هانس کریستین آندرسن.(2)

کتاب خاموش.
کنار جاده فرعی در جنگل یک مزرعه متروک قرار داشت. آدم باید از وسط حیاط میگذشت. در آنجا خورشید میدرخشید، تمام پنجرهها باز بودند. زندگی و فعالیت در داخل حکفرما بود. اما در حیاط، در یک آلاچیق پوشیده شده از گیاهِ یاس بنفش پر گل یک تابوت باز قرار داشت. مرده در داخل این تابوت قرار داده شده بود، و قرار بر این بود که قبل از ظهر به خاک سپرده شود. هیچ کس آنجا نایستاده بود و با نگاهی پر از غم و عزا به مرده نگاه نمیکرد، هیچ کس بخاطر او گریه نمیکرد. صورت میت توسط یک پارچه سفید پوشیده شده بود و در زیر سرش یک کتاب بزرگ و ضخیم قرار داشت که کاغذ کلفت صفحاتش خاکستری رنگ بودند. و در میان هر صفحه گلهای خشک شدهای قرار داشتند که آنجا حراست و فراموش گشته بودند، و مجموعه کاملی از گیاهان خشکی که از جاهای مختلف حمعآوری شده بودند را تشکیل میدادند. کتاب باید با او در قبر قرار میگرفت، این را خود او درخواست کرده بود. به هر یک از گلها یک فصل از زندگی او گره خورده بود.
ما پرسیدیم "مرده چه کسی است؟" و جواب این بود: "دانشجوی قدیمی از اوپسالا! او زمانی مرد لایقی بوده است، محققی زبانشناس و توانا به آواز خواندن و نویسندگی. اما بعد مشکلی برایش پیش میآید، و او تمام افکار و خودش را در کنیاک غرق میسازد. و هنگامی که سلامتیاش ویران میگردد به این روستا میآید. اوقاتی که افکار سیاه بر او غلبه نداشتند مانند کودکی متدین بود، اما وقتی آنها بر او چیره میگشتند، او نیروی خود را دوباره به دست میآورد و مانند حیوانی که میخواهند شکارش کنند در جنگل به اطراف میدوید. و وقتی ما او را دوباره میگرفتیم و راضیاش میساختیم که در این کتاب به گیاهان خشک نگاه کند، او میتوانست تمام روز بنشیند و یک گیاه را بعد از گیاه دیگری تماشا کند. و در این مواقع اغلب از گونههایش اشگ به پائین جاری میگشت. خدا میداند در این لحظات به چه فکر میکرده است! اما خواهش کرد که کتاب را درون تابوتش بگذارند، و حالا کتاب زیر سر اوست، و کمتر از یک ساعت دیگر باید درِ تابوت را ببندند و او راحت در قبر خواهد غنود."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر