رد پای خیال.(25)

جای پای رویا.(9)
نویسنده بعد از وارد شدن به خانه در را پشت سر خود میبندد و روی صندلی راحتی مینشیند. با دقت کلمات کلیدیِ نوشته شده در دفتر یادداشت را میخواند و درمییابد که آنها بیارزشند، که آنها هیچ چیزی را نمیرسانند و سد و مانعی بیش نیستند. او ورقها را از دفتریادداشت پاره کرده و کاملاً نابود میسازد، و تصمیم میگیرد که دیگر چیزی ننویسد. بیقرار دراز کشیده بود و به دنبال کل ماجرا میگشت که ناگهان یک قطعه از رویا دوباره خود را نمایان میسازد، ناگهان او خود را دوباره در ایوان خالی آن خانه غریبه در انتظار میبیند که در نمای پشتی آن یک زن پیر و نگران با لباسی تیره به این سو و آن سو میرفت، و بار دیگر لحظهی سرنوشت را احساس میکند: حالا ماگدا باید رفته باشد تا معشوقه تازه، جوانتر، زیباتر، معشوقه واقعی و ابدیاش را پیش او آورد. پیرزن دوستانه و نگران نگاهش به سمت او بود _ و از پس حرکتها و لباس سیاهش حرکتها و لباسهائی دیگر ظاهر میگشتند، چهرههائی از خدمتکاران و پرستاران زن دوران کودکی خود او، چهره و لباسِ خانه خاکستری رنگ مادرش. و او احساس میکرد که آینده و عشق از این لایه از خاطرات و از این دایره چرخان تصاویر مادرانه و خواهرانه به سمتاش رشد میکند. دختری در پشت این ایوان خالی، در زیر نگاه نگران، عزیز و وفادار مادر و خدمتکاران رشد کرده بود که باید عشقاش او را خوشبخت سازد و داشتناش اقبال و آیندهاش آینده خود او باشد.
حالا ماگدا را هم دوباره میبیند که چطور بدون بوسه و چه لطیف-جدی به او سلام میداد، که چطور صورتش یک بار دیگر تمام جذابیت جادوئی را مانند نور طلائی شب در خود جمع داشت، همان جذابیتی که یک بار دیگر در لحظه چشمپوشی و خداحافظی بینهایت مهربان درخشیده بود، که چطور چهره فرو رفته و فشردهاش برای معرفی کردن خواهر جوانتر، زیباتر، واقعی و بیهمتایش آمده بود تا به او برای برنده گشتن کمک کند. چنین به نظر میآمد که دختر با آن تواضعش، توانائی تغییر کردنش، قدرت جادوئی نیمه کودکانه و نیمه مادرانهاش نمادی از خود عشق باشد. تمام آن شعرهائی را که برای این زن تا حال در رویا و در آرزویش سروده بود، همۀ آن بزرگداشت و ستایشی را که او روزی در اوج عاشقی به او هدیه کرده بود در چهره دختر جمع بود، تمام روح دختر به همراه عشق خود او به چهرهای تبدیل شده بود و مهربان و جدی آشکارا میدرخشید و با چشمانش لبخندی غمگین و دوستانه میزد. آیا از یک چنین معشوقی وداع کردن ممکن بود؟ اما نگاه دختر میگفت: باید وداع کرد، باید چیز تازهای اتفاق افتد.
و خواهر ماگدا، معشوقه جدید نویسنده با پاهای چالاک کودکانهای داخل میشود، صورتش اما دیده نمیشد، هیچ چیز او به طور شفاف دیده نمیشد بحز کوچک و ظریف بودن او، بجز کفش قهوهای رنگی که به پا داشت و چهره برنزه و لباس قهوهای رنگش و اینکه میتوانست خیلی خوب و  دوستداشتنی برقصد. و در واقع یک والس خیلی آرام را _ رقصی را که معشوق آینده او اصلاً نمیتوانست خوب برقصد. برتری کودک بر بزرگسالان و بر افراد باتجربه را نمیشد بهتر از این بیان کرد که او قادر بود خیلی راحت و ظریف و بدون اشتباه برقصد، و از قضا آن رقصی را که نویسنده در آن ضعیف بود و بطرز ناامیدکنندهای پائینتر از دختر قرار داشت!
تمام روز را نویسنده با رویایش مشغول بود، و هرچه عمیقتر در این رویا فرو میرفت، رویا نیز زیباتر میگشت و به نظرش میآمد که حتی از تمام اشعار بهترین شاعران هم پیشی گرفته است. مدتی طولانی به اندازه چندین روز این قصد و نقشه را در سر میپروراند تا این رویا را طوری بنویسد که نه فقط برای خود ببینده خواب، بلکه همینطور برای دیگران هم این عمق، این صمیمیت و زیبائی غیرقابل بیان را دارا باشد. دیرتر اما او از این آرزو و تلاش صرفنظر و درک میکند که باید به یک شاعر واقعی بودن در روحش، به یک خیالباف و یک پیشگوئی که حرفهاش منحصراً حرفه یک اهل قلم باید بماند بسنده کند.
(1926)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر