خدا و باغبان از پشت پنجره رفتن فرشته را تماشا میکردند و از نوعِ گام برداشتناش لذت میبردند.
با ناپدید شدن فرشته خدا مینشیند و باغبان را دعوت به نشستن میکند.
باغبان قصد داشت برای خدا قهوه بیاورد اما خدا میگوید: نه، بشین، ما باید در
باره موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
باغبان روبروی خدا مینشیند و میپرسد: هنوز هم از دست من عصبانی هستید؟
خدا خجالتزده میگوید: ابداً، من مایلم بخاطر رفتار اخیرم از تو طلب بخشش کنم،
اما اگر تو هم بجای من بودی و میدیدی که باغبان و مشاورِ مخصوصت توسط شیطان فریب خورده است شاید همین رفتار را میکردی.
باغبان میگوید: قربان، فکر کنم حالا وقتش رسیده باشد که من به شما نظرم را
در باره شیطان بگویم، و امیدوارم که شما با بردباری به حرفم گوش بدهید و در باره آن کمی فکر کنید.
خدا در حالیکه به خود میگفت "من نمیدونم چرا امروز کسی به من اجازه حرف زدن نمیده!" به باغبان میگوید: پس اول برایم قهوه بیار تا من در حال گوش
کردن قهوه هم بنوشم.
خدا به آرامی قهوه مینوشید و آرامش او به باغبان دلگرمی میبخشد و میگوید: قربان، اگر اجازه
بدهید من حرفم را شروع میکنم. باید به اطلاعتان برسانم که من به اندازه کافی با
شیطان نشست و برخاست دارم که بدانم چه وقت میشود به حرفهایش اعتماد کرد و چه
وقت باید مراقب بود که فریبش را نخورد.
خدا لبخندی میزند و میگوید: البته بجز فریب خوردن اخیر و دادن گَرد تقویت
درختان میوۀ بهشت به شیطان.
باغبان کمی خجالتزده اما حق به جانب میگوید: قربان، اگر شما هم حوا را به اندازه من دوست میداشتیدْ شاید دچار این اشتباه میشدید. وقتی شیطان به من گفت حوا حامله است
و دلش میخواهد که میوۀ درخت سیبِ باغ خانهاش مزۀ سیبهای بهشت را بدهد، من با
شنیدن نام حوا همه چیزهایِ دیگر را فراموش کردم، فراموش کردم که حوا نمیتواند دیگر
زنده باشد و نمیتواند بر روی زمین درخت سیب در باغ خانهاش داشته باشد، با شنیدن
خبر حامله بودن حواْ ناگهان دختر به دنیا نیامدهاش در برابر چشمانم ظاهر گشت که در باغ خانهشان در زیر درخت
سیب ایستاده و دستش را دراز کرده تا سیب بچیند .....
خدا حرف او را قطع میکند و میگوید: من که از تو طلب بخشش کردم، بله، من هم اگر
بجای تو بودم با شنیدن نام حوا حتماً فریب شیطان را میخوردم و بجای نیمی از سهمیه
گَردِ بهار امسال تمام گَرد را به او میدادم، من اگر بیشتر از تو حوا را دوست نداشته
باشم کمتر هم دوست ندارم و شیطان را هم به اندازه تو به خوبی میشناسم.
باغبان با عجله حرف خدا را قطع میکند و میگوید: فکر نکنم قربان که اینطور باشد، شما از
زمانیکه بر شیطان غضب گرفتید و به زمین تبعیدش کردید دیگر با او صحبت نکردید، اما
من بطور مرتب با او حرف میزنم، البته چون شما ورودش به بهشت را ممنوع ساختهاید بنابراین
من و او بر روی نیکمت کنار درب ورودی بهشت همدیگر را ملاقات میکنیم.
خدا شگفتزده میگوید "عجب" و دوباره ساکت به گوش دادن ادامه میدهد.
باغبان جرعهای از قهوهاش مینوشد و ادامه میدهد: قربان، شیطان معتقد است که شما
از همان ابتدا دچار اشتباهات فاحش شدهاید. من سعی میکنم تا جائیکه خاطرم است این
اشتباهات را یکی یکی به عرضتان برسانم. او تأکید دارد که درخواست شما از او بخاطر
سجده کردن در برابر آدم و تبعید شدنش اصلاً دارای پایه منطقی نبوده است، چون آدم در آن زمان نه دانشی داشت و نه بعد از تبعید به زمین توانست بچههای خودش را خوب
تربیت کند، و شما او را که باهوشترین فرشتههایتان بود به زمین تبعید کردید، و او میگفت پرسش
این است که اگر آدم قابل سجده کردن بود پس چرا باید به زمین تبعید میشد، اصلاً چرا
باید به کسی دستور داد که میوهای را بخورد یا نخورد؟ حالا اگر سیب یک میوه
سمی بودْ میشد منطق این دستور را فهمید، اما این را نمیشود درک کرد که پس چرا خوردن سیب در روی زمین ممنوع نیست؟ و چرا اصلاً خدا
من را فرستاد زمین و گفت برو و مردم را فریب بده! اگر خدا از آن بالا بیاید پائین و ببیند و
بشنود که مردم چه میگویند زبانش بند میآید .....
خدا عصبانی شده بود، اما به خودش زحمت میداد که از کوره درنرود، و در حالیکه
فنجانش را بر روی میز قرار میداد حرف باغبان را قطع میکند: تند نرو دوستِ پیر من، من چیزهائی میدانم که شیطان و انسان نمیدانند .....
باغبان هم حرف خدا را سریع قطع میکند و میگوید: بله، این همان چیزی
است که من و شیطان در بارهاش بسیار بحث و گفتگو کردیم، شیطان میگفت که همیشه وقتی
شما کم میآورید میگوئید من چیزی میدانم که تو نمیدانی، او میگفت آیا این شایسته خدا است که دانستههایش را از دیگران مخفی نگاه دارد؟ پس چرا دانستههایش را به ما هم نمیگوید که به دانشمان افزوده شود، و میگفت که شما از
همان ابتدا دچار فراموشی بودهاید، و دلیلش این است که همیشه بعد از کباب سرخ کردن فراموش میکنید آتش
را خاموش کنید و کوههای آتشفشان بعد از مدتی دوباره فعال میشوند، و یا از ادعاهای عجیب
و غریبتان میگوید که دیگر نمیشود با آنها مردم روی زمین را فریفت؛ از قبیل راه
رفتن مسیح بر روی آب، تبدیل عصای موسی به مار، زنده ساختن مُرده، او میگفت که این خالیبندیها میتوانست مردم چند هزار سال
پیش را قانع سازد، اما مردم امروزِ روی زمین حتی دیگر به شیطان نیازی ندارند، خودشان یک پا شیطان هستند، و به این دلیل باید خدا در فرمانش تجدید نظر کند و من
را دوباره به بهشت بخواند و مشاور دست راست خود سازد .....
خدا بیحوصله حرف باغبان را قطع میکند و میگوید: کافیه، من امروز از مشاور دستِ راست شدن
شیطان به اندازه کافی شنیدهام و دیگر لازم نیست که تو هم آن را تکرار کنی!
آیا فکر میکنی شیطان حقیقت را میگوید؟ آیا مردم حالا دیگر شیطان را هم درس میدهند؟
باغبان غمی را که در چشمان خدا نشسته بود میبیند و برای دلداری دادن میگوید: قربان، شما که شیطان را میشناسید، او با کمال میل اغراق میکند، مطمئن باشید که هنوز
عدهای پیدا میشوند که شیطان بتواند گولشان بزند، اما چون او خیلی مایل است هرچه زودتر دوباره به بهشت برگرددْ بنابراین این ماجرا را بزرگ جلوه میدهد، قربان، اما اگر از من
میپرسید باید بگویم که او میتواند مشاور دستِ راست شایستهای برای شما باشد.
ــ ناتمام ــ