هانس کریستین آندرسن.(13)

سوپِ پوست سوسیس.(3)
یکی از پریها میگوید"چگونه ما آن را انجام میدهیم؟" و میخندد "تهیه آن را تو خودت چند لحظه پیش دیدی! تو به زحمت میتوانستی پوست سوسیسات را بجا آوری"
من گفتم "پس شما آن را اینطور میپزید!" و برایشان خیلی ساده دلیل آمدن به این سفر را تعریف کردم و گفتم که از من در وطن چه انتظاری دارند و از او پرسیدم "پادشاه موشها و امپراتوری بزرگ ما چه سودی از اینکه من این شگفتیها را دیده‎‎ام میبرند! من که نمیتوانم آنچه را دیدهام با تکان دادن پوست سوسیس بیرون ریخته و بگویم: ببینید، اینجا پوست است، و حالا سوپ هم میآید! در هر حال نوعی دسر است برای وقتِ شکمسیری!.
در این لحظه پری انگشت کوچکش را در گل آبیرنگ یک بنفشه فرو میکند و به من میگوید: "دقت کن، من حالا انگشتم را بر روی پوست سوسیس تو میمالم، و تو این پوست را وقتی به قصر پادشاه موشها رسیدی به سینه گرم پادشاهت بمال. بعد از پوست سوسیس حتی در سردترین فصل زمستان هم گلهای بنفشه خواهد روئید. میبینی، حالا تو چیزی برای به وطن بردن از ما با خود به همراه داری. و ما علاوه بر آن چیز دیگری هم میخواهیم به تو بدهیم". اما قبل از آنکه موش کوچک بگوید که آن چیزِ دیگر چه چیزی است پوست سوسیس را به سینه پادشاه نزدیک میسازد. و حقیقتاً بر روی پوست زیباترین گل‎‎های جهان نمایان میگردند. گلها عطر قویای پخش میساختند و پادشاه به موشهائی که نزدیکتر از بقیه کنار دودکش ایستاده بودند دستور میدهد که هرچه زودتر دمهایشان را بالای آتش نگه دارند تا کمی بوی سوختگی آنجا بپیچد، زیرا بوی عطر بنفشه را نمیشد تحمل کرد: بوی عطر از نوعی نبود که موشها میشناختند.
پادشاه موشها میپرسد: "از چه چیز صحبت میکردی؟ چه چیز دیگری آنها به تو دادند؟"
موش کوچک میگوید: "بله، آن هدیه همان چیزیست که مردم آنرا نتیجه انفجار مینامند" و پوست سوسیس را از سینه پادشاه دور میکند؛ در این وقت دیگر گلی وجود نداشت و فقط پوست خالی سوسیس بود که آنرا مانند رهبر ارکستری در دست داشت.
پری به من گفت که "گل بنفشه برای چشمها، بینی و قلب است، اما برای زبان و گوشها هنوز چیزی کم دارد." و در این وقت بشکنی زد و موسیقی شروع به نواختن کرد، اما نه مانند آن موسیقی که در جشن پریها در جنگل به گوش میآمد، بلکه موسیقیای که در آشپزخانه صدایش بلند میشود. آخ، چه غوغائی بود! یکباره آغاز شد، مانند باد در تمام لوله دودکشها پیچید، دیگها و قابلمه‏ها قل و قل به جوش آمدند، آتش زیر دیگ مسی با صدای وحشتناکی زبانه کشید، و بعد ناگهان دوباره سکوت برقرار گشت، درست همانطور که بطور ناگهانی این غوغا آغاز شده بود. بعد آواز خفه کتری چای به گوش آمد، خیلی عجیب بود، نمیشد حدس زد که آیا کتری میخواهد شروع به جوش آمدن کند و یا از جوش بیفتد. و دیگِ کوچک میجوشید و دیگِ بزرگ میجوشید، و هیچیک نگران حال آن دیگری نبود، انگار که فکرشان جای دیگر بود. و موش کوچک عصایش را تندتر و تندتر تکان میدهد ـ محتویات دیگها کف میکنند، حباب میسازند، سرمیروند، باد زوزه میکشد، دودکش صوت میکشدـ هو ... ها. اما وضع طوری وحشتناک شده بود که موش کوچولو از ترس پوست سوسیس را به زمین میاندازد.
پادشاه پیرِ موشها میگوید: "پختن این سوپ کار سختی بود. آیا حالا سوپ سرو میشود؟"
موش کوچک میگوید "چیز دیگری وجود ندارد!" و تعظیم میکند.
پادشاه موشها میگوید: "تمام شد! بسیار خوب، بنابراین میخواهیم بشنویم که موش بعدی برای گفتن چه دارد".
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر