رد پای خیال.(24)

جای پای رویا.(8)
نویسنده در حین تلاش برای یافتن تصاویرِ خوابی که دیده بود مجبور میشود یک لحظه به خودش بخندد. به یاد میآورد که همین چند لحظه پیش فکر میکرده: به خود زحمت دادن برای خلق یک شعرِ نوِ بهاری بیفایده است، زیرا که این شعر مدتهاست به نوع بینظیری سروده گشته _ اما بعد وقتی او به فکر پای رقصنده کودک، به حرکتهای سبک و شیرین کفشهای قهوهای رنگ، به گامهای بینقصِ رقص دختر و به اینکه چگونه بر بالای این اطمینان و تمام ظرافتهای زیبا اما یک لایه از حجب و رایحهای از خجالت دخترانه قرار گرفته بوده است افتادْ مطمئن گشت که فقط برای این پای کودکانه شعر سرودن کافیست تا از شعر تمام شاعران پیشین که تا حال از بهار و جوانی و درک عشق گفتهاند پیشی گیرد. اما هنوز بیش از چند لحظه از فکر کردن به این موضوع و از شروع بازی زودگذر فکرش برای ساختن شعری به نام "در کنار پائی در کفش قهوهای" نگذشته بود که با نگرانی احساس کرد که دوباره رویا قصد ترک او را دارد، که تمام این عکسهای خجسته در حال ذوب شدناند. هراسان افکارش را به نظم و ترتیب مجبور ساخته و احساس میکند که تمام رویا، اگر که او موفق به یادداشت کردن تمام مطالب آن هم گردد، در این لحظه دیگر به او کاملاً تعلق ندارد، و اینکه او شروع به غریبه و پیر شدن کرده است. و او همچنین فوری این را میفهمد: که این تصاویر دوستداشتنی همیشه فقط تا لحظهای به او تعلق دارند و روحش را با رایحه عطر خود پُر میسازند که او با تمام قلب و بدون افکار جانبی، بدون نیت و بدون نگرانی نزدشان بماند.
شاعر اندیشناک و در حالیکه رویایش را مانند چینهای بیپایان پیشانی و یک اسباب‌بازی بینهایت شکننده ساخته شده از نازکترین شیشهها با خود حمل میکردْ راه خانه را در پیش میگیرد. او خیلی دلواپس رویای خود بود. آه، کاش میتوانست دوباره موفق به تجسم چهره کامل عشق رویائی خود گردد! و از کفش قهوه‌ای رنگ، از ریزهکاریهای رقص، از چهره برنزه و درخشنده دختر کوچک و از این تعداد اندک عکسهای باقیمانده و گرانبهاْ کل خواب را دوباره بنا سازد. این کار برایش با اهمیتتر از بقیه کارهای جهان به نظر می‎‎آمد. و آیا نمیبایست واقعاً این کار برایش بینهایت مهم باشد؟ آیا مگر این چهره افسونگر و بهاری به عنوان معشوقه به او وعده داده نشده بود؟ مگر این دختر از عمیقترین و بهترین منبع روحش متولد نگشته بود؟ مگر به عنوان نمادی از آیندهاش، به عنوان مطلع از امکانات سرنوشتش و به عنوان درونیترین رویایش از خوشبختی با او روبرو نگشته بود؟ _ و او همزمان با دلواپس بودن اما در عمق وجودش بینهایت خرسند بود. آیا این شگفتانگیز نبود که میشد چنین چیزهائی را در خواب دید، که میشد این جهان ساخته گشته از جالبترین مواد سحر و جادو را در خود حمل کرد، که در درون روح ما، روحی که ما اغلب ناامیدانه مانند یک آثار مخروبه بیهوده در آن به دنبال باقیماندهای از ایمان، از شادی و از زندگی میگردیم بتواند چنین گلهائی رشد کنند؟
ــ ناتمام ــ  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر