هانس کریستین آندرسن.(11)

سوپِ پوست سوسیس.(1)
آنچه اولین موش کوچولو در سفر دیده و آموحته بود.
موش کوچک میگوید: "وقتی من آغاز به سفرِ دور و درازی کردم، مانند بسیاری از همسالان خود فکر میکردم که تمام حکمتهای جهان را از حفظم. من بلافاصله ار طریق دریا و البته با یک کشتی به سمت شمال راندم. من شنیده بودم که آشپز کشتی باید در کار خود مهارت داشته باشد. اما مهارت داشتن وقتی دیگ از چربی، گوشت کنسرو شده و گوشت خوک پُر باشد آسان است؛ بعد آدم میتواند عالی زندگی کند! اما نمیآموزد که چگونه میتوان با پوست سوسیس سوپ پخت. ما شب و روزهای بسیاری با کشتی برروی  آب میراندیم. گاهی کشتی میلرزید و پیش میرفت و گاهی هم باید ما با ورود آب به کشتی مقابله میکردیم و هنگامی که به شمال رسیدیم من کشتی را ترک کردم.
این چیز فوقالعادهایست که از گوشهای از سرزمینت سوار بر یک کشتی که آن هم به نوعی برای خود گوشهای است بشوی و بعد خود را در کشوری غریبه که بیش از صدها مایل دورتر از وطنات است بروی. آنجا کاجهای وحشی وجود داشت ـ و جنگلهای درخت توس که عطر شدیدی داشتند. اما من این بو را دوست ندارم. گیاهان وحشی چنان معطر بودند که من باید عطسه میکردم و به سوسیس میاندیشیدم. دریاچههای بزرگی در آنجا وجود داشت که آبشان از نزدیک کاملاً زلال اما از راه دور مانند جوهر سیاه به چشم میآمد. آنجا قوهای سفیدی شنا میکردند و چنان آرام بر روی آب قرار داشتند که من ابتدا آنها را با کفهای روی آب اشتباه گرفتم، اما بعد از دیدن پرواز و حرکت کردنشان آنها را شناختم. آنها به خانواده غاز تعلق دارند، خویشاوندی خونی و خانوادگی را نمیتوان انکار کرد! من با همنوعانم ارتباط برقرار کردم و به گروه موشهای جنگلی و صحرائی پیوستم، موشهائی که بخصوص در ارتباط با آنچه به یک آشپزی خوب مربوط میشود مانند کسانیاند که نادانی در خونشان است. و این تنها چیزی بود که من به خاطرش به خارج سفر کردم. این امکان که میشود از پوست سوسیس سوپ پخت به نظرشان چنان فوقالعاده آمد که خبرش مانند آتش خود را در تمام جنگل گستراند. اما آنها تهیه چنین سوپی را کاملاً ناممکن میدانستند، و من هم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که میتوانم آنجا و در همان شب طرز تهیه این سوپ را از آنها بیاموزم. تقریباً اواسط تابستان بود؛ و آنها میگفتند به این خاطر جنگل چنین معطر است، و به همین خاطر گیاهان چنین عطر افشانی میکنند و دریاها با قوهای سفید بر روی آبشان چنین زلال و در عین حال اینگونه سیاهند. در حاشیه جنگل، میان سه چهار خانه یک میله مانندِ دیرکِ بلندی که در جشن ماه می تاجهای گل و روبانهائی بر آن آویزان میکنند قرار داشت. دختران و پسران دور آن به ساز ویولنِ نوازنده میرقصیدند و آواز میخواندند. زمان در غروبِ آفتاب و در زیر نور ماه برایشان با خوشی میگذشت، اما من به آنجا نرفتم، موش چه کار با مجلس رقص در جنگل دارد! من بر روی خزۀ نرم نشسته بودم و پوست سوسیسام را در دست داشتم. ماه بیش از هر کجا بر محل یک درخت میتابید که خزههای نرمی زیر پایش داشت، خزههائی چنان نرم، بله، من جسارت میکنم و میگویم چنان لطیف، درست مانند پوست پادشاه خودمان، اما خزه سبز رنگ بود و مایه لذت چشم. بعد ناگهان اشخاص کوچک و زیبائی که قدشان به سختی تا زانوی من میرسید ظاهر شدند. آنها مانند انسانها دیده میگشتند اما اندام متناسبتری داشتند و خود را پری مینامیدند. آنها لطیفترین لباسها را از برگ گلها و بالهای مگس و پشه بر تن داشتند. به زودی به نظرم آمد که آنها چیزی جستجو میکنند، اما نمیدانستم چه چیزی را. بعد تعدادی از آنها به سویم آمدند، یکی از آنها به پوست سوسیس اشاره کرد و گفت: "این همان چیزیست که ما احتیاج داریم! نوک تیز است، این خیلی عالیست!" و در حال تماشا کردن پوست سوسیس شادیش بیشتر و بیشتر میگشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر