرچند ممکن است عجیب به گوش آید، از سرماخوردگیهائی هم که این انسانها دچارش میگشتند عذاب می‎کشیدند، زیرا آنها کاملاً ناگهانی لباسهایِ معمولی خود را با چند پارچهُ کوچک عوض کرده بودند که به ویژه منطقهُ معده را آزاد میگذاشت. بنابراین این هم دلیلی میشود که اکثر ما با مبتلا شدن به اسهال و بیماریهایِ مشابه بر روی کشتی <مادرِ صلح> که وضعیتش کاملاً منزجر کننده بود و به وحشتناک بودنِ این سفرِ زیارتی بسیار کمک کردْ در عذاب باشیم.
کشتی ساعتِ پنج صبحِ روز بعد آرام به حرکت میافتد. هدفِ امروزِ سفر ما باید جده باشد، جده، بندرگاهِ مکه، جائیکه سفرِ با کشتی ما باید پایان مییافت. این امیدِ خوشحال کننده ما را در تمامِ روز راستقامت نگاه داشته بود، طوریکه وضعیتِ بدِ فیزیکی خود را احساس نمیکردیم. عاقبت ما حدودِ ظهرْ تودهای خانهُ تا اندازهای قابل ملاحظه میبینیم که از دریا بیرون میآمدند. گنبدها خود را بلند میساختند، منارهها و دَکَلها و حتی اینجا و آنجا لولهُ یک کشتی بخار به بالا صعود میکردند؛ این بندری بود که برایش مدتها انتظار کشیده شده بود، جده، دروازهای که باید مکه را به رویمان میگشود. تمامِ زائرین به یک هیجانِ بزرگِ شاد دچار شده بودند، صورت و چشمهایشان از شوق میدرخشید. آنجا شهر مادرِ مادرِ نژادِ بشر قرار داشت که گورش هم در آن واقع شده است (جده یعنی مادر بزرگ)، آنجا جدهُ معروف قرار داشت، تنها بخاطر این گور مقدس، اما بینهایت مقدستر به این خاطر که از اینجا مسیر به سمتِ مکه بالا میرود. دوستِ ارجمندم شیخ مصطفی نمیتوانست در این چشمانداز هم این موعظه را به من نکند: "آه مغربی، حالا تو در برابرِ مادرِ مادرِ نژادِ بشر رسیدی. فریاد بزن: سلام بر تو، مادرِ حوا، سلام بر تو! آنجا کسی آرمیده که تو بدون او نمیتوانستی اصلاً وجود داشته باشی. خدا را ستایش کن که او را خلق کرد؛ از یک دنده او را خلق کرده است، آه مغربی، از یک دندهُ آدم، پدرِ نژاد بشر!"
به این ترتیب شیخ مصطفی یک ساعت به موعظه کردنش هنوز ادامه میدهد، در حالیکه <مادرِ صلح> از میانِ تپههایِ مرجان و صخرهها برای خود با زحمت یک مسیرِ جستجو میکرد و عاقبت درست در زمانِ نماز ظهر به جده میرسد. یک صدایِ مانند رعد بلندِ لبیکْ سلام زائرین بود به این مقصدِ از مدتها پیش انتظار کشیده شدهُ سفری که حالا به آن رسیده بودیم.
ناتمام

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر