سال 2020. (24)

خدا و باغبان از پشت پنجره رفتن فرشته را تماشا می‌کردند و از نوعِ گام برداشتن‌اش لذت می‌بردند.
با ناپدید شدن فرشته خدا می‌نشیند و باغبان را دعوت به نشستن می‌کند.
باغبان قصد داشت برای خدا قهوه بیاورد اما خدا می‌گوید: نه، بشین، ما باید در باره موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
باغبان روبروی خدا می‌نشیند و می‌پرسد: هنوز هم از دست من عصبانی هستید؟
خدا خجالتزده می‌گوید: ابداً، من مایلم بخاطر رفتار اخیرم از تو طلب بخشش کنم، اما اگر تو هم بجای من بودی و می‌دیدی که باغبان و مشاورِ مخصوصت توسط شیطان فریب خورده است شاید همین رفتار را می‌کردی.
باغبان می‌گوید: قربان، فکر کنم حالا وقتش رسیده باشد که من به شما نظرم را در باره شیطان بگویم، و امیدوارم که شما با بردباری به حرفم گوش بدهید و در باره آن کمی فکر کنید.
خدا در حالیکه به خود می‌گفت "من نمی‌دونم چرا امروز کسی به من اجازه حرف زدن نمی‌ده!" به باغبان می‌گوید: پس اول برایم قهوه بیار تا من در حال گوش کردن قهوه هم بنوشم.

خدا به آرامی قهوه می‌نوشید و آرامش او به باغبان دلگرمی می‌بخشد و می‌گوید: قربان، اگر اجازه بدهید من حرفم را شروع می‌کنم. باید به اطلاعتان برسانم که من به اندازه کافی با شیطان نشست و برخاست دارم که بدانم چه وقت می‌شود به حرف‌هایش اعتماد کرد و چه وقت باید مراقب بود که فریبش را نخورد.
خدا لبخندی می‌زند و می‌گوید: البته بجز فریب خوردن اخیر و دادن گَرد تقویت درختان میوۀ بهشت به شیطان.
باغبان کمی خجالتزده اما حق به جانب می‌گوید: قربان، اگر شما هم حوا را به اندازه من دوست می‌داشتیدْ شاید دچار این اشتباه می‌شدید. وقتی شیطان به من گفت حوا حامله است و دلش می‌خواهد که میوۀ درخت سیبِ باغ خانه‌اش مزۀ سیب‌های بهشت را بدهد، من با شنیدن نام حوا همه چیزهایِ دیگر را فراموش کردم، فراموش کردم که حوا نمی‌تواند دیگر زنده باشد و نمی‌تواند بر روی زمین درخت سیب در باغ خانه‌اش داشته باشد، با شنیدن خبر حامله بودن حواْ ناگهان دختر به دنیا نیامده‌اش در برابر چشمانم ظاهر گشت که در باغ خانه‌شان در زیر درخت سیب ایستاده و دستش را دراز کرده تا سیب بچیند .....
خدا حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: من که از تو طلب بخشش کردم، بله، من هم اگر بجای تو بودم با شنیدن نام حوا حتماً فریب شیطان را می‌خوردم و بجای نیمی از سهمیه گَردِ بهار امسال تمام گَرد را به او می‌دادم، من اگر بیشتر از تو حوا را دوست نداشته باشم کمتر هم دوست ندارم و شیطان را هم به اندازه تو به خوبی می‌شناسم.
باغبان با عجله حرف خدا را قطع می‌کند و می‌گوید: فکر نکنم قربان که اینطور باشد، شما از زمانیکه بر شیطان غضب گرفتید و به زمین تبعیدش کردید دیگر با او صحبت نکردید، اما من بطور مرتب با او حرف می‌زنم، البته چون شما ورودش به بهشت را ممنوع ساخته‌اید بنابراین من و او بر روی نیکمت کنار درب ورودی بهشت همدیگر را ملاقات می‌کنیم.
خدا شگفتزده می‌گوید "عجب" و دوباره ساکت به گوش دادن ادامه می‌دهد.
باغبان جرعه‌ای از قهوه‌اش می‌نوشد و ادامه می‌دهد: قربان، شیطان معتقد است که شما از همان ابتدا دچار اشتباهات فاحش شده‌اید. من سعی می‌کنم تا جائیکه خاطرم است این اشتباهات را یکی یکی به عرض‌تان برسانم. او تأکید دارد که درخواست شما از او بخاطر سجده کردن در برابر آدم و تبعید شدنش اصلاً دارای پایه منطقی نبوده است، چون آدم در آن زمان نه دانشی داشت و نه بعد از تبعید به زمین توانست بچه‌های خودش را خوب تربیت کند، و شما او را که باهوش‌ترین فرشته‌هایتان بود به زمین تبعید کردید، و او می‌گفت پرسش این است که اگر آدم قابل سجده کردن بود پس چرا باید به زمین تبعید می‌شد، اصلاً چرا باید به کسی دستور داد که میوه‌ای را بخورد یا نخورد؟ حالا اگر سیب یک میوه سمی بودْ می‌شد منطق این دستور را فهمید، اما این را نمی‌شود درک کرد که پس چرا خوردن سیب در روی زمین ممنوع نیست؟ و چرا اصلاً خدا من را فرستاد زمین و گفت برو و مردم را فریب بده! اگر خدا از آن بالا بیاید پائین و ببیند و بشنود که مردم چه می‌گویند زبانش بند می‌آید .....
خدا عصبانی شده بود، اما به خودش زحمت می‌داد که از کوره درنرود، و در حالیکه فنجانش را بر روی میز قرار می‌داد حرف باغبان را قطع می‌کند: تند نرو دوستِ پیر من، من چیزهائی می‌دانم که شیطان و انسان نمی‌دانند .....
باغبان هم حرف خدا را سریع قطع می‌کند و می‌گوید: بله، این همان چیزی است که من و شیطان در باره‌اش بسیار بحث و گفتگو کردیم، شیطان می‌گفت که همیشه وقتی شما کم می‌آورید می‌گوئید من چیزی می‌دانم که تو نمی‌دانی، او می‌گفت آیا این شایسته خدا است که دانسته‌هایش را از دیگران مخفی نگاه دارد؟ پس چرا دانسته‌هایش را به ما هم نمی‌گوید که به دانش‌مان افزوده شود، و می‌گفت که شما از همان ابتدا دچار فراموشی بوده‌اید، و دلیلش این است که همیشه بعد از کباب سرخ کردن فراموش می‌کنید آتش را خاموش کنید و کوه‌های آتشفشان بعد از مدتی دوباره فعال می‌شوند، و یا از ادعاهای عجیب و غریب‌تان می‌گوید که دیگر نمی‌شود با آنها مردم روی زمین را فریفت؛ از قبیل راه رفتن مسیح بر روی آب، تبدیل عصای موسی به مار، زنده ساختن مُرده، او می‌گفت که این خالی‌بندی‌ها می‌توانست مردم چند هزار سال پیش را قانع سازد، اما مردم امروزِ روی زمین حتی دیگر به شیطان نیازی ندارند، خودشان یک پا شیطان هستند، و به این دلیل باید خدا در فرمانش تجدید نظر کند و من را دوباره به بهشت بخواند و مشاور دست راست خود سازد .....
خدا بی‌حوصله حرف باغبان را قطع می‌کند و می‌گوید: کافیه، من امروز از مشاور دستِ راست شدن شیطان به اندازه کافی شنیده‌ام و دیگر لازم نیست که تو هم آن را تکرار کنی! آیا فکر می‌کنی شیطان حقیقت را می‌گوید؟ آیا مردم حالا دیگر شیطان را هم درس می‌دهند؟
باغبان غمی را که در چشمان خدا نشسته بود می‌بیند و برای دلداری دادن می‌گوید: قربان، شما که شیطان را می‌شناسید، او با کمال میل اغراق می‌کند، مطمئن باشید که هنوز عده‌ای پیدا می‌شوند که شیطان بتواند گول‌شان بزند، اما چون او خیلی مایل است هرچه زودتر دوباره به بهشت برگرددْ بنابراین این ماجرا را بزرگ جلوه می‌دهد، قربان، اما اگر از من می‌پرسید باید بگویم که او می‌تواند مشاور دستِ راست شایسته‌ای برای شما باشد.
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (23)

از دفتر کار مشاور پیر تا اتاق باغبانِ بهشت فاصلۀ زیادی نبود، اما خدا فکرش چنان به شنیده‌ها و دیده‌هایش تا این لحظۀ از روز مشغول بود که فاصلۀ یک ثانیه‌ای تا مقصد را در سه ساعت پیمود!
خدا دفتر مشاورش در سازمانِ <زمان برای زمین> را به این خاطر ترک کرده بود، چون نمی‌خواست دوباره بر شیطان خشم گیرد، مشاور مخفی‌اش، یعنی باغبانِ بهشت، به او توصیه کرده بود که عادتِ خشم گرفتن بر دیگران را چون عاقبت خوشی ندارد باید ترک کند!
مشاور مخفی همچنین به او توصیه کرده بود که دیگر وقتش رسیده و باید شروع به انتقاد از خود کند، زیرا انسان به یک سرمشق محتاج است و چه کسی بهتر از خودِ خدا. وقتی مردم ببیند که حتی خدا از خودش انتقاد می‌کندْ بنابراین آنها هم سر شوق خواهند آمد و با انتقاد از خود زودتر آمرزیده می‌گردند.

لحظۀ کوتاهی پس از رفتن خداْ شیطان به عزرائیل می‌گوید: "نزدیک بود کار دستمان بدهی! آیا قادر به کار دیگری بجز گرفتنِ جان نیستی؟ داشتی درست و حسابی کار را خراب می‌کردی، اگر چند کلمه بیشتر حرف زده بودی باید شغل مشاوری را در خواب می‌دیدم!"
عزرائیل با دلخوری می‌گوید: "تو هم دلت خوش است، طوری حرف می‌زنی که انگار وقتی خدا برگردد من و تو را بلافاصله به عنوان مشاورینش انتخاب می‌کند!؟"
مشاور پیر با عصبانیت از جا بلند می‌شود و می‌گوید: "ساکت باشید، نشنیدید خداوند چه گفتند؟ در نبودِ ایشان یک کلمه هم نباید حرف زد!"
شیطان پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "باز هم که شما کاسۀ داغتر از آش شدید! اگر من بجای شما بودمْ بجای حرف زدن منطورمو  با پانتومیم نمایش می‌دادم."
عزرائیل دوباره در مقام دفاع از مشاورِ پیر به شیطان می‌گوید: "لطفاً نزاکت مراعات شود!"
شیطان خیلی جدی آن دو را مخاطب قرار می‌دهد: "من از شما دو نفر می‌پرسم، آیا این دستور که ما نباید در نبودِ ایشان یک کلمه حرف بزنیم عاقلانه است؟ آیا متوجه نشدید که هرچه زمان بیشتر می‌گذرد حرف‌ها و کارهای خدا غیرمنطقی‌تر می‌شود؟"
مشاورِ پیر با عصبانیت و همزمان کنجکاو دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "زبانتان را گاز بگیرید. شما خوب می‌دانید که خداوند عقلِ کل و بی‌خطاست؟"
شیطان که متوجه کنجکاویِ مشاورِ پیر شده بود فنجان او را از قهوه پُر می‌کند و می‌گوید: "جناب مشاور عزیز و گرامی، قهوه‌تان را بنوشید تا سرد نشود، شما خوب می‌دانید که هیچکدام از فرشتگان بیشتر از من خدا را دوست ندارند، من از شما می‌پرسم، آیا این عاقلانه است که عده زیادی از مردمِ زمین در اثر ویروس کرونا بمیرند؟ آیا بعد آنها از خود نمی‌پرسند چرا باید خدا چنین ویروسِ خشمگینی را به جانشان بیندازد؟ بگذریم از اینکه عده‌ای از مردم معتقدند که این ویروس را آمریکا به جان مردم انداخته، عده دیگری هم معتقدند که چین مسبب این کار بوده، اما نباید فراموش کرد که عده زیادی هم معتقدند که خدا مستقیم در این کشتار دست دارد! و می‌گویند که او با این کارش هم خود را بدنام ساخته و هم این عزرائیل بیگناه را. خوب، جناب مشاور، اگر حالا ما از خداوند بپرسیم که دلیل این کارش چیست، آیا به نظر شما ایشان به ما چه پاسخی خواهند داد؟ من از همین حالا به شما و این عزرائیل بیگناه می‌گویم که خداوند هیچ پاسخ منطقی برای این سؤال نخواهد داشت، اگر باور نمی‌کنید می‌توانید با من شرط ببندید، اگر خدا به ما پاسخی منطقی بدهد و من بازنده شومْ بنابراین از عزرائیل خواهش می‌کنم که جانم را بگیرد و به خدا بگوید که شیطان هم به کرونا مبتلا شد و نجات دادنش غیرممکن بود. اما اگر من برنده شدم، باید شما از خداوند بخواهید که من را مشاور دست راست خود کند."
مشاور لبخندی زیرکانه می‌زند و می‌گوید قبول. عزرائیل هم که ایمانش به خدا قویتر از تمام فرشتگان است می‌گوید قبول و چشمکی به مشاورِ پیر می‌زند که از چشم شیطان مخفی نمی‌ماند.

خدا همانطور که آهسته به سمت بهشت می‌رفت با خود زمزمه می‌کرد: "اِ اِ اِ، ببین اوضاع چقدر خراب است که حتی مشاورِ مخفی‌ام، این باغبانِ پیر به من پیشنهاد داده که از خود انتقاد کنم! من بعد از خلقت انسان فقط دستور داده‌ام و اصلاً به این فکر نیفتاده‌ام که دستوری را که می‌دهم شاید بتواند اشتباه باشد! من اول فکر می‌کردم که بخاطر عصبانی برخورد کردنم با او ناراحت شده است و به این دلیل پیشنهادِ خشم نگرفتن بر دیگران و انتقاد از خود را به من داده است، اما دیدار امروزم به من ثابت کرد که شیطان باید هنگام گرفتن گَردِ مخصوصِ تقویت درختانِ میوۀ بهشت در این باره با باغبان صحبت کرده و او را فریفته که این پیشنهاد را به من بدهد." خدا لحظه‌ای به فکر فرو می‌رود و بعد به خود می‌گوید: "شاید انتقادِ از خود چیز بدی نباشد، شاید به این وسیله اعتماد انسان‌ها بیشتر شود و دست از ستیز با من بکشند! من حتماً باید در این باره با باغبان صحبت کنم. اما اول باید فرشتۀ زیبا را ببینم و چند لحظه‌ای از بودنش در کنارم لذت ببرم."
خدا پس از رسیدن به بهشت فرشتۀ زیبا را در اتاق کار باغبان می‌یابد که مشغول خنده و گفتگو بودند.
خدا بدون در زدن داخل اتاق می‌شود. باغبان که کاملاً نزدیک فرشته نشسته بود و در ضمنِ گفتگو پباپی فرشته را بو می‌کشید و لذت می‌بردْ با دیدن ناگهانی خدا از جا می‌جهد و بعد از سلام دادن می‌گوید: "این خانمِ فرشته ساعت‌هاست انتظار شما را می‌کشند!"
خدا از اینکه باغبان فرشته را تنها نگذاشته و سرگرمش ساخته است از او تشکر می‌کند و به فرشته می‌گوید: "جوفیل خانم، امیدوارم از دیر آمدنم ناراحت نشده باشید، من فقط می‌خواستم به شما بگویم که مأموریت شما در نزد مشاورِ پیر به پایان رسیده است، و از حالا به بعد شما به عنوان سکرتر مخصوص خودِ من در دفترم مشغول به کار می‌شوید. حالا می‌توانید برای استراحت کردن بروید و از فردا ساعت هشت صبح در دفتر مشغول شوید."
فرشته دوباره رنگ صورتش سرخ می‌شود، تشکر سریعی از خدا می‌کند و با زدنِ لبخندی به باغبان اتاق را ترک می‌کند.
ــ ناتمام ــ

حقیقت چیست؟

حقیقت این است که من با شروع عیدْ بخاطر ویروس کرونا خود را قرنطینه کرده‌ام، و چون عادت ذهنی‌ام در ایام تعطیلاتِ عید بر این عقیده استوار بوده که باید در این دو هفته استراحت کامل کرد و کار جدی و مهمی انجام نداد، و از آنجائیکه قرنطینه کردنم اما تا امروز هنوز ادامه دارد، بنابراین این تصور در ذهنم ریشه دوانده که تعطیلات عیدِ امسال در حالِ کش آمدن است و ایام تعطیلات به پایان نرسیده‌اند و به این دلیل من هم احتیاجی به انجام دادنِ هیچ کارِ جدی و مهمی ندارم! و شگفت‌انگیزتر این است که گرچه می‌دانم دو هفته از تعطیلاتِ دو هفته‌ایِ عید می‌گذردْ اما این آگاهی هم قادر نیست هیچ تأثیری در این تصور کردنِ مالیخولیائی‌ام بگذارد.
و حقیقت دیگر این است که چون من از همان ایام کودکی به قرنطینه دستِ دوستی داده‌ام و دوستی‌مان تا امروز قطع نشده است، بنابراین به خانه‌نشینی مانند خیلی از عادت‌های دیگرم خیلی راحت عادت کرده‌ام.
اما حقیقت آنطور که می‌گویند همیشه هم تلخ نیست. من با حقایقی آشنائی دارم که از عسل هم شیرین‌ترند. مثلاً آیا شیرین‌تر از این حقیقت وجود دارد: "در دوران کرونا اول خود را بشناس تا قادر به شناخت عادات خود گردی!"
گاهی تلخیِ حقیقت آدم را به خنده وامی‌دارد. مثلاً وقتی فردی انگشت در سوراخ بینی خود کرده و همزمان می‌گوید: "استفاده کردنِ انگشت بجای دستمال‌کاغذی عملِ زشتی است."
آیا آگاه گشتن از حقیقت مفیدتر است و یا چسبیدن به متضادِ حقیقت؟
من فردی مبتلا به بیماری سرگیجه می‌شناسم که برای مداوا مدام به خود تلقین می‌کند: زمین نه گرد است و نه در چرخشِ مدام به دور خورشید، بلکه بی‌حرکت و مسطح است.
بنابراین حقیقت این است که حقیقت می‌تواند گاهی فدای سرگیجۀ یک فرد گردد.
این هم حقیقت است که می‌توان حقیقت را به راحتی وارونه ساخت، اما واژه حقیقت تا ابد جاودان باقی خواهد ماند.
*
در روستائی خشکسالی شده بود. ساکنین روستا تعدای سگ بیچاره را به صف کرده و مجبور به دعا ساخته بودند.
از آنها می‌پرسند علت این کار چیست؟
آنها می‌گویند: گفته می‌شود که به دعای گربه باران نمی‌بارد، بنابراین ما سگ‌های روستا را مأمور این کار کردیم.

پیراهن سعادتمندان.

دوست خوبم با فرستادن داستانِ کوتاهی از تولستوی بامدادم را دوباره تابان ساخت.

تزار بعد از بیمار شدن گفته بود: "نیمی از مملکتم را به کسی می‌دهم که مرا سالم سازد."
در این وقت تمام خردمندان جلسه‌ای تشکیل می‌دهند و می‌اندیشند که چگونه می‌توانند تزار را سالم سازند. اما هیچکس نمی‌دانست چطور.
فقط یکی از آنها می‌گوید که امکان سالم ساختن تزار وجود دارد: "باید انسانِ سعادتمندی را پیدا کرد، پیراهن را از تنش درآورد و آن را بر تن تزار کرد. سپس تزار سالم می‌شود."
و تزار برای یافتن یک انسانِ سعادتمند افرادی را به سراسر امپراتوریش می‌فرستد.
مأمورین تمام امپراتوری را جستجو می‌کنند، اما نمی‌توانند انسان سعادتمندی را پیدا کنند. حتی یک انسان هم وجود نداشت که سعادتمند باشد.
مردم همه بخاطر چیزی شکایت می‌کردند. اما یک بار پسر تزار دیروقتِ شب از کنار کلبۀ فقیرانه‌ای می‌گذرد و می‌شنود که کسی در داخل کلبه می‌گوید: "خدا را شکر، امروز هم دوباره به اندازه کافی کار برای انجام دادن وجود داشت؛ سیر هم که هستم و حالا برای خوابیدن دراز می‌کشم، بیشتر از این چه احتیاجی دارم؟"
پسر تزار خوشحال می‌شود، به سربازانش دستور می‌دهد که پیراهنِ این انسان را از تنش درآورند و بابت آن هرقدر که پول می‌خواهد به او بدهند، و پیراهن را فوری به نزد تزار ببرند.
سربازها برای درآوردنِ پیراهنِ انسانِ سعادتمند داخل کلبه می‌شوند. اما این انسانِ سعادتمند بقدری فقیر بود که حتی یک پیراهن هم بر تن نداشت که بتواند آن را به تزار دهد.
لئو ن. تولستوی

سال 2020. (22)

سکرتر با یک سینی و چهار فنجان قهوه داخل اتاق می‌شود.
هر چهار نفر با دیدن چهرۀ مانندِ ماهِ سکرتر از جا بلند می‌شوند و سعی می‌کنند سینی را از دست او بگیرند.
خدا که زودتر از دیگران بر خود مسلط شده بود فوری دوباره می‌نشیند و می‌گوید: "دست شما درد نکند. اسم شما چیست؟ خانمی به زیبائی شما چرا باید در اینجا به عنوان سکرتر کار کند؟!"
سکرتر از تعریف خدا خجالت می‌کشد، رنگ چهره‌اش مانند گل‌سرخ می‌شود و می‌گوید: "قربان، اسم من هنوز هم جوفیل است! جوفیل فرشتۀ عشق! فکر کنم شما بخاطر مشغله زیاد فراموش کرده‌اید که من به دستور جنابعالی به اینجا برای سکرتری نزد آقای مشاور فرستاده شدم، و من هر سال گزارشاتم را کتباً برای شما می‌فرستم ...."
مشاور پیر حرف سکرتر را قطع می‌کند و شگفتزده به خدا می‌گوید: "قربان، یعنی شما به من انقدر بی‌اعتمادید که برای زیر نظر داشتنم سکرترِ مخصوص برایم فرستاده‌اید؟" بعد غمگین سرش را در دو دست می‌گیرد و به فکر فرو می‌رود.
خدا هم به فکر فرو رفته بود. هرچه فکر می‌کرد به یاد نمی‌آورد که او کسی را مأمور کرده و به عنوان سکرتر پیش مشاور فرستاده باشد. او زیر لب به خود می‌گوید: "خدای من! نکند که دچار آلزایمر شده‌ام! چرا من نامِ فرشتۀ به این خوشگلی را از یاد برده‌ام؟ جوفیل چه نام زیبائی‌ست، چرا من او را پیش خودم در بهشت نگاه نداشته‌ام؟! خدای من، دارم کم کم دیوانه می‌شوم. اصلاً چرا من دستور داده‌ام که شیطان و عزرائیل اینجا به دفتر مشاور بیایند؟ پس چرا بجای اینکه من مطالبی را از آنها بپرسمْ شیطان فقط حرف می‌زند؟ طوریکه انگار او من را به اینجا احضار کرده است و من باید پاسخگوی پرسش‌های او باشم! ..."
جوفیل که متوجه دگرگون شدن حالتِ چهرۀ خدا شده بودْ سریع از اتاق خارج می‌شود و برای خدا آب‌قند می‌آورد و به دستش می‌دهد.
خدا با نوشیدن آب‌قند دوباره سرحال می‌آید و بلافاصله پس از مسلط شدن بر ذهنش می‌گوید: "جوفیل خانم، از شما متشکرم، لطفاً بعد از خارج شدن از اتاق سریع به سمت بهشت پرواز کنید و بعد از معرفی کردن خود به باغبان مخصوصمْ همانجا بمانید تا من برگردم!"
مشاور پیر با خارج شدن سکرتر از اتاق آه عمیقی می‌کشد و به خود می‌گوید: "این هم از شانس من! تازه داشت بودنِ با سکرترم به من حال می‌داد! دیگه سکرتری به این خوشگلی گیرم نمیاد!"
شیطان که ورود به بهشت برایش ممنوع بودْ با تعجب از خدا می‌پرسد: "می‌بخشید قربان فضولی می‌کنم، چرا شما خانم جوفیل را در این هوای سرد به جهنم نمی‌فرستید و باید در بهشت خود را به باغبان مخصوصتان معرفی کند؟"
خدا خیلی سریع قبل از آنکه آلزایمر دوباره به سراغش بیاید می‌گوید: "شما تا لحظه‌ای که من چیزی از شما نپرسیده‌ام ساکت می‌مانید و یک کلمه هم حرف نمی‌زنید!" سپس رو به مشاورش می‌کند و می‌گوید: "حق با شما بود؛ اگر به مُرده رو بدهیم در کفنش هم خرابکاری می‌کند." و خشمگین به شیطان می‌گوید: "حالا نوبت شماست. شما حالا بدون حاشیه رفتن برایم از ماجرای دزدیِ گَردِ مخصوصِ درختان میوۀ بهشت تعریف می‌کنید!"
شیطان در پیِ پاسخ مناسبی می‌گشت که عزرائیل می‌گوید: "قربان من جواب بدم؟ قول می‌دم که راستش ..."
شیطان با نگاه خشمگینی به چشمان عزرائیل حرف او را قطع می‌کند و می‌گوید: "به نظر می‌رسد که شما جدی بودن این جلسه را فراموش کرده‌اید!؟ خداوند از من چیزی پرسیدند و من هنوز نمرده‌ام که شما می‌خواهید بجای من پاسخ بدهید، آقای چاپلوس!" و بجای پاسخ دادن به پرسش خدا می‌گوید: "قربان، من پبشنهاد می‌کنم که عزرائیل را به مشاور دست چپ خود برگزنید، او به هیچ‌وجه به درد مشاور دست راست بودن نمی‌خورد! و من به شما قول شرف می‌دهم که به عنوان مشاور دست راستِ شما از هیچ جانفشانی شانه خالی نکنم!"
خدا لحظه‌ای از تعجب دهانش باز می‌ماند و سپس می‌گوید: "متوجه نشدم، منظورتون از مشاورِ دست راست و دست چپ چیست؟!"
مشاور که مشوش شده بود بود ملتمسانه می‌گوید: "قربان، شما باید من را عفو کنید. من نمی‌دانستم با چه ترفندی این دو را به دفتر بخوانم که از آمدن سرپیچی نکنند، به این خاطر اعلام کردم که ممکن است شما بخواهید در موردِ انتخابِ مشاورِ دست راست و دست چپِ خود با این دو مشورت کنید!"
شیطان چاپلوسانه می‌گوید: "قربان، من به شما تبریک می‌گویم، شما افراد مناسبی را برای مشورت انتخاب کردید."
خدا با عصبانیت از جا برمی‌خیزد و خشمگین می‌گوید: "جلسه فعلاً تعطیل است، من یک ساعت دیگر برمی‌گردم، آقایان تا برگشتن من اجازه ندارند حتی یک کلمه با هم حرف بزنند!" و با بستن محکمِ درِ اتاق جدی بودن حرفش را به نمایش می‌گذارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این بار غلط‌گیری را از سال 2017 شروع کردم. نوشته‌های ماه‌هایژانویه ، فوریه،مارس  و آوریل را به پایان رساندم. خواندن دوباره داستان‌های کوتاهِ خانم ایزولده کورتس (حشیش، هاله تقدس قرض گرفته شده و رویاهای طلائی) و آقای اشتفان گروسمَن (کتابخوان ملکه و بحث در باره دعا) به من نشان داد که ترجمۀ آثارِ جالب‌شان خوب انجام شده است.
ــ ناتمام ــ 

در بازار.

یک داستان حکیمانه
زنی شب خواب می‌بیند که در بازار است. آنجا، در میان میزهای فروش با تعجب فراوان خدا را می‌بیند که به عنوان فروشنده پشت میزی ایستاده بود. ترسان خود را به آن میز نزدیک می‌سازد.
زن می‌خواست بداند که او آنجا چه می‌فروشد و می‌پرسد: "تو در اینجا چه می‌فروشی؟"
خدا به او پاسخ می‌دهد: "هرآنچه که دل آرزو کند."
زن هنوز شگفتزده بود، اما سرانجام تصمیم می‌گیرد از این موقعیت استفاده کرده و بهترین چیزی را بخواهد که یک انسان می‌تواند آرزو کند.
زن به خدا می‌گوید: "من برای روحم صلح، عشق و سعادت مایلم. و مایلم خردمند شوم و هرگز دیگر وحشت نداشته باشم. و این را نه فقط برای خود، بلکه برای تمام انسان‌ها می‌خواهم."
خدا لبخند می‌زند و می‌گوید: "فکر کنم که سوءتفاهمی پیش آمده باشد. من در اینجا میوه نمی‌فروشم، بلکه بذر میوه."

تغییردهنده جهان.

این دوستِ خوب من که در این دورانِ قرنطینه و خانه‌نشینی سخت به کتابخوانی معتاد شده استْ امروز هم برایم داستان کوتاهی فرستاد و من آن را بلافاصله به زبان فارسی برگرداندم.

بایزیدِ صوفی داستان زیر را تعریف می‌کند:
"من در زمان جوانی‌ام انقلابی بودم و تنها دعایم به خدا این بود: <آقا، به من نیرو بده تا جهان را تغییر دهم>.
هنگامیکه به میانسالی رسیدم و متوجه گشتم که نیمی از زندگی‌ام بدون آنکه یک روح را هم تغییر داده باشم هدر رفته استْ دعایم را تغییر دادم و از خدا خواهش کردم: <آقا، مرحمت خود را شامل حالم کن تا فقط تمام آن کسانی را تغییر دهم که با من در تماس هستند؛ خانواده و دوستانم، سپس من راضیم>.
اکنون که یک مرد سالخورده شده‌ام و روزهای زندگیم رو به پایانندْ شروع کرده‌ام متوجه شوم که من چه نادان بوده‌ام. حالا تنها دعایم این است: <آقا، مرحمت خود را شامل حالم ساز تا فقط خودم را تغییر دهم>. اگر از ابتدا فقط به این خاطر دعا می‌کردم زندگیم هدر نمی‌رفت."

سال 2020. (21)

شیطان با گفتن "متشکرم" ادامه می‌دهد: "قربان، بی‌ادبی نباشد، اما من مایلم کاملاً رُک و بی‌پرده با شما صحبت کنم، البته اگر لطف کنید و اجازه دهید!"
خدا انگار که انتظار این حرف را می‌کشیدْ خیلی خونسرد به او می‌گوید: "شما هرطور مایلید می‌توانید با من صحبت کنید."
با این حرف برقی در چشمان شیطان می‌درخشد و می‌گوید: "خدا را شکر که در این اتاق دو نفر از یاران و همبازیِ دوران کودکی‌تان وجود دارند و می‌توانند بعدها اگر لازم شود به حرف‌های زده شده بین من و شما شهادت دهند ..."
مشاور پیر دوباره خشمگین می‌شود و با صدای بلند می‌گوید: "آقای شیطان، مواظب کلمات و جملاتی که از دهان خارج می‌سازید باشید و از مهربانی خداوند سوءاستفاده نکنید!"
نقش لبخندی بر لب‌های خدا هویدا می‌شود و می‌گوید: "جناب مشاور، من از لطف شما ممنونم، اما اجازه بدهید شیطان حرفش را هر طور که مایل است بزند. اما نباید فراموش شود که حرف‌های این جلسه ما کاملاً خصوصی‌ست و در همین اتاق هم چال می‌شود."
حالا شیطان از مهربانی بیش از حدِ خدا کمی مشکوک می‌شود و در دل به خود می‌گوید: نکند کلکی در کار باشد؟ نکند مشاور و خدا نقشه کشیده‌اند تا مدرک کافی بر علیه‌اش به دست آورند؟ بعد به عزرائیل نگاهی می‌اندازد ببیند که آیا دست او هم در این کاسه است یا نه، اما خیلی زود به یاد می‌آورد که  او و عزرائیل از زمانِ پخش کردنِ گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهشت در هوا تمام لحظات را با هم بوده‌اند، بنابراین برای احتیاط می‌گوید: "قربان، حق با جناب مشاور است، من بخاطر مهربانی شما کمی زیاده‌روی کردم، می‌بخشید، دیگر تکرار نمی‌شود." و با برداشتن فنجان قهوه‌اش ساکت می‌شود.
بقیه هم پس از لحظه‌ای به علت ساکت ماندن شیطان فنجان‌های قهوه خود را به دست می‌گیرند و مشغول نوشیدن می‌شوند.
حالا عزرائیل که در ناشکیبائی زبانزد خاص و عام است فنجان قهوه‌اش را بر روی میز قرار می‌دهد و به شیطان می‌گوید: "خوب منتظر چی هستی، خداوند فرمودند ادامه بده، پس چرا حرف نمی‌زنی؟"
شیطان در حال نوشیدن قهوه از بالای فنجانش طوری به عزرائیل نگاه می‌کند که عزرائیل فوراً متوجه چشمک زدن در آن نگاهِ کوتاه می‌گردد و به خاطر حرفی که زده بود خوشحال می‌شود.
مشاور پیر هم با خالی شدن فنجانش آن را بر روی میز قرار می‌دهد و به شیطان تذکر می‌دهد: "خداوند را بیش از این در انتظار نگذارید!"
شیطان در حالیکه آهسته زیر لب زمزمه می‌کرد <صبر کن آقای مشاورِ فسیل گشته، خدمت تو هم خواهم رسید!> فنجانش را روی میز قرار می‌دهد و مانند تاجری که می‌خواهد با طرفِ معامله چانه بزند می‌گوید: "قربان، چطور است که از ابتدایِ ماجرا شروع به صحبت کنیم؟"
خدا با تعجب می‌پرسد: "از ابتدای ماجرا! منظورتون چیست؟"
در حالیکه گوش‌های درازِ سرخ شیطان سرختر از همیشه گشته بود می‌گوید: "قربان منظورم از ابتدای ماجرا همان به اصطلاح خلقت جهان است! لطفاً در این جمعِ خصوصی بفرمائید که خلقت جهان جریانش از چه قرار است؟!"
خدا اول به مشاور پیرش نگاه می‌کند، بعد به عزرائیل و سپس به شیطان می‌گوید: "مگر یک موضوع را چند بار تعریف می‌کنند؟! آیا می‌توانید حدس بزنید که تا حال چند بار این موضوع را تعریف کرده‌ام؟"
شیطان به دست‌هایش نگاهی می‌اندازد، هر دستش دارای سیزده انگشت بود، بنابراین فقط دست چپش را بالا می‌آورد و می‌گوید: "خیلی کمتر از انگشت‌های دستِ چپم."
مشاور پیر از جا می‌جهد و فریاد می‌کشد: "این حرف‌های بی‌معنی چیست که شما بر زبان می‌آورید؟ خجالت نمی‌کشید دروغ به این بزرگی می‌گوئید؟"
شیطان مانند آدم‌های بی‌ادبِ جنوبِ کره زمین می‌گوید: "من نمی‌فهمم که شما چرا بیخودی جوش می‌زنید! خداوند خودشون حی و حاضر اینجا نشستن، شما لازم نیست کاسۀ داغتر از آش شوید!"
عزرائیل که از بی‌ادبی شیطان ناراحت شده بود می‌گوید: "خواهش می‌کنم حرمت جلسه را از بین نبرید، و در برابر خداوند ادب را رعایت کنید!"
خدا برای اینکه بحث به مرافعه نکشد به مشاور می‌گوید: "اگر برایتان زحمت نمی‌شود، لطفاً به سکرتان سفارش قهوه بدهید." و با این حرف همه آرام می‌گیرند و مشاور با به صدا آوردن یک زنگولۀ چینی سکرترش را به اتاق می‌خواند.
فرشته که مشخص بود در این بین خود را کمی آرایش کرده است در را نیمه‌باز می‌کند و با داخل کردن سرش به اتاق می‌پرسد: "امری بود قربان؟"
مشاور مؤدبانه طوریکه انگار تازه همین امروز با سکرتر آشنا شده است می‌گوید: "لطفاً چهار فنجان قهوه برایمان بیاورید."
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (20)

خدا فنجانش را روی میز می‌گذارد، با سرفه خفیفی سینه‌اش را صاف می‌کند و عزرائیل را مخاطب قرار می‌دهد: "خوب، حالا کمی از کار خودت برام تعریف کن."
عزرائیل که به شیطان قول داده بود اصلاً حرف نزند از اینکه خدا اول از همه او را مخاطب قرار داده است غافلگیر می‌شود و نمی‌دانست چه باید بگوید. خدا از سکوت عزرائیل خیلی از چیزها را می‌خوانَد، و در حالیکه سرش را با تأسف تکان می‌داد سؤالش را تکرار می‌کند.
عزرائیل که به یاد آورده بود خدا می‌تواند افکار دیگران را بخواند مشوش می‌شود و دستپاچه می‌گوید: "قربان در روی کره‌زمین اوضاع بقدری قاراشمیش است که فکرم به هزار جا می‌رود! از کجای کارم براتون بگم که ناراحت نشوید. همانطور که می‌دانید من قلب رئوفی دارم و از شما که پنهان نیست و به خوبی می‌دانید که این وظیفه را که شما به عهده‌ام گذاشته‌اید با کمال میل انجام نمی‌دهم، اما چون من و شیطان تا پایانِ جهان باید زنده بمانیم و به وظیفه‌مان عمل کنیم بنابراین چارۀ دیگری برایم باقی نمی‌ماند. سرتان را درد نیاورم، من تا همین اواخر برای گرفتن جان مردمی که ساعتِ عمرشان به پایان رسیده بود با چشم گریان به سراغشان می‌رفتم، اما حالا اگر شما با چشم خودتان نبینید باور نمی‌کنید که مردم برای مُردن صف می‌کشند و برای دادنِ جانشان ساعت‌ها سرپا انتظار آمدنم را می‌کشند، من هم که دو دست بیشتر ندارم، به جان شما قسم وقت نمی‌کنم دو دقیقه بیکار بشینم و با خیال راحت یک فنجان قهوه بنوشم و نفسی تازه کنم ..."
شیطان بعد از چند سرفۀ پی در پیِ مصنوعی حرف عزرائیل را قطع می‌کند و می‌گوید: "می‌بخشی، اما فکر نمی‌کنی که گزارش دادن طولانی شما ممکنه سر خداوند را به درد بیاورد؟!" و بعد رو به خدا می‌گوید: "قربان کمی قهوه بنوشید خستگی‌تان در برود."
خدا اما بجای نوشیدن قهوه به چشمان شیطان نگاه می‌کند و می‌پرسد: "خوب، شما چکار می‌کنید؟ زندگی بر روی زمین به شما خوش می‌گذرد؟!"
شیطان با شنیدن این پرسش کنایه‌آمیزْ خاطراتِ زمانِ مورد غضبِ خدا واقع گشتن دوباره در برابر چشمانش جان می‌گیرد. لحظه‌ای برق انتقام در چشمانش می‌درخشد و بعد شاکیانه پاسخ می‌دهد: "قربان، زندگی در جهنم هزار بار ارزشش بیشتر از زندگی بر روی زمین است. اما شاید شما نتوانید آن را درک کنید، به ویژه حالا که شما مدت‌هاست پایگاهِ اصلیتان را در بهشت برقرار کرده‌اید و آنطور که به من خبر داده‌اند حتی دیگر برای سرکشی به جهنم هم نمی‌روید، چه برسد به اینکه یک تُک پا تشریف بیاورید و ببینید که بر روی زمین اوضاع از چه قرار است ..."
مشار پیر ناگهان مانند شیرِ خشمگینی می‌غرد: "نزاکت را رعایت کنید، مگر فراموش کرده‌اید با چه کسی صحبت می‌کنید ..."
خدا با بالا بردن دست راستش حرف مشاور پیر را قطع می‌کند و می‌گوید: "اجازه بدهید حرفش را بزند! حرف اشتباهی نمی‌زند، بله او درست می‌گوید، من مدت‌هاست برای سرکشی به جهنم نرفته‌ام، و اوضاع زمین را هم می‌بینید که به چه شکل درآمده است." و به شیطان می‌گوید: "شما ادامه بدهید!"
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (19)

مشاور پیر پس از رفتن خدا خود را بر روی مبل می‌اندازد و نفس عمیق و راحتی می‌کشد. اما سپس با عجله بلند می‌شود، پشت میز کارش می‌رود، با فشردن دکمۀ سرخ‌رنگی دستگاه فرستنده را به کار می‌اندازد و با چند ضربه به بلندگو و اطمینان از درست کار کردن آن با لحنی که مهم بودن جریان را به گوش می‌رساند می‌گوید: "توجه، توجه. این دستور بدون کوچکترین تأخیری به شیطان و عزرائیل رسانده شود: این دو باید فردا قبل از طلوع آفتاب در دفترم حاضر باشند. خداوند مایلند در بارۀ موضوع مهمی با آنها مشورت کنند. شاید هم تصمیم گرفته باشند که این دو را به عنوان مشاورانِ دست راست و دست چپ خود انتخاب کنند."
مأمورانِ مشاور خدا در سازمانِ <زمان برای زمین> تمام گوشه و کنارهای کره زمین را جستجو می‌کنند، تا اینکه شیطان و عزرائیل را در میخانه‌ای می‌یابند که از کم‌نوری سگ به زحمت صاحبش را می‌شناخت. دستورِ مشاور پیر بدون اتلاف وقت به شیطان و عزرائیل اطلاع داده می‌شود و آن دو با تشکر از مأمورانْ خیلی سریع از میخانه خارج می‌شوند.
شیطان در بین راه به عزرائیل می‌گوید: "ببین، تو لازم نیست فردا اصلاً صحبت کنی. تمام کارها رو می‌سپاری به عهده من. من خیلی خوب می‌دونم که چطور باید با خدا صحبت کرد. تو خودت شاهد بودی و خوب می‌دونی که خشمگین شدنش از دست من بخاطر تعظیم نکردنم در برابر آدم کار بچه‌گانه و عجولانه‌ای بود، اما به موی تو قسم که به اندازۀ یک ارزن هم ازش دلخور نیستم. من خدا رو واقعاً از صمیم قلب دوست دارم، نه فکر انتقام گرفتن ازش در سر دارم و نه دلم می‌خواد که بدنام بشه! من می‌دونم که خدا تو رو خیلی دوست داره و حرف‌هاتو چشم‌بسته باور می‌کنه، گوشاتو خوب باز کن ببین چی می‌گم، ما برای اینکه مشاور مخصوص خدا بشیم باید دلشو به دست بیاریم، حواست جمع باشه، وقتی من چیزی براش تعریف می‌کنم بعد بلافاصله برای به دست آوردن اطمینانش می‌گم: قربان، اگه باور نمی‌کنید از عزرائیل بپرسید! تو هم معطل نمی‌کنی و بلافاصله می‌گی: <بله، قربان، شیطان حقیقت را می‌گوید!>. فراموش نکن که این آخرین مرحلۀ رسیدن به هَدفِ‌مونه ..."
عزرائیل ناگهان توقف می‌کند و با قطع کردن حرف شیطان با تعجب می‌پرسد: "هدف؟! تو از هدف با من صحبت نکرده بودی، مگه ما چه هدفی داریم؟!"
شیطان که غافلگر شده بود زیرکانه می‌گوید: "ای فراموشکار! اما حالا این چیزها مهم نیست، ما باید فوری برای خوابیدن به رختخواب بریم تا بتونیم فردا سر وقت در دفتر مشاور پیر حاضر بشیم، بجُنب سریع‌تر بیا که وقتِ زیادی نداریم."

مشاور پیر در دفتر کارش با نگرانی به این سو و آن سو می‌رفت، مرتب به ساعت دیواری نگاه می‌کرد و بعد از پنجره به آسمان نگاهی می‌انداخت ببیند که آیا خورشید طلوع کرده یا نه. در این هنگام کسی با سرانگشتِ دستِ اشاره ضربۀ آرامی به درِ اتاقش می‌زند و فرشتۀ زیبای جوانی سرش را داخل اتاق می‌کند و می‌گوید: اجازه می‌دهید شیطان و عزرائیل داخل شوند؟
مشاور پیر سریع پشت میزش می‌نشیند و با اشاره سر اجازه ورود می‌دهد.
ابتدا عزرائیل و به دنبالش شیطان وارد اتاق می‌شوند و با گفتن صبح بخیر کنار در اتاق منتظر می‌مانند. مشاور پیر با بلند کردن سر خود از روی پرونده‌ای که در دست نگاه داشته بود می‌گوید: "صبح بخیر آقایان" و با اشاره دست به مبل‌ها ادامه می‌دهد: "بفرمائید بنشینید." و به سکرتر که هنوز سرش از کنار در اتاق دیده می‌شد می‌گوید: "لطفاً سه فنجان قهوه."
پس از چند لحظه در اتاق باز می‌شود و خدا با در دست داشتن یک سینی با چهار فنجان قهوه داخل می‌شود.
مشاور پیر با دیدن خدا از جا می‌جهد و بی‌اراده می‌گوید: "خدای من!!! شما چرا زحمت کشیدید و سینی قهوه را آوردید؟!" و بعد با سرعت می‌دود تا سینی را از خدا بگیرد، اما پایش به هم گیر می‌کند و کنار مبلی که شیطان بر رویش نشسته بود به زمین می‌افتد. شیطان و عزرائیل که پشت‌شان به درِ اتاق بود و از ورود خدا بی‌خبر بودند با افتادن مشاور پیر با عجله برای کمک از جا بلند می‌شوند که چشمشان به خدا و سینی قهوه در دستش می‌افتد. عزرائیل به یک چشم بهمزدن داسش را مانند تفنگ در دست می‌گیرد و خبردار می‌ایستد، عزرائیل خود را جلوی پای خدا بر روی زمین می‌اندازد و همانطور باقی می‌ماند.
خدا در دل به خود می‌گوید: "اگر این ابله آن روز جلوی پای آدم هم به همین شکل سجده می‌کرد حالا اوضاع‌مان اینطور نمی‌شد." و با گفتن "صبح بخیر آقایان" سینی را روی میز می‌گذارد، سپس به شیطان می‌گوید که برخیزد، به عزرائیل با اشاره می‌فهماند که داسش را کنار بگذارد و دوباره بنشیند و با گرفتن دست مشاور پیرش کمک می‌کند از زمین بلند شود.
حالا چهار مرد بر روی مبلِ دفتر مشاور پیر نشسته‌اند؛ خدا و مشاور پیر در کنار هم، عزرائیل و شیطان هم در کنار هم و در مقابل خدا و مشاور پیر، آنها در سکوت مشغول نوشیدن قهوه خود هستند. شیطان زیرچشمی و پنهانی خدا و مشاور پیر را زیر نظر دارد، مشاور پیر از اینکه نمی‌داند خدا چه حرفی برای گفتن دارد و عاقبت این جلسه چه خواهد شد کمی مشوش است و عزرائیل گاهی به مشاور نگاه می‌کند، گاهی به شیطان و خدا و بعد به داسش که از تمیزی و تیزی مانند نور خورشید می‌درخشید.
ــ ناتمام ــ   

سال 2020. (18)

مشاور پیر با نگرانی به خدا می‌گوید: "ابتدا شما بفرمائید بنشینید قهوه‌تان را بنوشید، من برایتان آن را هم تعریف می‌کنم." و با نشستن خدا ادامه می‌دهد: "قربان، باید به اطلاعتان برسانم که شیطانْ باغبان بهشت را با این بهانه که حوا حامله است و هوس سیبِ بهشتی کرده خام می‌سازد و از او خواهش می‌کند که کمی از گًرد مخصوص درختان میوه بهشت را به او بدهد تا بتواند با پاشیدن آن بر روی خاک درختِ سیب خانۀ حواْ مزۀ سیب درخت خانه‌اش را مانند مزۀ سیب درختان بهشت کند. باغبان خوشدل هم فریب شیطان را می‌خورد و  نیمی از آخرین سهمیه گَردِ مخصوص درختان میوۀ بهار امسال را که از شما دریافت کرده بود به شیطان می‌دهد!
امیدوارم که شما از ساده‌دلیِ باغبان پیر بیش از حد عصبانی نشوید، شما هنوز به یاد دارید که او چه اندازه حوا را دوست داشت و همیشه هر وقت فرصت می‌یافت در زیر درخت سیب برایش قصه تعریف می‌کرد!"
خدا ناگهان دوباره بلند می‌شود و مشغول قدم‌زدن می‌شود و در حال تکان دادن سر با خود زمزمه می‌کند: "بیرون کردن آدم و حوا از بهشت بخاطر سیبِ این درخت لعنتی هم کار درستی نبود، ما در آن زمان در بهشت فقط ده/بیست درخت سیب داشتیم، در حالیکه حالا در رویِ زمین میلیونها درخت سیب وجود دارد، این هم از آن کارهای نسنجیدۀ آن زمانِ من بود، درست مثل کار نسنجیدۀ کشیش‌های دیوانۀ کاتولیک که اجازۀ ازدواج کردن ندارند، اما در تمام مراسم عروسی‌ها شرکت می‌کنند و زن و مرد را به عقد ازدواج همدیگر در می‌آورند! من نمی‌دانم واقعاً این مشاورانم به چه درد می‌خورند! یکی از دیگری بی‌خاصیت‌تر!" و همانطور که ناگهانی از جا بلند شده بود دوباره ناگهان می‌نشیند و می‌پرسد: "دیگه قهوه ندارید؟"
مشاور سریع فنجان را از قهوه پُر می‌سازد و در برابر خدا بر روی مبل می‌نشیند.
خدا پس از مدتی سکوت می‌پرسد: "حالا شیطان کجاست؟"
"قربان، از زمانیکه شیطان گَرد را به دست آورده است مانند دوقلویِ به هم چسبیده‌ای همیشه همراه عزرائیل است و یک لحظه هم آنها از هم جدا نشده‌اند."
خدا که کنجکاو شده بود از مشاور می‌پرسد: "شما فکر می‌کنید که این دو چه هدفی را دنبال می‌کنند؟"
مشاور که با دیدن کنجکاوی خدا به وجد آمده بود، ابتدا چند جرعه از قهوۀ سرد شده‌اش می‌نوشد و بعد مانند کارآگاه کارکشته‌ای با هیجان می‌گوید: "قربان، به نطر من عزرائیل در این ماجرا نمی‌تواند مقصر باشد، آنطور که مأمورانم به من گزارش داده‌اند شیطان شایع ساخته است که شما بالاخره بعد از تحقیقات مفصل به این نتیجه رسیده‌اید که نظریۀ تنازع بقاء داروین کاملاً صحیح است و شخصاً به شیطان دستور داده‌اید نقشه‌ای بکشد که تمام مردم ضعیفِ روی زمین هرچه زودتر نابود شوند. عزرائیل هم مانند باغبانِ خوش‌قلبِ بهشت حرف او را باور می‌کند و از آن پس مانند دیوانه‌ها به جان مردم افتاده و بدون استراحت از کشته پشته می‌سازد، و فقط هنگام تیز کردن داسش مردم در امان می‌مانند.
خدا در حال تکان دادن سر از جا بلند می‌شود و با گفتن "این آخرین اخطار من به شماست، یک اشتباه دیگر و شما اخراج خواهید گشت. خیلی سریع دستور دهید که شیطان و عزرائیل صبح زود فردا در دفتر شما حاضر شوند! من باید با این دو صحبت کنم!" و با این حرف در حالیکه سرش را هنوز از تأسف تکان می‌داد بدون خداحافظی اتاق کار مشاورش را ترک می‌کند.
ــ ناتمام ــ

سال 2020. (17)

خدا با لگدِ محکمی درِ اتاق‌کار مشاورشِ در سازمانِ <زمان برای زمین> را باز می‌کند. بلافاصله پس از داخل شدن مشتش را در هوا تکان می‌دهد و به پیرمرد بیچاره که از وحشت مانند فنر از جا جهیده و مانند افراد نظامی خبردار ایستاده بود فریاد می‌کشد: "شما اخراجید. شما تمام مدت بجای یک برنامه‌ریزی عقلانیِ دراز مدتِ زمان برای زمین به عنوان ستون پنجم دشمنانم عمل کرده‌اید. شما با این مدیریتِ بد هرچه پیامبرانم رشته بودند را پنبه کرده‌اید. ترس من از این است که دیگر هیچ انسانی باور نکند که خدائی وجود دارد و خالق عالم است. سریع لوازم شخصی‌تان را جمع کنید، خوشی دل شما را هم مانند دل آدم و حوا زده است، شما هم مانند آنها به زمین تبعید می‌شوید."
پیرمرد با شنیدن کلمه <تبعید به زمین> هر دو دستش را به سینه می‌فشرد و نقش زمین می‌شود.
خدا در حالیکه زیر لب زمزمه می‌کرد "انگار کمی زیاده‌روی کردم" خود را با عجله به پیرمرد می‌رساند، فوتی در سوراخ بینی او می‌کند و پیرمرد با زدن عطسه‌ای دوباره مانند فنر از جا می‌جهد و خبردار می‌ایستد و با لکنت می‌گوید: "قربان، زمین نه! به منِ پیرمرد رحم کنید! من حتماً با گذاشتن پا به زمین بلافاصله مورد هجوم دشمنان قرار خواهم گرفت و شما به عنوان قاتل من شناخته خواهید گشت. خواهش می‌کنم، اگر به من رحم نمی‌کنید به خودتان رحم کنید و این تصمیم عجولانه را کنار بگذارید. لطفاً کمی بر خشم‌تان مسلط شوید و بر روی مبل بنشینید، من برایتان توضیح خواهم داد که جریانِ این ویروس از چه قرار است."
خدا که در این بین چند بار نفسِ عمیق کشیده و از عصبانیتش کاسته شده بودْ بر روی مبلِ مقابلِ میز کار پیرمرد می‌نشیند و از فنجان قهوه‌ای که سریع به دستش داده می‌شود چند جرعه می‌نوشد و می‌گوید: "توضیح بدهید، گوش می‌کنم!"
پیرمرد که حالا اندکی بر خودش مسط شده بود، روبروی خدا بر روی مبل می‌نشیند و می‌گوید: "قربان، من چند بار غیرمستقیم به اطلاعتان رساندم که بالاخره این دو تاریخِ میلادی و شمسی یک روز برایمان مشکل ایجاد خواهند کرد. و حق با من بود، همینطور که مشاهده می‌کنید سال 2020 و سال 1399 این مشکل را به اوج خود رسانده‌اند. آیا باورتان می‌شود که سال 2020 همین چند روز قبل من را بدون هیچ خجالتی تهدید به استعفا کرد؟! ..."
خدا حرف او را با عصبانیت قطع می‌کند و فریاد می‌زند: "اینها بر من پوشیده نیستند، به اصل مطلب بپردازید!"
پیرمرد آب دهانش را قورت می‌دهد و با دستپاچگی ادامه می‌دهد: "قربان باید به اطلاعتان برسانم که حق با شماست، تمام دشمنانتان دست به دست هم داده‌اند و می‌خواهند شما را بدنام سازند! اما مطمئن باشید که من ستون پنجم دشمن نیستم! باید بدانید که ستون پنجم دشمنِ شما متأسفانه شیطان است. شیطان و عزرائیل دست به دست هم داده‌اند و توسط عوامل خود گَرد اختصاصی شما برای تقویتِ درختان میوۀ بهشت را دزدیده و از طریق سوراخ اوزون به زمین قاچاق کرده‌اند و با پاشاندن آن در هوا در حال بیمار ساختن و کشتن مردم هستند ...."
خدا ساکت و آرام از جایش بلند می‌شود، متفکرانه در اتاق قدم می‌زند و زیر لب می‌گوید: "اشتباه کردم، نباید به شیطان می‌گفتم که در برابر آدم تعظیم کند." بعد ناگهان طوریکه انگار چیزی به خاطر آورده است توقف می‌کند و می‌پرسد: "نگفتی که آنها گَرد اختصاصی را چطور به دست آوردند!"
ــ ناتمام ــ

دو برادر.

امروز داستان دو برادر به زبان آلمانی برایم ایمیل شد و من ترجمه آن را خالی از ضرر یافتم.

زمانی دو برادر زندگی می‌کردند. برادر کوچک‌تر متأهل و دارای سه فرزند بود، برادر بزرگ‌تر مجرد و تنها بود. هر دو برادر با هم کار می‌کردند، مزرعه را با هم شخم می‌زدند و با هم دانه می‌کاشتند.
حالا پس از برداشتِ محصول دسته‌های غلات را در دو کُپۀ مساوی با خود می‌آورند، برای هر یک یک کُپه. هنگامیکه شب شده بود، هر دو برادر برای خوابیدن در کنار دسته‌های غلات خود دراز می‌کشند.
برادر بزرگ‌تر اما نمی‌توانست آرامش بیابد و در قلبش با خود صحبت می‌کند: "برادرم دارای یک خانواده است، من برعکس تنها هستم و بدون فرزند، و اما همان اندازه غلات برداشته‌ام که برادرم برداشته است. این عادلانه نیست."
او بلند می‌شود، چند دسته از غلات خود را برمی‌دارد و پنهانی و آهسته در کنار غلات برادرش قرار می‌دهد. سپس دوباره دراز می‌کشد و به خواب می‌رود.
در همان شب، کمی دیرتر، برادر کوچک‌تر بیدار می‌شود. همچنین او هم باید به برادرش فکر می‌کرد و در قلبش با خود صحبت می‌کند: "برادرم تنهاست و دارای فرزند نیست. چه کسی در دوران پیری‌اش از او مراقبت خواهد کرد؟" و او بلند می‌شود، چند دسته از غلاتش برمی‌دارد و آنها را پنهانی و آهسته در کنار غلات بردارش قرار می‌دهد.
هنگامیکه روز می‌شود هر دو برادر بیدار می‌شوند، و هر دو بسیار سخت متعجب بودند که دسته‌های غلات‌شان به همان اندازۀ شب قبل می‌باشد! اما هیچیک به دیگری حتی یک کلمه نمی‌گوید. در شب دوم هر یک مدتی منتظر می‌ماند، تا اینکه تصور می‌کنند که دیگری به خواب رفته است. سپس آنها بلند می‌شوند، و هریک چند دسته از غلات خود برمی‌دارد تا به غلات دیگری بیفزاید. در نیمه راه آنها ناگهان به هم برخورد می‌کنند، و هر دو پی می‌برند که چه زیاد خیرخواهِ همدیگرند. در این وقت دسته‌های غلات از دستشان به زمین می‌افتد و آن دو همدیگر را با عشقی برادرانه و صمیمانه در آغوش می‌گیرند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‌
غلط‌گیری نوشته‌های Apr 2012 به انجام رسید.

پیامبر شاد.

از دیوانه‌ای پرسیدند با چه چیز زندگی را می‌گذرانی؟
گفت: با شادی.
به او گفتند مگر در این دورانِ کرونازده جایِ شادیست؟
گفت: نه شادیِ من کرونا را به بار آورده و نه با غمگین بودنم مردم را رها خواهد ساخت.
از او پرسیدند بجز با شادی زندگی کردن دیگر چکار می‌کنی؟
گفت: برای شفای مبتلایان به کرونا و برای شادی روح افرادی که کرونا آنها را کشته دعا می‌کنم.
از او پرسیدند آیا دعایت مستجاب هم می‌گردد و یا فقط برای سرگرمیست؟
گفت: دعا وقتی مستجاب می‌گردد که اهلش باشی؟
پرسیدند منظورت چیست؟
گفت: اگر فردِ غمگینی برای شادیِ فرد دیگری دعا کند، یا با خودش صادق نیست و یا آدم ریاکاریست. زیرا که اگر شادی خوب است، پس چرا خودش شاد نیست، و اگر می‌توانست دعایش مستجاب گردد، چرا برای شادی خودش دعا نمی‌کند؟ به این دلیل می‌توان ادعا کرد که اگر دعاکننده اهلش نباشد دعایش بی‌اثر است.
در ضمن نباید فراموش کرد که واکسن ویروس کرونا با التماس و دعا کشف نمی‌گردد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌هایMar 2012  به پایان رسید. پیشنهاد امروز من به شما خواندن دوباره داستان <جناب سروان از کوپنیک> است.

درویش نابینا.


صبح زودِ امروز داستانِ درویش نابینا به زبان آلمانی از طریق ایمیل برایم فرستاده شد. داستان به دلم نشست، امیدوارم که ترجمۀ آن به دل تو نیز بنشیند.

روزگاری درویش نابینائی زندگی می‌کرد که بر روی پله یک ساختمان می‌نشست. در برابر او کاسه‌ای بر روی زمین قرار داشت و در کنار کاسه یک تکه مقوای بزرگ که بر رویش نوشته شده بود: "من فقیر و کورم، لطفاً به من کمک کنید!"
روزی یک تاجر از آنجا می‌گذشت. او درویش نابینا را می‌بیند و نوشته روی مقوا را می‌خواند. او مقوا را برمی‌دارد، آن را می‌چرخاند و چیزی بر روی آن می‌نویسد، سپس با قرار دادن یک اسکناس داخل کاسه برای مرد نابینا روز خوشی آرزو می‌کند و به رفتن ادامه می‌دهد.
چند روز بعد تاجر تصادفاً دوباره از آن مسیر می‌گذشت. وقتی او با سلام دادن به درویش به رفتن ادامه می‌دهدْ می‌بیند که کاسه پُر از اسکناس و سکه است.
در این وقت درویش نابینا بلند می‌گوید: "خواهش می‌کنم یک لحظه صبر کن! من مایلم چیزی از تو بپرسم! بر روی مقوا چه نوشته‌ای؟"
تاجر لحظه‌ای از رفتن بازمی‌ایستد و سپس پاسخ می‌دهد: "چیز مهمی ننوشتم. من فقط جملۀ تو را کمی تغییر دادم." و به رفتن ادامه می‌دهد.
بر روی مقوا نوشته شده بود: "بهار آنجاست، اما من توانا به دیدن آن نیستم."
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غلط‌گیری نوشته‌های Jan 2012 و Feb 2012 به پایان رسید. در هنگام بازخوانی و غلط‌گیریِ داستان‌های کوتاه هانس کریستین آندرسنْ زمان برایم بینهایت لذتبخش سپری گشت.

سال 2020. (16)

وجدانش ناراحت بود، عادت نداشت کاری را به تعویق اندازد، اما پیری گاهی مجبورش می‌ساخت بعضی چیزها از یادش بروند، و حالا به خاطر فراموش کردن کاری بسیار مهم بقدری شرمگین بود که نمی‌توانست خود را ببخشد.
او تنها راه نجات خود از دست شرمساری و وجدان ناراحت را در کشتن خود می‌دید، بنابراین مانند اکثر افرای که دست به خودکشی می‌زنندْ کاغذ و قلمی برمی‌دارد و وصیت خود را می‌نویسد:
بالاخره دو ساعتِ قبلْ پس از چندین روز بیخوابی موفق به کشف واکسن کرونا گشتم. ضربان قلبم از هیجانْ من را مانند بید مجنون به لرزش انداخته بود. هزاران فانتزی جذاب بخاطر موفقیت در کشف این واکسن از برابر چشمان رژه می‌رفتند. مردم سراسر گیتی از بالکن‌های خانه‌شان نام من را فریاد می‌زدند و برایم هورا می‌کشیدند. تمام کشورها من را به عنوان ناجی بشر به رسمیت می‌شناختند و به من شهروندی کشورشان را اهدا می‌کردند. لذت بردنم بیشتر از یک ساعت ادامه داشت که ناگهان یکی از رؤسای جمهور به شوخی به من گفت: نکند که کشف واکسن شما دروغ اول ماه آپریل و یا به قول ایرانی‌ها دروغ سیزده باشد و بعد قاه قاه خندید. با این حرف او و طرز خنده صمیمانه‌اش من و تمام حضار شروع به خندیدن کردیم که ناگهان احساس غم گلویم را محکم در چنگ گرفت و شروع به فشردن کرد. فشار دستان قویِ غم به قدری شدید و مهیب بود که برای لحظه‌ای از خود بیخود شده و دچارسرفه‌های شدید گشتم، و حضار با این تصور که من مبتلا به کرونا شده‌ام سریع سالن را ترک کردند.
دروغ سیزده برایم از نان شب هم واجب‌تر است. من چطور توانستم این روز مهم را فراموش کنم؟ احتمالاً فعالیت‌های شبانه‌روزیم به خاطر کشف واکسن در این امر بی‌تقصیر نبود، اما اگر حتی به این ویروس هم مبتلا می‌گشتم نباید این روز را فراموش می‌کردم و می‌بایست مانند هر سال یکی از آن دروغ‌هائی را می‌ساختم که مردم با شنیدنش از تعجب شاخ درمی‌آورند. من پس از کشف واکسن این ویروس یک ساعت تمام فکر کردم، من دیگر قادر به بخشیدن خود نیستم و عذاب وجدانم را نمی‌توانم تحمل کنم، بنابراین آخرین تقاضایم از مردم این است که من را بخاطر فراموش کردن دروغ سیزده ببخشند، پیری است و هزار دردِ سر. و همه مردم جهان باید بدانند که دلیل خودکشی‌ام مبتلا گشتن به کرونا نمی‌باشد. لطفاً واکسن کرونا را هر سال یک بار بزنید و برای شادیِ روحم دعا کنید.
ــ ناتمام ــ