هانس کریستین آندرسن.(10)


سوپِ پوست سوسیس.
موشِ پیر مؤنثی به موش دیگری که در جشن روز قبل شرکت نکرده بود میگفت "شام دیروز بسیار عالی بود. صندلی من فقط بیست و یک صندلی با صندلی پادشاه فاصله داشت، و این چیز کمی نیست. در باره غذاها فقط میتونم به شما بگم که به نحو خیلی خوبی سرو شدند! نانِ کپکزده، چربی گوشتِ خوک و سوسیس و بعد یک بار دیگر دوباره از نو سرو شدند. این بار هم همه چیز عالی بود طوری که انگار دو بار در یک جشن شرکت کردهای. محیط مهمانی گرم و دوستانه بود، و شلوغی دلپذیری داشت. چیزی از غذا بجز پوست سوسیسها باقی نماند. البته در این باره حرف زدیم و شوخی کردیم و حتی یک نفر گفت که میتوانیم از پوست سوسیس سوپ بپزیم. همه از سوپ شنیده بودند، اما تا حال کسی هرگز چنین سوپی نچشیده بود چه رسد به اینکه بتواند آن را بپزد. حاضرین به افتخار مخترعِ سوپ که معتقد بودند شایستگی مدیریت نوانخانه را دارد هورایِ زیبائی میکشند. کار بامزهای نبود؟ و پادشاهِ پیر از جا برمیخیزد و قول میدهد موش جوانی را که بتواند به خوشمزهترین نحو این سوپ را بپزد به همسری خود در آورد. موشها برای این کار یک سال و یک روز فرصت داشتند."
موشِ دیگر میگوید "چیز بدی نیست!، اما این سوپ چه جور تهیه میشود؟"
"بله، چطور میشود این سوپ را پخت؟" تمام موشهای کوچک و جوان و پیر هم همین سؤال را میکردند. همه میخواستند ملکه بشوند، اما هیچکس نمیخواست به سختی تن بدهد و برای آموختن آن به نقاط دوردست جهان سفر کند، ولی این کار اجتنابناپذیر بود. و کارِ هر کس هم نیست که خانواده و گوشه و کنارهای آشنا و قدیمی را ترک کند و هر روز در آن دوردستها از کناره پنیر و چربی گوشتِ خوک چشمپوشی کند، نه، حتی میتواند اتفاق بیفتد که آدم از گرسنگی بمیرد یا اینکه زنده زنده توسط گربهای خورده شود.
اینها افکاری بودند که بسیاری از موشها را از به راه افتادن برای یادگیری و کشف میترساند. عاقبت برای چنین سفری فقط چهار موشِ باکره، جوان و شاد، اما فقیر و آماده خود را معرفی میکنند. هر کدام از آنها میخواستند به یک سمت از چهار سمتِ جهان سفر کنند، حالا دیگر فقط به آن بستگی داشت که کدام یک از آنها خوشبختی را خواهد یافت. موشها پوست سوسیسی را به همراه خود برداشته بودند تا فراموششان نشود به چه خاطر در سفرند، پوست سوسیس باید عصای دستشان میشد.
آنها اول ماه می حرکت می‏کنند و در اولین روز ماه می یک سال بعد بازمیگردند، اما فقط سه نفر از آنها و نفر چهارم هنوز نیامده و از خود هیچ خبری نداده بود. و حالا روز تصمیمگیری فرا رسیده بود.
پادشاه موشها میگوید "همیشه یک قطرۀ تلخ در جامِ لذت باید باشد" و دستور میدهد تمام موشهای اطراف دور و نزدیک را دعوت کنند: آنها باید در آشپزخانه جمع میشدند. سه موشِ جوانی که مسافتی دور را سفر کرده بودند در یک ردیف میایستند؛ برای موشِ چهارم که غایب بود پوست سوسیسی با پارچۀ باریک سیاهی قرار داده شده بود. هیچ موشی قبل از آنکه آن سه موش حرف خود را بزنند و بعد پادشاه موشها بگوید که چه باید اجرا گردد جرأت صحبت کردن نداشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر