هانس کریستین آندرسن.(15)


سوپِ پوست سوسیس.(5)
مورچهها موجودات قابل احترامیاند، آنها فقط به فرمان عقل عمل میکنند. همه چیز در پیش آنها محاسبه گشته و بر پایه اثبات استوار است. آنها میگویند که کار و تخمگذاری یعنی زندگی کردن در زمان حال و تأمین آینده، و به آن نیز عمل میکنند. آنها به مورچههای تمیز و مورچههای ناپاک تقسیم میشوند، مقامشان از شماره تشکیل شده است. ملکه مورچهها شماره یک است و نظرش صحیحترین عقیده است. ملکه تمام خرد را در اجاره خود داشت و اطلاع از آن برایم مهم بود. او خیلی تعریف میکرد، چیزهائی که از زیادی خردمندانه بودنشان به نظرم بیمعنی میآمدند. همچنین گفت که مرتفعتر از تپۀ او در جهان وجود ندارد. اما کاملاً نزدیک تپه درختی قرار داشت که بلندتر بود، خیلی بلندتر و نمیشد آن را انکار کرد، و به این خاطر کسی از آن صحبت نمیکرد. یک شب مورچهای در کنار درخت راه خود را گم کرد، از تنه درخت بالا رفت، اما نه تا رأس آن بلکه بالاتر از محلی که تا حال مورچهای رفته بود. و وقتی که راه رفته را بازگشته و به خانه رسید برای بقیه مورچهها تعریف کرد که چیز خیلی بلندتری از تپه آنها در بیرون وجود دارد. اما مورچهها این را توهینی به کل جامعه مورچهها تفسیر کردند، و به این ترتیب آن مورچه به بستن پوزهبند و تا ابد تنها زندگی کردن محکوم گشت. اما مدت کوتاهی پس از آن مورچه دیگری به سمت درخت میرود و سفر و کشف مشابهای انجام میدهد. او هم به مورچهها از درخت بسیار بلندی که در بیرون دیده بود تعریف میکند، اما آنطور که مورچهها میگویند، با احتیاط و عباراتی مبهم آن را بیان میکند، و چون مورچه محترمی بود و به گروه مورچههای پاک تعلق داشت حرفش را باور کردند، و وقتی او مُرد، یک پوسته تخم مرغ به عنوان یک بنای یادبود برای دستاورد علمیاش برپا ساختند. موش ادامه میدهد: "من میدیدم که مورچهها اغلب یک تخم بر پشت خود حمل میکردند و به این سمت و آن سمت میرفتند. تخم یکی از آنها از پشتش میافتد و زحمت فراوانی برای بر پشت قرار دادن دوباره آن میکشید، اما موفق به این کار نمیگشت. دو مورچه دیگر به کمک او میآیند و طوری با تمام قوا برای کمک میکوشند که نزدیک بود بارهای خودشان هم به زمین بیافتد. آنها بلافاصله خود را کنار میکشند، زیرا هر کس در وحله اول مسؤل کار خود است. و ملکه مورچهها عقیده داشت که آنها در این مورد هم از قلب کمک گرفتهاند و هم از هوش خود. و چنین ادامه میدهد: "ما مورچهها را این دو ویژگی در خط مقدم موجوداتی منطقی قرار میدهند. هوش باید حتماً ویژگی غالبتر باشد، و من بزرگترینش را دارم!" و بعد با کمک دو پای عقباش از جا برمیخیزد. او با اینکار خود را به وضوح قابل تشخیص میسازد ـ من اجازه نداشتم مرتکب خطا شوم ـ و به این ترتیب او را بلعیدم. <برو نزد مورچه و خردمند گرد!> و حالا من ملکه را داشتم!
ــ ناتمام ــ

هانس کریستین آندرسن.(14)

سوپِ پوست سوسیس.(4)
آنچه که دومین موش کوچک تعریف کرد.
موش دوم میگوید: "من در کتابخانه قصر متولد شدم. من و تعداد زیاد دیگری از افراد خانوادهام هرگز این شانس را نداشتیم به یک اتاق غذاخوری برویم چه برسد به انبار آذوغه. من برای اولین بار بعد از سفر و آمدن به این محل نزد شما توانستم یک آشپزخانه را ببینم. ما واقعاً در کتابخانه گرسنگی میکشیدیم، اما در عوض برخی از دانشها را از آن خود ساختیم. در آنجا خبر جایزه سلطنتی برای تهیه یک سوپ از پوست سوسیس به ما رسید. مادربزرگم پس از کمی اندیشیدن یک نسخه خطی را که البته قادر به خواندنش نبود اما روزگاری آن را برایش خوانده بودند میآورد. در آن نوشته شده بود: وقتی کسی شاعر باشد میتواند حتی از پوست سوسیس هم سوپ بپزد. مادر بزرگ از من پرسید که آیا من یک شاعر هستم. من از شاعری چیزی نمیدانستم، و او به من گفت که باید سعی کنم یک شاعر بشوم. من برای دانستن اینکه چه چیزهائی برای شاعر شدن لازم است شروع به تحقیق کردم، زیرا که شاعری هم مانند پختن سوپ کار مشکلی به نظرم میآمد. اما مادربزرگ پیرم خیلی میدانست؛ او گفت که سه چیز برای این کار ضروری است: هوش، تخیل و احساس! اگر من در به دست آوردن آنها موفق میشدم یک شاعر میگشتم و میتوانستم بعداً در پختن سوپ از پوست سوسیس هم مؤفق گردم. و به این خاطر برای شاعر شدن به سمت غرب و دوردستها به سفر پرداختم.
من میدانستم که هوش برای هر کاری از مهمترینهاست و آن دو بخش دیگر از چنین اهمیتی برخوردار نیستند. به این ترتیب من نخست به جستجوی عقل پرداختم. اما، محل زندگی عقل کجا میتوانست باشد؟ "برو نزد مورچه و خردمند گرد!" را زمانی شاه بزرگ یهودیان گفته بوده است. و من آرام و قرار نگرفتم تا اینکه بالاخره یک تپۀ مورچه پیدا کردم. آنجا برای خردمند گشتن به کمین نشستم.
ــ ناتمام ــ

هانس کریستین آندرسن.(13)

سوپِ پوست سوسیس.(3)
یکی از پریها میگوید"چگونه ما آن را انجام میدهیم؟" و میخندد "تهیه آن را تو خودت چند لحظه پیش دیدی! تو به زحمت میتوانستی پوست سوسیسات را بجا آوری"
من گفتم "پس شما آن را اینطور میپزید!" و برایشان خیلی ساده دلیل آمدن به این سفر را تعریف کردم و گفتم که از من در وطن چه انتظاری دارند و از او پرسیدم "پادشاه موشها و امپراتوری بزرگ ما چه سودی از اینکه من این شگفتیها را دیده‎‎ام میبرند! من که نمیتوانم آنچه را دیدهام با تکان دادن پوست سوسیس بیرون ریخته و بگویم: ببینید، اینجا پوست است، و حالا سوپ هم میآید! در هر حال نوعی دسر است برای وقتِ شکمسیری!.
در این لحظه پری انگشت کوچکش را در گل آبیرنگ یک بنفشه فرو میکند و به من میگوید: "دقت کن، من حالا انگشتم را بر روی پوست سوسیس تو میمالم، و تو این پوست را وقتی به قصر پادشاه موشها رسیدی به سینه گرم پادشاهت بمال. بعد از پوست سوسیس حتی در سردترین فصل زمستان هم گلهای بنفشه خواهد روئید. میبینی، حالا تو چیزی برای به وطن بردن از ما با خود به همراه داری. و ما علاوه بر آن چیز دیگری هم میخواهیم به تو بدهیم". اما قبل از آنکه موش کوچک بگوید که آن چیزِ دیگر چه چیزی است پوست سوسیس را به سینه پادشاه نزدیک میسازد. و حقیقتاً بر روی پوست زیباترین گل‎‎های جهان نمایان میگردند. گلها عطر قویای پخش میساختند و پادشاه به موشهائی که نزدیکتر از بقیه کنار دودکش ایستاده بودند دستور میدهد که هرچه زودتر دمهایشان را بالای آتش نگه دارند تا کمی بوی سوختگی آنجا بپیچد، زیرا بوی عطر بنفشه را نمیشد تحمل کرد: بوی عطر از نوعی نبود که موشها میشناختند.
پادشاه موشها میپرسد: "از چه چیز صحبت میکردی؟ چه چیز دیگری آنها به تو دادند؟"
موش کوچک میگوید: "بله، آن هدیه همان چیزیست که مردم آنرا نتیجه انفجار مینامند" و پوست سوسیس را از سینه پادشاه دور میکند؛ در این وقت دیگر گلی وجود نداشت و فقط پوست خالی سوسیس بود که آنرا مانند رهبر ارکستری در دست داشت.
پری به من گفت که "گل بنفشه برای چشمها، بینی و قلب است، اما برای زبان و گوشها هنوز چیزی کم دارد." و در این وقت بشکنی زد و موسیقی شروع به نواختن کرد، اما نه مانند آن موسیقی که در جشن پریها در جنگل به گوش میآمد، بلکه موسیقیای که در آشپزخانه صدایش بلند میشود. آخ، چه غوغائی بود! یکباره آغاز شد، مانند باد در تمام لوله دودکشها پیچید، دیگها و قابلمه‏ها قل و قل به جوش آمدند، آتش زیر دیگ مسی با صدای وحشتناکی زبانه کشید، و بعد ناگهان دوباره سکوت برقرار گشت، درست همانطور که بطور ناگهانی این غوغا آغاز شده بود. بعد آواز خفه کتری چای به گوش آمد، خیلی عجیب بود، نمیشد حدس زد که آیا کتری میخواهد شروع به جوش آمدن کند و یا از جوش بیفتد. و دیگِ کوچک میجوشید و دیگِ بزرگ میجوشید، و هیچیک نگران حال آن دیگری نبود، انگار که فکرشان جای دیگر بود. و موش کوچک عصایش را تندتر و تندتر تکان میدهد ـ محتویات دیگها کف میکنند، حباب میسازند، سرمیروند، باد زوزه میکشد، دودکش صوت میکشدـ هو ... ها. اما وضع طوری وحشتناک شده بود که موش کوچولو از ترس پوست سوسیس را به زمین میاندازد.
پادشاه پیرِ موشها میگوید: "پختن این سوپ کار سختی بود. آیا حالا سوپ سرو میشود؟"
موش کوچک میگوید "چیز دیگری وجود ندارد!" و تعظیم میکند.
پادشاه موشها میگوید: "تمام شد! بسیار خوب، بنابراین میخواهیم بشنویم که موش بعدی برای گفتن چه دارد".
ــ ناتمام ــ

هانس کریستین آندرسن.(12)

سوپِ پوست سوسیس.(2)
من گفتم: "من فقط میتوانم آن را به شما قرض بدهم و نمیتوانید آن را برای خود نگاه دارید!"
آنها همگی گفتند: "نه، نگاه نمیداریم" و پوست سوسیس را از دستم گرفتند و با آن بر روی خزهها رقصیدند. پس از رقصیدن آن را در میان سبزهها برافراشتند. آنها هم میخواستند یک دیرکِ جشن ماه می داشته باشند، و آنچه را که حالا داشتند انگار برای اینکار خلق شده بود. سپس به تزئین کردن آن میپردازند؛ بله، حالا پوست سوسیس ظاهر خوبی پیدا کرده بود!
عنکبوتهای کوچکی به دور آن تارهای طلائی میبستند و پارچه و پرچمهای لرزانی به آن میآویختند که چنان ظریف و ریزبافت و مانند برف در زیر نور ماه سفید بودند که چشمم حسابی درد گرفت. آنها از بالهای پروانهها رنگ برمیداشتند و بر روی ردیف سفید خطها میپاشایدند و بلافاصله گلها و الماسهائی بر روی این خطوط ظاهر میگشتند و من دیگر نمیتوانستم پوست سوسیس را تشخیص دهم. چنین دیرکِ مخصوصِ جشن ماه می یقیقاً در جهان بیهمتا بود. و بعد عده زیادی از پریان بیلباس به جمع بقیه اضافه میگردد، این از بهترین قسمتهای جشن بود، و آنها از من برای دیدن محل زندگیشان دعوت میکنند، اما تنها از یک فاصله مشخص، زیرا که من برای داخل شدن به خانهشان خیلی بزرگ بودم.
بعد موسیقی اجرا گشت، طوری که انگار هزار ناقوس کوچک شیشهای به صدا آمدهاند، صدا طوری پُر و شیرین بود که من فکر کردم قوها مشغول آواز خواندناند، بله، انگار که من صدای فاخته و سار میشنیدم. در آخر طوری شده بود که انگار تمام جنگل هم با آن همصدا شده است. صدای کودکان، بانک جرس و آواز پرنده همگی در هم ادغام شده و به یک ملودی شیرین مبدل گشتند، و تمام این عظمت و شکوه مانند صدای سازی از دیرک، یعنی همان پوست سوسیس من برمیخواست. هرگز تصور نمیکردم که از آن این همه چیز بتواند خارج شود. من واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بودم و به گریه افتادم، درست همانطور که یک موش کوچولو میتواند از شادی زیاد گریه کند.
شب خیلی کوتاه بود! در سحرگاه نسیم ملایمی وزید، آب در سطح دریاچه به خود پیچید و تمام آن پارچهها و پرچمهای لطیف لرزان، آلاچیق‎‎ها، پلها و بالکنهای متحرکی که عنکبوتها بر روی برگ به برگِ گلها بافته بودند مانند هوا تبخیر و ناپدید گشتند. شش پری آمدند و پوست سوسیسم را آوردند و پرسیدند آیا آرزوئی دارم که بتوانند برایم برآورده سازند. من هم از آنها خواهش کردم به من بگویند که چگونه میتوان از پوست سوسیس سوپ پخت.
ــ ناتمام ــ          

هانس کریستین آندرسن.(11)

سوپِ پوست سوسیس.(1)
آنچه اولین موش کوچولو در سفر دیده و آموحته بود.
موش کوچک میگوید: "وقتی من آغاز به سفرِ دور و درازی کردم، مانند بسیاری از همسالان خود فکر میکردم که تمام حکمتهای جهان را از حفظم. من بلافاصله ار طریق دریا و البته با یک کشتی به سمت شمال راندم. من شنیده بودم که آشپز کشتی باید در کار خود مهارت داشته باشد. اما مهارت داشتن وقتی دیگ از چربی، گوشت کنسرو شده و گوشت خوک پُر باشد آسان است؛ بعد آدم میتواند عالی زندگی کند! اما نمیآموزد که چگونه میتوان با پوست سوسیس سوپ پخت. ما شب و روزهای بسیاری با کشتی برروی  آب میراندیم. گاهی کشتی میلرزید و پیش میرفت و گاهی هم باید ما با ورود آب به کشتی مقابله میکردیم و هنگامی که به شمال رسیدیم من کشتی را ترک کردم.
این چیز فوقالعادهایست که از گوشهای از سرزمینت سوار بر یک کشتی که آن هم به نوعی برای خود گوشهای است بشوی و بعد خود را در کشوری غریبه که بیش از صدها مایل دورتر از وطنات است بروی. آنجا کاجهای وحشی وجود داشت ـ و جنگلهای درخت توس که عطر شدیدی داشتند. اما من این بو را دوست ندارم. گیاهان وحشی چنان معطر بودند که من باید عطسه میکردم و به سوسیس میاندیشیدم. دریاچههای بزرگی در آنجا وجود داشت که آبشان از نزدیک کاملاً زلال اما از راه دور مانند جوهر سیاه به چشم میآمد. آنجا قوهای سفیدی شنا میکردند و چنان آرام بر روی آب قرار داشتند که من ابتدا آنها را با کفهای روی آب اشتباه گرفتم، اما بعد از دیدن پرواز و حرکت کردنشان آنها را شناختم. آنها به خانواده غاز تعلق دارند، خویشاوندی خونی و خانوادگی را نمیتوان انکار کرد! من با همنوعانم ارتباط برقرار کردم و به گروه موشهای جنگلی و صحرائی پیوستم، موشهائی که بخصوص در ارتباط با آنچه به یک آشپزی خوب مربوط میشود مانند کسانیاند که نادانی در خونشان است. و این تنها چیزی بود که من به خاطرش به خارج سفر کردم. این امکان که میشود از پوست سوسیس سوپ پخت به نظرشان چنان فوقالعاده آمد که خبرش مانند آتش خود را در تمام جنگل گستراند. اما آنها تهیه چنین سوپی را کاملاً ناممکن میدانستند، و من هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که میتوانم آنجا و در همان شب طرز تهیه این سوپ را از آنها بیاموزم. تقریباً اواسط تابستان بود؛ و آنها میگفتند به این خاطر جنگل چنین معطر است، و به همین خاطر گیاهان چنین عطر افشانی میکنند و دریاها با قوهای سفید بر روی آبشان چنین زلال و در عین حال اینگونه سیاهند. در حاشیه جنگل، میان سه چهار خانه یک میله مانندِ دیرکِ بلندی که در جشن ماه می تاجهای گل و روبانهائی بر آن آویزان میکنند قرار داشت. دختران و پسران دور آن به ساز ویولنِ نوازنده میرقصیدند و آواز میخواندند. زمان در غروبِ آفتاب و در زیر نور ماه برایشان با خوشی میگذشت، اما من به آنجا نرفتم، موش چه کار با مجلس رقص در جنگل دارد! من بر روی خزۀ نرم نشسته بودم و پوست سوسیسام را در دست داشتم. ماه بیش از هر کجا بر محل یک درخت میتابید که خزههای نرمی زیر پایش داشت، خزههائی چنان نرم، بله، من جسارت میکنم و میگویم چنان لطیف، درست مانند پوست پادشاه خودمان، اما خزه سبز رنگ بود و مایه لذت چشم. بعد ناگهان اشخاص کوچک و زیبائی که قدشان به سختی تا زانوی من میرسید ظاهر شدند. آنها مانند انسانها دیده میگشتند اما اندام متناسبتری داشتند و خود را پری مینامیدند. آنها لطیفترین لباسها را از برگ گلها و بالهای مگس و پشه بر تن داشتند. به زودی به نظرم آمد که آنها چیزی جستجو میکنند، اما نمیدانستم چه چیزی را. بعد تعدادی از آنها به سویم آمدند، یکی از آنها به پوست سوسیس اشاره کرد و گفت: "این همان چیزیست که ما احتیاج داریم! نوک تیز است، این خیلی عالیست!" و در حال تماشا کردن پوست سوسیس شادیش بیشتر و بیشتر میگشت.
ــ ناتمام ــ

هانس کریستین آندرسن.(10)


سوپِ پوست سوسیس.
موشِ پیر مؤنثی به موش دیگری که در جشن روز قبل شرکت نکرده بود میگفت "شام دیروز بسیار عالی بود. صندلی من فقط بیست و یک صندلی با صندلی پادشاه فاصله داشت، و این چیز کمی نیست. در باره غذاها فقط میتونم به شما بگم که به نحو خیلی خوبی سرو شدند! نانِ کپکزده، چربی گوشتِ خوک و سوسیس و بعد یک بار دیگر دوباره از نو سرو شدند. این بار هم همه چیز عالی بود طوری که انگار دو بار در یک جشن شرکت کردهای. محیط مهمانی گرم و دوستانه بود، و شلوغی دلپذیری داشت. چیزی از غذا بجز پوست سوسیسها باقی نماند. البته در این باره حرف زدیم و شوخی کردیم و حتی یک نفر گفت که میتوانیم از پوست سوسیس سوپ بپزیم. همه از سوپ شنیده بودند، اما تا حال کسی هرگز چنین سوپی نچشیده بود چه رسد به اینکه بتواند آن را بپزد. حاضرین به افتخار مخترعِ سوپ که معتقد بودند شایستگی مدیریت نوانخانه را دارد هورایِ زیبائی میکشند. کار بامزهای نبود؟ و پادشاهِ پیر از جا برمیخیزد و قول میدهد موش جوانی را که بتواند به خوشمزهترین نحو این سوپ را بپزد به همسری خود در آورد. موشها برای این کار یک سال و یک روز فرصت داشتند."
موشِ دیگر میگوید "چیز بدی نیست!، اما این سوپ چه جور تهیه میشود؟"
"بله، چطور میشود این سوپ را پخت؟" تمام موشهای کوچک و جوان و پیر هم همین سؤال را میکردند. همه میخواستند ملکه بشوند، اما هیچکس نمیخواست به سختی تن بدهد و برای آموختن آن به نقاط دوردست جهان سفر کند، ولی این کار اجتنابناپذیر بود. و کارِ هر کس هم نیست که خانواده و گوشه و کنارهای آشنا و قدیمی را ترک کند و هر روز در آن دوردستها از کناره پنیر و چربی گوشتِ خوک چشمپوشی کند، نه، حتی میتواند اتفاق بیفتد که آدم از گرسنگی بمیرد یا اینکه زنده زنده توسط گربهای خورده شود.
اینها افکاری بودند که بسیاری از موشها را از به راه افتادن برای یادگیری و کشف میترساند. عاقبت برای چنین سفری فقط چهار موشِ باکره، جوان و شاد، اما فقیر و آماده خود را معرفی میکنند. هر کدام از آنها میخواستند به یک سمت از چهار سمتِ جهان سفر کنند، حالا دیگر فقط به آن بستگی داشت که کدام یک از آنها خوشبختی را خواهد یافت. موشها پوست سوسیسی را به همراه خود برداشته بودند تا فراموششان نشود به چه خاطر در سفرند، پوست سوسیس باید عصای دستشان میشد.
آنها اول ماه می حرکت می‏کنند و در اولین روز ماه می یک سال بعد بازمیگردند، اما فقط سه نفر از آنها و نفر چهارم هنوز نیامده و از خود هیچ خبری نداده بود. و حالا روز تصمیمگیری فرا رسیده بود.
پادشاه موشها میگوید "همیشه یک قطرۀ تلخ در جامِ لذت باید باشد" و دستور میدهد تمام موشهای اطراف دور و نزدیک را دعوت کنند: آنها باید در آشپزخانه جمع میشدند. سه موشِ جوانی که مسافتی دور را سفر کرده بودند در یک ردیف میایستند؛ برای موشِ چهارم که غایب بود پوست سوسیسی با پارچۀ باریک سیاهی قرار داده شده بود. هیچ موشی قبل از آنکه آن سه موش حرف خود را بزنند و بعد پادشاه موشها بگوید که چه باید اجرا گردد جرأت صحبت کردن نداشت.
ــ ناتمام ــ