هانس کریستین آندرسن.(6)

فانوس خیابانی پیر.(2)
باد از ماه میپرسد "شما چه هدیه میدهید؟"
ماه میگوید: "من هیچ چیز نمیدهم! من خودم در حال کم نور شدنم، و فانوسها هرگز به من نور ندادهاند بلکه من به آنها همیشه روشنائی دادهام." و چون مایل نبود عذابش بدهند دوباره پشت ابرها ناپدید میگردد. در این وقت یک قطره آب انگار که از لبه بامی سقوط کرده باشد درست بر روی دودکش فانوس میچکد، اما قطره میگوید که او از طرف ابرهای خاکستری میآید و هدیهای است برای او، و شاید هم بهترین هدیه. "من چنان در تو نفوذ می‌کنم که تو دارای این توانائی گردی که هر وقت مایل باشی در اندک زمانی به طول یک شب خودت را به زنگ مبدل سازی، طوریکه کاملاً خراب و به پودر مبدل شوی". اما این قطره به نظر فانوس هدیه خوبی نیامد، و باد هم همین عقیده را داشت و تا جائی که میتوانست با صدای بلند فریاد کشید "آیا چیز بهتری نبود ... آیا چیز بهتری نبود؟" و در این لحظه یک ستاره دنبالهدار سقوط میکند و به شکل نواری دراز میدرخشد.
سر شاه‌ماهی فریاد میکشد "آن چه بود؟ آیا چیزی که سقوط کرد یک سنگ نبود؟ من فکر میکنم که در فانوس افتاد! ــ و حالا دیگر شهرداری به دنبال چنین نور بالائی خواهد گشت، بنابراین ما میتوانیم پی کار خود برویم!" و او و بقیه این کار را انجام میدهند. فانوس پیر که ناگهان قوی و شگفتآور روشنائی پخش میکرد میگوید: "این هدیه فوقالعادهای بود! هدیه ستارههای شفافی که بودنشان همیشه خیلی خوشحالم ساخته، و طوری شگفتانگیز میدرخشند که من گرچه بزرگترین آرزو و آرمانم درخشیدن مانند آنها بوده اما هرگز به این کار مؤفق نشدم. حال آنها به من فقیر توجه کردهاند! آنها برایم یک ستاره هدیه فرستادهاند که میتواند تمام آنچه که من به وضوح مشاهده کرده و در خاطر دارم را هم برای کسانی که دوستشان دارم قابل رویت سازد. لذت واقعی این است، زیرا اگر آدم نتواند لذت خود را با دیگران قسمت کند، بنابراین فقط نیمی از لذت را چشیده است!"
باد میگوید "مطمئناً کار با ارزشی است! اما تو هنوز نمیدانی که برای این کار شمع هم لازم است. اگر شمعی در داخل تو روشن نکنند دیگر کسی نمیتواند در کنار تو دیگری را ببیند. این را ستارهها متوجه نیستند، آنها فکر میکنند هر چیزی که بدرخشد حداقل یک شمع در درون خود دارد." و بعد ادامه میدهد "اما حالا خستهام، حالا میخواهم بخوابم!"
و بعد باد میخوابد. 
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر