هانس کریستین آندرسن.(8)


فانوس خیابانی پیر.(4)
زن و مرد سالخورده زرنگ و چابک بودند و هیچ ساعتی را بی‌کار نمیگذراندند. بعد از ظهر هر یکشنبه کتابی را انتخاب میکردند، معمولاً یک سفرنامه، و مردِ پیر با صدای بلند از آفریقا میخواند، از جنگلهای بزرگ و فیلهائی که در آنجا آزادانه میگشتند، و زنِ پیر گوش میسپرد و بعد نگاهش را پنهانی به سمت فیلها که به شکل گلدانی از خاک رس بودند میانداخت!
فانوس میگوید "من میتوانم آنچه را که نگهبان میخواند تقریباً پیش خود تصور کنم!" و بعد مشتاقانه آرزو میکند که کاش شمعی آنجا بود تا آن را روشن میکردند و داخلش قرار میدادند تا بعد همسر نگهبان هم میتوانست همه چیز را دقیقاً آنطور ببیند که او میبیند، درختان بلند را، شاخههای در هم فرو رفته را، مردم سیاهپوستِ سوار بر اسب و تعداد زیادی فیل را که با پاهای پهن‌شان بوتهها را خُرد میکنند.
فانوس آه میکشید و میگفت: "مهارتهایم چه کمکی میتوانند به من بکنند وقتی شمعی در این خانه نیست! آنها فقط روغن و پیه دارند و این کافی نیست!"
یک روز دستهای شمع به زیرزمین آورده میشود. شمعهای بزرگتر روشن میگردند، و شمعهای کوچک را پیرزن هنگام نخریسی و خیاطی روشن میکرد. حالا در خانه شمع بود اما به فکرشان نمیافتاد یک قطعه از شمعها را در فانوس قرار دهند.
فانوس میگفت: "من اینجا با توانائیهای نادر خود ایستادهام! من همه چیز در خود دارم، اما نمیتوانم آنها را با این دو قسمت کنم. آنها نمیدانند که من میتوانم دیوارهای سفید را به زیباترین پردۀ نقشدار، به جنگلهائی غنی، به هر چیزی که آنها آرزو کنند مبدل سازم! آنها این را نمیدانند!"
ضمناً فانوس تمیز و سائیده گشته در گوشهای از اتاق قرار داشت و همیشه پیش چشم بود؛ گرچه مردم میگفتند که او فقط یک خردهریز است، اما این حرف برای آن دو مهم نبود و آنها فانوس را دوست داشتند.
یک روز پیرزن پیش فانوس میرود، لبخند میزند و میگوید: "امروز روز تولد شوهرم است و من میخواهم اتاق را برای او درخشان کنم!" و دودکشِ فانوس از خوشی به سر و صدا میافتد، زیرا او فکر میکرد: "حالا آنها متوجه قضیه خواهند شد!" اما به جای شمع روغن آورده میشود. فانوس تمام شب میسوخت، ولی حالا میدانست که در این زندگی استعداد ستاره بودن که بهترین استعدادهاست گنجی مُرده برای او باقی خواهد ماند.
در این لحظه فانوس خواب میبیند ــ و وقتی کسی چنین توانائیهائی را داراست میتواند به راحتی در بحر رویا غرق شود ــ، که او خودش نزد ریختهگر رفته تا او را به قالب دیگری درآورند. او همچنین بخاطر مورد ارزیابی قرار گرفتن توسط اعضای شورای شهر در وحشت بود؛ گرچه او قادر بود هر زمان که مایل باشد خود را به زنگ و غبار تبدیل ساخته و از هم بپاشد، اما او این کار را نکرد، بلکه داخل کوره ذوب‌آهن رفت و به زیباترین شمعدان آهنی تبدیل گشت؛ شمعدان شکل یک فرشته بود که دسته گلی در دست داشت و در وسطش یک شمع قرار داده شده بود، و جای شمعدان بر روی یک میز تحریرِ سبز رنگ در یک اتاق جمع و جور بود که در آن کتابهای زیادی قرار داشت و تصاویر زیبائی بر دیوارها آویزان بود، آنجا خانه یک شاعر بود، و تمام چیزهائی را که او میگفت و مینوشت خود را در آن اطراف نشان میدادند. اتاق به جنگلهای انبوه و تاریک، به چمنزاری روشن از نور خورشید که در آن لکلکها با فخر قدم میزدند و به عرشه یک کشتی بر روی دریائی پر موج مبدل میگشت!
فانوسِ پیر در حال خارج گشتن از رویا به خود میگوید: "چه مهارتهائی من دارم! تقریباً دلم میخواهد ذوبم کنند! ـ اما نه، این اتفاق تا وقتی این دو زندگی میکنند نباید رخ دهد! آنها مرا به خاطر شخصِ خودم دوست دارند! من بجای کودک آنها هستم، آنها مرا سائیدند و در من روغن ریختند؛ من هم مانند آن تصویر شریفِ آویزان بر دیوار وضعم خوب است!" از آن زمان به بعد فانوس بیشتر آرامش درون داشت، آرامشی که او سزاوارش بود.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر