هانس کریستین آندرسن.(3)

کتاب خاموش.(1)
باد در پارچه سفید میپیچد؛ صلح بر چهره مرده نشسته بود و پرتوی از نور خورشید بر آن میتابید، پرستوئی مانند تیری از کمان رها گشته به سمت آلاچیق پرواز میکند و چهچه زنان بر بالای سر مرده میچرخد.
چقدر عجیب است که ما  _ البته همه این احساس را میشناسند _ تمام نامههای دوران جوانی را در آورده و آنها را دوباره میخوانیم. و در این لحظه در واقع یک عمر زندگی با تمام امیدها و نگرانیهایش در پیش چشمانمان ظاهر میگردد. چه تعداد از انسانهائی که ما با آنها در آن زمانها چنان گرم زندگی میکردیم و هنوز در قید حیاتند برایمان مردهاند. اما ما مدتهاست که دیگر از آنها یادی نکردهایم، از کسانی که زمانی فکر میکردیم برای همیشه متحد خواهیم ماند و غم و شادی را با آنها تقسیم خواهیم کرد.
برگهای خشک شده درخت بلوط در این کتاب یک دوست را به یاد میآورد، یک دوست از دوران دبستان، یک دوست برای تمام دوران زندگی. او این برگ را به کلاه دانشجوئی خود در گرونن والده وقتی که بینشان پیمان دوستی برای تمام عمر بسته شد سنجاق کرده بود. _ حالا این دوست کجا زندگی میکند؟ _ از برگ حفاظت و دوستی فراموش گشته بود! _ در این صفحه برگهائی عجیبب از گیاهی گرمسیری که برای باغهای شمال قدری لطیف است قرار دارند_ انگار این برگ‎‎ها هنوز رایحه خود را حفظ کرده‎‎اند. دوشیزهای از باغ اشرافی آنها را به او داده بوده است. این آب رزی است که او خودش گلهای آن را چیده و با اشگهای شور چشمش آنها را آبیاری کرده بوده است. و اینجا یک گیاه گزنه است. برگهای آن چه میگویند؟ او هنگام چیدن آنها، هنگام نگهداریشان به چه میاندیشیده؟ اینجا گل زنبق از دوران انزوا در جنگل؛ اینجا پیچ امینالدوله از گلدان گلی از مسافرخانه، و اینجا ساقههای لخت و تیز علفاند. بوته یاس بنفش عطر تازه و خوشبوی گلهای خود را بر بالای سر مرده میپراکند، پرستو دوباره به پرواز میآید: "جیر جیر ... جیر جیر!" _ حالا مردان با میخ و چکش میآیند، در را روی تابوتِ مرد که سرش بر روی کتابی خاموش قرار داده و مشغول استراحت است قرار میدهند. حفاظت گردیده _ فراموش گشته.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر